زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۶ مطلب با موضوع «مدیریت و کسب و کار» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۷ ب.ظ

کتاب "علیه مالکیت فکری"

در زندگی ما انسان ها مسائل بسیار زیادی هستند که بدون هیچ تفکر و اندیشیدنی، در ذهن ما جا خوش کرده اند. اغراق نکرده ام اگر بگویم که اکثر مسائلی که در مجموع، مدل ذهنی ما را می سازند از این جنس هستند.

شاید یکی از چیزهایی که باعث متفاوت شدنِ بعضی از انسان ها نسبت به بقیه می شود همین مورد باشد. اینکه سهم سبد مسائلی که در مدل ذهنی ما قرار دارند و از فیلترِ مطالعه و تفکر و تحلیل ما عبور کرده اند چقدر است. فکر می کنم هر چقدر سهم این موارد بیشتر باشد می توانیم ادعا کنیم که زندگیِ اندیشیده تری داشته ایم.

 

به هر حال، یکی از انبوه مسائلِ نیندیشیده برای من بحث مالکیت فکری بوده است. آنقدر آنرا بدیهی فرض کرده بودم که هیچ وقت احساس نکردم نیاز دارم کمی بیشتر در موردش مطالعه کنم.

اخیراً کتاب علیه مالکیت فکری را خواندم. تعداد زیادی از سرنخ ها و ارجاعاتش را هم پیگیری کردم(که کم هم نیستند و حدود یک سوم حجم کتاب را تشکیل می دهند).

بعد از مطالعه این کتاب، نمیتوانم بگویم که "علیه مالکیت فکری" شده ام! اما اگر فرض کنیم که قبل از مطالعه این کتاب، نظرم در مورد مالکیت فکری مثل یک دیوار استوار و مجکم و بلند بالا بود، الان دیوارم هنوز پابرجاست ولی به طور قطع در برخی از قسمت های دیوار ترک های بزرگ و عمیقی ایجاد شده است.

فکر می کنم این کتاب کتابی است که حتماً ارزش خوانده شدن دارد.

مولف کتاب، استفن کینسلا است و با ترجمه محمد جوادی توسط نشر آماره منتشر شده است.

اگر فکر می کنید که استدلال های این کتاب هم مثل همان چرندیاتی است که بعضی از نویسندگان و متفکران چپ در این زمینه مطرح می کنند سخت در اشتباهید. کینسلا جزو حقوق دانان شناخته شده در آمریکاست و به نظر میرسد که از وکلای خبره در حوزه مالکیت فکری است(در واقع زمین بازی را هم تجربه کرده است) و نقدها و استدلال هایش کاملاً دقیق و شفاف و قابل فهم هستند.

در ارائه نظرات و نقدهایش هم اصلا حاشیه نرفته و آنقدر تسلط داشته است که در یک کتاب حدوداً صد صفحه ای بتواند استدلال هایش را روشن و شفاف بیان کند.(الباقی حجم کتاب بیشتر به ارجاعات و مقدمه مترجم اختصاص دارد)

به نظرم ترجمه محمد جوادی هم ترجمه دقیق و روانی است که مطالعه و درک استدلال های کینسلا را آسان می کند.

 

از این معرفی هم که بگذریم، برای من کتاب مفیدی بود و فکر می کنم دریچه ای خواهد شد که بیشتر در این زمینه مطالعه کنم. حداقل دستاوردش برای من این بود که متوجه شدم باگ های بزرگی در قوانین مالکیت فکری هستند که به آنها بی توجه بودم.

حالا طنز ماجرا اینجاست که این کتاب را یکی از دوستان معرفی کرد که گرایش شدیدی به تفکر چپ دارد. کتاب را هم نخوانده بود و نمیدانست که کینسلا در قسمتی از کتاب حسابی از خجالت چپها و نظراتشان در این زمینه درآمده است. به هر حال برای من که سبب خیر شد.امیدوارم خودش هم روزی این کتاب را بخواند.

پی نوشت : میدانم که فکر کردن و صحبت از قوانین مالکیت فکری در کشور ما کمی شوخ طبعی هم لازم دارد! و امیدوارم دیکتاتور درون عزیزانی رو که عادت دارن صلاح و مصلحت حرف زدن دیگران رو بهشون گوشزد کنن بیدار نکرده باشم ؛)

۱ نظر ۱۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۴۷
سامان عزیزی
يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۵۷ ب.ظ

مینی سریال The Dropout

قسمت اول و دوم سریال را که نگاه کردم، احساس کردم که این سریال هم از قماش همان فیلم و سریال های کلیشه ای است که از موفقیت ها و شکست های استارت آپ ها و قهرمانانشان در سال های اخیر دیده ام.

چند ماه پیش بود و چند روزی افتاده بودم گوشه خانه. از سر بی حوصلگی و اینکه حال نداشتم تا بروم و کنترل تلویزیون را بردارم نشستم و گذاشتم قسمت های بعدی هم نمایش داده شود!

کم کم زیبایی ها و ظرافت های کار نویسنده و کارگردان آشکار شد. فکر می کنم این دو آشناییِ عمیقی با اتمسفر و فرهنگ استارت آپ ها داشته اند که توانسته اند با این دقت و ظرافت این فضا و حواشی اش را به تصویر بکشند.

پیشنهاد می کنم اگر وقت و حوصله دارید این سریال را ببینید. دلیل پیشنهاد دادنم نه ربطی به خوش ساخت یا بدساخت بودنش دارد و نه حتی ربطی به خط داستانی سریال. که از این نظرها هم سریال بدی نیست.

دلیل اصلی پیشنهادم، نمایش نسبتاً دقیق و واقع بینانه ی فرهنگ "سیلیکون ولی"(طبیعتاً منظورم خود دره سیلیکون در سانفرانسیسکو نیست! بلکه نمادی است که یک فرهنگ جهانی برای استارت آپها شده است) در این سریال است. چه وجوه مثبتش و چه وجوه منفی اش. و منظور من دقیقاً متمرکز بر وجوه منفی آن است. از باورها و ذهنیت ها و رفتارها و ژست های توهمی و تهاجمی گرفته تا ریزترین ریزه کاری های حال به هم زنی که در پوششی غیرواقعی و عامه پسند و فریبکارانه نمایش داده می شوند.

در واقع فکر می کنم این سریال بیشتر از آنکه چیزهایی برای یاد گرفتن عرضه کند، چیزهایی برای یاد نگرفتن دارد(از جنس یادگیری های لقمان. که ادب را از بی ادبان می آموخت). نکات بزرگ و کوچکی که یاد می گیریم که انجامشان ندهیم. البته به شرطی که از قبل اسیر آن فرهنگِ سیلیکونی نشده باشیم. چون احتمالاً اگر نگاه انتقادی و واقع بینانه نداشته باشیم ممکن است دیدن چنین سریال هایی به تقویت همان باورها و رفتارها کمک کند!

 

فکر می کنم دیدن این سریال برای فاندرها، کوفاندرها!، کارکنان، و همه کسانی که حتی از کنار یک استارت آپ هم رد می شوند خالی از فایده نباشد.

در مورد داستان فیلم و واقعی بودنش و الهام گرفتن از یک پادکست و سایر موارد توضیحی نمی دهم چون به راحتی در دسترس هستند.همچنین برای آنهایی که نمره های فیلم و سریالها تنها معیار انتخابشان است بگویم که نمره 7.5 در imdb و 90درصد نقد مثبت در روتن تومیتوز دارد!

پی نوشت: اگر تماشایش کردید خوشحال می شوم بعداً همینجا در موردش صحبت کنیم.

۰ نظر ۰۹ مهر ۰۲ ، ۲۰:۵۷
سامان عزیزی
شنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۵۰ ب.ظ

راه حل های پیچیده!

چند ماه پیش داشتم یکی از کتاب های فیلیپ زیمباردو را می خواندم که در صفحات آخر آن داستانی از پدربزرگش نقل کرده بود.

داستانش در عین سادگی نکات مهمی را در خود داشت. گفتم اینجا بنویسمش که یادم بماند(و وبلاگ هم بروز شود;) )

 

"یک روز در اتاق انتظار یک ساختمان پزشکان کوچک در سیسیل ایتالیا سه مریض درباره شایستگی و مهارت پزشکان خود با هم گفتگو می کردند.

آقای نی نی میگفت: هیچ جراحی را از نظر مهارت نظیر جراح من پیدا نمیکنید. او می تواند بدون آنکه احساس درد کنم، خارها و تیغ هایی را که هنگام چوپانی در پایم فرو رفته درآورد.

بیمار دوم گفت: این در مقایل کار دکتر باکی گالوپی که عالیترین روغن نرم کننده را اختراع کرده هیچ است. این روغن، زخم های ناشی از کشیدن طناب قایق ماهیگیری را که روی دستم پیدا شده به راحتی تسکین می دهد.

مرد سوم گفت: چاره ی ساده برای بیماری های ساده! من هر وقت دچار اضطراب می شوم که چگونه خانواده ام را سیر کنم، دکتر اودراب میز به من آموخته که خودم را هیپنوتیزم کنم و اضطرابم را با مجسم کردن این صحنه که برای همه بچه هایم کیک سیب کافی در آسمان وجود دارد، برطرف سازم.

خلاصه این سه نامطمئن از اینکه کدام یک از دکترها حاذق تر است باهم بحث می کردند. چون به نتیجه نرسیدند به نگهبانی که به صحبت هایشان گوش میداد مراجعه کردند. گفتند: پیرمرد، شما داستانهای ما را شنیدید، به نظر شما کدامیک از این دکترها از همه حاذق تر است؟

پیرمرد گفت: هر سه آنها بدون شک متخصصین فوق العاده ای هستند با مهارت و قدرت تجسم بسیار در معالجه. با توجه به اینکه من مرد ساده و بی سوادی هستم نمی توانم به شما کمک کنم تصمیم بگیرید کدام درمان و کدام دکتر از همه بهتر است. آنچه می توانم تقدیم کنم، یک جفت کفش به شما آقای نی نی، و یک جفت دستکش به شما آقای ماهیگیر و به دوست گرسنه ام یک ظرف ماکارونی برای امروز و پیشنهاد شغل کمک نگهبان برای فردای اوست."

 

می دانم که بسیاری از مسائل و مشکلات ما از جنس مشکلات این داستان نیستند. برخی مسائل آنقدر پیچیده و چند وجهی هستند که راه حل هایی از این جنس برای آنها مصداق حماقت محض است(مثل تشکیل قرارگاه مبارزه با قیمت مرغ و الخ). اما برخی از مسائل هم در زندگی شخصی و کاری داریم که مشابه همین داستانند و بعید می دانم کسی باشد که چنین راه حل هایی(از جنس راه حل پزشکان) را تجربه نکرده باشد.

این داستان پیام های اخلاقیِ دیگری هم دارد که تفسیرشان را به عهده مخاطب می گذارم!

 

۱ نظر ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۸:۵۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۷ ب.ظ

تردید

یک متر و بیست در یک متر و نیم. این ابعادِ انبار اجاره ایه که وقتی کارمون رو شروع کردیم اجناس مون رو اونجا میگذاشتیم.

انبارِ واحد مسکونی ای بود که یکی از شریک هامون اجاره کرده بود توی غربی ترین نقطه تهران. جایی که حتی زیر پونزِ نقشه هم نبود. جایی که اتوبان همت تبدیل به جاده خاکی میشد.

اولین سفارش هامون رو که گرفتیم(از سوپرمارکت ها) مجبور بودیم همه ی بارها رو قبل از رسیدن تنها اتوبوس شرکت واحد، برسونیم ایستگاه و با اتوبوس ببریم. یه نقطه مرکزی بین سوپرمارکت هایی که ازشون سفارش گرفته بودیم انتخاب می کردیم و بارها رو اونجا پیاده میکردیم. یکی مون نگهبانی بارها رو میداد و بقیه مون هم دونه دونه سفارش ها رو میبردیم به فروشگاه ها. بدبختیش اونجایی بود که بعضی از فروشگاه ها میزدن زیر قرارشون و میگفتن ما سفارش ندادیم! مجبور بودیم بارها رو توی مسیر معکوس تا انبارِ یک و هشت دهمِ متریمون برگردونیم.

بین کسب و کارها مد شده که هرجور شده شروع کارشونو ربط بدن به زیرپله ای چیزی! کسب و کارهای دیجیتال هم که خوراک شون گاراژه! و اگه خودشونو به یه گاراژی ربط ندن انگار توی مسیر موفقیتشون یه چیزی کمه.

ما دو سال و نیم طول کشید تا به مرحله ی زیرپله برسیم. قبل از این مرحله با هر بدبختی ای بود پول یک وانت پیکان قدیمی رو جور کردیم و تمام کسب و کارمون پشت این وانت بود. بگذریم از اینکه چون بی تجربه بودیم یه وانت تصادفی بهمون انداختن که وقتی سوارش میشدی از زیر آتیش میداد بالا. یه چیزی شبیه کوره آجرپزی. وقتی فهمیدیم طرف کلاه سرمون گذاشته آدرسشو پیدا کردیم رفتیم در خونه اش. میگفت من دیگه فروختم بهتون و پولشم خرج کردم الانم هر کاری میتونین بکنین. ما هم دیدیم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و با همون وانته به کارمون ادامه دادیم ;)

به هر حال بگذریم. داستان مفصل ترِش رو میگذارم به وقتش براتون تعریف میکنم.

اما طیِ هفده سالی که از اون زمان میگذره سختی و بدبختی و مشقت تا دلتون بخواد داشتیم توی مسیر کارمون. امروز با معیارهای روتینِ سنجشِ کسب و کارها، احتمالاً تا حدی موفق به حساب بیائیم. حداقل هنوز سرپائیم!

طی این سالها ده ها موقعیت شغلی مستقیم و صدها موقعیت شغلی غیرمستقیم به واسطه کارمون ایجاد کردیم.

احتمالاً خودتون بتونین چرخه ها و گردش کارها و مسائل و مشکلات مختلفی که وجود داشتن و دارن رو تصور کنین.

فشارهای مختلفی که از همه طرف وارد میشد رو فاکتور میگیرم!(از فشارهای مالی تا فشارهای اجتماعی از سمت خانواده و نزدیکان تا دوست و آشنا. از فشارهایی که به واسطه اقتصاد بیمارمون بهمون تحمیل میشد تا فشارهایی که از سمت بازیگران بازارمون بهمون وارد میشد از نوع ناجوانمردانه اش)

خلاصه اگه بخوام همه چیز رو لیست کنم مثنوی هفتاد من میشه(فکر میکنم همه ی کسانی که تجربه ساختن یک کسب و کار رو از صفر دارن بتونن این حرفم رو تائید کنن).

خب فعلاً اینها رو گوشه ذهنتون نگه دارین.

*

یکی از آشناهام که سالهاست میشناسمش و دورادور و گاهی هم از نزدیک در جریان کارهاش بودم چند ماه پیش برای کاری باهام تماس گرفت و همدیگه رو دیدیم.

حالا کارشون چیه؟ خیلی خودمونی و سرراست بخوام بگم: دلالی.

قبلترها به شغل شریفِ "کار چاق کنی" مشغول بود ولی چند سالی هست که کارش رو به دلالی ارتقا داده.(هم "کار چاق کنی" و هم "دلالی" رو به معنای عرفی اش در نظر دارم و بار معنایی منفی هم داره. و گرنه با تعریف دقیق این دوتا واژه که توی علم اقتصاد مطرح میشه مشکلی ندارم و به نظرم در هر اقتصادی هم وجود دارن و نقش های سازنده ای هم ایفا میکنن و الی آخر)

کارهایی که تا الان انجام داده، طوری نبودن که با قوانین جاری کشور بشه اتهامی بهش زد(حداقل اونهایی که من خبر دارم ازشون. البته قوانین زیادی تو راهن که جمعیت بیشتری رو پوشش خواهند داد!). این توضیح رو دادم که کارش رو از دلالی هایی که از نظرم "دزدی" و "کلاهبرداری" هستن تفکیک کنم. در واقع فکر می کنم اگر از مردم بپرسن که آیا میخوان جای ایشون باشن؟ شاید خیلی ها جوابشون مثبت باشه (عده ای هم هستن که شاید در ظاهر نه بگن ولی احتمالاً اگر در خلوت ازشون بپرسن نه نمیگن!)

چندباری که همدیگه رو دیدیم متوجه شدم که سه تا جوجه دلال هم تربیت کرده که کارهای چیپ تر و کارهایی که شاید خیلی تمیز نباشن رو براش انجام بدن.

از وقتی که یادم میاد نه دفتر و دستکی داشته نه دردسر و مشقت هایی که دائمی باشن و بخوان آرامش ذهنی اش رو به هم بزنن.

نه از چرخه ها و گردش کارهای سخت و پیچیده خبری بوده نه از سایر رنج ها و بدبختی هایی که توی کسب و کارها هست.

چندتا مهارت توی کارش ضروریه ولی مهارت های خاص و ویژه ای نیستن و فکر می کنم خیلی ها میتونن این مهارتها رو کسب کنن.

خلاصه کنم. این موارد رو گفتم که یه سرنخ هایی بهتون بدم که یک تصویر از کسب و کار ایشون توی ذهنتون بسازین.

 

یکی دوماه پیش بود که در جریان دو معامله ی آخرش قرار گرفتم و جزئیاتش رو برام توضیح داد.

بدون دردسر های رایج کسب و کارهایی از جنس کار ما، سود خالص این دوتا معامله اش از کل سود خالصِ هفده سال کسب و کار ما بیشتر بود!

لطفاً ساده نگذرین از کنار جمله ی قبلی.

هفده سال کاره.

نه فقط کار من، نتیجه کار و تلاشِ خیل آدمهایی که بالاتر گفتم.

 

واقعیتش رو بخواین تا دو سه روز حالم خراب بود. یعنی کارد میزدین خونم در نمیومد.

این اولین بارم نبود که با چنین چیزهایی مواجهه میشدم. بارها پیش اومده که با چنین مقایسه هایی روبرو بشم.

نمیدونم دلیلش سختی ها و بلاهای چند سال اخیر بود یا بخاطر شرایطی که یکی دو سال گذشته خودم درگیرش بودم یا دلایل دیگه، که انقدر برام سنگین بود این مقایسه.

به هرحال جای زخمِ این اتفاق گوشه ی ذهنم مونده!

 

بعد از اون چند روز اول که احساساتم کمی از غلیان افتادن، موتور توجیه مغزم تازه روشن شد! و شروع کرد به توجیه کردن. که آقا این مقایسه کلاً غلطه و ارزش کار ما خیلی بالاتره و بابا اینا خیلی درب و داغونن و آخه اینم شد ارزش آفرینی و قس علی هذا.

خلاصه این موتور هم چند روزی روشن بود ولی نتونست چندان که باید و شاید کمکی بهم بکنه.

راستش بعد از این افت و خیز های ذهنی، فقط یه سوال بود که کمکم کرد. همون سوالی که طی این سالها بارها کمک کرده که راهم رو گم نکنم.

اینکه سودی رو که بدست میارم از نقطه صفر تا صدش رو بررسی کنم و از خودم بپرسم آیا حاضرم یک ریال از این پول رو وارد زندگیم کنم یا نه؟

وقتی جواب این سوال رو میدم ارزش هایی که برام اولویت دارن بهتر به چشمم میان. اونجاست که دیگه ملاکم فقط قانونی بودن سودی که بدست میارم نیست. فقط مولد بودن یا ارزش آفرین بودن نیست.

این سوال خیلی ساده و کلی به نظر میاد ولی من سوالات جزئی تر رو هم امتحان کردم و فکر می کنم در این زمینه ی خاص، وقتی سوال جزئی تر و دایره شمولش کوچکتر میشه راه برای دور زدن و توجیه کردن هموارتر میشه. ساده تر بگم، اگه با خودمون صادق باشیم به نظرم همین سوال کفایت میکنه.

بالاتر گفتم که وقتی این سوال رو از خودم میپرسم اولویتبندی ارزش ها بهتر به چشمم میاد. وقتی صحبت از سلسله مراتب ارزش ها میشه انگار کار کمی سخت و ثقیل میشه ولی در این زمینه راحت تر اینه که بگیم ممنوعیت ها و خط قرمزها راحت تر به چشم میان. مثل اینکه : من پول غیرقانونی توی زندگیم نمیارم. پولی که ناشی از خلق ارزش نباشه نمیارم. پولی که حقی رو از دیگری ضایع کرده باشه نمیارم. پولی که با اجبار یا نارضایتیِ کسی به دست اومده باشه نمیارم. پولی که غیر اخلاقی به دست اومده باشه نمیارم(با اصول اخلاقی در تضاد باشه). پولی که گردشش شبهه داشته باشه نمیارم(حتی گردشیش که مستقیماً به من ربط نداره و توی مراحل قبلی اتفاق افتاده).پولی که به طریقی به اقتصاد کشور لطمه بزنه نمیارم. ادامه شو خودتون برین.

فکر می کنم تاحدی منظورم رو رسوندم که چرا اون سوال ساده و کلی بیشتر به کارمون میاد. شاید عصاره ای از همه ی چیزهایی که برام ارزش به حساب میان بهم کمک کنن که تصمیم بگیرم. یا شاید اونجایی که توی خلوت خودم  حساب میکنم که با این سود راحت هستم یا نه.

 

به هر حال تا اینجای کارم همین سوال کمکم کرده. شاید اشتباهات مختلفی مرتکب شده باشم یا وقتهایی بوده که وسوسه شدم و دنبال کلاه شرعی برای توجیه گشتم ولی مطمئنم که این سوال نگذاشته که اون بند پاره بشه. به قول نادر ابراهیمی در کتاب ابوالمشاغل:

"ابن مشغله میگفت: باید ایستاد؛ بدون تزلزل، بدون شک، و بدون اضطراب ...

ابوالمشاغل میگوید: باید ایستاد؛ حتی اگر زانوها قدری بلرزد، شک قدری نفوذ کرده باشد، و اضطراب نیز، ناگزیر، قدری ..."

 

پی نوشت: این مطلب رو برای دوست عزیزی که چند وقت پیش سوالی در این زمینه پرسیده بود نوشتم. امیدوارم تا حدی به سوالش جواب داده باشم یا حداقل سرنخی داده باشم که خودش به جواب برسه.

پی نوشت بعدی: امیدوارم این سوال به شما هم کمک کنه ولی اگر سوال بهتری داشتید دونستنش رو از ما دریغ نکنین. شاید در آینده لازممون شد ;)

نکته ی بدیهی: طبیعتاً وقتی داشتم این مطلب رو می نوشتم، حالات حدی رو نادیده گرفتم. مثل کسی که در شرایط اضطرار گیر کرده و دغدغه اش وعده ی غذایی بعدی خانواده اشه.

 

۱ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۷
سامان عزیزی

سال گذشته که کتاب جدید کانمن و همکارانش را می خواندم برخی قسمتها را برای خودم ترجمه می کردم و از بعضی مطالب آن یادداشت برداشتم.

در بخش پایانی کتاب "نویز" چک لیستی ارائه شده که به نظر میرسد برای کاهش برخی خطاهای شایع و شاید کم کردن دامنه ی نویز در فرایند های تصمیم گیری موثر باشد.

ترجمه من ترجمه ی دقیقی نیست و صرفاً برای خودم انجام شده اما احساس کردم منتشر کردن آن در اینجا برای دوستانی که کتاب ها و منابع حوزه تصمیم گیری و مباحث میانبرها و خطاها را مطالعه کرده اند بتواند مفید باشد.

فکر می کنم این چک لیست بیشتر برای کسانی مفید است که یک آشنایی حداقلی، با این مباحث داشته اند، چون به نظرم مطالعه یک چک لیست تاثیری روی کیفیت تصمیمات ما نمی گذارد.

با توجه به نحوه نگارش این چک لیست توسط کانمن و همکارانش، به نظر میرسد که فرضشان بر این بوده که تصمیمات توسط یک گروه تصمیم گیری اتخاذ می شوند و این چک لیست برای کسی است که ناظرِ این فرایند است اما بیشتر صحبت هایشان قابل تعمیم به فضای تصمیم گیری فردی هم هست.

 

این چک لیست از چهار سرتیتر تشکیل شده که هر کدام چند تیتر فرعی دارند:

 

1-رویکرد ما به قضاوتها

1-1-جایگزینی

آیا شواهد و تمرکز گروه تصمیم گیری اینطور نشان نمی دهد که به جای پاسخ به سوال دشوارتر، به سراغ پاسخ به سوال ساده تر رفته اند و آنرا جایگزین کرده اند؟

آیا گروه یک عامل مهم را نادیده نگرفته است؟ (یا اینکه آیا به عامل نامربوطی، وزن بیش از حد نداده است؟)

2-1-نگاه به درون

آیا گروه در گفتگوها و مشورت های خودش نگاه به بیرون دارد و به جای ارزیابی کامل(درونی و بیرونی) سعی در اعمالِ ارزیابیِ مقایسه ای و رقابتی دارد؟ 

3-1-تنوع دیدگاه ها

آیا دلیلی وجود دارد که گمان کنیم که اعضای گروه دارای خطاها و تعصبات مشترکی هستند که می تواند باعث همبستگیِ خطاهای آنها شود؟ در مقابل، آیا می توانید به دیدگاه یا تخصص مرتبطی فکر کنید که در گروه وجود نداشته باشد؟(و باید باشد)

 

2-پیش داوریها و خاتمه دادن های زودتر از موعد

1-2-پیش داوریهای اولیه

آیا هیچ یک از تصمیم گیرندگان، نفع بیشتری از یک خروجی و نتیجه گیری خاص نسبت به خروجی و نتیجه گیری دیگری نمی برد؟

آیا کسی از قبل الزام و تعهدی برای به نتیجه رسیدن ندارد؟ آیا دلیلی برای مشکوک شدن به تعصب ورزیِ فرد خاصی وجود دارد؟

آیا مخالفان نظراتشان را بیان کردند؟

آیا ریسک تشدید تعهدات در صورت از دست دادنِ زمان و دوره ی اقدامات عملیاتی وجود دارد؟(به عبارتی، اگر زمان مناسب اقدامات اجرایی رو از دست بدیم، آیا تعهداتمان مضاعف می شود؟)

2-2-خاتمه دادن های زودتر از موعد (بخصوص در انسجام بیش از حد گروه)

آیا سوگیریِ تصادفی ای در انتخاب ملاحظاتی که در ابتدا مطرح شدند وجود داشته است؟

آیا گزینه های جایگزین(آلترناتیوها) به طور کامل در نظر گرفته شده اند؟ و آیا برای یافتنِ حمایت فعالانه از این گزینه ها تحقیق شده است؟

آیا داده ها یا نظرات ناراحت کننده، سرکوب یا نادیده گرفته نشده اند؟

 

3-پردازش اطلاعات

1-3-در دسترس بودن یا برجسته بودن اطلاعات

آیا مشارکت کنندگان در مورد یک رویداد خاص، به دلیل اینکه تازه اتفاق افتاده یا دراماتیک بوده یا داشتن ارتباط شخصی با آن رویداد، اغراق نمی کنند حتی اگر در ظاهر قابل تشخیص نباشد؟

2-3-بی توجهی به کیفیت اطلاعات

آیا قضاوتها بیش از حد بر روایت ها، داستان ها و آنالوژی ها تکیه نداشته است؟ آیا داده ها این داستانها و آنولوژی ها را تائید می کنند؟

3-3-اثر لنگر

آیا اعدادی که از صحت یا مرتبط بودن آنها مطمئن نیستیم در قضاوت نهایی نقش مهمی ایفا نکرده اند؟

4-3-پیش بینی بازگشت ناپذیر

آیا مشارکت کنندگان، برونیابی یا تخمین یا پیش بینی های بازگشت ناپذیر انجام نداده اند؟

 

4-تصمیم

1-4-خطا(مغالطه) برنامه ریزی

وقتی از پیش بینی ها استفاده می شد، آیا مشارکت کنندگان  درباره منابع و اعتبار این پیش بینی ها سوال کردند؟ آیا از دید یک ناظر بیرونی، این بیش بینی ها به چالش کشیده شدند؟

آیا برای اعدادی که از درستی شان مطمئن نیستیم از بازه های اطمینان بخش(confidence intervals) استفاده شد؟ آیا این بازه به اندازه کافی وسیع در نظر گرفته شد؟

2-4-ترس از دست دادن

آیا ریسک پذیری تصمیم گیرندگان با ریسک پذیری سازمان همسو است؟ آیا تیم تصمیم گیری بیش از حد محتاط است؟

3-4-خطای تمرکز بر زمان حال(دید کوتاه مدت)

آیا محاسبات (از جمله نرخ تنزیل مورد استفاده) منعکس کننده تعادلِ اولویت های کوتاه مدت و بلند مدت سازمان است؟

 

۱ نظر ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۳۹ ب.ظ

تو قیاس از خویش می گیری و لیک ...

چند ماه پیش توی یه جمعی نشسته بودم که چند نفرشون از دوستانی بودند که سالهاست می شناسم. مثل همه ی صحبت های جمعیِ اغلبِ جمع هایِ چند سال اخیر که بحث هزینه های زندگی پایِ ثابت بحث هاست، بحث به هزینه های زندگی کشیده شد.

یکی از دوستان داشت می گفت که من سعی کردم سبک زندگیم رو طوری تنظیم کنم که بتونم با پنج میلیون تومن هم ماه رو بگذرونم و مشکل حادی برام پیش نیاد.

بحثها پیش رفت و کمی بعد، این دوستم کاری براش پیش اومد و رفت.

یکی دیگه از دوستان تا دید این دوستمون رفت گفت: "بدبختِ خسیس رو نگاه کنین که با این همه درآمدی که داره دلش نمیاد بیشتر از پنج میلیون در ماه خرج کنه. این بیچاره ها بلد نیستن خوب زندگی کنن و خرج کنن. خدا پول رو به کی داده! "

راستش من اون دوستمون رو که رفت چندین ساله میشناسم. کسب و کار خوب و درآمد  بالایی داره و خبر دارم که سالهاست سهم زیادی از درآمدش رو(تا جایی که من میدونم بیشترش رو) صرف رسیدگی به کودکان بدسرپرست یا بی سرپرست، بیماران و کودکان کار میکنه. به عبارتی میخوام بگم که پولی که این در یک ماه صرف کمک به دیگران میکنه از پولی که اون یکی دوستمون در تمام طول عمرش و با گرفتنِ ژستِ منجی عالم بشریت، صرف کمک کرده بیشتره(البته صورت مسئله مون کمک کردن نیست اینجا.صرفاً منظورم مقایسه میزان پولیه که توسط این دو نفر توزیع میشه، حالا هرجا که باشه). منظورش از اون حرفش هم این بود که من تلاش کردم سبک زندگیم طوری باشه که برای اون حالت هم آماده باشم نه اینکه فقط پنج میلیون هزینه می کنم برای گذران زندگیم.

می خواستم چیزی بگم که از حرفهایی که زد خجالت بکشه اما خیلی وقته دارم تمرین می کنم که حرف هایی که میدونم هیچ تاثیری نداره رو نزنم. حساب کردم دیدم این آدم ارزش خراب شدن تمرینم رو نداره بنابراین فقط به گفتن این بسنده کردم که : برادر! ما خیلی وقتها رفتار دیگران رو با مدل ذهنی خودمون تفسیر می کنیم و این یعنی اینکه بیشتر داریم در مورد خودمون اطلاعات میدیم نه نگرش و مدل ذهنی دیگران. البته مطمئنم که اون اصلاً متوجه نشد چی گفتم اما به هر حال دل خودم کمی خنک شد بدون اینکه تمرینم رو خراب کرده باشم ;)

*

فکر می کنم چند هفته پیش بود که ایلان ماسک گفته بود که من از خودم خونه ای ندارم و به معنای واقعی کلمه دارم تو خونه ی دوستام زندگی می کنم.

چند روز بعد از این قضیه یکی از دوستانم که چند وقتیه یک شرکت استارت آپی راه انداخته داشت اینو برام نقل میکرد و میگفت منم میخوام خونه مو بفروشم و صرف برنامه های شرکتم کنم.

کاری به درستی و غلطیِ تصمیمش ندارم چون خودش بهتر از جزئیاتش خبر داره اما حسی که ازش گرفتم این بود که در جهان خودش (یعنی در بستر و دایره ارتباطاش)فقط دوست داره شبیه ایلان! به نظر بیاد. درست مثل خیل عظیمی از استارتاپ های کشورمون که فقط رفتارهای سیلیکون ولی رو کپی کردن و مدل ذهنی رو یاد نگرفتن و به محض کوچکترین تغییری در فضای کسب و کارشون، همه چیزشون به هم میریزه.

*

چند وقت پیش اتفاق جالبی برای من و یکی از دوستان که اون هم به فایل گفتگوی معلم مون(محمد رضا شعبانعلی) گوش داده بود افتاد.

محمد رضا در جایی از بحثش داشت در مورد قوانین مرتبه دو زندگیش صحبت می کرد و به عنوان یه مثال ساده(از ده ها مثال دیگه) به این اشاره کرد که من مطلقاً به هیچ تماس یا پیغام ناشناسی جواب نمیدم و توضیحاتی هم در این مورد داد.

این دوست ما به نوعی فریلنسر حساب میشه. کارهای فنی کامپیوتری برای افراد و شرکت های مختلف انجام میده. در واقع کلی کارت ویزیت فیزیکی و دیجیتال پخش کرده که یه روزی یکی کارش بهش بیفته و باهاش تماس بگیره.

در گذشته منم هر وقت کسی کاری داشت که این دوستم میتونست کارش رو راه بندازه رو بهش معرفی میکردم(در واقع شماره یا کارت ویزیتش رو میدادم که باهاش تماس بگیرن).

خلاصه اینکه طبق روال سابق شماره شو به یه نفر دادم که باهاش تماس بگیره. اتفاقاً پروژه خیلی مناسبی هم برای این دوستم داشت.

بعد از چند روز اون فرد باهام تماس گرفت و گفت چند روزه هرچی تماس میگیرم با اون دوستت جواب نمیده، میشه خودتم یه پیگیری بکنی؟

بهش زنگ زدم و بلافاصله گوشی رو برداشت. گفتم مشکلی برات پیش اومده که تماس هاتو جواب نمیدی؟ گفت نه چطور مگه. ماجرا رو براش گفتم. ایشونم در کمال ناباوری گفت که از وقتی توضیحات محمدرضا رو گوش دادم و بهشون فکر کردم(دقت کنین گفت فکر کردم!) دیگه تماس های ناشناس رو جواب نمیدم. چون هر کاری هم بخواد بهم معرفی بشه معرفش باید باهام هماهنگ کنه طبیعتاً. گفتم تا حالا چند هزار کارت ویزیت چاپ کردی؟ توی چندتا سایت آگهی کردی شمارتو؟ گفت خودت که میدونی خیلی زیاد.

گفتم ای عزیزِ دل برادر! با توجه به سبک تو برای گرفتن پروژه هات و روشی که از اون طریق کار جذب میکنی، تو نه تنها باید تماس های ناشناس رو جواب بدی بلکه باید صدای زنگ موبایلت رو تا ته زیاد کنی و بذاری ویبره هم بزنه و با یه بند محکمی موبایلت رو از گردنت آویزون کنی که کوچکترین تماس یا پیام ناشناسی از دستت نره.

اگه صرفاً کسب و کاری هم به این مسئله نگاه کنی، جواب دادن به همه ی تماس های ناشناس برای تو به همون اندازه درست و مفیده که جواب ندادن به تماس های ناشناس برای محمدرضا. منطق هر دو کار هم یکیه تقریباً!

چطور کپی رفتار رو انقدر سریع گرفتی ولی اونجا که میگه مدل های ذهنی رو یاد بگیرم رو نگرفتی.

پس از آن از نقشِ نصیحت کننده طلبکار به در آمده و باقی گفتگو را همچون آدمیزاد ادامه دادم ;)

*

به نظرم هر کدوم از ما میتونیم با یک دقت ساده به زندگی روزمره و تصمیم گیری ها و رفتارهای خودمون و دیگران، ده ها مثال از این جنس پیدا کنیم. بنابراین از ردیف کردن مثال های دیگه صرف نظر می کنم.

مثال اول، نمونه ای از تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون بود و دو مثال دیگه نمونه هایی از کپی کردنِ صرفِ رفتار دیگران بدون فهم مدل ذهنیِ پشت اون رفتار بود.

 

خب منظورت چیه؟یعنی میگی اصلاً نباید از رفتار هایی که میبینیم یاد بگیریم و یکراست بریم مدل ذهنی رو پیدا کنیم؟

تا جایی من میفهمم اصلاً منظور این نیست.

در واقع یکی از راه هایی که انسان ها میتونن یاد بگیرن از طریق توجه به رفتار هاست(اگر عینک علم شناختی(کاگنتیو) در مورد یادگیری (از طریق مشاهده) رو به چشم زده باشیم که برخی پرچمداران این رشته معتقدند که تنها راهه).

ما ناگزیریم که جهان رو از دریچه ی نگاه محدود خودمون ببینیم(شما راه دیگه ای سراغ دارین؟) و

از طرفی حدس زدنِ مدل ذهنی و یاد گرفتن مدل ذهنی دیگران در خلا نمیتونه اتفاق بیفته و باید خروجی های این مدل تحلیل بشن(که همون رفتارها هستن) تا به مرکز پردازش برسیم(که همون مدل ذهنی باشه).

اما به نظر میرسه ما انسانها طوری طراحی شدیم که در این زمینه به شدت مستعدِ خطا کردن و بیراهه رفتنیم. برای راحتی کار صورت مسئله رو انقدر تنزل میدیم و ساده سازیش میکنیم که اصلاً وادار به فکر کردن نشیم و یه نتیجه گیری سطحی می کنیم و به ادامه زندگی مشغول میشیم.

مثلاً بالاتر گفتم که خروجی ها باید تحلیل بشن. طبیعتاً تحلیل خروجی ها با تحلیل یک خروجی زمین تا آسمون فرق میکنه ولی ما برای راحتی کار "یک خروجی" رو عزیزتر میشماریم و همچنان در جهل مرکب به حیات نباتی مون ادامه میدیم.(البته امیدوارم اینطور حرف زدن به کسی برنخوره چون خودم انقدر از این خطاها داشتم و دارم که مخاطب اول و آخر حرفم خودمم)

درست مثل این بی سوادهایی که عاشق تفسیر زبان بدن هستن! یک حرکت رو میگیرن و داستانشونو میسازن.

 

به هر حال از این همه داستان سرایی میخواستم به دو جمله برسم که:

- با تقلید صرف از رفتار یک فرد دیگر به هیچ عنوان شبیه او نخواهیم شد و حتی اگر برای مقطع کوتاهی بتونیم خودمون و دیگران رو فریب بدیم که شبیه او به نظر برسیم.

- با تقلید صرف از رفتار یک کسب و کار دیگر به هیچ عنوان شبیه آن کسب و کار نخواهیم شد حتی اگر برای مقطع کوتاهی بتونیم خودمون و دیگران رو فریب بدیم که شبیه اون کسب و کار به نظر برسیم.

 

با این جمله میشه بازی کرد و جمله های دیگه ای هم تولید کرد! مثل :

- با تقلید صرف از رفتار های یک مدیر دیگر به هیچ عنوان به مدیری شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک سخنران خوب به هیچ عنوان به سخنرانی شبیه او تبدیل تخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک روانشناس موفق به هیچ عنوان به روانشناسی سبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک نویسنده موفق به هیچ عنوان به نویسنده ای شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک پزشک خوب به هیچ عنوان به پزشکی شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک حکمران خوب به هیچ عنوان به حکمرانی شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- و الی آخر

با این راه و روش، بیشتر یک مدیرنما، سخنران نما(یا همون شو من)، روانشناس نما، نویسنده نما و پزشک نما خواهیم بود.

 

اما موضوع دیگه ای که فکر می کنم خیلی مهمه اینه که سعی کنیم از مثال های مشابه نمونه اول این مطلب تا جای ممکن پرهیز کنیم. یعنی تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون. قطعاً نمیشه کلاً کنارش گذاشت(نه ممکنه و نه مفید) چون فرایند اتوماتیکِ ذهن ماست که خروجی چندصدهزار سال تکامله. اما به نظرم هر جا دیدیم که داریم با یک یا تعداد معدودی رفتار، نتیجه گیری میکنیم و مدل ذهنی و نگرش اون شخص رو سهل الوصول فرض میگیریم باید مراقب باشیم. به نظرم این حداقل کاریه که ازمون برمیاد.

شاید این مشکل و خطا(تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون) مادر خطای دوم هم باشه(تقلید صرف رفتار بدون فهم مدل ذهنی).

 

پی نوشت: و در اینجا شما رو به خوندن دو بیت از دو داستان مجزا در مثنوی مولانا دعوت میکنم(با جستجوی این دو بیت به اون دو داستان هم میرسین.از ارجاع به سایر داستان های تابلوتر خودداری کردم مثل "خر برفت و خر برفت آغاز کرد";) ).

 

تو قیاس از خویش می گیری و لیک // دورِ دور افتاده ای بنگر تو نیک

 

از چه ای کل با کلان آمیختی // مر تو هم از شیشه روغن ریختی

 

پی نوشت بعدی: انگار دوباره رفتم رو مود نصیحت الملوک :) امیدوارم زودتر از این مود خارج شم.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۳۹
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۱۱ ب.ظ

کتاب هایی که در سال 1400 خواندم

سال گذشته به نسبت سال 99 از نظر میزان کتابخوانی بهتر بود. البته اینکه سال 99 سال چندان خوبی از این نظر نبود هم در این ارزیابی مثبت بی تاثیر نیست ;) احتمالاً به صورت ناخودآگاه قصد "بازگشت به میانگین" رو داشتم تا شاید کم کاری سال 99 تا حدی جبران شود.

خارج از این توضیحات بیخودی، سال 1400 با لحاظ کردن معیارهای خودم برای ارزیابیِ کیفیت کتابخوانی ام سال رضایتبخشی بود(امیدوارم این رضایت قسمت همه تون بشه).

اگر نخواهم دلیل تراشی هم بکنم که به این دلیل یا به اون دلیل خوب بوده، به نظرم این حس رضایت علت عامدانه ای نداشت، همینطوری پیش اومد.

مشغله های سال گذشته هم زیاد بودن ولی با وجود همه سرشلوغی ها باز هم میشد کتاب های بیشتری بخوانم. این قسمت رو دیگه قطعاً به پای تنبلی و کم کاری و بی حوصلگی میگذارم. نکته جالب هم اینه که این کم کاری ها و تنبلی ها ظاهراً هیچ تاثیری روی ارزیابی رضایتبخش کتابخوانی سال گذشته نگذاشته ;) .دیگه تحلیلش با خودتون :)

 

لیست کتابهایی که برای اولین بار خواندم یا بازخوانی کردم رو می نویسم بعدش توضیحات مختصری میدم:

 

1-یادداشت های کشتیرانی-آنی پرولکس-مرضیه خسروی-انتشارات آگاه

2-پس لرزه-هاروکی موراکامی-سما قرایی-نشر قطره

3-طاعون-آلبر کامو-رضا سید حسینی-انتشارات نیلوفر

4-یک گل سرخ برای امیلی-ویلیام فاکنر-نجف دریابندری-انتشارات نیلوفر

5-عکاسی، بالون سواری، عشق و اندوه جولین بارنز- عماد مرتضوی-نشر گمان

6-فقط روزهایی که می نویسم-آرتور کریستال-احسان لطفی-نشر اطراف

 

7-مزخرفات فارسی-رضا شکراللهی-انتشارات ققنوس

8-نون نوشتن-محمود دولت آبادی-نشر چشمه

9-میم و آنِ دیگران محمود دولت آبادی-نشر چشمه

10-رستاخیز کلمات-محمدرضا شفیعی کدکنی-انتشارات سخن

11-دفتر روشنایی(از میراث عرفانی بایزید بسطامی)-محمدرضا شفیعی کدکنی-انتشارات سخن

12-رباعیات خیام+ ترجمه انگلیسی ادوارد فیتز جرالد از رباعیات-نشر کتاب پارسه

13-نیم دانگ پیونگ یانگ-رضاا امیرخانی-نشر افق

 

14-آداب روزانه-میسن کاری-مریم مومنی-نشر ماهی

15-تربیت چه چیز نیست؟-دکتر عبدالعظیم کریمی-موسسه فرهنگی منادی تربیت

16-در ستایش بطالت-برتراندراسل-محمد رضا خانی-انتشارات نیلوفر

17-تغییر ذهن ها-هوارد گاردنر-سید کمال خرازی-نشر نی

 

18-ژن، تاریخ خودمانی-سیدارتا موکرجی-حسین رأسی-نشر فرهنگ معاصر

19-ژن خودخواه-ریچارد داوکینز-جلال سلطانی-انتشارات مازیار

20-ساعت ساز نابینا-ریچارد داوکینز-محمد بهزاد و شهلا باقری-انتشارات مازیار

21-چگونه گورخر راه راه شد-لئو گراسه-کاوه فیض اللهی-نشر نو

 

22-کتاب Fooled By Randomness نوشته Nassim Nicholas Taleb

23-قوی سیاه-نسیم طالب-محمدابراهیم محجوب-آریانا قلم

24-پادشکننده-نسیم طالب-مینا صفری و بهنام فلاح-نشر نوین

25-کتاب The Bed of Procrustes(2010) نوشته Nassim Nicholas Taleb

26-پوست در بازی-نسیم طالب-سعید رمضانی و هادی بهمنی-نشر نوین

27-کتاب Letters from a Stoic نوشته Lucius Annaeus Seneca

28-تفکر نامطمئن-آنی دوک-فاطمه امیدی-نشر نوین

29-کتاب Noise نوشته Sunstein, Cass R._ Sibony, Olivier_ Kahneman, Daniel

30-سرچشمه های دانایی و نادانی-کارل ریموند پوپر-عباس باقری-

31-رساله ای درباره طبیعت آدمی-دیوید هیوم-جلال پیکانی-انتشارات ققنوس

 

32-نو ارغنون-فرانسیس بیکن-دکتر محمود صناعی-نشر جامی

33-نظم زمان-کارلو روولی-مزدا موحد-نشر نو

34-چرا اطلاعات رشد می یابد؟-سزار هیدالگو-بهروز شاهمرادی-مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور

 

35-خودم و مسائل مهمتر-چارلز هندی-سعید طباطبایی و فضل الله امینی-سازمان مدیریت صنعتی

36-پیکان سرنوشت ما-مهدی خیامی-نشر نی

 

37-استراتژی لوکس گرایی-ژان نوئل کاپفرر و ونسنت باستین- پرویز درگی و امیرحسین سرفرازیان-انتشارات بازاریابی

38-هوش هیجانی برای مدیران پروژه-آنتونی مرسینو-علی محمدگودرزی و شیرین ناظرزاده-آریانا قلم

 

 

آمار(برای آمارگیران): حدود 10600 صفحه و نزدیک به 700 فصل

 

اگر از من بپرسین، از بین کتابهای بالا فقط کتاب فیلسوف دوست داشتنی، جناب هیوم بود که به نظرم به خواندنش نمی ارزید.

برخلاف چیزی که از قبل تصور میکردم، کتاب رستاخیز کلمات استاد شفیعی کدکنی خیلی برام جالب و جذاب بود. به غیر نکات جالبی که در حوزه ادبیات داشت به نظرم چیزهای زیادی برای یادگرفتن در حوزه های دیگه هم داشت.

رباعیات خیام رو بارها خوندم ولی پارسال بیشتر بخاطر ترجمه ی انگلیسی فیتز جرالد رفتم سراغش. تجربه جالب و سختی بود! فقط همینو میتونم بگم ;)

کتاب نیم دانگ پیونگ یانگِ امیرخوانی هم بجز لذت هایی که از سبک نوشتن امیرخوانی میشه برد، به نظرم برای درک فضایی که بر کره شمالی حاکمه بسیار ارزشمنده. حین خوندنش ممکنه تعداد زیادی مکث داشته باشین و به تفاوت های فاحش و شباهت های عجیب فکر کنین!

کتاب تربیت چه چیز نیستِ آقای کریمی رو چند سال پیش یکی از دوستانم معرفی کرد و پارسال خوندمش تا ببینم می تونم به یکی دیگه از دوستانم که مشغول ازدیاد جمعیته پیشنهادش کنم یا نه که دیدم برای اون دوستم میتونه مفید باشه و بهش پیشنهاد دادم بخونه. در کل چیز زیادی برای من نداشت اما رویکردِ سلبیِ کتاب رو خیلی دوست داشتم و به نظرم مهمترین جنبه ی مفیدش احتمالاً همین جنبه ست.

 

کتاب تغییر ذهن هایِ گاردنر رو برخلاف چیزی که از قبل تصور میکردم، چندان دوست نداشتم(به نظرم باید یه فکری به حال سوگیری هام بکنم). کتابی نبود که بگم ارزش خوندن نداشت، قطعاً داشت اما فکر می کنم اگه بخاطر سنگینیِ اسم گاردنر نبود احتمال رها کردنش زیاد بود.

کتاب "ژن، تاریخ خودمانی" موکرجی به نظرم کتاب بسیار جامعی در این حوزه ست. سبک و سیاقی هم برای نوشتن این کتاب به کار گرفته دلنشین و جذابه. ولی هنوزم در این زمینه کتابی نخوندم که به اندازه کتاب های داوکینز برام جالب باشه. کتاب های داوکینز رو قبلاً خونده بودم ولی حیفم اومد بعد از کتاب موکرجی، اونها رو دوباره نخونم(البته به این قصد نخوندم که بشوره و ببره! دوستداران موکرجی نیان یقه مونو بگیرن :)

کتاب لئو گراسه هم که بین این سه تا زنگ تفریحی بیش نبود.

 

اما طالب!

قوی سیاه و تخت پرروکروستس رو قبلاً دوبار خونده بودم. پارسال تصمیم گرفتم مجموعه اینسرتو رو کامل بخونم ببینم طالب کلاً چی میگه! و اینکه میشه نقاط مختلفِ قبلی رو به هم وصل کنم یا نه. سال گذشته توی فواصل مختلف همه کتابهاش رو دوبار و دوتاشو سه بار خوندم.

سرعت انگلیسی خوندنم که بسیار کند بود ولی خوندنِ طالب کندترش هم کرد. کتاب فریفته ی تصادفی بودن رو با بدبختی تموم کرده بودم و مدتی بود که کتاب پادشکننده رو شروع کرده بودم و به کندیِ هر چه تمامتر پیش میرفتم تا اینکه نشر نوین به دادم رسید و ترجمه پادشکننده بیرون اومد(خدا خیرشون بده). یعنی تا الان متن انگلیسی ای به پیچیدگیِ متن کتابهای طالب نخوندم و هرچی روحیه و انگیزه گرفته بودم که سرعت انگلیسی خوندم بهتر شده ایشون همه رو به باد داد.

نکته ی دیگه ای که پارسال در مورد ترجمه کتاب های طالب متوجه شدم این بود که با وجود نثر ثقیلِ و سخت خوانِ کتاب قوی سیاهِ آریانا قلم، به نظرم آقای محجوب با دقتِ عجیبی این کتاب رو ترجمه کردن. زحمت ایشون هم برای این دقت برای من ستودنیه.

 

نوشته های کانمن هم که همیشه پر مغز و دقیق هستن و نیازی به توضیح من ندارن، کتاب نویز هم از این قاعده مستثنی نیست.

 

دوست داشتم که خیلی بیشتر از این کتابها بگم ولی احتمالاً حوصله تون دیگه داره سر میره.

و در پایان و مثل همیشه اگر هر کدام از دوستان عزیزم در مورد هر کدام از کتابها یا توضیح کلی محتوای آنها سوالی داشت خوشحال می شوم که توضیح بدهم.

 

فهرست سال های گذشته: 97، 98، 99

 

۳ نظر ۱۷ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۱۱
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۱۹ ق.ظ

چرنوبیل اقتصادی (و اجتماعی-فرهنگی)

احتمالاً مینی سریال چرنوبیل را دیده اید. اما اگر تا به حال ندیده اید پیشنهاد می کنم حتماً ببینید.

من این سریال را دو سه ماه بعد از انتشارش در سال 2019 دیدم ولی چند ماه پیش احساس کردم که ارزشش را دارد که بنشینم و دوباره آنرا تماشا کنم.

البته در این مطلب قصد ندارم که در مورد فیلم و سریال دیدن صحبت کنم، حرف خاصی هم در این زمینه ندارم که بزنم. نه فیلم بین حرفه ای هستم و نه از سینما چندان سر در می آروم. ولی داخل پرانتز دلم می خواهد در ادامه این یکی دو خطی که در مورد سریال چرنوبیل نوشتم پیشنهاد کنم که هر فیلم و سریالی را که جناب فراستی(منتقد عظمی!) گفت بد است حتماً ببینید.هرچه بیشتر تاکید کردند که خیلی بد است به احتمال زیاد بیشتر ارزش دیدن دارد ;) .برای من که تا الان جواب داده است.

می دانم بیربط بود ولی مانده بود سر دلم و باید یکجایی میگفتمش و الان هم که دیدم دارم در مورد فیلم و سریال حرف میزنم دامن از کف بدادم دیگر.

بگذریم و برویم سرِ اصل مطلب.

 

چرنوبیل و برخی دیگر از حوادث مشابه مانند فوکوشیما و میناماتا یا لکه نفتی بریتیش پترولیوم و غیره، نماد فجایع زیست محیطی در جهان هستند.

فاجعه اتمی چرنوبیل در زمان اتحاد جماهیر شوروی رخ داد و پیامد های فاجعه بار آن تا به امروز هم ادامه داشته است.

چیزی که در مورد چرنوبیل همیشه ذهنم را مشغول خودش نگه می دارد سلسله دلایل و اتفاقاتی است که منجر به این فاجعه شد.

با اشاره ای که به این سریال داشتم، امیدورام اینطور برداشت نکنید که با دیدن این سریال می توانیم دلایل را ریشه یابی کنیم. این سریال به جای خود، حتی اگر مستند تاریخی هم بود بعید می دانم چنین امکانی را برایمان فراهم می کرد.

خارج از بحث سریال، مطالعه تاریخی هم می تواند کمکمان کند برای ریشه یابی دلایل. اما در هر صورت با یک "تحلیل پس نگر(گذشته نگر)" مواجهه هستیم و طبیعتاً به همه ی خطاهای تحلیل های پس نگر هم آغشته خواهیم بود.

با وجود همه این مسائل، فکر می کنم باز هم اندیشیدن به دلایل و علت های چرنوبیل، درس های مهمی برایمان خواهد داشت. حتی اگر صرفاً گوشه هایی از این دلایل را بررسی کنیم.

به هر حال، عواملی که فکر می کنم نقش مهمی در این فاجعه داشتند را لیست می کنم:

 

  • تصمیم گیریِ از بالا به پائین و دستوریِ صرف
  • نگاه امنیتی به همه چیز
  • سیستم صلب سازمانی از جنس نظامی گری
  • مطیع پروری و پاداش دادن به فرمانبرداریِ کور و چشم بسته
  • تمرکز بر شعار دادن و شو آف به جای تمرکز بر واقعیات
  • بستنِ راهِ بازخوردهای از پائین به بالا
  • نفهمیدن سیستم ها و توهمِ اینکه سیستم ها با فرمان و دستور و بخشنامه در مسیر مورد نظر ما حرکت می کنند
  • مداخله گریِ عجولانه و عدم بررسیِ پیامد های مرتبه دو و سه و الی آخر
  • سانسور اطلاعاتی و جلوگیری از چرخش اطلاعات ضروری میان مجریان و تصمیم گیران دخیل در کار
  • ناسازگاری و ناهمسو بودنِ منافعِ لایه های پائین با منافع لایه بالا و راس هرم(تعارض منافع)
  • بی توجهی به شاخص های عملکردی و تمرکز بر ارائه خوشایندِ مدیران رده بالا به جای تمرکز بر گرفتن نتایج مطلوب

 

حالا لطفاً یک بار دیگر به فهرست دلایل نگاه کنید. سعی کنید که فراموش کنید در مورد چرنوبیل صحبت می کردیم. به زبان دیگر، لیست دلایل را بی توجه به اینکه در مورد چرنوبیل صحبت می کردیم بررسی کنید.

فکر می کنم به سادگی می توانید این دلایل را برای هر سیستم و ساختار دیگری(در سطح کلان) هم به کار ببرید. در واقع این مشکلات در هر ساختار و سیستم دیگری هم وجود داشته باشند، به احتمال زیاد چیزی جز فاجعه به بار نخواهند آورد. ممکن است دیر و زود داشته باشد اما سوخت و سوز ندارد.

طبیعی است که برخی از دلایلی که در فهرست بالا آمده با هم همپوشانی هایی داشته باشند.تفکیک آنها صرفاً به خاطر تاکید بیشتر و شفاف سازی بهتر است. و همانطور که بالاتر اشاره کردم، بدیهی است که اینها همه ی دلایل وقوع این فاجعه نیستند. در این فهرست حتی به دلایل فنی وقوع فاجعه هم هیچ اشاره ای نشد(مثل خنک کننده های راکتور هسته ای و غیره).

 

بیائید کمی در مورد سیستم اقتصادی کشورمان فکر کنیم.

از اقتصاد دستوری و قیمتگذاری دستوری و سایر مداخله هایی که در سیستم اقتصادی کشور وجود دارند شروع کنید.

از متوهمانی که فکر می کنند سیستم اقتصادی با دستور و فرمان آنها به هر سمتی که بخواهند حرکت می کند.

به همه ی قرارگاه ها و ستاد های مبارزه با قیمت مرغ و تخم و مرغ و گوشت و ماست و کره و هر کالا یا خدمت دیگری(حتی ستاد مبارزه با فقر مطلق! ،البته با گفتاردرمانی!) که به ذهنتان می رسد فکر کنید.

به همه ی جمله های "قیمت فلان چیز باید فلان قدر بشود!" فکر کنید.

 

بگذارید فهرست دلایل بالا را مجدداً همینجا بخوانیم. یعنی زیر تیترِ چرنوبیل اقتصادی:

 

  • تصمیم گیریِ از بالا به پائین و دستوریِ صرف
  • نگاه امنیتی به همه چیز
  • سیستم صلب سازمانی از جنس نظامی گری
  • مطیع پروری و پاداش دادن به فرمانبرداریِ کور و چشم بسته
  • تمرکز بر شعار دادن و شو آف به جای تمرکز بر واقعیات
  • بستنِ راهِ بازخوردهای از پائین به بالا
  • نفهمیدن سیستم ها و توهمِ اینکه سیستم ها با فرمان و دستور و بخشنامه در مسیر مورد نظر ما حرکت می کنند
  • مداخله گریِ عجولانه و عدم بررسیِ پیامد های مرتبه دو و سه و الی آخر
  • سانسور اطلاعاتی و جلوگیری از چرخش اطلاعات ضروری میان مجریان و تصمیم گیران دخیل در کار
  • ناسازگاری و ناهمسو بودنِ منافعِ لایه های پائین با منافع لایه بالا و راس هرم(تعارض منافع)
  • بی توجهی به شاخص های عملکردی و تمرکز بر ارائه خوشایندِ مدیران رده بالا به جای تمرکز بر گرفتن نتایج مطلوب

 

فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتری باشد.

 

بیائید حوزه بررسی مان را تغییر دهیم و به سیستم اجتماعی-فرهنگی کشور فکر کنیم.

وضع موجود که نیازی به تشریح ندارد. برای سادگی کار هم می توانید یک حوزه محدود را در نظر بگیرید و سلسله دلایل وقوع فاجعه را که بالاتر مرور کردیم و نقش آنها را در خروجی و وضع موجود ببینیم.

به نظرم نیازی به تکرارشان نیست و بررسی چرنوبیل اجتماعی-فرهنگی را در بستر همان دلایل برای خودتان می گذارم.

 

آرزو می کنم حداقل، پیامدهای این فجایع به نسل های بعدی هم منتقل نشود.

 

۲ نظر ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۱۹
سامان عزیزی
شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۴۳ ب.ظ

مدل ذهنی ؛ کلیدی ترین وجه تمایز

می خواستم چند خطی در مورد "مدل ذهنی" و حواشی و جوانبش بنویسم. حرف تازه ای نبود و بیشتر نقش تخلیه ذهنی داشت برایم. چند خطی که نوشتم یادم افتاد که قبلاً هم چند خطی در این مورد نوشته ام.

نوشته قبلی را که دوباره خواندم، دیدم که اصلِ حرفی که می خواستم بزنم همان است فقط لباس تازه ای بر تنش پوشانده ام. بنابراین بیخیال لباس تازه شدم و تصمیم گرفتم همان را بازنشر کنم.

احتمالاً لباس تازه پسندیده تر و شیک تر به نظر می رسید و برخی اشتباهاتم کمتر به چشم می آمد ولی دیگر حوصله لباس های تازه نداشتم همان کهنه ها دلنشین ترند به نظرم!

 

با کلیک روی لینک زیر می توانید آن مطلب را مطالعه نمائید:

کلیدی ترین وجه تمایز چیست؟

 

پی نوشت: یادم هست که یکی از دوستانم بعد از انتشار آن مطلب گفت که تصویری که برای آن مطلب انتخاب کردی چه ربطی به محتوایش دارد؟ با احترام فراوان برای آن دوست عزیزم، باید بگویم که اگر لباس آن مطلب را هم عوض میکردم مطمئناً به تصویرش دست نمیزدم ;)

 

 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۴۳
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۳۸ ب.ظ

حقارتِ پنهان در اتوریته ی ناشی از سانسور اطلاعات

چندین سال پیش برای کاری به ملاقات یکی از دوستانم رفته بودم که مدیر یک شرکت خصوصی بود. صحبت های کاریِ مان تمام شده بود و مشغول گپ زدن بودیم که یکی از کارکنانِ شرکتشان در زد و برای پرسیدن سوالی از دوستم وارد اتاق شد.

اجازه گرفتم که از اتاق خارج بشم تا مزاحمشان نباشم اما به اصرار دوستم ماندم.

سوالی که آن کارمند از مدیرش پرسید در مورد بخشی از پروسه ی انجام پروژه ای بود که در شرکت مشغولش بودند. با توجه به اینکه من هم با چنین پروژه هایی و پروسه های انجام دادنش آشنا بودم، از نحوه جواب دادنِ دوستم و شیوه ی راهنمایی کردنش بسیار تعجب کردم.

بعد از تمام شدن کارشان و توضیحات دوستم، کارمندِ بیچاره گیج تر از لحظه ی ورود به اتاق مدیرش، اتاق را ترک کرد و رفت که دستورات را اجرا کند!

به دوستم گفتم چرا اینطوری براش توضیح دادی؟ پروسه و فرایند انجام این کار که برات روشن و شفافه و خیلی راحت تر میتونستی مراحل رو بهش بگی. این بنده خدا رو که گیج تر از قبل فرستادی بیرون.

جوابی بهم داد که هنوزم که هنوزه وقتی یادش میافتم حالم گرفته میشه.

گفت: اگه همه چیز رو ساده و شفاف بهش بگم دیگه نیازی به من نخواهد داشت و کم کم ادعای پیامبری میکنه!

اینطوری همیشه محتاج من باقی می مونه و دیگه یادش نمیره که "کت تنِ کیه".

*

لازم به توضیح است که اطلاعاتی که مدیر باید به کارمندش میداد هیچ کدام از موارد زیر نبود:

نه اطلاعات محرمانه ای بود که به دلیل یا ملاحظه ای نباید گفته می شد

نه جزو اطلاعاتی بود که معمولاً در شرکتها باید بین واحد خاصی باقی می موند و برای واحدهای دیگه ی سازمان غیر مفید(و گاهاً مشکل ساز) بود

نه کارمند مورد نظر انقدر کندفهم بود که بخاطر گیج تر نشدنش با اطلاعات زیاد، لازم باشه که مرحله به مرحله، پروسه انجام کار رو بهش دیکته کرد

و نه سایر موقعیت هایی که برای ندادن اطلاعات، منطق محکمی پشت شون وجود داره.

این نمونه ها رو ذکر کردم که بگم این تیپ موقعیت ها رو هم تا حدی میشناسم و برام قابل درک هستند اما جنس آن مورد جنس کاملاً متفاوتی بود.

 

الگوی مشابه به این نوع مدل ذهنی و رفتار رو در موقعیت های مختلف دیگری هم دیدم و تجربه کردم. چه در ادارات و سازمان های دولتی و چه خصوصی ها. چه در روابط بین مدیران و کارمندان و چه در بین خودِ کارمندان. چه در فضای کسب و کار و چه در فضای زندگی. در فضای حکمرانی هم که گفتن ندارد!

فکر می کنم اتوریته، اقتدار، کاریزما یا هر کوفتِ دیگه ای که اسمش رو بذاریم(بخصوص در فضای کسب و کارها)، که بخواد از این راه حاصل بشه به شدت ناپایدار و سخیف است.

بجز جنبه های شخصیتی ای که میتوان به فردی که چنین مدل ذهنی ای دارد نسبت داد(مثل حقارت یا کمبود شدیدِ اعتماد به نفس و عزت نفس)، به گمان من آسیب ها و هزینه های بسیار زیادی هم به کسب و کار وارد می شود.

به نظر میرسد که چنین مدل ذهنی و رفتاری، فضای "بی اعتمادی" را میان کارکنان سازمان به شدت تقویت می کند.

باعث مسموم شدنِ فرهنگ سازمانی می شود.

زمان انجام کارها را چند برابر می کند.

جلو یادگیری سازمانی و یادگیری افراد در سازمان را می گیرد.

و هزینه های پیدا و پنهان دیگری که چه درسطح فردی و چه در سطح جمعی و چه به کسب و کار و مسیر رسیدن به اهدافش تحمیل می شوند.

خیلی وقتها این نوع سانسور اطلاعات مانند رها کردن فرد با یک چراغ قوه کوچک در یک اتاق تاریکِ بزرگ است، در صورتی که در بسیاری از موقعیت های از این جنس، به سادگی می شود چراغ اتاق را روشن کرد.

ای کاش همگی ما انقدر بلوغ عقلی داشتیم که انقدر حقیر نباشیم.

تا به حال بزرگیِ ماندگاری ندیده ام که از گذرگاه های حقیر به بزرگی رسیده باشد.

 

۱ نظر ۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۳۸
سامان عزیزی