زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ب.ظ

کمی دیگر در مورد داستایفسکی

این نوشته سر و ته مشخص و معلومی نخواهد داشت و صرفاً نوعی یادداشت نویسی ست.

چند روزی هست که فکرم درگیر داستایفسکی و شخصیت اونه. سعی میکنم بخشی از چیزهایی که بهشون فکر کردم اینجا بنویسم.شاید روزی دوباره برگشتم و دوباره خوندمشون.

 داستایفسکی بسیاری از  زندگی های شخصیت های رمان های بزرگش رو یا زیسته یا در زیستنش دیده. (ظاهراً به گواهی یکی از زندگینامه نویسانش، اکثر زندگی نامه نویسان دیگه هم همین فکر رو میکنن). همین باعث شده که تا حد بسیار زیادی شخصیت هایی در رمانهاش خلق کنه که به "انسان" نزدیکترن.

نکته جالب و مهمی که در تفکر داستایفسکی جایگاه مهمی داشته اینه که اون، انسان رو یک موجود معقول و منطقی نمیدونه و بارها و بارها نشون میده که این موجود تا چه حد میتونه غیر معقول و بی منطق باشه. چقدر میتونه تحت تاثیر احساسات و هیجانات و انگیزه های عجیب و غریب (اما آشنا برای همه ما!) فکر کنه و دست به عمل بزنه.

مسئله ای که(غیر منطقی بودن انسان) امروزه، اقتصاددانان رفتاری دارن بهش میپردازن و هنوز در ابتدای راهش هستند.

به نظرم همین دیدگاه به تنهایی میتونه نشون دهنده شناخت عمیق اون از نهاد انسان باشه. اون هم در عصری که اعتقاد به خردمند بودن انسان و پایه قرار دادن منطق و سود و فایده فردی مشغول جوانه زدن بوده.

 

از نظر داستایفسکی یگانه راه رستگاری انسان از "رنج" میگذره. اون رنج کشیدن رو برای جلا دادن به روح ضروری میدونسته. تا حدی که انواع رنج های خود خواسته رو به خودش و شخصیتهای داستانهاش تحمیل میکرده.

جالبه که اون حتی برای افکار سیاهی هم که در ذهنش داشته خودشو مستحق رنج میدونسته. اصولاً خودش  رو (و شاید دیگران هم) برای "افکار" سیاه و تاریک به همون اندازه "اعمال و رفتار" سیاه و تاریک (و بلکه بیشتر) مستحق رنج و عذاب میدیده.

 

بعضی وقتها و در بعضی گفتگوها در داستانهاش، انگار اعتقادش بر این بوده که راه رسیدن به تعالی روح از سیاه ترین و پست ترین تجربه های زندگی گذر میکنه (آدم یاد این گفته نیچه میفته (به مضمون): که شاخه های درخت هرچه بلندتر و بلند تر به سوی نور قد میکشن، ریشه های درخت به همون اندازه در تاریکی و سیاهی خاک فرو میرن)

 

فکر میکنم تا حد زیادی میتونیم داستایفسکی رو مصداق این بیت مولانا هم در نظر بگیریم:

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش    //    بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

 

چیز دیگه ای که در مورد داستایفسکی به ذهنم میرسه اینه که آدم به شدت منفعلی بوده و تقریباً میشه گفت که بسیاری از اتفاقات زندگیش (حتی چند تا از رمان هاش رو) زیر فشار شرایط و محیط و دیگران، با کمترین عاملیت از جانب خودش رقم خورده.

قضاوت دیگه ای که میتونم در مورد شخصیت داستایفسکی بکنم اینه که اگر بر اساس مدل پنج عاملی شخصیت (BIG 5) بخوام شخصیتش رو تحلیل کنم میتونم به بگم که در عامل C (به زبان ساده: مسئولیت پذیری) نمره پائینی میگرفت و در فاکتور N (به ربان ساده: نوروتیک بودن ) نمره نسبتاً بالایی کسب میکرد. از زندگیش (البته به روایت زندگی نامه نویسانش) بر میاد که به شدت آدم بی مسئولیتی بوده.

 

یکی از بزرگترین دغدغه های او که میتونیم رگه های زیادی ازش در رمانهاش ببینیم مسئله اخلاق بوده. مجادلات ذهنی اخلاقی خودش که تا پایان عمر هم درگیرشون بود در شخصیت های رمانهاش هم به سادگی قابل مشاهده ست. نمونه های گردش ها و چرخش های شدید اخلاقی در قهرمانان داستانهاش رو میشه به سادگی پیدا کرد. اون در جستجوی آرمانی اخلاقی برای خودش بود و هرچند در برادران کارامازوف ، ظاهراً به سمت آرمانهای اولیه مسیحیت گرایش پیدا کرده و داستان رو به نفع اون به پایان میبره ولی به نظر میرسه که هنوز درگیر این مسئله بوده. 

 

چیزی که در قلم داستایفسکی منو به شدت جذب خودش میکنه اینه که تقریباً در سراسر کتابهاش بدون پرداختن به حاشیه ها و توصیفات دنیای داستان، یکراست به سراغ "انسانی" آشنا میره.(آشنا برای ما انسانها). انسانی از گوشت و پوست و خون.

 

داستایفسکی دیدگاهی بدبینانه نسبت به انسان و ذات اون داشت و معتقد بود که نیاز به چیزی ضروری هست که انسان رو از این وضعیت رها کنه و راهنمای اون بشه برای پاک و مقدس شدن. و نسخه ای برای انسان پیچید هم که مشخصه و بالاتر گفتم.

 

یکی از دغدغه های مهم داستایفسکی، مسئله آزادی و مسئولیت انسان بود. آزادی و مسئولیت به معنای اگزیستانسیال اونها. و شاید بخاطر همین دغدغه هاست که بعدها و پس از ظهور اگزیستانسیالیست ها(اَه چه کلمه سخت و پرطمطراقی!) ، اونها ارجاعات زیادی به داستایفسکی دادند. حتی اروین یالوم(از چهره های مطرح روانشناسی اگزیستانسیال) هم توصیه موکدی بر مطالعه آثار داستایفسکی داره.

 

داستایفسکی فکر میکرد که بیماریش (صرع) روحی متعالی تر از انسانهای سالم بهش داده. با اینکه برای مبارزه با این بیماری تلاش زیادی کرد ولی این مرض تا پایان عمر یار همراهش بود. اون فکر میکرد که وقتی حملات صرع بهش دست میده به خدا نزدیکتره و چندین بار از این حالات روانی به عنوان تجربه هایی مقدس یاد میکنه.

 

و بالاخره "مرگ" که در نهایت از داستایفسکی یک پیامبر میسازه! اون در طول زندگیش انقدر با مرگ مواجهه شده بود که بتونه چشم در چشمش بندازه و بر این ترس ذاتی انسان غلبه کنه. از مواجهه با مرگ خودش و تا پای تیرباران رفتن گرفته تا مرگ پدرش در نوجوانی.از مرگ برادر حامیش گرفته تا مرگ همسر اولش.از مرگ دختر سه ماه ش گرفته تا مرگ پسر سه ساله ش. به نظرم این مواجهه ها اثری عمیق و ماندگار بر زندگی و آثار داستایفسکی باقی گذاشته و همین اثرات هم بر جذابیت رمانهای اون اضافه کرده.

هرچند که داستایفسکی در پای میز قمار چیزی به دست نیاورد و بارها همه دار و ندارش رو بر سر این میز به باد داد ولی به نظرم در قمار بازی مرگ برنده خوش شانس همه میزها بود!

۹۶/۰۱/۲۵
سامان عزیزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی