زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

 

قطعه ی "هزارگی" یکی از قطعات آلبوم "خون پاش و نغمه ریز" که حاصل همکاری غلامحسین سمندری و ابراهیم شریف زاده (که متاسفانه هر دو این عزیزان از میان ما رفته اند)است.

صدای شریف زاده از آن صداهای وحشی است که این روزها کمتر ظهور می کنند.احساس می کنم صدای زیبایش همچون شغلش، که چرک و کثافت را از تن ما می شست،چرک روحمان را هم می شوید و می برد.

 

 

سایر قطعات را هم می توانید از بیپ تونز خریداری کنید.

امیدوارم لذتش را ببرید(یعنی حظ وافر).

 

 

۳ نظر ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۷
سامان عزیزی
جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ق.ظ

از ضرورت های آموزش دیدن

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۰ ق.ظ

دغدغه مردم ایران چیست؟

پیش نوشت: جعفر محمدی-سر دبیر عصر ایران-مطلبی نوشته تحت عنوان "مردم ایران چه می خواهند؟". می دانم که اکثر دوستانی که به اینجا سر می زنند احتمالاً این مطلب را خوانده اند(که محمد رضا و امیر تقوی هم آنرا بازنشر کردند) اما نمی دانم چرا دلم می خواهد روی صفحات این وبلاگ هم باقی بماند. این مطلب را برای همه ی دوستانم و هر کانالی که احساس کردم می شود فرستاد،فرستادم به این امید که به دست تعداد بیشتری برسد و خوانده شود.

 


مردم ایران بیشتر طرفدار اصلاح طلبان هستند یا تمایلات اصولگرایانه دارند؟ آنها در انتخابات آینده به کدام جریان رأی خواهند داد؟ نگاه شان به مسأله فلسطین چیست؟ درباره ماندن یا رفتن بشار اسد چه فکر می کنند؟ چه دغدغه هایی درباره دولت آینده عراق دارند؟ یمنی ها چند پهپاد عربستان را ساقط کردند؟ افت یا افزایش محبوبیت حسن روحانی چقدر برایشان مهم است؟ تا چه اندازه برایشان مهم است که چه کسانی از کابینه دوازدهم حذف می شود و چه افرادی جایشان را خواهند گرفت؟ آمار بازدید کنندگان از نمایشگاه قرآن امسال، نسبت به سال قبل، بالا رفته یا پایین آمده است؟ تغییر و تحولات فراکسیون های مجلس شورای اسلامی چگونه است؟ و … ؟

بسیاری واقعاً فکر می کنند، این ها و نظایر این ها، دغدغه های مردم ایران هستند! نگاهی به سخنرانی ها، رسانه ها، نوشته ها و حتی دعواهایشان بیندازید! چنان در این دایره محدودی که خود ساخته اند دور می زنند که انگار در بیرون دایره فرضی شان، دنیایی و مردمانی وجود ندارد! مشکل اینجاست که اینان، صدا و رسانه دارند ولی دهها میلیون نفری که جنس دغدغه هایشان متفاوت است، یا بی صدا هستند یا اگر هم صدایی از ایشان بلند شود، گوش شنوایی منتظرشان نیست!

اما دغدغه اغلب مردم ایران چیست؟ زیاده گویی نمی کنم و کوتاه ترین پاسخ را می دهم: اکثر مردم ایران، فقط یک چیز می خواهند و آن، “زندگی عادی” است.
ایرانی ها نه مانند مردم آلمان دوران هیتلر، دچار خود برتر بینی نژادی اند و نه مانند متوهمان داعش، در اندیشه بسط ایدئولوژی خود بر جهان به ضرب و زور شمشیرند و نه همانند امثال ترامپ، داعیه قلدری جهانی دارند؛ آنها فقط یک چیز می خواهند و آن، زندگی عادی است، مانند میلیاردها انسان دیگر که در این جهان زندگی می کنند.

زندگی عادی یعنی زندگی ای که بخش عمده آن را شعار و شعارزدگی پر نکرده باشد. ایرانی ها از صبح علی الطلوع که پیچ رادیو را باز می کنند، تلویزیون هایشان را روشن می کنند، سراغ اینترنت که می روند، سایت و روزنامه و خبرگزاری که می خوانند، به در و دیوار که نگاه می کنند و … خود را در محاصره شعار و شعار و شعار می بینند. واقعاً یک ملت تا چه اندازه می تواند شعار زدگی را تحمل کند؟!
مردم ایران چه می خواهند؟
زندگی عادی یعنی این که با همه جهان دوست باشیم، هر روز برای خود دشمن جدیدی نتراشیم، کاری نکنیم که حتی شهروندان عادی جهان هم با شنیدن نام کشورمان، فکرهای نامربوط درباره ایرانی ها بکنند، جوری رفتار نکنیم که داشتن رابطه عادی با ما برای جهانیان غیرعادی باشد، کاری کنیم که نام ایران مترادف با فرهنگ و تمدن چند هزار ساله باشد نه مفاهیم عجیب و غریب.

زندگی عادی یعنی این که تاجر ایرانی بتواند مثل تاجر افغان و تاجیک و هندی و بنگلادشی در جهان امروز کار کند و برای کشورش سود بیاورد نه این که مدام پشتش بلرزد که چون من ایرانی ام، همه درها به رویم بسته است و مگر گناه من چیست؟!

زندگی عادی یعنی این که با روزی ۸ ساعت و حتی با ۱۰ ساعت کار، بتوان معیشتی متعارف داشت، مسکنی تهیه کرد، خورد و خوراکی در حد نیاز داشت، نگران بهداشت و درمان نبود، سالی یکی دو سفر داخلی و یک سفر خارجی کوتاه رفت و درباره آینده فرزندان، نگرانی نامتعارف نداشت.

زندگی عادی یعنی این که شب نخوابی و صبح بیدار شوی و ببینی ارزش پول توی جیبت، نصف شده است.

زندگی عادی یعنی این که هوایی که تنفس می کنی، پر از سرب نباشد، خودروی زیر پایت را سه برابر قیمت جهانی نخری، همه اش نگران نباشی میوه ای که می خوری، آیا سموم کشاورزی رویش مانده یا نه؟ حرفی که در دل داری را بدون هیچ گونه نگرانی در عرصه اجتماعی مطرح کنی، همه اش دنبال این نباشی که کدام کشور با چه شرایطی اقامت می دهد، انواع مواد مخدر در اطرافت پرسه نزند، نیاز نباشد مدام روی فرمان ماشینت قفل بزنی و تازه نگران هم باشی، بر در و دیوار آگهی فروش کلیه و قرنیه نبینی، زنان و دخترانی که از عصر به بعد کنار خیابان منتظر تاکسی اند، با انواع مزاحمت ها مواجه نشوند، اگر جمعی از شهروندان تغییر قانونی را بخواهند، بتوانند آن را از مجاری قانونی شفافی پیگیری کنند، مردم هر روز خبرهای نگران کننده درباره وضعیت جهانی کشورشان نشنوند، افسردگی، فراگیر نباشد و … .

این ها، هیچ کدام مطالبات عجیب و غریبی نیستند؛ مگر آن که عده ای زندگی عادی را غیرعادی بدانند! زندگی عادی نه با عزت در تضاد است و نه با منافع ملی و مگر این همه انسان که در کشورهای مختلف جهان، زندگی عادی دارند و بدون استرس های ملی زندگی می کنند، عزت ندارند و به فکر منافع شان نیستند؟! زندگی عادی، حق مسلم ماست و اگر هم روزی، بیگانه ای بخواهد به خاک مان تعرض کند، با او خواهیم جنگید؛ جنگ دائمی، اما عادی نیست!
مردم ایران، زندگی عادی می خواهند، زندگی عادی.

لینک مطلب اصلی: مردم ایران چه می خواهند؟

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۰
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ق.ظ

پول،پول بیشتر،پول بازم بیشتر و از این حرفها!

پیش نوشت: این پست حاوی مطالب پراکنده و بعضاً آشفته و نظرات شخصی در مورد پول است.خودم آنرا در دسته ی مزخرفات قرار داده ام.لطفاً قبل از مطالعه به این موضوع توجه داشته باشید.

مطالب مرتبط و مفید تری که فکر می کنم به جای این پست می توانید مطالعه کنید:

دن گیلبرت و نگاهی به شادمانی

کارگاه زندگی شاد

سخنرانی دن گیلبرت در تد(راز شاد زیستن)

 


یکی از روزهای اردیبهشت سال هشتاد و یک بود.حدود ساعت شش صبح از خونه زدم بیرون و به جای سالن مطالعه ی کتابخونه عمومی شهر مریوان-که بخاطر هوای خوب بهاری ،یک ماهی میشد با یکی از دوستانم تصمیم گرفته بودیم به جای اتاق خوابمون،اونجا درس بخونیم و برای کنکور آماده بشیم-پیاده راه افتادم سمت دریاچه زریوار. آفتاب تازه دراومده بود و هوای تازه ی صبح رو که با عبور از روی دریاچه، مرطوب و دل انگیز شده بود محکم و عمیق میدادم توی شُش هام و محکمتر هم میدادم بیرون!

چیزی در درونم آزارم میداد و چنان می جوشید که این هوای مرطوب و لطیف هم آرومش نمی کرد.همچنان که به دریاچه نزدیک می شدم، راهمو کج کردم و به سمت کوه پشت دریاچه رفتم.وسط های این کوه بلند یه چشمه ی کوچک و زیبا بود که تصمیم گرفتم خودمو اونجا برسونم.

می خواستم قبل از اینکه ملت سرازیر بشن به دریاچه برای پیاده روی صبحگاهی، جایی رو پیدا کنم که تنهای تنها باشم و دور از هیاهوی شروع روز جدید. یک ساعت بعد کنار چشمه ی کوچکم نشسته بودم و از دور به دریاچه ی خاکستریِ آروم خیره شده بودم.

 

پدر من کارمند بود.بعد از فراز و نشیب های زیادی که در سال های جوانیش طی کرده بود تصمیم گرفته بود که یک زندگی معمولی رو شروع کنه و به کارمند شدن رضایت داده بود. وضعیت مالی خانواده ما یک وضعیت متوسط و معمولی بود. اموراتمون تا حدی می گذشت مثل خیل زیادی از خانواده هایی که دور و برمون بودند.اونطور نبود که هر چیزی که بخوایم برامون فراهم باشه(که چیزهای زیادی هم نمی خواستیم) و اونطور هم نبود که همیشه در حسرت چیزهایی که می خواستیم بمونیم.اگه چیز بیشتری نسبت به چیزهایی که معمول بود می خواستم، معمولاً باید صبر می کردم.اگه چیز کوچکی بود ،گاهاً با پس انداز پول تو جیبی هام می تونستم بهش برسم و اگر چیز گرانتری بود، بابا بعد مدتی معمولاً برام تهیه اش می کرد مگر اینکه مشکلی پیش می اومد یا خواسته با توان مالی ما تناسب نداشت.

چند روز قبل از اون چشمه نشینی بالا!، خیلی اتفاقی متوجه ی موضوعی شده بودم که تا اون زمان از چشمم پوشیده مونده بود یا شاید منِ احمق ناخود آگاه و سبکسرانه چشممو روش بسته بودم.اینکه بخشی از خواسته های ثانویه ی(به تقلید از تحریم های ثانویه بلاد کفر عرض می کنم) ما(من و خواهرم) در طول این سالها به قیمت چشم پوشی پدرم (و گاهی مادرم) از خواسته های اولیه ی خودشون تامین شده بود.

خیلی اتفاقی متوجه شدم که پدرم چهار ساله برای خودش کفش نخریده. دو جفت کفش داشت که یکیش برای زمستون بود(که در سال دو سه ماه استفاده می شد) و یکی برای بقیه ی فصول.تازه فهمیده بودم که چرا بابام انقدر به کفش هاش میرسه و دائماً در حال تمیز کردن و واکس زدنشونه. تازه فهمیده بودم که برای خریدن کامپیوتری که من می خواستم(که اگه بخوام منصف باشم،واقعاً لزومی به خریدنش نبود.کامپیوتر رو در حالی خریدم که تعداد کل کسانی که در مریوان کامپیوتر داشتن به تعداد انگشت های دو دست نمیرسید) از چه چیزهایی گذشته که اگر اختیار تصمیم گیریش با من بود و خبر داشتم هرگز قبول نمی کردم.

پدرم آدم کم حرفی بود .توی رابطه ی من و پدرم بحث پول و بحث های مالی همیشه در حاشیه بودن و بیشتر بحث های ما بجز اتفاقات روزمره حول بحث های مهم تر زندگی(البته از نظر من و پدرم:) می چرخید. گاهی اولویت ها رو هم نادیده می گرفت که در کنار لذت و افتخاری که از این کارش(که فقط من ازش خبر داشتم و همکار نقشه بردارش توی اداره)بهم دست می داد، ته دلم حرصم هم می گرفت که چرا بابام اولویت ها رو تشخیص نمیده.(البته به خیال خودم).

پدرم کارشناس ثبت بود و همراه همکار نقشه بردارش معمولاً توی روستاهای اون مناطق ماموریت می رفتند.منم بارها برای کمک به برداشت و نقشه برداری همراهشون رفتم.هر وقت میدید که کشاورزی توان مالی نداره از حق کارشناسی خودش میگذشت و گاهی همکار جوانترش هم همین کار رو میکرد و کارهایی از این دست که گاهی فشار مالی ما رو بیشتر می کرد.(چند سال پیش بنابر اتفاقی،یک کارشناس ثبت رو در تهران دیدم.وقتی ماشین زیر پاش رو دیدم گفتم عمراً تو کارشناس ثبت باشی!.حتماًشغل دیگه ای هم داری).

بگذریم.دوباره دارم به بیراهه میرم.

از کنار چشمه بلند شدم در حالی که با خودم عهد کرده بودم که انقدر پولدار بشم که خودم و خانواده م هیچ مشکلی رو که بشه با پول حلش کرد احساس نکنن.

در عالم نظر و با توجه نوع تربیتم،باورم بر این بود که پول چیزی نیست که با اون بتونی خوشبختیتو تضمین کنی.بین نزدیکانمون هم کسانی رو داشتیم که شاهدی بودن برای این باور.

تصمیمی که اون روز گرفتم به نوعی پشت کردن به این باور بود.اون روز به این نتیجه رسیده بودم که منحنی پول و خوشبختی چیزی شبیه این منحنیه:

 

گذشت و من رفتم دانشگاه.قرار بود معماری بشم در حد میرمیران(معمار برجسته ایرانی) که با کشیدن چند طرح، به همه ی عددهایی که توی ذهنم داشتم برسم.بعد تارگتم رو بگذارم روی امثال لوید رایت و زاها حدید و فرانک گری.

یک ویش لیست تهیه کرده بودم که عکس خونه ها و ویلاها و ماشین هایی که دوست داشتم بهش پیوست شده بود.حیف که چند سال پیش همه شونو ریختم دور بجز عکس بنز شاسی بلندی که دلم نیومد!.الانم هر چی گشتم عکسشو(که از روزنامه بریده بودم) پیدا نکردم.(مدیونید اگر فکر کنید تحت تاثیر فیلم "راز" و کتابهای آبکی ای که پشتیبانیش میکردن این کار رو کردم:)

 

*

غروب یکی از روز های آبان ماه هشتاد و چهار. چند روزی مسیر میرمیران شدنمو رها کرده بودم و برای تازه کردن دیدارم با خانواده برگشته بودم مریوان.بلیطم ساعت هشت شب بود به مقصد تهران.جمع و جور کردم و بابا منو رسوند ترمینال.نمی دونم از توهم بود یا واقعاً چیز دیگه ای بود، موقع خداحافظی محکم بابامو بغل کردم و ول کنش نبودم.به هر حال راه افتادم و رفتم.صبح لعنتیِ روز بعدش خبر رسید که قلب نازنینِ بابام دیگه توان پمپاژ خونش رو نداشته و ترجیح داده ساکت و آروم سر جاش بمونه.

پدرم ترکمون کرده بود.باورم نمیشد که انقدر زود پشتم خالی شده باشه.ماه های زیادی از این اتفاق گذشت ولی همه ی تمرکز من هنوز هم روی اون خداحافظیِ یکباره از زندگی بود.

وضعیت منحنی پول و خوشبختی در اون دوره و برای من:

*

مسئولیتم سنگین تر شده بود.حالا دیگه غیر از جای خودم باید تا حدی جای پدرمم پر می کردم.نشستم و سعی کردم یک برآورد واقع بینانه از مسیر میرمیران شدنم،داشته باشم.علی رغم اینکه سه نفر از اساتید معماریمون(که خودشون جزو معماران مطرح کشور بودن) امید زیادی بهم داشتن و حظ وافری از طرح هام می بردن ولی طبق برآوردم، نمی تونستم منتظر میرمیران شدنم بمونم. به کار بازرگانی و تجارت علاقه داشتم و فکر می کردم خرده استعدادی هم دارم، این بود که در کنار کار معماری و شهرسازی ،شروع کردم به کار بازرگانی.داخلی و خارجی(با عراق). دو سال بعد کسب و کار خودمونو(همراه دو نفر از دوستانم) استارت زدیم.احساس کردم که این مسیر میتونه مسیر کوتاه تری باشه.منظورم از کوتاه تر، یه مسیر حدوداً پنج تا ده ساله بود،چون مسیر میرمیران شدنم رو پانزده تا بیست ساله برآورد کرده بودم.

کم کم تونستم پول بیشتری دربیارم و با گذشت زمان بیشتر هم میشد.بعد از مدتی متوجه شدم که وضعیت منحنی پول و خوشبختی(یا برای من،همون رضایت) در این دوره از زندگیم می تونه چیزی شبیه این باشه:

به عبارتی، متوجه شدم که نقشی که پول در این دوره از زندگیم داره بازی میکنه اینه که ،در کل نمیگذاره سطح رضایتم از حدی پائین تر بیاد و البته کمکی هم نمیکنه که سطح رضایتم بالاتر بره. انگار توی یه جایی این روند متوقف شده بود و قفل کرده بود.

می تونستم مسائل و مشکلاتی رو از زندگی خودم و خانواده و اطرافیانم کنار بزنم که اگر پول نداشتم یا نمیشد یا به سختی می شد.در واقع حسش مثل حس این بود که یه آدمی کنارت باشه که از نبودنش رنج بکشی ولی در عین حال در کنارش بودن هم حال خوب و خوشی نصیبت نکنه.

*

بعدها که با دن گیلبرت آشنا شدم،فهمیدم که این نمودار یک نقطه ی اوجی هم باید داشته باشه!. یعنی در روند صعودی منحنی در گذر زمان، به یک جایی میرسی که پول بیشتر، بیشترین خوشبختی ممکن رو بهت میده.

گاهی با خودم فکر می کردم که آیا میشه کاری کرد که همیشه در حوالی نقطه ی S باقی بمونی.یعنی قبل از اینکه وارد سرازیری منحنی بشی بتونی کاری کنی که همون حوالی بمونی!

منحنی دن گیلبرت و نقطه ی توهمی S:

مطالعات دن گیلبرت نشون داده که ما باید بین "شادی"  با "شادمانی" تفاوت قائل بشیم.شادی، احساس زود گذریه(مثلاً از چند دقیقه تا حداکثر چند ماه).مثل وقتی که ماشین جدید خریدین و تا مدتی،ممکنه شادی و رضایت زیادی رو تجربه کنید.اما شادمانی احساس ماندگار تریه.شاید بشه گفت رضایت درازمدت.

دن گیلبرت معتقده که ما برآورد غلطی از میزان شادمانی خودمون در آینده داریم.میتونیم شادی رو برآورد کنیم(مثلاً ممکنه بتونیم میزان شادی ای رو که از خرید یه خونه ی رویایی بهمون دست میده برآورد کنیم) ولی برآورد درستی از اینکه چند ماه بعد از خرید این خونه چقدر شادمان و راضی هستیم و اینکه این خونه روی رضایت کلیِ ما از زندگی چقدر تاثیر داشته، نداریم.

بعضی ها معتقدند که تجربه ها نقش بیشتری در شادی و شادمانی ما دارن نسبت به چیزهایی مثل خونه خریدن. به نظر منم درسته ولی فکر می کنم که "تجربه" ها هم از نوسان رنج و ملال در امان نیستند(رنج ناشی از نداشتن چیزی یا تجربه ای و ملال ناشی از تکراری و یکنواخت شدن اون چیز یا تجربه).در واقع ،درسته که در سلسله مراتب شادمان کردن ما در جایگاه بالاتری قرار دارن ولی در اصل مسئله تاثیر قابل توجهی نمیگذارن.

از این غافل گیر کننده تر،تحقیقات دنیل کانمنه که میگه احساس شادمانی ما از زندگی به میزان زیادی وابسته به چیزهاییه که به خاطر میاریم. در واقع خودِ تجربه کردن ها نقششون کمتر از خاطراتیه که بعداً ازشون به خاطر میاریم.

از طرفی مغز ما استاد تحریف کردنه.اکثر خاطرات ما تحریف شده هستن.

در کل میشه گفت که : برآوردمون از آینده و میزان شادمانی و رضایت از اون دچار خطاهای جدی است.از طرفی یادآوری خاطره هامون دچار تحریف و خطاهای زیادیه که این هم در احساس شادمانی و رضایتمون نقش مهمی داره(چه مثبت چه منفی). معلوم نیست این وسط باید دلمون رو به چی خوش کنیم! آیا بچسبیم به زمان حال و فریم های زندگی؟

*

برگردیم به بحث پول.

نکته ای که فکر می کنم در رابطه ی ما با پول خیلی مهمه، اینه که توقع ما از پول چیه؟

همونطور که بالاتر خدمتتون عرض کردم، من توقع خیلی زیادی از پول نداشتم و ممکنه همین مسئله هم باعث شده باشه که منحنی من در یک دوره ای یک افت نسبی رو تجربه کنه.

در مورد قسمت های انتهایی منحنی، نظر من اینه که شیب منحنی ما از جایی به بعد دیگه صعودی نخواهد بود بلکه موازی با محور افقی پیش خواهد رفت. حالا ممکنه با تجربه ها و چیزهای دیگه، که میشه با پول تامین شون کرد به نوسان کردن ادامه بده.یعنی خط صاف نخواهد بود و زیگزاگ به پیش خواهد رفت.

بنابراین منحنی پول-رضایت، تا امروز برای من چیزی میشه شبیه شکل زیر:

سوالی که مدتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده اینه که ،وقتی تاثیر پول در سطح رضایتت شده این مقدارِ کم، آیا ارزششو داشته یا نه؟

نمی تونم به سادگی به این سوال جواب آره یا نه بدم.پول برام مهم بوده ولی هیچ وقت نتوسته اولویتم باشه.از طرفی مسیر پولی ای که طی کردم دستاوردهای جانبی دیگه ای هم داشته که به نظرم از خود پول خیلی با ارزش تر هستن.

در دوره کنونی، که من نمی تونم به سبک زندگی جدِ خوراکجو-شکارگرم برگردم و ببینم سبک اون رضایت بیشتری بهم میده یا سبک های دیگه، و تا حد زیادی در چارچوب های زندگی مدرن گرفتار هستم، سوال مهمتر اینه که نقش و جایگاه پول در این دوره، روی سطح رضایت ما از زندگی چقدره؟ تا چه حد ارزششو داره که روی پول درآوردن بیشتر تمرکز کنیم؟ تا کی باید به این روند ادامه بدیم؟ عوامل دیگه ای که روی سطح رضایت از زندگی تاثیر گذارن چه چیزهایی هستند؟ اثر اونها در مقایسه با پول چقدره؟ و سوالاتی از این دست که من هم هنوز برای تعیین ادامه مسیرم با اونها دست به گریبانم.

گاهی با خودم فکر می کردم که شاید پائین بودن ارزش پول برای من، ناشی از این بود که نتونسته بودم به اون میزانی که می خوام داشته باشم و شاید یکی از دلایلی که قسمتی از زندگیمو صرف پول درآوردن کردم ثابت کردن این مسئله به خودم بوده که می تونم به همون اندازه به دست بیارم ولی در مقابل چیزهای با ارزش تر ازش صرف نظر کنم!

تحقیقات زیادی هستند که نشون دادن انسان های با درآمد بیشتر ،احساس خوشبختی بالاتری رو نسبت به کم درآمد تر ها تجربه می کنن.در مورد جوامع هم همین تحقیق صورت گرفته.یعنی جوامع ثروتمند تر از جوامع فقیرتر خوشبختی بیشتری رو تجربه می کنند(بجز یکی دوتا استثنا مثل هند، که طبیعتاً این استثناها نمی تونن قاعده رو به طور کامل زیر سوال ببرن). اما نکته مهم اینه که این تحقیقات چیزی جز همبستگی این دو متغییر رو به ما نشون نمیدن.در واقع هیچ دلیل مستندی برای این نداریم که پول عامل خوشبختر بودن این انسانها یا جوامع بوده.

 

پی نوشت یک: مطمئناً به این مسئله توجه دارید که در این پست صرفاً در مورد پول صحبت کردیم و به نقش سایر عوامل در احساس خوشبختی و رضایت توجهی نداشتیم.

پی نوشت دو: راستش خیلی حرفهای دیگه هم در این مورد باقی مونده که نتونستم در این پست جاشون بدم.اصلاً نمی دونستم که جای مطرح کردنشون اینجا هست یا نه؟

پی نوشت سه: اگر بخوام یک نتیجه گیری اجباری! از این پست بکنم می تونم بگم که پول مهمه ولی نه اونقدر که ما فکر می کنیم. کاری به تحقیقات ندارم اینو از زندگی خودم میگم. کسی که زندگی در یه زیرزمین خیلی کوچیک در کنار خیل عظیمی از سوسک ها رو تجربه کرده(و ناشاد نبوده) ودر مقاطعی  تجربه زندگی ملال آور به اصطلاح لاکچری رو هم از سر گذرونده. امروز میدونم که نمی خوام پیش سوسک ها برگردم ولی همزمان میدونم که از این زندگی معمولی ای که در حال حاضر در پیش گرفتم هم چیز بیشتری نیاز ندارم.به قول اون دوست فیلسوفمون، چیزهای زیادی در این دنیا هستند که من هیچ احتیاجی بهشون ندارم. فعلاً دارم به این سبک جلو میرم تا ببینم چی میشه! :)

 

۷ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۲
سامان عزیزی