زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۴ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۵۳ ب.ظ

من اگر مهاجرت می کردم...

همانطور که احتمالاً می دانید و آمارها و نظرسنجی ها هم تائید می کند درصد بالایی از جمعیت کشور(بخصوص جمعیت جوانتر) یا در حال مهاجرتند یا در آرزوی مهاجرت.

می خواهم از این موضوع مهم و بدیهی بگذرم که خاک بر سر مسئولین و تصمیم گیرانی که وضع کشور را به این نقطه رسانده اند و الی آخر.

اما در این مطلب میخواهم از چیزی که بین کسانی که در حال مهاجرتند یا مهاجرت کرده اند می بینم صحبت کنم(آن هم اشاره وار). این که در صحبت ها و گفتگوهایشان، چیزهایی به زبان می آورند که اگر بخواهیم ریشه یابی کنیم و به مدل ذهنیِ پشت این صحبت ها برسیم یک مدل ذهنیِ حال به هم زن خواهیم دید! که برای من بسیار تعجب برانگیز است.

همین ابتدا بگویم که خوشبختانه چنین موضع گیری هایی چندان فراگیر نشده(حداقل در جامعه آماری من) و طیف کوچکی از کسانی که تصمیم به مهاجرت دارند را شامل می شود.

 

بگذریم. به هر حال من اگر مهاجرت می کردم سعی می کردم هیچ وقت این جملات بر ذهن و زبانم جاری نشوند :

-این مملکت دیگه جای زندگی نیست.شماها که موندین چطور تحمل می کنین؟

یکی نیست بهش بگه آخه بنده ی خدا! ما هم شرایط رو می دونیم و داریم باهاش دست و پنجه نرم می کنیم. منتظر ننشسته بودیم که تو بهت الهام غیبی بشه و شرایط مملکت رو برامون کشف و سپس تفسیر کنی.

از این گذشته، چندین میلیون نفر دارن زندگی شونو با وجود همه سختی هاش توی این مملکت ادامه میدن، فکر نمیکنی این حرفت توهین به همه ی اوناست؟

البته این حرف خیلی حال به هم زن تر میشه وقتی که اون رو از دهن کسانی می شنوم که در زمان زندگی زالو وارشون در این آب و خاک انواع رانت و رشوه و کثافت خروار خروار به حلقوم سیری ناپذیرشون سرازیر می شد و حالا که دلشون از شرایط لرزیده  میخوان فلنگ رو ببندن، آدمو یاد کسانی میندازن که میگن "دیگی که برای من نجوشه ...". بدون اغراق میگم وقتی این دسته دوم رو میبینم که چنین چیزی بر زبانشون جاری میشه به زور جلوی استفراغ کردنمو میگیرم.

توضیح: اون جمله رو میشه طوری دیگه ای هم گفت که نشه بهش خرده گرفت(مثلاً: شرایط برای من خیلی سخت شده و از تحملم خارجه.فکر نمی کنم دیگه بتونم اینجا ادامه بدم)

 

-بابا هرکی سرش به تنش می ارزه داره میره. اینجا که قدر آدمو نمی دونن.

البته بعضی ها هم انقدر وقیح هستن که رسماً خودشونو "مغز" و "نخبه" و "الیت" خطاب می کنن و خجالتی هم در چهره شون دیده نمیشه!

اول باید اینو بهشون یادآوری کرد که کسی که مجبور باشه خودشو مغز و نخبه و الیت صدا کنه که قطعاً جزو مغزها و نخبه ها نیست!

دوم اینکه اینو باید دیگران در موردت بگن نه اینکه خودت هرجا میشینی جارش بزنی.

از نظر من همه آدمها حیفن که برن از کشورشون ولی اگه تونستی ده نفر رو پیدا کنی که بعد از رفتنت معتقد باشن که این آدم حیف بود که رفت اونوقت میشه یه ذره(فقط یه ذره!) برات تره خرد کرد.

اگه دنبال "قدر" بودی، باید بگم که قدر با مفید بودن برای مردم و جامعه به دست میاد(محصول جانبیه). متاسفانه مملکت ما مملکت شایسته سالاری نیست و اینو همه میدونیم اما اگه شایسته سالار هم بود می بایست سخت کار میکردی و مفید می بودی. پس در اون شرایط هم کسی نمی اومد کشفت کنه نخبه جان!

طبیعتاً به همین دلیلِ شایسته سالار نبودن مملکت درصد بسیار کمی هستن که علیرغم میل شون مجبور به مهاجرت میشن(که بالاتر گفتم خاک بر سر باعث و بانیش) ولی دیگه روا نیست که منی که هیچ رقمه جزو اون دسته نبودم و نیستم حالا که دارم میرم خودمو بچپونم توی دسته ی اونها!(این کارم اجحاف در حق اون درصد کوچیکه)

چند وقت پیش یکی از دوستان! که در آستانه مهاجرت بود بهم میگفت واقعاً دلم نمیخواد برم ولی اینجا قدر آدمو نمیدونن و همون بهتر برم جایی که قدرمو بدونن!

واقعاً میگم! من حتی یابومم دست این آدم نمیدادم که ببره آب بده! اینو با شناخت کامل میگم. هیچی دیگه. چاره ای جز نگاه مات و مبهوت برام نگذاشته بود که تحویلش بدم.منم که هیچ  وقت دلم نمیاد توی ذوق کسی بزنم.خلاصه یکی دو ساله حرفهای آدمهای مختلف تلنبار شده و اینجا داره میریزه بیرون ;)

نکته تسلی بخش اینه که خیلی از این تیپ آدمها، وقتی میرن بعد از یه مدت یه اصلاح کامل در مدل ذهنیشون اتفاق میفته! دیگه از حالت طلبکار بودن از زمین و زمان خارج میشن(یا خارجشون میکنن!) و وقتی دوباره به حرف میان میگن اینجا باید درست و حسابی کار کنی تا یه چیزی بشی. از "قدر" و این چیزا! هم که دیگه صحبتی به میان نمیارن.

فکر می کنم کسی که سرش به تنش میارزه و حیاتش برای خودش و دیگران مفیده، چه اینجا باشه و چه هر جای دیگه ای توی این دنیا، بازم مفیده. و بقیه طیف ها هم همینطور! دیگه نیازی به اثبات و توی چشم دیگران فرو کردنش نداره.

 

آیا این حرفها و برون ریزی هام به معنی اینه که با مهاجرت مخالفم یا اونو بد میدونم؟ نه.

من معتقدم جامعه(و سیستم) در مقابل فرد یک وظایف حداقلی داره(فراهم کردن یک سری زیرساختها و فرصت های برابر و غیره) و فرد هم در مقابل جامعه یکسری وظایف حداقلی(حتی توقعم اینقدر پائینه در این زمینه که همیشه میگم سلول سرطانی نباشم کافیه).

وقتی این چرخه به هم میخوره خیلی اتفاقات میفته. پس به هیچ عنوان نمیتونم حکمی برای کسی در ذهنم صادر کنم.

درسته که هر کدوم از ما مثل یه نهال کوچکیم که از منابع جامعه تغذیه می کنیم تا به ثمر بشینیم و بی انصافی نیست اگه بگیم که قسمتی از میوه هامونم باید به جامعه مون پس بدیم(فراموش نکنیم که این مملکت مال ما مردمه.مثل عده ای کم عقل نباشیم که فکر میکنن مملکت مال دولته)، ولی وقتی چرخه به هم میخوره دیگه نمیشه با این صراحت صحبت کرد و الی آخر.

من با مهاجرت مخالف نیستم و به نظرم هر کسی حق داره هر جور که دوست داره و هر جا که دلش میخواد یا فکر میکنه براش بهتره زندگی کنه. حرفهایی که زدم از جنس دیگه ای بود.البته خیلی های دیگه شم نگفتم(فقط به دو جمله پرتکرار اشاره کردم) چون گفتنش توی این شرایط سخت کمی بی انصافیه.

 

کلاً تصمیم به مهاجرت تصمیم سختیه و اغلب اوقات وقتی کسی به اون مرحله میرسه یعنی تحمل شرایط سخت شده براش و ممکنه کلی سختی و مشقت دیگه هم منتظرش باشه.من هم این موضوع رو کاملاً درک می کنم و میفهممش.اما به نظرم کار درستی نیست که وقتی که من میخوام مهاجرت کنم با صحبت هام شرایط رو برای دیگرانی که چنین تصمیمی ندارن سخت تر کنم. یا بدتر از اون، بیام و بار ارزشی مثبت به مهاجرتم بدم در سطح کلان( اینکه من به مهاجرت کردنم ارزشگذاری مثبتی در سطح فردی بدم با اینکه بیام این تصمیم رو در سطح جمعی و کلان بهش ارزش مثبت بدم با هم خیلی متفاوتند). شاید بهتر باشه کمی بیشتر فکر کنم و پیامد های ارزشگذاری مثبت در سطح جمعی رو بهتر بسنجم. ممکنه اگه اون پیامدها رو بدونم هیچ وقت حرفها و صحبتهای خاصی بر ذهن و زبانم جاری نشن.

 

به هر حال بگذریم. آرزو میکنم همه ی اونهایی که تصمیم گرفتن برن و همه اونهایی که تصمیم گرفتن بمونن، از زندگی شون راضی باشن و روزهای خوبی منتظرشون باشه. و بتونن همدیگه رو درک کنن.

 

۲ نظر ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۵۳
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۳ ق.ظ

مصادره به مطلوب

در مطلب قبلی (+) از خشم و نفرتی که با همه وجود احساسش می کردم نوشتم. حسی که دوستش ندارم. حسی که به شدت مخرب و غیر سازنده است، چه برای احساس کننده اش! و چه برای دیگرانی که مورد نفرت قرار گرفته اند و چه برای مشاهده گران.

گرفتاریِ موضع گیری این است که وقتی در مورد یک بخش از یک سیستم موضع گرفتی ناچار می شوی هی دوباره و چندباره در مورد بخش های دیگرش هم موضع بگیری. این است که در نبود فضای مناسب برای بحث و گفتگو و توضیحات و برداشت هایت در مورد کل سیستم، اجزایش و بخش های مختلف آن، تبدیل می شوی به دلقکِ موضع گیرِ نقطه ای!

به هر حال به خاطر اینکه راهم را از فضای مسموم شبکه های اجتماعی و سایر رسانه های داخلی و خارجی(از بیست و سی تا بی بی سی) جدا کنم حیفم آمد که سهمِ قابل توجهی از نفرتی که وجودم را فرا گرفته به سهام دارانش تقدیم نکنم.

واقعاً متاسف و ناراحتم از اینکه هنوز و بعد از چند هفته، این حس رهایم نکرده است. دارم تلاش میکنم که قانعش کنم دست بردارد و راه سازنده تری در پیش بگیرد یا شاید انرژی اش را پشتوانه ی حس های سازنده تری کند.

*

در چند هفته گذشته، طبق روال همیشگیِ اپوزسیون خارج نشین و رسانه هایشان(و اکانت هایشان و مزدورانشان و الی آخر)، تلاش کردند که اعتراضات به حقِ ما مردم ایران را که فقط مربوط به اتفاقات اخیر نیست و حوزه های مختلفی را شامل می شود، مصادره کنند.

فکر می کنم تلاششان بی سابقه باشد و حداقل من به خاطر ندارم که در دوره های دیگری که در دو دهه ی اخیر اتفاق افتاده، تا این حد خودشان را برای مصادره و سوار شدن بر موج خواسته ها و اعتراضات مردم به آب و آتش زده باشند.

قطعاً حرفم مطلق نیست و شامل تمام افراد و جریان هایشان نمی شود اما مطمئنم که اکثریتشان را شامل می شود. در این چند هفته با دقت مضاعفی صحبت ها و ادعاها و سوابق و فعالیت ها و توصیه ها و دستوراتشان! خطاب به مردم را بررسی کرده ام. در چند سال اخیر به بسیاری از افراد و جریانهایشان شک داشتم اما در دوره ی اخیر در مورد تعداد زیادی از آنها شک ام تبدیل به یقین شده. تا حد زیادی (و در چارچوب عقل و شعور محدوم و بررسی هایم و شواهدی که جمع کردم) مطمئن شده ام که خیر و صلاح و خواسته این مردم را یا نمی دانند یا نمی خواهند.

بنابراین سهمشان از نفرتم را تقدیمشان می کنم.

آرزو می کنم خداوند این مردم و این مملکت را از شرِّشان محفوظ بدارد(در کنار محفوظ داشتنمان از شرِّ همنوعانِ داخلی شان)

وقتی برخی افراد و جریان های داخلی را کنارشان می گذارم، احساس می کنم یک روحند در دو بدن. یک باطن اند در دو ظاهر متفاوت و گاهاً متضاد.

 

پس از تقسیم سهام نفرت بین این دو دسته(در این مطلب و مطلب قبلی)، احساس می کنم دیگر، سهامی باقی نمانده باشد و امیدوارم در آینده ای که در پیش رویم است(اگر عمرم به دنیا باشد) تقسیم سهامم از جنس محبت و همدلی و آرزوهای خوب باشد.

و به امید روزهای بهتر برای ایران عزیزمان.

 

پی نوشت: معمولاً  می گویند ای کاش همه ما، هر جا و در هر موقعیتی که هستیم، اگر نمی توانیم خیری به جامعه مان برسانیم، شرّ هم نرسانیم. اما به نظرم بهترین آرزو این است که تمام تمرکزمان روی این باشد که شرّ نرسانیم. اگر این کار را به خوبی یاد بگیریم، خیر ها خودشان از همه سو نمایان خواهند شد.

۳ نظر ۲۵ مهر ۰۱ ، ۰۰:۳۳
سامان عزیزی
جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۴۸ ب.ظ

سردترینِ هیولاهای سرد

شهریور ماه 1395 همراه همسرم حوالی میدان ونک بودیم. پیاده رو چندان شلوغ نبود و ما هم داشتیم پیاده به سمت مقصد می رفتیم.

مردی ریشو همراه زنی چادری و سیاه پوش از سمت خیابان به ما نزدیک شدند. سلام کردند و گفتند اگر ممکنه چند لحظه صحبت کنیم. ما هم از همه جا بی خبر، صرفاً به خاطر حس کنجکاوی گفتیم بفرمائید.

وقتی کنار خیابان رفتیم تازه فهمیدم از مزدبگیران گشت ارشاد هستند. نسبت ما را پرسیدند و گفتند همسرتان باید همراه ما به مرکز وزرا بیاید و در کلاس آموزشی و توجیهی شرکت کند!

من هم در کمال خونسردی از هر دو کارت شناسایی خواستم. مرد ریشو کارتش را نشان داد.از زن سیاهپوش هم کارت خواستم که در نهایت مجبور شد به داخل ون برود و از داخل کیفش کارت شناسایی بیاورد.

از آنها توضیح خواستم که توضیح دهند پوشش همسرم-که کاملاً مطابق عرف جامعه لباس می پوشد و حتی از نظر علم الهدی هم مشکلی نخواهد داشت- چه مشکلی دارد؟ هیچ توضیحی نتوانستند بدهند.

حس می کردم که شبیه افسران راهنمایی رانندگی که گاهی مجبورند قبض های جریمه شان را تمام شده تحویل بدهند، اینها هم باید با ونِ پر از مسافر برگردند.

کم کم داشتم عصبانی میشدم که همسرم گفت مشکلی نیست. همراهشان می روم. آدرس را از ریشو گرفتم و یک تاکسی خبر کردم و رفتم سمت مرکز وزرا.

وقتی رسیدم دیدم حدود صد یا صد و پنجاه نفر جلوی در پایگاه ازدحام کرده اند. با چند نفر صحبت کردم که روال کار چطوره و چکار باید بکنیم. هر کس چیزی می گفت، یکی میگفت باید مدارک بیاریم یکی میگفت باید چادر بیاریم چون تا چادر براشون نیاریم منتظر نگه شون میدارن و آزادشون نمیکنن و الی آخر.

دیدم از شدت خشم و عصبانیت، دیگر تحمل صحبت کردن و پرس و جو ندارم. رفتم جلو در ورودی و با نگهبان که زن سیاهپوشِ دیگری بود صحبت کردم و گفتم از کادر پلیس آگاهی هستم و میخوام بیام داخل و با مسئول اینجا کار دارم. ازم کارت شناسایی خواست ولی هر طور بود قانعش کردم که کارتم داخل ماشین است و فاصله زیاد.

خلاصه داخل رفتم و مرد ریشوی میدان ونک را هم دیدم که با تعجب نگاهم میکرد. از او خواستم مسئول پایگاه را نشانم بدهد. به نظرم فکر کرده بود فرزند مسئولی چیزی هستم!

مرد ریشوی دیگری را به عنوان جانشین مسئول پایگاه نشانم داد.

سرتان را درد نیاورم. از همان ایتدا گفتم که چظور وارد شده ام و به دروغ خودم را افسر آگاهی معرفی کرده ام و از او خواستم توضیح بدهد که با چه مجوز یا قانونی همسرم را که همراهم بوده به اینجا آورده اند.

وقتی خشم و عصبانیتم را دید ابتدا خواست کمی آرامم کند و توضیحاتی در مورد نحوه کار و وظایفشان داد. من هم توضیحات و حرفهایم را زدم.

در نهایت راضی شد که همسرم را از سالن روبرو صدا کنند.

نمی دانم برای حفظ ظاهر بود یا هر چیز دیگری، گفت که یک تعهدنامه داریم که باید امضاش کنین بعد میتونین برین. زیر بار نرفتیم ولی در نهایت همسرم که حدود یک ساعت با بقیه خانم هایی که توسط ریشوها و سیاهپوش ها به مرکز آورده بودند همصحبت شده بود و استرس و نگرانی در چهره اش موج میزد، گفت امضا کنیم و بریم.

قبل از خروج از ریشوی مسئول پرسیدم که فرض کنیم دغدغه ی حجابتون از نظر خودتون درسته، به نظرتون اینکه اینطور فضایی برای بچه های مردم و خانواده هاشون به وجود میارین راه و رسم درستی برای اون دغدغه تونه؟ گفت بالاخره همین کار باعث میشه که دفعه ی بعد بیشتر بترسن و پوشش شون طور دیگه ای باشه! دقیقاً همینو گفت!

*

راستش الان نه حوصله ی تحلیل دارم نه حوصله ی درس های تاریخی و نه امید به اصلاح این چرخه های نهادیِ شوم. این خاطره را هم صرفاً بخاطر اینکه کمی از زهر صحبت های خط بعدی کم کنم تعریف کردم. میدونم به شدت احساساتم درگیره ولی باید یه جایی خالیش میکردم و قرعه به نام وبلاگ افتاد.

فقط خدا می داند که در یکسال گذشته چقدر تلاش کرده ام که امیدم را حفظ کنم، تلاش های همیشگیم رو ادامه بدم، کوچکترین نکات و اتفاقات مثبت جامعه و حکومت رو برای خودم بولد کنم که از پا نیفتم و ده ها تلاش دیگه. اما از دیشب پر از درد و رنج و اندوهم. پر از نفرت نسبت به همه ی چیزهای نفرت انگیزی که بر سرمان آوار شده اند. حسی(نفرت) که خیلی کم در زندگیم تجربه اش کردم. آره بدون شک حسم نفرته. و چقدر متاسف و دل نگرانم از اینکه حسم نفرته. و به این فکر می کنم که نکنه حس اغلبِ مردم هم همین باشه.

مهسا امینی فقط یک نمونه از صدها و هزاران نمونه ای بوده که در گوشه و کنار این چرخه ی نهادی شوم اتفاق افتاده. هزاران نمونه ای که صداشون به گوش مردم نرسیده یا اگر رسیده با سکوت از کنارشون عبور کردیم.

 

۰ نظر ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۴۸
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۲۴ ب.ظ

دوست ندارین جمع کنین برین!

این جمله را که " برای فهم بهتر روند ها و اتفاقات و وضعیت امروز هر قوم و ملتی بهتر است تاریخ آن قوم و ملت را بخوانیم" زیاد خوانده و شنیده ایم.

ضمن اینکه ایرادات متعددی می توان به تاریخ نگاری و خطاهای مختلفی که در روایت تاریخ رخ می دهند وارد کرد، فکر می کنم نمی شود به طور مطلق درستیِ این جمله را زیر سوال برد.

در کنار این بحث ها و صحبت ها در این زمینه، چیزی که امروز تا حد زیادی فکر می کنم درست و قابل اتکاست این است که قطعاً مطالعه تاریخ هر ملتی در فهم الگو ها و روندها و اتفاقات، مفید و موثر است ولی احتمالاً مطالعه ی دقیق ترِ تاریخ معاصر آن ملت، فهمِ دقیق تر و عمیق تری در درک الگو های رفتاری و روند ها و اتفاقات به ما می دهد.

بنابراین فکر می کنم اگر فرصت مطالعه ی تاریخ دو هزار ساله را نداریم، مفید ترین و عاقلانه ترین کار این است که تاریخ دویست ساله را مطالعه کنیم.

 

به هر حال نیامده بودم که این حرفها را بزنم. می خواستم اتفاق جالبی را که یکی دو سال پیش از انقلاب مشروطه افتاده برایتان روایت کنم.

بنا به گفته محققان تاریخ ایران، ما تا قبل از سال های 1250 (به صورت حدودی!) چیزی به نام طبقه ی متوسط شهری یا گروه های همبسته صنفی و تشکل های مدرن تری از این دست در سطح جامعه نداشته ایم. هر پیوند و همبستگی ای که بوده از این جنس نبوده و بیشتر قومی و قبیله ای و مذهبی و عشیره ای بوده است.

در یکی دو سالِ قبل از پیروزی مشروطه خواهان ایران، چند اعتراض و شورش و بست نشینی رخ می هد.یکی از این اعتراضات چند ماه قبل از پیروزی و در تهران اتفاق می افتد . در زمانی که قیمت اقلام مختلف غذایی چند برابر شده بود، درآمدهای گمرکی دولت افت شدیدی کرده و دولت از راه های مختلفی مشغول جبران کسری خزانه است(مثلاً در عرض سه ماه قیمت قند و شکر 33 درصد و گندم 90 درصد، در تهران و تبریز و رشت و مشهد بالا می رود).

در چنین شرایطی بوده که:

" حاکم تهران می کوشید با به فلک بستن دو تن از تجار سرشناسِ شکر قیمت شکر را پائین بیاورد. یکی از این افراد، تاجر هفتاد و نه ساله ی بسیار محترمی بود که هزینه ی تعمیر بازار مرکزی و احداث سه مسجد را در تهران پرداخت کرده بود. وی معتقد بود که دلیل افزایش قیمت ها نه احتکار بلکه اغتشاشات روسیه است. بر اساس گفته ی یکی از شاهدان عینی، خبر فلک بستنِ تجار مثل برق در سراسر بازار پیچید.(British Minister,"Annual Report For 1905".F.O.371/persia).

مغازه ها و کارگاه ها بسته شد. جمعیت در مسجد بازار گرد آمدند و دو هزار تن از تجار و طلاب به رهبری طباطبایی و بهبهانی در حرم حضرت عبدالعظیم بست نشستند. این گروه از همانجا چهار خواسته ی اصلی خود را به دولت اعلام کردند: برکناری حاکم تهران، عزل نوز، اجرای شریعت و تاسیس عدالتخانه.(مسیو نوز همان ژوزف نوز بلژیکی است که در زمان مظفرالدین شاه وزارت گمرکات ایران را در اختیار داشت-توضیح داخل پرانتز از بنده ست).

معترضان، موضوع تاسیس عدالتخانه را مبهم گذاشتند تا در مذاکرات بعدی دستشان باز باشد. دولت، با چنین نهادهایی به دلیل اینکه همه ی شئونات و امتیازات را-حتی میان شاهزادگان و بقالان معمولی-از بین می برد، مخالفت ورزید و به معترضان اعلام کرد که اگر ایران را دوست ندارند می توانند به آلمانِ دموکراتیک بروند.(مهدی،ملکزاده،تاریخ، جلد دوم، ص 104)

دولت پس از یک ماه تلاش ناموفق برای در هم شکستنِ اعتصاب عمومی تهران، سرانجام تسلیم شد. معترضانِ پیروز در بازگشت به شهر با استقبال جمعیت پرشماری که فریاد  "زنده باد ملت ایران" سر داده بودند روبرو شدند. ناظم الاسلام کرمانی در خاطرات خود می نویسد که عبارت "ملت ایران" تا آن هنگام هرگز در خیابان های تهران شنیده نشده بود."

 

پی نوشت: عبارت داخل گیومه را از کتاب "ایران بین دو انقلاب" نوشته ی یرواند آبراهامیان با ترجمه ی احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی از نشر نی نقل کردم.

 

۲ نظر ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۴
سامان عزیزی
جمعه, ۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۲ ب.ظ

واقعیت گریزی و گریز به نظریه های آماده

چند ماه پیش یک روز داشتم به همسرم می گفتم که واقعاً چرا باید من و تو الان بنشینیم و به فایل صوتیِ پویا ناظران در مورد چهار تصمیم سرنوشت ساز حکمرانی و سیاستگذاری در جمهوری اسلامی گوش بدیم؟!

به نظرت اگر در یک جغرافیای دیگر بودیم به جای نشستن پای صحبت های ناظران ها و فاضلی ها و سریع القلم ها و زیدآبادی ها و ... دغدغه های دیگری نداشتیم که وقت و انرژی و زندگی مان را صرفش کنیم؟ دغدغه هایی که شاید، در نهایت و در پایان مسیر زندگی مان، وقتی مرورشان می کردیم بسیار با اهمیت تر بودند؟

در بیست سال گذشته دوبار از خودم پرسیدم که آیا می خواهم مهاجرت کنم یا نه؟ یک بار سال اولِ ورودم به دانشگاه بود و یکبار پس از تمام کردن تحصیلات دانشگاهی.

هر دوبار موقعیت و فرصت فوق العاده خوبی منتظرم بود. حداقل از استاندارد هایی که بسیاری از کسانی که بخاطر همین استاندارد ها مهاجرت می کردند و می کنند بالاتر بود. هر دوبار پاسخم یک نه قاطع بود به خودم.

اما در چند سال اخیر شاید ده ها بار آن سوال و آن دوراهی سراغم آمده بدون اینکه توانِ گفتنِ آن نه قاطع در من مانده باشد.

دلایلِ شخصیِ این تعلیقِ ناخوشایند و مستاصل کننده به کنار، دلایل عمومی ترش را احتمالاً بتوانید حدس بزنید.

 

نمی خواهم ژست روشنفکر بسیار! دغدغه مند برایتان بگیرم و بگویم که از فرط وطن درد به صورت شبانه روزی به خودم میپیچم. اما می توانم بگویم که در خانواده ای بزرگ شده ام که سرنوشت اطرافیان و مردم و کشور تا حدی دغدغه بوده است. شاید طی ده پانزده سال گذشته این دغدغه برای من هم پر رنگ تر از همیشه بوده.

 

به هر حال این مقدمات را گفتم که بگویم آن چند نفری که اسم بردم و تعداد دیگری که اسم نبردم را مدت هاست دنبال می کنم. اینها کسانی هستند که به گمان من دغدغه مردم و کشور را دارند و بخشی از زندگی شان را صرف این صورت مسئله و یافتن راه کار های برون رفت کرده اند.

چند ماه است درگیر این هستم که واقعاً صورت مسئله یا صورت مسائل اصلی کدامند و راهکار های منطبق بر واقعیات برای برون رفت کدام؟

طبیعتاً برای جواب سوالم مجبور بودم مروری بر آرا و نظراتِ کسانی که می شناختم داشته باشم.

راستش را بخواهید بجز چند مورد معدود، از میان نظراتشان نه صورت مسئله ی شفافی پیدا کردم و نه راهکارهایی منطبق بر واقعیات کشور.

 

در صحبت های برخی که احساس می کردم طرف اصلاً از صورت مسئله شروع نکرده! در واقع با ایده و مدلی در کتابی یا دانشگاهی(بخصوص آن ور آب) آشنا شده و حالا برای جواب هایی که در آن مدل یاد گرفته دنبال صورت مسئله می گردد. در آش شله قلم کار وضع موجود مملکت هم که هر چیزی که بخواهید را می توانید به سادگی پیدا کنید و همان را بر سرِ نیزه کنید. مثلاً طرف از فوکو یا فوکویاما چیزی آموخته و ابزار قالب گیری اش را برداشته و افتاده به جان جامعه.

صحبت برخی دیگر به نظرم آنقدر دور از فضای جامعه و واقعیات موجود است که انگار دو دنیای متفاوت موضوع بحث است. یکی دنیایی که روشنفکر! در آن زندگی می کند و یکی دنیایی که ما مردم با مسائل آن دست و پنجه نرم می کنیم.

در صحبت برخی دیگر نه خبری از صورت مسئله هست نه خبری از بررسی آلترناتیوها و پیامد های مثبت و منفی و نه راهکاری در عمل. در صحبت هایشان فقط ایده آل های همه پسند و کلی گویی هایی پیدا می شوند که اگر طرف را نمیشناختی فکر می ککردی با سیاستمداری پوپولیست مواجهی که مشغول رای جمع کردن است.

تازه اینها را در مورد کسانی می گویم که اسم و رسمی دارند و ریشه های دانش شان قابل ردیابی و عیان است. عده ی دیگری هستند که به کل در توهم به سر می برند. یا توهم خبری نیست درست میشود یا در توهم توطئه که کار اینها یا آنهاست و الی آخر.

هنوز به خیل عظیمِ خود روشنفکر پنداران اشاره ای نکرده ام و نمی کنم.

 

طبیعتاً فکر نمی کنم مسائلی که دغدغه امروز طیف وسیعی از ما مردمند مسائل ساده و سرراستی هستند، می دانم که مسائل مان کامپلکس و پیچیده هستند(یا به قول محمد فاضلی مسائل بدخیم هستند) و انتظار سرراستی از کسی ندارم اما آنقدر ساده لوح هم نیستم که صحبت ها و نظرات کسانی که اشاره کردم ولی از آنها اسم نبردم را به عنوان صورت مسئله های ما و راهکار هایشان را به عنوان راهکارهای منطبق بر واقعیات جامعه و کشور بپذیرم.

امیدوارم هر کدام از ما که به سراغ زمین بازی وسیع این روشنفکران(و البته هرجا و هر طیف دیگری) که می رویم بدون مسلح شدن به ابزارهای تفکر نقادانه و تحلیلی نرویم.

 

اما جوابی که فعلاً به آن تعلیقِ ناخوشایند داده ام این است که:

در لایه عمومی ترِ آیتم های تصمیم گیری ام، من هم مثل همه شاید دو بخش اصلی دارم. آسایش و آرامش.

رفتن و ماندنم احتمالاً بر آسایش مورد انتظارم تاثیر خواهد گذاشت ولی در این سن و سال آسایش چندان اولویتی برایم ندارد.

بعید می دانم آرامشم هم هیچ تغییری را تجربه کند. اگر بخواهم این موضوع را که تجربه آرامش بیشتر از آنکه از بیرون حاصل شود محصول مسیری درونی است کنار بگذارم و صرفاً تاثیر مهاجرت را بر سطح آرامشم بسنجم، فکر می کنم هر جای دنیا هم بروم باز هم وضعیت نزدیکان و جامعه و سرنوشت کشور به همان اندازه ای که امروز دغدغه ام است دغدغه می ماند و همه ی خبرهایی که الان دنبال می کنم را باز هم دنبال خواهم کرد و بعید است صرفاً با جابجایی جغرافیایی، حال و روز ذهنی و درونی ام تغییری بکند.

شاید اگر با دانسته های الانم به بیست سالگی برگردم(که فرض محال و بیخودی ای است) تصمیم متفاوتی بگیرم.

در لایه های شخصی تر و البته مهمترِ آیتم های تصمیم گیری ام هم وضعیت چندان تفاوتی با لایه های عمومی تر ندارد و اینجا هم آن نه قاطع وجود ندارد و بجز اینکه شاید کفه ی ماندن کمی سنگین تر از رفتن است چیز دیگری برای گفتن ندارم.

 

راه برون رفتی در سطح فردی هم سراغ ندارم که راحت دل و آرامش روان محصولش باشد.

تنها کاری که از دستم برمیاید همان کاری است که همیشه سعی کرده ام انجام دهم. اینکه درست زندگی کنم و به چیزی که فکر می کنم درست است عمل کنم. بر اساس اولویتها و ارزش هایی که در سلسله مراتب ارزش هایم جایگاه بالاتری دارند تصمیم بگیرم و به آن عمل کنم. در حدی که توان دارم برای اطرافیان و جامعه مفید باشم و اگر توان مفید بودن ندارم حداقل وبال و غیر سازنده نباشم.

حداقل طوری پیش بروم که خودم فکر کنم که در این مسیرم و همه ی تلاشم را کرده ام.

 

پی نوشت: می دانم که اول و آخر این مطلب با اصل مطلب(که در میانه ی متن بود) ممکن است بیربط به نظر برسند اما خودم اینطور فکر نمی کنم و گرنه نمی نوشتمش.

 

 

۲ نظر ۰۳ تیر ۰۱ ، ۱۴:۰۲
سامان عزیزی

چندین سال است که گفته ها و نوشته های دکتر فاضلی را دنبال می کنم. در واقع یکی از پنج منبعی است که در سال های اخیر، پیوسته پیگیری شان کرده ام و فکر می کنم از ایشان بسیار آموخته ام.

بر اساس آنچه که خبرگزاری ها منتشر کرده اند و از دوستانی که با ایشان در ارتباطند شنیده ام، ایشان از دانشگاه بهشتی اخراج شده اند!

درست است که در پایان جمله ی بالا، "علامت تعجب" گذاشته ام ولی راستش را بخواهید از شنیدن این خبر اصلاً متعجب نشدم  همانطور که خودشان هم تلویحاً این تعجب نکردن را تائید می کنند:

"یکی از بدترین لحظات در تاریخ هر ملتی، می تواند لحظه یا دوره ای باشد که در آن دیگر هیچ کاری، هر قدر که دور از عقل سلیم و انتظار عامه مردم باشد، تعجب برانگیز نباشد. لحظه ای که در مقابل تعجب از هر کار ناشایستی، خلق الله بگویند: تو غیر این انتظار داشتی؟ "

 

بدون هیچ حب و بغضی، می توانم بگویم که تنها دلیلی که هنوز به من(و احتمالاً خیلی های دیگر) اجازه نمی دهد که به جای واژه مهجور و نادرستِ "دانشگاه" ، از واژه دقیق و درستِ "موزه تاکسیدرمی" استفاده کنم، وجودِ معدود(خیلی معدود) اساتیدی مانند دکتر فاضلی است.

"تاکسیدرمی"، به فن نگه داری درازمدتِ پیکر جانوران گفته می شود طوری که شما وقتی به جانور نگاه می کنی، کاملاً شبیه جانور زنده است ولی در اصل درونش خالی شده است. تعبیر دیگری که برای تاکسیدرمی مورد استفاده قرار می گیرد، "از کاه آکندن" است.

 

به هر حال، بعد از این اتفاق و به دلایل خیلی واضحی، جایگاه محمد فاضلی در ذهن من یک پله نسبت به قبل بالاتر رفته است.

فکر می کنم ایشان برای تاثیر گذاری نیازی به جایگاه دانشگاهی ندارند. به نظرم صرفاً یک فقره از فعالیت های مفیدشان(مثلاً پادکست دغدغه ایران)، بسیار بیشتر از یک گلّه از همان اساتیدِ از کاه آکنده شده، برای ارتقای دانش و آگاهیِ جامعه ما مفید بوده است.

در پایان می خواهم از بانیان این اتفاق صمیمانه تشکر کنم. چون یکی از دغدغه های من برای محتواهایی که توسط محمد فاضلی منتشر می شدند این بود که این مطالب کمتر دیده و شنیده می شدند. اما خوشبخانه با این خبر و اتفاق، تا حد زیادی اطمینان دارم که مطالب ایشان بیشتر و بهتر در سطح جامعه دیده و شنیده خواهند شد.

 

برخی از مطالبی که قبلاً در این وبلاگ از دکتر فاضلی نقل کرده ام:

پادکست دغدغه ایران

کانال تلگرامی موفقیت های کوچک ایرانیان

افزایش ظرفیت حل مسئله

تعریفی از اصلاح گری

 

۱ نظر ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۴۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ

فراگیرترین عدالتِ عالَم

فکر می کنم "نادانی" ، عادلانه ترین توزیع عادلانه ی عالم باشد

 

 

در واقع فکر می کنم اگر در جهان دنبال چیزی می گردید که عدالتِ نسبتاً کاملی در آن رعایت شده باشد(برخلاف بسیاری چیزهای دیگر در دنیای ما)، همانا "نادانی" است.

این تمام چیزی است که می خواستم در این مطلب بگویم. می توانید بقیه ی مطلب را نخوانید.

 

 

ما انسان ها در پیش بینیِ آینده ناتوانیم(در دنیای واقعی!). فرق چندانی هم بین من و شما با کارشناسان و تحلیل گرانی که ده ها مدرک به دیوار اتاقشان آویزان است وجود ندارد(اینکه فرق چندانی بین مان نیست را پژوهش ها هم تائید می کنند). تفاوت های کوچکی هم اگر باشد چندان مهم نیستند و می توانیم نادیده شان بگیریم(وقتی آینده مثلاً 1000000 است، چه فرقی می کند من آنرا 2 پیش بینی کرده باشم و یک پروفسور فرهیخته 3؟)

ذکر این توضیح هم لازم است که بسترِ ادعایی که مطرح شد در مورد فهم دنیا و پیش بینی آن است.ظاهرا دقیقترش می شود "ابهام علی" در سیستم های پیچیده، چه در پیش بینی آینده چه در تفسیر علت و معلولیِ اتفاقات گذشته و وصله پینه کردنِ علت و معلول ها. بنابراین نمی شود این ادعا را به همه جا ربط داد.

 

کسانی که نوشته های نسیم طالب را خوانده اند با تعریف دنیای "میانستانی" و "کرانستانی" آشنا هستند. میانستان، دنیای کمیت هایی مثل قد است که با نمودار زنگوله ایِ گاوسی(یا همان توزیع نرمال) همخوانی دارند و کرانستان دنیای کمیت هایی مثل دارایی و درآمد است که با توزیع نرمال گاوسی نمی خواند(حتی با توزیع ماندلبروییِ مورد علاقه طالب هم نمی خواند، هر چند بهتر از توزیع نرمال است).

داشتم فکر می کردم که شاید یکی از بهترین مصداق های توزیع نرمالِ گاوسی، "نادانی" باشد.

کاش یکی بود و این را به گوش نسیم طالب می رساند:) که برای نشان دادن منظورش به عاشقان نمودار زنگوله ای(که شامل اکثریت ما انسانها می شود! حتی اگر روحمان هم از گاوس بی خبر باشد) ، از همان زنگوله ی گاوسی "نادانی" بهره ببرد! (البته از نوع بسیار تیزش) چون به نظر می رسد که "نادانی" کاملاً با توزیع گاوسی می خواند.

 

پی نوشت: از شما چه پنهان، برخلاف چیزی که از این مفهوم برداشت می شود و علیرغم ترسناک بودنش در بعضی جاها،  فهمِ کمی بهترِ این عدالت در نادانی("کمی بهتر" را نسبت به چندسالِ قبلِ خودم می گویم)، آرامش و طمانینه ی عجیبی برایم داشته است ;)

نه به خاطر اینکه خیالم از نادانی همنوعانم راحت باشد، به خاطر چیز عمیق تری که در این مفهوم هست. چیزی که همیشه جلو چشممان بوده ولی فراموشش می کنیم یا با کمک مغزمان نادیده اش می گیریم.

 

 

۱ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۱
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۰ ب.ظ

بزم رنگ ها

نمی دانم تا به حال رنگ ها را با هم ترکیب کرده اید؟ مثلاً ترکیب کردن رنگها روی کاغذ نقاشی یا ترکیب کردنشان برای نقاشی دیوارها.

داشتم فکر می کردم که

هر کدام از ما با یک رنگ (یا ترکیبی از رنگها که یک رنگ را به وجود آورده) به دنیا می آئیم. یکی سبز سیر است و دیگری آبی آسمانی و هزاران رنگ دیگر که من چندان اسمشان را نمیدانم(البته اینکه کمی کور رنگی دارم هم بی تاثیر نیست)

در واقع مجموعه عواملی که ساختار ژنتیکی هر یک از ما می سازد می شود رنگی که ما با آن به دنیا می آئیم.

محیط خانواده که خود ترکیبی از رنگهاست با رنگی که تهِ سطلی است که با آن به دنیا آمده ایم ترکیب می شود و رنگ تازه ای متولد می شود.

وقتی با همسالانمان و همبازی هایمان وقت می گذرانیم از رنگ های آنها هم داخل سطل مان چکه می کند و رنگ سطل مان ترکیب تازه ای پیدا می کند.

وارد مدرسه می شویم و این داستان همچنان ادامه پیدا می کند.

 

فکر می کنم هر چیزی و هر محیطی در این جهان رنگ خاص خودش را دارد.

شهری که در آن زندگی می کنیم رنگ خودش را دارد و طبیعتاً از این رنگ در سطل ما هم می چکد.

کشوری که در آن زندگی می کنیم هم همچنین.

شبکه اجتماعی ای که در آن حضور داریم و وقت می گذرانیم هم همینطور.

کتاب ها و نویسندگانی که با آنها سر و کار داریم

و ده ها و صدها مورد دیگر.

 

به نظر می رسد که جنس رنگ داخل سطل مان طوری است که رطوبتش در طول زمان تغییر می کند. به عبارتی با گذشت زمان از تَریِ رنگ سطل مان کم می شود و به مرور زمان خشک تر می شود(نمود بیرونی اش هم می شود خشک مغزی!). در واقع رنگ سطل مان در سه سالگی مرطوب تر از رنگ سطلمان در پنجاه سالگی است.

 

وقتی که سال ها با کسی حشر و نشر داریم، چه بخواهیم چه نخواهیم، چه بدانیم و چه ندانیم، از رنگ(و رنگ های) او بیشتر در سطل مان خواهید چکید.

 

رنگی که با نگاه کردن به سطل مان می بینیم دایماً در حال تغییر است. شاید برای چشم ما محسوس نباشد اما همیشه در حال فعل و انفعال است.

رنگِ چند دقیقه ی پیشِ سطل من با رنگ الانش متفاوت است. فکری که داشتم رنگی دارد، هوای اتاقم با هوای چند دقیقه پیشش رنگ متفاوتی در سطلم می چکاند.

از خانه که بیرون می زنم تا وقتی برمی گردم رنگ سطلم تغییر کرده است. از کوچه رنگی می گیرم از بقال سر کوچه رنگی دیگر. از آسمانِ امروز و آفتابش. از درخت ها و از رهگذران.

پس هر لحظه در بازی ای از رنگها مشغول بازی هستم. تفاوتی اگر در تاثیر هر رنگی بر رنگ سطلم هست در غلظت آن رنگ و زمانی است که در معرضش هستم.

 

خب که چی؟

نمی دانم.

فقط خواستم قسمتی از سفر ذهنی ام را بنویسم. فقط قسمتی.چون اگر غرقش شوید می بینید که چه سفر عجیب و پیچیده ای با بازی رنگها پیش چشمتان قرار خواهد گرفت.(نگران نباشید!چیزی نزده ام)

 

آیا می توانیم رنگ سطل مان را کنترل کنیم؟چقدر؟

آیا می شود درِ سطل را بست و ایزوله اش کرد؟

چطور رنگ هر چیز یا هر کس را در آن لحظه تشخیص دهیم؟

آیا "بودن" ای در کار است یا همواره در حال "شدن" ایم؟

آیا هر چیز و هر کسی سیستمی پویا از رنگهاست که در عین قابل تشخیص بودن مرزهایش، سیال است و در حال تغییر؟

آیا رنگ های من و شما مثلِ ذرات کوچک گاز در یک محفظه ی بسته هستند که فعل و انفعالشان در نهایت رنگِ جامعه مان را عیان می کند(Emerge می کند)؟

و ده ها سوال دیگر.

پی نوشت: میخواستم سطلی از رنگهای متنوع اینجا بگذارم اما دیدم این تصویر(جشن رنگ در هند) برای سفر ذهنی رنگی ما الهامبخش تر و انگیزاننده تر است و البته به واقعیت این استعاره نزدیکتر.

پی نوشت دو: به نظرم از این بدتر نمی شد این استعاره را بیان کرد و در موردش نوشت! به هر حال بضاعت امروزم در همین حد بود ;)

پی نوشت نامربوط: بعد از انتشار پست قبلی، تعدادی از دوستان عزیزم کامنت گذاشتند یا به روش های مختلف پیغام دادند. خواستم اینجا از لطف و محبتشان تشکر کنم و بگویم که قدردان توجه و همدلی شان هستم. امیدوارم پاسخ ندادن و سکوتم را حملِ بر بی احترامی یا بی توجهی ام نگذارند.

 

۰ نظر ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۰
سامان عزیزی
شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۱۳ ب.ظ

وصف حال نزار...

تکیده،

زبان در کام کشیده،

از خود رمیدگانی در خود خزیده

                                     به خود تپیده،

خسته،

نفس پس نشسته،

                       به کردارِ از راه ماندگان

 

ا.بامداد(شاملو)

پی نوشت: حالم بد است. بدتر و زیرین تر از آنکه در رفتارم عیان شود. بدتر از آنکه بشود با گریه سبکش کرد. بدتر از آنکه با ناله درمان شود. بدتر از آنکه با نعره و عصیان تیمار شود. با مخدر ها و مسکن های روانشناسانه که هرگز.

نمی دانم این توصیف شاملو، وصف حالِ همیشه ی مردمان این سرزمین است یا در طول تاریخمان نفسی هم تازه کرده ایم!

لطفاً از امید صحبت نکنیم. کسی که ناامید نمی شود به امیدش هم اعتباری نیست. همیشه، به همیشه امیدواران مشکوک بوده ام.

 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۳
سامان عزیزی
يكشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۴ ب.ظ

جلوه گری خزانِ برگ های پائیزی

۴ نظر ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۲:۳۴
سامان عزیزی