زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۸۷ مطلب با موضوع «روانشناسی» ثبت شده است

شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ب.ظ

آیا شما هم با موبایلتان رابطه عاطفی دارید؟

صبح که بیدار می شوید، اولین کاری که می کنید چیست؟ احتمالاً ساعت را نگاه می کنید، از روی صفحه موبایلتان.

اگر فشار دستگاه گوارش،شما را وادار به بلند شدن نکند احتمالاً ایمیلتان،تلگرامتان،اینستایتان،فیسبوکتان و یا هر کانال ارتباطی دیگرتان را چک می کنید تا ببینید کسی برایتان پیغامی نگذاشته ،و این کار را کجا انجام می دهید، از روی صفحه موبایلتان.

وقتی می خواهید جایی بروید،اولین چیزی که بر میدارید،احتمالاً موبایلتان است،فقط به خاطر گُل روی صفحه موبایلتان.

وقتی سر سفره غذا می نشینید، اول از همه غذا را از کجا نگاه می کنید؟ احتمالاً از روی صفحه موبایلتان.

اول صبح و بعد از شروع روزتان، بخاطر اینکه ببینید وقتی شما خواب بودید ولی دنیا خواب نبود! چه اتفاقاتی افتاده،از کجا شروع می کنید؟احتمالاً از روی صفحه موبایلتان.

وقتی بیکار نشسته اید، بیشتر از هر چیز کجا را نگاه می کنید؟ احتمالاً روی صفحه موبایلتان.

اگر تعداد دفعات نگاه کردن به یک شخص یا چیز را در طول زمان بیداریتان حساب کنید،چه چیزی رکورد دار خواهد بود؟ احتمالاً روی صفحه موبایلتان.

بیزحمت خودتان فهرست را ادامه دهید، من روی صفحه موبایلم چشمک می زند!

 

خوب عزیز من، من اگر این همه به روی زشت ترین موجود دنیا هم خیره می شدم، تا الان عاشقش شده بودم! و دوری اش برایم مشکل می شد!. حالا خوبرویی این چنین،که آنچه همه خوبان دارند او یکجا دارد، که دیگر جای خود دارد.

 

روانشناسان به این مشکل شدنِ دوری از موبایل می گویند "نوموفوبیا" یا همون "No Mobile Phobia"

 

آمار و ارقام در این زمینه فراوان است.انگار ما به طور متوسط نزدیک به صد بار در روز(خواسته و ناخواسته) روی ماه موبایلمان را چک می کنیم(برخی منابع برای سنین هجده تا بیست و چهار سال رقم پانصد تا نه صد بار را ذکر کرده اند)، یا می گویند اگر موبایلمان در فاصله ای بیش از 1.5 متری ما قرار داشته باشد دچار نگرانی و اضطراب می شویم.  و آمارهای مختلف دیگر،که با یک سرچ ساده می توانید به همه آنها دسترسی پیدا کنید.

می فرمائید "خوب که چی؟"

عرض میکنم: هیچی.فقط خواستم بدانید.همین.

نه قصد نصیحت دارم(که دیگ به دیگ نمیگه روت سیاه) و نه قصد لیست کردن n تکنیک کم کردن وابستگی به موبایل.

می دانید "توجه" و "تمرکز" این روزها گوهر کمیابی شده است و من هم اسمی برای این خوبرو انتخاب کرده ام که گفتم اینجا هم بنویسمش:

قاتل التوجه فی کل امور.

 

خارج از این بحث ها شاید بد نباشد اگر چند روزی (در خانه و محل و کار و مترو و اتوبوس و تاکسی و مهمانی و ...) آمار تعداد و نوع استفاده و مدت زمان استفاده دیگران را (و نه خودتان را) از موبایلشان بگیرید(آخر شاعر میفرماید: خوشتر آن باشد که سرّ دلبران، گفته آید در حدیث دیگران) شاید کمی در مورد رابطه تان با خوبروی خودتان هم به فکر فرو رفتید.(شاید هم نرفتید و بعد از آن بخاطر دو به هم زنی من در رابطه شما و خوبرویتان فحشی چند نثارم کردید)

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۵
سامان عزیزی

پیش نوشت: منظور از کلید در عنوان این پست، کلید روشن و خاموش کردن است نه کلید باز و بسته کردن در!

ویکتور فرانکل، روانشناسی یهودی بود که در خلال جنگ  جهانی دوم به اسارت نازی ها در آمد و راهی اردوگاه های کار اجباری شد. طی سه سالی که زندانی بود بدترین و فجیع ترین شکنجه ها را تحمل کرد، دوستان و نزدیکانش جلو چشمش عذاب می کشیدند، یا از فرط درد و شکنجه می مردند یا از فرط رنج های غیر قابل تحمل، خودکشی می کردند و جان می دادند. اما او زنده ماند و پس از آزادی، حاصل تجربیاتش در اردوگاه را در قالب یک کتاب که پایه ای برای نظریه تجربه شده اش بود منتشر کرد. کتاب انسان در جستجوی معنا.

او که پایه گذار مکتب لوگوتراپی در روانشناسی است، معتقد بود که معنا بخشیدن به زندگی اش، راه نجاتش را فراهم کرده بود.

اما به نظر میرسد چیزی که بیشتر از همه چیز در قدرت بخشیدن به اراده او نقش داشته است، احساس کنترل بر افکارش بوده است. چنانچه خودش در کتاب انسان در جستجوی معنا هم اشاره می کند :

همه چیز را می توان از انسان گرفت مگر یک چیز را. آخرین آزادی بشر را در گزینش رفتار خود در هر شرایطی و گزینش راه خود.

 

سالها پیش محققان آزمایشی را ترتیب دادند که هدف آن سنجش ارتباط حساسیت شنوایی با درد بود. در مرحله ای از آزمایش ،آنها برخی افراد را در اتاقک های صوتی قرار می دادند و صدا را تا جایی زیاد می کردند که افراد علامت بدهند تا کار بلند تر کردن صدا متوقف شود.

آزمایشگران دو اتاق کاملاً مشابه داشتند که تنها در یک مورد تفاوتی بین شان بود. یکی از اتاق ها یک دکمه ی قرمز اضطراری روی دیوارش نصب شده بود تا شرکت کننده گان در صورت تمایل بتوانند خودشان صدا را قطع کنند (در اصل آن دکمه جنبه نمایشی داشت ولی شرکت کننده گان از نمایشی بودن آن آگاهی نداشتند).

نتایج بسیار هیجان انگیز بود. افرادی که در اتاق دکمه دار قرار می گرفتند به خاطر احساس کنترل ناشی از وجود دکمه قرمز، صداهای بسیار بیشتری را تحمل می کردند.

آزمایش های مشابهی توسط مارتین سلیگمن نیز انجام شده است . او با الهام از آزمایش های ریچارد سولومون از دانشگاه پنسیلوانیا روی سگ ها، و تکمیل و توسعه این سلسله آزمایشات، موفق به مطرح کردن مفهوم" درماندگی آموخته شده" شد که بر پایه احساس عدم کنترل بر خود و شرایط  شکل می گیرد.

 

از همه اینها می خواهم نتیجه بگیرم که، امید، بدون داشتن احساس کنترل ،شکل نخواهد گرفت. اگر شکل هم بگیرد سمت و سوی آن به طرف تقدیر و نیروهای ماورایی و برخی خرافه ها و توهمات خواهد رفت.

با وجود اینکه روانشناسان شناختی، داشتن احساس کنترل بیش از اندازه را جزء خطاهای شناختی ما انسانها طبقه بندی می کنند، ولی همزمان باید بدانیم که انگیزاننده بسیاری از رشد و پیشرفت های انسان، بر پایه همین خطا بنا شده است!

از طرفی، و بنابر گفته برخی روانشناسان دیگر، بخشی از احساس کنترل ما(نسبت به زندگی و محیط مان) در سال های کودکی مان شکل می گیرد، بنابراین نیاز است که والدین با نحوه رفتار و گفتارشان بتوانند در شکل دهی منطقی به این احساس نقش ایفا کنند. چنانکه همین احساس در بزرگسالی این کودکان، می تواند زمینه ساز باور آنها به "اختیار حداقلی" باشد که به نظر میرسد این باور می تواند دنیای متفاوتی را برای آنها رقم بزند. 

پی نوشت: مطالب مرتبط پیشنهادی

1-مطلب محمد رضا شعبانلی(معلم من) در مورد اختیار حداقلی

2-داستانی از اختیار حداقلی

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۸
سامان عزیزی
سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۰ ب.ظ

نا یادگیری در عمل

ما و ما و نصف ما،نصفه ای از نصف ما،گر تو هم با ما شوی جملگی صدتا شویم!

 

احتمالاً این معما در دوران مدرسه به گوش شما هم رسیده باشد.در پاسخ به این معما، اکثر افراد (البته در جامعه آماری در دسترس من) درگیر پیدا کردن عدد مربوط به "ما" با تکیه بر حدسیاتشان می شوند و فراموش میکنند که می توانند به جای "ما"، "x" بگذارند و به سادگی به جواب برسند.

متاسفانه، این اِشکال ما انسانها فقط محدود به حوزه به کارگیری ریاضیات نیست.

همه ما چیزهای زیادی یاد گرفته ایم. از نخستین روزهای زندگیمان تا همین امروز. از فرو نکردن انگشتمان در خورشت قیمه در حال جوشیدن تا استفاده از نمودار های پیچیده برای تحلیل بازار.

اما خبر بد برای همه ما این است که این یادگیری ها در زمان و مکان مناسب به یاریمان نمی آیند. مثلاً ممکن است در جای دیگری درس انگشت و خورشت! را فراموش کرده باشیم و انگشتمان را در شیر در حال جوشیدن فرو کرده باشیم. چون فکر میکردیم آن یکی رنگش قرمز بود و این یکی سفید است!

یا ممکن است یکی از متخصصان آمار و احتمال که دکترایش را در بهترین دانشگاه دنیا گرفته و هم اکنون در حال تدریس نمودارهای پیچیده احتمالات به دانشجویانش است، بعد از دیدن سانحه سقوط یک هواپیما در تلویزیون، تا مدتها با خودرو شخصیش مسافرت برود. یعنی فراموش کند که احتمال مردنش در سانحه هوایی چندین برابر کمتر از احتمال مردنش در سوانح جاده ای است.

روانشناسان این ویژگی ما را "ویژگی میدان " می نامند(domain specificity)

در واقع می خواهند بگویند کلاس درس یک میدان است و زندگی واقعی میدانی دیگر. ما به اطلاعات، نه بر پایه بار منطقی اش،بلکه از روی چارچوبی که آن را در میان گرفته است، و اینکه چگونه در سامانه احساسی-اجتماعی ما ثبت می شود واکنش نشان می دهیم.

ما ممکن است با یک مسئله منطقی واحد، سر کلاس یک جور برخورد کنیم، و در زندگی روزانه جور دیگر. (احتمالاً اگر معمای "ما و ما" را سر کلاس ریاضی از ما می پرسیدند ،سریعتر به جواب می رسیدیم)

 

سال 1971، دنیل کانمن و آموس تورسکی (روانشناسان شناختی)، استادان آمار را با پرسش های آماری ای که در گزاره های غیر آماری پیچیده شده بود به پرسش گرفتند.

یکی از آن پرسش ها هم سنگ این پرسش بود:

فرض کنید در شهری زندگی زندگی می کنید که دو بیمارستان دارد.یکی بزرگ.دیگری کوچک. در یک روز خاص،در یکی از این دو بیمارستان،شصت درصد نوزادانی که زاده می شوند پسرند. این رویداد در کدام بیمارستان محتمل تر است؟

بیمارستان بزرگ، پاسخ بسیاری از آمارگران بود.

در حالی که بنا بر مبانی بنیادین آمار (که همه آمارگران آنرا آموخته اند)، جامعه آماری بزرگتر پایدار است و در دراز مدت باید از جامعه آماری کوچکتر انحراف کمتری نسبت به میانگین (در اینجا پنجاه درصد برای هر یک از دو جنس دختر و پسر) داشته باشد.

 

این ویژگی میدان دوسره کار میکند، یعنی ما بعضی از مسائل را درزندگی روزانه درک می کنیم و در کلاس درس نه. مسائل دیگری را در کلاس و کتاب درک می کنیم ولی در زندگی روزانه کمتر می فهمیم.

خلاصه اینکه: گرایش ما(یا سوگیری ما) به این است که در حالت های متفاوت، مدل ذهنی متفاوتی را به کار اندازیم. مغز ما فاقد یک رایانه ی مرکزی همه کاره است که با قواعد منطقی به کار فتد و آن قواعد را در تمامی حالت ها،به یکسان، به کار گیرد.

 

ظاهرا طبیعت ما چنین است که "یاد نمی گیریم". به عبارتی آموخته هایمان در یک میدان خاص را نمی توانیم در میدان های دیگر به کار بگیریم. پس به نظر میرسد که در اینجا هم نیاز به تلاش و قیام و عصیان علیه طبیعتمان داریم!

فکر می کنم یکی از چالش های مهم همه کسانی که در مسیر یادگیری و رشد تلاش می کنند، کم اثر تر کردن این گرایش مغز باشد. تمرین برای استفاده از آموخته ها در زندگی عملی .

 

مطلب مرتبط:

یادگیری ما در عمل چقدر به کارمان می آید

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۰
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۰ ب.ظ

مرگ

در پست قبلی کمی در مورد روان درمانی اگزیستانسیال و کسی که آنرا مدل کرد،یعنی اروین یالوم، صحبت کردیم. قرار شد که قسمتهایی از کتاب یالوم را اینجا با هم مرور کنیم . در این پست کمی در مورد مرگ و نحوه مواجهه با آن از دید مدل اگزیستانسیالی نقل هایی خواهم آورد.

 

-زندگی و مرگ به یکدیگر وابسته اند.همزمان وجود دارند، نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید، مرگ مدام زیر پوسته ی زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تاثیر فراوان دارد.

-مرگ ،سرچشمه اصلی و آغازین اضطراب است و در نتیجه منشا اصلی ناهنجاری روانی است.

-وقتی بیاموزی خوب بمیری ،می آموزی خوب زندگی کنی.

-سنکا گفته: فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت می برد که مشتاق و آماده دست کشیدن از آن باشد.

-آگوستین میگفت: تنها در رویارویی با مرگ است که خودِ انسان متولد می شود.

-اگر چه نفس مرگ، زندگی را نابود می کند، اندیشه ی مرگ نجاتش می دهد.

 

-وحشت مرگ، همه جایی است و چنان عظمتی دارد که بخش قابل توجهی ازانرژی زندگی صرف انکار مرگ می شود.

-ارنست بِکر گفته : طنز بشری در این است که ژرف ترین نیاز، رهایی از اضطراب مرگ و نابودی است، ولی چون خود زندگی برانگیزاننده ی این اضطراب است ناچاریم از به تمامی زیستن ابا کنیم!

-کیرکگور میگفت: وقتی خود را از زیستنی پرشور بر حذر می داریم، به دلیل هستی در خواب مانده و به عبارت دیگر زندگی نازیسته درونمان، احساس گناه می کنیم.

-ترس از مرگ با اینکه منشا اصلی اضطراب است و ممکن است به دفاع هایی از جمله انکار و جابجایی و ... بیانجامد، ولی همزمان می تواند رهایی بخش هم باشد.

-هرچه رضایت از زندگی کمتر، اضطراب مرگ بیشتر.

 

-زندگی ای که وقف کتمان واقعیت و انکار مرگ شود تجربه را محدود می کند و در نهایت در خود فرو میریزد.

-دانستن اینکه من هم بالاخره روزی میمیرم با واقعاً دانستن آن بسیار متفاوت است.

یالوم معتقد است یکی از راه هایی که به صورت اتفاقی! ما را به اضطراب مرگمان مواجه می کند، شکستن باور ما به مستثنی بودن است، مثلاً زمانی که با مرگ یکی از نزدیکانمان مواجهه می شویم و این باور مستثنی بودن ما فرو میریزد.

 

حدس میزنم از این چند خط چیزی دست گیرتان نشده باشد (اگر بگوئید که نه، چیزی دستگیرمان شده، باز هم میگویم آقا جان! چیزی دستگیرتان نشده است).ما معمولاً با خواندن چند جمله کوتاه ،فکر میکنیم که موضوع را متوجه شده ایم ولی حداقل در این یک مورد می توانم با اطمینان زیادی بگویم که بدون مطالعه دقیق کتاب –روان درمانی اگزیستانسیال- چیزی دستگیرتان نخواهد شد. والسلام

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۰
سامان عزیزی
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ب.ظ

مدلی اگزیستانسیالیستی در تحلیل روان

حدود ده سال پیش، عنوان یک کتاب توجه ام را به خود جلب کرد.عنوان کتاب "وقتی نیچه گریست" بود. بخاطر علاقه زیادی که به نیچه داشتم و دارم تصمیم به مطالعه آن کتاب گرفتم. بعد از خواندن چند صفحه از کتاب، دیگر نتوانستم رهایش کنم. دکتر اروین یالوم، نویسنده کتاب ،تلاش کرده بود در قالب یک داستان جذاب، مدل روان درمانی خود را توضیح دهد. به عبارتی، شاید بتوان گفت که با رمانی علمی طرف هستیم. قدرت قلم یالوم و زیبایی آن آنقدر هست که حتی می تواند کسانی را که صرفاً طرفدار جنبه داستانی کتابها هستند نیز راضی کند.

طی این سالها تمام آثار یالوم را مطالعه کرده ام.برخی از کتابهایش را دوبار خوانده ام و یکی از کتابهایش را چهار بار. فکر میکنم مدلی که یالوم ارائه می کند تاثیر عمیقی بر زندگی و مدل ذهنی من گذاشته باشد.

شاید یکی از دلایلی که آنقدر جذب این مدل شده ام این باشد که بنای این مدل روی اسکلت فلسفه اگزیستانسیال بنا شده است. از اسپینوزا و شوپنهاور گرفته تا نیچه.

از آنجا که دغدغه این فلسفه، متمرکز بر مسائل اساسی زندگی (مرگ-آزادی و مسئولیت-تنهایی-پوچی) است ،به نظر میرسد که این مدل توانسته باشد تا حد زیادی لباسی مناسب از جنس روانشناسی بر تن این مسائل کرده باشد و در نهایت ابزاری برای تحلیل ذهن و روان (خودمان و بعد دیگران!) به دست داده باشد.

همه ما روزی با این مسائل اساسی دست به گربان خواهیم شد، بنابراین فکر میکنم آشنایی با این مدل می تواند در مواقع بسیاری برایمان راهگشا و مفید باشد.

خواندن کتابهای یالوم برای کسانی که با روانشناسی و روانکاوی آشنایی ندارند نیز می تواند ساده و قابل فهم باشد. او تقریباً همه کتابهایش را در قالب رمان و داستان نوشته است.حتی کتاب اصلی او "روان درمانی اگزیستاسیال" نیز با اینکه چارچوب علمی و آکادمیک دارد و سعی کرده مدلش را در این قالب مفهوم پردازی کند، سرشار از داستان ها و نمونه های موردی است که به فهم مطالب و ساده کردن آنها کمک شایانی کرده است.

قسمتی از خلاصه هایی را که از کتابهای یالوم برداشته ام به مرور روی این وبلاگ خواهم داد تا بتوانیم با هم مرورشان کنیم. برای شروع شاید این چند خط مناسب باشد:

 

-شالوده جهت گیری اگزیستانسیال متکی بر تجربه نیست بلکه عمیقاً شهودی است.

-روان درمانی اگزیستاسیال، رویکردی پویا و پویه نگر است و بر دلواپسی هایی تمرکز می کند که در هستی انسان ریشه دارند.

-روان پویه شناسی هر فرد، شامل نیروها،انگیزه ها و ترس های ناخودآگاه و خود آگاهی است که در درونش به کنش مشغولند.

-دلواپسی های اساسی در ژرفا مدفونند، در پوسته ای از لایه های تو در توی واپس زنی،انکار،جابجایی و نماد سازی.

 

در پست بعدی با مرگ شروع میکنیم!

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۱
سامان عزیزی
شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

پروین پا طلایی

نمی دانم اهل فوتبال هستید یا نه ولی اگر باشید احتمالاً می توانید این فضا را تصور کنید:

فرض کنید در یک بازی حساس ،تیم شما یک بر صفر عقب است. هم تیمی شما که به عنوان مهاجم بازی میکند بعد از چند دقیقه یک گل میزند و نتیجه مساوی می شود.

یک ربع بعد شما صاحب توپ هستید و در موقعیت حمله قرار گرفته اید، دو نفر از مهاجمان تیم تان در موقعیت خوبی هستند و شما می توانید به آنها پاس بدهید تا گل را به ثمر برسانند. یکی از آنها همان بازیکنی است که یک ربع پیش گل مساوی را زده بود.

کدام مهاجم را برای پاس دادن انتخاب می کنید؟

 

تحقیقات نشان داده است که اکثریت ما انسانها، توپ را به کسی پاس میدهیم که گل قبلی را زده بود. 

این خطای ما در روانشناسی به مغالطه "دست طلایی" معروف است. این قانون نا نوشته ی ذهن ما معتقد است که "بعد از یکبار پرتاب موفق توپ، شانس بازیکن برای پرتاب مجدد موفق توپ، بیشتر از وقتی است که در پرتاب قبلی ناکام مانده است."

با این حال (بر اساس تحقیقات تورسکی،ژیلوویچ و والون در سال 1985) بررسی نتایج و اطلاعات واقعی بازیکنان چنین واقعیتی را نشان نمی دهد.

چه استفاده ای می شود از این قانون کرد؟ به عنوان مثال، اگر مدافعان تیم حریف از این خطا آگاه باشند، می توانند با مهار کردن گلزن قبلی (با فرض اینکه فقط یک مدافع در خط دفاعی حضور دارد و فقط یکی از دو مهاجم را میتوان مهار کرد) احتمال دفع حمله را بالاتر ببرند.

فکر می کنم اگر کمی دقیق تر به محیط کار و زندگی مان نگاه کنیم، خواهیم دید که ممکن است بارها گرفتار این خطا شده باشیم.

 

توضیح: تیتری که برای این مطلب انتخاب کردم با الهام از لقب "علی پروین" اسطوره فوتبال ایران است.البته همه ما می دانیم که اگر دوباره به او پاس میدادیم،باز هم گل میزد.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۸
سامان عزیزی
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۶ ب.ظ

مغالطه قمارباز

"مغالطه قمار باز" باور اشتباهی است که احتمال وقوع یک حادثه تصادفی مثل پیروزی یا شکست در یک بازیِ مشروط به شانس را متاثر از حوادث تصادفی قبلی می داند.

مثلاً قمار بازی که پنج بازی پشت سر هم را می بازد، ممکن است فکر کند که در ششمین بازی احتمال بیشتری برای پیروزی دارد. در صورتی که هر بازی یک حادثه مستقل است و احتمال برد یا باخت آن، برابر است. در واقع احتمال بردن قمار باز در بار ششم بیشتر از بار اول نیست (یا بار هزار و یکم).

خیلی بدیهی به نظر میرسد، نه؟ 

ولی بیایید با خودمان فکر کنیم که چند بار برایمان پیش آمده که گرفتار همین استدلال نادرست شده باشیم. 

در تصمیم گیری های تا حدی مبتنی بر شانس مان، چند بار خودآگاه یا ناخودآگاه، با خودمان گفته ایم "این بار شانس بیشتری دارم"

 
۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۶
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

متخصصان باتجربه باید مواظب باشند

در سال 1996 مطالعه ای توسط مک نامارا (روانشناس) و همکارانش انجام گرفت که در آن تعدادی متون زیست شناسی را به کودکان عرضه کردند.

در این مطالعه نیمی از کودکان در حوزه زیست شناسی دانش سطح بالایی داشتند و دانش نیمی دیگر در سطح پائینی بود.

علاوه بر این، نیمی از متن از انسجام بالایی برخوردار بود به این معنا که چگونگی ارتباط مفاهیم مختلف متن را با یکدیگر روشن میساخت. نیمی دیگر از متون، انسجام پائینی داشتند. به عبارت دیگر، خواندن آنها مشکل بود چون ایده های متن به آسانی منتقل نمی شد.

سپس خوانندگان می بایست بر اساس آنچه خوانده بودند مسائل مختلفی را حل می کردند.

نتایج جالب بودند:

-آزمودنی هایی که از دانش تخصصی کمی برخوردار  بودند، عملکرد بهتری در مورد متون منسجم داشتند.

این یافته به طور کلی نشان می دهد که وقتی مواد جدید به صورت منسجم به یادگیرندگان عرضه می شود بهتر عمل می کنند.

-وقتی متون از انسجام کمی برخوردار بودند، گروهی که دارای دانش بالایی بودند عملکرد بهتری داشتند.

نتیجه اینکه آزمودنی هایی که دانش بالایی دارند ممکن است در زمان خواندن متونی که انسجام بالایی دارند، به صورت خودکار عمل کنند، یعنی توجه زیادی نداشته باشند ، زیرا فکر می کنند محتوای متن را می دانند. متونی که انسجام کمی دارند آنها را مجبور به توجه بیشتری می کند.

این نتایج اهمیت فرایند توجه را در هنگام حل مسئله خاطر نشان می سازد بخصوص در مورد کسانی که در حوزه ی خاصی تخصص دارند.

همه ما می دانیم که داشتن تجربه و تخصص چیز خوبی است و طبیعی است که مغز ما با تکیه بر این تخصص و تجربه، راه های میانبری را با صرف انرژی کمتری، برای حل مسائل مربوط به آن حوزه خاص، پیدا کند، اما متخصصان با تجربه نباید فراموش کنند که در برخی موارد تکیه بر تجربه می تواند به فاجعه منتهی شود (التماس دعا دارم برای همه با تجربه گان، بخصوص پزشکان مجرب عزیز)

 
۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۲
سامان عزیزی
سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۰ ب.ظ

نقش استراحت دادن به مغز در تقویت قدرت حل مسئله

در روانشناسی اصطلاحی وجود دارد به نام "incubation" که به "رشد نهفته" یا دوره نهفتگی ترجمه می شود.

منظور از رشد نهفته، کنار گذاشتن مسئله برای مدتی، بدون فکر کردن آگاهانه درباره ی آن است. در واقع رشد نهفته توقف کردن در مراحل حل مسئله است.

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که مشغول فکر کردن روی یک مسئله باشید و هر کاری که می کنید از عهده حل آن بر نمی آئید و هیچ یک از راه حل هایی که به آن فکر کرده اید در به نتیجه رساندن شما تاثیری ندارد. اگر در این مواقع سعی کنید مسئله را برای مدتی کنار بگذارید تا فرصت رشد نهفته پدید بیاید، احتمالاً شانس بیشتری برای حل کردن مسئله خواهید داشت.

در جریان رشد نهفته، قرار نیست ما به صورت آگاهانه به مسئله فکر کنیم هر چند که آن مسئله احتمالاً به صورت نیمه هوشیار در حال پردازش است.

 

برخی از پژوهشگران حل مسئله، ادعا کرده اند که رشد نهفته مرحله ای اساسی از فرایند حل مسئله است(کتل،1971 و هلمهولتز،1896)

از طرفی برخی پژوهشگران دیگر در یافتن حمایت تجربی برای رشد نهفته موفق نبوده اند(بارون،1988) با وجود این،حمایت روایتی فراوانی برای آن مطرح شده است(پوانکاره،1913)

برخی روانشناسان معتقدند که یکی از فواید رشد نهفته برای حل مسئله، به حداقل رساندن "انتقال منفی" است.

توضیح انتقال منفی: انتقال منفی زمانی رخ می دهد که حل مسئله قبلی باعث دشوار تر شدن حل مسئله بعدی می شود. 

به هر حال، چند احتمال مختلف برای آثار سودمند رشد نهفته مطرح شده است که از این قرارند:

-وقتی چیزی را مدتی طولانی در حافظه فعال نگه داری نمی کنیم،اجازه میدهیم برخی از جزئیات غیر مهم آن از بین برود و فقط جنبه های معنادار تر آن در حافظه نگه داری می کنیم. آنگاه اختیار داریم این جنبه های معنادار را از نو بازسازی کنیم.به این ترتیب تعداد بسیار معدودی از محدودیتهای ذهنی قبلی باقی می مانند (اندرسون،1975)

-با گذشت زمان،حافظه های جدیدتر بیشتر با حافظه های موجود قبلی،یکپارچه می شوند.(اندرسون،1985)

-با گذشت زمان، محرکهای جدید (چه درونی و چه بیرونی) ممکن است دیدگاه های جدیدی را درباره مسئله فعال سازند. این محرکها ممکن است محدودیتهای ذهنی را تضعیف کنند(باستیک،1982)

-یک محرک درونی یا بیرونی ممکن است حل کننده مسئله را به درک مشابهتی میان مسئله فعلی و مسئله دیگری هدایت کند. در نتیجه حل کننده مسئله ممکن است به سرعت راه حل مقایسه ای پیدا کند یا حتی راه حل شناخته شده ای را به راحتی به کار گیرد.(لانگلی و جونز،1988. سیفرت و همکاران،1995)

-و مورد دیگر اینکه این استراحت دادن به مغز ممکن است باعث افزایش فراخنای توجه (و شاید افزایش ظرفیت حافظه کاری) شود که همین مسئله امکان دریافت فزاینده ی نشانه های دور دست و نگه داری هم زمان آنها را در حافظه فعال فراهم سازد.(لوریا،1973و1984)

 

دو روانشناس به نامهای کاپلان و دیویدسون در سال 1989 بیان کردند که رشد نهفته را می توان به دو طریق تقویت کرد:

1-در آغاز، زمان کافی برای مسئله را در نظر بگیرید.در تمام ابعاد مسئله کاوش کنید.چندین راه حل مسئله را بررسی کنید

2-به رشد نهفته زمان کافی بدهید.به طوری که تداعیهای قدیمی ناشی از انتقال منفی به نوعی تضعیف شوند.

 

منبع مورد استفاده برای تدوین این بحث: کتاب روانشناسی شناختی نوشته رابرت استرنبرگ

 
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۰
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۰۷ ب.ظ

آیا ما مدام در حال کالیبره کردن خودمان نیستیم؟

مقدمات:

کالیبراسیون چیست؟ کالیبراسیون به منظور کنترل صحت و دقت پارامترهای مترولوژیکی دستگاه‌های آزمون و وسایل اندازه‌گیری و کلیه تجهیزاتی است که عملکرد آنها بر کیفیت فرایند تاثیرگذار است.

تعریف دقیق کالیبراسیون در استاندارد ملی ایران به شماره ۴۷۲۳ آمده‌است. کالیبراسیون اجازه می‌دهد که میزان تصحیح لازم را نسبت به نشاندهی تعیین کنیم. با کالیبراسیون ممکن است خواص اندازه شناختی دیگری نظیر اثر کمیت های تاثیر گذار نیز تعیین شود. در واقع کالیبراسیون ویژگیهای کارآمدی دستگاه یا مواد مرجع را بوسیله انجام مقایسات مستقیم مشخص می‌کند. 

تعریف دیگری که در ایزو 10012 آمده است کالیبره کردن را چنین معرفی کرده است: مجموعه ای ازعملیات که تحت شرایط مشخصی برقرار می شود و رابطه ی بین مقادیر نشان داده شده توسط وسیله اندازه گیری و مقادیر متناظر آن کمیت توسط استاندارد مرجع را مشخص می نماید. 

منابع: + و + 

 

معلم عزیزم،محمد رضا شعبانعلی، در مطلبی (لطفاً حتماً بخوانید،چون بدون خواندن آن مطلب، این چند خط نوشته من، یاوه ای بیش به نظر نخواهد آمد) که سال گذشته برای بهروز مطیع(از دوستان خوب متممی من) نوشت، مفهوم کالیبراسیون و کالیبره کردن را به حوزه های مختلف زندگی ما انسانها (و سایر حیوانات) ربط داد. 

باید اعتراف کنم که تا مدتها ذهنم مشغول این آنالوژی فوق العاده بود .نامگذاری و مفهوم پردازی ای زیبا و اثر گذار.

مدت زیادیست به این فکر می کنم که آیا ما مدام در حال کالیبره کردن خودمان نیستیم؟

تقریباً به این باور رسیده ام که هر تصمیم جدید ما، حاصل کالیبره شدن های قبلی ماست.

اگر بپذیریم که مدل ذهنی ای که الان داریم حاصل تصویر ها و پردازش ها و تحلیل ها و تجربه های پیشین ماست یا به عبارتی، وضعیت هر لحظه در سیستم تابع لحظات و اتفاقات قبل و قبل تر آن سیستم است، فکر میکنم راحت تر میتوانیم درک کنیم که چرا ممکن است شیوه تصمیم گیری و هر تصمیم جدید ما، متاثر از مدل ذهنی ما باشد که خود حاصل کالیبره شدن های پیشین است.

ما گاهی توسط خودمان کالیبره می شویم و گاهی توسط محیط و آنچه در اطرافمان در جریان است. فکر میکنم یکی از عواملی که کمک می کند تا خودمان، خودمان را به درست یا غلط، کالیبره کنیم، رفتاریست که روانشناسان آنرا "خود گله گرایی" می نامند.

در میان این کالیبره شدن های مدام، که گاهی به تدریج رخ می دهند و گاهی با سرعت بیشتری، اینکه بدانیم (یا به آن فکر کنیم) آیا درست کالیبره شده ایم یا غلط، اثر مستقیمی بر سرنوشت ما خواهد داشت. 

شاید تشخیص کالیبره شدن های سریع ساده تر باشد (مانند مهاجرت ) اما فکر می کنم تشخیص کالیبره شدن های کند و نامحسوس بسیار سخت تر است و به نظرم میاد که ماندگارترین ضربه ها را از همین کالیبره شدن های کند میخوریم که پایه هایی می شوند برای ساختمان مدل ذهنی ما.

 

در نهایت می خواهم این چند خط را با یک نتیجه گیری اخلاقی! به پایان ببرم:

اگر بپذیریم که ما مدام خودمان را کالیبره می کنیم یا کالیبره می شویم، خوب است بدانیم و آگاه باشیم که مدام در حال کالیبره شدن هستیم.(منظورم این است که حداقل آگاهانه کالیبره شویم!)

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۷
سامان عزیزی