زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

اگر تا کنون بحث خشم و مدیریت کردن آن جزو دغدغه ها و اولویت هایتان بوده باشد احتمالاً جستجوهایی در فضای وب انجام داده اید و شاید شما هم تائید کنید که به هر کدام از مطالبی که در این حوزه منتشر شده اند سرک بکشیم ،چند تکینیک به عنوان راهکارهایی برای مدیریت و کنترل خشم معرفی کرده اند.مثلاً همه تاکید دارند که از یک تا ده بشماریم!

البته صرف اینکه همه (زرد و غیر زرد) از تکنیک ها نام برده اند را نمی توان حمل بر غیر مفید بودن یا غیر علمی بودن این تکنیک ها در نظر گرفت(هر چند که معتقدم در اکثر موارد این چنین است).به هر حال در اینجا قصد دارم چند مورد از این تکنیک ها را که خودم هم تجربه کرده ام با هم مرور کنیم.

فکر می کنم موضوع مهمی که باید در این رابطه مد نظر قرار دهیم این است که بعید به نظر می رسد که استفاده از این تکنیک ها را بتوان راهی برای مدیریت خشم در نظر گرفت و نقشی که می توانیم برای این تکنیک ها قائل باشیم، نقش یک واسط است.

همانطور که قبلاً اشاره شد،هدف ما در مدیریت کردن خشم مان این است که اختیار رفتار و واکنش مان را به جای بخش قدیم(و غریزی) مغز به بخش جدید(آگاه و متفکر) مغزمان بسپاریم. در واقع می خواهم بگویم که این تکنیک ها می توانند مانند یک پل عمل کنند.پلی که کمک می کند واکنش های ما به سلامت به سمت مغز جدید هدایت شوند تا در این مرحله به مدیریت کردن صحیح آنها بپردازیم(یه عنوان نمونه: انتخاب یکی از سبک های رفتاری مواجهه با خشم و تعارض)

بنابراین به نظرم میرسد که همانقدر که سطحی انگاشتن این تکنیک ها می تواند اشتباه باشد و ما را از مزایای این تکنیک ها محروم کند، راه حل پنداشتن آنها هم به عنوان چاره ای برای  مدیریت صحیح خشم،نوعی ساده لوحی است.

در کنار این توضیحات بد نیست این نکته را هم یادآوری کنم که درصدی از خشمگین شدن های ما بی دلیل و ناشی از خطاهای مختلف در ارزیابی موقعیت هاست و همین مسئله می تواند توجه به این تکنیک ها را توجیه پذیر کند.

در هر صورت چه به عنوان واسط به این تکنیک ها نگاه کنیم و چه به عنوان راهکاری برای به تاخیر انداختن خشم مان، بد نیست با تعدادی از آنها آشنا شویم.

 

  • از یک تا ده(یا از ده تا یک) بشماریم!

البته نمی دانم شما هم تجربه ای مانند من داشته اید یا نه.ولی من هر وقت از یک تا ده می شمارم(مخصوصاً از ده تا یک!) یاد پرتاب موشک و این قبیل نمونه ها که با یک انفجار همراه هستند می افتم و گاهی ممکن است به جای مهار مقطعی خشمم ،انفجار آنرا تداعی کند. به همین دلیل پیشنهاد من این است که شمردن را با اعداد دیگری امتحان کنید.مثلاً از 12345(دوازده هزار و سیصد و چهل و پنج) شروع به شمردن کنید تا هر جا که دوست داشتید(مثلاً 12355).

 

  • بخندیم.

می توانید این کار را با کمی اغراق و مبالغه در موضوع مورد بحث انجام دهید و حالت طنز به آن بدهید و بعد از اینکه کمی خندید به موضوع باز گردید.

 

  • از طرف مقابل اجازه بگیریم و برای چند دقیقه به سرعت محل را ترک کنیم.

احتمالاً این تغییر فضا باعث خواهد شد که مغز متفکر فرصتی به دست بیاورد و کنترل امور را به دست بگیرد(البته فقط احتمالاً!)

 

  •  اگر بعد از ترک محل و تغییر فضا هنوز آرام نشدیم بهتر است حدود پنج تا ده دقیقه بدویم یا یک پیاده روی سریع داشته باشیم.

 

  • اگر قبلاً تمرین کرده باشیم و از عهده مان بر بیاد، بهتر است تلاش کنیم ریتم تنفسمان را تغییر دهیم.

البته لطفاً این کار را در یک جلسه رسمی انجام ندهید چون ممکن است برداشت های ناجوری در موردتان انجام دهند!. اگر تمرین نداشته اید می توانید برای لحظاتی چشم هایتان را ببندید و روی تنفستان تمرکز کنید و سعی کنید آرام تر و با طمانینه بیشتری نفس بکشید.

- و تکنیک های دیگری که در فضای وب لیست شده اند.

 

شما چه راهکار هایی را تجربه کرده اید که فکر می کنید در نقش واسط مفید بوده اند؟

 

پی نوشت: با توجه به اینکه حدود یک ساعت پیش زلزله ای در حوالی تهران رخ داد و اتفاقات بعد از آن از خود زلزله وحشتناک تر بود، خواستم بگویم که بهتر است از دست زلزله عصبانی نشویم و تلاش کنیم خونسری خودمان را حفظ کنیم و اختیار امور را به مغزجدید بسپاریم چون احتمالاً تنها واکنش مغز قدیم فرار کردن است و ممکن است در زمان وقوع زلزله راه حل مناسبی نباشد. البته اگر تا فردا من زنده نمانده بودم بهتر است این توصیه را نادیده بگیرید!

 

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۰:۵۰
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ق.ظ

کلیدی ترین وجه تمایز چیست؟

همانطور که کلیدی ترین وجه تمایز علم در کنار تمام چیزهای دیگری که برای شناخت و درک جهان برای بشر وجود داشته، خود علم(و علوم) نیست بلکه "روش علمی" است، فکر می کنم "مدل ذهنی" هم در کنار تمام چیزهای دیگری که برای ایجاد تمایز وجود داشته و دارند، کلیدی ترین وجه تمایز قابل تصور است.

به نظرم این مسئله نه تنها در زندگی غیر کاری که در زندگی کاری و کسب و کار هم کاملاً مصداق دارد.

با نگاهی به فضای کسب و کار ها و تاریخ آنها می توانیم متوجه شویم که هر وجه تمایزی(حتی جان سخت ترین آنها)، بعد از مدتی قابل تقلید بوده است و بالاخره جایگاه خودش را به عنوان نقطه ی تمایز از دست داده است.

به نظر می رسد چیزی که بسیار پایدار تر از وجوه تمایز موردی که به وجود می آیند ، مدل ذهنی و نوع نگاهی است که پشت این وجوه تمایز وجود دارد.در واقع می خواهم بگویم نگاه و نگرشی که ما به یک کسب و کار داریم است که می تواند وجوه تمایز مختلف را تولید کند.

چند سالی است که مثال زدن از اپل و استیو جابز حالم را به هم می زند(از بس که همه جا همین مثال ها را تکرار می کنیم) و فکر نمی کنم بجز حوزه برندینگ، در حوزه ی دیگری از آنها مثالی به زبان آورده باشم اما با عرض معذرت از همه دوستانی که با شنیدن مثال های آنها، حالشان مانند من به هم می خورد ،باید بگویم که به نظرم در اینجا نمونه مناسبی باشد.

فکر نمی کنم هیچکدام از وجوه تمایزی که از اپل می شناسیم، کلیدی ترین وجه تمایز اپل باشند بلکه نوع نگاه و مدل ذهنی استیو جابز بود که توانست اپل را اپل کند.حتی خود استیو جابز هم نبود بلکه مدل ذهنی او بود.مدلی که می توانست مدل ذهنی هر کس دیگری غیر از او هم باشد.

 

حرفم این نیست که مدل ذهنی به عنوان یک وجه تمایز برای همیشه می ماند یا پایداری آن حتماً و الزاماً از عمر یک انسان(و کسب و کارش) بیشتر است.نه ،همانطور که از نامش پیداست، مدل،مدل است و ممکن است اگر با شرایط و واقعیات جدید خودش را تغییر ندهد مفید بودنش را به سرعت از دست بدهد.حرفم این است که اگر چندین و رودخانه و نهر در دشتی جاری باشند، سرچشمه ی آنهاست که مهمترین نقطه ی این داستان است.

در عین حال که یک مدل ذهنی مفید می تواند کلیدی ترین وجه تمایز (در سر طیف مثبت آن) باشد، می تواند کلیدی ترین وجه تمایز (در سر منفی آن) هم باشد. در واقع مدل ذهنی غیر مفید هم می تواند تمایز(از نوع منفی) یک نفر باشد و دودمانش را به باد دهد!.به عنوان مثال فرض کنید یک نفر با دارا بودن منابع استراتژیک و فراوان ،نگرشی صرفاً سودجویانه و احمقانه به کسب و کار و بازارش داشته باشد.همین مدل ذهنی آفت جانش خواهد بود و در آجر به آجر بنای کسب و کارش خودش را نشان خواهد داد.

 

شاید با خودتان بگوئید که این صحبت هایی که کردی جزو بدیهیات است ولی من با اطمینان بالایی به شما خواهم گفت که اینطور نیست!

وقتی کسانی را می بینم که با دیدن یک آی پد، فکر می کنند اگر کشف آنان بود می توانستند کسب و کاری بزرگتر از اپل هم راه بیندازند،

وقتی یک کارخانه دار را می بینم که فکر می کند کارخانه رقیبش صرفاً به خاطر داشتن پول زیاد(به عنوان وجه تمایزش نسبت به او) موفق است،

وقتی فکر می کنیم که نیوتن فقط به خاطر قوانینش بود که در تاریخ ماندگار شد نه مدل ذهنی کیمیاگرش،

وقتی کسانی را می بینم که فکر می کنند مک لوهان صرفاً به خاطر پیش بینی هایش هنوز هم زنده است و مدل ذهنی پشت پیش بینی هایش را نادیده می گیرند،

و ده ها و صد ها مورد دیگر،

بیشتر مطمئن می شوم که اینطور نیست.

 

به دلایل مختلفی که احتمالاً همه ما می دانیم و در اینجا مجال بحث کردنشان نیست، مدل ذهنی، اگر نگوئیم غیرقابل تقلید، بسیار بسیار سخت التقلید! است.

اگر به فکر پرورش و تغذیه سرچشمه باشیم،می توانیم نهر ها و رود های پر و پیمان تری هم داشته باشیم.

 

پی نوشت برای یکی از دوستان عزیزم: یکی از دلایلی که انقدر روی وقت گذاشتن برای متمم تاکید کرده و می کنم همین است.یعنی کمک به شکل دادن و بهبود یک مدل ذهنی مفید(و البته به تناسب هر شخص، یگانه و منحصر به فرد).

 

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۶ ، ۰۱:۵۱
سامان عزیزی

همانطور که در بخش های قبلی این نوشته اشاره شد، خشم حاصل فاصله و اختلاف میان واقعیت موجود و  مطلوب مورد نظر ماست.(که ممکن است ناشی از عوامل مختلفی باشد)

شاید بتوانیم با کمی سهل گیری و دقت کم در تعاریف،بگوئیم که نوعی "تعارض" در به وجود آمدن خشم نقش دارد. بر همین اساس  اگر در مورد تعارض و مدیریت تعارض بیشتر بدانیم ،احتمالاً در مهارت و توانایی ما برای مدیریت خشم مان تاثیر زیادی خواهد داشت.

به عبارت دیگر، سبک رفتاری ما درمواجهه با تعارض، در سبک مواجهه ما با خشم نیز نقش دارد.

در قسمت قبلی از توانایی به تاخیر انداختن خواسته ها و نقش آن در بحث مدیریت خشم صحبت کردیم و در آنجا به این نتیجه رسیدیم که ممکن است حتی بعد از به تاخیر انداختن خشم و سرد شدن مان هم ،هنوز معتقد باشیم که خواسته ی ما درست بوده و به دنبال برآورده کردن نسبی خواسته مان باشیم.

اینجاست که بحث های مربوط به مدیریت تعارض می توانند کمک های موثری به ما بکنند.

در استفاده از این مباحث ،پیش فرض ما این است که چیزی که باعث خشم ما شده، یک موجود جاندار دارای آگاهی است(یعنی انسان!). این موضوع را از آن جهت عرض کردم که ممکن است عامل خشم ما ،شامل چیزهای دیگری هم باشد.مثلاً دیواری که به شدت به آن برخورد کرده ایم.

برگردیم سراغ داستان مدیریت تعارض.

در وب سایت متمم درسی با همین عنوان(مدیریت تعارض) وجود دارد که به صورت مشروح به این موضوع پرداخته است.بنابراین در این مطلب، صرفاً یکسری بحث های کلی در مورد سبک رفتاری ما در تعارض را(که از همانجا آموخته ام) مرور می کنیم و پیشنهاد می کنم برای یادگیری بهتر این مهارت ،درس های مدیریت تعارض متمم را مطالعه فرمائید.

 

برای توضیح سبک رفتاری ما در مواجهه با تعارض، مدل مفیدی وجود دارد به نام مدل دو عاملی که توسط دو نفر به نام های توماس و کیلمن پیشنهاد شده است.

در مدل دو عاملی،همانطور که از نامش پیداست، دو عامل زیر مورد بررسی قرار می گیرند:

1-چقدر به خواسته ی خودتان اهمیت می دهید و تا چه حد حاضرید صریح و قاطع از آن دفاع کنید

2-چقدر به طرف مقابل و خواسته های او اهمیت می دهید و حفظ رابطه با او برایتان مهم است.

بسته به اینکه چه جوابی به این دو سوال می دهیم، سبک های رفتاری ما در مواجهه با تعارض می تواند در یکی از پنچ دسته ی زیر قرار گیرد:

1-اجتناب

2-پذیرش و تسلیم

3-تحمیل

4-مصالحه

5-تعامل

 

اگر این پنج سبک را به زبان مدیریت خشم ترجمه کنیم، به طور مختصر می توانیم بگوئیم که:

1-اجتناب :یعنی سرکوب کامل خشم بدون اینکه هیچ گونه علامتی از خودمان بروز دهیم که طرف مقابل بتواند تشخیص دهد که ما خشمگین هستیم.(به عبارتی،طرف مقابل اصلاً متوجه اینکه ما از این مسئله خشمگین هستیم نمی شود)

2-پذیرش و تسلیم : در این حالت طرف مقابل متوجه خشم ما می شود.ممکن است از علائم رفتاری و غیر کلامی ما به این مسئله پی ببرد یا از توضیحات و صحبت های ما متوجه خشمگین بودن ما شود،ولی به هر دلیلی ما تصمیم می گیریم که تسلیم خواسته ی طرف مقابل شویم.فکر می کنم این نوع مواجهه هم به نوعی، سرکوب خشم به حساب می آید اگرچه نسبت به حالت قبلی می توانیم کمی کمتر آنرا "سرکوب" در نظر بگیریم.

3-تحمیل :یعنی ابراز کامل خشم و نشان دادن رفتار تهاجمی.کوتاه نیامدن از خواسته و پافشاری برای رسیدن به آن.

4-مصالحه :ابراز نصفه نیمه خشم با توجه به کوتاه آمدن طرف مقابل از قسمتی از موضوع و متقابلاً کوتاه آمدن ما از بخشی از خواسته مان.به نظرم این حالت یک نقطه ی میانی بین دو سر طیف از "سرکوب" تا "ابراز کامل" است.

5-تعامل :گاهی ممکن است شرایطی پیش بیاید که رسیدن به خواسته ما و خواسته ی طرف مقابل به صورت همزمان امکان پذیر باشد.در واقع ممکن است ما متوجه شویم که خشمگین شدنمان از اساس اشتباه بوده است چون به غلط فکر می کردیم که برای رسیدن به مطلوب و خواسته مان مانعی وجود دارد.به نظر می رسد در این حالت نه نیازی به ابراز خشم و نه نیازی به سرکوب آن باشد.

 

در بحث خشم-مانند بحث تعارض- غالب مواجهه های ما با خشم مان به سمت یک یا دو سبک از این سبک ها سو گیری دارد.به این معنا که احتمالاً در درصد زیادی از خشمگین شدن هایمان از یک یا دو سبک از این سبک های رفتاری،بیشتر از بقیه استفاده می کنیم.

در واقع ممکن است سبک مواجهه با خشم، به سمت سرکوب یا ابراز یا حالت های دیگر گرایش داشته باشد.

همانطور که در بحث مدیریت تعارض،گفته می شود که هیچ یک از این سبک ها به صورت مطلق بد یا خوب نیستند بلکه شرایط و عوامل مختلفی در اینکه از کدام سبک استفاده کنیم دخیل هستند، به نظرم در بحث مدیریت خشم هم همین گفته صدق می کند.

در کل اگر بخواهیم کلی تر به بحث مدیریت خشم نگاه کنیم، می توان گفت که در "مدیریت خشم"، هدف این است که واکنش و رفتار مان را به جای اینکه بخش قدیم مغزمان برعهده بگیرد، بخش جدید و به اصطلاح "متفکر" مغزمان عهده دار شود. اینکه آگاهانه تصمیم بگیریم که در مواجهه با خشم و تعارض موجود،با چه سبکی برخورد کنیم.

 

و در آخر اگر بخواهیم با استفاده از داستان کبری و کامران ،سبک های مختلف را شفاف تر بیان کنیم حالت های زیر قابل تصور هستند:

اجتناب : کبری بدون اینکه چیزی بگوید یا واکنشی نشان دهد،آشپزخانه را جمع و جور کند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود(البته احتمالاً در ظاهر!)

پذیرش و تسلیم: کبری بعد از کمی غر زدن و اعتراض به رفتار کامران، آشپزخانه را جمع و جور کند.

تحمیل: کبری همه ی خشمش را روی کامران خالی کند و بلافاصله او را مجبور کند که تمام گندکاری هایش را جمع کند

مصالحه و تعامل را هم احتمالاً خودتان حدس می زنید.

 

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۴۷
سامان عزیزی

چند سال پیش که برای اولین بار کتاب زیبا و الهام بخش رندی پاش با عنوان "آخرین سخنرانی" رو خوندم، جمله ای از این کتاب ،توجه ام رو به خودش جلب کرد و در خاطرم موند.

هر چند که این کتاب ، فارغ از برخی قسمتهاش که به نظرم کمی شعاری هستن و شاید بخاطر تاثیر جامعه ای که رندی پاش در اون رشد کرده وارد این کتاب شدن، آموزه های زیادی برای همه ما داره، ولی فعلاً کاری به اونها نداریم و میخوام در مورد اون جمله ای که عرض کردم صحبت و همفکری کنیم.

در قسمتی از کتاب در مورد "تجربه" گفته شده بود:

تجربه زمانی به دست می آید که چیزی را که می خواستید به دست نیاورید.

 

راستش این جمله ذهنم رو خیلی مشغول خودش کرد (و هنوز هم مشغولشه!).اینکه وقتی میخوام به شخصی صفت با تجربه بدم،واقعاً باید  چه ملاک هایی برای دادن این صفت داشته باشم.

اینکه کسی یک کاری(ساده یا پیچیده) رو برای مدتهای طولانی تکرار کرده و انجام داده، آیا می تونم بهش بگم با تجربه؟

آیا به کسی که در یک مسیری رفته و موفق بوده با تجربه ست؟

یا به قول رندی پاش، کسی که در یک مسیری و برای رسیدن به هدفی رفته و موفق نشده، با تجربه ست؟

آیا کسی که شکست های زیادی خورده، خیلی با تجربه ست؟

آیا کسی که در چند راه مختلف وارد شده و در همه اونها هم موفق بوده، با تجربه نیست؟

 

فرض کنید من دنبال یک آدم با تجربه می گردم که مثلاً در تاسیس و راه اندازی یک کسب و کار وارد باشه.حالا یا برای بررسی و مشاهده مسیری که رفته یا برای مشورت گرفتن یا به هر دلیل دیگه ای که به ذهنتون میرسه.فکر می کنید چطور باید تشخیص بدم که سراغ چه کسی برم؟

اگه چند نفر رو پیدا کنم که توی این راه رفتن و موفق بودن ،کافیه؟

لازم نیست سراغ کسانی برم که توی همین مسیر رفتن و موفق نبودن؟

اصلاً اگر از هر دو گروه کسانی رو پیدا کردم که باهاشون صحبت کنم، به حرف ها و توصیه های کدومشون وزن بیشتری بدم؟

 

نمیدونم این سوالات برای شما هم پیش آمده یا نه. راستش من هنوز هم به جوابی که این پرونده رو در ذهنم ببنده نرسیدم و بعید میدونم هیچ وقت به جواب نهایی هم برسم.چون فکر می کنم پاسخ این سوالات به عوامل زیادی بستگی داره و به سادگی نمیشه در موردشون حکم صادر کرد.

مثلاً فرض کنید دو نفر در یک مسیر یکسان وارد بشن و همه عوامل بیرونی ای که میتونن روی این مسیر تاثیر بگذارن برای هر دو تاشون یکسان باشه، حتی در این حالت هم فکر می کنم "ظرفیت تجربه پذیری" این دو نفر میتونه تاثیر خیلی زیادی روی پاسخ اون سوالات بگذاره.

 با این همه سوال بی جواب در مورد تجربه، طی چند سال اخیر به نتیجه ای رسیدم که تا حد زیادی جزو باورهای من شده(مگر اینکه خلافش برای من ثابت بشه).

اینکه اگر کسی رو پیدا کردیم که قدم در یک مسیری گذاشته و قسمت زیادی از راه رو هم رفته، ولی آگاهانه تصمیم گرفته و خودش نخواسته که تا انتهای راه رو بره- در واقع انتخاب کرده که به اون نقطه ای که ما بهش میگیم موفقیت ،نرسه.یعنی به مقصدی که در دسترسش بوده "نه" گفته-،اون آدم رو آدم با تجربه ای می دونم و اگر بخوام در مورد این مسیر با کسی مشورت کنم حتماً سراغ اون آدم میرم و وزن نسبتاً زیادی رو هم به صحبت های اون میدم.

چنین افرادی رو زیاد نمی بینیم.من در کل عمر هزارساله ی خودم:) فقط سه نفر رو دیدم که با این تعریف سازگار بودن(البته در مسیر هایی که من پیگیرشون بودم).

به هر حال،همونطور که احتمالاً خودتون تشخیص دادین و از نوع گفتن من مشخصه، جنس این صحبت هام از جنس یک حرف علمی مستند که براش شواهد قابل اثبات ارائه بدم نیست.هر چند که فعلاً به این صحبت های خودم باور دارم و بر اساسشون عمل میکنم.

در نهایت،اگر بخوام برای موضوعی با کسانی مشورت کنم(که طبیعتاً این قسمت میتونه فقط بخشی از فرایند تصمیم گیری من باشه)، اول سراغ آدم موفقه میرم.بعد سراغ شکست خورده و در آخر اگه کسی رو پیدا کردم که مصداق حالت سوم باشه میرم پیش اون.

ولی برعکس این ترتیب به صحبت هاشون وزن میدم.یعنی وزن بیشتری به سومی میدم بعد دومی و بعد اولی.

 

مثلاً اگر بخوام در مورد رفتن به دانشگاه با کسی مشورت کنم.مصداق اولی میشه کسی که مدرکش رو روی دیوار اتاقش آویزان کرده.دومی کسیه که برای رفتن به دانشگاه تلاش زیادی کرده ولی نتونسته بره و سومی کسیه که وارد دانشگاه شده ولی بعد از مدتی انتخاب کرده که تا آخرش نره و بیخیال مدرک شده. (حالت چهارمی هم نداره!.کسی که رفته و با وجود اینکه میخواسته ادامه بده ولی نتونسته جزو حالت های ما حساب نمیشه)

پی نوشت: میشه در مورد بعضی قسمتهای حرفهام دلایلی هم ارائه کرد.مثلاً از دنیل کانمن بخوام بیاد و در مورد برخی خطاهای شناختی که در این پروسه موثرن صحبت کنه یا نسیم طالب رو دعوت کنم و ازش بخوام در مورد گورستان شکست خوردگان خاموش چیزهایی برامون بگه ولی هرچی فکر کردم دیدم با وجود اینها هم باز این صحبت ها از جنس سلیقه و تجربه شخصیه.

پی نوشت بعدی: شما چطوری یه آدم با تجربه رو پیدا می کنین که در مسیر خاصی بخواین ازش مشورت بگیرین؟چقدر به حرفهاش وزن میدین؟

 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۰
سامان عزیزی

بخش های قبلی این نوشته: (+) و (+) و (+) و (+) و (+) و (+) و (+)

*

احتمالاً در مورد آزمایش مارشملو(مارشملو نوعی شیرینی خوشمزه است.خیلی خوشمزه!) چیزهایی شنیده باشید و شاید این ویدیو را هم قبلاً دیده باشید ولی برای شروع بد نیست نگاهی به آن بیندازید.

دریافت ویدیوی آزمایش مارشملو
حجم: 7.42 مگابایت
 

توانایی به تاخیر انداختن خواسته ها(Delayed Gratification)، همانطور که از نامش پیداست به این مسئله اشاره دارد که توان و تحمل ما برای برآورده ساختن خواسته ای که با تاخیر زمانی همراه است چقدر است.این تاخیر از چند ثانیه و چند دقیقه در مسائل پیش پا افتاده شروع و تا چندین ماه و سال در مسائل و خواسته های بزرگتر قابل تصور است.

طبیعتاً برای هر به تاخیر انداختنی باید "چرایی" ای داشته باشیم که معمولاً این چرایی، برای دست یافتن به خواسته ای بزرگتر و با ارزش تر است.

 

این توانایی،آنقدر در زندگی ما انسانها اهمیت دارد که دنیل گلمن(تحت تاثیر روانشناسان این حوزه) در کتاب هوش هیجانی خود، آنرا "استعداد برتر" نامیده است.

آزمایش مارشملو توسط روانشناسی به نام والتر میشل، در دهه ی1960 میلادی طراحی و اجرا شد.او این آزمایش را روی فرزندان کارکنان دانشگاه استانفورد که در کودکستان همانجا بودند انجام داد.والتر میشل بعد از چهارده سال دوباره سراغ کودکان این آزمایش رفت و از جنبه های مختلفی آنها را مورد ارزیابی مجدد قرار داد.به عبارتی با توجه به نتایج پیشین(اینکه توانسته بودند خواسته ی خود را به تاخیر بیندازند یا نه)، در حوزه های دیگر زندگی آنان،ارزیابی هایی را بعد از چهارده سال ترتیب داد.

نتایج به طور خلاصه به قرار زیر بودند:(نقل از کتاب هوش هیجانی دنیل گلمن)

در سنین بالاتر،تفاوت عاطفی و اجتماعی موجود میان گروه کودکانی که شیرینی را قاپیده بودند و همسالان آنها که خواسته ی خود را به تاخیر انداخته بودند،چشم گیر بود. کسانی که در سن چهار سالگی در مقابل وسوسه خود مقاومت کرده بودند، در دوره نوجوانی،از نظر اجتماعی صالحتر بودند، کارآمد و دارای قدرت ابراز وجود بودند، بهتر می توانستند با ناکامی های زندگی دست و پنجه نرم کنند. احتمال اینکه در اثر فشار روحی از هم بپاشند و قدرت عمل خود را از دست بدهند یا به قهقرا بروند!، بسیار کمتر بود. آنان در رویارویی با مشکلات، به جای کنار کشیدن خود، به استقبال چالش ها می رفتند و با وجود احتمال خطر، از مقابله دست نمی کشیدند، آنان متکی به خود و مستحکم، قابل اعتماد و اطمینان بودند و در طرح ها و کارها از خود خلاقیت نشان می دادند و در آنها غرق می شدند. و در نهایت با گذشت این سالها، هنوز هم می توانستند کامروا سازی خود را به قیمت دستیابی به اهداف خود به تاخیر بیندازند.

اما در مقابل، حدود یک سوم از کودکانی که شیرینی را قاپیدند، تعداد کمی از این خصوصیات را داشتند و کمابیش تصویر روان شناختی نسبتاً مساله دار تری داشتند. آنان در نوجوانی خود را از تماس های اجتماعی کنار می کشیدند، لجوج و فاقد قدرت تصمیم گیری بودند، ناملایمات به آسانی موجب دلسری آنان می شد، خودشان را موجودی بد و کم ارزش می انگاشتند، در مقالب فشار روحی پس می رفتند یا نظم کار را از دست می دادند، از اینکه سهم خود را از زندگی به قدر کافی دریافت نمی کردند،به همه چیز بی اعتماد و از همه چیز آزرده خاطر بودند، احتمال بروز رشک و حسد در آنها زیاد بود، در مقابل بدرفتاری، به صورتی افراطی و با بدخلقی پاسخ می دادند که این کار به مجادلات تحریک کننده و درگیری منجر می شد و پس از تمام آن سالها، هنوز هم نمی توانستند حس کامروا سازی خود را فرو بنشانند.

البته این کودکان بزرگتر شده، از جنبه های دیگری هم از جمله آزمون های هوش و غیره مورد ارزیابی قرار گرفتند که موضوع بحث ما نیست.

*

بر اساس مطالعه ی برخی از روانشناسان، ما قسمت زیادی از این توانایی را به ارث می بریم.در مقابل،عده ی دیگری معتقدند که قسمت زیادی از این توانایی به تربیت و محیط ما وابسته است. و احتمالاً خودتان هم می توانید حدس بزنید که هر روانشناسی، بسته به اینکه از کدام مکتب فکری باشد،مانند بسیاری دیگر از بحث های روانشناسی، نحوه تحلیل و تفسیرش از این توانایی، ممکن است سوگیری های مختلفی داشته باشد.

به هر حال آنچه که تا حدی از آن اطمینان داریم این است که این توانایی ،بر بسیاری از حوزه های زندگی ما تاثیر می گذارد. همچنین می توانیم این اطمینان را هم داشته باشیم که کسب کردن این توانایی،دست کم تا حدی در حیطه کنترل و اختیار ما قرار دارد و با تمرین و ممارست می توان آنرا بهبود بخشید.

*

اما این بحث ها چه ربطی به خشم و مدیریت خشم دارد؟

همانطور که در بحث تعریف خشم اشاره شد، خشم،زمانی در ما پدید می آید که گپ و فاصله ای بین خواسته ی مطلوب ما و واقعیتی که پیش روی ماست وجود داشته باشد.

بر اساس این تعریف و توضیحات بالا، شاید بتوان اینطور نتیجه گرفت که ابراز ِآنی خشم(به عنوان پاداشی که در همان لحظه به خشم مان و خودمان می دهیم) را می توان در مقابل به تاخیر انداختن خشم( که می تواند پاداش های بزرگتری را در هنگام خونسردی عایدمان کند) قرار داد.

در واقع احتمالاً می توانیم بگوئیم که داشتن توانایی به تاخیر انداختن، شرط لازم برای مدیریت خشم است.

 

سوالی که در اینجا پیش می آید این است که: خوب فرض کنیم، من روی این توانایی ام کار کردم و توانستم آنرا تقویت کنم و در لحظات خشمگینی هم خشمم را به تاخیر انداختم، بعدش چه؟ آیا همین که خشمم را به تاخیر بیندازم، یعنی آنرا مدیریت کرده ام؟ پس خواسته ام(که ممکن است هنوز معتقد باشم درست و به جا بوده است) چه می شود؟ خودت گفتی هر به تاخیر انداختنی بخاطر به دست آوردن دستاورد بزرگتری است.

پاسخی که فعلاً به ذهنم می رسد این است که، به هر حال اینکه من بتوانم جلوی ابراز افسارگسیخته ی خشمم را که معمولاً نتایج زیانباری برای خودم و دیگران دارد، بگیرم و کمی آنرا به تاخیر بیندازم، خودش دستاورد بزرگی است. اما در کنار این دستاورد، فکر می کنم قسمتی از سوال ،هنوز هم به جاست.یعنی اگر هنوز معتقد باشم که خواسته ام درست و به جا بوده است یا حداقل، هنوز هم دنبال آن هستم و گپ و فاصله ی بین مطلوب من و واقعیت ،تغییری نکرده،آنوقت حق دارم از خودم بپرسم که بعد از به تاخیر انداختن خشمم، چکار باید بکنم؟

و این بحث،احتمالاً موضوع پست بعدی خواهد بود.

 

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۰:۴۸
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹ ق.ظ

مدیریت خشم-بخش هفتم(جعبه سیاه خشم)

بخش های قبلی این نوشته که  اگر آنها را نخوانده اید، بد نیست قبل از مطالعه ی این مطلب نگاهی به آنها بیندازید:

1-مقدمات

2-فصل مشترک تعاریف خشم

3-اشاره ای به سنکا

4-خشم و خرد

5-خشم در سایر جانوران

6-داستان مار و مرتاض

*

 

احتمالاً همه ما در مورد جعبه ی سیاه هواپیماها شنیده ایم.جعبه سیاه، شامل یک حافظه است که تمام اتفاقات و گفتگو ها و تماس های پرواز را ثبت و ضبط می کند و توسط لایه های محافظ محکمی که تحمل ضربات بسیار شدید و آتش سوزی و غیره را دارند محافظت می شود.

کارکرد اصلی آنرا همه ما می دانیم.بعد سقوط یک هواپیما از طریق این جعبه می شود دلایل سقوط را بررسی کرد.

شوخی نوشت: هر چه گشتم نتوانستم جعبه ی سیاهی پیدا کنم که سیاه باشد و تقریباً همه ی گزینه هایی که دیدم نارنجی بودند! که دلیل دارد. به هر حال شما به بزرگی خودتان ببخشید و فکر کنید زیر این پوسته ی نارنجی یک لایه ی سیاه رنگ دیگر هم هست:)

*

داشتم فکر می کردم که خشم ما هم ممکن است جعبه ی سیاهی داشته باشد.(البته همه ی خشم و پرخاش های ما نتیجه ای شبیه تصویر بالا ندارند! که همیشه دنبال جعبه ی سیاه آن بگردیم ولی احتمالاً شما هم تائید می کنید که برخی اوقات می تواند چنان نتایج فاجعه باری داشته باشد).

روانشناسان ،بعضی اوقات برای توضیح اتفاقاتی که قبل از واکنش های رفتاری انسانها رخ می دهد از فرآیندی سه مرحله ای استفاده می کنند که شبیه این شکل است:

در واقع این فرآیند شامل یک یا یکسری ورودی است که ما توسط حواسمان دریافت می کنیم و در نهایت به یک یا یکسری خروجی منتهی می شود که ممکن است مقدمه ی بروز یک رفتار خاص باشند.

بازسازی شکل بالا به زبان روانشناسان ،چیزی شبیه شکل زیر خواهد بود:

 

فرض کنید به یک مهمانی خانوادگی دعوت شده اید و مجبور هستید حتماً حضور داشته باشید!.بعد از رفتن به مهمانی و گذشت مدت کوتاهی از شروع مهمانی، تصمیم می گیرید که از میزبان عذرخواهی کنید و به سرعت محل را ترک کنید.

در این مثال ساده، می توانیم فضای مهمانی و اتفاقات آنرا رویداد در نظر بگیریم.اتفاقاتی که در ذهن شما رخ می دهد(که ناشی از عوامل مختلفی است، از داوری ها و پیش داوری های ناشی از ارزش هایتان بگیرید تا عوامل روانشناختی مختلف) را می توانیم جعبه دوم(یعنی تفسیر) در نظر بگیریم. باز هم فرض بگیرید احساسی که به شما دست داده است احساس ناراحتی است(یعنی جعبه سوم) و در نهایت تصمیم بر ترک مهمانی که در مراحل بعدی قرار می گیرد(که در اینجا موضوع بحث ما نیست).

 

از آنجا که "خشم" هم از جمله ی احساساتی است که این فرآیند را طی می کند، به نظرم بیراه نگفته ایم اگر بگوئیم: جعبه ی سیاه خشم، تفسیر ما از رویداد هاست.

اگر به مثال هواپیما برگردیم، و در برخی موارد، "خشم و پرخاش بعد از آنرا" نوعی سقوط(مانند صحنه بالا) در نظر بگیریم، می توانیم با بررسی و موشکافی جعبه ی سیاه خشم، دلایل این سقوط را تا حدی تشخیص دهیم.

 

با توجه به توضیحاتی که داده شد، می خواهم نتیجه بگیرم که برای مدیریت کردن خشم، توجه و تمرکز بر این جعبه ی سیاه، لازم و ضروری است. در واقع فکر می کنم بخش زیادی از مدیریت خشم( و نه همه ی آن) وابسته به نحوه مواجهه ما با جعبه ی سیاه آن است.

نمی دانم داستان کبری و کامران را خوانده اید و به خاطر دارید یا نه. اگر نخوانده اید لطفاً در اینجا ، نگاهی به آن بیاندازید تا به عنوان یک نمونه، چند تفسیر مختلف از آن را با هم مرور کنیم.

 

اگر تبدیل آشپزخانه به بازار شام را یک "رویداد" در نظر بگیریم که در نهایت به خشمگین شدن کبری انجامید، می توانیم برخی تفسیر های محتملِ کبری را لیست کنیم:

-یک حالت می تواند این باشد که کبری، بی مسئولیتی را یک ویژگی و رفتار بسیار بد منفی می داند و با دیدن وضعیت آشپزخانه، رفتار کامران را یک بی مسئولیتی غیر قابل تحمل تفسیر می کند که باعث احساس خشم در او می شود و الباقی قصه.

-حالت بعدی می تواند تفسیر کبری از رفتار کامران مبنی بر اهانت و بی احترامی به او باشد.

-حالت دیگر اینکه کبری این رفتار را به بی ملاحضگی محض کامران تعبیر کند و فکر کند که او فقط به فکر کام رانی خودش است و باید به او نشان دهد که یک من ماست چقدر کره دارد.

-تفسیر دیگر می تواند این باشد که کبری با دیدن آن صحنه، داستانی در ذهنش می سازد مبنی بر اینکه کامران ،احتمالاً به خاطر اینکه او به مهمانی مجردی رفته و شب هم به خانه برنگشته، از دستش ناراحت است و با این کار خواسته تلافی کند.

-تفسیر دیگر می تواند این باشد که کبری به این موضوع فکر کند که کامران تا همین چند ماه پیش در کنار مادری زندگی می کرده که همه ی امور مربوط به خانه را رتق و فتق می کرده است و ممکن است هدف خاصی از این رفتار نداشته باشد و از روی عادت دیرینش بوده باشد.

-حالت دیگر می تواند این باشد که واقعاً کاری فوری برای کامران پیش آمده باشد و فرصت نکرده باشد که گندکاری هایش! را جمع و جور کند.

-یا اینکه به این فکر کند که این اتفاق، برای بار اول است که رخ می دهد و شاید کامران نمی داند که چکار باید بکند، شاید اگر با او صحبت کند،وضع بهتر شود.

-و تفاسیر مختلف دیگری که محتمل باشند.

 

شاید شما هم قبول داشته باشید که هر کدام از این تفاسیر که خروجی جعبه ی سیاه خشم کبری باشند،ممکن است احساس متفاوتی در او ایجاد کند.

ما معمولاً زمانی احساس خشم شدید می کنیم که خروجی جعبه ی سیاهمان، در دسته ی بدبینانه ترین تفسیر ها قرار داشته باشد. در حقیقت می خواهم بگویم بین تفسیر(تا حدی انتخابی ما) و احساس خشمی که تجربه می کنیم رابطه ی مستقیمی وجود دارد(این رابطه مستقیم به این معنا نیست که تنها عامل در احساس خشم ما صرفاً از تفسیر ما آب بخورد).

طبیعتاً بررسی این جعبه ی سیاه در جهت مدیریت خشم، نیاز به مطالعه و تمرین و ممارست دارد و احتمالاً زمان زیادی ببرد تا ما بتوانیم تا حدی خروجی های آنرا در کنترلمان در آوریم.ولی اگر موفق به این کار شویم، فکر می کنم گام بسیار بزرگی را در مدیریت خشم برداشته ایم که ممکن است از ثبات و پایداری زیادی در طول زمان بهره مند باشد.

و در نهایت فکر می کنم پذیرش این مطلب برای مدیریت خشم ،مستلزم این است که به بحث اختیار حداقلی باور داشته باشیم ،همچنین سوگیری مرکز کنترل مان به سمت مرکز کنترل درونی باشد.

 

۱ نظر ۲۰ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۹
سامان عزیزی
شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ق.ظ

راهی برای پیش بینی آینده

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۶
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۷ ق.ظ

مدیریت خشم-بخش ششم(داستان مار و مرتاض)

بخش های قبلی این نوشته: یک ،دو ،سه ،چهار و پنج.

*

در قطاری که به یکی از شهرهای هند می رفت، مردی عامی کنار یک مرتاض نشسته بود و از وی می پرسید:

"مرتاض یعنی کسی که خویشتن دار است.آیا شما هم قدرت ضبط نفس دارید؟"

مرتاض پاسخ داد: بله.

- یعنی بر خشم خویش مسلط هستید؟

+بله.

- منظورتان این است که بر خشم خود تسلط یافته اید؟

+ بله

- یعنی میخواهید بگوئید که می توانید خشم تان را کنترل کنید؟

+ بله می توانم.

- یعنی هیچ وقت دچار خشم نمی شوید؟

+ نه.

- جداً راست می گوئید؟

+ بله.

مدتی به سکوت گذشت.سپس مرد عامی دوباره پرسید:

واقعاً فکر می کنید می توانید خشم خود را کنترل کنید؟

مرتاض پاسخ داد: گفتم که! می توانم.

- پس می خواهید بگوئید هیچ وقت خشمگین نمی شوید حتی اگر...

مرتاض ناگهان فریاد زد: اهه! تو که یک ریز فقط همین را می پرسی! از جان من چه می خواهی؟نکند دیوانه ای؟ مگر به تو نگفتم که...

- آه، ای مرتاض! خشم یعنی همین. پس شما هنوز هم ضبط نفس ندارید چون...

مرتاض به میان حرفش دوید و گفت: چرا، دارم. آیا داستان آن مار و مرتاض را شنیده ای؟

مرد عامی گفت: نه، نشنیده ام.

+ پس گوش کن!

 

در کوره راهی که به یکی از دهکده های بنگال منتهی می شد، مار کبرایی زندگی می کرد و زائرانی را که برای زیارت معبد می رفتند، می گزید.

بالاخره مردم عاصی شدند و دیگر کسی(از ترس مار) به زیارت نمی رفت. متولی معبد وقتی از جریان آگاه شد، تصمیم گرفت مشکل را حل کند. پس به سکونتگاه مار رفت و افسونی خواند تا مار را از لانه اش بیرون بکشد و مطیعش سازد.

مار بیرون آمد و متولی به او گفت: "نیش زدن زائرانی که از اینجا عبور می کنند، کار درستی نیست" و از مار قول گرفت که زائران را دیگر نگزد.

چندی نگذشت که زائری که از آن راه می رفت، مار را دید و ترسید اما حرکت خطرناکی از سوی مار (که دال بر حمله باشد) ندید. پس از زیارت، به خانه اش رفت و قضیه را برای دیگران تعریف کرد. به زودی شایع شد که مار (به دلیل نامعلومی) آرام و سر به زیر شده و دیگر کسی را نمی گزد.

از آن پس، ترس مردم از آن مار کبری ریخت و طوری جری شدند که حتی کودکان روستا، مار را بازیچه ی خویش ساختند و دم آن بیچاره را می گرفتند و به این سو و آن سو می کشاندند.

روزی متولی معبد از نزدیکی سکونتگاه مار می گذشت.به فکرش رسید مار را احضار کند و از او بپرسد که آیا به قولش وفا کرده یا نه. پس او را فرا خواند. مار با حالی نزار به وی نزدیک شد. متولی چون حال مار را دید،پرسید: "چرا به این روز افتاده ای؟چه شده؟"

مار در حالی که می گریست گفت: از روزی که به تو قول دادم دیگر کسی را نگزم، مردم پدرم را در آورده اند.

متولی گفت: من به تو گفتم مردم را نیش نزن، ولی نگفته بودم از "فش فش کردن و تظاهر به نیش زدن" خودداری کن.

 

پایان داستان.

*

در مورد این داستان، یکسری توضیحات نوشتم و پاک کردم. به نظرم رسید که نتایج اخلاقی! داستان را بهتر است هر کدام برای خودمان تحلیل کنیم.

پی نوشت: این داستان را از کتاب روانشناسی خشم اثر کارول تاوریس نقل کردم.

 

۱ نظر ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۱:۱۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ق.ظ

سه هزار و پانصد کیلومتر همراه آقا معلم

 

معمولاً فایل های صوتی آقا معلم (محمد رضا شعبانعلی) رو توی خونه یا شرکت گوش میدادم که چیزی تمرکزم رو به هم نزنه. بعضی اوقات هم برای مرور و یادآوری، این فایلها رو داخل ماشین گوش میدادم. حدود یکسالی میشه که فرصتی دست نداده بود تا داخل ماشین ،بعضی از این فایل ها رو مرور کنم اما طی یکماه گذشته برای انجام برخی کارهام باید با ماشین خودم میرفتم سفر.

احتمالاً دوستان متممی بقیه ماجرا رو حدس میزنن.

منم از خدا خواسته، قبل از سفر با محمد رضا هماهنگی های لازم رو انجام دادم (البته محمد رضای توی فایل ها) و برای یک همراهی چند هزار کیلومتری مهیا شدیم.

کمی در مورد عزت نفس با هم صحبت کردیم، زمان زیادی رو صرف گفتگو در مورد انتخاب و تصمیم گیری کردیم، کمی در مورد منابع! و الی آخر.

این سفرم با وجود همسفری مثل آقا معلم سفر خیلی خوب و خاطره انگیزی شد، خلاصه هرچی از خوبی هاش بگم کم گفتم!

یاد حرف های محمد رضا در مورد تجربه دنیاهای موازی بخیر.

 

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۰۰:۱۷
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ق.ظ

مدیریت خشم-بخش پنجم(خشم در سایر جانوران)

بخش های قبلی این نوشته: اول و دوم و سوم و چهارم

*

 

داروین در کتاب "ابراز عواطف در انسان و حیوانات" (1872) گفته است: خشم واکنشی است ساده در برابر تهدید ،

و مستلزم آن است که جانور تحریک شود و به دفاع از خویش بر خیزد. در واقع داروین خشم را انگیزه ای برای تلافی تعریف کرده و گفته " اگر جانور تلافی نکند یا قصد تلافی نداشته باشد یا دست کم میل حمله به دشمن در او نباشد، نمی توان گفت که خشمگین شده است."

از آنجا که داروین معتقد بود رفتار اغلب انسان ها شبیه سایر جانوران است، لذا می توان نتیجه گرفت که واکنش خشم، همانطور که در ما هست، در حیوانات دیگر هم وجود دارد. بررسی هایی که داروین در هند، نیوزیلند، چین،استرالیا و اروپا انجام داد، او را مطمئن ساخت که علائم خشم، در همه ی مردم سراسر دنیا یکسان است.

 

در حدود2000 سال پیش، سنکا گفته است: "جانوران، به جز انسان، دچار خشم نمی شوند زیرا خشم همیشه در جایی ظاهر می شود که نیروی تعقل وجود داشته باشد و چون جانوران دارای نیروی تعقل نیستند، لذا خشم نیز در آنها ایجاد نمی گردد."

جیمز آوریل (روانشناسی که کاربرد عواطف در روابط اجتماعی را به طور گسترده مورد مطالعه قرار داده) با این گفته ی سنکا موافق است و عقیده دارد که خشم فقط در انسان ها هست زیرا فقط بشر است که می تواند درباره ی اعمال سایر انسان های دیگر قضاوت کند و مثلاً حکم کند که فلان عمل،آیا با قصد و نیت خاصی انجام گرفته است؟ یا آیا مجاز به انجامش بوده اند؟ یا در انجام فلان کار،آیا کوتاهی و اهمال شده یا نه؟ هر صحنه ی حاوی "خشم"، مجموعه ای است از تصمیماتی که در یکچشم بر هم زدن اتخاذ می شوند: من که مشتم را بلند کرده ام، آیا از فرط خشم این کار را کرده ام یا محض خنده؟ اگر از فرط خشم چنین کرده ام، این خشم آیا خطرناک است یا بی خطر؟ اگر خطرناک است آیا ارزش تلافی دارد یا نه؟ و الی آخر.

آوریل معتقد است "ارتباط متقابل حیوانات با یکدیگر"، ما را به یاد "سخن گفتن" انسان می اندازد. به همان صورت، "پرخاشگری جانوران" نیز "خشم انسان" را تداعی می کند. اما اصطلاح "خشم حیوانات" گمراه کننده است و اگر در کتابی خواندید که "فلان حیوان از دست کسی خشمگین شد یا با صدایی خشمگینانه غرید"، بدانید که نویسنده آن کتاب از "استعاره" استفاده کرده است تا خواننده منظورش را بهتر بفهمد.

غضب جانوارن دیگر، در واقع "خشم یا غضب" نیست بلکه واکنشی است در برابر پرخاش گری سایر حیوانات. جانور هنگامی که غضب می کند، هدفی ندارد جز ایستادگی در برابر پرخاشگری دیگران. اما خشم انسان به مراتب پیچیده تر است و انسان ممکن است به خاطر مقاومت در برابر پرخاشگری دیگران خشمگین نشود بلکه به خاطر رسیدن به هدف خاصی خشمگین گردد یا خود را خشمگین جلوه دهد.

 

در هر صورت ما امروز هم دقیقاً نمی دانیم که آیا خشم به صورتی که در انسان هست در سایر جانوران هم وجود دارد یا نه؟ از طرفی به خاطر خطای ذهنی ما در انسان انگاری(آنتروپومورفیسم)، رفتار و واکنش های سایر جانوران را مانند رفتار و واکنش های خودمان تعبیر می کنیم. 

به هر حال اگر حتی خشم هم در سایر جانوران وجود داشته باشد، بعید می دانم آنقدر پیچیده و با پتانسیل تخریب بالا باشد که در وجود ما انسان ها هست.

خوشبختانه در سال های اخیر توجه به پژوهش و تحقیق در مورد زندگی و رفتار سایر جانوران بیش از پیش شده است و با کمک ابزار ها و تکنولوژی های جدید تر، ممکن است بتوانیم شناخت مان را از آنها بیشتر کنیم.(و خدا را چه دیدید! شاید توانستیم مدیریت خشم را از حیوانات دیگر، بهتر بیاموزیمwink)

 

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۶ ، ۰۱:۳۱
سامان عزیزی