زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۲۸ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ

فهرست کتاب هایی که در سال 1401 خواندم

به قول خداداد عزیزی! پارسال "سال گَندی داشتیم". خیلی گند. از جنبه های مختلفی گند بود. نمی دانم چرا اما حس میکنم از میان همه ی این گندها روزنه ها و بلکه درهایی به روشنایی باز خواهند شد. دیر و زود دارد اما اطمینان دارم که سوخت و سوز ندارد.

غیر از جنبه های عمومی تر، بقیه جنبه ها هم گند بود حتی وضعیت کتابخوانی ام. مشغله و درگیری و بدبختی زیاد بود اما میشد و می توانستم خیلی بیشتر و بهتر کتاب بخوانم اما نخواندم. نکته جالب اما این نیست که ارزیابی خوبی از کتابخوانی ام ندارم و میدانم که می توانستم بهتر باشم و تلاش زیادی برایش نکردم، جالبش اینجاست که هر چه سعی کردم که کمی ناراحت باشم یا از فرصت های از دست رفته احساس خسران کنم دیدم که هیچ فایده ای ندارد و ابداً ناراحت نیستم! مشکلی با این حسم ندارم ولی به نظرم کمی نگران کننده است! حالا ببینم چه پیش خواهد آمد.

 

بگذریم و برویم برای لیست کردن و بعد از آن توضیحات مختصری در مورد کتابها:

 

1-کتابخانه نیمه شب- مت هیگ- محمد صالح نورانی زاده- نشر کتاب کوله پشتی

2-دلایلی برای زنده ماندن-مت هیگ-گیتا گرگانی-انتشارات علمی و فرهنگی

3-مادام بوواری-گوستاو فلوبر-مهدی سحابی-نشر مرکز

4-کافکا در کرانه-هاروکی موراکامی-مهدی غبرائی-انتشارات نیلوفر

 

5-موضوع مرگ و زندگی- اروین و مریلین یالوم- سپیده حبیب

6-تتبعات(گزیده)-مونتنی-احمد سمیعی(گیلانی)-انتشارات نیلوفر

 

7-زندگی3.0 مکس تگمارک-میثم محمد امینی-نشر نو

8-تکنوپولی-نیل پستمن-صادق طبابایی-انتشارات اطلاعات

9-قلاب-نیر ایال-سعید قدوسی نژاد-نشر آریانا قلم

 

10-هنر دستیابی-برنارد راث-ساجد متولیان-نشر آریانا قلم

11-فرمول-آلبرت باراباشی-حامد رحمانیان-نشر نوین

12-رمزگشایی از چهره-پل اکمن و والاس وی فریزن-نیما عربشاهی-نشر بیان روشن

13-بروز احساسات-پل اکمن-حمیرا سلیمی-انتشارات رسپینا

 

14-ایران بر لبه تیغ-محمد فاضلی-انتشارات روزنه

15-اختناق ایران-مورگان شوستر-حسن افشار-نشر ماهی

16-ایران بین دو انقلاب-یرواند آبراهامیان-ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی-نشر نی

17-مستخدمین بلژیکی در خدمت دولت ایران-آنت دستره-منصوره نظام مافی-نشر تاریخ ایران

18-آمریکایی ها در ایران-آرتور میلسپو-عبدالرضا هوشنگ مهدوی-نشر البرز

19-برنامه ریزی و توسعه در ایران-جورج بی بالدوین-میکائیل عظیمی-انتشارات علم

20-بررسی تجربی نظام شخصیت در ایران-مسعود چلبی-نشر نی

 

21-لیبرالیسم-لودویگ فون میزس-مهدی تدینی-نشر ثالث

22-ریشه های اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی-دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون-جعفر خیرخواهان و علی سرزعیم-انتشارات کویر

23-راه باریک آزادی-دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون-جعفر خیرخواهان و علیرضا بهشتی شیرازی-نشر روزنه

 

24-از صفر به یک-پیتر ثیل-حسین راسی-نشر هستان

25-استراتژی خوب/استراتژی بد-ریچارد روملت-بابک وطن دوست-نشر آریانا قلم

 

26-استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم-جورج لیکاف و مارک جانسون-جهانشاه میرزابیگی-نشر آگاه

 

27-فریب خورده تصادف-نسیم طالب-بهروز قیاسی-نشر آریانا قلم

28-بازی بخت-لئونارد ملودینو-محمد ابراهیم محجوب-نشر آریانا قلم

29-پادشکننده-نسیم طالب-مینا صفری-نشر نوین

 

جمعاً حدود 580 فصل و 10900 صفحه.

اگر آماری مقایسه کنیم نسبت به سال1400،عدد و رقم ها تفاوت فاحشی ندارند اما در برخی موضوعات آمار و ارقام نمی توانند همه ی داستان را بیان کنند. کیفیت و حواشی(مثل بررسی سرنخ ها و مطالعات تکمیلی و بررسی منابع و ده ها مورد دیگر) را با آمار و ارقام نمی شود سنجید.

 

از میان لیست بالا، شماره ده، به نظرم مزخرف بود. نه اینکه کلاً مزخرف باشد! "از نظر من و برای من" مزخرف بود. کلاً چند سالی است که کتاب های حوزه موفقیت اعصابم را بهم می ریزند! مخصوصاً آنهایی که به شدت جزء نگرند و باریکه ی کوچکی را می گیرند و به جای اقیانوس معرفی اش می کنند و نتیجه ی چندتا تحقیق را به زور به حرف هایشان می چسبانند و فکر می کنند همینکه از اسم یکی از دانشگاه های معروف دنیا هم استفاده کنند دیگر همه چیز تمامند.

شماره یازده(فرمول) هم چندان از توضیح بالا مستثنی نیست هرچند شاید کمتر از قبلی بتوان سرش غر زد. 

کتاب قلاب هم ایضاً. بجز بخش هایی که تعدادی از روش های روانشناسی شناختی و اقتصاد رفتاری را توضیح داده بود(هر چند تکراری) که ممکن است به درد برخی کسب و کارها بخورد بقیه کتاب به نظرم چیز زیادی برای عرضه نداشت.

سال های دورتر تعداد زیادی کتاب در حوزه موفقیت خوانده ام، منظورم این است که نخوانده نیستم! و دشمنی خاصی با این نوع کتابها ندارم. شاید یکی از دلایل چنین قضاوتی در مورد این سه کتاب، سطح انتظارات خودم و البته گپ بزرگی است که میان ادعاهای نویسنده و محتوای کتاب وجود دارد.

 

کتاب های مت هیگ را دوست داشتم و به نظرم برای کسانی که تجربیات مشترکی با نویسنده دارند می تواند بسیار کمک کننده باشند.

با مادام بوواری هم خیلی نتوانستم ارتباط برقرار کنم. هم جنس داستان و هم سبک نوشتار فلوبر برایم چندان جذاب نبود. ظاهراً برای زمان خودش رمانی انقلابی! به حساب می آید اما من که به این دلیل سراغش نرفته بودم! از طرفی چندین رمان(هم از نویسندگان فرانسوی و هم روس) در دوران جوانی خوانده بودم که خیلی مشابه مادام بوواری بودند و همین موضوع از جذابیتش کم می کرد.

و با عرض معذرت از طرفداران سرسخت موراکامی، کافکا در کرانه هم مزخرف ترین کتابی بود که از جناب موراکامی خوانده ام. این همه کلمه برای گفتن این موضوع تکراری آخه! هر چقدر از خواندن داستان های کوتاه موراکامی لذت برده بودم و یاد گرفته بودم همه را شست و برد.

 

کتاب مرگ و زندگیِ یالوم ها به نظرم خیلی خوب بود. تجربه ها و ترس های عمیقی که از زبان کسی جاری می شوند که همه ی عمرش سرگرم درمان کردنِ همان ترس ها و تجربه های سخت در دیگران بوده است. به نظرم بعد از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال، این کتاب یکی از بهترین های یالوم است.

تتبعات مونتی را سالها قبل خوانده بودم اما سرگرم خواندن قسمتی از کتاب بودم که حیفم آمد یکبار دیگر از اول تا آخرش را نخوانم.

 

زندگی3.0 و تکنوپولی، هر دو عالی بودند به نظرم. و چقدر خوب شد که این دو کتاب را پشت سر هم خواندم.

 

از مطالعه کتاب هایی که متمرکز بر تاریخ معاصر ایران بودند راضی بودم. یجز یکی دو موردشان روایت دکتر محمد فاضلی را هم در کنار مطالعه کتابها گوش میدادم که تجربه خوب و جالبی بود.

در مورد کتاب لیبرالیسم قبلاً توضیحات مختصری نوشته ام(اینجا) و دیگر تکرارشان نمی کنم. کتاب های عجم اوغلو هم که واقعاً خواندنی اند و نیازی به تعریف و تمجید من ندارند.

 

از صفر به یک پیتر ثیل را بالاخره خواندم! و بر خلاف تصوری که داشتم به نظرم کتاب بسیار خوبی بود. می دانم جمله ی عجیبی نوشتم که جسارت و حماقت را با هم لازم دارد برای نوشتنش اما واقعاً چشمم ترسیده از نویسندگان سیلیکون ولی.

کتاب استراتژی روملت به نظرم یکی از بهترین کتاب هایی بود که تا به حال در حوزه استراتژی خوانده ام.

 

فکر می کنم کتاب استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم کتاب بسیار مهمی است! به نظرم در آینده از مباحث و فرضیه هایی که در این کتاب مطرح شده بیشتر خواهیم شنید. کتاب سختی بود ولی ارزش چندبار خواندن را دارد.

 

مدتها بود که منتظر ترجمه آقای محجوب از کتاب فریب خورده تصادف بودم که آریاناقلم قرار بود منتشر کند. بالاخره کتاب بیرون آمد ولی با ترجمه آقای قیاسی که انصافاً ترجمه خوبی هم بود. همراه کتاب بازی بخت خواندمش. نسخه انگلیسی کتاب طالب را پارسال خوانده بودم ولی حیف بود که ترجمه اش را هم نخوانم. هم بازی بخت و هم فریب خورده تصادف عالی بودند ولی من سبک و سیاق طالب را بیشتر دوست دارم و می پسندم.

چند وقتی است که هر چیزی که از طالب می خوانم بعدش دوباره کتاب پادشکننده را هم می خوانم. احتمالاً دلیلش را خودتان بتوانید حدس بزنید.

 

به هر حال امیدوارم اینهمه کلی گویی در مورد این کتاب ها را بر من ببخشید.طبیعتاً توضیح بیشتر و جزیی تر ممکن بود برای برخی دوستانم خسته کننده و حوصله سربر باشد.

همین دیگه. امیدوارم سال بهتری پیش روی همه تون باشه همراه با لذت بیشتر از کتاب هایی که می خوانید.

 

پی نوشت: لیست های قبلی + ،+ ،+ ،+

۲ نظر ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۲۱
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۵ ب.ظ

دعای 1401

پروردگارا سال 1400 که گذشت ولی لطفاً در سال جدید ما را در زمره ی این چند دسته قرار نده و چنین افرادی را از ما دور نگه دار:

 

* از کسانی که از باد گلوی استاد یا استادانشون هم نکات آموزنده برای ما استخراج می کنند.

خدایا خودت میدونی که رعایت حالت رو کردم وگرنه اینها از جاهای دیگه ی استادانشون هم نکته های آموزنده بیرون می کشند.

اگر امکانش بود به راه راست هدایتشون کن. هر چند که احتمالاً خودت هم به این نتیجه رسیدی که اینان اصلاح بشو نیستند، که اگر بودند با همان نکات استخراجی یه چیزی می شدند. خلاصه خود دانی به ما ربطی نداره، فقط از ما دور نگه شون دار.

 

* از کسانی که خودشون چیزی برای عرضه ندارند و فقط با "مخالف خوانی" سعی در ابراز وجود دارند.

در واقع اگر چیزی بهشون نگی که باهاش مخالفت کنن ممکنه با افراد لال یا گنگ اشتباه گرفته بشن و حتی باعث بدنام شدن این بندگان عزیزت بشن.

خدایا بخاطر خودت و بقیه بندگانت میگم وگرنه من که خوب از پسشون برمیام، فقط کمی حرص میخورم که اونم با این دنیایی که تو ساختی خیلی هم طبیعیه.

 

* از کسانی که یه چیزی خوندن یا شنیدن، ولی از درکش عاجزن و در هر جای با ربط و بیربطی همون چهارتا کلمه یا جمله ای رو که خوندن یا شنیدن به جهان بیرون پمپاژ می کنن.

لطفاً یه کاری کن که اینها با واژه ها و اصطلاحات(خدایا عمداً نگفتم "مفاهیم" چون حیفم اومد از مشتقات "فهم" در چیزی که به این دسته مربوط میشه استفاده کنم) جدید یا تخصصی یا پر طمطراق آشنا نشن وگرنه به هفتاد روش سامورایی الباقی بندگانت رو ضربه فنی می کنن و همه ی زحماتی که برای لگد کردنِ گِلِ شون کشیدی رو به باد فنا می دن.

 

* از کسانی که مدل ذهنی توئیتری دارند.

خدایا شاید وقت نکرده باشی که اطلاعاتت رو بروز کنی، پس اجازه میخوام کمی بیشتر توضیح بدم برات که یهو نزنی کل توئیتر رو صیانت کنی.

مدل ذهنی توئیتری مختص افرادی است که در هر زمینه ای به سطحی ترین اطلاعات اون زمینه مجهز شدند و به این سطحی ترین اطلاعات همچون جان شون غیرت و تعصب می ورزن.

حافظه شون روی ماهی قرمز رو سفید کرده، طوری که امروز با شمشیری که خون ازش میچکه توئیت می زنن و فردا بازهم با شمشیر خون چکان، توئیتی صد و هشتاد درجه خلاف توئیت قبلی می زنن و تناقض و تعارض ذاتیِ این دو موضع گیری رو متوجه نمیشن.

جالب اینه که با اون همه تناقض و تعارض، هر چیزی رو که پتانسیل دوقطبی سازی داشته باشه رو دو قطبیش می کنن. نمیدونم شاید بخاطر شمشیری که دستشونه اینطوری هستن! چون شمشیر همه چیز رو دو قسمتی میکنه.

پروردگارا لطفاً اینها رو با توئیت زن های پولی اشتباه نگیری. اون مزدورانِ بنده خدا! رو من کاری باهاشون ندارم. خودت میدونی و بندگانت. اینهایی که من گفتم خودشون رو روشنفکران و مصلحان صدا می کنن(بعداً نری بگی سامان بَده، تقلب هم بهت رسوندم).

و مطمئناً خودت میدونی که کسانی که مدل ذهنی توئیتری دارند فقط در توئیتر نیستند و ممکنه همه جا بشه پیداشون کرد. صرفاً جهت ملموس کردن مدل ذهنیشون از توئیتر مثال زدم.

 

* خدایا دیدی یک عده ای در یک عده ی دیگری ذوب میشن؟

اون عده ای که ذوب میشن رو از ما دور نگه دار. در مورد اونهایی هم که اینها در اونها ذوب شدن(زنده،مرده،متفکر،نویسنده، روانشناس انگیزشی، سلبریتی،شومن یا شو وُمن یا هر شخص دیگری، فرقی نمیکنه براشون)، به خودمون قوه تشخیص و هوشمندیِ انتخاب درست و مفید عطا کن. دستت درد نکنه.

 

* از کسانی که خودشون و راه های ارتزاقشون تا خرخره در لجن و رشوه و رانت و فساد و بی اخلاقی و غیره غرق هستن ولی همه جا شعار های قشنگ مبارزه با همون چیزایی که خودشون تا خرخره در اون غرق اند رو میدن.

خدایا اینها رو فقط دور نگه ندار، لطفاً یه بلایی هم سرشون بیار(خواهشمندیم دقت بفرما که تیرت خطا نره! دیدیم که میگیم). حداقل یه کاری کن که اون چیزایی که درش غرق هستن بیشتر بالا بیاد و از سرشون بگذره و راه نفسشون رو ببنده که به خلق خدا هم نیمچه نَفَسی برسه.

 

* پروردگارا لطفاً یه نگاهی هم به این مطلب بنداز.

ما تلاشمون رو کردیم که نه در زمره ی اون چند دسته باشیم و نه بهشون نزدیک بشیم، اما با وجود برخی دستاوردهامون در اون زمینه باز هم میزان موفقیت مون اونطور که دلمون میخواست رضایتبخش نبوده. لطفاً اگه کاری از دستت برمیاد که بهتر بتونیم از اون دسته ها هم دور بمونیم از ما دریغ مکن.

 

پی نوشت برای خداوند متعال:

1-خدایا دعاهای قبلیمون رو که به معاونینت ارجاع دادی و افتاد توی بروکراسیِ اداری و ما رو برای دیدن نتایج هی به امروز و فردا حواله میدن. یکسال تمام هم که به ما میگفتن سیستم قطِ (کاش یه ستاد مبارزه با غلط املایی هم براشون میزدین). حداقل اینها رو خودت رسیدگی کن خدایا. نگذار امیدمون بیشتر از این از دست بره.

2-پروردگارا میدونم که خودت همه اینها رو میدونستی. جسارت منو ببخش که توضیحشون دادم. واقعیتش چون میدونستم سرت به لگد کردن گِل ها گرمه که آدمیزاد بیشتری(شما بخوانید دردسرِ بیشتری) برای عذاب جهانیان روانه زمین کنی این توضیحات رو برات نوشتم. سعی کردم که ساده بنویسم که با تمرکز کم هم بتونی بخونی وقتت تلف نشه و مستقیم بری سراغ اجابت دعاها.

3-خداوندا لطفاً بخاطر سرشلوغی با خودت نگی "یه تعدادیشو اجابت کنین کارش راه بیفته فعلاً"، چون خودم اصل پارتو رو روی دعاهام اعمال کردم و 80درصدشون رو گذاشتم برای سال های بعد(البته اگه زندمون بذاری). خواهشمندیم به تمام موارد رسیدگی بفرمائید.

4-ارادتمند،چاکر و بنده مخلص تو، سامان.

 

پی نوشت:

آرزو میکنم روزهای بهتری منتظر همه ما باشه طوری که آرامش، قرار و رضایت از زندگی، بیشتر از قبل بشه.

عید نوروز مبارک

 

۱ نظر ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۳۵
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۱۱ ق.ظ

چند عکس از کودکی ;)

 

پی نوشت: تا جایی که یادم میاد توی دوران کودکی من و شرایط اون موقع، عکس گرفتن چندان مد نبود. دوربین عکاسی وسیله نایابی بود و اگه کسی میخواست عکس بگیره طی مراسمی باید آماده میشد و میرفت آتلیه یا یه حلقه فیلم میخرید و میرفت پیش کسی که دوربین داشت. خانواده ما هم از این قاعده مستثنی نبود.

یکی از دایی های من که معلم بود یکی دو هفته قبل از اینکه من به دنیا بیام یه دوربین خریده بود. منم اولین خواهرزاده اش بودم و سوژه ای برای عکاسی دایی :)

به خاطر همین اتفاق، عکس های زیادی از دوران کودکیم مونده (برخلاف دوران بزرگسالیم!).خلاصه از گهواره تا مدرسه تعداد زیادی عکس دارم.

راستش کلاً با عکس گذاشتن رابطه خوبی ندارم و کمی از نظرم بی معنیه(بخصوص در "اتمسفری" مشابه اینستاگرام و امثالهم).

از اونجا که در جمع دوستانه هم بی عکس نشاید ;) ، بالاخره تصمیم گرفتم که از بین عکس هایی که خودم بیشتر دوست دارم چندتاشو اینجا بذارم. امیدوارم برای لحظاتی هم شده سرگرم بشین و لبخند بزنین.

 

۲ نظر ۱۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۱
سامان عزیزی

پیش نوشت: بر اساس فرهنگ دهخدا و معین، "شطح" را در کاربرد رایج آن به کلامی تعبیر می کنند که ظاهری کفرآمیز دارد و از زبان عارفان جاری می شود(اغلب در وقتهایی که کانکشن به شدت برقرار است و پهنای باند غوغا می کند).

من در چنین حالی نیستم.

اما شطح معنای دیگری هم دارد(رجوع کنید به فرهنگ دهخدا): کلمه ای که بدان بزغاله ی یکساله را رانند و زجر کنند.

در این حال هم نیستم! ولی بخاطر اینکه تیتر مطلب خیلی بیربط نباشد شاید بشود گفت که به این معنای دوم نزدیک ترم.

 

* فکر می کنم با هر متر و معیاری که حساب کنیم، تصمیم به تزریق واکسن کرونا، یک تصمیم صرفاً شخصی و فردی نیست. برای هر کسی که در جوامع بشری زندگی می کند این تصمیم به سلامت جمعی هم مرتبط است و شخص نمی تواند با چنگ انداختن به بحث آزادی های فردی و اصول لیبرال تصمیمش را توجیه کند.

چیزی که تا کنون در چنین افرادی مشاهده کرده ام این است که اکثریت شان حتی نمی توانند دو دقیقه در مورد حقوق و آزادی های فردی و اصول لیبرال صحبت کنند طوری که کودن به نظر نرسند و کلامشان سرشار از تناقض نباشد.

به نظرم چنین افرادی را تحریم کنیم و به هیچ وجه ملاقات نکنیم و در هیچ جمعی هم راهشان ندهیم، و خیالتان هم راحت باشد که با چنین کاری هیچ کدام از اصول لیبرال را زیر پا نگذاشته اید.

 

* تعدادی کودن در فضای مجازی راه افتاده اند و از عوارض واکسن های کرونا می گویند و مردم را از تزریق واکسن منع می کنند. استدلال هایشان آنقدر آبکی است که ارزش جواب دادن هم ندارند. فکر می کنم اگر ضریب هوشی شان کفاف بدهد فقط یک جمله برای ساکت کردنشان کافی است. همانطور که نسیم طالب می گوید ریسک واکسن یک ریسک خطی است ولی در مقابل ریسک ویروس(و پاندمی) ریسکی غیر خطی است. (طبیعتاً منظور از ریسک، ریسک سلامت جمعی است)

 

* به نظرم حماقت کسانی که کورکورانه و بدون هیچ تحقیق و پژوهش قابل اتکایی از کارایی طب سنتی در مقابل کرونا دفاع می کنند دقیقاً هم سنگِ حماقت کسانی است که کورکورانه و بدون هیچ تحقیق و پژوهش قابل اتکایی کارایی طب سنتی در مقابل کرونا را رد می کنند.

 

* انگار مرض دو قطبی سازی دارد به همه جای جامعه نفوذ می کند که طب سنتی و طب مدرن هم از آن جان سالم به در نبرد. کسی که اندک دانشی درباره تاریخ بشر و تاریخ طب داشته باشد می داند که واژه های طب سنتی و طب مدرن از اساس بی معنی اند. اینها اصلاً نباید در مقابل هم قرار داده شوند طوری که شنونده احساس کند از دو مفهوم متفاوت صحبت می شود. مثل این است بیائیم و بگوئیم "فیزیک سنتی" و "فیزیک مدرن" و اینها را در مقابل هم قرار دهیم. سنتی و مدرن نداریم، بلکه سیرِ تکاملی طب داریم.

 

* اصولاً اگر به چیزی به اسم "طب سنتی" هم اصالت بدهیم، بنا بر تعریف علم و دامنه ی تحت پوشش آن، طب سنتی حوزه ای "علم گریز" یا "شبه علم" نیست(البته اگر پسوند های عجیب و غریب دیگری که به واژه طب می چسبانند را نادیده بگیریم! مثل طب اسلامی و طب یهودی و طب اجنه و الخ). چون به نظر می رسد که هر گزاره ای در این حوزه، "ابطال پذیر" خواهد بود و متخصصان حوزه پزشکی و طب، به جای اینکه شبیه سیاستمداران مشغولِ مناظره و مجادله و تکه پاره کردن همدیگر باشند می توانند در چارچوب آزمایش های علمی به بررسی گزاره های مختلف طب سنتی بپردازند. این کار باعث می شود که چیزهایی که جواب می دهند مشخص شوند و برای مردم هم قابل اتکا شوند و چیزهایی که جواب نمی دهند و جزو چرندیات هستند رد شوند و دور ریخته شوند.

 

* اگر تاریخ خوانده باشید احتمالاً تائید می کنید که معمولاً هسته های ادیان و مذاهب و قبایل از دانش طبی به عنوان یکی از ابزار های نفوذ و قدرت در میان پیروانشان استفاده می کردند. بنابراین اگر می خواهید در مورد طب سنتی صحبت کنید ابتدا باید به صورت شفاف این واژه را مفهوم پردازی کنید و بگوئید منظورتان از طب سنتی دقیقاً کدام طب سنتی است.

مثلاً اینکه به شما بگویم که مصرف برگ نعنا باعث از بین بردن نفخ شما می شود یا بگویم ارواح خبیثه در کالبد شما نفوذ کرده اند و وقتی خشمگین می شوند شما را باد می کنند تا منفجر شوید و بیائید با خوردن این برگ نعنا که در آب مقدس تطهیر شده این ارواح را نابود کنید، دو گزاره متفاوت از طبی هستند که همه سنتی می نامندش!

 

* طب سنتی در کشور ما به خاطر بی توجهی و نادیده گرفتنش از سمت پزشکان و محققان و نهاد های مسئول، حوزه ی بی صاحبی است. طوری که هر کس از خانه قهر می کند به فروش و تجویزِ عنبر نسارا و روغن بنفشه رو می آورد و مردم هم فکر می کنند هر چیزی که شبیه قرص و کپسول و آمپول نباشد لابد طب سنتی است!

 

* به نظرم مدعیان طب سنتی، خودشان بزرگترین دشمنانِ آنند. حتی اگر چیزهای مفیدی از این دانش کهن باشد که دردی را از مردم دوا کند و به سلامت بشر کمک کند(که از نظر من-البته در حد سواد و تجربه اندکم- چنین پتانسیل هایی را دارد) این مدعیان با ادعاهای گزاف و رویکرد های غیرعلمی شان، هم مردم و هم محققین را از این حوزه فراری می دهند. نمی دانم شاید تعمدی هم در کار باشد از هر دو طرف ماجرا. جنگ نان باشد شاید!

 

پی نوشت: من سررشته ای از طب و پزشکی ندارم. یکی از دوستان وبلاگی ام! چندبار کامنت گذاشت و اصرار داشت که چرا در قبال این دو قطبی موضعت را اعلام نمیکنی؟! نمی دانم چرا فکر کرده بود که کار من ربطی به طب و پزشکی دارد. البته بیربط هم نیست ولی ربطش از این ربط هایی که این دوستم فکر کرده بود نیست.

در هر صورت گفتم جهت خالی نبودن عریضه و آپدیت وبلاگ چند خطی برای دوستانم بنویسم.

 

۰ نظر ۲۳ مهر ۰۰ ، ۰۱:۳۷
سامان عزیزی

سال 1979 دیوید هارپر(David Harper) زیست شناس دانشگاه کمبریج گله ای از اردک ها(سی و سه اردک) را در باغ گیاه شناسی این دانشگاه جمع کرد و تصمیم گرفت برای مدتی به آنها غذا بدهد.

غذای روزانه برای اردک ها حیاتی است چرا که آنها باید برای پروازِ کم فشار وزنِ کمی داشته باشند و برخلاف جانوران خشکی زی که می توانند در پائیز پرخوری کنند و با ذخیره چربی شان در زمستان زندگی کنند، اردک ها باید هر لحظه آماده پریدن باشند. بنابراین آنها باید سریع غذا پیدا کنند تا سبک زندگی بخور و نمیر شان را حفظ کنند.

از آنجا که دانشمندان همینطوری الکی و محض رضای خدا به کسی غذا نمی دهند، می توان حدس زد که هارپر برنامه هایی داشته است:)

او می خواست بداند که اردک ها باید چقدر زرنگ باشند تا دریافت غذایشان را حداکثر کنند. بنابراین مقداری نان را به تکه های هم اندازه تقسیم کرد و از عده ای از دوستانش خواست تا تکه های نان را به داخل تالاب پرتاب کنند.

طبیعتاً اردک ها از این آزمایش لذت بردند و فوراً به سمت نان ها شنا کردند اما دوستان هارپر شروع به انداختن نان به دو ناحیه جداگانه کردند. در یک نقطه، پخش کنندگان نان هر پنج ثانیه یک تکه نان می انداختند و گروه دوم این کار را آهسته تر انجام می دادند و هر ده ثانیه یک تکه نان پرتاب می کردند.

 

اگر من و شما اردک بودیم چکار می کردیم؟ به سمت نقطه ای که نان ها سریعتر پرتاب می شوند می رفتیم یا به سمت نقطه ی دیگر؟

شاید اول فکر می کردیم که به سمت نقطه ای که نان ها را سریعتر پرتاب می کنند برویم که غذای بیشتری گیرمان بیاید. اما ممکن است بقیه اردک ها هم همین فکر را کرده باشند پس بهتر نیست به سمت نقطه ی دیگر برویم؟

اما احتمالاً ما تنها اردک هایی نیستیم که چنین استدلالی را انجام داده ایم. پس چکار کنیم؟

این سوال سوال ساده ای نیست. حتی اگر خودِ انسانمان هم به جای اردکها باشیم پاسخ چندان ساده نخواهد بود.

برای پیدا کردن پاسخ این سوال باید "تعادل نش" را حساب کنیم.(چالشی شبیه این داستان برای ما)

 


اگر فیلم "ذهن زیبا" را دیده باشید احتمالاً ریاضیدانِ برجسته ی این فیلم را هم به خاطر دارید.

"نظریه بازی ها" به محاسبه ی منفعت بازیگران و حداکثر کردن این منفعت می پردازد. عملکرد استراتژی های مختلف بازیگران را سنجش و ارزیابی می کند و مواردی از این دست.(وقتی که از زاویه این تعریف ساده شده از "پیچیدگی" و "سیستم های پیچیده" که : "هرجا دیدیم تعداد زیادی بازیگر بر سر منابع محدود مشغول رقابت هستند با یک سیستم پیچیده مواجهه هستیم"، نگاه کنیم آنوقت احتمالاً می توان گفت که "نظریه بازی ها" ابزار ریاضیِ مواجهه با "پیچیدگی" است)

 

"سیستم های زیستی، شیمیایی و فیزیکی، حتی سیستم های اجتماعی، همگی در جست و جوی پایداری هستند.بنابراین تشخیص اینکه پایداری چگونه به دست می آید نقشی کلیدی در پیش بینی آینده دارد. اگر وضعیتی ناپایدار باشد، می توانید مسیر وقوع آینده را پیش بینی کنید. با محاسبه ی ضرورت هایی که برای رسیدن به پایداری به آن نیاز دارید. درک پایداری راهی است برای شناختن جایی که چیزها به سوی آن می روند"

نش دقیقاً به دنبالِ این نقطه پایداری بود. و در نهایت هم موفق شد که با زبان ریاضی این نقطه را پیدا کند(همان تعادل نش). البته دقیق ترش این است که او اثبات کرد که : هر بازی با هر تعداد بازیکن، حداقل یک نقطه تعادل دارد.

در واقع، تعادل وقتی اتفاق می افتد که هر کس با در نظر گرفتن عملکرد دیگران، بهترین کاری را که می تواند(و منفعتش را حداکثر می کند) انجام دهد.(چیزی شبیه بهینگی پارتو)

توضیح بیشتر در مورد نظریه بازی ها و تعادل نش، نه در این مطلب می گنجد و نه من چیز زیادی در موردش می دانم. اما برای داستان ما در همین حد کفایت می کند.

 


برگردیم به داستان اردک ها.

در این داستان، با دانستن سرعت پرتاب ها می توان نقطه تعادل را با ریاضیات نش محاسبه کرد. یعنی نقطه ای که هر اردک با در نظر گرفتن عملکرد سایر اردک ها، بهترین کاری را که برای به دست آوردن بیشترین غذا می تواند انجام دهد.

در شرایطی که در ابتدای مطلب توضیح داده شد، اردک ها حداکثر غذای ممکن را به دست می آورند اگر یک سوم آنها جلوی پرتاب کنندگان آهسته و دو سوم بقیه جلوی پرتاب کنندگان سریع جمع شوند.(دقیقاً مطابق نقطه ی تعادلی نش)

فکر می کنید چقدر طول کشید تا اردک ها به آرایش تعادلی نش برسند؟ یک دقیقه!

اما هارپر که نان های زیادی به اردک ها داده بود، فقط به نتیجه این آزمایش قانع نشد.

او بازی را پیچیده تر کرد. اندازه های تکه های نان را تغییر داد و سرعتِ پرتاب تکه نان ها را هم متفاوت در نظر گرفت.

حالا اردک ها، هم باید سرعت های پرتاب متفاوت را محاسبه می کردند و هم اندازه های مختلف تکه نان ها را.

محاسبه ی تعادل نش در این حالت برای خودِ هارپر هم کار پیچیده ای بود چه برسد به اردک ها! اما با وجود اینکه اندکی طول کشید تا گروه های اردک ها به اندازه هایی تقسیم شوند که برای تعادل نش لازم بود ولی نهایتاً همین اتفاق رقم خورد.

 

با وجود اینکه نظریه بازی ها و تعادل نش و محاسبات پیچیده اش طراحی شده بود تا توضیح دهد که چگونه انسان های عاقل منفتشان را حداکثر می کنند اما اکنون همین نظریه ثابت می کند که نیازی نیست عاقل باشید یا حتی انسان باشید تا منفعتتان را در یک بازی حداکثر کنید. به نظر می رسید که نظریه بازی ها و تعادل نش چیز هایی در مورد چگونگی کار جهان ارایه می دهد(حداقل در سیستم های پیچیده ی طبیعت(بجز انسان!) که اینطور به نظر می رسد)

البته بهتر است زیاد هیجان زده نشویم چون بحث های زیادی در میان دانشمندان این حوزه مطرح است و هر نظریه ای که ارایه می شود باگ هایی دارد و نقد های مختلفی به آن وارد می شود. اما به نظرم کمی هیجان زدگی حق مسلّمِ ماست;)

 

شاید با دانستن این موضوعات، فهمیدنِ اتفاقاتِ شگفت انگیزی که در بزرگترین مزرعه کوچک یا در داستان معروفِ گرگ هایی که به منطقه یلواستون وارد شدند کمی(البته فقط کمی) شفاف تر شود. وقتی که با اضافه شدن تعدادی بازیگر جدید به سیستم پیچیده ای که در نقطه ای تعادلی بود، سیستم به نقطه ی تعادلی دیگری حرکت می کند که نفع همه بازیگران(با احتساب بازیگران جدید) حداکثر شود.

 

پی نوشت یک: این مطلب را بیشتر برای خودم نوشتم پس اگر گنگی و آشفتگی و نارسایی دارد بر من ببخشیدش.

پی نوشت دو: در تدوین این مطلب از دو کتاب "ریاضیات زیبا"(A Beautiful Math) نوشته تام زیگفرید(با ترجمه خوبِ مهدی صادقی-نشر نی) و "به سادگیِ پیچیدگی"(Simply Complexity) نوشته نیل جانسون استفاده کرده ام. دو کتابی که با وجود دوبار کاور تو کاور خواندشان، هنوز هم دلم نمی آید از خودم دورشان کنم.

پی نوشت سه: ای کاش شرایطی پیش بیاید که محمدرضا شعبانعلی وقت و فرصت و انرژی لازم را داشته باشد و جزو اولویت هایش باشد که ادامه کتاب "مقدمه ای بر سیستم های پیچیده" را تکمیل کند. الهی آمین.

 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۸
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۹ ب.ظ

فرمول خوشبختی :)

اگر در جستجوی خوشبختی بوده باشید و آنقدر بامزه! هم باشید که فرمول خوشبختی را گوگل کرده باشید، احتمالاً می دانید که برخی روانشناسان یا فیلسوفان و گاهاً ریاضی دانان! تلاش کرده اند که فرمولی برای خوشبخت شدن ارائه دهند.

فرمول هایی که من تا به حال دیده ام، بیشترین تمرکزشان روی بحث انتظارات ذهنی است. یک فرمول هم هست که بیشتر با ویژگی های شخصیتی، خوشبخت شدن را توضیح می دهد.

من هم از سرِ بیکاری(و البته به اصرار و تقاضای برخی دوستان) تصمیم گرفتم یک فرمول ارائه کنم ;)

فرمولی که در اینجا خواهید دید حاصل مطالعه برخی از متون روانشناسی است که البته از مطالعه ی آثار برخی متفکران دیگر هم کمک گرفته ام. کمی تجربه شخصی هم به عنوان ادویه به آن اضافه کرده ام. باشد که قبول افتد.

با توجه به اینکه این مطلب را خیلی سریع نوشتم که وبلاگ بروز شود! فرمول ارائه شده دارای نواقصی جزئی است، اما نگران نباشید، می توانم تضمین بدم که خوشبختی ای که با درک عمیق و عمل به این فرمول عایدتان می شود بالای 91.5 درصد خواهد بود. سایر جزئیات را شاید بعداً به فرمول اضافه کردم. البته اگر با این 91.5 درصد خوشبخت نشدید چه انتظاری از 8.5 درصد دیگر دارید؟!

هر کدام از بخش های این فرمول، توضیحات و داستان خودش را دارد. اما اگر کمی در این حوزه ها مطالعه کرده یا تجربه اش کرده باشید بعید می دانم مشکلی در تفسیرش داشته باشید.

 

فرمول خوشبختی:

حداقلی از پول و ثروت و دوستان خوب+

تنظیم انتظارات و توقعات روی درجه ای پائین(مطمئن ترین راه برای اینکه خیلی بدبخت نباشیم این است که انتظار نداشته باشیم خیلی خوشبخت شویم)+

شناخت و پذیرش محدوده و بازه و ظرفیت مغزمان برای تجربه خوشبختی و بدبختی(و آگاهی به اینکه خوشبختی بسیار فراتر از آن را در هیچ شرایطی تجربه نخواهیم کرد و همچنین بدبختی بسیار فروتر از آن را هم در هیچ شرایطی(در دراز مدت) تجربه نخواهیم کرد)+

توهم معنا بزنیم(یافتن معنا در بیرون یا ساختن معنا در درون یا در بهترین حالت رسیدن و پذیرش بصیرت بی معنایی)


برای تنوع(و البته برای بیشتر خوشبخت بودن!) هر چند وقت یکبار مراقبه کنیم.یعنی میل و کشش های درونی و بیرونی مان را برای لحظاتی خاموش کنیم و به سکوت و آرامش ذهنمان گوش کنیم.

 

پی نوشت یک: اگر فکر می کنید که زیادی ساده است، می توانم با زبان ریاضی هم برایتان بنویسمش که احساس کنید فرمول خفنی است.

پی نوشت دو: این فرمول در شرایط غیر مترقبه ای مثل سیل، زلزله، طوفان و حتی در "ایران" هم جوابگوست. کلاً مستقل از جغرافیاست و همبستگی زیادی با شرایط بیرونی ندارد.

پی نوشت سه: دیگر از خدا چه می خواهید؟ الان با درک عمیق این فرمول، دیگر نمی توانید بهانه بیاورید و خوشبخت نشوید. یعنی دیگر چاره ای ندارید، مجبورید خوشبخت شوید مگر اینکه خودتان نخواهید.

پی نوشت چهار: مورینیو هم با شورت ورزشی عکس ندارد :) ولی از مربیان رده اول فوتبال دنیاست. البته من با شورت ورزشی عکس دارم. هم بازی کرده ام و هم مربی بوده ام. ولی دیگر فوتبال دغدغه ام نیست.شاید بشود گفت که آگاهانه از آن گذر کرده ام(واقعاً خودم هم درست نمی دانم). ساده تر بگویم: دیگر در جستجوی خوشبختی نیستم.

پی نوشت پنج: اگر از دریچه ی معنا به زندگی انسانها نگاه کنیم می توانیم آنها را در سه دسته ی کلی قرار دهیم

1-کسانی که از استقلال فکری و فردیت، کمتر بهره برده اند معنایشان را در بیرون می یابند. بیرون به معنای ارزش هایی که جامعه و عامه از آنها ارزیابی مثبتی دارند. از جستجوی معنا در دین و مذهب و مکاتب گرفته تا جستجوی معنا در فرزند آوری و خود را وقف پرورش فرزند کردن.

2-کسانی که از استقلال فکری و فردیت بهره بیشتری برده اند معنایشان را خودشان می سازند.شاید بشود گفت معنا را در درونشان جستجو می کنند(که این درون هم چندان مستقل به نظر نمی رسد و به هر حال متاثر از بیرون خواهد بود از راه های مختلف).این معنا سازی الزاماً با ارزش های عرفی جامعه شان یکی نیست ولی حداقل تا حدی مال خودشان است.

3-کسانی که به بصیرت و بینشی عمیق تر در زندگی رسیده اند، معنایشان همان "بی معنایی" است.احتمالاً تاب آوردنش سخت است ولی این بصیرت کمکشان می کند که به "بازی" زندگی بپردازند.

توضیحات پی نوشت پنج را نوشتم که هم کمی در مورد بخش آخر فرمول شفاف سازی کرده باشم و هم نشان دهم که برخی ویژگی های شخصیتی را در این فرمول مدنظر داشته ام(چون فکر می کنم با معیار معناسازی، بتوانم برخی ویژگی های شخصیتی افراد را حدس بزنم(ویژگی هایی که در خوشبخت شدن موثرند))

 

پی نوشت شش: بسته به اینکه از چه زاویه ای به این نوشته نگاه کنیم، فکر می کنم این پست وبلاگم همزمان می تواند مسخره ترین و جدی ترین پست این وبلاگ تا این لحظه باشد.

۴ نظر ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۹
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۴ ق.ظ

wordup راهکاری برای کمک به یادگیری زبان انگلیسی

چند ماه پیش به صورت اتفاقی و از طریق یک برنامه تلویزیونی با اپلیکیشن word up آشنا شدم.

من برای یاد گرفتن لغات انگلیسی از برنامه انکی(anki) استفاده می کنم. در این برنامه از صفر تا صدِ انتخاب کلمه ای که می خواهم به خاطر بسپارم و سایر موارد ساخت فلش کارتها در اختیار خودم است(از انتخاب تصویر و متن نمونه و غیره).

wordup تقریباً همین کار هایی را که در انکی و نرم افزارهای مشابه می توانیم انجام دهیم انجام می دهد با این تفاوت که خودش همه کارها را از قبل انجام داده و ما فقط لقمه آماده را میل می کنیم.

اگر فقط یک انتخاب داشتم قطعاً انکی را انتخاب می کردم  به خاطر اینکه همه کار را خودم انجام می دهم و انتخاب با خودم است. اما چند ماهی است که wordup را هم روی موبایلم نصب کرده ام و امتحانش کردم.

فکر می کنم نرم افزار نسبتاً کامل و خوبی است. بخصوص می تواند برای کسانی که خیلی حال و حوصله ی بررسی و انتخاب لغات و ساختن فلش کارت و غیره را ندارند مفید باشد. خیلی اوقات این موارد و مراحل، تبدیل به موانعی ذهنی برای یادگیری زبان می شوند و این نرام افزار می تواند این موانع را تا حدی برطرف کند(البته این راحت الحلقوم بودن معایبی هم دارد. بالاخره با هر انتخابی، در کنار آورده ها، یکسری از دست دادن ها هم خواهیم داشت)

در هر صورت قصدم مقایسه کردن اپلیکیشن های یادگیری زبان نیست و به هیچ وجه بررسی جامعی هم در موردشان نکرده ام، این پیشنهاد صرفاً یک تجربه ی شخصی است که احساس کردم می تواند برای برخی از دوستانی که با آن آشنا نباشند مفید باشد.

 

من از همه امکانات wordup استفاده نکرده ام اما در حد یک معرفی اولیه می توانم چند مزیت آنرا برایتان لیست کنم:

- طراحان این اپ، هم از منابع دیگر استفاده کرده اند و هم خودشان آنالیز خوبی از متون انگلیسی انجام داده اند و لغات پر کاربرد را به ترتیب و با اولویت بندی روی این نرم افزار سوار کرده اند! فکر می کنم حداقل حدود 12 تا 15 هزار لغت پرکاربرد را لیست کرده اند(اولویت ها تقریباً منطبق با لیست های هزار و سه هزار لغت ضروری است)

- کار کردن با این نرم افزار ساده است و بعد از چند ساعت وَر رفتن همه چیز دستتان می آید.(احتیاج به آموزش ویژه ای ندارد)

- از روش لایتنر برای به خاطر سپردن استفاده می کند(مشابه همه اپ های این حوزه)

- برای هر لغت، یک تصویر و عکس هم برای به خاطر سپردنِ بهتر ارائه می دهد.

- چندین جمله برای هر لغت در دسترس تان است و می توانید هر لغتی را در بستر های مختلفی ببینید.

- برای هر واژه، یک یا چند بریده از فیلم و سریال های معروف ارائه می دهد که می توانید کاربرد واژه را در گفتگوهای روزمره هم ببینید.

- برای کاربرد هر واژه در ترانه ها و شعر ها، یک آهنگ معروف ارائه می دهد که می توانید همانجا گوش کنید.

- برای یادگیری بهتر، بازی هایی(game)  طراحی شده که به نظر میرسد فعلاً دو مورد از آنها در دسترس هستند ولی همین ها هم سرگرم کننده هستند و میزان درگیری(انگیجمنت) را بالاتر می برند.

- این نرم افزار آفلاین هم کار می کند و فقط برای دیدن فیلم ها و شنیدن آهنگ ها لازم می شود آنلاین شوید.

- و برخی موارد دیگر.

 

می توانید این اپلیکیشن را از گوگل پلی یا بقیه! دانلود و نصب کنید.

بعد از نصب از شما تست می گیرد تا سطح تان را ارزیابی کند.

تقریباً همه چیز رایگان است! یا حداقل چیزهایی که اصلی و مهم هستند رایگانند.

خودتان می توانید در بخش تنظیمات تعیین کنید که هدفگذاری سالیانه تان یادگیری چند لغت است و تعیین کنید چه ساعتی به شما یادآوری کند و الی آخر.

به نظرم بهتر است از همان ابتدا، اکانتتان را در این اپلیکیشن بسازید تا روند بک آپ گرفتن از اطلاعاتتان شروع شود.

و توضیح آخر اینکه پدیدآورندگان این اپلیکیشن یک زوج ایرانی هستند که اگر قسمت "درباره ما" را در اپ بخوانید با آنها آشنا خواهید شد.

 

پی نوشت: می دانم که می شد از همه مراحل برایتان عکس بگیرم و مثل آدمیزاد همه چیز را با رسم شکل برایتان توضیح دهم، ولی ترجیح میدهم خودتان سر به سرش بگذارید . ضمناً همانطور که پیشتر عرض کردم کار با آن ساده تر از آن است که نیاز به آموزش داشته باشد.

 

۶ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۵۴
سامان عزیزی
جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۰۲ ب.ظ

The Biggest Little Farm

بزرگترین مزرعه کوچک (the Biggest Little Farm)، نام فیلم مستندی است که به کارگردانی جان چستر ساخته شده است.

در واقع تجربه زندگیِ هفت ساله ی کارگردان(جان چستر) و همسرش "مولی" است که تصمیم می گیرند به مزرعه ای در نزدیکی لس آنجلس نقل مکان کنند.

این زوج که چندان از کار کشاورزی سر در نمی آورند با گشتن در اینترنت شخصی به نام آلن را پیدا می کنند که با ایده هایی عجیب و جالب به کمک شان می آید.

در طول این هفت سال، اتفاقات مختلفی برایشان رقم می خورد که در نهایت به آنها کمک می کند که کم کم با زبان طبیعت آشنا شوند و به قول خودشان، می فهمند که "مشاهده و خلاقیت" چطور به کارشان می آید.

بیشتر از این از داستان فیلم برایتان تعریف نمی کنم تا اگر خواستید ببینید، جذابیت هایش از بین نرفته باشد.

جالب ترین آموزه فیلم برای من، پروسه یادگیری این زوج از طبیعت بود. اینکه چطور کم کم با طرز کار بخش هایی از اکو سیستم آشنا شدند و توانستند با آن به صلح برسند. و این به صلح رسیدن(یا به قول خوشان: چیزی شبیه موج سواری) کمک شان کرد تا اهدافشان را هم محقق کنند.

 

به هرحال خواستم به دوستانی که اینجا سر می زنند پیشنهاد کنم که اگر وقتش را دارند این مستند را ببینند. فکر می کنم ارزشش را دارد(با وجود همه نقد های مثبت و منفی ای که می شود در موردش بحث کرد).

این فیلم را می توانید از طریق فیلیمو (یا سایر موارد مشابه) ببینید. البته با یک سرچ ساده هم می توانید به آن دسترسی داشته باشید (در هر صورت حقوق مالک اثر که بر باد رفته!)

 

پی نوشت: به نظرم "این روزها" هم زمان مناسبی برای دیدن این مستند است. در آن نشانه هایی است برای کسانی که ایمان آورده اند، نه ببخشید! برای کسانی که تأمل می کنند ;)

 

۵ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۰۲
سامان عزیزی
يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ق.ظ

اولین کتاب نسبتاً حجیم انگلیسی ای که خواندم

شاید کمی مایه تعجب باشد که از اولین کتابی که به زبان انگلیسی خوانده ام بنویسم اما حداقل به دو دلیل تصمیم گرفتم در اینجا در موردش بنویسم:

اول اینکه حال خودم  خوب است که بالاخره یک کتاب انگلیسی را از اول تا آخرش! مطالعه کردم و گفتم شما را هم در این حال خوبم شریک کنم.

دوم اینکه فکر می کنم چند تا فایده به حالم داشته است که شاید دانستنشان برای دوستانی که انگلیسی خواندنشان در شرایط مشابه من است مفید باشد.

 

روزی که این کتاب را شروع کردم نهایتاً حدود سه یا چهار هزار کلمه انگلیسی بلد بودم. دستور زبانم افتضاح بود و ترتیب جملات انگلیسی را با جمله (I go to school every day) به خاطر می سپردم :). کمی تلفظ کار کرده بودم و وضع تلفظم بد نبود. مهارتهای چهارگانه ی زبانم، بجز خواندن(که آن هم چندان تعریفی نداشت)، در وضعیت قابل قبولی نبود و نیست.

قبل از این کتاب، برخی متن ها یا قسمتی از بعضی مقالات و تعدادی کتاب داستان(در رده سنی الف:) ) خوانده بودم. اتفاقی که موقع خواندن این متون برایم می افتاد خارج از این چند مورد نبود:

- یکی دو خط اول را می خواندم و وقتی با چندین کلمه که معنایشان را بلد نبودم مواجهه می شدم، متن را ول می کردم.

- بعد از مواجهه با اتفاقات بند قبلی، به خودم میگفتم کمی صبور باش، احتمالاً پاراگراف های بعدی به این سختی و غریبگی نیستند. پاراگراف اول یا دوم را با زور و زحمت ترجمه می کردم و معمولاً حدسم غلط بود و پاراگراف بعدی هم به همان سختی بود!.این بود که باز هم متن را ول می کردم.

- متنی را شروع می کردم و احساس می کردم که چندان سخت هم نیست و سعی می کردم جلو بروم. بعد از یکی دو صفحه و با توجه به مراجعات مکرر به فرهنگ لغت، خسته می شدم و حوصله ی ادامه دادن نداشتم. متن را ول می کردم.

- داستانهای رده سنی الف را می خواندم و جلو می رفتم و کمتر سراغ فرهنگ لغت می رفتم، اما بارها با خودم می گفتم چه فایده! هدف تو که خواندن این خزعبلات نیست.برو سراغ کتابها و حوزه هایی که همیشه می خواستی بخونی!.گاهی با هر بدبختی ای بود ادامه میدادم و گاهی متن را ول می کردم.

- حالت های دیگری هم بود ولی معمولاً به همان "متن را ول می کردم" ختم می شدند.

 

چند ماه پیش، کتاب Sapiens هراری را شروع کردم و مدت زیادی از تمام کردنش نگذشته است. در روزها و هفته های اول ،تقریباً همه ی حالتهای بالا را با هم تجربه می کردم :) ولی تنها تفاوت این بود که با خودم می گفتم یا تمامش می کنی یا برای همیشه زبان خواندن را کنار می گذاری. مسخره تو که نیستیم بابا جان! شبیه این معتادهای بی اراده شده ای که هی ترک می کنن و هی می کشن، آخرشم نمی فهمن پاکن یا معتاد.

به هر حال هر طوری که بود ادامه دادم.فکر می کنم یکی از مواردی که در ادامه دادن خیلی کمک کننده بود، علاقه ام به کتاب سَپیِنس هراری و بحث های مطرح شده در آن بود. وسط های کتاب بودم که یک ویدیوی تد هم این تجربه ی منو تائید کرد برام.یعنی باید راهی پیدا کنیم که از پروسه ی یادگیری زبان لذت ببریم.مثلاً کتابی که خیلی دوست داریم بخونیم یا فیلم و سریالی که علاقه زیادی داریم.

احساس می کنم بعد از تمام کردن این کتاب این اتفاقات خوب برایم افتاده:

- ترسم از متون انگلیسی ریخته. الان دیگه بخاطر ترس یا بی حوصلگی نیست که متنی رو ول می کنم و فقط اولویت هام هستن که تصمیم می گیرن.

- کمی از کمال طلبی بیمارگونه م در حوزه مهارت زبان انگلیسی فاصله گرفتم و همین باعث شده که راهم برای ادامه هموارتر بشه.

- اعتماد به نفسم برای رفتن سراغِ کتاب هایی که قبلاً ترجمه ی فارسی اونها رو نخوندم بیشتر شده.

- هرجا صحبت از زبان انگلیسی میشه میتونم با بادی در غبغب بگم که انسان خردمندِ پانصد و هفتاد صفحه ای تونو به انگلیسی خوندم :)

- فهمیدم که نیک گرگین، چه ترجمه ی خوبی از این کتاب انجام داده و چقدر سختی کشیده!

- لغات زیادی به دایره واژگانم در انگلیسی اضافه شدن که چرخه ی مثبت یادگیری رو برام بهتر می چرخونن.

- لغات جدید رو توی متن یاد گرفتم که از یادگیری جزیره ای لغات موثرتر و ماندگار تره.

- موارد دیگه ای هم هستن که بعداً اگر خواستین براتون میگم:)

 

تمام کردن این کتاب چند ماهی طول کشید به خاطر مشغله های دیگرم، اما در مجموع پنجاه و نه روز مشغول خواندنش بوده ام. در روز به طور میانگین یک الی یک ساعت و نیم. بخش اول را همراه با فایل صوتی جلو می بردم ولی بعد از بخش اول، بیخیالِ فایل صوتی شدم چون تمرکزم رو از فهمیدن متن می گرفت و می برد روی تلفظ واژگان(آخه من دو تا کار رو با هم نمی تونم هندل کنم!). البته سرعتِ خوانش متن هم در ول کردنش بی تاثیر نبود(با اینکه روی دور کند گوش میدادم و صدای گوینده شبیه غول های ته غارها به گوشم می رسید!).

میانگین سرعت مطالعه ام در نیمه اول کتاب بسیار پائین تر از نیمه دوم بود(بخصوص در چند بخشِ اول، آنقدر کند بود که فکر می کردم یک سال طول می کشد تا کتاب را تمام کنم).

در صفحات اولیه، وسواس عجیبی برای فهمیدن و ترجمه کردن کلمه به کلمه ی متن داشتم و اگر واژه ای را از قلم می انداختم فکر می کردم اتفاق بسیار بدی افتاده است!. اما با اصرار دوستان:) کمی از گیر دادن به کلمات فاصله گرفتم و اگر یک پاراگراف را به خوبی می فهمیدم دیگر سراغ همه ی کلمات نمی رفتم.

 

در پایان امیدوارم به حول و قوه ی الهی، مسیر یادگیری زبانم رو که صرفاً به دلیلِ احساس نیاز برای خواندنِ کتابهای مورد علاقه ام آغاز کرده ام ادامه دهم :)

 

پی نوشت: ممکن است دوست داشته باشید سری هم به وبسایت آموزشی تسلط دائمی(آموزش زبان انگلیسی به روش fluent-forever ) که در مسیر یادگیری زبان انگلیسی به من کمک کرده و می کند بزنید.

 

۵ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۳
سامان عزیزی

اگر از علاقه مندان کارهای مهران مدیری باشید، احتمالاً در جریان عرضه ی محصول جدیدش-هیولا- از طریق شبکه ی نمایش خانگی هستید.

به عنوان سلیقه ی شخصیِ خودم، می توانم بگویم که اکثر کارهای مدیری را دوست داشته ام(بجز دورهمی و یکی دو کار دیگر) و دنبال کرده ام، بخصوص کارهای مشترکش با قاسم خانی ها را.

هیولا هم از جمله همکاری های مدیری با قاسم خانی است.

تا کنون فکر می کنم هفت یا هشت قسمت از این سریال منتشر شده است. به نظرم موضوع خوبی را برای این کارِ طنز انتخاب کرده اند. به عنوان یک بیننده، به نظرم بجز استثنائاتی، محتوای خوبی از آب درآمده و پیام های مفیدی در دلِ خودش داره و می تونه تلنگری برای همه بیننده هاش داشته باشه.

 

هدفم در این مطلب، پرداختن یه محتوا و اتفاقات سریال هیولا نیست، صرفاً می خواهم به یک نکته که برایم مهم است اشاره کنم.

اگر سریال را دنبال کرده باشید، می دانید که پیام مهم آن این است که همگی ما مردم عادی هم مانندِ دزدان یقه سفید و مختلسین و غیره! پتانسیل تبدیل شدن به هیولا را داریم(هر چند که در ظاهر و کالبد، لازم به تصور کردن و ترسیدن از هیولا نیست.ظاهر و کالبد همه ما، از جمله آنهایی که در باطن هیولا هستند همان ظاهرِ گونه ی بشر است).یعنی برخلاف تصورِ اکثر ما مردم، که مشغول نقد و بد و بیراه گفتن به مفسدان اقتصادی و امثالهم هستیم و خودمان را پاک و منزه از احتمالِ انجام چنین اعمالی می دانیم، پیام این اثر آن است که دستمان به جایی نرسیده و شرایطش مهیا نشده، و گرنه احتمالاً ما هم کم و بیش عملکردی در همان سبک و سیاق می داشتیم.(شاید لازم به تاکید نباشد که منظورم تبرئه دزدان و مفسدان یا کم کردن از بار مسئولیتشان نیست)

 

خب، پیام ساده و بدیهی ای به نظر می رسد ولی به هر حال نمایش هنرمندانه آن به نظرم باز هم می تواند مفید و آموزنده باشد و شاید تاثیری هرچند اندک روی نگرش و اعمالمان بگذارد.(امیدوارم توقعی بیش از این از یک سریالِ ایرانی-با لحاظ کردنِ همه شرایط موجود-نداشته باشید).در کل به نظرم تا اینجا که کار بسیار خوب و زیبایی از آب در آمده است.

اما مسئله ای که برای من مهم است این است که مدیری و قاسم خانی می خواهند داستان را چطور به پایان برسانند؟

امیدوارم اینطور به پایان نرسد: آقای شرافت(شخصیت اصلی داستان) برخلاف تصور ما و روند اتفاقات سریال تا اینجای کار، به صورت مخفیانه با نهاد های قضایی و انتظامی در ارتباط است و این مسیری که می رود صرفاً برای نفوذ در شبکه ی فساد در موسسات فرهنگیان(مثلِ موسسه ی خاک پای فرهنگیان:) ) بوده است!

فکر می کنم اگر داستان با چنین سناریویی به پایان برسد، نمی گویم هر چه رشته بودند و امید می رفت پیام مثبت و مفیدی باشد،پنبه می شود ولی حالِ من یکی را که به هم خواهد زد.شما را نمی دانم.

همین!.

پی نوشت یک: برخی از دیالوگ ها و نماد ها و شعار های به کار رفته در سریال به نظرم واقعاً درخشان هستند. اگر فرصتش را دارید خودتان را از دیدن این سریال محروم نکنید.(مثلاً شعار یکی از موسسات این است: پروردگارا ما را در حال خدمت بمیران :)  ).

پی نوشت دو: نوشتن از چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده و مدیری و قاسم خانی را برای گناه ناکرده سرزنش کردن کمی برای خودم هم عجیب است!.اخیراً حساسیت زیادی نسبت به پایان دادن به فیلمها پیدا کرده ام.حیفم میاد کار به این خوبی پایان نا مناسبی داشته باشه. البته ممکن است مدیری و قاسم خانی پایان خیلی بهتر و مبتنی بر واقعیتی را در نظر داشته باشند.ان شاالله.

پی نوشت سه: کسی نیست بهم بگه: آخه به تو چه :)

 

پی نوشت چهار: دوستان عزیزم مطمئناً به این مسئله توجه دارید که صحبت من هیچ ربطی به حدس زدن یا پیش بینی پایان سریال هیولا ندارد. حرفم این است که تبرئه کردن ما مردم عادی از لغزش و خطاهای اینچنینی، اگر در معنای ضمنیِ پایان سریال گنجانده شود، برای من حال به هم زن خواهد بود.

ربط صد در صدی ندارد ولی بیربط هم نیست اگر مطلب "توزیع شدگی خیر و شرّ" را هم نگاهی بیندازید.

 

۳ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۲۰:۲۸
سامان عزیزی