زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۲۴۹ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ

برای آنها که مانده اند

اگر خواننده این وبلاگ بوده باشید می دانید که چند مرتبه ای در مورد مهاجرت و جوانبش چند خطی نوشته ام(مثل این نمونه).

چند وقتی هست که قصد داشتم کمی در مورد "ماندن" صحبت کنم. اینکه اگر کسی تصمیم گرفت با همه سختی ها و بدی ها و خوبی های ماندن، بماند، چطور می تواند این مسیر را کمی سهل تر و با کیفیت تر طی کند. می خواستم کمی از چیزهایی که خوانده ام و احساس می کنم رعایت کردنشان برای این مسیر کمک کننده است بگویم و کمی هم از تجربه هایی که خودم پشت سر گذاشته ام و شاید جایی برای کسی مفید باشند بگویم و الخ.

به هر حال دنبال فرصت و فراغت و تمرکزی بودم که بتوانم جمع و جورشان کنم و بنویسم تا اینکه چند روز پیش، در اپیزود صد و سومِ پادکست دغدغه ایران، گفتگوی دکتر محمد فاضلی را با مجتبی لشکربلوکی گوش میدادم که موضوع آن دقیقاً همین دغدغه را پوشش میداد.

بدیهی است که اگر من میخواستم محتوایی برای این موضوع تدوین کنم با محتوای این اپیزود متفاوت می بود، چون ما دوتا آدم متفاوت هستیم با دو تجربه متفاوت و احتمالاً مطالعات متفاوت و الی آخر.

اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که بخش قابل توجهی از توصیه هایی که مجتبی لشکربلوکی مطرح کرد با چیزهایی که من هم میخواستم بنویسم مشابه بود یا شاید بهتر باشد بگویم جنس شان مشابه بود. شاید چند مورد که به نظرم برای حوزه فردی مهمتر بودند اضافه میکردم یا در حوزه اجتماعی کمی متفاوت تر نگاه می کردم یا ده ها مورد دیگر.

آقای لشکربلوکی در مجموع ده توصیه برای کسانی که مانده اند مطرح می کند که این ده توصیه را ذیل سه عنوان توضیح می دهد: توصیه هایی برای زندگی اقتصادی، توصیه هایی برای حوزه زندگی فردی و ذهنی و در نهایت در حوزه زندگی اجتماعی(با تاکید بر مسئولیت اجتماعی).

پیش از این نیز بارها به اپیزودهای مختلفی از پادکست دغدغه ایران اشاره کرده ام، و به نظرم این اپیزود هم ارزش گوش دادن دارد و مطمئناً نکات کاربردی و مفیدی در جهت هدفی که بالاتر گفتم برای همه ما تدارک دیده است.

فکر می کنم بحث های مختلف دیگری را هم می شود ذیل همین عنوان مطرح کرد و یا طبقه بندی های متفاوتی ارائه داد یا هر عنوان را جداگانه و عمیق تر بررسی کرد و احتمالاً اگر به آن گوش دهید سرنخ ها و نقاط شروعی برای فکر کردن بیشتر گیرتان بیاید.

و در نهایت اینکه طبیعتاً ممکن است نقد هایی به بعضی توصیه ها و بحث ها مطرح باشد یا اینکه اگر من بودم شاید برخی از آنها را با جزئیات بیشتری بیان می کردم چون مهمتر و مفیدتر از آنند که با اشاره ای گذرا و تیتر وار از کنارشان عبور کنیم، اما ;) از آنجا که همیشه از افراد منتقدِ زبان درازِ منفعلِ بی هوده گو متنفر! بوده ام که فقط حرف مفت می زنند و طوطی وار مزخرفاتِ سطحی و کپیِ شان را تکرار می کنند و آدم را یاد رسانه های اپوزسیون نما می اندازند! که هیچ وقت هیچ خیری برای خودشان و سایرین نداشته اند، زبانم را بیشتر از این دراز نمی کنم و از شما دعوت می کنم که این فایل مفید را گوش کنید و اگر از نظر شما هم مفید بود به دیگران پیشنهاد بدهید.

فکر می کنم این فایل برای کسانی که به صورت متمرکز روی توسعه فردی کار نکرده اند یا مطالعه مستمر نداشته اند یا عضو جایی مانند متمم نیستند که همه جانبه روی این موضوع کار می کند، شنیدنی تر و به دردبخورتر هم خواهد بود.

 

گوش دادن در کست باکس: +

 

۱ نظر ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۰۸
سامان عزیزی
يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۱۸ ب.ظ

نشخوار افسردگی-تکمیلی

پیش نوشت: این مطلب در ادامه مطلبی است که چند وقت پیش نوشتم(این مطلب). 

 

جناب زیگموند فروید خدمات زیادی به رشته روانشناسی کرده است و بعید می دانم فرد منصفی پیدا بشود که منکر خدمات و جریان سازی فروید در حوزه روانشناسی بشود. اما با نگاه کردن به روندی که در رشته روانشناسی-از زمانه فروید تا کنون- و بخصوص حوزه درمان، طی شده، فکر می کنم که اگر اشتباهات و انحرافاتی که فروید و پیروانش باعث و بانی آن بودند را لحاظ کنیم، خدماتش رنگ می بازند. بخصوص با لحاظ کردنِ فجایعی که در حوزه درمان-با استفاده از رویکرد روانکاوی و روش های روان پویشیِ مبتنی بر روانکاوی- رخ داده است.

البته طبیعتاً نمی شود همه تقصیر را متوجه فروید و پیروانش دانست. مخاطبین و مراجعین هم نقش بزرگی داشته اند که بدون بررسی و مراجعه به تحقیقات و پژوهش های علمی و قابل اتکا در رد و ابطال فرضیات و پایه های این روش ها، چشم بسته به دامان درمانگران بی سواد و کم سواد(و گاهی راحت طلب و سودجو) افتاده اند.

امیدوارم فکر نکنید که بیش از حد دارم اغراق میکنم و این رویکرد(روانکاوی) و سایر رویکردهای مرتبط با آن کهنه و از مد افتاده شده اند و دیگر کسی سراغشان نمی رود. اتفاقاً درمانگران و اساتید دانشگاهی و طرفدارانشان کاملاً زنده و فعال هستند و با نامگذاری های جدیدتر در دل جامعه نفوذ قابل توجهی دارند. الگوها و اصطلاحات را کمی تغییر می دهند و لباس مد روزتری بر تن همان اصول و مبانی قدیمی می پوشانند و اسم چندتا استاد دانشگاه از دانشگاه های معروف دنیا پشتش می اندازند و مردم را در همان دور باطل بدبختی و نشخوار افسردگی و توهم بهبود غوطه ور می کنند و نان و نامشان را کاسبی می کنند.

از یونگین ها و سایه هایشان بگیرید تا درمان های بین فردی، از آی اف اس و سبکبار کردن هایش بگیرید تا درمان جونجیان از روان تحلیلگری بگیرید تا آی اس تی دی پی! و نام های عجیبتر و پر طمطراقی که به اصطلاح مدل! های جدیدتر بر خودشان می گذارند. حتی برخی(هرچند کوچک و ناچیز) از بخش های مدل درمانی مفیدی مثل TA که بر پایه های سست و متوهمانه ی خاطره بازی(سازی) از گذشته و کودکی بنا شده است.

این صحبتهایم در مورد این مدل ها به این معنی نیست که هیچ چیز خوب و مفیدی ندارند. قطعاً چیزهای مفیدی هم در آنها پیدا می شود.اصلاً مگر می شود که معدود چیزهای مفید یا مبتنی بر پژوهش های علمی نداشته باشند و بتوانند بقا پیدا کنند؟!

به هر حال این بخش تکمیلی را صرفاً برای این اضافه کردم که یک کتاب خیلی خوب در این زمینه معرفی کنم که فکر می کنم برای کسانی که سراغ هر نوع درمانی در روانشناسی می روند یا به این مباحث علاقه مندند، از نان شب هم واجب تر است.

کتاب "کی بود کی بود؟" نوشته الیوت ارونسن و کارول توریس.

این کتاب با هدفی که من از معرفی اش در این مطلب داشتم نوشته نشده است و تمرکز نویسندگانش بر توضیح تعارضِ شناختی و راه های عبور از آن و توضیح مثال های آن در حوزه های مختلف است. اما فکر می کنم برای هدفی که من داشتم بهترین کتابی است که تا کنون خوانده ام.

این کتاب با ترجمه سما قرایی توسط نشر گمان منتشر شده است. به نظرم ترجمه دقیق و روانی هم هست.

امیدوارم مطالعه این کتاب، سرنخِ های خوب و مفیدی به همه کسانی که به هر نوعی با این مباحث مرتبطند بدهد(که به نظرم می دهد، به شرطی که به قول ارونسن از نوک هرم به سمت قاعده ی اشتباه هرم نغلتیده باشیم)

و اگر به هر دلیلی نتوانستید یا نخواستید همه کتاب را بخوانید، خواندن چهار فصل  اول کتاب برای هدفی که داریم کفایت می کند.

 

البته درمانگران و طرفداران این نوع رویکردها معمولاً هیچ نقدی را بر نمی تابند و هنوز میراث خوار فرویدند که با اعتماد به نفس بالایی! بلافاصله یک برچسب از مکانیزم های دفاعیِ کذایی اش انتخاب می کرد و به منتقدش میچسباند!

این مطلب کوتاه را با نقل قولی از کتاب تمام می کنم که در مورد روش های مقابله فروید با منتقدانش است:

"وقتی همکاران روانکاو فروید دیدگاه او را درباره ابتلای تمامی مردان به ترس اختگی زیر سوال می بردند، به ریششان می خندید و می گفت: گاهی می شنویم برخی از روانکاوها می گویند که ده ها سال کار کرده اند و حتی یکبار هم نشده که نشانه ای از وجود عقده اختگی در مردان بیابند. باید در مقابل این همه تبحر در نادیده گرفتن نظر دیگران و اصرار بر خطای خویش سر تعظیم فرود آورد.

پس اگر روانکاوان نشانه ای از عقده اختگی در بیمارانشان ببینند، حق با فروید است. اگر نبینند، از آن غفلت کرده اند، و همچنان حق با فروید است! خود مردان هم نمی توانند به شما بگویند که آیا ترس از اختگی دارند یا نه، چون حسی ناخودآگاه است، اگر این حس را انکار کنند باز مشخص است که دارند حاشا می کنند.

عجب نظریه درخشانی!

هیچ راهی باقی نمی گذارد که بتوان نشان داد نظریه پرداز برخطاست."

روش مواجهه با منتقدانش برایتان آشنا نیست؟!

یادم می آید چند سال پیش با یکی از دوستان در مورد یکی از همین مدلها صحبت می کردیم و من از تردیدهایم در مورد این مدلها می گفتم و اینکه نسبت به سالهای دورتر، نسبت به استفاده از این مدلها محتاط تر شده ام. بلافاصله شروع کرد به توضیح که، همینکه تردید داری خودش نشانه فلان مکانیزم(طبیعتاً از مدل مطبوعش) است و گرنه باید با کله در دامان این مدل فرو می رفتی!

اصولاً فکر می کنم هر مدلی که باعث شود یا ما را ترغیب کند که همه اتفاقات عالم و همه تعاملاتمان را با عینک او ببینیم و لاغیر، مدلی است که باید به شدت مراقبش باشیم!

بگذریم.

دوست داشتم از این کتاب بیشتر و بیشتر بنویسم و پتانسیلش هست که چندین مطلب در موردش بنویسم ولی چه کنم که وقت و حوصله ای نیست.

 

پی نوشت: خودم هم در علاقه مندی و استفاده گهگاهی از این مدلها در سال های دور و نزدیک سابقه چندان پاک و منزهی ندارم. امیدوارم مایه ی تسکین باشد!

۰ نظر ۰۳ دی ۰۲ ، ۲۱:۱۸
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۷ ب.ظ

کتاب "علیه مالکیت فکری"

در زندگی ما انسان ها مسائل بسیار زیادی هستند که بدون هیچ تفکر و اندیشیدنی، در ذهن ما جا خوش کرده اند. اغراق نکرده ام اگر بگویم که اکثر مسائلی که در مجموع، مدل ذهنی ما را می سازند از این جنس هستند.

شاید یکی از چیزهایی که باعث متفاوت شدنِ بعضی از انسان ها نسبت به بقیه می شود همین مورد باشد. اینکه سهم سبد مسائلی که در مدل ذهنی ما قرار دارند و از فیلترِ مطالعه و تفکر و تحلیل ما عبور کرده اند چقدر است. فکر می کنم هر چقدر سهم این موارد بیشتر باشد می توانیم ادعا کنیم که زندگیِ اندیشیده تری داشته ایم.

 

به هر حال، یکی از انبوه مسائلِ نیندیشیده برای من بحث مالکیت فکری بوده است. آنقدر آنرا بدیهی فرض کرده بودم که هیچ وقت احساس نکردم نیاز دارم کمی بیشتر در موردش مطالعه کنم.

اخیراً کتاب علیه مالکیت فکری را خواندم. تعداد زیادی از سرنخ ها و ارجاعاتش را هم پیگیری کردم(که کم هم نیستند و حدود یک سوم حجم کتاب را تشکیل می دهند).

بعد از مطالعه این کتاب، نمیتوانم بگویم که "علیه مالکیت فکری" شده ام! اما اگر فرض کنیم که قبل از مطالعه این کتاب، نظرم در مورد مالکیت فکری مثل یک دیوار استوار و مجکم و بلند بالا بود، الان دیوارم هنوز پابرجاست ولی به طور قطع در برخی از قسمت های دیوار ترک های بزرگ و عمیقی ایجاد شده است.

فکر می کنم این کتاب کتابی است که حتماً ارزش خوانده شدن دارد.

مولف کتاب، استفن کینسلا است و با ترجمه محمد جوادی توسط نشر آماره منتشر شده است.

اگر فکر می کنید که استدلال های این کتاب هم مثل همان چرندیاتی است که بعضی از نویسندگان و متفکران چپ در این زمینه مطرح می کنند سخت در اشتباهید. کینسلا جزو حقوق دانان شناخته شده در آمریکاست و به نظر میرسد که از وکلای خبره در حوزه مالکیت فکری است(در واقع زمین بازی را هم تجربه کرده است) و نقدها و استدلال هایش کاملاً دقیق و شفاف و قابل فهم هستند.

در ارائه نظرات و نقدهایش هم اصلا حاشیه نرفته و آنقدر تسلط داشته است که در یک کتاب حدوداً صد صفحه ای بتواند استدلال هایش را روشن و شفاف بیان کند.(الباقی حجم کتاب بیشتر به ارجاعات و مقدمه مترجم اختصاص دارد)

به نظرم ترجمه محمد جوادی هم ترجمه دقیق و روانی است که مطالعه و درک استدلال های کینسلا را آسان می کند.

 

از این معرفی هم که بگذریم، برای من کتاب مفیدی بود و فکر می کنم دریچه ای خواهد شد که بیشتر در این زمینه مطالعه کنم. حداقل دستاوردش برای من این بود که متوجه شدم باگ های بزرگی در قوانین مالکیت فکری هستند که به آنها بی توجه بودم.

حالا طنز ماجرا اینجاست که این کتاب را یکی از دوستان معرفی کرد که گرایش شدیدی به تفکر چپ دارد. کتاب را هم نخوانده بود و نمیدانست که کینسلا در قسمتی از کتاب حسابی از خجالت چپها و نظراتشان در این زمینه درآمده است. به هر حال برای من که سبب خیر شد.امیدوارم خودش هم روزی این کتاب را بخواند.

پی نوشت : میدانم که فکر کردن و صحبت از قوانین مالکیت فکری در کشور ما کمی شوخ طبعی هم لازم دارد! و امیدوارم دیکتاتور درون عزیزانی رو که عادت دارن صلاح و مصلحت حرف زدن دیگران رو بهشون گوشزد کنن بیدار نکرده باشم ؛)

۱ نظر ۱۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۴۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۱۷ ق.ظ

نشخوار افسردگی

سعید مدتی بود که سرحال نبود. نه اینکه قبلاً همیشه سرحال و پر انرژی بوده باشد ولی هیچ وقت به اندازه این چند ماه بی حوصله و بی انگیزه نبود. چیزهای کمی بودند که میتوانستند سعید را کمی خوشحال کنند. نسبت به همه چیز و همه کس احساس بی تفاوتی می کرد. بعضی وقتها از بی تفاوتی هم فراتر می رفت و اتفاقات و افرادِ دور و برش را سیاه و کبود می دید. نسبت به همه چیز بدبین شده بود، آنقدر که از مثبت ترین اتفاقات هم نقاط تیره و تارش را در ذهنش برجسته می کرد.هیچ تصمیم مهمی در زندگی روزمره اش را نمی توانست به درستی اتخاذ کند انگار در بی تصمیمی غوطه ور شده بود.اکثر کارهایش به تعویق می افتاد یا انقدر تعلل می کرد که کار از کار می گذشت.

هرچه تلاش می کرد نمی توانست از این فضایی که ذهنش را تسخیر کرده بود خارج شود. بارها به این فکر کرد که چه اتفاقی افتاد که اینطور گرفتار این وضعیت روحی شد. آره درگیری ها و مشکلات مختلفی را در این چند ماه تجربه کرده بود ولی تفاوت این مشکلات با مشکلاتی که در باقی عمرش تجربه کرده بود آنقدر فاحش نبود که بتواند تنها دلیل وضعیت روحی اش را به آن نسبت دهد.

چند بار سعی کرده بود که مشکلش را با دوستان نزدیکش در میان بگذارد اما نتوانسته بود و دوستان و اطرافیانش هم هر وقت سعی می کردند در این زمینه سر صحبت را باز کنند با واکنش های منفی- گاهی پرخاشگرانه و گاهی با سکوت و گاهی در حد دست به سر کردن- او مواجهه می شدند.

در طول عمرش دوره های دیگری هم بوده اند که تاحدی شبیه وضعیت حاضرش باشند اما انگار این بار طولانی تر و عمیق تر بود.

گذشت و گذشت تا اینکه یکی از دوستان نزدیکش دل را به دریا زد و به سعید گفت که سعید جان فکر می کنم تو بیمار شده ای و احتمالاً دچار افسردگی شدی. بد نیست پیش یک روانپزشک خوب بری.

سعید بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره پیش روانپزشک رفت. بعد از شرح حال گیری و باقی قضایا، دکتر تعدادی قرص برایش تجویز کرد. بجز یکی دو هفته اول مصرف قرص ها که حال روحی اش را بدتر کرده بود، باقی اوقات و بعد از آن با مصرف داروها حس میکرد که بهبود یافته است. داروهایش طوری بود که انگار مغزش دنده عوض میکرد و موتورش بهتر کار میکرد!

بعد از گذشت دو سه ماه کم کم متوجه شد که داروها کم اثرتر شده اند و از طرفی احساس میکرد که بدون مصرف داروها حتماً به وضعیت سابقش برخواهد گشت و ترس جدیدی هم به باقی ترس ها اضافه شد.

دوستان روانشناس دیگری هم وارد میدان شدند که توضیح دادند که دارو درمانی چاره کار نیست و می بایست نزد یک روانکاو خبره برود تا عمیقاً روانش را کاوش کند.

جلسات چهل و پنج دقیقه ایِ روانکاوی آغاز شد. دکتر جدیدش با اطمینان میگفت که حال امروزت بدون شک نتیجه ی تجربه یا تجربیات ناخوشایند و آسیب زایِ دوران کودکی و نوجوانی است و با هم شروع کردند به کاوش خاطرات سعید.

جلسات هر هفته برگزار میشد و سعید گاهی احساس میکرد که سبک تر شده و رو به بهبود است. گاهی دلش میخواست ساعتها با دکترش حرف بزند و انواع خاطرات قدیم را مرور کند اما دکتر خیلی وقت شناس بود و سعید هرگز یادش نمی آید که دقیقه چهل و ششم جلسات درمانی را دیده باشد.

جلسات ماه ها ادامه پیدا کرد و سعید کم کم متوجه شد که مشکلش عمیق تر از چیزی است که تصور میکرد. انگار هرچه خاطره بازیِ بیشتری انجام میشد خاطراتِ بیشتری یادش می آمد. حتی گاهی چندان مطمئن نبود که خاطره واقعی است یا نه، اما خاطرات همینطور به او الهام میشدند(یادمان نرود که تحقیقات مختلفی هستند که نشان داده اند این امکان وجود دارد که با پرسیدن سوالاتی درباره گذشته، خاطرات نامعتبری در ذهن ایجاد شود. از این رو به احتمال زیاد بعضی از خاطرات بازیابی شده هرگز روی نداده است(یاد کانمن و بحث "خودِ به یاد آورنده" اش بخیر)) و همراه دکتر به بررسی و واکاوی تجربیاتش مشغول بودند.

سعید با جدیّت تمام جلسات را دنبال می کند و همچون باستان شناسی خبره، مشغول حفاری در گذشته خودش شده ...

 

***

از تعریف "افسردگی" میگذرم چون هنوز هم بین علما(منظورم علمای معتبر این رشته است) اختلافات جدی برای تعریف و نگاه به مقوله ی افسردگی وجود دارد.

به خاطر علاقه ای که به رشته ی روانشناسی داشتم حداقل بیست و پنج سالی می شود که هیچ سالی را به پایان نبرده ام بدون اینکه مطالعه ای در حوزه روانشناسی داشته باشم. بنابراین می توانم با تقریب نسبتاً خوبی بگویم که با نظرات و آرا و رویکردهای اصلی و معتبر رشته روانشناسی در مورد مقوله ی درمان(از جمله افسردگی) آشنایی نسبی دارم. رویکردهای حاشیه ای دیگر را هم کم و بیش می شناسم.

به عنوان نگاه و نظر شخصی، هیچ وقت نتوانستم با نگاه روانشناسان دو سر طیف به افسردگی، به طور کامل کنار بیایم. یک سر طیف، کسانی هستند که چندان به افسردگی به عنوان یک بیماری نگاه نمی کنند که شاید یکی از معتدل ترین هایشان گلاسر باشد که از اصطلاح "افسردگی کردن" استفاده می کرد و سر دیگر طیف کسانی هستند که نگاهشان به افسردگی چنان است که انگار وخیم ترین و عجیب ترین بیماری تاریخ بشر است.

به هر حال گذشته از اینکه پروفایل روانی ما چه باشد و اینکه با توجه به نقش ژنتیک و محیط در این پروفایل که پتانسیل رفتارها و حالات ذهنی و روحی مختلفی را در ما به وجود می آورد، فکر می کنم اکثر ما انسان ها در طول زندگی مان دوره های مختلفی را تجربه می کنیم که احتمالاً می شود نام افسردگی به آن داد.(طبیعتاً موارد استثنا و تروماهای خاص را در این توضیح نادیده گرفته ام و منظورم اینطور موارد نیست)

 

این توضیحات کلی و مختصر و آن داستان را تعریف کردم که به اینجا برسم که معمولاً وقتی دچار افسردگی می شویم بعید است به رویکرد روانکاوی به عنوان یکی از راه های درمان و بهبود فکر نکنیم.

در دو سه دهه ی اخیر خوشبختانه نقدها و ایرادات مختلفی به این رویکرد وارد شده و پژوهش های مختلفی هستند که بسیاری از پیش فرض ها و پایه های این مدل را زیر سوال برده اند اما متاسفانه در ایران ما(و شاید در بسیاری کشورهای دیگر) هنوز هم طرفداران این رویکرد با قدرت کامل حضور دارند و به شدت در جامعه هم نفوذ دارند.

منظورم از این جمله این نیست که تمام پیش فرض ها و اصول این رویکرد غلط هستند یا زیر سوال رفته اند اما فعالان این حوزه از معدود پیش فرض ها و اصولی که درستی شان اثبات شده یا اصولی که هنوز نادرستی شان اثبات نشده شروع می کنند و اینها را به عنوان سبزی سالم نشانمان می دهند و به بهانه همین چند سبزی سالم یک گونی سبزی فاسد و مانده و عفونت گرفته را به خوردمان می دهند!

فکر می کنم هر وقت که بخواهیم سراغ روانکاوی برویم (چه با کمک دکتر و چه با کمک کتابها و دستورالعمل های این رویکرد) بهتر است حتماً نقدها و تحقیقات پشت این نقدها را هم مرور کنیم. شاید کوچکترین اثر این مرور این باشد که همچون مریدان مشایخ و دراویش! در دریای بی پایان و دورهای باطل و تسلسل وار باستان شناسانه گرفتار نشویم و این نقدها مثل پنجره ی کوچکی باشند که جلوی چشم بستنمان و اسیر تاریکی شدنمان را بگیرد.

یا به بیان بهتر: گرفتار "نشخوار افسردگی" نشویم.

 

چند ماه پیش توضیحاتی را از زبان فیلیپ زیمباردو می خواندم که در مورد تحقیقاتی که فردریک ملگس(Fredrick Melges) روانپزشک دانشگاه استنفورد، در این حوزه انجام داده بود بیان می کرد.ملگس معتقد بود که افراد افسرده دچار "دور باطل" یا "مارپیچ معیوب" می شوند.فکر تجربه گذشته آنها را آزار می دهد.به یاد آوردن خاطرات بد گذشته باعث ناراحتی بیشتر آنها می شود و نمی گذارد آنها به اهدافشان برسند.

بعدها روانشناس دیگری به نام سوزان هوکسما(Susan Hoeksema) کارهای ملگس را در مطالعه ای با موضوع "تاثیر دلمشغولی به گذشته در تقویت افسردگی" ادامه داد. او بیان می کند که افراد افسرده احساس می کنند که به خاطر آوردن و مرور گذشته و علت یابی رنج هایشان، سبب می شود که بتوانند مشکلات خود را حل کنند.

تحقیق هوکسما به روشنی نشان می دهد که این نوع تفکر(یعنی نشخوار افسردگی) به سرعت به یک مارپیچ سراشیبی معیوب وارد می شود و سبب می شود که طول افسردگی و شدت آن بیشتر شود.

"هوکسما و همکارانش معتقدند که تمرکز وسواسی بر گذشته، باعث می شود که آدمها کمتر بتوانند به آینده فکر کنند. در نتیجه این افراد در مقایسه با دیگران کمتر می توانند برای آینده برنامه ریزی کنند و یا برنامه هایشان را اجرا کنند. کلید رهایی از افسردگی حل مسائل گذشته نیست، بلکه پذیرش آن و برنامه ریزی برای آینده است.بگذارید که گذشته استراحت کند و بر روی آن چشم اندازی برای آینده بهتر درست کنید."

 

"در آمریکا و برخی کشورهای اروپایی از این نوع رویکرد و درمان به عنوان یک درمان استاندارد برای افرادی که دچار بلایای طبیعی، جنگ یا سایر بلایا شده اند و یا افرادی که اختلال روانی مزمن و طولانی مدت دارند استفاده می شود. حتی این درمان به عنوان یک درمان اجباری برای کادر درمان یا کسانی که دچار تروما شده اند استفاده می شود. این تخلیه عاطفی هیجانی قرار است به کادر درمان یا نجات یافتگان کمک کند تا بتوانند تجربیات دردناک خود را بیان کنند. البته گزارشات زیادی هم در مورد نتایج مثبت این درمان دیده شده است ولی بعد از بیست سال تحقیق، مزایای گفتگوی مبتنی بر عواطف رد شده است. آزمایش های کنترل شده نشان می دهد که گفتگو قادر نیست اختلالات روانی ای مثل استرس پس از سانحه را درمان کند. در بعضی از موارد معلوم شد که این روش باعث می شود عواطف دردناکی در حافظه انباشته شود و تا مدتها به یاد آورده شود.

معلوم شده که "رفتاردرمانی شناختی" که برای افراد دچار علایم تروما-ماه ها بعد از حادثه- انجام می شود از سایر راه ها بهتر است."

 

پی نوشت یک: فکر می کنم این الگوی رفتاری(یعنی رویکرد روانکاوانه به اتفاقات گذشته) فقط در مواردی که طبق تعریف علما، افسردگی است کار دستمان نمی دهد و ممکن است در موارد ساده تر هم مشکل ساز شود. مثل اتفاقاتی که در زندگی شغلی مان می افتد(از تغییر شغل بگیرید تا شکست در کسب و کار و غیره) یا اتفاقاتی که در روابط مان روی میدهند.

پی نوشت دو: به نظرم ارزشش را دارد که در سطح کلان جامعه هم، به تاثیرات "نشخوار افسردگی" فکر کنیم. یعنی نشخوار افسردگی جمعی. شاید بتوان در سطح کلان جامعه، این اصطلاح را در مقابل "نبود حافظه ی تاریخی" هم قرار داد. در واقع شاید بشود گفت که "نشخوار افسردگی جمعی" و "نبود حافظه تاریخی" دو سر یک طیفند. شما جامعه ای را می شناسید که همزمان به هر دو مبتلا باشد؟!

پی نوشتی که بعداً اضافه شد: یک مطلب دیگر در تکمیل این مطلب نوشتم که اگر مایل بودید آنرا هم بخوانید (این مطلب)

۱ نظر ۱۶ آبان ۰۲ ، ۰۰:۱۷
سامان عزیزی
يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۵۷ ب.ظ

مینی سریال The Dropout

قسمت اول و دوم سریال را که نگاه کردم، احساس کردم که این سریال هم از قماش همان فیلم و سریال های کلیشه ای است که از موفقیت ها و شکست های استارت آپ ها و قهرمانانشان در سال های اخیر دیده ام.

چند ماه پیش بود و چند روزی افتاده بودم گوشه خانه. از سر بی حوصلگی و اینکه حال نداشتم تا بروم و کنترل تلویزیون را بردارم نشستم و گذاشتم قسمت های بعدی هم نمایش داده شود!

کم کم زیبایی ها و ظرافت های کار نویسنده و کارگردان آشکار شد. فکر می کنم این دو آشناییِ عمیقی با اتمسفر و فرهنگ استارت آپ ها داشته اند که توانسته اند با این دقت و ظرافت این فضا و حواشی اش را به تصویر بکشند.

پیشنهاد می کنم اگر وقت و حوصله دارید این سریال را ببینید. دلیل پیشنهاد دادنم نه ربطی به خوش ساخت یا بدساخت بودنش دارد و نه حتی ربطی به خط داستانی سریال. که از این نظرها هم سریال بدی نیست.

دلیل اصلی پیشنهادم، نمایش نسبتاً دقیق و واقع بینانه ی فرهنگ "سیلیکون ولی"(طبیعتاً منظورم خود دره سیلیکون در سانفرانسیسکو نیست! بلکه نمادی است که یک فرهنگ جهانی برای استارت آپها شده است) در این سریال است. چه وجوه مثبتش و چه وجوه منفی اش. و منظور من دقیقاً متمرکز بر وجوه منفی آن است. از باورها و ذهنیت ها و رفتارها و ژست های توهمی و تهاجمی گرفته تا ریزترین ریزه کاری های حال به هم زنی که در پوششی غیرواقعی و عامه پسند و فریبکارانه نمایش داده می شوند.

در واقع فکر می کنم این سریال بیشتر از آنکه چیزهایی برای یاد گرفتن عرضه کند، چیزهایی برای یاد نگرفتن دارد(از جنس یادگیری های لقمان. که ادب را از بی ادبان می آموخت). نکات بزرگ و کوچکی که یاد می گیریم که انجامشان ندهیم. البته به شرطی که از قبل اسیر آن فرهنگِ سیلیکونی نشده باشیم. چون احتمالاً اگر نگاه انتقادی و واقع بینانه نداشته باشیم ممکن است دیدن چنین سریال هایی به تقویت همان باورها و رفتارها کمک کند!

 

فکر می کنم دیدن این سریال برای فاندرها، کوفاندرها!، کارکنان، و همه کسانی که حتی از کنار یک استارت آپ هم رد می شوند خالی از فایده نباشد.

در مورد داستان فیلم و واقعی بودنش و الهام گرفتن از یک پادکست و سایر موارد توضیحی نمی دهم چون به راحتی در دسترس هستند.همچنین برای آنهایی که نمره های فیلم و سریالها تنها معیار انتخابشان است بگویم که نمره 7.5 در imdb و 90درصد نقد مثبت در روتن تومیتوز دارد!

پی نوشت: اگر تماشایش کردید خوشحال می شوم بعداً همینجا در موردش صحبت کنیم.

۰ نظر ۰۹ مهر ۰۲ ، ۲۰:۵۷
سامان عزیزی
جمعه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۵۳ ب.ظ

من اگر مهاجرت می کردم...

همانطور که احتمالاً می دانید و آمارها و نظرسنجی ها هم تائید می کند درصد بالایی از جمعیت کشور(بخصوص جمعیت جوانتر) یا در حال مهاجرتند یا در آرزوی مهاجرت.

می خواهم از این موضوع مهم و بدیهی بگذرم که خاک بر سر مسئولین و تصمیم گیرانی که وضع کشور را به این نقطه رسانده اند و الی آخر.

اما در این مطلب میخواهم از چیزی که بین کسانی که در حال مهاجرتند یا مهاجرت کرده اند می بینم صحبت کنم(آن هم اشاره وار). این که در صحبت ها و گفتگوهایشان، چیزهایی به زبان می آورند که اگر بخواهیم ریشه یابی کنیم و به مدل ذهنیِ پشت این صحبت ها برسیم یک مدل ذهنیِ حال به هم زن خواهیم دید! که برای من بسیار تعجب برانگیز است.

همین ابتدا بگویم که خوشبختانه چنین موضع گیری هایی چندان فراگیر نشده(حداقل در جامعه آماری من) و طیف کوچکی از کسانی که تصمیم به مهاجرت دارند را شامل می شود.

 

بگذریم. به هر حال من اگر مهاجرت می کردم سعی می کردم هیچ وقت این جملات بر ذهن و زبانم جاری نشوند :

-این مملکت دیگه جای زندگی نیست.شماها که موندین چطور تحمل می کنین؟

یکی نیست بهش بگه آخه بنده ی خدا! ما هم شرایط رو می دونیم و داریم باهاش دست و پنجه نرم می کنیم. منتظر ننشسته بودیم که تو بهت الهام غیبی بشه و شرایط مملکت رو برامون کشف و سپس تفسیر کنی.

از این گذشته، چندین میلیون نفر دارن زندگی شونو با وجود همه سختی هاش توی این مملکت ادامه میدن، فکر نمیکنی این حرفت توهین به همه ی اوناست؟

البته این حرف خیلی حال به هم زن تر میشه وقتی که اون رو از دهن کسانی می شنوم که در زمان زندگی زالو وارشون در این آب و خاک انواع رانت و رشوه و کثافت خروار خروار به حلقوم سیری ناپذیرشون سرازیر می شد و حالا که دلشون از شرایط لرزیده  میخوان فلنگ رو ببندن، آدمو یاد کسانی میندازن که میگن "دیگی که برای من نجوشه ...". بدون اغراق میگم وقتی این دسته دوم رو میبینم که چنین چیزی بر زبانشون جاری میشه به زور جلوی استفراغ کردنمو میگیرم.

توضیح: اون جمله رو میشه طوری دیگه ای هم گفت که نشه بهش خرده گرفت(مثلاً: شرایط برای من خیلی سخت شده و از تحملم خارجه.فکر نمی کنم دیگه بتونم اینجا ادامه بدم)

 

-بابا هرکی سرش به تنش می ارزه داره میره. اینجا که قدر آدمو نمی دونن.

البته بعضی ها هم انقدر وقیح هستن که رسماً خودشونو "مغز" و "نخبه" و "الیت" خطاب می کنن و خجالتی هم در چهره شون دیده نمیشه!

اول باید اینو بهشون یادآوری کرد که کسی که مجبور باشه خودشو مغز و نخبه و الیت صدا کنه که قطعاً جزو مغزها و نخبه ها نیست!

دوم اینکه اینو باید دیگران در موردت بگن نه اینکه خودت هرجا میشینی جارش بزنی.

از نظر من همه آدمها حیفن که برن از کشورشون ولی اگه تونستی ده نفر رو پیدا کنی که بعد از رفتنت معتقد باشن که این آدم حیف بود که رفت اونوقت میشه یه ذره(فقط یه ذره!) برات تره خرد کرد.

اگه دنبال "قدر" بودی، باید بگم که قدر با مفید بودن برای مردم و جامعه به دست میاد(محصول جانبیه). متاسفانه مملکت ما مملکت شایسته سالاری نیست و اینو همه میدونیم اما اگه شایسته سالار هم بود می بایست سخت کار میکردی و مفید می بودی. پس در اون شرایط هم کسی نمی اومد کشفت کنه نخبه جان!

طبیعتاً به همین دلیلِ شایسته سالار نبودن مملکت درصد بسیار کمی هستن که علیرغم میل شون مجبور به مهاجرت میشن(که بالاتر گفتم خاک بر سر باعث و بانیش) ولی دیگه روا نیست که منی که هیچ رقمه جزو اون دسته نبودم و نیستم حالا که دارم میرم خودمو بچپونم توی دسته ی اونها!(این کارم اجحاف در حق اون درصد کوچیکه)

چند وقت پیش یکی از دوستان! که در آستانه مهاجرت بود بهم میگفت واقعاً دلم نمیخواد برم ولی اینجا قدر آدمو نمیدونن و همون بهتر برم جایی که قدرمو بدونن!

واقعاً میگم! من حتی یابومم دست این آدم نمیدادم که ببره آب بده! اینو با شناخت کامل میگم. هیچی دیگه. چاره ای جز نگاه مات و مبهوت برام نگذاشته بود که تحویلش بدم.منم که هیچ  وقت دلم نمیاد توی ذوق کسی بزنم.خلاصه یکی دو ساله حرفهای آدمهای مختلف تلنبار شده و اینجا داره میریزه بیرون ;)

نکته تسلی بخش اینه که خیلی از این تیپ آدمها، وقتی میرن بعد از یه مدت یه اصلاح کامل در مدل ذهنیشون اتفاق میفته! دیگه از حالت طلبکار بودن از زمین و زمان خارج میشن(یا خارجشون میکنن!) و وقتی دوباره به حرف میان میگن اینجا باید درست و حسابی کار کنی تا یه چیزی بشی. از "قدر" و این چیزا! هم که دیگه صحبتی به میان نمیارن.

فکر می کنم کسی که سرش به تنش میارزه و حیاتش برای خودش و دیگران مفیده، چه اینجا باشه و چه هر جای دیگه ای توی این دنیا، بازم مفیده. و بقیه طیف ها هم همینطور! دیگه نیازی به اثبات و توی چشم دیگران فرو کردنش نداره.

 

آیا این حرفها و برون ریزی هام به معنی اینه که با مهاجرت مخالفم یا اونو بد میدونم؟ نه.

من معتقدم جامعه(و سیستم) در مقابل فرد یک وظایف حداقلی داره(فراهم کردن یک سری زیرساختها و فرصت های برابر و غیره) و فرد هم در مقابل جامعه یکسری وظایف حداقلی(حتی توقعم اینقدر پائینه در این زمینه که همیشه میگم سلول سرطانی نباشم کافیه).

وقتی این چرخه به هم میخوره خیلی اتفاقات میفته. پس به هیچ عنوان نمیتونم حکمی برای کسی در ذهنم صادر کنم.

درسته که هر کدوم از ما مثل یه نهال کوچکیم که از منابع جامعه تغذیه می کنیم تا به ثمر بشینیم و بی انصافی نیست اگه بگیم که قسمتی از میوه هامونم باید به جامعه مون پس بدیم(فراموش نکنیم که این مملکت مال ما مردمه.مثل عده ای کم عقل نباشیم که فکر میکنن مملکت مال دولته)، ولی وقتی چرخه به هم میخوره دیگه نمیشه با این صراحت صحبت کرد و الی آخر.

من با مهاجرت مخالف نیستم و به نظرم هر کسی حق داره هر جور که دوست داره و هر جا که دلش میخواد یا فکر میکنه براش بهتره زندگی کنه. حرفهایی که زدم از جنس دیگه ای بود.البته خیلی های دیگه شم نگفتم(فقط به دو جمله پرتکرار اشاره کردم) چون گفتنش توی این شرایط سخت کمی بی انصافیه.

 

کلاً تصمیم به مهاجرت تصمیم سختیه و اغلب اوقات وقتی کسی به اون مرحله میرسه یعنی تحمل شرایط سخت شده براش و ممکنه کلی سختی و مشقت دیگه هم منتظرش باشه.من هم این موضوع رو کاملاً درک می کنم و میفهممش.اما به نظرم کار درستی نیست که وقتی که من میخوام مهاجرت کنم با صحبت هام شرایط رو برای دیگرانی که چنین تصمیمی ندارن سخت تر کنم. یا بدتر از اون، بیام و بار ارزشی مثبت به مهاجرتم بدم در سطح کلان( اینکه من به مهاجرت کردنم ارزشگذاری مثبتی در سطح فردی بدم با اینکه بیام این تصمیم رو در سطح جمعی و کلان بهش ارزش مثبت بدم با هم خیلی متفاوتند). شاید بهتر باشه کمی بیشتر فکر کنم و پیامد های ارزشگذاری مثبت در سطح جمعی رو بهتر بسنجم. ممکنه اگه اون پیامدها رو بدونم هیچ وقت حرفها و صحبتهای خاصی بر ذهن و زبانم جاری نشن.

 

به هر حال بگذریم. آرزو میکنم همه ی اونهایی که تصمیم گرفتن برن و همه اونهایی که تصمیم گرفتن بمونن، از زندگی شون راضی باشن و روزهای خوبی منتظرشون باشه. و بتونن همدیگه رو درک کنن.

 

۲ نظر ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۵۳
سامان عزیزی
شنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۵۰ ب.ظ

راه حل های پیچیده!

چند ماه پیش داشتم یکی از کتاب های فیلیپ زیمباردو را می خواندم که در صفحات آخر آن داستانی از پدربزرگش نقل کرده بود.

داستانش در عین سادگی نکات مهمی را در خود داشت. گفتم اینجا بنویسمش که یادم بماند(و وبلاگ هم بروز شود;) )

 

"یک روز در اتاق انتظار یک ساختمان پزشکان کوچک در سیسیل ایتالیا سه مریض درباره شایستگی و مهارت پزشکان خود با هم گفتگو می کردند.

آقای نی نی میگفت: هیچ جراحی را از نظر مهارت نظیر جراح من پیدا نمیکنید. او می تواند بدون آنکه احساس درد کنم، خارها و تیغ هایی را که هنگام چوپانی در پایم فرو رفته درآورد.

بیمار دوم گفت: این در مقایل کار دکتر باکی گالوپی که عالیترین روغن نرم کننده را اختراع کرده هیچ است. این روغن، زخم های ناشی از کشیدن طناب قایق ماهیگیری را که روی دستم پیدا شده به راحتی تسکین می دهد.

مرد سوم گفت: چاره ی ساده برای بیماری های ساده! من هر وقت دچار اضطراب می شوم که چگونه خانواده ام را سیر کنم، دکتر اودراب میز به من آموخته که خودم را هیپنوتیزم کنم و اضطرابم را با مجسم کردن این صحنه که برای همه بچه هایم کیک سیب کافی در آسمان وجود دارد، برطرف سازم.

خلاصه این سه نامطمئن از اینکه کدام یک از دکترها حاذق تر است باهم بحث می کردند. چون به نتیجه نرسیدند به نگهبانی که به صحبت هایشان گوش میداد مراجعه کردند. گفتند: پیرمرد، شما داستانهای ما را شنیدید، به نظر شما کدامیک از این دکترها از همه حاذق تر است؟

پیرمرد گفت: هر سه آنها بدون شک متخصصین فوق العاده ای هستند با مهارت و قدرت تجسم بسیار در معالجه. با توجه به اینکه من مرد ساده و بی سوادی هستم نمی توانم به شما کمک کنم تصمیم بگیرید کدام درمان و کدام دکتر از همه بهتر است. آنچه می توانم تقدیم کنم، یک جفت کفش به شما آقای نی نی، و یک جفت دستکش به شما آقای ماهیگیر و به دوست گرسنه ام یک ظرف ماکارونی برای امروز و پیشنهاد شغل کمک نگهبان برای فردای اوست."

 

می دانم که بسیاری از مسائل و مشکلات ما از جنس مشکلات این داستان نیستند. برخی مسائل آنقدر پیچیده و چند وجهی هستند که راه حل هایی از این جنس برای آنها مصداق حماقت محض است(مثل تشکیل قرارگاه مبارزه با قیمت مرغ و الخ). اما برخی از مسائل هم در زندگی شخصی و کاری داریم که مشابه همین داستانند و بعید می دانم کسی باشد که چنین راه حل هایی(از جنس راه حل پزشکان) را تجربه نکرده باشد.

این داستان پیام های اخلاقیِ دیگری هم دارد که تفسیرشان را به عهده مخاطب می گذارم!

 

۱ نظر ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۸:۵۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۷ ب.ظ

تردید

یک متر و بیست در یک متر و نیم. این ابعادِ انبار اجاره ایه که وقتی کارمون رو شروع کردیم اجناس مون رو اونجا میگذاشتیم.

انبارِ واحد مسکونی ای بود که یکی از شریک هامون اجاره کرده بود توی غربی ترین نقطه تهران. جایی که حتی زیر پونزِ نقشه هم نبود. جایی که اتوبان همت تبدیل به جاده خاکی میشد.

اولین سفارش هامون رو که گرفتیم(از سوپرمارکت ها) مجبور بودیم همه ی بارها رو قبل از رسیدن تنها اتوبوس شرکت واحد، برسونیم ایستگاه و با اتوبوس ببریم. یه نقطه مرکزی بین سوپرمارکت هایی که ازشون سفارش گرفته بودیم انتخاب می کردیم و بارها رو اونجا پیاده میکردیم. یکی مون نگهبانی بارها رو میداد و بقیه مون هم دونه دونه سفارش ها رو میبردیم به فروشگاه ها. بدبختیش اونجایی بود که بعضی از فروشگاه ها میزدن زیر قرارشون و میگفتن ما سفارش ندادیم! مجبور بودیم بارها رو توی مسیر معکوس تا انبارِ یک و هشت دهمِ متریمون برگردونیم.

بین کسب و کارها مد شده که هرجور شده شروع کارشونو ربط بدن به زیرپله ای چیزی! کسب و کارهای دیجیتال هم که خوراک شون گاراژه! و اگه خودشونو به یه گاراژی ربط ندن انگار توی مسیر موفقیتشون یه چیزی کمه.

ما دو سال و نیم طول کشید تا به مرحله ی زیرپله برسیم. قبل از این مرحله با هر بدبختی ای بود پول یک وانت پیکان قدیمی رو جور کردیم و تمام کسب و کارمون پشت این وانت بود. بگذریم از اینکه چون بی تجربه بودیم یه وانت تصادفی بهمون انداختن که وقتی سوارش میشدی از زیر آتیش میداد بالا. یه چیزی شبیه کوره آجرپزی. وقتی فهمیدیم طرف کلاه سرمون گذاشته آدرسشو پیدا کردیم رفتیم در خونه اش. میگفت من دیگه فروختم بهتون و پولشم خرج کردم الانم هر کاری میتونین بکنین. ما هم دیدیم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و با همون وانته به کارمون ادامه دادیم ;)

به هر حال بگذریم. داستان مفصل ترِش رو میگذارم به وقتش براتون تعریف میکنم.

اما طیِ هفده سالی که از اون زمان میگذره سختی و بدبختی و مشقت تا دلتون بخواد داشتیم توی مسیر کارمون. امروز با معیارهای روتینِ سنجشِ کسب و کارها، احتمالاً تا حدی موفق به حساب بیائیم. حداقل هنوز سرپائیم!

طی این سالها ده ها موقعیت شغلی مستقیم و صدها موقعیت شغلی غیرمستقیم به واسطه کارمون ایجاد کردیم.

احتمالاً خودتون بتونین چرخه ها و گردش کارها و مسائل و مشکلات مختلفی که وجود داشتن و دارن رو تصور کنین.

فشارهای مختلفی که از همه طرف وارد میشد رو فاکتور میگیرم!(از فشارهای مالی تا فشارهای اجتماعی از سمت خانواده و نزدیکان تا دوست و آشنا. از فشارهایی که به واسطه اقتصاد بیمارمون بهمون تحمیل میشد تا فشارهایی که از سمت بازیگران بازارمون بهمون وارد میشد از نوع ناجوانمردانه اش)

خلاصه اگه بخوام همه چیز رو لیست کنم مثنوی هفتاد من میشه(فکر میکنم همه ی کسانی که تجربه ساختن یک کسب و کار رو از صفر دارن بتونن این حرفم رو تائید کنن).

خب فعلاً اینها رو گوشه ذهنتون نگه دارین.

*

یکی از آشناهام که سالهاست میشناسمش و دورادور و گاهی هم از نزدیک در جریان کارهاش بودم چند ماه پیش برای کاری باهام تماس گرفت و همدیگه رو دیدیم.

حالا کارشون چیه؟ خیلی خودمونی و سرراست بخوام بگم: دلالی.

قبلترها به شغل شریفِ "کار چاق کنی" مشغول بود ولی چند سالی هست که کارش رو به دلالی ارتقا داده.(هم "کار چاق کنی" و هم "دلالی" رو به معنای عرفی اش در نظر دارم و بار معنایی منفی هم داره. و گرنه با تعریف دقیق این دوتا واژه که توی علم اقتصاد مطرح میشه مشکلی ندارم و به نظرم در هر اقتصادی هم وجود دارن و نقش های سازنده ای هم ایفا میکنن و الی آخر)

کارهایی که تا الان انجام داده، طوری نبودن که با قوانین جاری کشور بشه اتهامی بهش زد(حداقل اونهایی که من خبر دارم ازشون. البته قوانین زیادی تو راهن که جمعیت بیشتری رو پوشش خواهند داد!). این توضیح رو دادم که کارش رو از دلالی هایی که از نظرم "دزدی" و "کلاهبرداری" هستن تفکیک کنم. در واقع فکر می کنم اگر از مردم بپرسن که آیا میخوان جای ایشون باشن؟ شاید خیلی ها جوابشون مثبت باشه (عده ای هم هستن که شاید در ظاهر نه بگن ولی احتمالاً اگر در خلوت ازشون بپرسن نه نمیگن!)

چندباری که همدیگه رو دیدیم متوجه شدم که سه تا جوجه دلال هم تربیت کرده که کارهای چیپ تر و کارهایی که شاید خیلی تمیز نباشن رو براش انجام بدن.

از وقتی که یادم میاد نه دفتر و دستکی داشته نه دردسر و مشقت هایی که دائمی باشن و بخوان آرامش ذهنی اش رو به هم بزنن.

نه از چرخه ها و گردش کارهای سخت و پیچیده خبری بوده نه از سایر رنج ها و بدبختی هایی که توی کسب و کارها هست.

چندتا مهارت توی کارش ضروریه ولی مهارت های خاص و ویژه ای نیستن و فکر می کنم خیلی ها میتونن این مهارتها رو کسب کنن.

خلاصه کنم. این موارد رو گفتم که یه سرنخ هایی بهتون بدم که یک تصویر از کسب و کار ایشون توی ذهنتون بسازین.

 

یکی دوماه پیش بود که در جریان دو معامله ی آخرش قرار گرفتم و جزئیاتش رو برام توضیح داد.

بدون دردسر های رایج کسب و کارهایی از جنس کار ما، سود خالص این دوتا معامله اش از کل سود خالصِ هفده سال کسب و کار ما بیشتر بود!

لطفاً ساده نگذرین از کنار جمله ی قبلی.

هفده سال کاره.

نه فقط کار من، نتیجه کار و تلاشِ خیل آدمهایی که بالاتر گفتم.

 

واقعیتش رو بخواین تا دو سه روز حالم خراب بود. یعنی کارد میزدین خونم در نمیومد.

این اولین بارم نبود که با چنین چیزهایی مواجهه میشدم. بارها پیش اومده که با چنین مقایسه هایی روبرو بشم.

نمیدونم دلیلش سختی ها و بلاهای چند سال اخیر بود یا بخاطر شرایطی که یکی دو سال گذشته خودم درگیرش بودم یا دلایل دیگه، که انقدر برام سنگین بود این مقایسه.

به هرحال جای زخمِ این اتفاق گوشه ی ذهنم مونده!

 

بعد از اون چند روز اول که احساساتم کمی از غلیان افتادن، موتور توجیه مغزم تازه روشن شد! و شروع کرد به توجیه کردن. که آقا این مقایسه کلاً غلطه و ارزش کار ما خیلی بالاتره و بابا اینا خیلی درب و داغونن و آخه اینم شد ارزش آفرینی و قس علی هذا.

خلاصه این موتور هم چند روزی روشن بود ولی نتونست چندان که باید و شاید کمکی بهم بکنه.

راستش بعد از این افت و خیز های ذهنی، فقط یه سوال بود که کمکم کرد. همون سوالی که طی این سالها بارها کمک کرده که راهم رو گم نکنم.

اینکه سودی رو که بدست میارم از نقطه صفر تا صدش رو بررسی کنم و از خودم بپرسم آیا حاضرم یک ریال از این پول رو وارد زندگیم کنم یا نه؟

وقتی جواب این سوال رو میدم ارزش هایی که برام اولویت دارن بهتر به چشمم میان. اونجاست که دیگه ملاکم فقط قانونی بودن سودی که بدست میارم نیست. فقط مولد بودن یا ارزش آفرین بودن نیست.

این سوال خیلی ساده و کلی به نظر میاد ولی من سوالات جزئی تر رو هم امتحان کردم و فکر می کنم در این زمینه ی خاص، وقتی سوال جزئی تر و دایره شمولش کوچکتر میشه راه برای دور زدن و توجیه کردن هموارتر میشه. ساده تر بگم، اگه با خودمون صادق باشیم به نظرم همین سوال کفایت میکنه.

بالاتر گفتم که وقتی این سوال رو از خودم میپرسم اولویتبندی ارزش ها بهتر به چشمم میاد. وقتی صحبت از سلسله مراتب ارزش ها میشه انگار کار کمی سخت و ثقیل میشه ولی در این زمینه راحت تر اینه که بگیم ممنوعیت ها و خط قرمزها راحت تر به چشم میان. مثل اینکه : من پول غیرقانونی توی زندگیم نمیارم. پولی که ناشی از خلق ارزش نباشه نمیارم. پولی که حقی رو از دیگری ضایع کرده باشه نمیارم. پولی که با اجبار یا نارضایتیِ کسی به دست اومده باشه نمیارم. پولی که غیر اخلاقی به دست اومده باشه نمیارم(با اصول اخلاقی در تضاد باشه). پولی که گردشش شبهه داشته باشه نمیارم(حتی گردشیش که مستقیماً به من ربط نداره و توی مراحل قبلی اتفاق افتاده).پولی که به طریقی به اقتصاد کشور لطمه بزنه نمیارم. ادامه شو خودتون برین.

فکر می کنم تاحدی منظورم رو رسوندم که چرا اون سوال ساده و کلی بیشتر به کارمون میاد. شاید عصاره ای از همه ی چیزهایی که برام ارزش به حساب میان بهم کمک کنن که تصمیم بگیرم. یا شاید اونجایی که توی خلوت خودم  حساب میکنم که با این سود راحت هستم یا نه.

 

به هر حال تا اینجای کارم همین سوال کمکم کرده. شاید اشتباهات مختلفی مرتکب شده باشم یا وقتهایی بوده که وسوسه شدم و دنبال کلاه شرعی برای توجیه گشتم ولی مطمئنم که این سوال نگذاشته که اون بند پاره بشه. به قول نادر ابراهیمی در کتاب ابوالمشاغل:

"ابن مشغله میگفت: باید ایستاد؛ بدون تزلزل، بدون شک، و بدون اضطراب ...

ابوالمشاغل میگوید: باید ایستاد؛ حتی اگر زانوها قدری بلرزد، شک قدری نفوذ کرده باشد، و اضطراب نیز، ناگزیر، قدری ..."

 

پی نوشت: این مطلب رو برای دوست عزیزی که چند وقت پیش سوالی در این زمینه پرسیده بود نوشتم. امیدوارم تا حدی به سوالش جواب داده باشم یا حداقل سرنخی داده باشم که خودش به جواب برسه.

پی نوشت بعدی: امیدوارم این سوال به شما هم کمک کنه ولی اگر سوال بهتری داشتید دونستنش رو از ما دریغ نکنین. شاید در آینده لازممون شد ;)

نکته ی بدیهی: طبیعتاً وقتی داشتم این مطلب رو می نوشتم، حالات حدی رو نادیده گرفتم. مثل کسی که در شرایط اضطرار گیر کرده و دغدغه اش وعده ی غذایی بعدی خانواده اشه.

 

۱ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ

فهرست کتاب هایی که در سال 1401 خواندم

به قول خداداد عزیزی! پارسال "سال گَندی داشتیم". خیلی گند. از جنبه های مختلفی گند بود. نمی دانم چرا اما حس میکنم از میان همه ی این گندها روزنه ها و بلکه درهایی به روشنایی باز خواهند شد. دیر و زود دارد اما اطمینان دارم که سوخت و سوز ندارد.

غیر از جنبه های عمومی تر، بقیه جنبه ها هم گند بود حتی وضعیت کتابخوانی ام. مشغله و درگیری و بدبختی زیاد بود اما میشد و می توانستم خیلی بیشتر و بهتر کتاب بخوانم اما نخواندم. نکته جالب اما این نیست که ارزیابی خوبی از کتابخوانی ام ندارم و میدانم که می توانستم بهتر باشم و تلاش زیادی برایش نکردم، جالبش اینجاست که هر چه سعی کردم که کمی ناراحت باشم یا از فرصت های از دست رفته احساس خسران کنم دیدم که هیچ فایده ای ندارد و ابداً ناراحت نیستم! مشکلی با این حسم ندارم ولی به نظرم کمی نگران کننده است! حالا ببینم چه پیش خواهد آمد.

 

بگذریم و برویم برای لیست کردن و بعد از آن توضیحات مختصری در مورد کتابها:

 

1-کتابخانه نیمه شب- مت هیگ- محمد صالح نورانی زاده- نشر کتاب کوله پشتی

2-دلایلی برای زنده ماندن-مت هیگ-گیتا گرگانی-انتشارات علمی و فرهنگی

3-مادام بوواری-گوستاو فلوبر-مهدی سحابی-نشر مرکز

4-کافکا در کرانه-هاروکی موراکامی-مهدی غبرائی-انتشارات نیلوفر

 

5-موضوع مرگ و زندگی- اروین و مریلین یالوم- سپیده حبیب

6-تتبعات(گزیده)-مونتنی-احمد سمیعی(گیلانی)-انتشارات نیلوفر

 

7-زندگی3.0 مکس تگمارک-میثم محمد امینی-نشر نو

8-تکنوپولی-نیل پستمن-صادق طبابایی-انتشارات اطلاعات

9-قلاب-نیر ایال-سعید قدوسی نژاد-نشر آریانا قلم

 

10-هنر دستیابی-برنارد راث-ساجد متولیان-نشر آریانا قلم

11-فرمول-آلبرت باراباشی-حامد رحمانیان-نشر نوین

12-رمزگشایی از چهره-پل اکمن و والاس وی فریزن-نیما عربشاهی-نشر بیان روشن

13-بروز احساسات-پل اکمن-حمیرا سلیمی-انتشارات رسپینا

 

14-ایران بر لبه تیغ-محمد فاضلی-انتشارات روزنه

15-اختناق ایران-مورگان شوستر-حسن افشار-نشر ماهی

16-ایران بین دو انقلاب-یرواند آبراهامیان-ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی-نشر نی

17-مستخدمین بلژیکی در خدمت دولت ایران-آنت دستره-منصوره نظام مافی-نشر تاریخ ایران

18-آمریکایی ها در ایران-آرتور میلسپو-عبدالرضا هوشنگ مهدوی-نشر البرز

19-برنامه ریزی و توسعه در ایران-جورج بی بالدوین-میکائیل عظیمی-انتشارات علم

20-بررسی تجربی نظام شخصیت در ایران-مسعود چلبی-نشر نی

 

21-لیبرالیسم-لودویگ فون میزس-مهدی تدینی-نشر ثالث

22-ریشه های اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی-دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون-جعفر خیرخواهان و علی سرزعیم-انتشارات کویر

23-راه باریک آزادی-دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون-جعفر خیرخواهان و علیرضا بهشتی شیرازی-نشر روزنه

 

24-از صفر به یک-پیتر ثیل-حسین راسی-نشر هستان

25-استراتژی خوب/استراتژی بد-ریچارد روملت-بابک وطن دوست-نشر آریانا قلم

 

26-استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم-جورج لیکاف و مارک جانسون-جهانشاه میرزابیگی-نشر آگاه

 

27-فریب خورده تصادف-نسیم طالب-بهروز قیاسی-نشر آریانا قلم

28-بازی بخت-لئونارد ملودینو-محمد ابراهیم محجوب-نشر آریانا قلم

29-پادشکننده-نسیم طالب-مینا صفری-نشر نوین

 

جمعاً حدود 580 فصل و 10900 صفحه.

اگر آماری مقایسه کنیم نسبت به سال1400،عدد و رقم ها تفاوت فاحشی ندارند اما در برخی موضوعات آمار و ارقام نمی توانند همه ی داستان را بیان کنند. کیفیت و حواشی(مثل بررسی سرنخ ها و مطالعات تکمیلی و بررسی منابع و ده ها مورد دیگر) را با آمار و ارقام نمی شود سنجید.

 

از میان لیست بالا، شماره ده، به نظرم مزخرف بود. نه اینکه کلاً مزخرف باشد! "از نظر من و برای من" مزخرف بود. کلاً چند سالی است که کتاب های حوزه موفقیت اعصابم را بهم می ریزند! مخصوصاً آنهایی که به شدت جزء نگرند و باریکه ی کوچکی را می گیرند و به جای اقیانوس معرفی اش می کنند و نتیجه ی چندتا تحقیق را به زور به حرف هایشان می چسبانند و فکر می کنند همینکه از اسم یکی از دانشگاه های معروف دنیا هم استفاده کنند دیگر همه چیز تمامند.

شماره یازده(فرمول) هم چندان از توضیح بالا مستثنی نیست هرچند شاید کمتر از قبلی بتوان سرش غر زد. 

کتاب قلاب هم ایضاً. بجز بخش هایی که تعدادی از روش های روانشناسی شناختی و اقتصاد رفتاری را توضیح داده بود(هر چند تکراری) که ممکن است به درد برخی کسب و کارها بخورد بقیه کتاب به نظرم چیز زیادی برای عرضه نداشت.

سال های دورتر تعداد زیادی کتاب در حوزه موفقیت خوانده ام، منظورم این است که نخوانده نیستم! و دشمنی خاصی با این نوع کتابها ندارم. شاید یکی از دلایل چنین قضاوتی در مورد این سه کتاب، سطح انتظارات خودم و البته گپ بزرگی است که میان ادعاهای نویسنده و محتوای کتاب وجود دارد.

 

کتاب های مت هیگ را دوست داشتم و به نظرم برای کسانی که تجربیات مشترکی با نویسنده دارند می تواند بسیار کمک کننده باشند.

با مادام بوواری هم خیلی نتوانستم ارتباط برقرار کنم. هم جنس داستان و هم سبک نوشتار فلوبر برایم چندان جذاب نبود. ظاهراً برای زمان خودش رمانی انقلابی! به حساب می آید اما من که به این دلیل سراغش نرفته بودم! از طرفی چندین رمان(هم از نویسندگان فرانسوی و هم روس) در دوران جوانی خوانده بودم که خیلی مشابه مادام بوواری بودند و همین موضوع از جذابیتش کم می کرد.

و با عرض معذرت از طرفداران سرسخت موراکامی، کافکا در کرانه هم مزخرف ترین کتابی بود که از جناب موراکامی خوانده ام. این همه کلمه برای گفتن این موضوع تکراری آخه! هر چقدر از خواندن داستان های کوتاه موراکامی لذت برده بودم و یاد گرفته بودم همه را شست و برد.

 

کتاب مرگ و زندگیِ یالوم ها به نظرم خیلی خوب بود. تجربه ها و ترس های عمیقی که از زبان کسی جاری می شوند که همه ی عمرش سرگرم درمان کردنِ همان ترس ها و تجربه های سخت در دیگران بوده است. به نظرم بعد از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال، این کتاب یکی از بهترین های یالوم است.

تتبعات مونتی را سالها قبل خوانده بودم اما سرگرم خواندن قسمتی از کتاب بودم که حیفم آمد یکبار دیگر از اول تا آخرش را نخوانم.

 

زندگی3.0 و تکنوپولی، هر دو عالی بودند به نظرم. و چقدر خوب شد که این دو کتاب را پشت سر هم خواندم.

 

از مطالعه کتاب هایی که متمرکز بر تاریخ معاصر ایران بودند راضی بودم. یجز یکی دو موردشان روایت دکتر محمد فاضلی را هم در کنار مطالعه کتابها گوش میدادم که تجربه خوب و جالبی بود.

در مورد کتاب لیبرالیسم قبلاً توضیحات مختصری نوشته ام(اینجا) و دیگر تکرارشان نمی کنم. کتاب های عجم اوغلو هم که واقعاً خواندنی اند و نیازی به تعریف و تمجید من ندارند.

 

از صفر به یک پیتر ثیل را بالاخره خواندم! و بر خلاف تصوری که داشتم به نظرم کتاب بسیار خوبی بود. می دانم جمله ی عجیبی نوشتم که جسارت و حماقت را با هم لازم دارد برای نوشتنش اما واقعاً چشمم ترسیده از نویسندگان سیلیکون ولی.

کتاب استراتژی روملت به نظرم یکی از بهترین کتاب هایی بود که تا به حال در حوزه استراتژی خوانده ام.

 

فکر می کنم کتاب استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم کتاب بسیار مهمی است! به نظرم در آینده از مباحث و فرضیه هایی که در این کتاب مطرح شده بیشتر خواهیم شنید. کتاب سختی بود ولی ارزش چندبار خواندن را دارد.

 

مدتها بود که منتظر ترجمه آقای محجوب از کتاب فریب خورده تصادف بودم که آریاناقلم قرار بود منتشر کند. بالاخره کتاب بیرون آمد ولی با ترجمه آقای قیاسی که انصافاً ترجمه خوبی هم بود. همراه کتاب بازی بخت خواندمش. نسخه انگلیسی کتاب طالب را پارسال خوانده بودم ولی حیف بود که ترجمه اش را هم نخوانم. هم بازی بخت و هم فریب خورده تصادف عالی بودند ولی من سبک و سیاق طالب را بیشتر دوست دارم و می پسندم.

چند وقتی است که هر چیزی که از طالب می خوانم بعدش دوباره کتاب پادشکننده را هم می خوانم. احتمالاً دلیلش را خودتان بتوانید حدس بزنید.

 

به هر حال امیدوارم اینهمه کلی گویی در مورد این کتاب ها را بر من ببخشید.طبیعتاً توضیح بیشتر و جزیی تر ممکن بود برای برخی دوستانم خسته کننده و حوصله سربر باشد.

همین دیگه. امیدوارم سال بهتری پیش روی همه تون باشه همراه با لذت بیشتر از کتاب هایی که می خوانید.

 

پی نوشت: لیست های قبلی + ،+ ،+ ،+

۲ نظر ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۲۱
سامان عزیزی

" دوصد گفته چون نیم کردار نیست "

برای من و در حوزه قضاوت در مورد خودم و آدم های اطرافم و افرادی که توی زندگیم به اونها برمیخورم، حرف ها و ادعاهاشون مصداق نویز و رفتار و عملکردشون مصداق سیگنال است.

تمام چیزی که میخواستم بگم همین بود و چند پاراگراف بعدی صرفاً جنبه ی تزئینی و دورچین دارد!

 

احتمالاً همه ما در مورد فاصله و گپی که بین گفته ها و عملکرد انسان ها وجود دارد چیزهایی میدانیم یا در خودمان و دیگران با آن مواجهه شده ایم. اگر شما مصداق جمله ی قبلی نیستید به نظرم مطالعه این درس متمم (+) خالی از فایده نخواهد بود.

مشاهده این فاصله و گپ میان گفتار و رفتار ما انسان ها طبیعی است. طبیعی بودن این مسئله به معنای درست بودن یا ایده آل بودن نیست بلکه صرفاً به این موضوع اشاره دارد که اکثریت قریب به اتفاق انسان ها اینطورند.حالا هر دلیلی می خواهد داشته باشد، از مشکل طراحی و برنامه نویسی مغز گرفته تا محدودیت های ما انسان ها و اینکه نمی توانیم عوامل مختلف محیطی را در کنترل خود داشته باشیم تا هر دلیل کوچک و بزرگ دیگری که بتواند بخشی از این موضوع را توضیح دهد.

پس بسیار بعید است که بتوانیم کسی را پیدا کنیم که گفتار و عملش کاملاً برهم منطبق باشند حتی اگر تمام انرژی و توانش را صرف آن کرده باشد.

 

اما مشکل من(که شاید مشکل شما نباشد) از جایی شروع می شود که این فاصله و گپ نه به خاطر محدودیت ها و سایر عواملی که مانع کم شدن این گپ می شوند بلکه به خاطر عواملی غیر از این محدودیت ها ظاهر می شود. اندازه این گپ هم نه در محدوده ی قابل قبول به خاطر محدودیت ها(به تناسب هر فرد و شرایط خاصی که پیش می آید) بلکه بسیار بیشتر است. در حدی که وقتی در دو سکانس کاملاً جداگانه، فردی را در حال گفتن ادعاها یا باورهایش در مورد موضوع خاصی با مشاهده همان فرد در حال عمل در همان موضوع خاص، با هم مقایسه می کنیم انگار با دو فرد کاملاً متفاوت و بیگانه از هم طرفیم.

مثال های فراوانی در ذهن دارم، هم در گفتار و عملکرد خودم و هم در مشاهده ی گفتار و رفتار دیگران، اما بعید می دانم نیازی به مثال زدن من باشد. حوزه مثال ها هم بسیار گسترده است از زندگی شخصی و امور روزمره بگیرید تا حوزه زندگی اجتماعی.در محیط کسب و کار(و بخصوص در جلسات!) که به وفور قابل مشاهده اند.

گفتم مثال نمیزنم اما چه کنم که شیطان رجیم ول کن نیست! از نظرم چند ماه اخیر، ویترین تمام عیاری برای دیدنِ این موضوع بود. حداقل در دایره ی آدم هایی که من میشناختم و گفتار و رفتارشان را دیده بودم که اینطور بود. چه سنگ محک تلخ و دردآوری بود. کاش میتوانستم نادیده اش بگیرم اما هر کاری کردم نتوانستم.

طرف با یقه ی سفید و بی لکه اش کل زندگی و کسب و کارش در کثافت و رانت غرق بوده و هست ولی موقع ادعا و شعار دادن هایش چنان با خشمی آتشفشانی از عدالت اجتماعی و سایر شعارهای همه پسند دفاع می کند که آدم از هرچه عدالت و چیزهای پسندیده هست حالش به هم میخورد.

و طرفی که نه به خاطر اینکه نخواسته، بلکه چون دستش به دزدی و رانت و کثاف نرسیده و نمی تونسته برسه، کمی در این حوزه ها تمیزتر به نظر می رسد چنان ژستِ خود برتر بینانه ای گرفته که بیا و ببین. حالا اوج کنشگری اش این بود که با یک اکانت فیک، پُستی بیخودی از مدعیان فیک تر از خودش را لایک کرده است.

یا کسانی که حتی در جمع های خصوصی، چیزی را که مد شده بود و فراگیر، می گفتند و جرات بیان نظر و تحلیل شخصی خودشان را نداشتند، نکند به اعتبار نداشته شان خدشه ای وارد شود! یا کسی به اشتباه برداشت دیگری بکند.

یادمه وقتی نوجوان بودم گاهی در مدرسه دعواهای گروهی اتفاق میافتاد. یعنی مثلاً هفت هشت نفر با هفت هشت نفر دیگر دعوا میکردیم!

بعد از تجربه ی چند دعوای گروهی، یه چیزی توجه ام رو جلب کرده بود. اغلب اوقات اون عضو گروه که کُری بیشتری میخوند یا داد و بیدادش از همه بیشتر بود، وقتی که دعوای عملی(یعنی فیزیکی) شروع میشد از همه ترسو تر و بزدل تر بود. معمولاً پشت بقیه قایم میشد یا وسط شلوغیِ دعوا یه جوری خودشو سرگرم میکرد و کارهایی از این دست.

چند ماه اخیر که فضای شبکه های اجتماعی رو میدیدم اون خاطره برام زیاد تداعی میشد.

یعنی اونایی که تندترین مواضع رو میگرفتن یا به وحشیانه ترین حالت ممکن به این و اون حمله میکردن و میکنن،اغلب شون همون هایی هستن که فقط پشت صندلی های گرم و نرمشون نشستن و زل زدن به صفحه نمایش! اگه در شرایط عادی تا بقالی سر کوچه شون میرفتن در چند ماه اخیر اونم نمیرفتن.

یه دوستی دارم که از این چپی های دوآتیشه ست(این دوست با اون دوستی که در مطلب قبلی اشاره کردم یکی نیست ها. از بد روزگار چپا زیاد شدن دوباره!). توی شرایط عادی چنان موضع میگیره و حرف میزنه و به همه حمله ور میشه که ما که دوستاشیم جرات نداریم چپ بهش نگاه کنیم. من فکر میکردم اگه اعتراضی چیزی شکل بگیره این توی صف اوله و زمین و زمان رو بهم میدوزه! توی یکماه از ماه های پائیز شده بود ستاره سهیل و هر روز بهم زنگ میزد که امروز چه خبره؟!

حتی عکس پروفایل هاشم به سبزه و درخت و گل تغییر داد ;)

خلاصه این شیرهای ژیانی که توی شبکه های اجتماعی به همه حمله ور میشن و هر کس کوچکترین چیزی بگه که شبیه تفکرات دگم و وحشیانه شون نباشه خونش رو به صورت مجازی میریزن! خیییلی بامزه هستن ;)

حالا بگذریم. اصلاً اصل مطلبی که میخواستم بگویم ربطی به این ماجراها ندارد و اینها صرفاً یک مصداق کوچک از آنند. همش تقصیر شیطان رجیمه!

 

آیا نویز و سیگنال در نظر گرفتنِ گفتار و رفتار، ما را دچار خطای قضاوت نمی کند؟

فکر می کنم در موارد مختلفی می تواند ما را دچار خطای قضاوت کند، اما واقعیت این است که به عنوان یک راهکارِ سرانگشتی(مانند میانبر های ذهنی) و قابل اتکا، من روشی بهتر از این سراغ ندارم و تا این لحظه هم در جایی ندیده ام که کسی روش بهتری(با همین میزان از سرانگشتی بودن و کم هزینه بودن) ارائه کرده باشد.(اگر شما روش بهتری می شناسید یا جایی دیده اید، لطف بزرگی می کنید که به من هم یاد بدهید)

به نظر میرسد که ابتدایی ترین و رایج ترین خطایی که رخ می دهد همان است که در پاراگراف بالا توضیح دادم. یعنی این گپ را  در مورد خودمان یا دیگران معیار قضاوتی قرار دهیم بدون اینکه به محدودیت های انسانی و محیطی توجه کنیم.

خطای دیگری که ممکن است بروز کند می تواند ناشی از تفسیر غلط رفتار دیگران باشد. به عنوان مثال فرض کنید من گفته ها و باورهای فردی را در موضوع خاصی می دانم و بعداً با رفتار خاصی از آن فرد در همان موضوع مواجهه می شوم و به هر دلیلی(از کم سوادی در آن حوزه خاص تا ندیدن جوانب موضوع یا نداشتن اطلاعات کافی و الی آخر) آن رفتار را در مغایرت کامل با گفته هایش تفسیر کنم، در صورتی که در واقعیت آنطور نیست و من دچار خطای تفسیر رفتار شده ام.

همین اتفاق در مورد تفسیر گفته ها هم می تواند رخ دهد.یعنی ...

خطاهای مختلف دیگری هم می تواند رخ دهد ولی مسئله این است که این خطاها در همه ی روش های هم سطح دیگر هم رخ می دهد.(امیدوارم فحشم ندهید که پس چرا داری از این روش دفاع میکنی؟ چون مشغول مقایسه هستیم)

 

پند اخلاقی!

من فکر می کنم اگر بخواهیم در گفتار و رفتارمان از دایره اخلاق(یا تفکر سیستمی) خارج نشویم، احتمالاً و ان شالله! بهتر است تا جایی که در توانمان است کمتر نویز تولید کنیم و نویز ِ بیشتری به زندگی خودمان و دیگران تزریق نکنیم.

حالا فکر نکنین که نویز تولید کردن فقط با گفته ها و ادعاهای بی پشتوانه و پوچ و مغایر با عملکرد اتفاق می افتد، سکوت هایی هم هستند که می توانند کاملاً مصداق تولید نویز باشند(مثل سکوت های تعمدی ای که مانع شفاف سازی می شوند)

 

پی نوشت: میدانم که قبلا هم در همین وبلاگ در مورد این مفهوم مطالب مختلفی نوشته ام(مثل این). اما پرداختن به یک مفهوم واحد با کلمات متفاوت و از زوایای مختلف، می تواند در درک آن مفهوم کمک کننده باشد. برای خودم که اینطور بوده است. و اگر این توضیح را قبول ندارید می توانم مانند شهردار انقلابی تهران خدمتتان عرض کنم که "خب می خواستین نخونین!". به دل نگیرید که شوخی کردم.

و در پایان دلم می خواهد این را هم بگویم که پرداختن چندباره به این مفهوم ناشی از این است که دغدغه ی خودم است برای گفتار و رفتار خودم. و اینکه همیشه دلم میخواسته که این گپ در گفتار و رفتارم کم باشد. نمی دانم چقدر موفق بوده ام یا شاید بهتر باشد بگویم که می دانم چندان موفق هم نبوده ام اما مرور چندباره آن برای خودم شاید بتواند اهمیت این موضوع را در خودآگاهم حفظ کند یا باعث شود که کمتر نادیده اش بگیرم به بهانه های مختلف!

 

پی نوشت بعدی: اینکه از تعریف نویز و سیگنال گذشتم و تفاوت هایشان را توضیح ندادم به این دلیل بود که تعاریفشان را بدیهی فرض کردم. اگر بدیهی هم فرض نگیریم، با یک جستجوی ساده تعاریف و تفاوتهایشان در دسترس همه ماست. همچنین در مورد اینکه در حوزه های مختلف هم چگونه مصداق پیدا می کنند مقالات فراوانی در دسترس است.

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۲۱
سامان عزیزی