زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۱۱ مطلب با موضوع «مزخرفات» ثبت شده است

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ب.ظ

در تاکسی(درباره طرح صیانت!)

پیش نوشت: قبل از هر چیز از تمام کسانی که به حق از به کار بردنِ زائدِ علامت تعجب(یعنی این!) شاکی می شوند عذر می خواهم. از خودِ علامت تعجب هم طلب بخشش و مغفرت دارم.

 

 

اگه بخوام به سبک مسئولین، اسمی برای این طرح صیانت... انتخاب کنم، کاملاً حق دارم که آنرا "تن آیص" بنامم. مو لای درزِ منطقمم نمی رود.

چند دقیقه ای خودم رو جای مسئولین و سیاستگذاران این طرح گذاشتم. حالم در وصف نمیگنجید! و به سرعت از جایشان بلند شدم چون تحملش را نداشتم.

در آن چند دقیقه دیدم که چقدر با تعجب به این معترضان طرح نگاه می کنند. اصلاً برایشان قابل درک نبود که این جوانان و نوجوانانِ جَوگیر چرا انقدر سر و صدا راه انداخته اند که واویلا و واحسرتا! بدبخت شدیم با این طرحِ تن آیص!

"آخر چرا بدبخت؟ مگر اینها هم مانند بنده و فرزندانمان و نوادگانمان و دوستانمان و دوستانِ دوستانمان و دوستانِ دوستانِ دوستانمان، از منابع خدادادیِ! زیرزمینیِ این مملکت ارتزاق نمی کنند؟ پس چه مرگشان است؟ مگر زوکربرگ روزیِ شان را می دهد که برای پلاتیفریومِ! این بابا اینطور سینه چاک می کنند؟ این نفوذی ها چکار کردن با این جوانان ما؟" (و سری به نشانه ی تاسف تکان می دهد!)

رو به راننده تاکسی، اضافه کردم که: منظورم این است که "پای خودشان گیر نیست" و "پوست در بازی" ندارند که اینطور تصمیم گیری می کنند و طرح تصویب می کنند.

ایشان با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: پوست در چی چی؟ منظورت اینه که دباغ نیستن؟

گفتم: نه منظورم این نیست ولی چیز خوبی گفتین. بالاخره گذر پوست به دباغ خونه میفته! چطور؟ از طرف کسانی که پوست در بازی دارن.

گفت پوست در چی چی؟

گفتم ببین جناب! بیا فرض کنیم که برجام، مثل همین چندسال اخیر که روی هوا بود روی هوا بمونه و کار و بارِ ملت هی سخت و سخت تر بشه و سفره ها کوچیک و کوچیکتر. شما، بجز وقتهایی که میخوای مسافرهاتو تحت تاثیر قرار بدی، یقه ی ضد برجامیان رو برای این بدبختی ها میگیری؟ اصلاً میدونی کیا هستن که بری یقه شونو بگیری؟

گفت احتمالاً نه!

گفتم حالا فکر کن که رئیس اتحادیه تاکسیرانی، یه عده آدم داغونِ مزدور رو اجیر کنه و صبح به صبح بفرسته لاستیکِ تاکسی ها رو پنچر کنن و شما دیگه نتونی کار کنی و مسافر جابجا کنی. بعد بیاد اعلام کنه که ما بخاطر خودتون پنچرتون میکنیم! چون از شش صبح تا حوالی دوازده شب، جمعیت بیشتری بیرون هستن و احتمال داره که باهاشون تصادف کنین و هم به خودتون و هم به اونا صدمه بزنین و باعث مکدر شدن خاطر ما بشین، این طرح رو گذاشتیم. ولی از دوازده شب تا شش صبح رو میتونین برین کار کنین. درسته جمعیت کمی توی اون ساعت بیرونه ولی ما برای اینکه کمکتون کنیم همون آدمای داغون و مزدورمونو میفرستیم توی خیابونا که شما بتونین سوارشون کنین.

به چهره ی برافروخته ی راننده نگاهی انداختم و گفتم توی این فقره چی؟ میری یقه ی رئیس اتحادیه رو بگیری؟ گفت بوق بوق بوق بوووووق (ببخشید قابل پخش نبود)

گفتم فهمیدی فرقش با فقره ی برجام چی بود؟ اونجا تو غیر مستقیم و غیر شفاف از ضد برجامی ها آسیب می بینی و خوب نمیفهمی از کجا خوردی! ولی توی این یکی، ماشینت دیگه راه نمیتونه بره و احتیاج به تحلیل بیشتری نداری!

گفت پس بذار من نتیجه گیری کنم.

بفرما.

گفت پس اونطور که حرفش هست اجرا نمیشه، چون اگه بشه گذر پوست در چی چی شون به دباغ خونه میفته!

گفتم و اونجاست که پوست اونها هم وارد بازی میشه.

پس شاید یه تحرکاتی برای حفظ ظاهر انجام بشه ولی سرجمع بعیده تفاوت معناداری با سالهای اخیر داشته باشه.(سالهای اخیر رو یادتون هست؟!)

راننده نگه داشت و مسافر بعدی هم سوار شد.

تا سوار شد گفت شنیدین بدبخت شدیم؟

گفتیم نه چطور مگه؟

گفت میدونین این طرحِ تن آصای!(در گذر زمان حروف جابجا شدن!) از لحاظ فنی یعنی چی؟ یعنی بدبخت شدیم رفت...

 

پی نوشت: این پست موقت است و پس از تائید طرح تن آصای توسط شورای نگهبان حذف خواهد شد!

 

۱ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ق.ظ

پول،پول بیشتر،پول بازم بیشتر و از این حرفها!

پیش نوشت: این پست حاوی مطالب پراکنده و بعضاً آشفته و نظرات شخصی در مورد پول است.خودم آنرا در دسته ی مزخرفات قرار داده ام.لطفاً قبل از مطالعه به این موضوع توجه داشته باشید.

مطالب مرتبط و مفید تری که فکر می کنم به جای این پست می توانید مطالعه کنید:

دن گیلبرت و نگاهی به شادمانی

کارگاه زندگی شاد

سخنرانی دن گیلبرت در تد(راز شاد زیستن)

 


یکی از روزهای اردیبهشت سال هشتاد و یک بود.حدود ساعت شش صبح از خونه زدم بیرون و به جای سالن مطالعه ی کتابخونه عمومی شهر مریوان-که بخاطر هوای خوب بهاری ،یک ماهی میشد با یکی از دوستانم تصمیم گرفته بودیم به جای اتاق خوابمون،اونجا درس بخونیم و برای کنکور آماده بشیم-پیاده راه افتادم سمت دریاچه زریوار. آفتاب تازه دراومده بود و هوای تازه ی صبح رو که با عبور از روی دریاچه، مرطوب و دل انگیز شده بود محکم و عمیق میدادم توی شُش هام و محکمتر هم میدادم بیرون!

چیزی در درونم آزارم میداد و چنان می جوشید که این هوای مرطوب و لطیف هم آرومش نمی کرد.همچنان که به دریاچه نزدیک می شدم، راهمو کج کردم و به سمت کوه پشت دریاچه رفتم.وسط های این کوه بلند یه چشمه ی کوچک و زیبا بود که تصمیم گرفتم خودمو اونجا برسونم.

می خواستم قبل از اینکه ملت سرازیر بشن به دریاچه برای پیاده روی صبحگاهی، جایی رو پیدا کنم که تنهای تنها باشم و دور از هیاهوی شروع روز جدید. یک ساعت بعد کنار چشمه ی کوچکم نشسته بودم و از دور به دریاچه ی خاکستریِ آروم خیره شده بودم.

 

پدر من کارمند بود.بعد از فراز و نشیب های زیادی که در سال های جوانیش طی کرده بود تصمیم گرفته بود که یک زندگی معمولی رو شروع کنه و به کارمند شدن رضایت داده بود. وضعیت مالی خانواده ما یک وضعیت متوسط و معمولی بود. اموراتمون تا حدی می گذشت مثل خیل زیادی از خانواده هایی که دور و برمون بودند.اونطور نبود که هر چیزی که بخوایم برامون فراهم باشه(که چیزهای زیادی هم نمی خواستیم) و اونطور هم نبود که همیشه در حسرت چیزهایی که می خواستیم بمونیم.اگه چیز بیشتری نسبت به چیزهایی که معمول بود می خواستم، معمولاً باید صبر می کردم.اگه چیز کوچکی بود ،گاهاً با پس انداز پول تو جیبی هام می تونستم بهش برسم و اگر چیز گرانتری بود، بابا بعد مدتی معمولاً برام تهیه اش می کرد مگر اینکه مشکلی پیش می اومد یا خواسته با توان مالی ما تناسب نداشت.

چند روز قبل از اون چشمه نشینی بالا!، خیلی اتفاقی متوجه ی موضوعی شده بودم که تا اون زمان از چشمم پوشیده مونده بود یا شاید منِ احمق ناخود آگاه و سبکسرانه چشممو روش بسته بودم.اینکه بخشی از خواسته های ثانویه ی(به تقلید از تحریم های ثانویه بلاد کفر عرض می کنم) ما(من و خواهرم) در طول این سالها به قیمت چشم پوشی پدرم (و گاهی مادرم) از خواسته های اولیه ی خودشون تامین شده بود.

خیلی اتفاقی متوجه شدم که پدرم چهار ساله برای خودش کفش نخریده. دو جفت کفش داشت که یکیش برای زمستون بود(که در سال دو سه ماه استفاده می شد) و یکی برای بقیه ی فصول.تازه فهمیده بودم که چرا بابام انقدر به کفش هاش میرسه و دائماً در حال تمیز کردن و واکس زدنشونه. تازه فهمیده بودم که برای خریدن کامپیوتری که من می خواستم(که اگه بخوام منصف باشم،واقعاً لزومی به خریدنش نبود.کامپیوتر رو در حالی خریدم که تعداد کل کسانی که در مریوان کامپیوتر داشتن به تعداد انگشت های دو دست نمیرسید) از چه چیزهایی گذشته که اگر اختیار تصمیم گیریش با من بود و خبر داشتم هرگز قبول نمی کردم.

پدرم آدم کم حرفی بود .توی رابطه ی من و پدرم بحث پول و بحث های مالی همیشه در حاشیه بودن و بیشتر بحث های ما بجز اتفاقات روزمره حول بحث های مهم تر زندگی(البته از نظر من و پدرم:) می چرخید. گاهی اولویت ها رو هم نادیده می گرفت که در کنار لذت و افتخاری که از این کارش(که فقط من ازش خبر داشتم و همکار نقشه بردارش توی اداره)بهم دست می داد، ته دلم حرصم هم می گرفت که چرا بابام اولویت ها رو تشخیص نمیده.(البته به خیال خودم).

پدرم کارشناس ثبت بود و همراه همکار نقشه بردارش معمولاً توی روستاهای اون مناطق ماموریت می رفتند.منم بارها برای کمک به برداشت و نقشه برداری همراهشون رفتم.هر وقت میدید که کشاورزی توان مالی نداره از حق کارشناسی خودش میگذشت و گاهی همکار جوانترش هم همین کار رو میکرد و کارهایی از این دست که گاهی فشار مالی ما رو بیشتر می کرد.(چند سال پیش بنابر اتفاقی،یک کارشناس ثبت رو در تهران دیدم.وقتی ماشین زیر پاش رو دیدم گفتم عمراً تو کارشناس ثبت باشی!.حتماًشغل دیگه ای هم داری).

بگذریم.دوباره دارم به بیراهه میرم.

از کنار چشمه بلند شدم در حالی که با خودم عهد کرده بودم که انقدر پولدار بشم که خودم و خانواده م هیچ مشکلی رو که بشه با پول حلش کرد احساس نکنن.

در عالم نظر و با توجه نوع تربیتم،باورم بر این بود که پول چیزی نیست که با اون بتونی خوشبختیتو تضمین کنی.بین نزدیکانمون هم کسانی رو داشتیم که شاهدی بودن برای این باور.

تصمیمی که اون روز گرفتم به نوعی پشت کردن به این باور بود.اون روز به این نتیجه رسیده بودم که منحنی پول و خوشبختی چیزی شبیه این منحنیه:

 

گذشت و من رفتم دانشگاه.قرار بود معماری بشم در حد میرمیران(معمار برجسته ایرانی) که با کشیدن چند طرح، به همه ی عددهایی که توی ذهنم داشتم برسم.بعد تارگتم رو بگذارم روی امثال لوید رایت و زاها حدید و فرانک گری.

یک ویش لیست تهیه کرده بودم که عکس خونه ها و ویلاها و ماشین هایی که دوست داشتم بهش پیوست شده بود.حیف که چند سال پیش همه شونو ریختم دور بجز عکس بنز شاسی بلندی که دلم نیومد!.الانم هر چی گشتم عکسشو(که از روزنامه بریده بودم) پیدا نکردم.(مدیونید اگر فکر کنید تحت تاثیر فیلم "راز" و کتابهای آبکی ای که پشتیبانیش میکردن این کار رو کردم:)

 

*

غروب یکی از روز های آبان ماه هشتاد و چهار. چند روزی مسیر میرمیران شدنمو رها کرده بودم و برای تازه کردن دیدارم با خانواده برگشته بودم مریوان.بلیطم ساعت هشت شب بود به مقصد تهران.جمع و جور کردم و بابا منو رسوند ترمینال.نمی دونم از توهم بود یا واقعاً چیز دیگه ای بود، موقع خداحافظی محکم بابامو بغل کردم و ول کنش نبودم.به هر حال راه افتادم و رفتم.صبح لعنتیِ روز بعدش خبر رسید که قلب نازنینِ بابام دیگه توان پمپاژ خونش رو نداشته و ترجیح داده ساکت و آروم سر جاش بمونه.

پدرم ترکمون کرده بود.باورم نمیشد که انقدر زود پشتم خالی شده باشه.ماه های زیادی از این اتفاق گذشت ولی همه ی تمرکز من هنوز هم روی اون خداحافظیِ یکباره از زندگی بود.

وضعیت منحنی پول و خوشبختی در اون دوره و برای من:

*

مسئولیتم سنگین تر شده بود.حالا دیگه غیر از جای خودم باید تا حدی جای پدرمم پر می کردم.نشستم و سعی کردم یک برآورد واقع بینانه از مسیر میرمیران شدنم،داشته باشم.علی رغم اینکه سه نفر از اساتید معماریمون(که خودشون جزو معماران مطرح کشور بودن) امید زیادی بهم داشتن و حظ وافری از طرح هام می بردن ولی طبق برآوردم، نمی تونستم منتظر میرمیران شدنم بمونم. به کار بازرگانی و تجارت علاقه داشتم و فکر می کردم خرده استعدادی هم دارم، این بود که در کنار کار معماری و شهرسازی ،شروع کردم به کار بازرگانی.داخلی و خارجی(با عراق). دو سال بعد کسب و کار خودمونو(همراه دو نفر از دوستانم) استارت زدیم.احساس کردم که این مسیر میتونه مسیر کوتاه تری باشه.منظورم از کوتاه تر، یه مسیر حدوداً پنج تا ده ساله بود،چون مسیر میرمیران شدنم رو پانزده تا بیست ساله برآورد کرده بودم.

کم کم تونستم پول بیشتری دربیارم و با گذشت زمان بیشتر هم میشد.بعد از مدتی متوجه شدم که وضعیت منحنی پول و خوشبختی(یا برای من،همون رضایت) در این دوره از زندگیم می تونه چیزی شبیه این باشه:

به عبارتی، متوجه شدم که نقشی که پول در این دوره از زندگیم داره بازی میکنه اینه که ،در کل نمیگذاره سطح رضایتم از حدی پائین تر بیاد و البته کمکی هم نمیکنه که سطح رضایتم بالاتر بره. انگار توی یه جایی این روند متوقف شده بود و قفل کرده بود.

می تونستم مسائل و مشکلاتی رو از زندگی خودم و خانواده و اطرافیانم کنار بزنم که اگر پول نداشتم یا نمیشد یا به سختی می شد.در واقع حسش مثل حس این بود که یه آدمی کنارت باشه که از نبودنش رنج بکشی ولی در عین حال در کنارش بودن هم حال خوب و خوشی نصیبت نکنه.

*

بعدها که با دن گیلبرت آشنا شدم،فهمیدم که این نمودار یک نقطه ی اوجی هم باید داشته باشه!. یعنی در روند صعودی منحنی در گذر زمان، به یک جایی میرسی که پول بیشتر، بیشترین خوشبختی ممکن رو بهت میده.

گاهی با خودم فکر می کردم که آیا میشه کاری کرد که همیشه در حوالی نقطه ی S باقی بمونی.یعنی قبل از اینکه وارد سرازیری منحنی بشی بتونی کاری کنی که همون حوالی بمونی!

منحنی دن گیلبرت و نقطه ی توهمی S:

مطالعات دن گیلبرت نشون داده که ما باید بین "شادی"  با "شادمانی" تفاوت قائل بشیم.شادی، احساس زود گذریه(مثلاً از چند دقیقه تا حداکثر چند ماه).مثل وقتی که ماشین جدید خریدین و تا مدتی،ممکنه شادی و رضایت زیادی رو تجربه کنید.اما شادمانی احساس ماندگار تریه.شاید بشه گفت رضایت درازمدت.

دن گیلبرت معتقده که ما برآورد غلطی از میزان شادمانی خودمون در آینده داریم.میتونیم شادی رو برآورد کنیم(مثلاً ممکنه بتونیم میزان شادی ای رو که از خرید یه خونه ی رویایی بهمون دست میده برآورد کنیم) ولی برآورد درستی از اینکه چند ماه بعد از خرید این خونه چقدر شادمان و راضی هستیم و اینکه این خونه روی رضایت کلیِ ما از زندگی چقدر تاثیر داشته، نداریم.

بعضی ها معتقدند که تجربه ها نقش بیشتری در شادی و شادمانی ما دارن نسبت به چیزهایی مثل خونه خریدن. به نظر منم درسته ولی فکر می کنم که "تجربه" ها هم از نوسان رنج و ملال در امان نیستند(رنج ناشی از نداشتن چیزی یا تجربه ای و ملال ناشی از تکراری و یکنواخت شدن اون چیز یا تجربه).در واقع ،درسته که در سلسله مراتب شادمان کردن ما در جایگاه بالاتری قرار دارن ولی در اصل مسئله تاثیر قابل توجهی نمیگذارن.

از این غافل گیر کننده تر،تحقیقات دنیل کانمنه که میگه احساس شادمانی ما از زندگی به میزان زیادی وابسته به چیزهاییه که به خاطر میاریم. در واقع خودِ تجربه کردن ها نقششون کمتر از خاطراتیه که بعداً ازشون به خاطر میاریم.

از طرفی مغز ما استاد تحریف کردنه.اکثر خاطرات ما تحریف شده هستن.

در کل میشه گفت که : برآوردمون از آینده و میزان شادمانی و رضایت از اون دچار خطاهای جدی است.از طرفی یادآوری خاطره هامون دچار تحریف و خطاهای زیادیه که این هم در احساس شادمانی و رضایتمون نقش مهمی داره(چه مثبت چه منفی). معلوم نیست این وسط باید دلمون رو به چی خوش کنیم! آیا بچسبیم به زمان حال و فریم های زندگی؟

*

برگردیم به بحث پول.

نکته ای که فکر می کنم در رابطه ی ما با پول خیلی مهمه، اینه که توقع ما از پول چیه؟

همونطور که بالاتر خدمتتون عرض کردم، من توقع خیلی زیادی از پول نداشتم و ممکنه همین مسئله هم باعث شده باشه که منحنی من در یک دوره ای یک افت نسبی رو تجربه کنه.

در مورد قسمت های انتهایی منحنی، نظر من اینه که شیب منحنی ما از جایی به بعد دیگه صعودی نخواهد بود بلکه موازی با محور افقی پیش خواهد رفت. حالا ممکنه با تجربه ها و چیزهای دیگه، که میشه با پول تامین شون کرد به نوسان کردن ادامه بده.یعنی خط صاف نخواهد بود و زیگزاگ به پیش خواهد رفت.

بنابراین منحنی پول-رضایت، تا امروز برای من چیزی میشه شبیه شکل زیر:

سوالی که مدتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده اینه که ،وقتی تاثیر پول در سطح رضایتت شده این مقدارِ کم، آیا ارزششو داشته یا نه؟

نمی تونم به سادگی به این سوال جواب آره یا نه بدم.پول برام مهم بوده ولی هیچ وقت نتوسته اولویتم باشه.از طرفی مسیر پولی ای که طی کردم دستاوردهای جانبی دیگه ای هم داشته که به نظرم از خود پول خیلی با ارزش تر هستن.

در دوره کنونی، که من نمی تونم به سبک زندگی جدِ خوراکجو-شکارگرم برگردم و ببینم سبک اون رضایت بیشتری بهم میده یا سبک های دیگه، و تا حد زیادی در چارچوب های زندگی مدرن گرفتار هستم، سوال مهمتر اینه که نقش و جایگاه پول در این دوره، روی سطح رضایت ما از زندگی چقدره؟ تا چه حد ارزششو داره که روی پول درآوردن بیشتر تمرکز کنیم؟ تا کی باید به این روند ادامه بدیم؟ عوامل دیگه ای که روی سطح رضایت از زندگی تاثیر گذارن چه چیزهایی هستند؟ اثر اونها در مقایسه با پول چقدره؟ و سوالاتی از این دست که من هم هنوز برای تعیین ادامه مسیرم با اونها دست به گریبانم.

گاهی با خودم فکر می کردم که شاید پائین بودن ارزش پول برای من، ناشی از این بود که نتونسته بودم به اون میزانی که می خوام داشته باشم و شاید یکی از دلایلی که قسمتی از زندگیمو صرف پول درآوردن کردم ثابت کردن این مسئله به خودم بوده که می تونم به همون اندازه به دست بیارم ولی در مقابل چیزهای با ارزش تر ازش صرف نظر کنم!

تحقیقات زیادی هستند که نشون دادن انسان های با درآمد بیشتر ،احساس خوشبختی بالاتری رو نسبت به کم درآمد تر ها تجربه می کنن.در مورد جوامع هم همین تحقیق صورت گرفته.یعنی جوامع ثروتمند تر از جوامع فقیرتر خوشبختی بیشتری رو تجربه می کنند(بجز یکی دوتا استثنا مثل هند، که طبیعتاً این استثناها نمی تونن قاعده رو به طور کامل زیر سوال ببرن). اما نکته مهم اینه که این تحقیقات چیزی جز همبستگی این دو متغییر رو به ما نشون نمیدن.در واقع هیچ دلیل مستندی برای این نداریم که پول عامل خوشبختر بودن این انسانها یا جوامع بوده.

 

پی نوشت یک: مطمئناً به این مسئله توجه دارید که در این پست صرفاً در مورد پول صحبت کردیم و به نقش سایر عوامل در احساس خوشبختی و رضایت توجهی نداشتیم.

پی نوشت دو: راستش خیلی حرفهای دیگه هم در این مورد باقی مونده که نتونستم در این پست جاشون بدم.اصلاً نمی دونستم که جای مطرح کردنشون اینجا هست یا نه؟

پی نوشت سه: اگر بخوام یک نتیجه گیری اجباری! از این پست بکنم می تونم بگم که پول مهمه ولی نه اونقدر که ما فکر می کنیم. کاری به تحقیقات ندارم اینو از زندگی خودم میگم. کسی که زندگی در یه زیرزمین خیلی کوچیک در کنار خیل عظیمی از سوسک ها رو تجربه کرده(و ناشاد نبوده) ودر مقاطعی  تجربه زندگی ملال آور به اصطلاح لاکچری رو هم از سر گذرونده. امروز میدونم که نمی خوام پیش سوسک ها برگردم ولی همزمان میدونم که از این زندگی معمولی ای که در حال حاضر در پیش گرفتم هم چیز بیشتری نیاز ندارم.به قول اون دوست فیلسوفمون، چیزهای زیادی در این دنیا هستند که من هیچ احتیاجی بهشون ندارم. فعلاً دارم به این سبک جلو میرم تا ببینم چی میشه! :)

 

۷ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۲
سامان عزیزی
شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۲ ق.ظ

تاریخ متر

پیش نوشت: همانطور که قبلاً در اینجا و اینجا خدمتتان عرض کردم، مشغول مطالعه ی کتاب "انسان خردمند" هراری هستم.(خواستم بگویم موضوعی که در این پست از آن صحبت می کنم تحت تاثیر مطالعه ی این کتاب است)

*

داشتم به روند تاریخی که ما انسان ها تا کنون طی کرده ایم فکر می کردم. دیدم وقتی که دارم به صد سال پیش فکر می کنم، انگار زمانی بسیار دور را پیش چشمم مجسم می کنم.دویست سال پیش که دیگر خیلی گنگ و دور به نظرم می رسد. به پانصد سال پیش یا قرون وسطی که فکر کردم، دیدم آنقدر دور است که حتی حوصله ی فکر کردن بیشتر به آن را ندارم.

کمی که دقیق تر شدم، دیدم انگار مغزم نمی تواند به درستی این عقب رفتن در زمان را پردازش کند. انگار نمی تواند دور بودن ده هزار پیش را با کمتر دور بودن هزار سال پیش، به درستی مقایسه کند. احتمالاً فقط با خودش می گوید که ده هزار سال پیش دورتر از هزار سال پیش است و خیال خودش را راحت می کند! و این گپ ده برابری برایش چندان معنایی ندارد.

این بود که تصمیم گرفتم با امکانات محدودی که دِم دستم بودند کمی این مقیاس زمانی را برایش عینی تر کنم. حاصل کار شده این تصویر:

 

روی این متر، هر میلیمتر را صد سالِ ناقابل در نظر گرفتم.یعنی هر سانتی متر می شود هزار سالِ ناقابل.

البته به دلیل محدودیت جا، فقط صد هزار اخیر را در نظر گرفتم. و گرنه اگر می خواستم از زمان پیدایش آخرین نیای مشترک انسان و شامپانزه به این طرف را به مغزم بفهمانم (یعنی از دو و نیم میلیون سال پیش به این طرف)، به بیست و پنج متر جا نیاز داشتم.

وقتی تصویر بالا را درست کردم و نگاهی به آن انداختم، با خودم گفتم "چه تاریخ کوتاهی!".

با اینکه، موضوع،کمی برای مغزم شفاف تر شده بود ولی باز هم درک ضعیفی از گذر زمان داشت. این بود که چشمم را به ابتدای متر چسباندم! تا کمی بهتر برای مغزم تفهیم شود.چیزی شبیه این تصویر:

 

کمی در این حالت ماندم. با خودم فکر کردم که همه ی زندگی من و تمام تصاویر و خاطرات و گذشته ای که به نظرم بسیار طولانی و دور می آید، به اندازه یک نقطه زیر آن قسمت فلزی متر پنهان شده که اصلاً به چشم هم نمی آید.

شاید بیشتر از نود درصد اطلاعاتی که بشر توانسته جمع کند یا از اسناد گذشتگان باقی مانده، مربوط به پنج میلیمتر از یک سانتی متری است که زیر قسمت فلزی متر است.

و بیشتر از نود ونه (و همینطور تعداد زیادی نُه، که بعد از ممیز می گذاریم) درصد آنچه که ما در مورد تاریخ مان می دانیم(بدون در نظر گرفتن همه تحریف ها و خطاها و غیره)، مربوط به پنج سانتی متر اول است!.

از ده سانتی متر به آن طرف، بجز اطلاعاتی که از چند تکه استخوان و چند ابزار سنگی و یکسری خیالات موهوم، تقریباً چیزی نمی دانیم.

 

فکر می کنم از زوایای مختلفی می توان به این تاریخ متر نگاه کرد. مثلاً بخش قابل توجی از سرعت تغییرات و جهش ها و نقاط عطف تاریخ بشر(آنهایی که ما اطلاع داریم) در فاصله ای بسیار کمتر از یک میلیمتر(زیر همان قسمت فلزی متر) قرار دارند.

به هر حال هدف من صرفاً فهماندن نسبی طول تاریخ به صورت عینی ،به مغزم بود و شما می توانید از جهات مختلفی به آن نگاه کنید.

تازه این بحثِ گذشته است.برای درک روند  آینده مغز ما ناتوان تر هم هست.

البته به روش های دیگری هم می توان طول تاریخ را برای درک بهتر مغز از آن، مقیاس بندی کرد.بستگی به این دارد که بخواهیم چه چیزی را به مغز بفهمانیم.

پی نوشت: نوشته های روی کاغذها(اتفاقات تاریخی) به ترتیب از چپ به راست در عکس اول:

1-از صد هزار سال به قبل: ابزارهای سنگی و مغز استخوان خوری ما! - آتش-تنوع غذایی

2-از هفتاد هزار سال به این طرف:انقلاب شناختی و شروع توانمندی وراجی

3-بین هفتاد هزار سال پیش تا سی هزار سال پیش: از وراجی به خیالپردازی و شروع ویرانگری

4-چهل و پنج هزار سال پیش: استقرار در استرالیا و انقراض جانداران عظیم الجثه آن

5-شانزده هزار سال پیش: استقرار در آمریکا و انقراض جانداران عظیم الجثه آن

6-سیزده هزار سال پیش: تا اینجا همه گونه های بشری نابود شده اند و فقط بشر خردورز مانده

7-دوازده هزار سال پیش: انقلاب کشاورزی-اسیر گندم می شویم

8-حدود پنج هزار سال پیش: اولین پادشاهی ها-خط و پول

9-پانصد سال پیش: انقلاب علمی و شروع تسخیر جهان

 

پی نوشت بعدی: فکر می کنم موضوعات زیادی هستند که مغز ما فکر می کند می فهمد و می تواند پردازش شان کند ولی در واقع فقط فکر می کند که اینطور است.

 

۲ نظر ۲۳ دی ۹۶ ، ۰۱:۴۲
سامان عزیزی

چند سال پیش که برای اولین بار کتاب زیبا و الهام بخش رندی پاش با عنوان "آخرین سخنرانی" رو خوندم، جمله ای از این کتاب ،توجه ام رو به خودش جلب کرد و در خاطرم موند.

هر چند که این کتاب ، فارغ از برخی قسمتهاش که به نظرم کمی شعاری هستن و شاید بخاطر تاثیر جامعه ای که رندی پاش در اون رشد کرده وارد این کتاب شدن، آموزه های زیادی برای همه ما داره، ولی فعلاً کاری به اونها نداریم و میخوام در مورد اون جمله ای که عرض کردم صحبت و همفکری کنیم.

در قسمتی از کتاب در مورد "تجربه" گفته شده بود:

تجربه زمانی به دست می آید که چیزی را که می خواستید به دست نیاورید.

 

راستش این جمله ذهنم رو خیلی مشغول خودش کرد (و هنوز هم مشغولشه!).اینکه وقتی میخوام به شخصی صفت با تجربه بدم،واقعاً باید  چه ملاک هایی برای دادن این صفت داشته باشم.

اینکه کسی یک کاری(ساده یا پیچیده) رو برای مدتهای طولانی تکرار کرده و انجام داده، آیا می تونم بهش بگم با تجربه؟

آیا به کسی که در یک مسیری رفته و موفق بوده با تجربه ست؟

یا به قول رندی پاش، کسی که در یک مسیری و برای رسیدن به هدفی رفته و موفق نشده، با تجربه ست؟

آیا کسی که شکست های زیادی خورده، خیلی با تجربه ست؟

آیا کسی که در چند راه مختلف وارد شده و در همه اونها هم موفق بوده، با تجربه نیست؟

 

فرض کنید من دنبال یک آدم با تجربه می گردم که مثلاً در تاسیس و راه اندازی یک کسب و کار وارد باشه.حالا یا برای بررسی و مشاهده مسیری که رفته یا برای مشورت گرفتن یا به هر دلیل دیگه ای که به ذهنتون میرسه.فکر می کنید چطور باید تشخیص بدم که سراغ چه کسی برم؟

اگه چند نفر رو پیدا کنم که توی این راه رفتن و موفق بودن ،کافیه؟

لازم نیست سراغ کسانی برم که توی همین مسیر رفتن و موفق نبودن؟

اصلاً اگر از هر دو گروه کسانی رو پیدا کردم که باهاشون صحبت کنم، به حرف ها و توصیه های کدومشون وزن بیشتری بدم؟

 

نمیدونم این سوالات برای شما هم پیش آمده یا نه. راستش من هنوز هم به جوابی که این پرونده رو در ذهنم ببنده نرسیدم و بعید میدونم هیچ وقت به جواب نهایی هم برسم.چون فکر می کنم پاسخ این سوالات به عوامل زیادی بستگی داره و به سادگی نمیشه در موردشون حکم صادر کرد.

مثلاً فرض کنید دو نفر در یک مسیر یکسان وارد بشن و همه عوامل بیرونی ای که میتونن روی این مسیر تاثیر بگذارن برای هر دو تاشون یکسان باشه، حتی در این حالت هم فکر می کنم "ظرفیت تجربه پذیری" این دو نفر میتونه تاثیر خیلی زیادی روی پاسخ اون سوالات بگذاره.

 با این همه سوال بی جواب در مورد تجربه، طی چند سال اخیر به نتیجه ای رسیدم که تا حد زیادی جزو باورهای من شده(مگر اینکه خلافش برای من ثابت بشه).

اینکه اگر کسی رو پیدا کردیم که قدم در یک مسیری گذاشته و قسمت زیادی از راه رو هم رفته، ولی آگاهانه تصمیم گرفته و خودش نخواسته که تا انتهای راه رو بره- در واقع انتخاب کرده که به اون نقطه ای که ما بهش میگیم موفقیت ،نرسه.یعنی به مقصدی که در دسترسش بوده "نه" گفته-،اون آدم رو آدم با تجربه ای می دونم و اگر بخوام در مورد این مسیر با کسی مشورت کنم حتماً سراغ اون آدم میرم و وزن نسبتاً زیادی رو هم به صحبت های اون میدم.

چنین افرادی رو زیاد نمی بینیم.من در کل عمر هزارساله ی خودم:) فقط سه نفر رو دیدم که با این تعریف سازگار بودن(البته در مسیر هایی که من پیگیرشون بودم).

به هر حال،همونطور که احتمالاً خودتون تشخیص دادین و از نوع گفتن من مشخصه، جنس این صحبت هام از جنس یک حرف علمی مستند که براش شواهد قابل اثبات ارائه بدم نیست.هر چند که فعلاً به این صحبت های خودم باور دارم و بر اساسشون عمل میکنم.

در نهایت،اگر بخوام برای موضوعی با کسانی مشورت کنم(که طبیعتاً این قسمت میتونه فقط بخشی از فرایند تصمیم گیری من باشه)، اول سراغ آدم موفقه میرم.بعد سراغ شکست خورده و در آخر اگه کسی رو پیدا کردم که مصداق حالت سوم باشه میرم پیش اون.

ولی برعکس این ترتیب به صحبت هاشون وزن میدم.یعنی وزن بیشتری به سومی میدم بعد دومی و بعد اولی.

 

مثلاً اگر بخوام در مورد رفتن به دانشگاه با کسی مشورت کنم.مصداق اولی میشه کسی که مدرکش رو روی دیوار اتاقش آویزان کرده.دومی کسیه که برای رفتن به دانشگاه تلاش زیادی کرده ولی نتونسته بره و سومی کسیه که وارد دانشگاه شده ولی بعد از مدتی انتخاب کرده که تا آخرش نره و بیخیال مدرک شده. (حالت چهارمی هم نداره!.کسی که رفته و با وجود اینکه میخواسته ادامه بده ولی نتونسته جزو حالت های ما حساب نمیشه)

پی نوشت: میشه در مورد بعضی قسمتهای حرفهام دلایلی هم ارائه کرد.مثلاً از دنیل کانمن بخوام بیاد و در مورد برخی خطاهای شناختی که در این پروسه موثرن صحبت کنه یا نسیم طالب رو دعوت کنم و ازش بخوام در مورد گورستان شکست خوردگان خاموش چیزهایی برامون بگه ولی هرچی فکر کردم دیدم با وجود اینها هم باز این صحبت ها از جنس سلیقه و تجربه شخصیه.

پی نوشت بعدی: شما چطوری یه آدم با تجربه رو پیدا می کنین که در مسیر خاصی بخواین ازش مشورت بگیرین؟چقدر به حرفهاش وزن میدین؟

 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۰
سامان عزیزی

 

هر وقت که مشغول مطالعه ی یک کتاب هستم، اگر در حین خواندنش با خودم بگویم " این مفهوم رو نباید همینطوری ازش عبور کنم، ارزشش رو داره که برای فکر کردن بهش وقت صرف کنم" یا به عبارت ساده تر،آنقدر مفاهیم نابی در آن هست که می ترسم سریع بخوانمشان و به انتهای کتاب برسم، (یعنی دلم نمی خواهد کتاب به انتها برسد) و از طرفی محتوای کتاب آنقدر برایم جالب و لذتبخش باشد که به سختی بتوانم کتاب را زمین بگذارم و وقفه ای در خواندنش ایجاد کنم، غالباً ،آن کتاب ،کتاب خوب و مفیدی برای من است و معمولاً تاثیر ماندگاری روی مدل ذهنی و عملکردم می گذارد.

در واقع هر وقت آن دو شرط (به زبان آمیزاد: هم دلم می خواد سریع بخونمش و هم دلم می خواد کند بخونمش) در زمان مطالعه ی یک کتاب صدق کنند، سعی می کنم با روش مزه مزه  کردن! محتوای آن کتاب را بخوانم تا احتمال هضم و جذبش (و در مواردی دفعش) بالاتر برود. ( عرض کردم "دفع"، چون یاد گرفته ام که محتوا هم مانند غذاست. مراحل هضم در بدن، فقط شامل جذب نیست و تا دفعی صورت نگیرد نمی توانیم بگوئیم جهاز هاضمه کارشان را تمام کرده اند.بنابراین دفع هم مانند جذب، یکی از مراحل هضم است. حالا بسته به نوع محتوا ممکن است مراحل هضم، یک روز، یک ماه، یک سال یا شاید سالها طول بکشد یا ممکن است هیچ وقت نتوانیم هضمش کنیم ،همچنین میزان دفع از ناچیز تا الی آخر باشد)

 

پی نوشت: نتیجه ی اخلاقی ای که می توانیم از مراحل هضم بگیریم این است که ،اگر خواستید ببینید شخصی، یک محتوا را تا چه حد هضم کرده، می توانید بپرسید "چه چیز هایشو دفع کردی؟".البته می شود محترمانه تر هم پرسید "فکر می کنی چه چیزهاییش به دردت نمیخوره؟". چنانکه اطبا و پزشکان هم از قاروره و الباقی دفعیات برای تشخیص بهره می برند.

پی نوشت دو: البته روش های دیگری هم برای تشخیص مفید بودن یک کتاب(برای خودم) دارم که در فرصت مناسبی به تشریح آنها خواهم پرداخت ;) 

 

۱ نظر ۰۵ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۷
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۱۴ ق.ظ

هین سخن تازه بگو

پیش نوشت: مخاطب این حرفهایم یکی از دوستانم است که مجبور شدم اینجا برایش بنویسم و بعید می دانم چیز به درد بخوری در آن برای خودتان پیدا کنید.ضمناً آنرا در شرایطی نوشته ام که حالت گل و بلبلی نیست.حالتی که سعی ام را کرده ام معمولاً آنطور باشم تا به کسی بر نخورد.هر چند که معتقدم اتفاقاً گاهی باید به ما بر بخورد و کمی دردمان بیاید تا تاثیری بر ما بگذارد.برای خودم که همینطور بوده است.هر وقت دردم آمده خروجی بهتری در زندگیم تجربه کرده ام. پایان پیش نوشتی که در واقع پس نوشت بود.

 

نمی دانم چه مرضی است که ما انسانها همیشه دنبال چیزهای تازه هستیم. 

شاید فکر می کنیم مفهوم "حرکت رو به جلو" دقیقاً مترادف است با حرکت به سمت چیزهای تازه.

درست است که گفته اند از بین دو مذاکره کننده همسطح و هم تراز،آنکه مثلاً مهارت گیتار زدن را هم بلد است در موقعیت بهتری است.ولی نگفته اند که گیتار و کمانچه و ویولن و غواص و کد نویس و معمار و تراشکار و نجار و رقاص و تحلیل گر سیاسی و گاو باز با هم.و همه را هم سطحی و بیربط و بیخودی.

معمولاً چیزهایی که نمی شناسیم یا ندیده و نشنیده ایم و برایمان تازگی دارد جذاب به نظرمان می آیند.خب تا اینجایش طبیعی است اما برخی از ما فکر می کنیم باید با کله خودمان را در چیزهای تازه غرق کنیم.

بعد از مدتی هم که تکلیف مشخص است.هنوز چیز تازه قبلی را فهم نکرده،تازه ی بعدی می آید و آش همان آش کاسه همان کاسه.

اینجا ،بحثم بیشتر در حوزه یادگیری است و شاید در برخی حوزه های دیگر زندگی مصداق نداشته باشد.

 

از خودمان نمی پرسیم که با قبلی ها چه کردیم که آنقدر دنبال یادگیری های تازه می گردیم.

طبیعتاً منظورم این نیست که مثلاً یک کتاب را آنقدر بخوانیم تا پوسیده شود و دانش ما هم چیزی جز فسیل نباشد.ولی حمال کتاب شدن هم،بعید می دانم دردی را از ما دوا کند.

درست است که ممکن است هر مهارت تازه و هر آموخته ی تازه ای دنیای جدید و وسیع تری پیش رویمان باز کند. درست است که قرار نیست هر چیزی که یاد می گیریم را عملی کنیم(که عین نادانی است)،ولی اگر این ورودی ها تاثیر زیادی روی خروجی هایمان نگذارد،احتمالاً راه را خطا رفته ایم.

کسانی را می شناسم که روی موبایل و تبلت و کامپیوترشان ده تا بیست نوع اپلیکیشن نصب کرده اند برای کمک به برنامه ریزی و مدیریت کارها و زمانشان!.جالب این است که باز هم دنبال اَپ های تازه می گردند.کسی نیست بگوید که آخر فلان جان، تو که نصف زمان مفیدت را صرف وارد کردن کارهای بیخودت در این بیست اپلیکیشن می کنی کی وقت می کنی انجام شان دهی؟ نمی گویم از این ابزار ها کمک نگیر. بگیر .ولی حداقل از بیشترِ ظرفیت های یکی دوتایشان استفاده کن اگر باز هم مشکل داشتی برو سراغ اَپ بعدی.گوسفند نگری به منابع اینجا به کارت می آید دیگر.این کارت مثل این می ماند که یک گله گوسفند را سر بریده ای ولی از یک پشمش را برداشته ای،از دیگری رانش را،از دیگری چشم و زبانش را و از آن یکی دنبه اش را. یک گله را لت و پار کرده ای و هنوز نتوانسته ای به اندازه ی یک گوسفند کامل استفاده ببری.

یا کسانی که پنجاه شصت تا زبان برنامه نویسی را یاد گرفته اند و وقتی از آنها می پرسی که "با این همه مهارت های برنامه نویسی که داری تا الان چه کرده ای؟" می گوید به هر حال مهارت آموزی خوب است ،ممکن است روزی به کارم بیایند و هنوز هم دنبال تازه تر هایش می گردد.

دوستی دارم که هر وقت او را میبینم از کشف های تازه اش در فضای وب می گوید.اینکه چطور فلان کار را می توانی از طریق وب بهتر انجام دهی ،چطور این کار را بکنی و چطور آن کار را، خلاصه دایرة المعارفی است در این زمینه. یکبار به او گفتم، اگر روی فلان کشف ات به اندازه کافی وقت میگذاشتی و عمیق تر میشدی، حال و روزت با الانت خیلی متفاوت می بود.اینکه مثل مرغ پر کنده هر روز به اینجا و آنجا سرک می کشی و چهارتا کشف فنی می کنی که فهمیدنشان برای کسی که بهشان احتیاج پیدا کند کار چند دقیقه است و به سهولت و سادگی هم در دسترسند که برایت نان و آب و شعور نمی شود.البته او هم نپذیرفت و هنوز دنبال کشف های تازه و سطحی اش می دود.امیدوارم اشتباه از من باشد و من نفهم باشم نه او.

 

از کسانی که فقط کتاب می خوانند که خوانده باشند،حالم به هم می خورد.حشر و نشر با یک از همه جا بیخبر را که همه توان ذهنی اش را به کار می گیرد و با آزمون و خطا راهش را پیدا می کند به کسانی که همه ی "چگونه فلان غلط را انجام دهیم؟" ها را از بَرَند ولی در عمل همه جای زندگی شان میلنگد و تحلیل هایشان در حد یک ضبط صوت هم نیست(یا طوطی)،ترجیح می دهم.

اینها با حفظ کردن و دانستن چند چیز مختلف از جاهای مختلف و مواجهه شدن با چند چشم گشاد شده و متعجب که تحسینشان می کنند، دچار توهم فهمیدن می شوند.اینها مثل غده سرطانی هستند.در جامعه می گردند و همه ی سلول های دیگر را آلوده می کنند.

اگر رفتی یک کتاب خواندی و بعد از آن ده کتاب دیگر برای بررسی و فهم همان موضوع مطالعه کردی و بعد از آن توانستی آموخته هایت را به زبان ساده برای یک بچه شش ساله توضیح بدهی،آنوقت بیا تا کمی با هم و برای هم تره خرد کنیم.

اگر کتاب خواندن را به عنوان نمادی از یادگیری در نظر بگیریم، مخاطب این حرف ها کسی نیست که در زندگیش چند کتاب محدود خوانده است. مصداق این حرف ها به چیز های زیادی از جمله سطح فکر و نگرش فرد،ظرفیت یادگیریش،توانایی تحلیلش و غیره مربوط است. کسی که حداقل صد یا دویست  کتاب نخوانده یا مثلاً به طور میانگین روزی سه یا چهار ساعت مطالعه برای پنج سال،نداشته است،مصداق این حرف ها نیست.چنین فردی باید حالا حالاها بخواند و یاد بگیرد،تا حداقل در مغزش چیزهایی برای فکر کردن پیدا کند.

 

دوست عزیزم، اول قبلی ها را خوب هضم و سپس دفع کن،بعد برو سراغ خوراک تازه.چون به قول یکی از معلم های خوبم،در غیر اینصورت چیزی جز سوء هاضمه در انتظارت نیست.سوء هاضمه هم درد بدی ست.نمی دانم کشیده ای یا نه.

 

بیخودی نوشت: به نظرم برای نوشتن ادامه این مطلب، بیشتر از آن عصبانی هستم که ادامه اش را بنویسم.بهتر است تا کار به جاهای باریکتر نکشیده تمامش کنم.شاید بعداً ادامه اش را نوشتم.همسرم گفته بود وقتی عصبانی هستی نرو سمت اینترنت و برو در دفترچه ات بنویس ولی کو گوش شنوا.

 

۲ نظر ۱۰ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۶ ق.ظ

عمق استراتژیک و برخی مصداق های غیر تخصصی آن

اصطلاح "عمق استراتژیک" مانند بسیاری از مفاهیم و اصطلاحات دیگر حوزه "استراتژی"، از دل مباحث نظامی بیرون آمده است.

عمق استراتژیک در ادبیات نظامی، به فاصله ی بین خط مقدم جبهه های جنگ تا مراکز محوری و اصلی مانند پایتخت،مراکز جمعیتی بزرگ، صنایع مهم نظامی و غیر نظامی و غیره، گفته می شود.در واقع ،برخورداری از عمق استراتژیک بالا، باعث می شود که میزان آسیب پذیری کاهش پیدا کند.

 

طبیعتاً در این تعریف، فاصله ی جغرافیایی مد نظر است. مثلاً اگر در مرز های یک کشور که وسعت جغرافیایی زیادی دارد و مراکز اصلی در فاصله ی زیادی از مرزها قرار گرفته باشند، جنگی رخ دهد،این کشور از عمق استراتژیک بالایی برخوردار خواهد بود. در مورد کشوری با مساحت کم و فاصله ی کوتاه مراکز از مرز ها و خط مقدم، این مسئله برعکس خواهد بود.

معمولاً یکی از اهداف دفاعی(یا تهاجمی) فرماندهان نظامی کشورها، افزایش عمق استراتژیک است. مثلاً کشوری مانند آمریکا با برپایی پایگاه های نظامی در نقاط مختلف دنیا که چند ده هزار کیلومتر با مرزهایش فاصله دارد در پی افزایش عمق استراتژیکش است(البته احتمالاً این یکی از اهداف این کار باشد).

مثال در این زمینه فراوان است و با کمی دقت می شود کشور های مختلفی را برای درک این مفهوم پیدا کرد.از دورترین کشورها بگیرید تا همین خاور میانه خودمان. (حتی برخی کشور ها بوده و هستند که توافق می کنند عمق استراتژیک یکدیگر باشند.)

جدای از این توضیحات، فکر میکنم محوریت فاصله جغرافیایی در تعریف عمق استراتژیک، کم کم به سمت کمرنگ شدن خواهد رفت(هر چند که به نظر میرسد هیچگاه نمی توان آنرا نادیده گرفت). دنیای امروز با دنیای پنجاه سال قبل و قبل تر از آن تغییرات اساسی ای را تجربه کرده است و بسیاری از جبهه ها از روی زمین به دنیای سایبری و دیجیتالی تغییر مکان داده است که معادلات بسیار متفاوتی با دنیای قدیمی ما دارد. بگذریم.چون موضوع بحث من این مسئله نیست.

 

همچنانکه بسیاری از مفاهیم و اصطلاحات استراتژی از دنیای نظامی ها وارد حوزه کسب و کار شده است، به نظر می رسد اصطلاح "عمق استراتژیک" هم از این قضیه مستثنی نیست. هرچند که شاید به اندازه سایر اصطلاحات، در حوزه کسب و کار رایج نشده است. بسیاری از شرکت ها و سازمان ها هستند که مفهوم"عمق استراتژیک" در موردشان مصداق پیدا می کند.طبیعتاً در صحنه نبرد کسب و کار ها و بازارها.

 

داشتم فکر میکردم که این اصطلاح، اگر کمی غیر دقیق باشیم!، می تواند در مورد افراد هم صادق باشد(البته در صحنه نبرد زندگی-به عنوان یک استعاره-نه الزاماً نبرد افراد با یکدیگر، بلکه در مورد نبرد یک فرد با مشکلات و مسائل مختلف زندگی هم همچنین).

به عنوان مثال، اگر ذهن و روحمان را به عنوان یک مرکز محوری و مهم در زندگی مان در نظر بگیریم، برای مواجهه با دنیای بیرون ،عمق استراتژیک مان را چگونه تعریف می کنیم. برای تجدید قوا و پشتیبانی چه گزینه هایی تعریف کرده ایم. مثلاً فردی ممکن است خلوت کردن در خودرو شخصی اش را انتخاب کرده باشد،فرد دیگری دیدار با دوستی صمیمی و همراه را، فرد دیگری کتاب را برگزیده باشد(باز هم به عنوان دوستی صمیمی و همراه)، دیگری رفتن به خانه ای در دنیای دیجیتال را(وبلاگی،وبسایتی یا هر جای دیگری)،آن دیگری رفتن به دل طبیعت را و الی آخر.

فکر می کنم یکی از تفاوت های مهم انسان ها با یکدیگر، در انتخاب عمق استراتژیک شان باشد!

 

پی نوشت: قسمت دوم صحبت هایم در این مطلب را می توانید جزو حرف های بی سر و ته یا شطحیات در نظر بگیرید.

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۲۶
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۷ ق.ظ

مدل ذهنی لعنتی!

گفت: می خوام ماشینم رو بفروشم

گفتم: چرا؟

گفت: از همون اول که خریدمش،گفتم تا گارانتیش تموم شد می فروشمش.الان تموم شده

گفتم: مشکل پیدا کرده و میخوای مشکل رو بندازی روی دوش نفر بعدی؟

- نه مشکل خاصی نداره. ولی بالاخره که دچار مشکل میشه در آینده.پس الان بفروشمش بهتره.نمیدونم شایدم نفروختمش.

- باشه.

سه ماه بعد:

گفت: میخوام یه ماشین مدل بالا بخرم.

گفتم: چرا؟

- تا n تومن.(الان این جوابِ چرا بود!)

- خوبه.چی میخوای بخری؟

- چندتا گزینه خوب دارم. ولی اگه 4n تومن داشته باشی بهم قرض بدی ماشین دلخواهمو میخرم.

- فکر نمیکنی برای اشل من و تو کمی لقمه بزرگیه. لقمه بزرگ هم میدونی چکار میکنه!

- تا باهاش نرونی نمیدونی چی میگم. وقتی روندیش خودت هم بعید نیست بری سراغش.

- اگه انقدر احمقی که داری جدی میگی و میخوای 4n تومن قرض کنی برای خریدش، باشه 

- تا روزی بتونم و از عهده اش بربیام سوارش میشم.روزیم که نتونم برام مهم نیست چی سوار شم.

- باشه.

- چی باشه؟

- هیچی داشتم با خودم فکر میکردم (در واقع داشتم فکر میکردم، من اگه الان 4n  میلیون داشتم که همینجوری عاطل و باطل افتاده بود، ترجیح میدادم بدمش به یک اکیپ جراح مغز که مغزت رو بشکافن و ببینن توش چیه و عکسشو برام بفرستن تا اون لعنتی رو ببینم)

- به چی فکر میکردی؟

- هیچی.ولش کن. حالا بگو با این ماشین چه چیزی به زندگیت اضافه میشه؟

- ... (ببخشید دیگه حوصله ندارم چرندیاتشو براتون بگم!)

گفت: بالاخره چکار میکنی؟

گفتم: تو برو بخرش. اگه تا سه ماه بخاطر پس دادن بدهیت برای خریدش، ماشین رو نفروخته بودی بیا پیش من،هر جور شده برات جورش میکنم.

-راست میگی؟

-آره.

 

پی نوشت: حد اعتبار هر آدمی برای من، مغزشه (بخوانید: نگرش یا مدل ذهنی یا هرچی دلتون میخواد) نه میزان n ی که داره.

توضیح: منظور از "مدل ذهنی لعنتی" در تیتر این مطلب این نیست که مدل ذهنی یکی از طرفین این مکالمه، شایسته ی صفت "لعنتی" است، بلکه منظور این است که :لعنتی! این مدل ذهنی چقدر مهمه که در آجر آجر زندگی ما خودشو نشون میده.

 

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۷
سامان عزیزی
جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ب.ظ

به بهانه نمایشگاه کتاب تهران

تا چهار سال پیش، یکی از برنامه های هرساله م در اردبیهشت ماه، سر زدن به نمایشگاه کتاب تهران بود. نمایشگاهی که نام بین المللی رو یدک می کشید و می کشد.

سال های اولی که سر می زدم، کلی ذوق می کردم و تمام تلاشم این بود که همه غرفه ها رو حتماً بازدید کنم!. از دوره نوجوانی انقدر به کتاب و کتاب خوندن علاقه داشتم که هر جا و در هر خونه ای که کتابی پیدا میکردم،دوست داشتم بخونمش. مثل اینکه در اون سالهای اولی که به نمایشگاه سر میزدم، همین حسم همراهم بود که دلم میخواست همه کتابهای نمایشگاه مال من باشن و بتونم همه شونو بخونم. اون اوایل بودجه محدودی برای خرید کتاب داشتم و نمیتونستم بیشتر از اون هزینه کنم. حالا تصور کنید با این محدودیت بودجه و اون حس عجیب به داشتن همه کتابها، حین گشت زدن بین کتابهای مختلف چه وضع و حالی داشتم. فکر میکنم همون موقع ها بود که فهمیدم دشواری انتخاب یعنی چی. چیز سخت تری رو هم همون موقع ها بود که درک کردم. محدودیت منابع.

حال "الاغ بوریدان" رو داشتم که با بودجه محدود بین انتخاب کتابهایی که به یک اندازه دوست داشتم بخرم و بخونم، گیر کرده بودم. بعضی سالها هم ازدحام جمعیت زیاد میشد و هوا هم زودتراز موعد گرم میشد و من که هر وقت فشار ذهنی زیادی بهم میاد شروع به عرق ریختن میکنم، در این شرایط ازدحام و گرما به مرحله ای نزدیک به تبخیر شدن کامل می رسیدم ! (یعنی قبلش روند ذوب شدن رو طی کرده بودم در واقع تصعید مستقیم صورت نگرفته بود!)

سالهای بعد فکری به ذهنم رسید. فهمیدم اون سالن هایی که انقدر شلوغ میشه و منو به تبخیر شدن نزدیک میکنه، همون سالن هاییه که اکثراً کتابهای بازاری و کمتر به درد بخور! رو عرضه میکنه، بنابراین خوشحال از این کشف تازه روند "میعانی" خودمو شروع کردم و از سه مسئله ای که باهاش درگیر بودم دوتاشو با این فکر بکرم! حل کردم.یعنی ازدحام و گرما رو. اما همچنان مسئله الاغ بوریدان به قوت خودش باقی بود.

بعد ها با خوندن همون کتابهایی که میخردیم فهمیدم که مسئله الاغ بوریدان رو هم با راه حل های مختلفی از جمله پرتاب سکه! (همون شیر یا خط خودمون) میشه حل کرد:)

خلاصه با این کشفیات تازه م یکی دو سالی به نمایشگاه گردیم ادامه دادم، هر چند با ذوق کمتر از سالهای اول. کلاً چیز عجیبی رو در خودم کشف کرده بودم و اون اینکه اگر ذوق سال اول بازدید رو صد واحد بگیریم، به طور متوسط هر سال ده واحد از ذوقم کم میشد و از اونجا که دوست نداشتم این ذوقم صفر بشه، قبل از ته کشیدن ذوقم ترک نمایشگاه رفتن گفتمی.

البته یواشکی باید چیزی رو خدمتتون عرض کنم که فکر نکنید همه دلایل ترک نمایشگاه گفتنم منطقی بودند. یکی دو سال بعد از اون کشفیاتی که شرحش رفت، مکان برگزاری نمایشگاه به مصلای تهران تغییر کرد. در این جای جدید، سالن بسیار بزرگی برای غرفه های مختلف در نظر گرفتن و با این کارشون کشفیات فوق العاده منو بی اثر کردند. خواستم بگم غم این شکست هم در ترک نمایشگاه بی اثر نبود.

به هر حال. با اینکه دیگه نمایشگاه نمی رفتم ولی پیگیر اخبارش بودم و از اونجا که در این مملکت همه چیز پتانسیل اینو داره که سیاسی بشه، بحث مکان نمایشگاه کتاب هم بر سر اینکه  بره شهر آفتاب یا نه به جولانگاه سیاسیون تبدیل شد و چه حکایتهای شگفت که در این باب نشنیدیم!

امروز ،با اینکه خوشحال میشم اگه این نمایشگاه به عمر خودش ادامه بده ولی معتقدم این نمایشگاه در کمک به کتابخوان (تر) شدن مردم ما تقریباً بی اثره. (توضیح: اون "تر" که داخل پرانتز گذاشتمش به این معناست که میتونین بدون خوندن اون، جمله رو بخونین و عین خیالتون هم نباشه!)

چند وقت پیش معلم خوبم(محمد رضا شعبانعلی) میگفت که :من موافق این نیستم که مردم ما کتابخون نیستن، کتاب خوب نداریم که بخونن.

با اینکه میفهمم چرا این حرف رو زد ولی هرچی سعی کردم خودمو قانع کنم که این حرف رو قبول کنم نتونستم. 

فکر میکنم کتاب نخون بودن ما دلایل زیادی داره که مطمئنم یکیش اینه که کتاب خوندن در سبک زندگی خانواده های ما جایی نداشته. در مدل ذهنی جامعه ما (همون فرهنگ ما) ازش حمایت نمی شده (البته به قول گریس آرگریس، شاید در نظریه مورد حمایتمون جایی داشته-یعنی در ادعا کردنمون!- ولی در عمل مورد حمایتمون نبوده) و الی آخر.

امروز به این فکر میکردم که اصولاً نمایشگاه کتاب چیز بیخودیه. اونها که کتابخون حرفه ای هستن، نمایشگاه نمیرن یا اگه میرن دنبال کتابی که نتونستن گیر بیارن و به امید تجدید چاپ یا پیدا کردن سرنخی ازش میرن. اونها که کتابخون نیستن هم کلاً نمایشگاه نمیرن. می مونه یه عده آدم دودل! که نمیدونن کتابخونن یا نه. اینها هم خودشون چند دسته میشن که حداقل دو دسته اصلی قابل تفکیکن. عده ای میرن نمایشگاه و وقتی با حجم کتابها و شلوغی روبرو میشن، راهشونو به سمت بوفه های غذایی که در گوشه های خلوت قرار گرفتن کج میکنن.غذاشونو میخورن و کمی استراحت میکنن و میرن. دسته اصلی بعدی دودل ها اتفاقاً از شلوغی و بزرگی فضا و غیره! لذت میبرن و با شوقی دوچندان تر از ورود اولیه شون، به گشت زنی در جایجای نمایشگاه رو میارن. این وسط دسته های دیگه ای هم هستن مثل اقلیتی که بالاخره چرخ کوچیکی میزنن و تعدادی کتاب که ممکنه خوششون اومده باشه میخرن و میرن.عده ای هم به خاطر ضایع نشدن از اینکه دست خالی برگشتن خونه یا به خاطر کلاس گذاشتن! برای جمعیت نمایشگاهی و البته منتظرانشون در منزل، به صورت فله ای تعدادی کتاب حمل میکنند.

البته من و شما، قطعاً جزو این دسته هایی که عرض کردم و عرض نکردم قرار نمیگیریم.(میگن اگه راننده های ایرانی رو به بیست درصد راننده خوب و هشتاد درصد راننده بد و افتضاح تقسیم بندی کنید، همه رانندگان ایرانی خودشونو جزو اون بیست درصد میدونن.حالا از نظر ریاضی چطور امکانپذیره؟. ما خودمون میدونیم نمیخواد شما بپرسی)

از هر دری گفتم و چیزی رو که بخاطرش اومدم اینجا بنویسم هنوز نگفتم. میخواستم صفحه ای رو که دوستان خوبم در سایت متمم به معرفی ده کتاب خوبی که خوندن اختصاص دادن معرفی کنم:

کتابهای پیشنهادی متممی ها

و این هم کتابهای پیشنهادی من در اون لیست.

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۳
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ب.ظ

مومن و ملا!

حکایت کرده اند که :

یک روستایی بود که مدتها از نعمت باران بی بهره بود. خشکسالی سختی اتفاق افتاده بود و مردم روستا در رنج و سختی زیادی بودند.

مرد ساده دل و پاکدلی در روستا بود که به تمام مطالبی که ملای مسلمان روستا درباره دین و خداوند به او گفته بود باور و ایمان داشت. مرد قصه ما تصمیم گرفت نزد ملای مسجد برود و از او بخواهد که مردم روستا را جمع کند تا به اتفاق به صحرا بروند برای خواندن نماز باران....

ملا قبول کرد و مردم را جمع کرد و برای رفتن به صحرا آماده کرد، در این حین مرد ساده دل خواست از آنان جدا شود که ملا از او پرسید ،کجا می روی؟

پاسخ داد: می روم تا چترم را بیاورم

ملا گفت: حالا بیا بریم صحرا ، ایشالا بارون نمیاد و خیس نمیشیم !

پایان حکایت!

فکر میکنم، امید و ایمان (نه صرفاً ایمان دینی!) برادران تنی اند ولی انگار بعضی ها به این باور ندارند...

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۱
سامان عزیزی