زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۶ مطلب با موضوع «مدیریت و کسب و کار» ثبت شده است

طی بیست سال گذشته این فرصت را داشته ام که با تعدادی از کارآفرینان و مدیران از نزدیک آشنا شوم. فکر می کنم تا حدی زوایای شخصیتی و وجوه مختلفِ کاری آنها را هم می شناسم. در هر صورت احساس می کنم طی این سالها تصویر و تصاویری در ذهنم شکل گرفته و البته آنقدر هم ساده لوح و احمق نیستم که فکر کنم حتماً تصویر درستی دارم.

به نظرم رسید که انجام دادن کاری که پیشنهاد می کنم می تواند برای صاحبان کسب و کار و مدیران و البته مشاوران عزیز مفید باشد. بخصوص در ابتدای راه و برای این روزها و سالهای اخیر که از هر کوچه ای(بخصوص کوچه های مجازی) رد می شوی تعدادی کارآفرین و مدیر و مشاور و کوچ و منتور و الخ! از در و دیوار کوچه ها آویزان هستند و مشغول نصب بنرهایشان.

 

پیشنهادم این است که یک کتابشمار(شمارنده ی کتاب) روی دیوار نصب کنیم و آنرا روی عدد "صد" بگذاریم.

این "صد" قرار است تعداد کتاب هایی باشد که در حوزه کسب و کار می خوانیم. یعنی هر کتابی که در حوزه کسب و کار خواندیم یک عدد از این کتابشمار کم می شود تا به صفر برسیم.

جوانب این پیشنهاد را هم تا حد زیادی سنجیده ام و با اطمینان می گویم که برای انجام این پروژه به هیچ عنوان اولویتی برای کتاب هایی که قرار است بخوانیم قائل نیستم. فقط بخوانیم. یعنی فقط کمیتِ قضیه در اینجا مهم است. در عرض یک یا دو سالِ اول کارمان و در کنار تمام چیزهای دیگری که در این مسیر مهم اند(مثل کسب مهارتهای لازم و الی آخر) و لازمه طی طریق و کسب تجربه در کسب و کار هستند، این پروژه را هم پیش ببریم و به عدد صد کتاب خوانده شده برسیم. همین.

 

اگر کسی خیلی دلش می خواهد هوشمندانه تر و هدفمندتر بخواند می توانم پیشنهاد کنم که سرفصل های کسب و کار متمم را باز کند و کتابهای گوناگونی که آنجا پیشنهاد شده اند را بخواند. یا خیلی کلی تر و فله ای! : بیست کتاب در حوزه بازاریابی و فروش(و مذاکره)، ده تا در حوزه استراتژی کسب و کار، ده تا در حوزه تفکر سیستمی، ده تا در مورد ارتباط با مشتریان، ده تا در مورد کار تیمی، ده تا در مورد مدیریت نیروی انسانی، پنج تا در مورد مدیریت،پنج تا در مورد تصمیم گیری، ده تا در مورد ارتباط و تعامل با انسانها به طور کلی و ده تا هم در مورد برندینگ.

پس دوباره تاکید می کنم که اصلاً کیفیت محتوای کتابها مد نظرم نیست در اینجا. آن دغدغه تازه بعد از طی این مراحل شروع شود بهتر است. و البته برای این پوزیشن هایی که اسم بردم و در این مرحله، بحثم بر سر متخصص شدن در شاخه ی خاصی از حوزه های کسب و کار نیست.

این پیشنهاد هم به این معنا نیست که هر کس این تعداد کتاب را بخواند الزاماً کسب و کار موفقتری خواهد داشت یا مدل ذهنیِ بهتری پیدا خواهد کرد یا اینکه خواندن کتاب و موفقیت در کسب و کار ملازمه دارند. اصلاً منظورم اینها نیست. فقط می گویم کسی که می خواهد نان درست کند نمی شود که با هوا خمیرش را آماده کند. اینها شاید مواد اولیه ای برای خمیرش بشوند. و همه می دانیم که پختن نان مرغوب فقط به خمیرش بستگی ندارد. تازه اینجا ما اصلاً از کیفیت خمیر هم صحبت نکردیم، فقط گفتیم حداقل، خمیری باشد که الکی با هوا ور نرویم.(و منظورم از خمیر، خمیر برای "تحلیل" است)

 

این کار فواید زیادی دارد که ذکر همه ی آنها در اینجا لازم نیست اما شاید اشاره به چند مورد اولیه بد نباشد:

* من فکر می کنم در به بن بست رسیدن کسب و کارها و نابود شدنشان در ابتدای راه، سهم اشتباهات(یعنی وجه سلبی ماجرا) بیشتر از سهم کارهای عجیب و غریبی است که انجام نداده ایم(یعنی وجه ایجابی ماجرا). بنابراین به نظرم میرسد که این پروژه می تواند ما را کمک کند که از اشتباهاتِ به بن بست رساننده! "تا حدی" دوری کنیم.

 

* این کار مانع می شود که ما به مدیر یا صاحب کسب و کار یا مشاوری تبدیل شویم که "دهانِ گشاد" و "زبان درازی" دارد که از پیامدهای بی سوادی اوست. دهان گشاد و زبان دراز، فحش نیستند! و با دقت انتخابشان کرده ام. اولین و بزرگترین ضربه های ناشی از این دو را خودمان و کسب و کارمان می خوریم.

همانطور که می دانید دانش و سواد اندک، رابطه ی معکوسی با دهانِ گشاد دارد.

محققان حوزه های شناختی با اتکا به پژوهش هایی که انجام داده اند نتیجه می گیرند که انسانها، هر وقت نظر و عقیده شان را (در مقابل دیگران) ابراز و بیان می کنند نسبت به آن عقیده و نظر متعصب تر و دگم تر می شوند. پس می بینید که وقتی چیزهای کمی می دانیم و دهانمان گشاد است، احتمال فرو رفتن خودمان و کسب و کارمان در چاه نادانی و اصرار بر همان مسیر غلط، بیشتر و بیشتر می شود.

 

* متوجه گستردگی آرا و نظرات در هر کدام از حوزه های کسب و کار می شویم و از جهل و تعصبِ کورکورانه  نسبت به نظرات و تحلیل های ذهنی مان و چیزهای معدودی که دیده یا شنیده ایم کمی فاصله می گیریم.

در واقع شدتِ "اثر مالکیت" را کمی کمتر می کنیم.در اینجا منظورم از اثر مالکیت و تاثیر این سوگیری روی عقاید و نظرات و ایده هایمان است.

 

* این پروژه کمیت گرا، کمکمان می کند تا سرنخ هایی پیدا کنیم که بعد از طی مرحله ی کمّیِ کار، سراغ انتخاب منابع با کیفیت تری برویم.

 

* کمک می کند به جای اینکه خودمان را به داستان یک یا چند مدیر یا کارآفرین موفق و شنیدن رمز موفقیت شان محدود کنیم ( که اغلب اوقات داستانی بر مبنای واقعیات نیست و توهمی از مسیر موفقیتشان است. اصلاً منظورم این نیست که دروغ می گویند. آنها صرفاً داستانی را که دوستش دارند به خاطر می آورند که الزاماً با واقعیاتی که در مسیرشان با آن مواجهه بوده اند یکسان نیست ) داستان ده ها و شاید صدها(چون در هر کتابی ممکن است با ده ها مثال از کسب و کارها مواجهه شویم) مدیر و کارآفرین دیگر را هم بشنویم. در واقع به جای تکیه بر چند داستان توهمی انگشت شمار، صدها داستان توهمی می شنویم! و احتمالاً برآیند صدها داستان به نسبتِ تعداد کمتری از آنها، به واقعیت نزدیکتر خواهد بود و قابل اتکاتر.

 

* ضمن اینکه انجام این پروژه برای مشاوران هم مفید است تا حد زیادی ما را از مشاوران محترم کسب و کار بی نیاز می کند! البته من مشکلی با مشاور و مشاوره یا شغل مشاوری ندارم، با چیزهایی که در صنعت مشاوره در ایران دیده و شنیده ام مشکل دارم که جای بحثش هم اینجا نیست و می پذیرم که این نگاه محدود به من و تجربه ی من است.

به هر حال فکر می کنم انجام این کار کمک می کند که حتی مشاوران هم، از قضیه ی چکش و میخ تا حدی فاصله بگیرند(یعنی باعث می شود که فکر نکنیم تنها ابزار موجود چکش است و توهم بزنیم که هر صورت مسئله ای میخ است و لاغیر!)

 

* کمک می کند که به سرعت وارد گورستانِ کسب و کارهای عقیم و مرده نشویم. چون هم پافشاریمان روی روش غلطی که جواب نمی دهد کم می شود و هم راه حل های بیشتری برای مسئله هایمان متصور خواهیم بود، پس احتمالاً دیرتر راهیِ گورستانِ کسب و کارها می شویم(این مورد با مورد اول کمی متفاوت است!)

 

می دانم که در ابتدای راه اندازی هر کسب و کاری، فشار ها و تراکم کارها و مشکلات ریز و درشت زیاد است و احتمالاً در این دوره، خواندن کتاب، آخرین چیزی است که به آن فکر می کنیم. اما من فکر می کنم ارزشش را دارد و با اختصاص کمی از وقت روزانه، این پروژه در عرض یک یا حداکثر دوسال قابل انجام است. راه های گوناگونی هم برای کوتاه تر کردن زمان انجام این پروژه وجود دارد.

 

مطمئناً انجام این کار مضرات خودش را هم دارد(عوارض جانبی!) و می شود نقد هایی به آن وارد کرد ولی مزایای آن آنقدر وزن بیشتری دارند که از نظرم بی انصافی آمد که از مضراتش حرفی بزنم.

 

آیا این صحبت ها به این معناست که من فکر می کنم اگر کارافرین یا مدیری این کار را نکند موفق نمی شود؟ به هیچ عنوان.

در همین لحظه می توانم چند کارآفرین اسم ببرم که در زندگی شان یک کتاب هم نخوانده اند و خیلی هم موفق هستند(و البته این موضوع هم به منی که این متن را می نویسم و هم به شمایی که میخوانیدش ربطی ندارد! چون اگر داشت، هیچکدام مان اینجا نبودیم). ضمن اینکه این استدلال هم(که تعدادی کارافرین اینطوری هستند یا اونطوری هستند) خطای جدی دارد.

همانطور که بالاتر هم گفتم، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که اگر نرخ موفقیت کسب و کارها یا کارافرین ها یا مدیران را در چند سال اول فعالیتشان مثلاً یک در هزار در نظر بگیریم احتمال دارد که با این کار این نرخ کمی بالاتر برود.

ما انسانها در ارزیابی موفقیت هایمان، معمولاً سهم شانس(شانس ریاضی) و تصادف را نادیده می گیریم(برخلاف شکست هایمان). به هر حال می خواهم بگویم که سهم تصادف را در تحلیل هایمان فراموش نکنیم. این پیشنهاد هم بیشتر بر قسمت غیر تصادفی موفقیت متمرکز است هر چند که فکر می کنم در آماده سازی ما برای بهره بردن از تصادفات هم بی تاثیر نیست.

 

پی نوشت یک: ممکن کسی بگوید که چرا صد تا کتاب؟ مثلاً چرا 95تا نه؟ یا چرا 110 تا نه؟!

در جواب این دوستان فقط می توانم بگویم که با عرض معذرت، روی صحبتم اصلاً با شما نبود ;)

ولی فرد دیگری ممکن است بپرسد که چرا صد تا کتاب؟ چرا دویست تا نه؟ یا مثلاً با پنجاه کتاب همین اهداف محقق نمی شود؟

در جواب این دوستان می توانم بگویم که سوال مهمی است. من هم اصراری بر عدد صد ندارم، عدد صد را از روی تجربه ی خودم می گویم و به نظرم رسیده که برای تامین این اهداف عدد بهینه ای است. حالا ممکن است کسی با خواندن دویست کتاب خمیر مناسبی برای پختن نان گیرش بیاید و فرد دیگری با هفتاد کتاب هم کارش راه بیفتد. اما به هر حال به نظر من بعید است که با اعدادی پائین تر از این بتوانیم به این اهداف نزدیک شویم.

پی نوشت دو: این مطلب از تابستان سال گذشته در درفتم خاک می خورد. می خواستم تغییرش دهم که کمی متمدنانه تر شود ولی چون در اصل موضوع تفاوتی ایجاد نمیکرد ترجیح دادم همان متن اولیه را منتشر کنم. امیدوارم اگر هیجانزدگی ای در متن دیده اید نادیده اش بگیرید. و بدیهی است که همه حرف هایی که زدم از دانش کم و تجربه ی اندکم می آیند و خودم هم بیشتر از این مقدار رویشان حساب نمی کنم.

 

 

۱ نظر ۱۵ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۷
سامان عزیزی
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۲۰ ب.ظ

کتاب هایی که در سال 99 خواندم

خب :) سال 99 چون وقت بسیار بیشتری برای کتاب خواندن داشتم کمتر از معمول کتاب خواندم!

سال کرونایی بود و همه داشتند میگفتند وقت خوبیه که کتاب بخونین، این بود که منم کمتر خوندم(یادم باشه یه کم امتیازِ مربوط به فاکتور N (نوروتیک بودن) مدل پنج عاملیم رو بالاتر ببرم)

 

خارج از این شوخی ها که کمی جدی هم بودند، سال گذشته چندان از میزان کتاب خواندنم راضی نبودم(من بین کتاب خواندن و مطالعه کردن، کمی تفاوت قائل می شوم.در این مطلب و مطالب قبلی ای که در این زمینه صحبت کرده ام صرفاً در مورد کتاب خواندنم حرف زده ام نه مطالعه ام). قصد توجیه کردنش را هم ندارم. توی دو سه بازه زمانی در طول سال، از کیفیت کتابخوانی ام خیلی راضی ام ولی بقیه اش را نه از کیفیت راضی ام نه از کمیت.

 

اول لیست کنم بعد توضیحات بیشتری میدهم:

1-درک یک پایان-جولین بارنز-حسن کامشاد-نشر نو

2-خداحافظ گاری کوپر-رومن گاری-سروش حبیبی-انتشارات نیلوفر

3-برفک(white noise)-دان دلیلو-پیمان خاکسار-نشر چشمه

4-چراغ ها را من خاموش می کنم-زویا پیرزاد-نشر مرکز

 

5-فلسفه تنهایی-لارس اسونسن-خشایار دیهیمی-نشر نو

6-ترس و لرز-سورن کیرکگور- عبدالکریم رشیدیان-نشر نی

7-زندگی سراسر حل مسئله است-کارل پوپر-شهریار خواجیان-نشر مرکز

 

8-معمای فراوانی-تری لین کارل-جعفر خیرخواهان-نشر نی

 

9-انسان در جستجوی خویشتن-رولو می-سید مهدی ثریا-نشر دانژه

10-کتاب Self-therapy نوشته Jay Ealey

11-هنر انسان شدن-کارل راجرز-مهین میلانی-نشر نو

12-تحلیل رفتار متقابل-ون جونز و یان استوارت-بهمن دادگستر-نشر دایره

13-وضعیت آخر-تامس هریس-اسماعیل فصیح-نشر نو

14-ماندن در وضعیت آخر-امی و تامس هریس-اسماعیل فصیح-نشر نو

15-بازی ها-اریک برن-اسماعیل فصیح-نشر ذهن آویز

 

16-کتاب Simply Complexity(A Clear Guide to Comlexity Theory) نوشته Neil F.Johnson

17-ریاضیات زیبا-تام سیگفرید-مهدی صادقی-نشر نی

 

18-مدیران و چالش های تصمیم گیری-ماکس بیزرمن و دون ای مور-علی سرزعیم-نشر کرگدن

19-شیب-ست گادین-محمد خضرزاده-نشر درناقلم

20-گاو بنفش-ست گادین-افسانه درویشی-نشر کتیبه پارسی

 

تصمیم داشتم کتاب های انگلیسیِ بیشتری بخوانم، به چند کتاب انگلیسی دیگر هم سرک کشیدم و برخی را تا نصفه های کتاب خواندم ولی یا انقدر برایم جالب نبودند که ارزش تمام کردن داشته باشند یا بیش از حد تنبلی کردم و ادامه شان ندادم. سرعت انگلیسی خواندنم حدود یک پنجمِ فارسی خواندنم است هنوز. به نظرم این کندی و سختی هم بی تاثیر نبود. اما نمی شود در همین حال بمانم باید این سنگ را هم بردارم تا سرعتم بیشتر شود. یعنی تا چندین کتاب را به کندی نخوانم سرعتم بیشتر نمی شود. راه میانبری نیست متاسفانه :)

 

چند سال اخیر و سال های خیلی دورتر، در حوزه روانکاوی و خود کاوی مطالعه کرده بودم و از مدل های موجود در این حوزه چیزهایی آموخته بودم اما سال گذشته چون تازه با مدل IFS آشنا شدم(به واسطه دوستم هیوا)، در کنار همه مزیت ها و نکات خوب این مدل، احساس کردم بخش ها و حوزه های مهمی هستند که مفید ترین تبیین از آنها را در مدل TA دیده بودم، این بود که در کنار آموزه ها و تمرین های IFS کتاب های مهم TA را هم دوباره خواندم(فکر می کنم یکی از مفیدترین کتاب هایی که در این حوزه خوانده ام کتاب تحلیل رفتار متقابل یان استوارت است). بخشی از مطالعه سال گذشته که گفتم از کیفیت آن راضی ام همین بخش است. احساس میکنم با تمرین ها و تعمیق بیشتر آموزه های این دو مدل، در مجموع کمی بهتر از قبل خودم و ارتباطاتم را می شناسم(نمی دانم شایدم توهم باشد).

نکته حاشیه ای که دلم نمیخواهد ناگفته بماند این است که تازه متوجه شدم که اریک برن چقدر هوش بالایی در حوزه روان داشته است! (البته این ارزیابی را باید کسی انجام دهد که هوشی بالاتر از اریک برن دارد. اما در حد هوش ناقص من و در این مقیاس عرض کردم) کتاب "بازی ها" را برای سومین یا چهارمین بار بود که میخواندم اما به نظرم رسید که بارهای قبلی تا حد زیادی نکات مهمی را درک نکرده بودم. فکر می کنم کسی که میخواهد با TA آشنا شود، برخلاف توصیه ی خیلی ها، باید این کتاب را جزو آخرین کتاب هایی بگذارد که در این حوزه میخواند نه جزو اولین ها.

 

فکر می کنم بهترین حال را هم هنگام خواندن دو کتاب simply complexity و ریاضیات زیبا تجربه کردم. از اینکه احساس میکردم بعضی مباحث پیچیدگی را کمی بهتر متوجه می شوم ذوق میکردم انگار:)

 

کتاب بیزرمن هم یکی از بهترین کتاب هایی بود که تا کنون در این حوزه خوانده ام. موقع خواندنش همش با خودم فکر میکردم که چرا زودتر این کتاب را نخوانده بودم. مواردی را که خودم با زحمت و بدبختی از لابلای کتاب های دیگری بیرون کشیده بودم به زبانی ساده و مفید و کاربردی در کتابش آورده است. به نظرم هر مدیری که این کتاب را نخوانده باشد بخش بزرگی از آموزه های حوزه تصمیم گیری را از دست داده است.

 

به نظرم تنها خاصیت خواندن کتاب های ست گادین(البته این دو کتاب) برای من این بود که لیستم کمی بزرگتر شود! شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم که هر کدام از این دو کتاب را می شد در یک جمله هم گفت. البته اینکه خلاصه یک کتاب یک جمله باشد به خودی خود چیز بد یا کم ارزشی نیست. مشکلم با این دو کتاب این بود که این دو جمله جزو بدیهی ترین و ابتدایی ترین جملاتی هستند که هر کسی که وارد بحث مارکتینگ می شود می شنود. محتوای کتاب ها هم طوری نبود که احساس کنم زوایای پنهان یا نکات عجیب غریبی از این دو جمله را می خوانم. به هر حال این نظر غیر متمدنانه ی غیر قابل اتکای من است;) از اول هم از این بشر چندان خوشم نمی آمد. شاید دچار خطای هاله ای و ترکیبی از چند خطای دیگر شده ام :) .احتمالاً اگر ده یا پانزده سال پیش این کتابها را می خواندم نظرم چیز دیگری بود.

 

قلم زویا پیرزاد را هم خیلی دوست داشتم. کلی به خودم نق زدم که چرا چنین نویسنده ی خوش قلمی را از دست داده ام آنهم بخاطر سوگیریِ احمقانه ای که به نویسندگان داخلی داشته ام.

 

و در پایان، همانطور که محمدرضا شعبانعلی در فایل های صوتی "راهنمای خرید و خواندن کتاب" اشاره کرده بود و من هم قصد داشتم تعدادی از آن نکات را سال 99 تمرین کنم، به نظرم کمی شهامتِ ول کردن و ناتمام رها کردن کتاب هایی که احساس می کنم با حال و روزم سازگار نیستند را پیدا کرده ام. البته بجز این دو کتاب ست گادین :) اینها را تا آخر خواندم گفتم ببینم با این همه هیاهو که در مورد ست گادین بوده چیزی پیدا می کنم که نظرم عوض شود یا نه.(هرچند که کم حجم بودنشان هم بی تاثیر نبود;)

 

پی نوشت: اگر هر کدام از دوستان عزیزم در مورد هر کدام از کتابها یا توضیح کلی محتوای آنها سوالی داشت خوشحال می شوم که توضیح بدهم.

۵ نظر ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۲۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۳۷ ب.ظ

تکنولوژی و برخی از ما

فناوری می تواند هر جنبه ای از زندگیِ یک گاگول را تنزل بدهد( و حتی به خطر بیندازد) در حالی که او را متقاعد می کند که در حال "کارآمد" تر شدن است.

نسیم طالب

۱ نظر ۱۲ دی ۹۹ ، ۲۰:۳۷
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ

خطای معلمی

اگر در حوزه های شناختی(cognitive) و بخصوص در حوزه روانشناسی شناختی مطالعه کرده باشید، مطمئناً با بحث "خطاهای شناختی" و "هیوریستیک" یا قاعده های خود ساخته ذهن آشنایی دارید. مفهومی که در این مطلب هم معرفی می شود زیر مجموعه همین بحث است.

این خطای ذهنی در متون علمی به "The Curse Of Knowledge" معروف است که در کتاب ها و مقالاتی که ترجمه شده اند اصطلاحِ "نفرینِ دانستن" یا "آفتِ دانستن" برای آن انتخاب شده است. با توجه به مفهوم این خطا، فکر می کنم اصطلاحِ "خطای معلمی" یا "خطای معلم" برای آن، چندان بیراه نباشد، یا حداقل، من فکر می کنم مصداق های ملموس تری از این خطا با این اصطلاح تحت پوشش قرار می گیرند.

ذکر این نکته هم ضروری است که منظورم از "معلم"، اشاره به معنای کلی این مفهوم است و نه معنای خاصِ معلم(یعنی کسی که معلم است یا شغلش معلمی است). در واقع در توضیح این خطا در این مطلب، منظور از معلمی، همه ی موقعیت هایی است که کسی می خواهد چیزی را به دیگری بیاموزد یا توضیح دهد. در این حد کلی که مثلاً شما یک دست انداز را می بینید و به راننده می گوئید که مراقب آن دست انداز باشد!

به هر حال، اسمش چندان مهم نیست، چیزی که اهمیت دارد فهمیدن آن و نفوذ هر چه بیشترش به خودآگاه مان است.

اما بعد.

 

* احتمالاً برایتان پیش آمده باشد که بخواهید به دوستتان آدرس خانه یا محل کارتان را بدهید. طرف مقابل بعد از کلی کش و قوس بالاخره خودش را پیش شما می رسانذ و اولین واکنشش این است که می گوید "عجب آدرس پر پیچ و خم و پیچیده ای داری". شما هم در کمال تعجب شروع به دفاع از آدرستان می کنید که: اتفاقاً خیلی هم سر راست است. "نگاه کن به همین سادگی و سر راستی که گفتم!".  فکر می کنید چرا این اتفاق می افتد؟ چرا در مورد آدرسی به این سادگی(لطفاً استثنائات را نادیده بگیرید!) انقدر اختلاف نظر دارید؟

 

* استاد مشغول توضیح مسئله ای است و بعد از اتمام توضیحاتش نگاهی به دانشجویش می اندازد و به نظرش قیافه ی دانشجو اصلاً شبیه کسانی نیست که مسئله را فهمیده اند(با اینکه این دانشجو، دانشجوی باهوشی است و سر کلاسها هم حاضر بوده و مطالب درس مربوطه را هم فهمیده است).

 

* چند نفر از کارکنان ارشد سازمان دور هم جمع شده اند تا در مورد موضوع مهمی تصمیم گیری کنند. کارشناس فنی توضیحات لازم را ارائه می کند و در پایان جلسه، مدیر عامل نظرات را جمع بندی می کند و تصمیم نهایی را اعلام می کند. کارشناس فنی به مدیرعامل خیره می شود و از اینکه توضیحاتش به این تصمیم منجر شده تعجب می کند. مجبور می شود توضیحاتش را دوباره ارائه دهد و این بار جزئیات و جوانب بیشتری را توضیح می دهد تا موضوع را شفاف تر و آنطور که در ذهنش است توصیف کند.

 

* مشاور عالی اقتصادی رئیس جمهور، طرحی ارائه کرده و در جلسه ای برای رئیس جمهور و وزرای اقتصادی او توضیحش می دهد. قرار می شود طرح اجرایی شود ولی بعد از مدتی می بیند که کارهایی که هیئت دولت در قالب این طرح انجام می دهند اصلاً طبق توافقات جلسه و توضیحات او نیست! (فرضمان بر این است که هیئت دولت واقعاً می خواسته طرح را اجرا کند;)

 

* یک متخصص برنامه نویسی، نرم افزاری برای یک شرکت طراحی می کند(مثلاً نرم افزار مالی) و از نظر خودش طراحی ساده و شفافی ارائه کرده است. به نظرش هر کاربری با حداقلی از سواد می تواند به راحتی با آن کار کند. مثلاً فکر می کند فرایند ثبت یک سند حسابداری را آنقدر ساده و روان طراحی کرده که هر حسابداری به راحتی می تواند مسیر ثبت سند حسابداری را در نرم فزار پیدا کند. چند روز بعد از تحویل پروژه با انبوهی از تماس ها از طرف کارفرمایش مواجهه می شود که:  حسابدار با سابقه شرکت هم نمی داند چطور باید یک سند را در نرم افزار شما ثبت کند!

 

* چند نفر متشکل از توسعه دهنده ها و کد نویس ها و استراتژیست ها و گرافیست ها و غیره! دور هم جمع می شوند و تصمیم می گیرند یک استارت آپ هوا کنند. چند ماه به سختی کار می کنند و در نهایت، وبسایت و اپلیکیشن شان آماده فروش محصولاتشان به مشتریان می شود. خوشحال و خندان منتظر اولین مشتریان می مانند که خریدی انجام دهند. با اینکه آمارها نشان می دهد که افراد زیادی تمایل به خرید محصولاتشان دارند و چند گام را هم برای خرید محصول طی می کنند اما تعداد بسیار کمی خریدشان را نهایی می کنند. بعد از مدتی یکی از مشتریان سمج! تماس می گیرد و می پرسد خانم یا آقا " چطور فلان محصول رو به سبد خریدم اضافه کنم؟ اصلاً چطور فرایند خریدم رو نهایی کنم و پرداختش رو انجام بدم؟! "

 

* تیم تحقیق و توسعه یک شرکت تولید کننده پس از ماه ها تحقیق و بررسی و نظرسنجی و طراحی پرسشنامه های فراوان و تحلیل و آنالیز دقیق این داده ها، مایکروفر جدیدشان را آماده عرضه به بازار می کنند. در نهایت طی چند جلسه که متخصصان محصول حضور دارند، در مورد جانمایی دگمه های مایکروفر و چگونگی استفاده مشتریان از این دگمه ها و دستورالعمل ها(برای انواع استفاده ها و پخت غذاها) تصمیم می گیرند و محصول راهی بازار می شود. بعد از فروش های اولیه ی خوبی که به واسطه ی اعتماد مشتریان به برند صورت می گیرد، کم کم فروش به شدت افت می کند و راهکارهای مختلف واحد بازاریابی و فروش هم تاثیر خاصی نمی گذارند و افت فروش ادامه پیدا می کند. تا اینکه به صورت اتفاقی یکی از کارکنان ارشد شرکت از یکی از آشنایانش می شنود که مایکروفر تولیدی تان خیلی با کیفیت است ولی اصلاً نمی شود به راحتی از آن استفاده کرد. دستورالعمل ها آنقدر عجیب و پیچیده هستند که با کمک دفترچه راهنما هم به سختی می توان انجامشان داد و اصلاً در ذهن نمی مانند و دفعه بعد هم مجبور می شوم دوباره دفترچه راهنما را بخوانم. از خریدم پشیمانم!

 

* جناب دکتر بعد از تجویز یک گونی قرص و کپسول و شربت با خطِ اکثراً عامدانه بدخطش! بیمار را روانه می کند. بیمار به خانه نرسیده تماس می گیرد که کدام قرص ها را دو هفته بخورم؟ کدام کپسول ها را از هفته سوم شروع کنم؟ آیا بعد از شروع کپسول ها، مصرف قرص ها را قطع کنم؟!

 

* مدیرعامل انجام یک کار را به یکی از کارکنان شرکت واگذار می کند. چند هفته بعد کارمند از همه جا بیخبر می رود برای گزارش کار. در حین گزارش می بیند که نوع نگاه کردنِ مدیرش در حال وخیم تر شدن است. مدیر با خودش فکر می کند که چرا کار را اینطور انجام داده؟ اصلاً قرار نبود اینطوری انجام دهد. و کارمند با خودش فکر می کند که "من که دقیقاً همان کاری را که گفته بود انجام دادم"

 

* یک وبلاگ نویس مطلبی را می نویسد و منتشر می کند(مثل همین مطلب ;). با خودش فکر می کند که به خوبی جوانب موضوع را دیده و شفاف و واضح توضیحش داده است. چند روز بعد از انتشار، چندین کامنت دریافت می کند و با خواندن کامنت ها برق از سرش می پرد. با خودش فکر می کند که اصلاً موضوع مورد بحث من چیز دیگری بود، چرا کامنت ها کلاً بیربط به موضوع هستند؟ آیا من به درستی مفهوم را منتقل نکرده ام و دچار کج بیانی! شده ام یا مخاطبم دچار کج فهمی شده است؟

 

نمونه هایی که انتخاب کردم نمونه های ساده و به اصطلاح تابلویی بودند تا مفهوم ملموس تر باشد اما فکر می کنم خودتان بتوانید ده ها نمونه ی دیگر به این مثال ها اضافه کنید.

خطای معلمی زمانی اتفاق می افتد که ما فکر می کنیم که برخی از اطلاعاتی که خودمان می دانیم و در ذهن داریم را طرف مقابلمان هم می داند و در ذهن دارد. در واقع فرض می کنیم که طرف مقابل هم در آن موضوع خاص، عیناً مثل ما فکر می کند و اطلاعات ما را دارد.

طبیعتاً مفهوم مورد بحث در این خطا، این نیست که ما هیچ توضیحی به طرف مقابل نداده ایم یا تعمداً اطلاعاتی را فیلتر کرده ایم. مسئله این است که در توضیح هر موضوعی، ما یکسری پیش فرض و مفروضات داریم که فکر می کنیم طرف مقابل مان هم همان پیش فرض ها و مفروضات را دارد و این فرض غلط ما باعث می شود که این اطلاعات را نادیده بگیریم و در موردشان صحبتی نکنیم. به عبارتی، ما دانسته هایی داریم که فکر می کنیم دیگران هم همان دانسته ها را دارند(وجه تسمیه این خطا(آفت دانستن) هم از همینجا می آید)

 

آیا راهکاری برای کاهش بروز این خطا وجود دارد؟

فکر می کنم درصد قابل توجهی از همه ی خطاهایی که در این حوزه مرتکب می شویم قابل درمان نباشد. دلیل آن "توان محدود مغز" ماست. نمی توانیم از مغزمان انتظار داشته باشیم که همیشه و در همه ی موارد، توضیح به دیگران را از نقطه صفر و بدون هیچ پیش فرضی آغاز کند(یا به زبانی دیگر: آنتروپی را حداکثر کند). در واقع این خطا و همه ی خطاهایی که تا کنون به عنوان خطاهای شناختی شناخته ایم، میانبرهای مغزمان هستند برای مدیریت انرژیِ مصرفی اش. در واقع یکی از راهکارهای مغزمان برای مدیریت منابعش، استفاده از همین میانبرها بوده است.

از طرفی در مورد این خطا، برخی از دانسته ها و مفروضاتمان "ناخود آگاه" هستند و نیازمند تاباندن نور به تاریکیِ شان هستیم تا برای خودمان هم شفاف تر شوند.

اما آگاه شدن به خطاها و شناخت آنها، به خودی خود قدم مثبتی برای کاهش بروز آنهاست. وقتی یک خطا را بشناسیم و احتمال بروز آن را بدهیم قدم اول را برای پیشگیری از بروز آن هم برداشته ایم.

بنابراین حداقل کاری که می توانیم انجام دهیم این است که در مواردی که اهمیت بالاتری برایمان دارند و احتمال می دهیم که در صورت بروز این خطا پیامد های بزرگ و نامطلوبی انتظارمان را می کشند، کمی انرژی صرف کنیم و فرض نکنیم که طرف مقابل مان هم پیش فرض های ما را دارد و تا جای ممکن شفاف سازی کنیم و دانسته هایی را که بدیهی فرض می کردیم ارائه کنیم.

ماکس بیزرمن در این زمینه توصیه می کند که به جای تمرکز و تاکید بر شباهت هایمان با انسان های دیگر، بیشتر روی تفاوت هایمان متمرکز شویم تا امکان بروز این خطا را کاهش دهیم.

مثلاً اگر طراحان مایکروفر(که بالاتر اشاره کردم) فرض نمی کردند که مشتریان هم شبیه آنها فکر می کنند و بر تفاوت های نگاه خودشان با نگاه مشتریان متمرکز می شدند، احتمالاً طراحی بهتر و کاربر پسند تری ارائه می کردند.

جالب اینجاست که معمولاً در موقعیت هایی که فرض ما بر این است که طرف مقابل با ما خیلی متفاوت است، بروز این خطا در کمترین حد آن است. مثلاً فرض کنید در نمونه اول این مطلب، به جای آدرس دادن به یک دوست یا آشنا، به فردی کاملاً غریبه(که شهر را هم نمی شناسد) آدرس می دادید. احتمالاً نوع آدرس دادنتان شفاف تر از حالت قبلی می بود.

 

طرف مقابل(مخاطب) هم می تواند در کاهش بروز این خطا نقش داشته باشد(که به دلیل قرار نگرفتن این نقش در "حوزه کنترل" ما از توضیحش صرف نظر می کنم). اما معنای دیگر این جمله این است که وقتی خودمان در نقش طرف مقابل(مخاطب) قرار گرفتیم، می توانیم با پرسیدن سوالات درست و درخواست شفاف سازی بیشتر، به کاهش بروز این خطا کمک کنیم.

 

پی نوشت: به طور کلی در مورد خطای معلمی و در همه مثال هایی که مطرح شد، دو دسته از انسان ها را استثنا کنید: دسته اول، کسانی که توانایی ذهنی پائینی دارند و به معنای واقعی کلمه "توانایی های شناختی شان کمتر از متوسط است". دسته دوم، کسانی که منافعشان ایجاب می کند که نفهمند( یا همان هایی که مصداق این جمله معروفند که " سخت ترین کار، فهماندن چیزی به کسی است که نفعش در نفهمیدن آن است"). بنابراین اگر خواستید برای این مفهوم مصداق یابی کنید، این دو دسته را استثنا کنید.

پی نوشت بعدی(مخصوص طراحان سایت و طراحان اپلیکیشن): به نظرم درک این خطا، بی ارتباط به درک فلسفه ی به وجود آمدن بحث UI و UX نباشد. و البته می دانید که بحث "تجربه کاربری" فقط مختص وبسایت ها و اپلیکیشن ها نیست و در اغلب کسب و کارها می تواند مطرح باشد.

۳ نظر ۰۱ دی ۹۹ ، ۱۳:۵۰
سامان عزیزی
سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۱ ق.ظ

ما و سیستم ها

" ما انسان ها سیستم ها را می سازیم و سپس، این سیستم ها هستند که ما انسان ها را می سازند". راسل اکاف

پی نوشت: می دانم که ممکن است بارها این جمله ی اکاف را خوانده یا شنیده باشید، اما بعضی مفاهیم هستند که با هر بار تکرارشان و مصداق یابی های جدید برایشان، انگار کمی بهتر از قبل در ذهن و ضمیرمان جا می افتند.

فکر می کنم چندین سال پیش بود که برای اولین بار این جمله را خواندم. و مطمئن بودم که کاملاً هم مفهومش را فهمیده ام (که اگر بخواهم صادق باشم، همان حسی است که امروز هم نسبت به این جمله دارم! و احتمالاً همان حسی که سالها بعد هم(اگر زنده باشم) خواهم داشت. به هر حال...!). اما امروز دغدغه مهمتری که دارم این است که چقدر توانسته ام و می توانم با عینک این مفهوم زندگی و کسب و کار و اتفاقاتِ ملموسِ اطرافم را ببینم و تحلیل کنم.

 

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۳۱
سامان عزیزی
جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۷ ب.ظ

کالاهای پست سبد زندگی ما - بازنشر

پیش نوشت: این مطلب را مرداد ماه 97 در وبلاگ منتشر کردم. گفتم شاید برای خودم هم بد نباشد دوباره به صفحات بروزترِ وبلاگ بیاید. چون مصداق های بیرونی زیادی برایش می بینم احتمال دادم که راحت تر بتوانم نمونه های درونی هم برایش پیدا کنم. به هر حال در کنار بروز شدن وبلاگ! شاید خاصیت دیگری هم داشت.


 

 

اقتصاد دانان دسته بندی جالبی برای کالاها دارند که گاهی به تناسب موضوع(مثلاً در بحث ترجیحات و مطلوبیت های هر فرد)، در کنار سایر دسته بندی ها و خوشه بندی هایشان از آن استفاده می کنند.

آنها در این دسته بندی، کالاها را به دو دسته تقسیم می کنند. دسته ی اول را کالاهای معمولی(Normal Goods) و دسته ی دیگر را کالاهای پَست(Inferior Goods) می نامند.

کالاهای معمولی کالاهایی هستند که در صورتی که ما با محدودیت بودجه مواجهه نباشیم ،مصرفمان از آنها بیشتر می شود.به عبارتی هرچه محدودیت بودجه کمتر مصرف این کالاها بیشتر.

اکثریت کالاها و خدمات موجود در بازار در این دسته بندی قرار می گیرند(از برنج و گوشت بگیرید تا خدماتی مثل دندانپزشکی و نظافت منزل).

 

 میان نوشت بیربط به اصل موضوع ولی مرتبط با بحث کالاهای معمولی: دسته ی کوچکی از کالاهای معمولی را کالاهای لوکس شامل می شوند.ویژگی کالای لوکس این است که هر چه درآمدها بیشتر می شود تقاضا برای این کالاها هم بیشتر می شود(و برعکس).

 

اما کالاهای پست کالاهایی هستند که انسان ها وقتی درآمد کمی دارند از آنها استفاده می کنند اما وقتی درآمدشان زیاد شد،مصرفشان از آنها کاهش می یابد و کالاهای دیگری را انتخاب می کنند.

ظاهراً مثال کلاسیک اقتصاد دانان برای توضیح کالاهای پست "سیب زمینی" است. وقتی درآمد افراد افت زیادی می کند یکی از غذاهایی که می توانند مصرف کنند سیب زمینی است که هم پرحجم است و هم قیمت آن در همه جای دنیا پائین است.(البته این نمونه مورد نظر اقتصاددانها در مورد من صادق نیست چون متوسط مصرفم از سیب زمینی در همه ی دوران های زندگی ام ثابت بوده:)

طبیعتاً این تعاریف از کالاهای معمولی و پست تعاریفی نسبی است.یعنی ممکن است کالایی که برای یک فرد، معمولی است برای دیگری، پست باشد.

*

اگر مواردی مانند مجموعه دانش های مفید، یادگیری مهارت ها،فکر کردن! ،نگاه نقادانه، مدیریت منابع، مدیریت زمان و چیزهایی از این دست را کالاهای سبد زندگی مان(و کسب و کارمان) در نظر بگیریم، شاید بتوان دسته بندی ای که در بالا ذکر کردم را در مورد سبد کالاهای زندگی هم در نظر گرفت.

با این فرض، احتمال دارد "یادگیری مهارتها" در دسته ی کالاهای پستِ سبد زندگی یکی از ما و در دسته ی کالاهای معمولی سبد زندگی دیگری باشد، یا "مدیریت منابع" در دسته ی کالاهای معمولی یکی  و دسته ی کالاهای پست دیگری باشد.

مثلاً تعبیری منستب به دکتر محسن رنانی هست که می گوید در ایران، علم اقتصاد از نظر مسئولان حکومتی یک کالای پست است!. یعنی وقتی اوضاع به کامشان است و درآمد های نفتی کرور کرور به خزانه هایشان سرازیر می شود، اقتصاد را یک علم غربی می دانند که برای ایران مناسب نیست ولی وقتی اوضاع خراب می شود و کامشان تلخ و درآمد های نفتی چکه چکه به خزانه هایشان می چکد، سراغ اقتصاددانان می روند که بیائید و درستش کنید.

 

حالا بیائید برای دقایقی ایران را بیخیال شویم و ببینیم در سبد کالاهای زندگی ما(یعنی کالاهایی که جنس شان از جنس مواردی است که پیشتر گفتم) چه کالاهایی از نظرمان(آگاهانه یا ناآگاهانه) در دسته ی کالاهای پست قرار گرفته اند؟

ببینیم آیا واقعاً حقشان بوده که در این دسته باشند یا مثل مثال دکتر رنانی، به ناحق در این دسته قرارشان داده ایم؟

هیچ بعید نیست که بسیاری از بحران های زندگی مان به خاطر اشتباه در قرار دادن یک یا چند کالا در دسته ی کالاهای پست باشد.

مثلاً آیا همیشه در زمان بحران به یاد مدیریت منابع مان می افتیم؟ آیا فقط در زمان گرفتاری هایمان به سراغ یادگیری مهارت های همسو با اهدافمان می رویم؟ مثلاً تلاش برای یادگیری زبان انگلیسی ،وقتی دغدغه مان می شود که دوست داریم کتاب درجه یکی را بخوانیم ولی ترجمه ای از آن پیدا نمی شود؟

فکر می کنم بد نباشد اگر گاهی بنشینیم و با این عینک، به دسته بندیِ کالاهای معمولی و پست  سبد زندگی مان نگاهی بیندازیم.شاید جابجایی یکی دو کالا از سبد کالاهای پست به معمولی یا برعکس، مسیر های تازه ای پیش رویمان بگشاید.

 

پی نوشت:تعریف کالاهای پست و معمولی را از دکتر علی سرزعیم در جلد دوم مجموعه "اقتصاد برای همه" آموخته ام و از ایشان نقل کردم.(جلد اول و جلد دوم مجموعه اقتصاد برای همه)

 

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

از واقعه نگری به واقع نگری

فکر می کنم دو سالی می شود که کتاب" واقع نگری" -factfulness- در لیست کتاب هایی که می خواستم بخوانم قرار گرفته بود اما جایی در لیست اولویت هایم پیدا نکرده بود.

چند ماه پیش، یکی از دوستان عزیزم(خیلی عزیز) می خواست لطف کند و کتابی برایم هدیه بگیرد.و چون خیلی با ملاحظه است(برعکس بسیاری از ما) اول با خودم مشورت کرد و گفت که می خواهد کتاب واقع نگری را برایم بخرد ولی بعد از کمی صحبت قرار شد کتاب دیگری را لطف کند و تهیه کند.

چند روز بعد از این اتفاق داشتم فکر می کردم که احتمالاً دلیلی داشته که این کتاب را پیشنهاد کرده است و از آنجا که این دوستم نقش معلمی هم برایم دارد تصمیم گرفتم که خودم کتاب را تهیه کنم و بخوانم.

 

یکی از اولین چیز هایی که در این کتاب با آن مواجه می شوید مقایسه ای تلخ بین انسان ها و شامپانزه هاست. البته نویسنده کتاب قصد تحقیر کردن انسانها(و البته شامپانزه ها) را ندارد و صرفاً می خواهد بگوید که ممکن است تحت تاثیر خطاهای ذهنی و محدودیت های مغز، نگاه ما به دنیا از واقعیت های دنیا فاصله زیادی گرفته باشد.می خواهد بگوید که در فهم تصویر کلی دنیا و درک سیستم آن، تفاوت معناداری با اجدادمان نکرده ایم.

برای نشان دادن این موضوع به خوانندگان کتاب، یک پرسش نامه ی سیزده سوالی طراحی می کند(در واقع دوازده سوال+ یک سوال که جنس یکی از سوالات متفاوت است). نتایجی که از سراسر جهان(کشورهای مختلف) از این پرسشنامه به دست آمده اند تکان دهنده هستند و نشان می دهند که این فاصله گرفتن از واقعیت های دنیا، یک بیماری سراسری است.(خوشبختانه از نتایج پرسشنامه ی خودم راضی بودم و نه سوال را درست جواب دادم و با دلی قرص و خاطری آسوده از اینکه از شامپانزه ها بهتر می فهمم به مطالعه ی ادامه ی کتاب شتافتم :) .یکی از سوالات را قبلاً در متمم دیده بودم ولی جالب این است که آن سوال را اشتباه جواب داده بودم!(درود بر طوطی ها))

 

بعد از چند ماه که از مطالعه ی این کتاب می گذرد تصویری که در ذهنم نسبت به محتوای آن نقش بسته است این است که کمک می کند که از واقعه نگری به سمت واقع نگری حرکت کنیم.

شاید بشود کل کتاب را تمرین و مصداقی برای تفکر سیستمی و سیستمی نگاه کردن به دنیا در نظر بگیریم.

نویسنده در این مصداق یابیِ  زیبایی که انجام داده تلاش کرده که موانعِ مهمی را که مانعِ سیستمی دیدن دنیا(یا از نظر نویسنده: واقع نگری) برای ما انسانها هستند بیان کند.

این موانع چیزی نیستند جز خطاهای ذهنی(شناختی).میانبر ها و محدودیت های مغز.

همانطور که می دانید تعداد خطاهای ذهنی ما بسیار زیاد هستند اما از نظر نویسنده این کتاب، ده مورد از آنها هستند که آنقدر بزرگ و مهمند که واقع نگری ما به دنیا و مافیها را مختل کرده اند.

بجز مقدمه و موخره، همه ی محتوای کتاب برای توصیف و تشریح این ده خطا اختصاص داده شده است. مثال های متعددی از هر کدام بیان شده اند و دقیق و واقعی بودن مثال ها هم بر جذابیت و گیرایی آنها افزوده است.

هنس روسلینگ، نویسنده ی سوئدی این کتاب، سال های زیادی در موسسات کمک رسانی سازمان ملل خدمت کرده است، محقق و پژوهشگر خوب و برجسته ای بوده، بسیاری از مواردی را که بیان می کند از تجربه ی مستقیم و دست اولِ خودش می آیند، نظرات و نتایجی که بیان می کند با تحقیقات و آمار و ارقام مستدلی پشتیبانی می شوند و خلاصه اینکه با نویسنده ای مواجه هستیم که به معنای واقعی کلمه سرش به تنش می ارزد. و اگر اشتباه نکرده باشم به نظر می رسد که این کتاب تنها کتاب عمومی اوست که تالیف کرده است و بعد از مرگش در سال 2017 منتشر شده است.

 

این کتاب توسط عاطفه هاشمی و سید حسن رضوی ترجمه شده (و به نظر من ترجمه خوب و روانی آمد) و به همت نشر میلکان روانه بازار کتاب شده است.

 

بعید می دانم نقل چند جمله از کتاب چندان مفید و کمک کننده باشد اما برای آشنایی با ترجمه و حال و هوای کتاب چند جمله را نقل می کنم:

 

- وقتی جی.پی.اس اتومبیل تان را به کار می اندازید، خیلی مهم است که جی.پی.اس بر اساس اطلاعات صحیحی عمل کند. اگر گمان کنید دارد به اشتباه، در شهر دیگری برایتان جهت یابی می کند، دیگر به آن اعتماد نمی کنید. چون می دانید در آن صورت به محل نادرستی خواهید رسید. پس سیاست مداران و سیاست گذاران چطور می توانند با استفاده از اطلاعات نادرست، مشکل جهان را برطرف کنند؟ تاجران و بازرگانان چطور می توانند با جهان بینی های غلط، تصمیمات منطقی و درستی در مورد سازمان هایشان بگیرند؟ انسانی که مشغول زندگی معمول خود است، چطور بفهمد درباره ی چه مسائلی باید نگران باشد؟

- ما گرایشی داریم که نمی توانیم در برابرش مقاومت کنیم. می خواهیم همه چیز این جهان را به دو دسته ی مجزا و اغلب متضاد تقسیم کنیم که میان آن دو، شکافی خیالی وجود دارد.

- اگر می خواهید کسی را متقاعد کنید که دچار سوء برداشت است، بررسی و آزمودن نظراتش بر اساس آمار، عموماً بسیار سودمند است.

- سه علامت هشدار دهنده ی رایج وجود دارد که نشان می دهد شخص دارد برایتان داستانی فوق دراماتیک تعریف می کند و می خواهد غریزه ی شکاف تان را هدف بگیرد. البته شاید خودتان هم مشغول این کار باشید. به هر حال این سه علامت "مقایسه ی میانگین ها"، " مقایسه ی حد های افراطی" و " نگاه از بالا" هستند.

- آگاه شدن از اتفاقاتِ بد جهان آسان است(اخبار!). مطلع شدن از اتفاقات خوب و صدها دستاورد و موفقیتی که اصلاً درباره شان اطلاع رسانی نمی شود سختتر است. اشتباه نکنید، حرف از آن خبر های پیش پا افتاده ی مثبتی نیست که برای خنثی کردن اخبار منفی می گویند. منظورم پیشرفت های مهمی است که می توانند دنیا را تغییر دهند، اما به قدری آهسته و خردخرد اتفاق می افتند که نمی شود ذره ذره شان را به عنوان خبر اعلام کرد.

- تناقض همین جاست: جهان هیچگاه تا این اندازه امن و خالی از خشونت نبوده و در عین حال هیچ وقت تصویری چنین خطرناک از آن ترسیم نشده است. ترس هایی که زمانی به بقای نیاکان ما کمک می کرد، امروزه به اشتغال خبرنگاران کمک می کند. تقصیر خبرنگاران نیست و نباید انتظار داشته باشیم آنها تغییر کنند.

- مهمترین کاری که برای پرهیز از قضاوت نادرست در مورد چیزها می توان انجام داد، دوری کردن از اعداد تنهاست. هرگز عددی را تنها نگذارید. هرگز باور نکنید عددی ممکن است به خودی خود معنادار باشد.

- غریزه ی شکاف، جهان را به "ما" و "آنها" تقسیم می کند و غریزه ی تعمیم باعث می شود "ما"، همه ی "آنها" را یکسان تصور کنیم.

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۳:۲۹
سامان عزیزی

سال های طولانی ای فکر می کردم که در یادگرفتن از تجربه ی دیگران، بهترین گزینه، یادگیری از موفق هاست.

و چندین سال است که به این نتیجه رسیده ام که در این باورِ سابقم، دچار خطاهای زیادی بوده ام.

هنوز هم فکر می کنم که استفاده از تجربه ی موفق ها می تواند کمک کننده و آموزنده باشد به شرطی که با تحلیل جامعِ جوانبِ مختلفی که قابل بررسی و تحلیل از طرف ما باشند همراه باشد.

اما در کنار این گزینه، گزینه ی دیگری هم هست که معمولاً از چشم ما دور می ماند و آن یاد گرفتن از تجربه ی شکست خورده هاست. درست است که این مدل از یادگیری هم، مانند یادگیری از موفق ها، می تواند آغشته به خطاهای مختلف باشد اما به نظرم در مواردی، این احتمال وجود دارد که چندین و چند برابرِ یادگیری از موفق ها، نکات آموختنی و اساسی برای طی کردن مسیر به ما هدیه دهد.

 

احتمالاً همه ما داستان موفقیت و سپس شکست نوکیا را از زبان افراد مختلف و در کتاب ها و مقالات گوناگون شنیده و خوانده ایم، اما ریستو سیلاسما(Risto Siilasmaa)، که از سال 2008 به سمت رئیس هیئت مدیره نوکیا رسید از زاویه ی دیگری به این شکست نگاه می کند.

نکاتی که سیلاسما در مصاحبه اش به آنها اشاره می کند، با توجه به اینکه از بررسی فرآیند ها و شیوه های تصمیم گیریِ داخلی شرکت نوکیا نشئت می گیرند، می توانند بسیار مهم و قابل تامل باشند.

 او در این مصاحبه به این نکته اشاره می کند که نوکیا تمام فناوری هایی را که شکستش دادند سالها قبل به دست آورده بود. از اپ استور بگیرید تا تکنولوژی دستگاه های لمسی.

سیلاسما عوامل شکست نوکیا را در فناوری ها و تکنولوژی های جدید نمی بیند و به رویه ها و فرآیندهای تصمیم گیری شرکت، به عنوان عوامل کلیدی شکست نگاه می کند.

از میان عوامل مختلفِ شکست، به چهار عامل اشاره می کند که به نظرش، ناشی از موفقیتِ نوکیا بوده اند.

میان نوشت: ربط صد در صدی ندارد ولی شاید بد نباشد که این درس متمم را هم مرور کنیم(پارادوکس ایکاروس- همان چیزی که موفقمان کرده می تواند باعث شکستمان شود)

 

 چهار پیامد زهرآگین موفقیت از نظر سیلاسما به این ترتیب هستند:

1-نشنیدن اخبار بد

2-تمرکز تیم بر چیزهای اشتباه

3-بحث درباره ی موضوعات درست به شیوه های نادرست

4-قانع شدن به یک برنامه و تلاش نکردن برای طراحی برنامه های جایگزین

 

این مصاحبه در روزنامه ی دنیای اقتصاد ترجمه و چاپ شده است و پیشنهاد می کنم برای آگاهی از توضیحات سیلاسما در مورد این چهار پیامد، اصل مقاله را مطالعه نمائید:

ترجمه ی مصاحبه رئیس هیئت مدیره نوکیا در مورد پیامد های منفی موفقیت که می توانند باعث شکست شوند

 

امیدوارم برای شما هم نکات مفیدی برای اداره کسب و کار و طیِ مسیر داشته باشد.

پی نوشت: اگر حوصله داشتین به این مطلب هم یه نگاهی بندازین(چند خط حرف بیخودی در مورد مشورت با آدم های با تجربه)

۲ نظر ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۳۳
سامان عزیزی
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

مدلی شیک از خود فریبی(و دیگر فریبی)

"اگر مستراح شما بوی بد می دهد،نمی توانید با توالت خواندن آن کاری کنید که بوی بهتری بدهد. باید تمیزش کنید."

جمی وایت(Jamie Whyte)

توضیح: ظاهراً در جایی که جمی وایت زندگی می کند(لندن)، مد شده است که به جای کلمه ی lavatory به معنای مستراح، از کلمه ی فرانسوی toilet که زیباتر و شیک تر و احتمالاً تمیز تر! است استفاده می کنند.

پی نوشت: وایت(مدرس سابق فلسفه در دانشگاه کمبریج و نویسنده در حوزه تفکر نقادانه و تحلیلی) توضیح می دهد که "شما نمی توانید دنیا را با عرضه ی توصیفی متفاوت یا عوض کردن جای کلمات زیبا و زشت تغییر دهید."

فکر می کنم مصداق های زیادی بتوانیم برای این نوع خود فریبی و دیگر فریبی پیدا کنیم، از استفاده ی افراطی از کلمات گنگِ تخصصی(طبیعتاً منظورم این نیست که این کار همیشه غلط است،گاهی اجتناب ناپذیر است) گرفته تا استفاده ابزاری از برخی کلمات و اصطلاحات برای با سواد یا با کلاس یا با اهمیت یا حرفه ای نشان دادن خودمان(به خودمان یا دیگران) یا موضوعی که در موردش صحبت می کنیم.

ما گاهی با انتخاب و پیدا کردن یک اسم زیبا برای مشکلی که داریم، احساس می کنیم که آن مشکل خود به خود برطرف شده است!

غافل از آنکه احتمالاً فقط بارِ آن جابجا شده است.(آنهم با استفاده از کلمات)

 

مثلِ بیماری که با فهمیدن اسم بیماری اش احساس می کند که حالش بهتر شده است(که در واقع توهمی مقطعی است و تا در عمل به مراحل درمان نپردازد همچنان بوی بد به مشامش خواهد رسید).

شما هم مثل من، چنین خود فریبی هایی داشته اید؟

 

۳ نظر ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۹
سامان عزیزی
جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ق.ظ

تمرکز بر آخرین آموخته ها

در روستایی دور افتاده، مدتی بود که درمانگاه کوچکی راه اندازی شده بود که اهالی روستا را از مراجعه به شهر و تحمل هزینه ها و مشقات سفرهای درمانی بی نیاز کند یا حداقل، تا جای ممکن کم کند.

به دلیل کمبود امکانات! و اعتبارات، دکتر جوانی را به عنوان تنها دکتر درمانگاه در نظر گرفته بودند که تا جای ممکن، اکثر کارهای درمانی(از تشخیص و تجویز گرفته تا جراحی های ساده) را خودش انجام دهد. دکتر که انگیزه زیادی برای خدمت داشت، با اینکه زحمت زیادی در دانشکده پزشکی کشیده بود و به عنوان یک پزشک عمومی مورد تائید اساتیدش بود، جهت محکم کاری و البته در راستای تامین هر چه بهتر هدف ماموریتش-یعنی بی نیاز کردن اهالی از مراجعات درمانی به شهر های اطراف- حجم بزرگی از کتابهای ریز و درشت پزشکی(از جمله تشریح و توصیف بیماری های مختلف و روش های درمان آنها) را با خودش به اقامتگاه روستایی اش آورده بود.

می خواست به دانش عمیق تری از بیماری های مختلف و درمانشان دست پیدا کند بنابراین برنامه ریزی کرده بود که هر هفته روی یک بیماری متمرکز شود و تا جایی که می تواند اطلاعاتش را در مورد آن بیماری افزایش دهد.

کتاب های مربوط به آن بیماری را می خواند و مقالات پزشکی مرتبط را هم بررسی می کرد.

به خاطر تازه تاسیس بودن درمانگاه و شکل نگرفتن اعتماد اهالی روستا به این درمانگاه جدید و دکترش، سر دکتر خلوت بود و با فراغت بال و جدیت زیادی، مشغول پیاده کردن برنامه مطالعاتی اش برای رشد و تعمیق دانشش از بیماری ها بود.

 

دکتر برای آشنایی بیشتر با روستا و اهالی آن، هر از گاهی چرخی در روستا می زد و به صورت ریز و زیر پوستی! به تبلیغ خودش و درمانگاهش می پرداخت.

اگر در صحبت هایش با اهالی، بحث به دانش و تخصصش می کشید، با توجه به اینکه بیشتر وقتش در آن هفته به مطالعه یک بیماری گذشته بود، توضیح و تشریح جانانه ای از آن ارائه می داد که بیشتر اهالی روستا چیزی از آن نمی فهمیدند ولی با توجه به استفاده دکتر از کلمات و واژه های تخصصی در توضیحاتش، تحت تاثیر قرار می گرفتند! و کم کم مسیر اعتماد به دکتر و درمانگاهش داشت تسهیل میشد(در واقع دکتر مشغولِ نوعی از بازاریابی محتوا بود;) ).

 

مدتی گذشت و اولین بیمار از راه رسید.

جناب دکتر که از دیدن اولین بیمارش بسیار ذق زده شده بود، یک ساعتی را به گپ و گفت و در نهایت گرفتن شرح حالِ بیمار اختصاص داد.

بیمار، که پیرمردی کشاورز از اهالی روستا بود،از دردی عجیب در ناحیه شکمش شکایت داشت که مدتی بود امانش را بریده بود. گاهی تسکین پیدا می کرد و گاهی دردش تشدید می شد.گاهی درد به جاهای دیگری سرایت پیدا می کرد و حتی چند باری هم همراه درد ناحیه شکمش، سر درد دردناکی هم گرفته بود.(ظاهراً هر چه چای-نبات هم مصرف کرده بود جواب نگرفته بود!)

 

دکتر که در هفته گذشته روی بیماری زخم معده متمرکز شده بود، هر چه بیشتر به صحبت های پیرمرد گوش میداد بیشتر مطمئن میشد که مشکل پیرمرد زخم معده است.

مثل روز برایش روشن بود که بیماری را درست تشخیص داده است.همه ی علائم و دردها حکایت از زخم معده داشتند.

برای اطمینان بیشتر، چند سوال دیگر از هم از بیمار پرسید تا یقینش از تشخیصش بیشتر شود.

کار تمام بود. دکتر که نحوه درمان زخم معده را از بر بود، به سرعت به داروخانه ی کوچکش رفت و داروهای شفا دهنده اش را به پیرمرد داد و همراه آن یکسری توصیه ی غذایی هم برایش نوشت و در آخر،به سبک دکترهای پیشکسوتی که در دوره های کارآموزی اش دیده بود، از بیمار خواست که در مدت درمان عصبی نشود و سعی کند در همه حال آرامشش را حفظ کند.

 

از مراجعه ی پیرمرد ده روز نگذشته بود که دوباره سراغ دکتر آمد.

به دکتر گفت که چند روزی حالش بهتر شده ولی از سه چهار روز پیش، درد هایش خیلی بیشتر شده است و دارد تحملش را از دست می دهد.

با توضیحاتیکه پیرمرد داد، دکتر جوان متوجه شد که احتمالاً تشخیصش اشتباه بوده است و تسکین موقتی درد هم شاید ناشی از مسکن هایی بوده که همراه سایر داروها تجویز کرده است اما به روی خودش نیاورد.

 

وضعیت جدید بیمار نشان می داد که مشکل از آپاندیسش است، که اتفاقاً همین هفته ی پیش کلی در موردش مطالعه کرده بود.

محکم کاری های همیشگی اش را برای تشخیص درست انجام داد و پیرمرد را قانع کرد که فردا برای عمل برداشتن آپاندیس آماده باشد.

پیرمرد که از توضیحات تخصصی دکتر، قانع! شده بود برای عمل آپاندیسش مراجعه کرد و جراحی به خوبی و خوشی انجام گرفت.

دکتر نفس راحتی کشید و از اینکه چقدر به موقع مطالعاتش در مورد آپاندیس به داد بیمارش رسیده بود احساس بسیار خوبی داشت.

پیرمرد را به خانه اش بردند و دکتر در یک هفته ای که بیمارش مشغول استراحت و بهبود بود چند باری به او سر زد. پیرمرد هنوز شکایت هایی از درد در ناحیه شکمش و گاهاً حالت تهوع داشت ولی به نظر دکتر ، این دردها طبیعی بودند و از مراحل بهبودِ بعد از عمل به حساب می آمدند.

 

بار آخری که دکتر به پیرمرد سر زده بود حالش اصلاً خوب نبود و رنگش به زردی میزد. دکتر کمی به تشخیص اخیرش شک کرده بود، مخصوصاً که در هفته گذشته روی کیسه صفرا مطالعاتی انجام داده بود و بعضی از علائمی که در پیرمرد می دید با علائم سنگ صفرا همخوانی داشت. حتی مشابهت هایی با مشکلات کبدی(مثل سیروز کبدی) هم می دید که به تازگی مشغول تعمیق مطاعاتش در مورد آن بود.

 

مدتی گذشت.یک شب که دکتر مشغول انجام برنامه ی مطالعاتی اش بود زنگ درمانگاه به صدا در آمد.یکی از فرزندان پیرمرد دنبال دکتر آمده بود و می گفت حال پدرش وخیم است.آنطور که از صحیت های پدرشان فهمیده بودند اخیراً در دفعیاتش خون دیده بود و دردهای شکمش غیر قابل تحمل شده است.

دکتر به سرعت خودش را بر بالین بیمارش رساند.ظاهراً نفس های آخرش را می کشید. تنها کاری که از دست دکتر بر آمد این بود که مقداری مسکن برایش تزریق کند که کمتر درد بکشد.

دکتر همانطور که آنجا نشسته بود داشت به علائم مسمومیت های شدید گوارشی که گاهی به مسمویت خونی هم تبدیل می شوند فکر می کرد و اینکه علائم تازه ی بیماری پیرمرد چقدر با آن علائم همخوانی دارند!.

اما افسوس که دیگر دیر شده بود.

دیگر نمیشد آموخته های جدیدش را برای شفای پیرمرد به کار بگیرد.

 


 

پی نوشت: راستش را بخواهید در اینجا چندان با پزشک ها کاری ندارم،آرزو میکنم چنین پزشک هایی پیدا نشوند(می گویند "آرزو" برای نرسیدن است!)، روی صحبتم بیشتر با فعالان کسب و کار است.بخصوص مدیران و مشاوران.

اگر با خطاهای ذهنی آشنا باشید،احتمالاً می توانید حدس بزنید که خطایی که در این نوشته مطرح شد می تواند مصداقی از "خطای تمرکز بر آخرین اطلاعات در دسترس" باشد، اما تا جایی که من دیده ام و تجربه کرده ام-هم در مورد خودم و هم در مورد بسیاری از افرادی که می شناسم- این خطا را کمتر در مورد آموخته هایمان مد نظر داریم، شاید به این دلیل که آموختن چیزهای جدید و تازه جایگاه مثبت و ویژه ای در ذهنمان دارد.

مطالعه کردن و کلاً هر نوع آموختنی، قطعاً یکی از بهترین موهبت ها و نعمت هایی است که می تواند نصیب هر کسی شود و در این قضیه هیچ شکی نیست(حداقل،من که اینطور فکر می کنم)، ولی این آموخته ها هم مانند هر ورودی دیگری که به مغزمان وارد می شود احتیاج به مدیریت کردن دارد.احتیاج به تحلیل و بررسی دارد.نیاز دارد که ذهن جامع نگری آنرا بسنجد و بسیاری چیزهای دیگر.

توجه نکردن به "تصویر کلی"،ناتوانی یا بی توجهی در تحلیل جامعتر موضوع، شورِ پیاده کردن و نشان دادنِ آموخته های تازه،در نقشِ چکش رفتن و میخ دیدن همه چیز،  خطرشان اگر به اندازه ی نادانی و جهل در مورد آن موضوع نباشد، کمتر نیست.

 

و نصیحت پایانی! : بیائید کمی به پیرمردهای زندگی مان رحم کنیم.

 

برخی مطالب مرتبط با خطاهای شناختی و ذهنی:

خطاهای حافظه و استفاده آنها در تبلیغات

چرا باید در مقابل پیشنهادات رایگان محتاط باشیم

مغالطه قمارباز

مغز ما و نسبیت

نخستین تصمیم، سرنوشت ساز است

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۲
سامان عزیزی