زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۸۷ مطلب با موضوع «روانشناسی» ثبت شده است

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۵ ب.ظ

نخستین تصمیم، سرنوشت ساز است

آیا رستوران یا فست فودی هست که بیشتر مواقع به آنجا می روید؟ 

تا به حال به این فکر کرده اید که واقعاً چرا اینهمه به آنجا می روید؟ یعنی رستوران بهتری پیدا نمیکنید که انتظارات شما را بیشتر از این رستوران برآورده کند؟

رستوران یک نماد است که دن اریلی از آن برای رساندن مفهومی که در نظر دارد استفاده می کند. به جای رستوران رفتن، می توانید هر کار دیگری را که به دفعات در طول روز یا هفته یا ماه و سال انجام می دهید قرار دهید. از مسیر رفت و برگشت به سر کارتان بگیرید تا نحوه واکنشتان به یک طیف رفتار خاص همسرتان.

بسیاری از این طیف رفتار های تکراری ما ریشه در اولین تصمیمات ما راجع به آن موضوع خاص دارد.

شاید دلیل مراجعه برخی از ما به رستورانی که معمولاً آنجا می رویم این باشد که بار اول که از جلو آن رستوران رد میشدیم صف طولانی ای را دیده باشیم و با خودمان فکر کرده باشیم که چه رستوران خوبی است که مردم جلو آن صف کشیده اند. نفر بعدی ای که صف را دیده هم با خود گفته "عجب جای محشری" و به همین ترتیب برای دیگران.

در روانشناسی، به این نوع رفتار ها، گله گرایی، می گویند. یعنی ما بر پایه رفتار قبلی سایر آدم ها، چیزی را خوب یا بد تصور می کنیم و خودمان عیناً دست به همان کار می زنیم.

البته این اتفاق فقط با دیدن رفتار سایر آدمها برای ما نمی افتد بلکه گاهی ما بر پایه رفتار قبلی خودمان، به خوب یا بد بودن چیزی اعتقاد پیدا می کنیم و بعد از آن مانند صف رستوران، پشت سر خودمان در تجربیات بعدیمان صف می کشیم!

مثلاً فرض کنید شما در برابر اولین رفتار ناخوشایند همسرتان یا همکارتان، عصبانی شدن و داد کشیدن را انتخاب کنید. باز هم فرض کنید که از این واکنشتان ،نتیجه خوب و دلخواهتان را بگیرید. احتمالاً در تجربیات بعدی از این دست در مقابل همسر یا همکارتان، دوباره سراغ رفتار قبلیتان می روید. و به این صورت کم کم پشت سر خودتان صف می کشید!

به این نوع رفتارهایی که ما پشت سر خودمان صف می کشیم، خود گله گرایی می گویند.

از این نوع رفتارها در زندگی ما کم نیستند. فکر میکنم بسیاری از مشکلات ما به همین رفتار های گله ای ما بر می گردد. 

رفتار گله ای، یکی از راه های فرار مغز ما برای فکر نکردن و تصمیم نگرفتن آگاهانه است.

البته طبیعتاً همیشه این نوع رفتارهای ما بد نیستند. این جزو طبیعت مغز ماست که از این راه ها استفاده می کند تا انرژی خود را برای چالش های مختلفی که پیش رو دارد حفظ کند. بسیاری از عادت های خوب ما انسانها هم به همین شکل، شکل گرفته اند.

اما نکته مهم اینجاست که آیا این رفتارهای گله ای ما ،در ابتدا ،آگاهانه انتخاب شده اند یا نه؟ 

آیا به شکل گیری این طیف از رفتارهایمان توجه کرده ایم یا نه؟ آیا با مدل ذهنی امروزمان، باز هم ادامه آن رفتارها، انتخاب ما خواهد بود؟

شاید راه حلی که برای مبارزه با این مسئله داریم این باشد که کارها و تصمیم های روزمره و تکراریمان را هر از گاهی زیر سوال ببریم. از خودمان بپرسیم "چگونه آغاز شد؟"

 

شاید این دو بیت حضرت مولانا هم گویای همین گله گرایی های ما باشد:

مر مرا را تقلیدشان بر باد داد   //   که دو صد لعنت بر این تقلید باد

خاصه تقلید چنین بی حاصلان   //   خشم ابراهیم با بر  آفلان

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۵
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

مغز ما و نسبیت

سالها پیش به تناسب کاری که شروع کرده بودیم، مکرراً به بازار تهران سر میزدم و به برخی از اصناف هم بیشتر.

همیشه برام سوال بود که چرا بعضی از فروشندگان ،از یک کالای خاص، چند نوع آنرا عرضه می کنند؟ مثلاً یکی از فروشندگانی که ما باهاش کار می کردیم سه نوع زرشک در مغازه خودش عرضه میکرد. 

به این فکر می کردم که با توجه به تنوع اقلام مختلفی که در یک فروشگاه وجود داره، کار بیهوده ایه. هم فضای بیشتری از فروشگاه رو اشغال میکنه،هم برای تامینش دردسر بیشتری تحمیل میکنه.هم نقدینگی بیشتری میخواد، و دلایل مختلف دیگه ای که به ذهنم میرسید.

از نظر من حالت مطلوبتر این بود که از هر کالا، فقط یک مدل عرضه بشه. با خودم فکر میکردم اگر من بودم از هر کالایی بهترین کیفیتشو عرضه میکردم و دیگه انواع مختلف و درجه بندی های کیفی مختلف اون کالا رو از فروشگاهم حذف میکردم. فکر میکردم با این کارم فضا برای تنوع بخشی بیشتر به کالاهای قابل عرضه باز میکنم و از طرفی روند تامین کالا رو بسیار شسته رفته تر میکنم. مصرف کننده هم ساده تر و راحت تر تصمیم میگیره و هم فروش من بیشتر خواهد شد.

یکبار از اون فروشنده سوال کردم چرا سه نوع زرشک عرضه میکنی؟ و از مزایای این کار براش گفتم. برگشت گفت :بیشتر فروش زرشک من فقط از یک مدلشه! و از اون دوتای دیگه خیلی کم خرید میکنم و اینها رو گذاشتم که مردم بدونن که من این مدلها رو هم دارم و بسته به پولی که اونها پرداخت کنن، هر مدلی که بخوان براشون میارم.

بهش گفتم: خب فقط از همون مدل پرفروشت بیار و چه کاریه که از دو مدل دیگه هم میاری.

گفت: اگه فقط یه مدل داشته باشم مردم نمیخرن و فکر میکنن چون من فقط همین مدلو دارم میخوام همین رو بهشون بندازم!

راستش از توضیحاتش قانع نشدم و با خودم فکر کردم که همون مدل پیشنهادی خودم بهتره.شاید این فروشنده توانایی توضیح و اقناع مصرف کننده ها رو نداره و غیره.

تا اینکه چند سال پیش توضیحات دن اریلی رو در مورد قانون نسبیت مغز خوندم.  اریلی این قانون رو با یک مثال توضیح داده بود:

در سایت اکونومیست، دیده بود که این مجله برای فروش شماره های خودش، سه گزینه رو به خریداران پیشنهاد داده.

گزینه اول: اشتراک اینترنتی با 59 دلار(که معقول به نظر میاد)

گزینه دوم: اشتراک کاغذی با 125 دلار (که این هم معقول به نظر میاد)

گزینه سوم: اشتراک کاغذی و اینترنتی با هم 125 دلار

با فرض اینکه شما واقعاً خواهان اشتراک این مجله باشین، کدوم گزینه رو انتخاب میکنین؟

تحقیقات مختلف نشون داده که اکثریت مردم سریعاً گزینه سه رو انتخاب میکنن.

بسیاری از این اکثریت، فقط خواهان یکی از حالتها هستند، یعنی یا نسخه کاغذی میخونن یا نسخه اینترنتی. ولی هنگام قرار گرفتن در معرض این سه گزینه، گزینه سه را انتخاب کردند!

چرا؟

اریلی میگه که انسانها به ندرت چیزها را در عبارتهای مطلق انتخاب میکنند. ما فاقد سنجه ای درونی برای ارزش گذاری هستیم.

مثلاً ما نمیتونیم بگیم که یک خودروی شش سیلندر چقدر میارزه مگر اینکه اونو کنار یک خوردوی چهار سیلندر قرار بدیم و حدس بزنیم که احتمالاً قیمت شش سیلندریه از چهار سیلندیه بیشتره.

 

البته این ناتوانی مغز ما قسمت بدتری هم داره! و اون اینکه ما نه تنها به مقایسه کردن چیزی با چیز دیگه ای گرایش داریم بلکه به تمرکز بر مقایسه کردن چیزهایی که به سادگی قابل مقایسه اند گرایش بیشتری داریم و از طرفی از مقایسه کردن چیزهایی که به سادگی قابل مقایسه نیستند، گریزانیم.

به عبارت ساده تر ،مغز ما تنبله و میخواد سریعتر تصمیمشو بگیره! از طرفی اگه  مقایسه نکنه نمیتونه به راحتی تشخیص بده و ارزش گذاری کنه، پس بنابر  این دو پیش فرض، مستقیماً میره سراغ مقایسه چیزهایی که به سادگی قابل مقایسه هستن و با این کار نفس راحتی کشیده و دنبال زندگیش میره!

به این دوتا نمودار نگاه کنین:

 

 

حالا اول برگردیم به مثال زرشکمون. در شکل یک اول فرض میکنیم که فقط دو مدل زرشک داریم.زرشک A که کیفیت بالایی داره ولی قیمتش هم بالاست و زرشک B که قیمت پائینی داره ولی خب کیفیت هم نداره. پس الان A در کیفیت مزیت داره و B در قیمت مزیت داره.

بریم سمت شکل دوم. توی این حالت ما زرشک نوع سوم رو هم آوردیم داخل مغازه. این زرشک کیفیت نسبتاً خوبی داره که نزدیک به کیفیت A ست ولی قیمتش از اون پائین تره.

طبق اصل نسبیت وقتی ما در معرض این سه گزینه قرار میگیریم، اکثرمون A-  رو انتخاب می کنیم.

حالا بیاین زرشک رو فراموش کنیم و به این فکر کنیم که در طول زندگیمون چند بار در معرض این انتخاب زرشکی قرار گرفتیم؟ یعنی بجای زرشک هر چیزی میتونیم بزاریم (از انتخاب رئیس جمهور گرفته تا انتخاب همسر، از انتخاب رشته گرفته تا انتخاب ماست در قفسه سوپر مارکت)

اینجا ممکنه کسی بگه خوب این نوع انتخاب کردن چه اشکالی داره؟ ضمن اینکه معتقدم که اشکالات زیادی به این روش انتخاب کردن وارده، ولی قبول. فعلاً میگیم که باشه در برخی موارد اشکال زیادی نداره که این طور انتخاب کنیم.

ولی مسئله مهم اینه که ،همیشه انتخاب کردن ما میان گزینه های مختلف از جنس انتخاب کردن بین سه نوع زرشک نیست. خیلی وقتها گزینه هایی که ما در معرض انتخاب کردنشون قرار میگیریم سنخیتی با هم ندارند. مثلاً ممکنه گزینه های من، زرشک (A ) و زرشک کمتر بهتر! (A- )باشه در کنار زعفران (B). مشکل اینجاست که در بین این گزیه ها هم رای اکثریت ما (نه همه ما) باز هم زرشک (A) ست.

مثلاً تور مسافرتی شما سه گزینه جلوی شما میگذاره:

1-سفر 7روزه به استانبول همراه بلیط درجه یک و همه وعده ها و گشت هر روزه

2-سفر 7روزه به آنتالیا همراه بلیط درجه یک و همه وعده ها و گشت هر روزه

3-سفر 7روزه به استانبول همراه بلیط درجه یک و همه وعده ها بجز ناهار و گشت هر روزه

فرض کنید قیمتها هم به هم نزدیکند. انتخاب شما کدام گزینه است؟

برای اکثر مردم انتخاب بین استانبول و آنتالیا، انتخاب سخت و زمانبری خواهد بود ولی به محض اینکه گزینه سوم ارائه شود (که کار مقایسه را برای مغز ما راحت میکند) انتخاب بیشتر ما،گزینه یک است.

توضیح: به گزینه هایی از جنس گزینه سه (A-) که به قصد راحت کردن انتخاب و مقایسه، به ما عرضه می شوند "طعمه" می گویند.

اگر بخواهیم از اثر خطای نسبیت برای خودمون بکاهیم، باید توجه بیشتری به مقایسه هایمان داشته باشیم.باید حضور طعمه ها را تشخیص دهیم. این طعمه ها گاهی آگاهانه به ما عرضه می شوند (وقتهایی که میخواهند چیزی به ما بفروشند-از فروش یک ایده و نظر و تفکر به ما گرفته تا فروش یک لپ تاپ یا زرشک پلو در منوی رستوران) و گاهی مغز ما برای راحتتر کردن کارش گزینه هایی برای مقایسه کردن برایمان دست و پا می کند!

 

نکته جالبی که در مورد این قانون وجود داره اینه که این قانون در تعیین سطح رضایت ما  تاثیر چشم گیری داره. به عبارتی اگر بتونیم این قانون رو برای خودمون مدیریت کنیم و از اثرات مخربش کم کنیم، میزان رضایت ما هم بالاتر خواهد رفت.

مثلاً به گفته اچ.ال.منکن روزنامه نگار و طنز پرداز، میزان رضایتمندی یک مرد از حقوق دریافتی اش بستگی به این دارد که ، آیا از باجناقش بیشتر می گیرد یا کمتر!

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۴
سامان عزیزی
شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۰۹ ب.ظ

دن اریلی کیست؟

حدود سه سال از زمانی که برای اولین بار اسم دن اریلی را شنیدم می گذرد. نعمت آشنایی با دن اریلی را مدیون گروه عزیز متمم هستم . از آن زمان تا کنون بخش هایی از نوشته های او را که تیم متمم انتخاب می کرد می خواندم و با علاقه زیادی آنها را دنبال می کردم.

سال گذشته که لیست کتابهایی که باید بخوانم را چک می کردم دیدم اگر به ترتیب لیستم جلو بروم شاید دو یا سه سال دیگر باید منتظر بمانم تا به کتابهای اریلی برسم. این بود که تصمیم گرفتم مستقیماً سراغ کتابهای او بروم!

سه کتاب "نابخردی های پیش بینی پذیر" ، "پشت پرده ریاکاری" و "جنبه مثبت بی منطق بودن" را که به فارسی ترجمه شده بودند خریدم و شروع به خواندن کردم.

با وجود اینکه از نظر من ترجمه این کتابها ترجمه خوب و روانی نبود ولی چنان از محتوای کتابها به وجد آمده بودم که دلم نمیخواست تمامشان کنم. از آن کتابهایی هستند که باید مزه مزه شان کنی و جلو بروی مبادا از فرط پرخوری به سوء هاضمه دچار شوی!. بعد از تمام کردنشان نتوانستم در مقابل وسوسه دوباره خواندشان مقاومت کنم و بلافاصله خواندن دوباره شان را شروع کردم. فکر می کنم مطالب بینظیری از او آموخته ام که می تواند هم در زندگی و هم در کسب و کار به کمکم بیاید.

 

دن اریلی متولد 29 آوریل 1967 است و هنوز هم به مطالعه و تحقیق و تدریس ادامه می دهد.(او یکی از آن آدمهایی است که بر خودم واجب می دانم هر روز برای سلامتی و طول عمرش به درگاه خدا دعا کنم!)

او از فیزیک و ریاضی شروع کرده و بعد از آن سراغ فلسفه و روانشناسی رفته است. دکترای خود را در رشته روانشناسی شناختی گرفته است و بعدها دکترای مدیریت کسب و کار را هم به کارنامه خود افزوده است.

سابقه تدریس در دانشگاه MIT را دارد و هم اکنون هم در دانشگاه Duke مشغول تدریس است. اما عمده شهرت او مربوط به آزمایش های معروفش در حوزه اقتصاد رفتاری است (رشته ای که حاصل ازدواج روانشناسی با اقتصاد است!)

دن اریلی وبلاگ بسیار پرطرفداری دارد، همچنین از محبوب ترین سخنرانان سایت TED به شمار می رود.

آزمایش های او به سوالات بسیار جالب و جذابی می پردازند مثل:

-چرا وقتی مُسکن یک سنتی می خوریم باز هم سردرد راحتمان نمی گذارد ولی با خوردن مسکن 50 سنتی همان سردرد از بین می رود؟

-چرا ما اغلب با خودمان عهد می بندیم که رژیم غذایی مان را رعایت کنیم، ولی با دیدن شیرینی های خوشمزه دامن از کف می دهیم و زیر قول مان می زنیم؟

-چرا گاهی با شور و ولع خاصی چیزهایی را می خریم که اصلاً به هیچ دردمان نمی خورند؟

-چرا وقتی ماشینمان را می فروشیم، اغلب اوقات قیمتی بالاتر را برای آن در نظر می گیریم؟

-چرا وقتی غذای رایگان (یا هر چیز رایگانی) میبینیم با اینکه تا خرخره مان هم خورده ایم و سیریم ولی باز هم دست و دلمان میلرزد و به صف دراز تحویل غذا می پیوندیم؟

و سوالات دیگری از این دست.

دن اریلی برای پاسخ دادن به این سوالاتش ،آزمایش های مختلفی انجام داده است و در کتابهایش تعدادی از این آزمایشات را توضیح داده است. 

کتابهای او سرشار از مثال های مختلفی است که اکثر آنها در زندگی روزمره بسیاری از ما اتفاق می افتند و به نظر من بیان همین مثال ها جذابیت کتابهای او را دو چندان کرده است.

داستان زندگی خود او هم جالب و خواندنی است. در سن هجده سالگی بر اثر انفجار خمپاره منیزیمی دچار سوختگی هفتاد درصد می شود و سه سال آزگار را روی تخت بیمارستان می گذراند. این اتفاق دردناک که هنوز هم دردهای آن بر زندگی روزمره او باقیست ،نقطه آغازی می شود برای سوالات او و مسیری که بعدها پیمود.

 

امیدوارم عمر و فرصتی باشد تا از چیزهایی که  از او آموخته ام بیشتر بنویسم.

۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۹
سامان عزیزی
جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۰۱ ق.ظ

برای ساخت بخشیدن به زمانمان چه کرده ایم؟

اریک برن میگفت " مسئله ابدی آدمیزاد این است که اوقات بیداریش را چگونه بسازد و شکل دهد".

او معتقد بود انسان تنها از دو راه می تواند به زمانش ساخت ببخشد: 1- فعالیت 2- خیال

اریک برن برای ساخت بخشیدن به جنبه اجتماعی زندگی انسانها پنج تقسیم بندی ارائه کرده است. او معتقد بود ما در زمانهایی که در جمع دو نفری یا بیشتر قرار میگیریم از این راه ها برای ساخت زمانمان استفاده می کنیم:

1- مناسک 2- وقت گذرانی 3-بازی 4-صمیمیت 5- فعالیت (که فعالیت ممکن است زمینه ای برای چهار مورد دیگر باشد)

منبع: کتاب بازی ها نوشته اریک برن با ترجمه اسماعیل فصیح

 

به نظر میرسد جوامع مختلف انسانی از زمان شکل گرفتنشان تا کنون به مسئله ساخت زمان برای افراد این جوامع توجه ویژه ای داشته اند. از مراسم و مناسک قبایل باستان گرفته تا نهاد های مختلفی که امروز در تلاش برای حل چالش ساخت زمان هستند.

اگر این فرض را بپذیریم، خواهیم دید که از این منظر همه ما هم ساخت قسمت بزرگی از زمانمان را به جامعه سپرده ایم. فارغ از اجتناب ناپذیر بودن این مسیر برای ما، آیا تا کنون به نحوه ساخت زمانمان فکر کرده ایم؟ آیا به مناسک و وقت گذرانی ها و بازی هایی که بسیاری از اوقات، بدون فکر کردن و ناخودآگاه در آنها شرکت کرده ایم توجه کرده ایم؟

فکر میکنم قدم اول برای اینکه بتوانیم در ساخت زمانمان بازنگری آگاهانه ای داشته باشیم این است که روش های ساخت زمانمان را در حال حاضرِ زندگیمان بشناسیم.

بعد از شناختن، باید دنبال چرایی آنها در درونمان بگردیم. اینکه در پاسخ به چه نیازی این روش ها را برای ساخت زمانمان ترجیح داده ایم (که بیشتر ناآگاهانه بوده اند).

شاید یکی از دلایلی که بسیاری از اوقات "برنامه ریزی" های ما پیش نمی رود، نشناختن این مسیرها و چرایی آنهاست. 

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۰۱
سامان عزیزی

بعضی روزها ذهنم آنقدر درگیر افکار مختلف می شود که دلم میخواهد با مشت ضربه ای محکم نثارش کنم به امید آنکه ناک اوت شود.

گاهی دنبال دگمه ای در اطراف سرم میگردم!  شاید با زدن آن مغزم آرام بگیرد مثل زمان رفتن برقها در اتاقمان که یکباره غرق تاریکی و سکوت میشویم.

مشغول فکر کردن به مسئله ای هستم ناگهان موضوع دیگری یادم می آید ،در حال کاویدن موضوع اخیرم که میبینم دارم به مسئله ی سومی می اندیشم، هنوز سومی به جایی نرسیده، چهارمی از راه میرسد، چهارمی را نصفه نیمه رها می کنم چون یاد خاطره ای مرتبط با این موضوع افتادم، هنوز در خاطره غوطه ورم که یکباره احساس شدیدی را که در زمان آن خاطره داشتم زنده می شود، خونم به غلیان می افتد، کمی به خودم می آیم و می گویم، اغتشاش بس است، برگرد سراغ مسئله ی اول.

برمیگردم. چند ثانیه ای نگذشته که ریمایندر موبایلم صدایش در می آید و اعلام می کند وقت رسیدگی به موضوعی است که از قبل قولش را داده بودی. نگاهی به ریمایندرم می اندازم و با خودم می گویم بگذار تا نیم ساعت دیگر سراغش خواهم رفت، فعلاً مسئله قبلی را به سرانجامی برسانم. برمیگردم سر مسئله اول و سعی میکنم تمرکز کنم که اینبار ذهنم منحرف نشود. در میانه ی این تمرکز رضایتبخش تصویر صفحه موبایلم که موضوعی را یاد آوری میکرد از ذهنم محو نمی شود، تلاشم را میکنم تا نادیده اش بگیرم ولی انگار دست بردار نیست. وسط این تمرکز فکرم مشغول این شده که واقعاً کدامشان اولویت بیشتری دارد! نکند اینکه تصویر موضوع صفحه موبایلم که قصد محو شدن ندارد نشانه این است که مهمتر است؟ کمی با خودم کلنجارمی روم انگار پشت گردنم در این فاصله غیرعادی میخارد. کمی پشت گردنم را میخارانم. در همین حال به ذهنم خطور میکند که نکند این موضوعات وبال گردنم هستند که پشت گردنم میخارد! بعد با خودم می گویم احتمالاً برخی از این نویسندگان آبکی زبان بدن که کتابهای بازاری می نویسند هم در همین حال من بودند که باور کردند خاریدن پشت گردن به معنای وبال گردن بودن است. بعد با خودم می اندیشم که نباید در تحلیل این موضوعاتی که در ذهنم است مانند این نویسندگان آبکی فکر کنم.باید دقیقتر و علمی تر و مستندتر به این موضوعات بپردازم. بعد کمی خوشحال می شوم که فکر میکنم مانند آنها نیستم و قبراق تر از یک دقیقه پیش باز هم سراغ موضوع ذهنیم بر میگردم.

این بار با خودم می گویم که چون چند دقیقه پیش تمرکز کافی نداشتم بهتر است از اول موضوع را بررسی کنم. به اول داستان بر میگردم .کمی جلوتر که می روم به دلیل اینکه مسائل برای مغزم تکراری هستند، مغزم بی سر و صدا سراغ میانبرها می رود، گناهی ندارد میخواهد کمی انرژی ذخیره کند!. سعی میکنم جلویش را بگیرم، تا حدی موفق می شوم ولی احساس میکنم خسته تر از آنم که تمرکز لازم را  داشته باشم.

می روم کمی استراحت کنم. صفحه لپ تاپم را باز میکنم و برای استراحت ذهنی سری به وبلاگ یکی از دوستان خوبم میزنم. مطلب کوتاهی نوشته که میخوانم. میانه ی نوشته به سندی لینک داده است که آنرا باز میکنم.درگیر بررسی سند میشوم که در پائین صفحه لینک جذابی در مورد همین موضوع میبینم. ناخودآگاه وارد لینک جدید می شوم و میبینم اتفاقاً موضوع مفیدی است و رابطه زیادی با موضوع پست وبلاگ دوستم دارد. تا انتها میخوانم. به واژه ای تخصصی بر میخورم که هنوز معنای شفافی برایم ندارد.گوگل را باز میکنم و دنبال معنی آن میگردم. بر حسب اتفاق وبسایتی میبینم که نه تنها این واژه بلکه مفهوم کلی تر آنرا به طرز جالبی توضیح داده است.از خواندن این صفحه به وجد آمده ام که با خودم میگویم بهتر است مطلب بعدی آنرا هم بخوانم چون من که دیگر به این سایت بر نمیگردم و آنقدر تعداد بوک مارکهایم هم زیاد شده که اگر این را هم اضافه کنم احتمالاً هرگز آنرا نخواهم خواند. با این استدلال سراغ مطلب جذاب بعدی این سایت می روم و آنرا هم میخوانم. ساعتم را نگاه میکنم میبینم زمان زیادی گذشته و بهتر است دیگر ادامه ندهم. به وبلاگ دوستم بر میگردم تا کامنتی برایش بگذارم.

مشغول نوشتن کامنت می شوم و در قسمتی از آن میخواهم منبعی را که قسمتی از حرفم بر پایه آن است لینک کنم. وبسایت منبعم را گوگل میکنم و به صفحه اول میروم و خیلی اتفاقی میبینم که مطلب جدید و مرتبطی با موضوع مورد نظر من نوشته شده. حیفم می آید که نخوانم چون الان درگیر نوشتن کامنت در مورد همین موضوعم، بدون معطلی شروع به خواندنش میکنم. در نهایت باز میگردم و کامنتم را تمام میکنم.با خودم میگویم دیگر بس است باید برگردم سر مسئله خودم. و در گوشه ای از ذهنم ماشین توجیه م به کار افتاده و به من می گوید زیاد سخت نگیر، یادگیری کریستالی یعنی همین!

با خستگی ای بیشتر از قبل به فکر کردن در مورد موضوعم میپردازم ولی فکر دیگری به فکرهای قبلیم اضافه شده و آن اینکه واکنش دوستم به کامنت من چه خواهد بود. با خودم می گویم به واکنشش فکر نکن، بعد از تمام کردن این موضوع به وبلاگش سری خواهی زد و واکنشش را خواهی دید. با زحمت و دردسر موضوع را تمام میکنم.

یادم می آیدکه موضوعی را که ریماندرم یادآوری کرد تمام نکرده ام و وقت کمی برای اتمامش دارم. سراغش می روم و همزمان برنامه فردا یادم می آید که باید در مورد این موضوع در جلسه ای که دارم صحبت کنم. ذهنم درگیر فکر کردن به مسائلی که در جلسه باید مطرح کنم می شود.سعی می کنم انسجامی به افکارم بدهم. یکساعتی طول میکشد تا موضوع را تمام کنم. 

کمی بعد می خواهم سری به وبلاگ دوستم بزنم که صدای زنگ در افکارم را قیچی می کند. از پشت لپ تاپم بلند می شوم و با احساس سرگیجه عجیبی به سمت در می روم...

 

داشتن تمرکز و مدیریت کردن توجه ، گنج های دنیای امروز ما هستند. امیدوارم به خودمان،زندگی مان و ذهنمان رحم کنیم و فکری برای کسب این نعمات کنیم که نداشتنشان غیر از له کردن آرامش ذهنیمان ،جلوی موفقیت و رشدمان را هم خواهد گرفت.

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۷
سامان عزیزی
جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ب.ظ

خطاهای حافظه و استفاده آنها در تبلیغات

پیش نوشت: احتمالاً شما هم در چنین موقعیتی قرار گرفته اید که با یک نفر از دوستان دوران کودکی تان بر سر اتفاقی که در همان دوران برایتان پیش آمده بحث کنید. شما داستان را طوری به خاطر می آورید و او داستان را طور دیگری.

شما از حافظه تان مطمئنید و مثل روز برایتان روشن است که دارید درست می گوئید و دوستان هم با همین اطمینان از صحت وقایعی که به خاطر می آورد می گوید. 

غالباً در این نوع گفتگوها، نظر هیچکدام از طرفین تغییری نمیکند و هر دو از تصاویری که به یاد می آورند اطمینان دارند.

پایان پیش نوشت.

 

چند وقت پیش، داشتم کتاب روانشناسی شناختی نوشته رابرت استرنبرگ رو مطالعه میکردم که با تحقیقات روانشناسی به نام "الیزابت لافتوس" (Elizabeth Loftous) آشنا شدم که در زمینه حافظه سرکوب شده و به خصوص در مورد شاهدان عینی در دادگاه ها تحقیق می کند.

بر اساس آمارهایی که دادستانیهای ایالات متحده در سال1995 ارائه کرده ،در هر سال 77000 متهم بر اساس شناسایی شاهدان عینی دستگیر می شوند.

مطالعات روی 1000 مورد محکومیتی که اشتباه شناخته شده است،به اشتباه بودن تشخیص شاهدان عینی به عنوان "بزرگترین عامل احکام اشتباه" اشاره دارد (ولز،1993)

در سال 1986 مردی به نام تیموتی به عنوان متهم قتل وحشیانه مادر و دختری جوان دستگیر شد. با وجود اینکه شواهد فیزیکی زیادی بر علیه تیموتی وجود نداشت ولی شهادت شاهدان عینی حاکی از این بود که او هنگام وقوع قتل در نزدیکیهای صحنه جنایت بوده است. او دو سال و چهار ماه در زندان در انتظار مرگ بود که سرانجام مشخص شد که مردی که به تیموتی شباهت داشته مکرراً به محله قربانیان جنایت سر می زده است و مجدداً تیموتی را محاکمه و سپس تبرئه کردند.

داستانهایی مانند داستان تیموتی فراوانند و تحقیقات مختلفی اشتباه بودن تشخیص شاهدان عینی را نشان داده است. تخمین زده شده است که در ایالات متحده سالانه تا 10000 نفر ممکن است به اشتباه بر اساس شهادت عینی نادرست محکوم شوند(کاتلر و پنراد،1995. لافتوس و کچام،1991)

مطالعات مختلف نشان میدهد که ما به سادگی ممکن است به سمت ساختن حافظه ای هدایت شویم که با آنچه واقعاً اتفاق افتاده متفاوت باشد.

 

حال بیایید کمی از جرم و جنایت و شاهدان عینی دور شویم و ببینیم این خطای حافظه ما انسانها، در چه موقعیت های دیگری ممکن است ما را دچار خطا کند.

موضوع یکی از تحقیقات الیزابت لافتوس در مورد اثر این خطای حافظه و ارتباط آن با تبلیغات شرح حال نگاری است که ممکن است هر یک از ما در معرض آن قرار بگیریم.

لافتوس گزارش تحقیقش را با این سوال شروع می کند: (تحقیقی با همکاری کتی براون و ریانون الیس انجام شد)

آیا زمانی را که کوچک بودید و خانواده شما به دیسنی لند رفت به یاد می آورید؟ نقطه برجسته سفر شما دیدار با میکی موس بود که با شما دست داد. آیا شما آنرا به یاد می آورید؟

بازاریابها از تبلیغات شرح حال نگاری برای ایجاد حسرت گذشته (نوستالژی) در مورد محصولاتشان استفاده می کنند.

لافتوس و همکارانش به بررسی این موضوع پرداختند که آیا چنین ارجاعی می تواند افراد را به این باور برساند که در کودکی تجربه ای مانند آنچه در چنین تبلیغی آمده است،داشته اند؟

آزمودنی ها ابتدا در معرض تبلیغی قرار گرفتند که می گفت آنها در کودکی با میکی موس دست داده اند. بعداً آنها به سوالاتی درباره تجارب دوران کودکی خود در دیسنی پاسخ دادند. در مقایسه با گروه گواه، تبلیغ اعتماد آنها به اینکه در کودکی شخصاً در والت دیسنی با میکی موس دست داده اند را افزایش داد.

آنها بعد از بررسی به این نتیجه رسیدند که افزایش اعتماد می تواند ناشی از 1- زنده شدن یک حافظه واقعی یا 2- خلق یک حافظه جدید و کاذب باشد. پس ممکن بود که آنها واقعاً در کودکی میکی موس را ملاقات کرده باشند و اینکه هر دو حالت ممکن بود محتمل باشند. بنابراین آنها آزمایش دومی را انجام دادند که آزمودنی ها تبلیغات دروغینی را درباره دیسنی مشاهده می کردند که نشان میداد آنها با یک شخصیت غیر ممکن به اسم "باگزبانی" دست داده اند.  مجدداً در مقایسه با گروه گواه، تبلیغات موجب افزایش اعتماد آنها به این مسئله شد که شخصاً با باگزبانی دست داده اند!

اگر چه احتمال چنین اتفاقی غیرممکن بود چون "باگزبانی" یک شخصیت وارنر برادرز  بود که مرده ی آن هم نمیتوانست در سرزمین دیسنی پیدا شود ولی حدود 16درصدآزمودنی ها بعداً گفتند که به یاد دارند که چنین اتفاقی واقعاً برایشان رخ داده است.

گروه تحقیق بعدها این تبلیغات را با هدف مقایسه دو نوع تبلیغ تصویری و متنی تکرار کردند و نتیجه گرفتند که تبلیغات تصویری موجب تقویت اساسی اثر حافظه کاذب می شود. (48درصد در مقابل 17درصد)

این یافته ها نشان میدهند که تبلیغاتی که در بر گیرنده ارجاعات شرح حال نگاری است می تواند در حافظه شخصی دوران کودکی مداخله کند. تبلیغ کنندگان احتمالاً جزئیات کاذبی را ذکر نمی کنند بلکه آنها جزئیاتی را که می تواند درست باشد ذکر می کنند. البته در مورد همه درست نیست.ممکن است وقتی در دیسنی بودید تصویر میکی موس را دیده باشید ولی هیچ وقت با او ملاقات نکرده باشید یا با او دست نداده باشید. تبلیغ ممکن است شما را به این فکر وادار کند که چنین کرده اید.

از آنجا که ما هزاران تبلیغ را هرماه مشاهده میکنیم، آیا همگی ما می توانیم مصداق ناخواسته تجربه تحریف حافظه باشیم؟

در ایران نیز ما در معرض تبلیغات مختلفی از این دست قرار گرفته و خواهیم گرفت، بنابراین باید بیشتر از قبل مواظب نوستالژی هامون باشیم!

در مورد خطاهای شناختی، دانشمندان مختلفی مشغول تحقیق هستند که تا کنون نتایج این تحقیقات نشان داده است که ما دچار خطاهای فراوانی هستیم. فکر میکنم حداقل کاری که ما می توانیم انجام دهیم شناختن این خطاهاست. همین شناخت شاید به ما کمک کند تا گاهی به برخی از این خطاها آگاه شویم و بدانیم که مشغول خطا کردن هستیم! (چون در بسیاری از موارد جلوگیری از این خطاها بسیار سخت یا ناممکن است) و یاد بگیریم که در موارد مختلف آنقدر با سماجت و یقین فکر نکنیم که حتماً درست میگوییم و آنچه می گوییم مبتنی بر واقعیاتیست که اتفاق افتاده است.

اگر عمر و فرصتی باقی بود قصد دارم تا در آینده از برخی از این خطاها و تحقیقات مرتبط با آنها بنویسم. فکر میکنم مرور و نوشتن از این خطاها حداقل برای خودم مفید خواهد بود.

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۵
سامان عزیزی
جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ب.ظ

کمی دیگر در مورد داستایفسکی

این نوشته سر و ته مشخص و معلومی نخواهد داشت و صرفاً نوعی یادداشت نویسی ست.

چند روزی هست که فکرم درگیر داستایفسکی و شخصیت اونه. سعی میکنم بخشی از چیزهایی که بهشون فکر کردم اینجا بنویسم.شاید روزی دوباره برگشتم و دوباره خوندمشون.

 داستایفسکی بسیاری از  زندگی های شخصیت های رمان های بزرگش رو یا زیسته یا در زیستنش دیده. (ظاهراً به گواهی یکی از زندگینامه نویسانش، اکثر زندگی نامه نویسان دیگه هم همین فکر رو میکنن). همین باعث شده که تا حد بسیار زیادی شخصیت هایی در رمانهاش خلق کنه که به "انسان" نزدیکترن.

نکته جالب و مهمی که در تفکر داستایفسکی جایگاه مهمی داشته اینه که اون، انسان رو یک موجود معقول و منطقی نمیدونه و بارها و بارها نشون میده که این موجود تا چه حد میتونه غیر معقول و بی منطق باشه. چقدر میتونه تحت تاثیر احساسات و هیجانات و انگیزه های عجیب و غریب (اما آشنا برای همه ما!) فکر کنه و دست به عمل بزنه.

مسئله ای که(غیر منطقی بودن انسان) امروزه، اقتصاددانان رفتاری دارن بهش میپردازن و هنوز در ابتدای راهش هستند.

به نظرم همین دیدگاه به تنهایی میتونه نشون دهنده شناخت عمیق اون از نهاد انسان باشه. اون هم در عصری که اعتقاد به خردمند بودن انسان و پایه قرار دادن منطق و سود و فایده فردی مشغول جوانه زدن بوده.

 

از نظر داستایفسکی یگانه راه رستگاری انسان از "رنج" میگذره. اون رنج کشیدن رو برای جلا دادن به روح ضروری میدونسته. تا حدی که انواع رنج های خود خواسته رو به خودش و شخصیتهای داستانهاش تحمیل میکرده.

جالبه که اون حتی برای افکار سیاهی هم که در ذهنش داشته خودشو مستحق رنج میدونسته. اصولاً خودش  رو (و شاید دیگران هم) برای "افکار" سیاه و تاریک به همون اندازه "اعمال و رفتار" سیاه و تاریک (و بلکه بیشتر) مستحق رنج و عذاب میدیده.

 

بعضی وقتها و در بعضی گفتگوها در داستانهاش، انگار اعتقادش بر این بوده که راه رسیدن به تعالی روح از سیاه ترین و پست ترین تجربه های زندگی گذر میکنه (آدم یاد این گفته نیچه میفته (به مضمون): که شاخه های درخت هرچه بلندتر و بلند تر به سوی نور قد میکشن، ریشه های درخت به همون اندازه در تاریکی و سیاهی خاک فرو میرن)

 

فکر میکنم تا حد زیادی میتونیم داستایفسکی رو مصداق این بیت مولانا هم در نظر بگیریم:

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش    //    بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

 

چیز دیگه ای که در مورد داستایفسکی به ذهنم میرسه اینه که آدم به شدت منفعلی بوده و تقریباً میشه گفت که بسیاری از اتفاقات زندگیش (حتی چند تا از رمان هاش رو) زیر فشار شرایط و محیط و دیگران، با کمترین عاملیت از جانب خودش رقم خورده.

قضاوت دیگه ای که میتونم در مورد شخصیت داستایفسکی بکنم اینه که اگر بر اساس مدل پنج عاملی شخصیت (BIG 5) بخوام شخصیتش رو تحلیل کنم میتونم به بگم که در عامل C (به زبان ساده: مسئولیت پذیری) نمره پائینی میگرفت و در فاکتور N (به ربان ساده: نوروتیک بودن ) نمره نسبتاً بالایی کسب میکرد. از زندگیش (البته به روایت زندگی نامه نویسانش) بر میاد که به شدت آدم بی مسئولیتی بوده.

 

یکی از بزرگترین دغدغه های او که میتونیم رگه های زیادی ازش در رمانهاش ببینیم مسئله اخلاق بوده. مجادلات ذهنی اخلاقی خودش که تا پایان عمر هم درگیرشون بود در شخصیت های رمانهاش هم به سادگی قابل مشاهده ست. نمونه های گردش ها و چرخش های شدید اخلاقی در قهرمانان داستانهاش رو میشه به سادگی پیدا کرد. اون در جستجوی آرمانی اخلاقی برای خودش بود و هرچند در برادران کارامازوف ، ظاهراً به سمت آرمانهای اولیه مسیحیت گرایش پیدا کرده و داستان رو به نفع اون به پایان میبره ولی به نظر میرسه که هنوز درگیر این مسئله بوده. 

 

چیزی که در قلم داستایفسکی منو به شدت جذب خودش میکنه اینه که تقریباً در سراسر کتابهاش بدون پرداختن به حاشیه ها و توصیفات دنیای داستان، یکراست به سراغ "انسانی" آشنا میره.(آشنا برای ما انسانها). انسانی از گوشت و پوست و خون.

 

داستایفسکی دیدگاهی بدبینانه نسبت به انسان و ذات اون داشت و معتقد بود که نیاز به چیزی ضروری هست که انسان رو از این وضعیت رها کنه و راهنمای اون بشه برای پاک و مقدس شدن. و نسخه ای برای انسان پیچید هم که مشخصه و بالاتر گفتم.

 

یکی از دغدغه های مهم داستایفسکی، مسئله آزادی و مسئولیت انسان بود. آزادی و مسئولیت به معنای اگزیستانسیال اونها. و شاید بخاطر همین دغدغه هاست که بعدها و پس از ظهور اگزیستانسیالیست ها(اَه چه کلمه سخت و پرطمطراقی!) ، اونها ارجاعات زیادی به داستایفسکی دادند. حتی اروین یالوم(از چهره های مطرح روانشناسی اگزیستانسیال) هم توصیه موکدی بر مطالعه آثار داستایفسکی داره.

 

داستایفسکی فکر میکرد که بیماریش (صرع) روحی متعالی تر از انسانهای سالم بهش داده. با اینکه برای مبارزه با این بیماری تلاش زیادی کرد ولی این مرض تا پایان عمر یار همراهش بود. اون فکر میکرد که وقتی حملات صرع بهش دست میده به خدا نزدیکتره و چندین بار از این حالات روانی به عنوان تجربه هایی مقدس یاد میکنه.

 

و بالاخره "مرگ" که در نهایت از داستایفسکی یک پیامبر میسازه! اون در طول زندگیش انقدر با مرگ مواجهه شده بود که بتونه چشم در چشمش بندازه و بر این ترس ذاتی انسان غلبه کنه. از مواجهه با مرگ خودش و تا پای تیرباران رفتن گرفته تا مرگ پدرش در نوجوانی.از مرگ برادر حامیش گرفته تا مرگ همسر اولش.از مرگ دختر سه ماه ش گرفته تا مرگ پسر سه ساله ش. به نظرم این مواجهه ها اثری عمیق و ماندگار بر زندگی و آثار داستایفسکی باقی گذاشته و همین اثرات هم بر جذابیت رمانهای اون اضافه کرده.

هرچند که داستایفسکی در پای میز قمار چیزی به دست نیاورد و بارها همه دار و ندارش رو بر سر این میز به باد داد ولی به نظرم در قمار بازی مرگ برنده خوش شانس همه میزها بود!

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۲
سامان عزیزی