زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۳۴ ب.ظ

مرگ ایده ها و تصمیم هایی که عملی نمی کنیم

شما تصمیم هایتان را چگونه می گیرید؟

آیا به محض اینکه حس کردید ایده خوبی به ذهن تان رسیده(یا الهام شده!) به تصمیم می رسید و وارد فاز عملی کردن تصمیم تان می شوید؟

یا وقتی ایده ای به ذهن تان می رسد شروع به تحقیق و بررسی و جمع آوری اطلاعات می کنید و جوانب و پیامد های مختلف تصمیم تان را می سنجید و بعد از آن برای عملی کردن یا نکردن ایده و فکر تان تصمیم می گیرید؟

 

در این مطلب قصد ندارم در مورد انواع تصمیم گیری یا روش های اصولی تصمیم گیری صحبت کنم.چندان سوادی هم در این زمینه ندارم.هدفم از نوشتن این مطلب صرفاً تاکید روی حالتی از حالت های تصمیم گیری است که احتمالاً همه ما در مقاطعی از زندگی درگیر آن شده ایم و خواهیم شد.مثالی که می زنم کسب و کاری است اما در حوزه های مختلف و مقاطع گوناگونی از زندگی ممکن است در این شرایط قرار بگیریم.

 

فرض کنید ایده ای برای کسب و کاری کوچک به ذهن تان رسیده است.چند روزی در آسمان ها سیر می کنید و از اینکه چنین ایده ای به ذهن تان رسیده در حالت کیفور ذهنی به سر می برید.بعد از چند روز(البته تعداد روزهایش بستگی به میزان هیجان انگیز بودن ایده و پتانسیل های جوگیری ما دارد) کم کم به این فکر می کنید که چطور می توانید این ایده را عملی کنید.

بوم کسب و کاری ترسیم می کنید و تلاش می کنید که با زبان بوم کسب و کار ایده تان را بررسی کنید.

شروع به تحقیقات بیشتری می کنید. ایده های مشابه را که عملی شده اند پیدا می کنید و سعی می کنید هر اطلاعاتی که می توانید در موردشان جمع آوری کنید.

میزان ارزش آفرین بودن کسب و کار تان را می سنجید و احتمالاً به این نتیجه می رسید که جامعه هدف تان حاضر است برای ارزشی که شما ایجاد می کنید پول خوبی پرداخت کند.

فرض کنید استراتژیست خوبی هم هستید و کسب و کار تان را از نگاه استراتژیک تحلیل کرده اید و بعد از آن وارد برنامه ریزی استراتژیک هم شده اید.

کم کم که از سیر در آسمانها دور می شوید و پا بر زمین می گذارید برخی از مشکلات و موانع پیش روی تان را هم می بینید.چند روزی درگیر فکر کردن به این مشکلات می شوید. برخی از آنها را که به صورت مشکل می دیدید به "مسئله" تبدیل می کنید و به فکر چگونه حل کردن شان می افتید. برخی دیگر هم همچنان به صورت مشکل برایتان باقی می مانند.

خلاصه اینکه درگیر پرورش و پختن ایده تان هستید و شروع به مشورت می کنید و وقتی به خودتان می آئید می بینید چندین و چند ماه گذشته و شما هر اطلاعاتی که می توانستید جمع آوری کرده اید.

نمی دانید چرا! ولی برای چندمین بار شروع به پرسیدن سوالات مختلف از خودتان می کنید.آیا واقعاً برآوردهایم درست بوده اند؟ آیا مردم حاضرند برای خدماتی که کسب و کار من به آنها عرضه می کند پول بدهند؟ همان قدر که من فکر می کنم پول می دهند؟ الباقی را خودتان بروید جلو.

 

فکر می کنم این شرایطی که توصیف شد را اکثر ما تجربه کرده باشیم.

در این توصیفات، فرضم بر این بود که اصول اولیه شروع کسب و کار را می دانیم،با ارزش آفرینی و استراتژی و برنامه ریزی و طراحی مدل کسب و کار و مواردی از این دست آشنایی داریم. منظورم این است که سوژه مورد نظر ما، اینها را می داند، از روش هایی اصولی و قابل اتکا ایده اش را پخته و پرداخته(و شاید بارها رفت و برگشت کرده) ولی در مرحله نهایی آن و قبل فاز عملیاتی کردن دچار سوالات فلسفیِ دوباره ای شده است!

 

به گمان من(و البته بسیاری از صاحب نظران حوزه کسب و کار :) )در این مرحله یکی از بهترین راهکارها این است که گام های اولیه در جهت عملی کردن ایده تان را بردارید. منتظر ماندن و دو دلی ای که پایه و اساس درستی ندارد شما را به مرگ ایده تان و کاهش انگیزه هایتان نزدیک و نزدیکتر می کند.

در حین برداشتن گام های عملی اولیه، اگر سنسورهایتان را فعال و تیز نگه دارید و به بازخوردها حساس بمانید مطمئناً جوانب بیشتری را خواهید،در های مختلفی را که قبلاً ندیده بودید خواهید دید(همچنین دیوار ها) و محکم تر می توانید روی ادامه مسیر یا تغییر مسیر یا حذف این مسیر تصمیم بگیرید.

 

مطمئناً منظورم این نیست که چشم بسته شیرجه ی عملیاتی بزنیم اما وقتی که همه پتانسیل های قبل از عملی کردن تصمیم مان را بالفعل کرده ایم و سنجش ها و تحلیل ها و ارزیابی هایمان را انجام داده ایم و همچنان دو دل مانده ایم و سر دوراهی نشسته ایم، مشغول حرام کردن زندگی مان هستیم.

 

در کتاب "پالی" که متعلق به سنت بوداییِ تراوده است حکایتی از بودا وجود دارد که به نظرم می تواند برای بهتر به خاطر سپردن این وضعیت کمک کننده باشد. هر چند استعاره ای که بودا در این حکایت به کار می برد در بستر دیگری و برای پاسخ به مسائل دیگری مطرح شده(و فکر می کنم در همان جایگاه هم می تواند جالب و آموزنده باشد) ولی چندان بی ارتباط به این حالتی که توصیف کردم نیست.

 

راهبی به نام مالونکیاپوتا نزد بودا می آید و پرسش هایی را مطرح می کند.پرسش هایی از قبیل :

آیا جهان جاوانی است یا روزی به پایان می رسد؟ آیا روحِ مستقل از بدن وجود دارد یا خیر؟ و خلاصه سوالاتی از جنس از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود.

بعد به بودا می گوید که اگر پاسخ قانع کننده ای به این پرسش ها بشنود،ترک دنیا خواهد کرد و باقی زندگی را مرید بودا خواهد بود.اما اگر پاسخ مقبولی دریافت نکند از صومعه بیرون می رود و زندگی راهبانه را کنار خواهد گذاشت.

بودا در جواب به او می گوید که هیچگاه قول نداده است که به این گونه پرسش ها پاسخ دهد.

بخشی از پاسخ بودا و استعاره ی "تیر زهرآگین" او را با هم بخوانیم:

"ای مالونکیاپوتا ،پرسش هایت همانند سخن مردی است که تیری زهرآگین او را زخمی کرده بود، اما چون دوستان و همراهان و خویشان و پیوندانش در پیِ آوردنِ پزشک و جراح برآمدند گفت:

نخواهم گذاشت تیر را بیرون بکشند مگر آنکه پیش تر بدانم که تیرانداز از طبقه ی جنگاوران بود یا از برهمنان، از بزرگان بود یا از بردگان...

نمی گذارم تیر را بیرون بکشید تا ندانم کمانی که مرا زخم کرد کوپا بود یا کداندا...

نمی گذارم تیر را بیرون بکشید پیش از آنکه بدانم پَری که در تیر بود پرِ کرکس بود یا حواصیل یا شاهین یا طاووس یا سیتالاهانو...

(و فهرست پرسش ها همینطور ادامه پیدا می کند)

ای مالونکیاپوتا! آن مَرد خواهد مُرد و هرگز به پاسخ پرسش هایش نخواهد رسید."

 

پی نوشت: حکایت بودا را از کتاب دوازده نظریه در باب طبیعت بشر،اثر لزلی استیونسن،دیوید هابرمن و پیتر متیوز رایت با ترجمه میثم محمد امینی(فرهنگ نشر نو) نقل کردم که این کتاب هم از کتاب پالی نقل کرده بود.

 

۲ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۴
سامان عزیزی

پیش نوشت: این نوشته چندان در و پیکر درست و حسابی ای ندارد. از آنجا که خودم هم مشغول دست و پنجه نرم کردن با این موضوع بوده و هستم بنابراین انتظار قوام داشتن از آن نداشته باشید. حالا اگر حال می کنید بسمه الله، مطالعه بفرمائید.

 

از وقتی که طبیعت بستر سازی می کند و عواملش را برای قوام بخشیدن به یک سیستم تازه کوچک مامور می کند و خروجی آن می شود "نوزاد"، تا چندین و چند سال بعد که این سیستم کوچک کم کم مرزهایش را با محیط، تفکیک شده تر می کند، با گوشت و پوست و خون در زندگی فرو می رود و لحظه ها را به کمال و تا جایی که طبیعتش اجازه دهد به معنای واقعی زنده می کند.

زنده کردن لحظه ها به نظرم چیزی است که در درون این سیستم اتفاق می افتد. یعنی با فرو رفتن با تمام وجود و غرق شدن در تجربه زندگی. هر چند سهم اراده و آگاهی در این غرق شدن پائین است اما باز هم اراده همان سیستم کوچک است که ما را در زندگی فرو می برد هر چند در محدوده ای که آنرا "آگاهی" تعریف کرده ایم کمتر به صورت ارادی ادراک شود.

اما هر چه هست، حاصل، اوج زنده بودن و زندگی است.لحظه را به تمامی زیستن است.غرق شدن و جاری شدن است.

اگر در این مراحل از این سیستم کوچک(که دیگر آنرا کودک می نامیم) دلیل این فرو رفتن هایش در لحظات زندگی را بپرسیم اصلاً سوال را درک نمی کند و احتمالاً تنها جوابش این است که "چون دوست دارد"، لذت می برد و به سویش می رود و انجامش می دهد و چنان در آن غرق می شود که انگار این آخرین کاری است که قرار است در دنیا انجام دهد.

 

با گذر زمان کم کم مرز هایش را تفکیک شده تر می کند و اینجاست که ذره ذره "چرا"ها سر بر می آورند. تحت تاثیر عوامل مختلفی که شاید یکی از قوی ترین هایش محیط(خانواده و جامعه و بستر رشد) باشد.

چرا ها شروع می شوند.چرا این کار را بکنم چرا آن کار را بکنم. چراها حاصل نیاز به هدفمندی و معنا هستند.

با گذر زمان سهم این بخش در زندگی بیشتر و بیشتر می شود.معرکه گیری چراها، معمولاً زمینی است پر از سردرگمی.پاسخ به چرا های مختلف در فعالیت های مختلفمان اغلب همسو و همراستا نیست و سرشار از تناقضات مختلف می شود.

خیل عظیمی از ما که وسط این معرکه گیر افتاده ایم تلاش می کنیم تا سر از پوسته ی معناهای کوچک بیرون بیاوریم و به جستجوی معنا یابی بزرگتری می پردازیم. ترمز عده ای در این مرحله کشیده می شود و جذب دستگاه های معنا دهی مختلف می شوند تا پاسخی هر چند متزلزل جلوی این مالیخولیای ذهنی بگذارند.

عده ی دیگری تخته گاز از دستگاه های معنا دهی می گذرند و پس از سرگشتگی های مختلف خودشان دستگاهی برای معنا دهی به زندگی خودشان می سازند.هر چند این هم صرفاً پاسخی به همان مالیخولیاست ولی حداقل از خودشان بر آمده و پتانسیل و انعطاف بیشتری در گذر زمان دارد. رنج و مشقت این عده معمولاً بیشتر از دسته ی قبلی است اما شاید بیرزد.

 

خیل "چگونگی" ها هم در کنار سایر عوامل، یکی دیگر از دلایل سر بر آوردن "چرا"هاست. در واقع ما وقتی با چگونگی های مختلف مواجه می شویم لاجرم "چرا" هم بیرقش را عَلَم می کند.

شاید این جمله بیان دیگر یا زاویه ی دیگری از آن گفته معروف نیچه باشد که می گفت: کسی که چرایی ای برای زندگی دارد با هر چگونگی خواهد ساخت.

هر چند که فکر می کنم منظور نیچه بیشتر روی "تحمل" بار چگونگی ها متمرکز است و اینجا بحث بیشتر روی "انتخاب" چگونگی هاست تحت تاثیر چراها.به هر حال "این" را گفتم که با "آن" قاطی نشود!

البته به نظرم وقتی که نیچه مراحل پایانی دگر دیسی هایش را تشریح می کند و به "آری مقدس" می رسد کم کم از تحمل و تاب آوری هم فاصله گرفته است.

 

فکر می کنم هرچه بزرگتر می شویم و از کودکی دورتر، سهم فعالیت های تحتِ لوای چراها در زندگی مان بیشتر می شود.حالا چه این چراها ارزشمند ارزیابی شوند و چه بی ارزش.

در نهایت می خواهم این را بگویم که اگر از زاویه ی نیازهایمان به این مقوله نگاه کنیم، فکر می کنم هم "چرا" و هم "بی چرایی" را می توانم زیر همین نیازها طبقه بندی کنم.

به نظر من نادیده گرفتن هر کدامشان دور شدن از تمامیت زندگی کردن و زیستن است.

لطفاً باز هم به تعادل برقرار کردن فکر نکنید! این دو در مقابل هم نیستند و در کنار همند.فقط سهم شان را می خواهند.اندازه ظرف هایشان بسته به هر شخصی احتمالاً متفاوت است.ریختن در ظرف یکی هم الزاماً به معنای کمتر کردن از ظرف دیگری نیست.

از طرفی منظورم فقط این نیست که مانند شناگری که ابتدا روی تخته ی شیرجه می ایستد و مسیرش را برنامه ریزی و ارزیابی می کند(مصداقی برای چرایی) و بعد در آب شیرجه می زند و با تمام قوا غرق شنا کردن می شود تا به مقصدش برسد، باشیم که این هم ارزشمند و تا حدی راضی کننده است و پاسخی است شایسته به بخشی از نیاز و مالیخولیایمان.

"بی چرایی" معنایش را با خود دارد. به دنبال هدفی نیست.مقصدی را جستجو نمی کند.نمی دانم چه نامی برایش بگذارم، از روی شوق است غریزی است سرشار از اشتیاق است ،شاید الزاماً بی معنا نباشد ولی فارغ از معناست، غرق شدن و فرو رفتن است.از جنس بزرگسالی نیست و به کودک شبیه تر است.

بی چرایی هم مانند چرا چیز عجیب و غریبی نیست.بی چرایی هر کس،درست مانند چرا، مختص خودش است و ممکن است در فعالیتهای مختلفی تعریف شود و باز ممکن است چرای شما بی چرای من باشد و بالعکس. مثلاً برای یکی زدن به دلِ جاده است و پرسه زنی بی هدف، برای دیگری نشستن و در و دیوار را نگاه کردن و بی قید بودن است،برای آن دیگری نصف شب به پشت بام رفتن و خیره شدن به آسمان است و دیگری رها کردن خود در دلِ بازی بچه ها و الی آخر.

 

حرفم مشخص است! برای اکثر ما بزرگسالی و تمرکز بیش از حد بر چرا و چراها عوارض جانبی دارد و آن کم شدن سهمِ "بی چرایی" های زندگی است.

اگر حواسمان به وزن بی چرایی ها در زندگی مان باشد احتمالاً بی وزنی را هم تجربه خواهیم کرد.

 

سهم بی چرایی های بزرگسالی شما چقدر است؟

 

پی نوشت: قطعاً در آشفته بازار این نوشته، تحت تاثیر خوانده ها و شنیده ها و تجربه های مختلفی بوده ام اما امیدوارم انتظار تفکیک آنها را نداشته باشید ;)

۰ نظر ۰۴ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۰
سامان عزیزی