زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۹۵ مطلب با موضوع «توسعه مهارت های فردی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ

برای آنها که مانده اند

اگر خواننده این وبلاگ بوده باشید می دانید که چند مرتبه ای در مورد مهاجرت و جوانبش چند خطی نوشته ام(مثل این نمونه).

چند وقتی هست که قصد داشتم کمی در مورد "ماندن" صحبت کنم. اینکه اگر کسی تصمیم گرفت با همه سختی ها و بدی ها و خوبی های ماندن، بماند، چطور می تواند این مسیر را کمی سهل تر و با کیفیت تر طی کند. می خواستم کمی از چیزهایی که خوانده ام و احساس می کنم رعایت کردنشان برای این مسیر کمک کننده است بگویم و کمی هم از تجربه هایی که خودم پشت سر گذاشته ام و شاید جایی برای کسی مفید باشند بگویم و الخ.

به هر حال دنبال فرصت و فراغت و تمرکزی بودم که بتوانم جمع و جورشان کنم و بنویسم تا اینکه چند روز پیش، در اپیزود صد و سومِ پادکست دغدغه ایران، گفتگوی دکتر محمد فاضلی را با مجتبی لشکربلوکی گوش میدادم که موضوع آن دقیقاً همین دغدغه را پوشش میداد.

بدیهی است که اگر من میخواستم محتوایی برای این موضوع تدوین کنم با محتوای این اپیزود متفاوت می بود، چون ما دوتا آدم متفاوت هستیم با دو تجربه متفاوت و احتمالاً مطالعات متفاوت و الی آخر.

اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که بخش قابل توجهی از توصیه هایی که مجتبی لشکربلوکی مطرح کرد با چیزهایی که من هم میخواستم بنویسم مشابه بود یا شاید بهتر باشد بگویم جنس شان مشابه بود. شاید چند مورد که به نظرم برای حوزه فردی مهمتر بودند اضافه میکردم یا در حوزه اجتماعی کمی متفاوت تر نگاه می کردم یا ده ها مورد دیگر.

آقای لشکربلوکی در مجموع ده توصیه برای کسانی که مانده اند مطرح می کند که این ده توصیه را ذیل سه عنوان توضیح می دهد: توصیه هایی برای زندگی اقتصادی، توصیه هایی برای حوزه زندگی فردی و ذهنی و در نهایت در حوزه زندگی اجتماعی(با تاکید بر مسئولیت اجتماعی).

پیش از این نیز بارها به اپیزودهای مختلفی از پادکست دغدغه ایران اشاره کرده ام، و به نظرم این اپیزود هم ارزش گوش دادن دارد و مطمئناً نکات کاربردی و مفیدی در جهت هدفی که بالاتر گفتم برای همه ما تدارک دیده است.

فکر می کنم بحث های مختلف دیگری را هم می شود ذیل همین عنوان مطرح کرد و یا طبقه بندی های متفاوتی ارائه داد یا هر عنوان را جداگانه و عمیق تر بررسی کرد و احتمالاً اگر به آن گوش دهید سرنخ ها و نقاط شروعی برای فکر کردن بیشتر گیرتان بیاید.

و در نهایت اینکه طبیعتاً ممکن است نقد هایی به بعضی توصیه ها و بحث ها مطرح باشد یا اینکه اگر من بودم شاید برخی از آنها را با جزئیات بیشتری بیان می کردم چون مهمتر و مفیدتر از آنند که با اشاره ای گذرا و تیتر وار از کنارشان عبور کنیم، اما ;) از آنجا که همیشه از افراد منتقدِ زبان درازِ منفعلِ بی هوده گو متنفر! بوده ام که فقط حرف مفت می زنند و طوطی وار مزخرفاتِ سطحی و کپیِ شان را تکرار می کنند و آدم را یاد رسانه های اپوزسیون نما می اندازند! که هیچ وقت هیچ خیری برای خودشان و سایرین نداشته اند، زبانم را بیشتر از این دراز نمی کنم و از شما دعوت می کنم که این فایل مفید را گوش کنید و اگر از نظر شما هم مفید بود به دیگران پیشنهاد بدهید.

فکر می کنم این فایل برای کسانی که به صورت متمرکز روی توسعه فردی کار نکرده اند یا مطالعه مستمر نداشته اند یا عضو جایی مانند متمم نیستند که همه جانبه روی این موضوع کار می کند، شنیدنی تر و به دردبخورتر هم خواهد بود.

 

گوش دادن در کست باکس: +

 

۱ نظر ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۰۸
سامان عزیزی
يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۱۸ ب.ظ

نشخوار افسردگی-تکمیلی

پیش نوشت: این مطلب در ادامه مطلبی است که چند وقت پیش نوشتم(این مطلب). 

 

جناب زیگموند فروید خدمات زیادی به رشته روانشناسی کرده است و بعید می دانم فرد منصفی پیدا بشود که منکر خدمات و جریان سازی فروید در حوزه روانشناسی بشود. اما با نگاه کردن به روندی که در رشته روانشناسی-از زمانه فروید تا کنون- و بخصوص حوزه درمان، طی شده، فکر می کنم که اگر اشتباهات و انحرافاتی که فروید و پیروانش باعث و بانی آن بودند را لحاظ کنیم، خدماتش رنگ می بازند. بخصوص با لحاظ کردنِ فجایعی که در حوزه درمان-با استفاده از رویکرد روانکاوی و روش های روان پویشیِ مبتنی بر روانکاوی- رخ داده است.

البته طبیعتاً نمی شود همه تقصیر را متوجه فروید و پیروانش دانست. مخاطبین و مراجعین هم نقش بزرگی داشته اند که بدون بررسی و مراجعه به تحقیقات و پژوهش های علمی و قابل اتکا در رد و ابطال فرضیات و پایه های این روش ها، چشم بسته به دامان درمانگران بی سواد و کم سواد(و گاهی راحت طلب و سودجو) افتاده اند.

امیدوارم فکر نکنید که بیش از حد دارم اغراق میکنم و این رویکرد(روانکاوی) و سایر رویکردهای مرتبط با آن کهنه و از مد افتاده شده اند و دیگر کسی سراغشان نمی رود. اتفاقاً درمانگران و اساتید دانشگاهی و طرفدارانشان کاملاً زنده و فعال هستند و با نامگذاری های جدیدتر در دل جامعه نفوذ قابل توجهی دارند. الگوها و اصطلاحات را کمی تغییر می دهند و لباس مد روزتری بر تن همان اصول و مبانی قدیمی می پوشانند و اسم چندتا استاد دانشگاه از دانشگاه های معروف دنیا پشتش می اندازند و مردم را در همان دور باطل بدبختی و نشخوار افسردگی و توهم بهبود غوطه ور می کنند و نان و نامشان را کاسبی می کنند.

از یونگین ها و سایه هایشان بگیرید تا درمان های بین فردی، از آی اف اس و سبکبار کردن هایش بگیرید تا درمان جونجیان از روان تحلیلگری بگیرید تا آی اس تی دی پی! و نام های عجیبتر و پر طمطراقی که به اصطلاح مدل! های جدیدتر بر خودشان می گذارند. حتی برخی(هرچند کوچک و ناچیز) از بخش های مدل درمانی مفیدی مثل TA که بر پایه های سست و متوهمانه ی خاطره بازی(سازی) از گذشته و کودکی بنا شده است.

این صحبتهایم در مورد این مدل ها به این معنی نیست که هیچ چیز خوب و مفیدی ندارند. قطعاً چیزهای مفیدی هم در آنها پیدا می شود.اصلاً مگر می شود که معدود چیزهای مفید یا مبتنی بر پژوهش های علمی نداشته باشند و بتوانند بقا پیدا کنند؟!

به هر حال این بخش تکمیلی را صرفاً برای این اضافه کردم که یک کتاب خیلی خوب در این زمینه معرفی کنم که فکر می کنم برای کسانی که سراغ هر نوع درمانی در روانشناسی می روند یا به این مباحث علاقه مندند، از نان شب هم واجب تر است.

کتاب "کی بود کی بود؟" نوشته الیوت ارونسن و کارول توریس.

این کتاب با هدفی که من از معرفی اش در این مطلب داشتم نوشته نشده است و تمرکز نویسندگانش بر توضیح تعارضِ شناختی و راه های عبور از آن و توضیح مثال های آن در حوزه های مختلف است. اما فکر می کنم برای هدفی که من داشتم بهترین کتابی است که تا کنون خوانده ام.

این کتاب با ترجمه سما قرایی توسط نشر گمان منتشر شده است. به نظرم ترجمه دقیق و روانی هم هست.

امیدوارم مطالعه این کتاب، سرنخِ های خوب و مفیدی به همه کسانی که به هر نوعی با این مباحث مرتبطند بدهد(که به نظرم می دهد، به شرطی که به قول ارونسن از نوک هرم به سمت قاعده ی اشتباه هرم نغلتیده باشیم)

و اگر به هر دلیلی نتوانستید یا نخواستید همه کتاب را بخوانید، خواندن چهار فصل  اول کتاب برای هدفی که داریم کفایت می کند.

 

البته درمانگران و طرفداران این نوع رویکردها معمولاً هیچ نقدی را بر نمی تابند و هنوز میراث خوار فرویدند که با اعتماد به نفس بالایی! بلافاصله یک برچسب از مکانیزم های دفاعیِ کذایی اش انتخاب می کرد و به منتقدش میچسباند!

این مطلب کوتاه را با نقل قولی از کتاب تمام می کنم که در مورد روش های مقابله فروید با منتقدانش است:

"وقتی همکاران روانکاو فروید دیدگاه او را درباره ابتلای تمامی مردان به ترس اختگی زیر سوال می بردند، به ریششان می خندید و می گفت: گاهی می شنویم برخی از روانکاوها می گویند که ده ها سال کار کرده اند و حتی یکبار هم نشده که نشانه ای از وجود عقده اختگی در مردان بیابند. باید در مقابل این همه تبحر در نادیده گرفتن نظر دیگران و اصرار بر خطای خویش سر تعظیم فرود آورد.

پس اگر روانکاوان نشانه ای از عقده اختگی در بیمارانشان ببینند، حق با فروید است. اگر نبینند، از آن غفلت کرده اند، و همچنان حق با فروید است! خود مردان هم نمی توانند به شما بگویند که آیا ترس از اختگی دارند یا نه، چون حسی ناخودآگاه است، اگر این حس را انکار کنند باز مشخص است که دارند حاشا می کنند.

عجب نظریه درخشانی!

هیچ راهی باقی نمی گذارد که بتوان نشان داد نظریه پرداز برخطاست."

روش مواجهه با منتقدانش برایتان آشنا نیست؟!

یادم می آید چند سال پیش با یکی از دوستان در مورد یکی از همین مدلها صحبت می کردیم و من از تردیدهایم در مورد این مدلها می گفتم و اینکه نسبت به سالهای دورتر، نسبت به استفاده از این مدلها محتاط تر شده ام. بلافاصله شروع کرد به توضیح که، همینکه تردید داری خودش نشانه فلان مکانیزم(طبیعتاً از مدل مطبوعش) است و گرنه باید با کله در دامان این مدل فرو می رفتی!

اصولاً فکر می کنم هر مدلی که باعث شود یا ما را ترغیب کند که همه اتفاقات عالم و همه تعاملاتمان را با عینک او ببینیم و لاغیر، مدلی است که باید به شدت مراقبش باشیم!

بگذریم.

دوست داشتم از این کتاب بیشتر و بیشتر بنویسم و پتانسیلش هست که چندین مطلب در موردش بنویسم ولی چه کنم که وقت و حوصله ای نیست.

 

پی نوشت: خودم هم در علاقه مندی و استفاده گهگاهی از این مدلها در سال های دور و نزدیک سابقه چندان پاک و منزهی ندارم. امیدوارم مایه ی تسکین باشد!

۰ نظر ۰۳ دی ۰۲ ، ۲۱:۱۸
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۱۷ ق.ظ

نشخوار افسردگی

سعید مدتی بود که سرحال نبود. نه اینکه قبلاً همیشه سرحال و پر انرژی بوده باشد ولی هیچ وقت به اندازه این چند ماه بی حوصله و بی انگیزه نبود. چیزهای کمی بودند که میتوانستند سعید را کمی خوشحال کنند. نسبت به همه چیز و همه کس احساس بی تفاوتی می کرد. بعضی وقتها از بی تفاوتی هم فراتر می رفت و اتفاقات و افرادِ دور و برش را سیاه و کبود می دید. نسبت به همه چیز بدبین شده بود، آنقدر که از مثبت ترین اتفاقات هم نقاط تیره و تارش را در ذهنش برجسته می کرد.هیچ تصمیم مهمی در زندگی روزمره اش را نمی توانست به درستی اتخاذ کند انگار در بی تصمیمی غوطه ور شده بود.اکثر کارهایش به تعویق می افتاد یا انقدر تعلل می کرد که کار از کار می گذشت.

هرچه تلاش می کرد نمی توانست از این فضایی که ذهنش را تسخیر کرده بود خارج شود. بارها به این فکر کرد که چه اتفاقی افتاد که اینطور گرفتار این وضعیت روحی شد. آره درگیری ها و مشکلات مختلفی را در این چند ماه تجربه کرده بود ولی تفاوت این مشکلات با مشکلاتی که در باقی عمرش تجربه کرده بود آنقدر فاحش نبود که بتواند تنها دلیل وضعیت روحی اش را به آن نسبت دهد.

چند بار سعی کرده بود که مشکلش را با دوستان نزدیکش در میان بگذارد اما نتوانسته بود و دوستان و اطرافیانش هم هر وقت سعی می کردند در این زمینه سر صحبت را باز کنند با واکنش های منفی- گاهی پرخاشگرانه و گاهی با سکوت و گاهی در حد دست به سر کردن- او مواجهه می شدند.

در طول عمرش دوره های دیگری هم بوده اند که تاحدی شبیه وضعیت حاضرش باشند اما انگار این بار طولانی تر و عمیق تر بود.

گذشت و گذشت تا اینکه یکی از دوستان نزدیکش دل را به دریا زد و به سعید گفت که سعید جان فکر می کنم تو بیمار شده ای و احتمالاً دچار افسردگی شدی. بد نیست پیش یک روانپزشک خوب بری.

سعید بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره پیش روانپزشک رفت. بعد از شرح حال گیری و باقی قضایا، دکتر تعدادی قرص برایش تجویز کرد. بجز یکی دو هفته اول مصرف قرص ها که حال روحی اش را بدتر کرده بود، باقی اوقات و بعد از آن با مصرف داروها حس میکرد که بهبود یافته است. داروهایش طوری بود که انگار مغزش دنده عوض میکرد و موتورش بهتر کار میکرد!

بعد از گذشت دو سه ماه کم کم متوجه شد که داروها کم اثرتر شده اند و از طرفی احساس میکرد که بدون مصرف داروها حتماً به وضعیت سابقش برخواهد گشت و ترس جدیدی هم به باقی ترس ها اضافه شد.

دوستان روانشناس دیگری هم وارد میدان شدند که توضیح دادند که دارو درمانی چاره کار نیست و می بایست نزد یک روانکاو خبره برود تا عمیقاً روانش را کاوش کند.

جلسات چهل و پنج دقیقه ایِ روانکاوی آغاز شد. دکتر جدیدش با اطمینان میگفت که حال امروزت بدون شک نتیجه ی تجربه یا تجربیات ناخوشایند و آسیب زایِ دوران کودکی و نوجوانی است و با هم شروع کردند به کاوش خاطرات سعید.

جلسات هر هفته برگزار میشد و سعید گاهی احساس میکرد که سبک تر شده و رو به بهبود است. گاهی دلش میخواست ساعتها با دکترش حرف بزند و انواع خاطرات قدیم را مرور کند اما دکتر خیلی وقت شناس بود و سعید هرگز یادش نمی آید که دقیقه چهل و ششم جلسات درمانی را دیده باشد.

جلسات ماه ها ادامه پیدا کرد و سعید کم کم متوجه شد که مشکلش عمیق تر از چیزی است که تصور میکرد. انگار هرچه خاطره بازیِ بیشتری انجام میشد خاطراتِ بیشتری یادش می آمد. حتی گاهی چندان مطمئن نبود که خاطره واقعی است یا نه، اما خاطرات همینطور به او الهام میشدند(یادمان نرود که تحقیقات مختلفی هستند که نشان داده اند این امکان وجود دارد که با پرسیدن سوالاتی درباره گذشته، خاطرات نامعتبری در ذهن ایجاد شود. از این رو به احتمال زیاد بعضی از خاطرات بازیابی شده هرگز روی نداده است(یاد کانمن و بحث "خودِ به یاد آورنده" اش بخیر)) و همراه دکتر به بررسی و واکاوی تجربیاتش مشغول بودند.

سعید با جدیّت تمام جلسات را دنبال می کند و همچون باستان شناسی خبره، مشغول حفاری در گذشته خودش شده ...

 

***

از تعریف "افسردگی" میگذرم چون هنوز هم بین علما(منظورم علمای معتبر این رشته است) اختلافات جدی برای تعریف و نگاه به مقوله ی افسردگی وجود دارد.

به خاطر علاقه ای که به رشته ی روانشناسی داشتم حداقل بیست و پنج سالی می شود که هیچ سالی را به پایان نبرده ام بدون اینکه مطالعه ای در حوزه روانشناسی داشته باشم. بنابراین می توانم با تقریب نسبتاً خوبی بگویم که با نظرات و آرا و رویکردهای اصلی و معتبر رشته روانشناسی در مورد مقوله ی درمان(از جمله افسردگی) آشنایی نسبی دارم. رویکردهای حاشیه ای دیگر را هم کم و بیش می شناسم.

به عنوان نگاه و نظر شخصی، هیچ وقت نتوانستم با نگاه روانشناسان دو سر طیف به افسردگی، به طور کامل کنار بیایم. یک سر طیف، کسانی هستند که چندان به افسردگی به عنوان یک بیماری نگاه نمی کنند که شاید یکی از معتدل ترین هایشان گلاسر باشد که از اصطلاح "افسردگی کردن" استفاده می کرد و سر دیگر طیف کسانی هستند که نگاهشان به افسردگی چنان است که انگار وخیم ترین و عجیب ترین بیماری تاریخ بشر است.

به هر حال گذشته از اینکه پروفایل روانی ما چه باشد و اینکه با توجه به نقش ژنتیک و محیط در این پروفایل که پتانسیل رفتارها و حالات ذهنی و روحی مختلفی را در ما به وجود می آورد، فکر می کنم اکثر ما انسان ها در طول زندگی مان دوره های مختلفی را تجربه می کنیم که احتمالاً می شود نام افسردگی به آن داد.(طبیعتاً موارد استثنا و تروماهای خاص را در این توضیح نادیده گرفته ام و منظورم اینطور موارد نیست)

 

این توضیحات کلی و مختصر و آن داستان را تعریف کردم که به اینجا برسم که معمولاً وقتی دچار افسردگی می شویم بعید است به رویکرد روانکاوی به عنوان یکی از راه های درمان و بهبود فکر نکنیم.

در دو سه دهه ی اخیر خوشبختانه نقدها و ایرادات مختلفی به این رویکرد وارد شده و پژوهش های مختلفی هستند که بسیاری از پیش فرض ها و پایه های این مدل را زیر سوال برده اند اما متاسفانه در ایران ما(و شاید در بسیاری کشورهای دیگر) هنوز هم طرفداران این رویکرد با قدرت کامل حضور دارند و به شدت در جامعه هم نفوذ دارند.

منظورم از این جمله این نیست که تمام پیش فرض ها و اصول این رویکرد غلط هستند یا زیر سوال رفته اند اما فعالان این حوزه از معدود پیش فرض ها و اصولی که درستی شان اثبات شده یا اصولی که هنوز نادرستی شان اثبات نشده شروع می کنند و اینها را به عنوان سبزی سالم نشانمان می دهند و به بهانه همین چند سبزی سالم یک گونی سبزی فاسد و مانده و عفونت گرفته را به خوردمان می دهند!

فکر می کنم هر وقت که بخواهیم سراغ روانکاوی برویم (چه با کمک دکتر و چه با کمک کتابها و دستورالعمل های این رویکرد) بهتر است حتماً نقدها و تحقیقات پشت این نقدها را هم مرور کنیم. شاید کوچکترین اثر این مرور این باشد که همچون مریدان مشایخ و دراویش! در دریای بی پایان و دورهای باطل و تسلسل وار باستان شناسانه گرفتار نشویم و این نقدها مثل پنجره ی کوچکی باشند که جلوی چشم بستنمان و اسیر تاریکی شدنمان را بگیرد.

یا به بیان بهتر: گرفتار "نشخوار افسردگی" نشویم.

 

چند ماه پیش توضیحاتی را از زبان فیلیپ زیمباردو می خواندم که در مورد تحقیقاتی که فردریک ملگس(Fredrick Melges) روانپزشک دانشگاه استنفورد، در این حوزه انجام داده بود بیان می کرد.ملگس معتقد بود که افراد افسرده دچار "دور باطل" یا "مارپیچ معیوب" می شوند.فکر تجربه گذشته آنها را آزار می دهد.به یاد آوردن خاطرات بد گذشته باعث ناراحتی بیشتر آنها می شود و نمی گذارد آنها به اهدافشان برسند.

بعدها روانشناس دیگری به نام سوزان هوکسما(Susan Hoeksema) کارهای ملگس را در مطالعه ای با موضوع "تاثیر دلمشغولی به گذشته در تقویت افسردگی" ادامه داد. او بیان می کند که افراد افسرده احساس می کنند که به خاطر آوردن و مرور گذشته و علت یابی رنج هایشان، سبب می شود که بتوانند مشکلات خود را حل کنند.

تحقیق هوکسما به روشنی نشان می دهد که این نوع تفکر(یعنی نشخوار افسردگی) به سرعت به یک مارپیچ سراشیبی معیوب وارد می شود و سبب می شود که طول افسردگی و شدت آن بیشتر شود.

"هوکسما و همکارانش معتقدند که تمرکز وسواسی بر گذشته، باعث می شود که آدمها کمتر بتوانند به آینده فکر کنند. در نتیجه این افراد در مقایسه با دیگران کمتر می توانند برای آینده برنامه ریزی کنند و یا برنامه هایشان را اجرا کنند. کلید رهایی از افسردگی حل مسائل گذشته نیست، بلکه پذیرش آن و برنامه ریزی برای آینده است.بگذارید که گذشته استراحت کند و بر روی آن چشم اندازی برای آینده بهتر درست کنید."

 

"در آمریکا و برخی کشورهای اروپایی از این نوع رویکرد و درمان به عنوان یک درمان استاندارد برای افرادی که دچار بلایای طبیعی، جنگ یا سایر بلایا شده اند و یا افرادی که اختلال روانی مزمن و طولانی مدت دارند استفاده می شود. حتی این درمان به عنوان یک درمان اجباری برای کادر درمان یا کسانی که دچار تروما شده اند استفاده می شود. این تخلیه عاطفی هیجانی قرار است به کادر درمان یا نجات یافتگان کمک کند تا بتوانند تجربیات دردناک خود را بیان کنند. البته گزارشات زیادی هم در مورد نتایج مثبت این درمان دیده شده است ولی بعد از بیست سال تحقیق، مزایای گفتگوی مبتنی بر عواطف رد شده است. آزمایش های کنترل شده نشان می دهد که گفتگو قادر نیست اختلالات روانی ای مثل استرس پس از سانحه را درمان کند. در بعضی از موارد معلوم شد که این روش باعث می شود عواطف دردناکی در حافظه انباشته شود و تا مدتها به یاد آورده شود.

معلوم شده که "رفتاردرمانی شناختی" که برای افراد دچار علایم تروما-ماه ها بعد از حادثه- انجام می شود از سایر راه ها بهتر است."

 

پی نوشت یک: فکر می کنم این الگوی رفتاری(یعنی رویکرد روانکاوانه به اتفاقات گذشته) فقط در مواردی که طبق تعریف علما، افسردگی است کار دستمان نمی دهد و ممکن است در موارد ساده تر هم مشکل ساز شود. مثل اتفاقاتی که در زندگی شغلی مان می افتد(از تغییر شغل بگیرید تا شکست در کسب و کار و غیره) یا اتفاقاتی که در روابط مان روی میدهند.

پی نوشت دو: به نظرم ارزشش را دارد که در سطح کلان جامعه هم، به تاثیرات "نشخوار افسردگی" فکر کنیم. یعنی نشخوار افسردگی جمعی. شاید بتوان در سطح کلان جامعه، این اصطلاح را در مقابل "نبود حافظه ی تاریخی" هم قرار داد. در واقع شاید بشود گفت که "نشخوار افسردگی جمعی" و "نبود حافظه تاریخی" دو سر یک طیفند. شما جامعه ای را می شناسید که همزمان به هر دو مبتلا باشد؟!

پی نوشتی که بعداً اضافه شد: یک مطلب دیگر در تکمیل این مطلب نوشتم که اگر مایل بودید آنرا هم بخوانید (این مطلب)

۱ نظر ۱۶ آبان ۰۲ ، ۰۰:۱۷
سامان عزیزی
يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۵۷ ب.ظ

مینی سریال The Dropout

قسمت اول و دوم سریال را که نگاه کردم، احساس کردم که این سریال هم از قماش همان فیلم و سریال های کلیشه ای است که از موفقیت ها و شکست های استارت آپ ها و قهرمانانشان در سال های اخیر دیده ام.

چند ماه پیش بود و چند روزی افتاده بودم گوشه خانه. از سر بی حوصلگی و اینکه حال نداشتم تا بروم و کنترل تلویزیون را بردارم نشستم و گذاشتم قسمت های بعدی هم نمایش داده شود!

کم کم زیبایی ها و ظرافت های کار نویسنده و کارگردان آشکار شد. فکر می کنم این دو آشناییِ عمیقی با اتمسفر و فرهنگ استارت آپ ها داشته اند که توانسته اند با این دقت و ظرافت این فضا و حواشی اش را به تصویر بکشند.

پیشنهاد می کنم اگر وقت و حوصله دارید این سریال را ببینید. دلیل پیشنهاد دادنم نه ربطی به خوش ساخت یا بدساخت بودنش دارد و نه حتی ربطی به خط داستانی سریال. که از این نظرها هم سریال بدی نیست.

دلیل اصلی پیشنهادم، نمایش نسبتاً دقیق و واقع بینانه ی فرهنگ "سیلیکون ولی"(طبیعتاً منظورم خود دره سیلیکون در سانفرانسیسکو نیست! بلکه نمادی است که یک فرهنگ جهانی برای استارت آپها شده است) در این سریال است. چه وجوه مثبتش و چه وجوه منفی اش. و منظور من دقیقاً متمرکز بر وجوه منفی آن است. از باورها و ذهنیت ها و رفتارها و ژست های توهمی و تهاجمی گرفته تا ریزترین ریزه کاری های حال به هم زنی که در پوششی غیرواقعی و عامه پسند و فریبکارانه نمایش داده می شوند.

در واقع فکر می کنم این سریال بیشتر از آنکه چیزهایی برای یاد گرفتن عرضه کند، چیزهایی برای یاد نگرفتن دارد(از جنس یادگیری های لقمان. که ادب را از بی ادبان می آموخت). نکات بزرگ و کوچکی که یاد می گیریم که انجامشان ندهیم. البته به شرطی که از قبل اسیر آن فرهنگِ سیلیکونی نشده باشیم. چون احتمالاً اگر نگاه انتقادی و واقع بینانه نداشته باشیم ممکن است دیدن چنین سریال هایی به تقویت همان باورها و رفتارها کمک کند!

 

فکر می کنم دیدن این سریال برای فاندرها، کوفاندرها!، کارکنان، و همه کسانی که حتی از کنار یک استارت آپ هم رد می شوند خالی از فایده نباشد.

در مورد داستان فیلم و واقعی بودنش و الهام گرفتن از یک پادکست و سایر موارد توضیحی نمی دهم چون به راحتی در دسترس هستند.همچنین برای آنهایی که نمره های فیلم و سریالها تنها معیار انتخابشان است بگویم که نمره 7.5 در imdb و 90درصد نقد مثبت در روتن تومیتوز دارد!

پی نوشت: اگر تماشایش کردید خوشحال می شوم بعداً همینجا در موردش صحبت کنیم.

۰ نظر ۰۹ مهر ۰۲ ، ۲۰:۵۷
سامان عزیزی
شنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۵۰ ب.ظ

راه حل های پیچیده!

چند ماه پیش داشتم یکی از کتاب های فیلیپ زیمباردو را می خواندم که در صفحات آخر آن داستانی از پدربزرگش نقل کرده بود.

داستانش در عین سادگی نکات مهمی را در خود داشت. گفتم اینجا بنویسمش که یادم بماند(و وبلاگ هم بروز شود;) )

 

"یک روز در اتاق انتظار یک ساختمان پزشکان کوچک در سیسیل ایتالیا سه مریض درباره شایستگی و مهارت پزشکان خود با هم گفتگو می کردند.

آقای نی نی میگفت: هیچ جراحی را از نظر مهارت نظیر جراح من پیدا نمیکنید. او می تواند بدون آنکه احساس درد کنم، خارها و تیغ هایی را که هنگام چوپانی در پایم فرو رفته درآورد.

بیمار دوم گفت: این در مقایل کار دکتر باکی گالوپی که عالیترین روغن نرم کننده را اختراع کرده هیچ است. این روغن، زخم های ناشی از کشیدن طناب قایق ماهیگیری را که روی دستم پیدا شده به راحتی تسکین می دهد.

مرد سوم گفت: چاره ی ساده برای بیماری های ساده! من هر وقت دچار اضطراب می شوم که چگونه خانواده ام را سیر کنم، دکتر اودراب میز به من آموخته که خودم را هیپنوتیزم کنم و اضطرابم را با مجسم کردن این صحنه که برای همه بچه هایم کیک سیب کافی در آسمان وجود دارد، برطرف سازم.

خلاصه این سه نامطمئن از اینکه کدام یک از دکترها حاذق تر است باهم بحث می کردند. چون به نتیجه نرسیدند به نگهبانی که به صحبت هایشان گوش میداد مراجعه کردند. گفتند: پیرمرد، شما داستانهای ما را شنیدید، به نظر شما کدامیک از این دکترها از همه حاذق تر است؟

پیرمرد گفت: هر سه آنها بدون شک متخصصین فوق العاده ای هستند با مهارت و قدرت تجسم بسیار در معالجه. با توجه به اینکه من مرد ساده و بی سوادی هستم نمی توانم به شما کمک کنم تصمیم بگیرید کدام درمان و کدام دکتر از همه بهتر است. آنچه می توانم تقدیم کنم، یک جفت کفش به شما آقای نی نی، و یک جفت دستکش به شما آقای ماهیگیر و به دوست گرسنه ام یک ظرف ماکارونی برای امروز و پیشنهاد شغل کمک نگهبان برای فردای اوست."

 

می دانم که بسیاری از مسائل و مشکلات ما از جنس مشکلات این داستان نیستند. برخی مسائل آنقدر پیچیده و چند وجهی هستند که راه حل هایی از این جنس برای آنها مصداق حماقت محض است(مثل تشکیل قرارگاه مبارزه با قیمت مرغ و الخ). اما برخی از مسائل هم در زندگی شخصی و کاری داریم که مشابه همین داستانند و بعید می دانم کسی باشد که چنین راه حل هایی(از جنس راه حل پزشکان) را تجربه نکرده باشد.

این داستان پیام های اخلاقیِ دیگری هم دارد که تفسیرشان را به عهده مخاطب می گذارم!

 

۱ نظر ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۸:۵۰
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ

فهرست کتاب هایی که در سال 1401 خواندم

به قول خداداد عزیزی! پارسال "سال گَندی داشتیم". خیلی گند. از جنبه های مختلفی گند بود. نمی دانم چرا اما حس میکنم از میان همه ی این گندها روزنه ها و بلکه درهایی به روشنایی باز خواهند شد. دیر و زود دارد اما اطمینان دارم که سوخت و سوز ندارد.

غیر از جنبه های عمومی تر، بقیه جنبه ها هم گند بود حتی وضعیت کتابخوانی ام. مشغله و درگیری و بدبختی زیاد بود اما میشد و می توانستم خیلی بیشتر و بهتر کتاب بخوانم اما نخواندم. نکته جالب اما این نیست که ارزیابی خوبی از کتابخوانی ام ندارم و میدانم که می توانستم بهتر باشم و تلاش زیادی برایش نکردم، جالبش اینجاست که هر چه سعی کردم که کمی ناراحت باشم یا از فرصت های از دست رفته احساس خسران کنم دیدم که هیچ فایده ای ندارد و ابداً ناراحت نیستم! مشکلی با این حسم ندارم ولی به نظرم کمی نگران کننده است! حالا ببینم چه پیش خواهد آمد.

 

بگذریم و برویم برای لیست کردن و بعد از آن توضیحات مختصری در مورد کتابها:

 

1-کتابخانه نیمه شب- مت هیگ- محمد صالح نورانی زاده- نشر کتاب کوله پشتی

2-دلایلی برای زنده ماندن-مت هیگ-گیتا گرگانی-انتشارات علمی و فرهنگی

3-مادام بوواری-گوستاو فلوبر-مهدی سحابی-نشر مرکز

4-کافکا در کرانه-هاروکی موراکامی-مهدی غبرائی-انتشارات نیلوفر

 

5-موضوع مرگ و زندگی- اروین و مریلین یالوم- سپیده حبیب

6-تتبعات(گزیده)-مونتنی-احمد سمیعی(گیلانی)-انتشارات نیلوفر

 

7-زندگی3.0 مکس تگمارک-میثم محمد امینی-نشر نو

8-تکنوپولی-نیل پستمن-صادق طبابایی-انتشارات اطلاعات

9-قلاب-نیر ایال-سعید قدوسی نژاد-نشر آریانا قلم

 

10-هنر دستیابی-برنارد راث-ساجد متولیان-نشر آریانا قلم

11-فرمول-آلبرت باراباشی-حامد رحمانیان-نشر نوین

12-رمزگشایی از چهره-پل اکمن و والاس وی فریزن-نیما عربشاهی-نشر بیان روشن

13-بروز احساسات-پل اکمن-حمیرا سلیمی-انتشارات رسپینا

 

14-ایران بر لبه تیغ-محمد فاضلی-انتشارات روزنه

15-اختناق ایران-مورگان شوستر-حسن افشار-نشر ماهی

16-ایران بین دو انقلاب-یرواند آبراهامیان-ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی-نشر نی

17-مستخدمین بلژیکی در خدمت دولت ایران-آنت دستره-منصوره نظام مافی-نشر تاریخ ایران

18-آمریکایی ها در ایران-آرتور میلسپو-عبدالرضا هوشنگ مهدوی-نشر البرز

19-برنامه ریزی و توسعه در ایران-جورج بی بالدوین-میکائیل عظیمی-انتشارات علم

20-بررسی تجربی نظام شخصیت در ایران-مسعود چلبی-نشر نی

 

21-لیبرالیسم-لودویگ فون میزس-مهدی تدینی-نشر ثالث

22-ریشه های اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی-دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون-جعفر خیرخواهان و علی سرزعیم-انتشارات کویر

23-راه باریک آزادی-دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون-جعفر خیرخواهان و علیرضا بهشتی شیرازی-نشر روزنه

 

24-از صفر به یک-پیتر ثیل-حسین راسی-نشر هستان

25-استراتژی خوب/استراتژی بد-ریچارد روملت-بابک وطن دوست-نشر آریانا قلم

 

26-استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم-جورج لیکاف و مارک جانسون-جهانشاه میرزابیگی-نشر آگاه

 

27-فریب خورده تصادف-نسیم طالب-بهروز قیاسی-نشر آریانا قلم

28-بازی بخت-لئونارد ملودینو-محمد ابراهیم محجوب-نشر آریانا قلم

29-پادشکننده-نسیم طالب-مینا صفری-نشر نوین

 

جمعاً حدود 580 فصل و 10900 صفحه.

اگر آماری مقایسه کنیم نسبت به سال1400،عدد و رقم ها تفاوت فاحشی ندارند اما در برخی موضوعات آمار و ارقام نمی توانند همه ی داستان را بیان کنند. کیفیت و حواشی(مثل بررسی سرنخ ها و مطالعات تکمیلی و بررسی منابع و ده ها مورد دیگر) را با آمار و ارقام نمی شود سنجید.

 

از میان لیست بالا، شماره ده، به نظرم مزخرف بود. نه اینکه کلاً مزخرف باشد! "از نظر من و برای من" مزخرف بود. کلاً چند سالی است که کتاب های حوزه موفقیت اعصابم را بهم می ریزند! مخصوصاً آنهایی که به شدت جزء نگرند و باریکه ی کوچکی را می گیرند و به جای اقیانوس معرفی اش می کنند و نتیجه ی چندتا تحقیق را به زور به حرف هایشان می چسبانند و فکر می کنند همینکه از اسم یکی از دانشگاه های معروف دنیا هم استفاده کنند دیگر همه چیز تمامند.

شماره یازده(فرمول) هم چندان از توضیح بالا مستثنی نیست هرچند شاید کمتر از قبلی بتوان سرش غر زد. 

کتاب قلاب هم ایضاً. بجز بخش هایی که تعدادی از روش های روانشناسی شناختی و اقتصاد رفتاری را توضیح داده بود(هر چند تکراری) که ممکن است به درد برخی کسب و کارها بخورد بقیه کتاب به نظرم چیز زیادی برای عرضه نداشت.

سال های دورتر تعداد زیادی کتاب در حوزه موفقیت خوانده ام، منظورم این است که نخوانده نیستم! و دشمنی خاصی با این نوع کتابها ندارم. شاید یکی از دلایل چنین قضاوتی در مورد این سه کتاب، سطح انتظارات خودم و البته گپ بزرگی است که میان ادعاهای نویسنده و محتوای کتاب وجود دارد.

 

کتاب های مت هیگ را دوست داشتم و به نظرم برای کسانی که تجربیات مشترکی با نویسنده دارند می تواند بسیار کمک کننده باشند.

با مادام بوواری هم خیلی نتوانستم ارتباط برقرار کنم. هم جنس داستان و هم سبک نوشتار فلوبر برایم چندان جذاب نبود. ظاهراً برای زمان خودش رمانی انقلابی! به حساب می آید اما من که به این دلیل سراغش نرفته بودم! از طرفی چندین رمان(هم از نویسندگان فرانسوی و هم روس) در دوران جوانی خوانده بودم که خیلی مشابه مادام بوواری بودند و همین موضوع از جذابیتش کم می کرد.

و با عرض معذرت از طرفداران سرسخت موراکامی، کافکا در کرانه هم مزخرف ترین کتابی بود که از جناب موراکامی خوانده ام. این همه کلمه برای گفتن این موضوع تکراری آخه! هر چقدر از خواندن داستان های کوتاه موراکامی لذت برده بودم و یاد گرفته بودم همه را شست و برد.

 

کتاب مرگ و زندگیِ یالوم ها به نظرم خیلی خوب بود. تجربه ها و ترس های عمیقی که از زبان کسی جاری می شوند که همه ی عمرش سرگرم درمان کردنِ همان ترس ها و تجربه های سخت در دیگران بوده است. به نظرم بعد از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال، این کتاب یکی از بهترین های یالوم است.

تتبعات مونتی را سالها قبل خوانده بودم اما سرگرم خواندن قسمتی از کتاب بودم که حیفم آمد یکبار دیگر از اول تا آخرش را نخوانم.

 

زندگی3.0 و تکنوپولی، هر دو عالی بودند به نظرم. و چقدر خوب شد که این دو کتاب را پشت سر هم خواندم.

 

از مطالعه کتاب هایی که متمرکز بر تاریخ معاصر ایران بودند راضی بودم. یجز یکی دو موردشان روایت دکتر محمد فاضلی را هم در کنار مطالعه کتابها گوش میدادم که تجربه خوب و جالبی بود.

در مورد کتاب لیبرالیسم قبلاً توضیحات مختصری نوشته ام(اینجا) و دیگر تکرارشان نمی کنم. کتاب های عجم اوغلو هم که واقعاً خواندنی اند و نیازی به تعریف و تمجید من ندارند.

 

از صفر به یک پیتر ثیل را بالاخره خواندم! و بر خلاف تصوری که داشتم به نظرم کتاب بسیار خوبی بود. می دانم جمله ی عجیبی نوشتم که جسارت و حماقت را با هم لازم دارد برای نوشتنش اما واقعاً چشمم ترسیده از نویسندگان سیلیکون ولی.

کتاب استراتژی روملت به نظرم یکی از بهترین کتاب هایی بود که تا به حال در حوزه استراتژی خوانده ام.

 

فکر می کنم کتاب استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم کتاب بسیار مهمی است! به نظرم در آینده از مباحث و فرضیه هایی که در این کتاب مطرح شده بیشتر خواهیم شنید. کتاب سختی بود ولی ارزش چندبار خواندن را دارد.

 

مدتها بود که منتظر ترجمه آقای محجوب از کتاب فریب خورده تصادف بودم که آریاناقلم قرار بود منتشر کند. بالاخره کتاب بیرون آمد ولی با ترجمه آقای قیاسی که انصافاً ترجمه خوبی هم بود. همراه کتاب بازی بخت خواندمش. نسخه انگلیسی کتاب طالب را پارسال خوانده بودم ولی حیف بود که ترجمه اش را هم نخوانم. هم بازی بخت و هم فریب خورده تصادف عالی بودند ولی من سبک و سیاق طالب را بیشتر دوست دارم و می پسندم.

چند وقتی است که هر چیزی که از طالب می خوانم بعدش دوباره کتاب پادشکننده را هم می خوانم. احتمالاً دلیلش را خودتان بتوانید حدس بزنید.

 

به هر حال امیدوارم اینهمه کلی گویی در مورد این کتاب ها را بر من ببخشید.طبیعتاً توضیح بیشتر و جزیی تر ممکن بود برای برخی دوستانم خسته کننده و حوصله سربر باشد.

همین دیگه. امیدوارم سال بهتری پیش روی همه تون باشه همراه با لذت بیشتر از کتاب هایی که می خوانید.

 

پی نوشت: لیست های قبلی + ،+ ،+ ،+

۲ نظر ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۲۱
سامان عزیزی
جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۳۳ ب.ظ

The Social Dilemma

 

The Social Dilemma نام فیلم مستندی است که در سال 2020 و به کارگردانی جف اورلووسکی ساخته شده است.

این مستند 94 دقیقه ای، بر شبکه های اجتماعی و تاثیرات منفیِ آنها بر افراد و جامعه تمرکز کرده است.

بعید می دانم که اکثر دوستانی که به این وبلاگ سر می زنند(که بیشترشان متممی هستند) از مباحثی که در این مستند مطرح می شود بی اطلاع باشند اما با وجود این فکر می کنم نکات تازه و جالبی لابلای این مستند باشد که برای این دوستان هم به دردبخور باشد.

قصد ندارم در مورد محتوای این مستند صحبت کنم ولی به همه پیشنهاد می کنم که اگر وقت و حوصله اش را دارید حتماً تماشایش کنید. به نظرم ارزشش را دارد. بخصوص که اغلب صحبت هایی که در این مستند مطرح می شود توسط کسانی ارائه می شود که خودشان از طراحان و توسعه دهندگان شبکه های اجتماعی معروف هستند(از فیسبوک و توئیتر تا ایستاگرام و پینترست). شاید شنیدن این صحبت ها از زبان توسعه دهندگانشان، هم سرنخ های بیشتری برای مطالعه و بررسی به ما بدهد و هم اثرگذار تر باشد.

یا شاید حداقل دستاوردش این باشد که کمی بیشتر به روح و روانِ خودمان رحم کنیم و با هوشمندی بیشتری سراغ این فضاها برویم.

 

مدتی قبل، چندین نقد در مورد این مستند می خواندم و به نظرم بعضی از نقدها بسیار بجا بودند از جمله پایان بندیِ سرسری فیلم یا این نقد که تمام مصداق ها از جامعه آمریکا انتخاب شده اند و یا سوگیری حزبیِ فیلم. اما فکر می کنم هیچکدام از این نقد ها باعث نمی شوند که بتوانیم بر حقایقی که در این فیلم و از زبان متخصصان این حوزه بیان می شوند خط بطلان بکشیم و نادیده شان بگیریم بخصوص که نگاه منصفانه ی فیلم به نقش شبکه های اجتماعی و پدیدآورندگانشان غیرقابل انکار است.

 

معرفی این فیلم را با جمله ای از تریستان هریس(از کارکنان سابق و ارشد گوگل) که با توجه به الگوریتم ها و آمارهایی که بررسی شده اند بیان می کند به پایان می برم:

              اخبار جعلی در توئیتر، شش برابر بیشتر از بقیه ی خبرها گسترش پیدا می کند!

 

پی نوشت: نسخه ی زیرنویس شده و نسخه ی دوبله ی این مستند هم در فضای وب موجود است.

۱ نظر ۱۳ آبان ۰۱ ، ۱۹:۳۳
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۲ ق.ظ

مغالطه پهلوان پنبه

مغالطه پهلوان پنبه یکی از انواع مغالطه هایی است که در بحث ها و نقد ها مورد استفاده قرار می گیرد.

این روزها در فضای وب و بخصوص در شبکه های اجتماعی مختلف به اندازه ای با این مغالطه مواجهه شده ام که برایم عجیب و غریب بود. البته تا حدی هم طبیعی است چون احساسات و هیجانات در حد بالایی است طوری که عقل و منطق را تا حد زیادی به حاشیه می برد. باز هم طبیعی است به این دلیل که طیف وسیعی از عامه مردم مخاطب بحث ها هستند که شاید به اندازه کافی دانش نقادانه یا مطالعات تاریخی و اجتماعی و ... ندارند. فضای دو قطبی و سیاه و سفید هم مزید بر علت شده و بر وخامت اوضاع افزوده است.

احساس کردم بد نیست کمی در مورد این مغالطه و طیف استفاده کنندگانش بنویسم.

 

مغالطه پهلوان پنبه چیست؟

مغالطه پهلوان پنبه زمانی اتفاق می افتد که شخص با ادعایی مخالف است ولی به جای پرداختن به آن ادعا و نقد مستقیم آن، ادعا یا مفهوم دیگری را به شخص مقابلش نسبت می دهد و شروع به حمله به این ادعای دوم می کند.

در واقع شخص به جای روبرو شدن با ادعای اصلی و شفاف کردن آن و نقد پیش فرض ها و اهداف آن ادعا (به معنای نمادین: پهلوان اصلی)، ادعای پوشالی دوم را که شاید به ظاهر مرتبط با ادعای اصلی هم باشد (به معنای نمادین: پهلوان پنبه) مورد نقد قرار می دهد.

معمولاً هدف از حمله به ادعای پوشالیِ نسبت داده شده، کسب پیروزی ظاهری در بحث است.

اغلب اوقات وقتی کسی سراغ مغالطه پهلوان پنبه می رود مجبور می شود از مغالطه های دیگری هم برای پیروزی در بحث استفاده کند(مثل "استفاده از کلمات گمراه کننده" یا "بدیهی جلوه دادن موضوع" یا "ظاهر علمی بخشیدن به صحبتها" و غیره).

ذکر این توضیح هم لازم است که مغالطه پهلوان پنبه بر اساس نظر نویسندگان و محققانی که در زمینه تفکر نقادانه کار کرده اند، جزو مغالطه های پر تکرار طبقه بندی می شود.

 

خلاصه ریاضی وار مغالطه پهلوان پنبه:

شخص الف ادعای A را مطرح می کند.

شخص ب با ادعای A مخالف است ولی به هر دلیلی سراغ شفاف سازی و نقد مستقیم آن نمی رود.

شخص ب ادعای B را که ممکن است به ادعای A مرتبط باشد(یا حتی نباشد) را به شخص الف نسبت می دهد و به آن حمله می کند یا نقدش می کند و دلایلی در رد ادعای B ارائه می کند.

همین!

 

چند مثال:

 شیدا در میانه بحث هایش مدعی می شود که مطالعه تاریخ برای فهم روندها و اتفاقات حال و آینده مفید و موثر است.

فرداد که با مطالعه تاریخ(یا شاید به طور کلی با مطالعه) مخالف است به جای پاسخ به ادعای شیدا، می گوید که "نظریه تکرار تاریخ یک نظریه ی نخ نما شده و نظریه پوچی است که در همه جای دنیا رد شده است." و شروع به تکرار طوطی وارِ دلایلی می کند که مخالفان نظریه تکرار تاریخ بیان کرده اند. و احتمالاً با این حملات احساس پیروزی هم می کند!

*

سارا همراه عده ی زیادی از دانشجویان دانشگاهش در یک تجمع اعتراضی شرکت کرده است و همگی با در دست گرفتن یک دستمال بنفش رنگ! در محوطه اصلی جمع شده اند. پس از چند ساعت مسئولین دانشگاه! می آیند و می گویند که یک نماینده از بین خودتان انتخاب کنید که با هم گفتگو کنیم. سارا به عنوان نماینده انتخاب می شود و خواسته های معترضین را مطرح می کند. مسئول مربوطه بعد از تمام شدن صحبت های سارا، و بدون پاسخ دادن به آن خواسته ها شروع می کند به صحبت در مورد اینکه این حرکت شما نوعی از انقلاب های رنگین! است و انقلاب های رنگی ساخته و پرداخته ی دشمنان دانشگاه است و شما با بی ملاحضگی امنیت دانشگاه را به هم زده اید و باعث اخلال در نظم عمومی شدید! و در ادامه به بر شمردنِ خساراتی می پردازد که ناشی از به هم خوردن نظم و امنیت دانشگاه است، طوری که سارا را وادار به دفاع از خودش و سایر دانشجویان می کند و الی آخر.

*

علیرضا در قسمتی از بحثش مدعی می شود که بهترین روش قابل اتکایی که برای توضیح پدیده ها می شناسد روش علمی است. ابراهیم که ادعای علیرضا به مذاقش خوش نیامده می گوید که علمی که امروز یک چیز می گوید و فردا عکس همان چیز را درست می داند اصلا روش قابل اتکایی نیست. علیرضا در پاسخ توضیح می دهد که منظورش استفاده از روش و فرایند علمی است و منظورش این نیست که علم همه پدیده ها را توضیح می دهد و الی آخر. اما ابراهیم همچنان از غیرقابل اتکا بودن علم می گوید و شروع می کند به ارائه تحقیقات مختلفی که نتایجشان نقیض هم هستند!

*

کاظم که مقداری تاریخ معاصر خوانده پس از صحبت های مانی می گوید که با توجه به مستندات تاریخی، ظاهراً در دوران پهلوی دوم هم تبعیض آشکاری برای استخدام در موقعیت های شغلیِ دولتی وجود داشته است، به عنوان مثال تقریباً تمام کارشناسانی که در سازمان مدیریت و برنامه دولت استخدام شده بودند از میان افراد غیر مذهبی و کسانی بودند که حداقل در ظواهر زندگی شان شبیه به کارمندان غربی بودند.البته با توجه به آمار استخدامی ها، ظاهراً در سایر سازمان های دولتی هم چنین تبعیضی وجود داشته است. مانی که با کاظم مخالف است در جواب می گوید که به هیچ وجه! در آن دوران به آزادی های فردی احترام می گذاشتند و اصلاً کاری به پوشش و ظاهر افراد نداشتند. این حرفت به معنای طرفداری از روایت رسمی دولت حاضر از دولت شاه است!

*

شیرین توضیح می دهد که با توجه به تجربیاتی که جوامع مختلف در یکصد سال اخیر داشته اند تفکرات و مدل های چپ برای اداره جامعه چیزی جز فقر و نابرابری و توسعه نیافتگی نداشته است. ماندانا که از طرفداران نظریه های چپ است می گوید: پس معتقدی که کاپیتالیسم خوب بوده ها؟ این همه بدبختی و استثمارِ کشورهای مختلف کافی نیست؟ شیرین در جواب می گوید که من کی گفتم کاپیتالیسم خوب بوده؟ من داشتم چیز دیگه ای می گفتم و ...

 

 

چه کسانی سراغ مغالطه پهلوان پنبه می روند؟

من فکر می کنم که همه ما ممکن است در بحث و گفتگو هایمان از این مغالطه استفاده کنیم اما شاید بد نباشد چند دسته از این افراد را به عنوان نمونه توضیح دهم.

به نظرم یک تفکیک اولیه می توان انجام داد. اینکه برخی افراد آگاهانه و تعمدی از این مغالطه استفاده می کنند در مقابلِ برخی افراد دیگر که ناآگاهانه و غیرعمد سراغ مغالطه پهلوان پنبه می روند.

افرادی که ناآگاهانه از این مغالطه استفاده می کنند، معمولاً یا کسانی هستند که دانش یا سواد کافی در موضوع مورد بحث ندارند و خودشان هم می دانند که دانششان ناقص است اما متوجه نیستند که جای اشتباهی را نشانه گرفته اند. فکر می کنم این دسته از افراد، اگر برایشان توضیحات بیشتر و بهتری داده شوند متوجه خطایی که در بحث مرتکب شده اند خواهند شد.

یا کسانی هستند که فکر می کنند همه جوانب بحث یا ادعای مورد نظر را می دانند اما در واقع نمی دانند(یعنی نمی دانند که نمی دانند)

به طور خلاصه می توان گفت که افرادی که ناآگاهانه سمت مغلطه پهلوان پنبه می روند در دام ساده سازی بیش از حدِ بحث گرفتار شده اند.

 

اما افرادی که آگاهانه سراغ این مغالطه می روند صرفاً دنبال پیروزی در بحث هستند(و حیف از وقت و انرژی من و شما که قرار باشد صرف جواب دادن به این افراد شود!) و می خواهند دلایل خودشان را قوی و استدلال های طرف مقابل را ضعیف نشان دهند.

طبیعتاً دلایل و انگیزه های مختلفی را می توان به این دسته از افراد نسبت داد که با وجود اینکه به شدت وسوسه شده ام تا یک لیست جامع از انگیزه هایشان تهیه کنم اما به دلیل اینکه از حوزه بحث ما خارج است از توضیحشان صرف نظر می کنم.

 

۰ نظر ۲۷ مهر ۰۱ ، ۰۱:۲۲
سامان عزیزی

سال گذشته که کتاب جدید کانمن و همکارانش را می خواندم برخی قسمتها را برای خودم ترجمه می کردم و از بعضی مطالب آن یادداشت برداشتم.

در بخش پایانی کتاب "نویز" چک لیستی ارائه شده که به نظر میرسد برای کاهش برخی خطاهای شایع و شاید کم کردن دامنه ی نویز در فرایند های تصمیم گیری موثر باشد.

ترجمه من ترجمه ی دقیقی نیست و صرفاً برای خودم انجام شده اما احساس کردم منتشر کردن آن در اینجا برای دوستانی که کتاب ها و منابع حوزه تصمیم گیری و مباحث میانبرها و خطاها را مطالعه کرده اند بتواند مفید باشد.

فکر می کنم این چک لیست بیشتر برای کسانی مفید است که یک آشنایی حداقلی، با این مباحث داشته اند، چون به نظرم مطالعه یک چک لیست تاثیری روی کیفیت تصمیمات ما نمی گذارد.

با توجه به نحوه نگارش این چک لیست توسط کانمن و همکارانش، به نظر میرسد که فرضشان بر این بوده که تصمیمات توسط یک گروه تصمیم گیری اتخاذ می شوند و این چک لیست برای کسی است که ناظرِ این فرایند است اما بیشتر صحبت هایشان قابل تعمیم به فضای تصمیم گیری فردی هم هست.

 

این چک لیست از چهار سرتیتر تشکیل شده که هر کدام چند تیتر فرعی دارند:

 

1-رویکرد ما به قضاوتها

1-1-جایگزینی

آیا شواهد و تمرکز گروه تصمیم گیری اینطور نشان نمی دهد که به جای پاسخ به سوال دشوارتر، به سراغ پاسخ به سوال ساده تر رفته اند و آنرا جایگزین کرده اند؟

آیا گروه یک عامل مهم را نادیده نگرفته است؟ (یا اینکه آیا به عامل نامربوطی، وزن بیش از حد نداده است؟)

2-1-نگاه به درون

آیا گروه در گفتگوها و مشورت های خودش نگاه به بیرون دارد و به جای ارزیابی کامل(درونی و بیرونی) سعی در اعمالِ ارزیابیِ مقایسه ای و رقابتی دارد؟ 

3-1-تنوع دیدگاه ها

آیا دلیلی وجود دارد که گمان کنیم که اعضای گروه دارای خطاها و تعصبات مشترکی هستند که می تواند باعث همبستگیِ خطاهای آنها شود؟ در مقابل، آیا می توانید به دیدگاه یا تخصص مرتبطی فکر کنید که در گروه وجود نداشته باشد؟(و باید باشد)

 

2-پیش داوریها و خاتمه دادن های زودتر از موعد

1-2-پیش داوریهای اولیه

آیا هیچ یک از تصمیم گیرندگان، نفع بیشتری از یک خروجی و نتیجه گیری خاص نسبت به خروجی و نتیجه گیری دیگری نمی برد؟

آیا کسی از قبل الزام و تعهدی برای به نتیجه رسیدن ندارد؟ آیا دلیلی برای مشکوک شدن به تعصب ورزیِ فرد خاصی وجود دارد؟

آیا مخالفان نظراتشان را بیان کردند؟

آیا ریسک تشدید تعهدات در صورت از دست دادنِ زمان و دوره ی اقدامات عملیاتی وجود دارد؟(به عبارتی، اگر زمان مناسب اقدامات اجرایی رو از دست بدیم، آیا تعهداتمان مضاعف می شود؟)

2-2-خاتمه دادن های زودتر از موعد (بخصوص در انسجام بیش از حد گروه)

آیا سوگیریِ تصادفی ای در انتخاب ملاحظاتی که در ابتدا مطرح شدند وجود داشته است؟

آیا گزینه های جایگزین(آلترناتیوها) به طور کامل در نظر گرفته شده اند؟ و آیا برای یافتنِ حمایت فعالانه از این گزینه ها تحقیق شده است؟

آیا داده ها یا نظرات ناراحت کننده، سرکوب یا نادیده گرفته نشده اند؟

 

3-پردازش اطلاعات

1-3-در دسترس بودن یا برجسته بودن اطلاعات

آیا مشارکت کنندگان در مورد یک رویداد خاص، به دلیل اینکه تازه اتفاق افتاده یا دراماتیک بوده یا داشتن ارتباط شخصی با آن رویداد، اغراق نمی کنند حتی اگر در ظاهر قابل تشخیص نباشد؟

2-3-بی توجهی به کیفیت اطلاعات

آیا قضاوتها بیش از حد بر روایت ها، داستان ها و آنالوژی ها تکیه نداشته است؟ آیا داده ها این داستانها و آنولوژی ها را تائید می کنند؟

3-3-اثر لنگر

آیا اعدادی که از صحت یا مرتبط بودن آنها مطمئن نیستیم در قضاوت نهایی نقش مهمی ایفا نکرده اند؟

4-3-پیش بینی بازگشت ناپذیر

آیا مشارکت کنندگان، برونیابی یا تخمین یا پیش بینی های بازگشت ناپذیر انجام نداده اند؟

 

4-تصمیم

1-4-خطا(مغالطه) برنامه ریزی

وقتی از پیش بینی ها استفاده می شد، آیا مشارکت کنندگان  درباره منابع و اعتبار این پیش بینی ها سوال کردند؟ آیا از دید یک ناظر بیرونی، این بیش بینی ها به چالش کشیده شدند؟

آیا برای اعدادی که از درستی شان مطمئن نیستیم از بازه های اطمینان بخش(confidence intervals) استفاده شد؟ آیا این بازه به اندازه کافی وسیع در نظر گرفته شد؟

2-4-ترس از دست دادن

آیا ریسک پذیری تصمیم گیرندگان با ریسک پذیری سازمان همسو است؟ آیا تیم تصمیم گیری بیش از حد محتاط است؟

3-4-خطای تمرکز بر زمان حال(دید کوتاه مدت)

آیا محاسبات (از جمله نرخ تنزیل مورد استفاده) منعکس کننده تعادلِ اولویت های کوتاه مدت و بلند مدت سازمان است؟

 

۱ نظر ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۳۹ ب.ظ

تو قیاس از خویش می گیری و لیک ...

چند ماه پیش توی یه جمعی نشسته بودم که چند نفرشون از دوستانی بودند که سالهاست می شناسم. مثل همه ی صحبت های جمعیِ اغلبِ جمع هایِ چند سال اخیر که بحث هزینه های زندگی پایِ ثابت بحث هاست، بحث به هزینه های زندگی کشیده شد.

یکی از دوستان داشت می گفت که من سعی کردم سبک زندگیم رو طوری تنظیم کنم که بتونم با پنج میلیون تومن هم ماه رو بگذرونم و مشکل حادی برام پیش نیاد.

بحثها پیش رفت و کمی بعد، این دوستم کاری براش پیش اومد و رفت.

یکی دیگه از دوستان تا دید این دوستمون رفت گفت: "بدبختِ خسیس رو نگاه کنین که با این همه درآمدی که داره دلش نمیاد بیشتر از پنج میلیون در ماه خرج کنه. این بیچاره ها بلد نیستن خوب زندگی کنن و خرج کنن. خدا پول رو به کی داده! "

راستش من اون دوستمون رو که رفت چندین ساله میشناسم. کسب و کار خوب و درآمد  بالایی داره و خبر دارم که سالهاست سهم زیادی از درآمدش رو(تا جایی که من میدونم بیشترش رو) صرف رسیدگی به کودکان بدسرپرست یا بی سرپرست، بیماران و کودکان کار میکنه. به عبارتی میخوام بگم که پولی که این در یک ماه صرف کمک به دیگران میکنه از پولی که اون یکی دوستمون در تمام طول عمرش و با گرفتنِ ژستِ منجی عالم بشریت، صرف کمک کرده بیشتره(البته صورت مسئله مون کمک کردن نیست اینجا.صرفاً منظورم مقایسه میزان پولیه که توسط این دو نفر توزیع میشه، حالا هرجا که باشه). منظورش از اون حرفش هم این بود که من تلاش کردم سبک زندگیم طوری باشه که برای اون حالت هم آماده باشم نه اینکه فقط پنج میلیون هزینه می کنم برای گذران زندگیم.

می خواستم چیزی بگم که از حرفهایی که زد خجالت بکشه اما خیلی وقته دارم تمرین می کنم که حرف هایی که میدونم هیچ تاثیری نداره رو نزنم. حساب کردم دیدم این آدم ارزش خراب شدن تمرینم رو نداره بنابراین فقط به گفتن این بسنده کردم که : برادر! ما خیلی وقتها رفتار دیگران رو با مدل ذهنی خودمون تفسیر می کنیم و این یعنی اینکه بیشتر داریم در مورد خودمون اطلاعات میدیم نه نگرش و مدل ذهنی دیگران. البته مطمئنم که اون اصلاً متوجه نشد چی گفتم اما به هر حال دل خودم کمی خنک شد بدون اینکه تمرینم رو خراب کرده باشم ;)

*

فکر می کنم چند هفته پیش بود که ایلان ماسک گفته بود که من از خودم خونه ای ندارم و به معنای واقعی کلمه دارم تو خونه ی دوستام زندگی می کنم.

چند روز بعد از این قضیه یکی از دوستانم که چند وقتیه یک شرکت استارت آپی راه انداخته داشت اینو برام نقل میکرد و میگفت منم میخوام خونه مو بفروشم و صرف برنامه های شرکتم کنم.

کاری به درستی و غلطیِ تصمیمش ندارم چون خودش بهتر از جزئیاتش خبر داره اما حسی که ازش گرفتم این بود که در جهان خودش (یعنی در بستر و دایره ارتباطاش)فقط دوست داره شبیه ایلان! به نظر بیاد. درست مثل خیل عظیمی از استارتاپ های کشورمون که فقط رفتارهای سیلیکون ولی رو کپی کردن و مدل ذهنی رو یاد نگرفتن و به محض کوچکترین تغییری در فضای کسب و کارشون، همه چیزشون به هم میریزه.

*

چند وقت پیش اتفاق جالبی برای من و یکی از دوستان که اون هم به فایل گفتگوی معلم مون(محمد رضا شعبانعلی) گوش داده بود افتاد.

محمد رضا در جایی از بحثش داشت در مورد قوانین مرتبه دو زندگیش صحبت می کرد و به عنوان یه مثال ساده(از ده ها مثال دیگه) به این اشاره کرد که من مطلقاً به هیچ تماس یا پیغام ناشناسی جواب نمیدم و توضیحاتی هم در این مورد داد.

این دوست ما به نوعی فریلنسر حساب میشه. کارهای فنی کامپیوتری برای افراد و شرکت های مختلف انجام میده. در واقع کلی کارت ویزیت فیزیکی و دیجیتال پخش کرده که یه روزی یکی کارش بهش بیفته و باهاش تماس بگیره.

در گذشته منم هر وقت کسی کاری داشت که این دوستم میتونست کارش رو راه بندازه رو بهش معرفی میکردم(در واقع شماره یا کارت ویزیتش رو میدادم که باهاش تماس بگیرن).

خلاصه اینکه طبق روال سابق شماره شو به یه نفر دادم که باهاش تماس بگیره. اتفاقاً پروژه خیلی مناسبی هم برای این دوستم داشت.

بعد از چند روز اون فرد باهام تماس گرفت و گفت چند روزه هرچی تماس میگیرم با اون دوستت جواب نمیده، میشه خودتم یه پیگیری بکنی؟

بهش زنگ زدم و بلافاصله گوشی رو برداشت. گفتم مشکلی برات پیش اومده که تماس هاتو جواب نمیدی؟ گفت نه چطور مگه. ماجرا رو براش گفتم. ایشونم در کمال ناباوری گفت که از وقتی توضیحات محمدرضا رو گوش دادم و بهشون فکر کردم(دقت کنین گفت فکر کردم!) دیگه تماس های ناشناس رو جواب نمیدم. چون هر کاری هم بخواد بهم معرفی بشه معرفش باید باهام هماهنگ کنه طبیعتاً. گفتم تا حالا چند هزار کارت ویزیت چاپ کردی؟ توی چندتا سایت آگهی کردی شمارتو؟ گفت خودت که میدونی خیلی زیاد.

گفتم ای عزیزِ دل برادر! با توجه به سبک تو برای گرفتن پروژه هات و روشی که از اون طریق کار جذب میکنی، تو نه تنها باید تماس های ناشناس رو جواب بدی بلکه باید صدای زنگ موبایلت رو تا ته زیاد کنی و بذاری ویبره هم بزنه و با یه بند محکمی موبایلت رو از گردنت آویزون کنی که کوچکترین تماس یا پیام ناشناسی از دستت نره.

اگه صرفاً کسب و کاری هم به این مسئله نگاه کنی، جواب دادن به همه ی تماس های ناشناس برای تو به همون اندازه درست و مفیده که جواب ندادن به تماس های ناشناس برای محمدرضا. منطق هر دو کار هم یکیه تقریباً!

چطور کپی رفتار رو انقدر سریع گرفتی ولی اونجا که میگه مدل های ذهنی رو یاد بگیرم رو نگرفتی.

پس از آن از نقشِ نصیحت کننده طلبکار به در آمده و باقی گفتگو را همچون آدمیزاد ادامه دادم ;)

*

به نظرم هر کدوم از ما میتونیم با یک دقت ساده به زندگی روزمره و تصمیم گیری ها و رفتارهای خودمون و دیگران، ده ها مثال از این جنس پیدا کنیم. بنابراین از ردیف کردن مثال های دیگه صرف نظر می کنم.

مثال اول، نمونه ای از تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون بود و دو مثال دیگه نمونه هایی از کپی کردنِ صرفِ رفتار دیگران بدون فهم مدل ذهنیِ پشت اون رفتار بود.

 

خب منظورت چیه؟یعنی میگی اصلاً نباید از رفتار هایی که میبینیم یاد بگیریم و یکراست بریم مدل ذهنی رو پیدا کنیم؟

تا جایی من میفهمم اصلاً منظور این نیست.

در واقع یکی از راه هایی که انسان ها میتونن یاد بگیرن از طریق توجه به رفتار هاست(اگر عینک علم شناختی(کاگنتیو) در مورد یادگیری (از طریق مشاهده) رو به چشم زده باشیم که برخی پرچمداران این رشته معتقدند که تنها راهه).

ما ناگزیریم که جهان رو از دریچه ی نگاه محدود خودمون ببینیم(شما راه دیگه ای سراغ دارین؟) و

از طرفی حدس زدنِ مدل ذهنی و یاد گرفتن مدل ذهنی دیگران در خلا نمیتونه اتفاق بیفته و باید خروجی های این مدل تحلیل بشن(که همون رفتارها هستن) تا به مرکز پردازش برسیم(که همون مدل ذهنی باشه).

اما به نظر میرسه ما انسانها طوری طراحی شدیم که در این زمینه به شدت مستعدِ خطا کردن و بیراهه رفتنیم. برای راحتی کار صورت مسئله رو انقدر تنزل میدیم و ساده سازیش میکنیم که اصلاً وادار به فکر کردن نشیم و یه نتیجه گیری سطحی می کنیم و به ادامه زندگی مشغول میشیم.

مثلاً بالاتر گفتم که خروجی ها باید تحلیل بشن. طبیعتاً تحلیل خروجی ها با تحلیل یک خروجی زمین تا آسمون فرق میکنه ولی ما برای راحتی کار "یک خروجی" رو عزیزتر میشماریم و همچنان در جهل مرکب به حیات نباتی مون ادامه میدیم.(البته امیدوارم اینطور حرف زدن به کسی برنخوره چون خودم انقدر از این خطاها داشتم و دارم که مخاطب اول و آخر حرفم خودمم)

درست مثل این بی سوادهایی که عاشق تفسیر زبان بدن هستن! یک حرکت رو میگیرن و داستانشونو میسازن.

 

به هر حال از این همه داستان سرایی میخواستم به دو جمله برسم که:

- با تقلید صرف از رفتار یک فرد دیگر به هیچ عنوان شبیه او نخواهیم شد و حتی اگر برای مقطع کوتاهی بتونیم خودمون و دیگران رو فریب بدیم که شبیه او به نظر برسیم.

- با تقلید صرف از رفتار یک کسب و کار دیگر به هیچ عنوان شبیه آن کسب و کار نخواهیم شد حتی اگر برای مقطع کوتاهی بتونیم خودمون و دیگران رو فریب بدیم که شبیه اون کسب و کار به نظر برسیم.

 

با این جمله میشه بازی کرد و جمله های دیگه ای هم تولید کرد! مثل :

- با تقلید صرف از رفتار های یک مدیر دیگر به هیچ عنوان به مدیری شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک سخنران خوب به هیچ عنوان به سخنرانی شبیه او تبدیل تخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک روانشناس موفق به هیچ عنوان به روانشناسی سبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک نویسنده موفق به هیچ عنوان به نویسنده ای شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک پزشک خوب به هیچ عنوان به پزشکی شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک حکمران خوب به هیچ عنوان به حکمرانی شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- و الی آخر

با این راه و روش، بیشتر یک مدیرنما، سخنران نما(یا همون شو من)، روانشناس نما، نویسنده نما و پزشک نما خواهیم بود.

 

اما موضوع دیگه ای که فکر می کنم خیلی مهمه اینه که سعی کنیم از مثال های مشابه نمونه اول این مطلب تا جای ممکن پرهیز کنیم. یعنی تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون. قطعاً نمیشه کلاً کنارش گذاشت(نه ممکنه و نه مفید) چون فرایند اتوماتیکِ ذهن ماست که خروجی چندصدهزار سال تکامله. اما به نظرم هر جا دیدیم که داریم با یک یا تعداد معدودی رفتار، نتیجه گیری میکنیم و مدل ذهنی و نگرش اون شخص رو سهل الوصول فرض میگیریم باید مراقب باشیم. به نظرم این حداقل کاریه که ازمون برمیاد.

شاید این مشکل و خطا(تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون) مادر خطای دوم هم باشه(تقلید صرف رفتار بدون فهم مدل ذهنی).

 

پی نوشت: و در اینجا شما رو به خوندن دو بیت از دو داستان مجزا در مثنوی مولانا دعوت میکنم(با جستجوی این دو بیت به اون دو داستان هم میرسین.از ارجاع به سایر داستان های تابلوتر خودداری کردم مثل "خر برفت و خر برفت آغاز کرد";) ).

 

تو قیاس از خویش می گیری و لیک // دورِ دور افتاده ای بنگر تو نیک

 

از چه ای کل با کلان آمیختی // مر تو هم از شیشه روغن ریختی

 

پی نوشت بعدی: انگار دوباره رفتم رو مود نصیحت الملوک :) امیدوارم زودتر از این مود خارج شم.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۳۹
سامان عزیزی