زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۹۱ مطلب با موضوع «اجتماعیات» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۲ ق.ظ

مغالطه پهلوان پنبه

مغالطه پهلوان پنبه یکی از انواع مغالطه هایی است که در بحث ها و نقد ها مورد استفاده قرار می گیرد.

این روزها در فضای وب و بخصوص در شبکه های اجتماعی مختلف به اندازه ای با این مغالطه مواجهه شده ام که برایم عجیب و غریب بود. البته تا حدی هم طبیعی است چون احساسات و هیجانات در حد بالایی است طوری که عقل و منطق را تا حد زیادی به حاشیه می برد. باز هم طبیعی است به این دلیل که طیف وسیعی از عامه مردم مخاطب بحث ها هستند که شاید به اندازه کافی دانش نقادانه یا مطالعات تاریخی و اجتماعی و ... ندارند. فضای دو قطبی و سیاه و سفید هم مزید بر علت شده و بر وخامت اوضاع افزوده است.

احساس کردم بد نیست کمی در مورد این مغالطه و طیف استفاده کنندگانش بنویسم.

 

مغالطه پهلوان پنبه چیست؟

مغالطه پهلوان پنبه زمانی اتفاق می افتد که شخص با ادعایی مخالف است ولی به جای پرداختن به آن ادعا و نقد مستقیم آن، ادعا یا مفهوم دیگری را به شخص مقابلش نسبت می دهد و شروع به حمله به این ادعای دوم می کند.

در واقع شخص به جای روبرو شدن با ادعای اصلی و شفاف کردن آن و نقد پیش فرض ها و اهداف آن ادعا (به معنای نمادین: پهلوان اصلی)، ادعای پوشالی دوم را که شاید به ظاهر مرتبط با ادعای اصلی هم باشد (به معنای نمادین: پهلوان پنبه) مورد نقد قرار می دهد.

معمولاً هدف از حمله به ادعای پوشالیِ نسبت داده شده، کسب پیروزی ظاهری در بحث است.

اغلب اوقات وقتی کسی سراغ مغالطه پهلوان پنبه می رود مجبور می شود از مغالطه های دیگری هم برای پیروزی در بحث استفاده کند(مثل "استفاده از کلمات گمراه کننده" یا "بدیهی جلوه دادن موضوع" یا "ظاهر علمی بخشیدن به صحبتها" و غیره).

ذکر این توضیح هم لازم است که مغالطه پهلوان پنبه بر اساس نظر نویسندگان و محققانی که در زمینه تفکر نقادانه کار کرده اند، جزو مغالطه های پر تکرار طبقه بندی می شود.

 

خلاصه ریاضی وار مغالطه پهلوان پنبه:

شخص الف ادعای A را مطرح می کند.

شخص ب با ادعای A مخالف است ولی به هر دلیلی سراغ شفاف سازی و نقد مستقیم آن نمی رود.

شخص ب ادعای B را که ممکن است به ادعای A مرتبط باشد(یا حتی نباشد) را به شخص الف نسبت می دهد و به آن حمله می کند یا نقدش می کند و دلایلی در رد ادعای B ارائه می کند.

همین!

 

چند مثال:

 شیدا در میانه بحث هایش مدعی می شود که مطالعه تاریخ برای فهم روندها و اتفاقات حال و آینده مفید و موثر است.

فرداد که با مطالعه تاریخ(یا شاید به طور کلی با مطالعه) مخالف است به جای پاسخ به ادعای شیدا، می گوید که "نظریه تکرار تاریخ یک نظریه ی نخ نما شده و نظریه پوچی است که در همه جای دنیا رد شده است." و شروع به تکرار طوطی وارِ دلایلی می کند که مخالفان نظریه تکرار تاریخ بیان کرده اند. و احتمالاً با این حملات احساس پیروزی هم می کند!

*

سارا همراه عده ی زیادی از دانشجویان دانشگاهش در یک تجمع اعتراضی شرکت کرده است و همگی با در دست گرفتن یک دستمال بنفش رنگ! در محوطه اصلی جمع شده اند. پس از چند ساعت مسئولین دانشگاه! می آیند و می گویند که یک نماینده از بین خودتان انتخاب کنید که با هم گفتگو کنیم. سارا به عنوان نماینده انتخاب می شود و خواسته های معترضین را مطرح می کند. مسئول مربوطه بعد از تمام شدن صحبت های سارا، و بدون پاسخ دادن به آن خواسته ها شروع می کند به صحبت در مورد اینکه این حرکت شما نوعی از انقلاب های رنگین! است و انقلاب های رنگی ساخته و پرداخته ی دشمنان دانشگاه است و شما با بی ملاحضگی امنیت دانشگاه را به هم زده اید و باعث اخلال در نظم عمومی شدید! و در ادامه به بر شمردنِ خساراتی می پردازد که ناشی از به هم خوردن نظم و امنیت دانشگاه است، طوری که سارا را وادار به دفاع از خودش و سایر دانشجویان می کند و الی آخر.

*

علیرضا در قسمتی از بحثش مدعی می شود که بهترین روش قابل اتکایی که برای توضیح پدیده ها می شناسد روش علمی است. ابراهیم که ادعای علیرضا به مذاقش خوش نیامده می گوید که علمی که امروز یک چیز می گوید و فردا عکس همان چیز را درست می داند اصلا روش قابل اتکایی نیست. علیرضا در پاسخ توضیح می دهد که منظورش استفاده از روش و فرایند علمی است و منظورش این نیست که علم همه پدیده ها را توضیح می دهد و الی آخر. اما ابراهیم همچنان از غیرقابل اتکا بودن علم می گوید و شروع می کند به ارائه تحقیقات مختلفی که نتایجشان نقیض هم هستند!

*

کاظم که مقداری تاریخ معاصر خوانده پس از صحبت های مانی می گوید که با توجه به مستندات تاریخی، ظاهراً در دوران پهلوی دوم هم تبعیض آشکاری برای استخدام در موقعیت های شغلیِ دولتی وجود داشته است، به عنوان مثال تقریباً تمام کارشناسانی که در سازمان مدیریت و برنامه دولت استخدام شده بودند از میان افراد غیر مذهبی و کسانی بودند که حداقل در ظواهر زندگی شان شبیه به کارمندان غربی بودند.البته با توجه به آمار استخدامی ها، ظاهراً در سایر سازمان های دولتی هم چنین تبعیضی وجود داشته است. مانی که با کاظم مخالف است در جواب می گوید که به هیچ وجه! در آن دوران به آزادی های فردی احترام می گذاشتند و اصلاً کاری به پوشش و ظاهر افراد نداشتند. این حرفت به معنای طرفداری از روایت رسمی دولت حاضر از دولت شاه است!

*

شیرین توضیح می دهد که با توجه به تجربیاتی که جوامع مختلف در یکصد سال اخیر داشته اند تفکرات و مدل های چپ برای اداره جامعه چیزی جز فقر و نابرابری و توسعه نیافتگی نداشته است. ماندانا که از طرفداران نظریه های چپ است می گوید: پس معتقدی که کاپیتالیسم خوب بوده ها؟ این همه بدبختی و استثمارِ کشورهای مختلف کافی نیست؟ شیرین در جواب می گوید که من کی گفتم کاپیتالیسم خوب بوده؟ من داشتم چیز دیگه ای می گفتم و ...

 

 

چه کسانی سراغ مغالطه پهلوان پنبه می روند؟

من فکر می کنم که همه ما ممکن است در بحث و گفتگو هایمان از این مغالطه استفاده کنیم اما شاید بد نباشد چند دسته از این افراد را به عنوان نمونه توضیح دهم.

به نظرم یک تفکیک اولیه می توان انجام داد. اینکه برخی افراد آگاهانه و تعمدی از این مغالطه استفاده می کنند در مقابلِ برخی افراد دیگر که ناآگاهانه و غیرعمد سراغ مغالطه پهلوان پنبه می روند.

افرادی که ناآگاهانه از این مغالطه استفاده می کنند، معمولاً یا کسانی هستند که دانش یا سواد کافی در موضوع مورد بحث ندارند و خودشان هم می دانند که دانششان ناقص است اما متوجه نیستند که جای اشتباهی را نشانه گرفته اند. فکر می کنم این دسته از افراد، اگر برایشان توضیحات بیشتر و بهتری داده شوند متوجه خطایی که در بحث مرتکب شده اند خواهند شد.

یا کسانی هستند که فکر می کنند همه جوانب بحث یا ادعای مورد نظر را می دانند اما در واقع نمی دانند(یعنی نمی دانند که نمی دانند)

به طور خلاصه می توان گفت که افرادی که ناآگاهانه سمت مغلطه پهلوان پنبه می روند در دام ساده سازی بیش از حدِ بحث گرفتار شده اند.

 

اما افرادی که آگاهانه سراغ این مغالطه می روند صرفاً دنبال پیروزی در بحث هستند(و حیف از وقت و انرژی من و شما که قرار باشد صرف جواب دادن به این افراد شود!) و می خواهند دلایل خودشان را قوی و استدلال های طرف مقابل را ضعیف نشان دهند.

طبیعتاً دلایل و انگیزه های مختلفی را می توان به این دسته از افراد نسبت داد که با وجود اینکه به شدت وسوسه شده ام تا یک لیست جامع از انگیزه هایشان تهیه کنم اما به دلیل اینکه از حوزه بحث ما خارج است از توضیحشان صرف نظر می کنم.

 

۰ نظر ۲۷ مهر ۰۱ ، ۰۱:۲۲
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۳ ق.ظ

مصادره به مطلوب

در مطلب قبلی (+) از خشم و نفرتی که با همه وجود احساسش می کردم نوشتم. حسی که دوستش ندارم. حسی که به شدت مخرب و غیر سازنده است، چه برای احساس کننده اش! و چه برای دیگرانی که مورد نفرت قرار گرفته اند و چه برای مشاهده گران.

گرفتاریِ موضع گیری این است که وقتی در مورد یک بخش از یک سیستم موضع گرفتی ناچار می شوی هی دوباره و چندباره در مورد بخش های دیگرش هم موضع بگیری. این است که در نبود فضای مناسب برای بحث و گفتگو و توضیحات و برداشت هایت در مورد کل سیستم، اجزایش و بخش های مختلف آن، تبدیل می شوی به دلقکِ موضع گیرِ نقطه ای!

به هر حال به خاطر اینکه راهم را از فضای مسموم شبکه های اجتماعی و سایر رسانه های داخلی و خارجی(از بیست و سی تا بی بی سی) جدا کنم حیفم آمد که سهمِ قابل توجهی از نفرتی که وجودم را فرا گرفته به سهام دارانش تقدیم نکنم.

واقعاً متاسف و ناراحتم از اینکه هنوز و بعد از چند هفته، این حس رهایم نکرده است. دارم تلاش میکنم که قانعش کنم دست بردارد و راه سازنده تری در پیش بگیرد یا شاید انرژی اش را پشتوانه ی حس های سازنده تری کند.

*

در چند هفته گذشته، طبق روال همیشگیِ اپوزسیون خارج نشین و رسانه هایشان(و اکانت هایشان و مزدورانشان و الی آخر)، تلاش کردند که اعتراضات به حقِ ما مردم ایران را که فقط مربوط به اتفاقات اخیر نیست و حوزه های مختلفی را شامل می شود، مصادره کنند.

فکر می کنم تلاششان بی سابقه باشد و حداقل من به خاطر ندارم که در دوره های دیگری که در دو دهه ی اخیر اتفاق افتاده، تا این حد خودشان را برای مصادره و سوار شدن بر موج خواسته ها و اعتراضات مردم به آب و آتش زده باشند.

قطعاً حرفم مطلق نیست و شامل تمام افراد و جریان هایشان نمی شود اما مطمئنم که اکثریتشان را شامل می شود. در این چند هفته با دقت مضاعفی صحبت ها و ادعاها و سوابق و فعالیت ها و توصیه ها و دستوراتشان! خطاب به مردم را بررسی کرده ام. در چند سال اخیر به بسیاری از افراد و جریانهایشان شک داشتم اما در دوره ی اخیر در مورد تعداد زیادی از آنها شک ام تبدیل به یقین شده. تا حد زیادی (و در چارچوب عقل و شعور محدوم و بررسی هایم و شواهدی که جمع کردم) مطمئن شده ام که خیر و صلاح و خواسته این مردم را یا نمی دانند یا نمی خواهند.

بنابراین سهمشان از نفرتم را تقدیمشان می کنم.

آرزو می کنم خداوند این مردم و این مملکت را از شرِّشان محفوظ بدارد(در کنار محفوظ داشتنمان از شرِّ همنوعانِ داخلی شان)

وقتی برخی افراد و جریان های داخلی را کنارشان می گذارم، احساس می کنم یک روحند در دو بدن. یک باطن اند در دو ظاهر متفاوت و گاهاً متضاد.

 

پس از تقسیم سهام نفرت بین این دو دسته(در این مطلب و مطلب قبلی)، احساس می کنم دیگر، سهامی باقی نمانده باشد و امیدوارم در آینده ای که در پیش رویم است(اگر عمرم به دنیا باشد) تقسیم سهامم از جنس محبت و همدلی و آرزوهای خوب باشد.

و به امید روزهای بهتر برای ایران عزیزمان.

 

پی نوشت: معمولاً  می گویند ای کاش همه ما، هر جا و در هر موقعیتی که هستیم، اگر نمی توانیم خیری به جامعه مان برسانیم، شرّ هم نرسانیم. اما به نظرم بهترین آرزو این است که تمام تمرکزمان روی این باشد که شرّ نرسانیم. اگر این کار را به خوبی یاد بگیریم، خیر ها خودشان از همه سو نمایان خواهند شد.

۳ نظر ۲۵ مهر ۰۱ ، ۰۰:۳۳
سامان عزیزی
جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۴۸ ب.ظ

سردترینِ هیولاهای سرد

شهریور ماه 1395 همراه همسرم حوالی میدان ونک بودیم. پیاده رو چندان شلوغ نبود و ما هم داشتیم پیاده به سمت مقصد می رفتیم.

مردی ریشو همراه زنی چادری و سیاه پوش از سمت خیابان به ما نزدیک شدند. سلام کردند و گفتند اگر ممکنه چند لحظه صحبت کنیم. ما هم از همه جا بی خبر، صرفاً به خاطر حس کنجکاوی گفتیم بفرمائید.

وقتی کنار خیابان رفتیم تازه فهمیدم از مزدبگیران گشت ارشاد هستند. نسبت ما را پرسیدند و گفتند همسرتان باید همراه ما به مرکز وزرا بیاید و در کلاس آموزشی و توجیهی شرکت کند!

من هم در کمال خونسردی از هر دو کارت شناسایی خواستم. مرد ریشو کارتش را نشان داد.از زن سیاهپوش هم کارت خواستم که در نهایت مجبور شد به داخل ون برود و از داخل کیفش کارت شناسایی بیاورد.

از آنها توضیح خواستم که توضیح دهند پوشش همسرم-که کاملاً مطابق عرف جامعه لباس می پوشد و حتی از نظر علم الهدی هم مشکلی نخواهد داشت- چه مشکلی دارد؟ هیچ توضیحی نتوانستند بدهند.

حس می کردم که شبیه افسران راهنمایی رانندگی که گاهی مجبورند قبض های جریمه شان را تمام شده تحویل بدهند، اینها هم باید با ونِ پر از مسافر برگردند.

کم کم داشتم عصبانی میشدم که همسرم گفت مشکلی نیست. همراهشان می روم. آدرس را از ریشو گرفتم و یک تاکسی خبر کردم و رفتم سمت مرکز وزرا.

وقتی رسیدم دیدم حدود صد یا صد و پنجاه نفر جلوی در پایگاه ازدحام کرده اند. با چند نفر صحبت کردم که روال کار چطوره و چکار باید بکنیم. هر کس چیزی می گفت، یکی میگفت باید مدارک بیاریم یکی میگفت باید چادر بیاریم چون تا چادر براشون نیاریم منتظر نگه شون میدارن و آزادشون نمیکنن و الی آخر.

دیدم از شدت خشم و عصبانیت، دیگر تحمل صحبت کردن و پرس و جو ندارم. رفتم جلو در ورودی و با نگهبان که زن سیاهپوشِ دیگری بود صحبت کردم و گفتم از کادر پلیس آگاهی هستم و میخوام بیام داخل و با مسئول اینجا کار دارم. ازم کارت شناسایی خواست ولی هر طور بود قانعش کردم که کارتم داخل ماشین است و فاصله زیاد.

خلاصه داخل رفتم و مرد ریشوی میدان ونک را هم دیدم که با تعجب نگاهم میکرد. از او خواستم مسئول پایگاه را نشانم بدهد. به نظرم فکر کرده بود فرزند مسئولی چیزی هستم!

مرد ریشوی دیگری را به عنوان جانشین مسئول پایگاه نشانم داد.

سرتان را درد نیاورم. از همان ایتدا گفتم که چظور وارد شده ام و به دروغ خودم را افسر آگاهی معرفی کرده ام و از او خواستم توضیح بدهد که با چه مجوز یا قانونی همسرم را که همراهم بوده به اینجا آورده اند.

وقتی خشم و عصبانیتم را دید ابتدا خواست کمی آرامم کند و توضیحاتی در مورد نحوه کار و وظایفشان داد. من هم توضیحات و حرفهایم را زدم.

در نهایت راضی شد که همسرم را از سالن روبرو صدا کنند.

نمی دانم برای حفظ ظاهر بود یا هر چیز دیگری، گفت که یک تعهدنامه داریم که باید امضاش کنین بعد میتونین برین. زیر بار نرفتیم ولی در نهایت همسرم که حدود یک ساعت با بقیه خانم هایی که توسط ریشوها و سیاهپوش ها به مرکز آورده بودند همصحبت شده بود و استرس و نگرانی در چهره اش موج میزد، گفت امضا کنیم و بریم.

قبل از خروج از ریشوی مسئول پرسیدم که فرض کنیم دغدغه ی حجابتون از نظر خودتون درسته، به نظرتون اینکه اینطور فضایی برای بچه های مردم و خانواده هاشون به وجود میارین راه و رسم درستی برای اون دغدغه تونه؟ گفت بالاخره همین کار باعث میشه که دفعه ی بعد بیشتر بترسن و پوشش شون طور دیگه ای باشه! دقیقاً همینو گفت!

*

راستش الان نه حوصله ی تحلیل دارم نه حوصله ی درس های تاریخی و نه امید به اصلاح این چرخه های نهادیِ شوم. این خاطره را هم صرفاً بخاطر اینکه کمی از زهر صحبت های خط بعدی کم کنم تعریف کردم. میدونم به شدت احساساتم درگیره ولی باید یه جایی خالیش میکردم و قرعه به نام وبلاگ افتاد.

فقط خدا می داند که در یکسال گذشته چقدر تلاش کرده ام که امیدم را حفظ کنم، تلاش های همیشگیم رو ادامه بدم، کوچکترین نکات و اتفاقات مثبت جامعه و حکومت رو برای خودم بولد کنم که از پا نیفتم و ده ها تلاش دیگه. اما از دیشب پر از درد و رنج و اندوهم. پر از نفرت نسبت به همه ی چیزهای نفرت انگیزی که بر سرمان آوار شده اند. حسی(نفرت) که خیلی کم در زندگیم تجربه اش کردم. آره بدون شک حسم نفرته. و چقدر متاسف و دل نگرانم از اینکه حسم نفرته. و به این فکر می کنم که نکنه حس اغلبِ مردم هم همین باشه.

مهسا امینی فقط یک نمونه از صدها و هزاران نمونه ای بوده که در گوشه و کنار این چرخه ی نهادی شوم اتفاق افتاده. هزاران نمونه ای که صداشون به گوش مردم نرسیده یا اگر رسیده با سکوت از کنارشون عبور کردیم.

 

۰ نظر ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۴۸
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۲۴ ب.ظ

دوست ندارین جمع کنین برین!

این جمله را که " برای فهم بهتر روند ها و اتفاقات و وضعیت امروز هر قوم و ملتی بهتر است تاریخ آن قوم و ملت را بخوانیم" زیاد خوانده و شنیده ایم.

ضمن اینکه ایرادات متعددی می توان به تاریخ نگاری و خطاهای مختلفی که در روایت تاریخ رخ می دهند وارد کرد، فکر می کنم نمی شود به طور مطلق درستیِ این جمله را زیر سوال برد.

در کنار این بحث ها و صحبت ها در این زمینه، چیزی که امروز تا حد زیادی فکر می کنم درست و قابل اتکاست این است که قطعاً مطالعه تاریخ هر ملتی در فهم الگو ها و روندها و اتفاقات، مفید و موثر است ولی احتمالاً مطالعه ی دقیق ترِ تاریخ معاصر آن ملت، فهمِ دقیق تر و عمیق تری در درک الگو های رفتاری و روند ها و اتفاقات به ما می دهد.

بنابراین فکر می کنم اگر فرصت مطالعه ی تاریخ دو هزار ساله را نداریم، مفید ترین و عاقلانه ترین کار این است که تاریخ دویست ساله را مطالعه کنیم.

 

به هر حال نیامده بودم که این حرفها را بزنم. می خواستم اتفاق جالبی را که یکی دو سال پیش از انقلاب مشروطه افتاده برایتان روایت کنم.

بنا به گفته محققان تاریخ ایران، ما تا قبل از سال های 1250 (به صورت حدودی!) چیزی به نام طبقه ی متوسط شهری یا گروه های همبسته صنفی و تشکل های مدرن تری از این دست در سطح جامعه نداشته ایم. هر پیوند و همبستگی ای که بوده از این جنس نبوده و بیشتر قومی و قبیله ای و مذهبی و عشیره ای بوده است.

در یکی دو سالِ قبل از پیروزی مشروطه خواهان ایران، چند اعتراض و شورش و بست نشینی رخ می هد.یکی از این اعتراضات چند ماه قبل از پیروزی و در تهران اتفاق می افتد . در زمانی که قیمت اقلام مختلف غذایی چند برابر شده بود، درآمدهای گمرکی دولت افت شدیدی کرده و دولت از راه های مختلفی مشغول جبران کسری خزانه است(مثلاً در عرض سه ماه قیمت قند و شکر 33 درصد و گندم 90 درصد، در تهران و تبریز و رشت و مشهد بالا می رود).

در چنین شرایطی بوده که:

" حاکم تهران می کوشید با به فلک بستن دو تن از تجار سرشناسِ شکر قیمت شکر را پائین بیاورد. یکی از این افراد، تاجر هفتاد و نه ساله ی بسیار محترمی بود که هزینه ی تعمیر بازار مرکزی و احداث سه مسجد را در تهران پرداخت کرده بود. وی معتقد بود که دلیل افزایش قیمت ها نه احتکار بلکه اغتشاشات روسیه است. بر اساس گفته ی یکی از شاهدان عینی، خبر فلک بستنِ تجار مثل برق در سراسر بازار پیچید.(British Minister,"Annual Report For 1905".F.O.371/persia).

مغازه ها و کارگاه ها بسته شد. جمعیت در مسجد بازار گرد آمدند و دو هزار تن از تجار و طلاب به رهبری طباطبایی و بهبهانی در حرم حضرت عبدالعظیم بست نشستند. این گروه از همانجا چهار خواسته ی اصلی خود را به دولت اعلام کردند: برکناری حاکم تهران، عزل نوز، اجرای شریعت و تاسیس عدالتخانه.(مسیو نوز همان ژوزف نوز بلژیکی است که در زمان مظفرالدین شاه وزارت گمرکات ایران را در اختیار داشت-توضیح داخل پرانتز از بنده ست).

معترضان، موضوع تاسیس عدالتخانه را مبهم گذاشتند تا در مذاکرات بعدی دستشان باز باشد. دولت، با چنین نهادهایی به دلیل اینکه همه ی شئونات و امتیازات را-حتی میان شاهزادگان و بقالان معمولی-از بین می برد، مخالفت ورزید و به معترضان اعلام کرد که اگر ایران را دوست ندارند می توانند به آلمانِ دموکراتیک بروند.(مهدی،ملکزاده،تاریخ، جلد دوم، ص 104)

دولت پس از یک ماه تلاش ناموفق برای در هم شکستنِ اعتصاب عمومی تهران، سرانجام تسلیم شد. معترضانِ پیروز در بازگشت به شهر با استقبال جمعیت پرشماری که فریاد  "زنده باد ملت ایران" سر داده بودند روبرو شدند. ناظم الاسلام کرمانی در خاطرات خود می نویسد که عبارت "ملت ایران" تا آن هنگام هرگز در خیابان های تهران شنیده نشده بود."

 

پی نوشت: عبارت داخل گیومه را از کتاب "ایران بین دو انقلاب" نوشته ی یرواند آبراهامیان با ترجمه ی احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی از نشر نی نقل کردم.

 

۲ نظر ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۴
سامان عزیزی
جمعه, ۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۲ ب.ظ

واقعیت گریزی و گریز به نظریه های آماده

چند ماه پیش یک روز داشتم به همسرم می گفتم که واقعاً چرا باید من و تو الان بنشینیم و به فایل صوتیِ پویا ناظران در مورد چهار تصمیم سرنوشت ساز حکمرانی و سیاستگذاری در جمهوری اسلامی گوش بدیم؟!

به نظرت اگر در یک جغرافیای دیگر بودیم به جای نشستن پای صحبت های ناظران ها و فاضلی ها و سریع القلم ها و زیدآبادی ها و ... دغدغه های دیگری نداشتیم که وقت و انرژی و زندگی مان را صرفش کنیم؟ دغدغه هایی که شاید، در نهایت و در پایان مسیر زندگی مان، وقتی مرورشان می کردیم بسیار با اهمیت تر بودند؟

در بیست سال گذشته دوبار از خودم پرسیدم که آیا می خواهم مهاجرت کنم یا نه؟ یک بار سال اولِ ورودم به دانشگاه بود و یکبار پس از تمام کردن تحصیلات دانشگاهی.

هر دوبار موقعیت و فرصت فوق العاده خوبی منتظرم بود. حداقل از استاندارد هایی که بسیاری از کسانی که بخاطر همین استاندارد ها مهاجرت می کردند و می کنند بالاتر بود. هر دوبار پاسخم یک نه قاطع بود به خودم.

اما در چند سال اخیر شاید ده ها بار آن سوال و آن دوراهی سراغم آمده بدون اینکه توانِ گفتنِ آن نه قاطع در من مانده باشد.

دلایلِ شخصیِ این تعلیقِ ناخوشایند و مستاصل کننده به کنار، دلایل عمومی ترش را احتمالاً بتوانید حدس بزنید.

 

نمی خواهم ژست روشنفکر بسیار! دغدغه مند برایتان بگیرم و بگویم که از فرط وطن درد به صورت شبانه روزی به خودم میپیچم. اما می توانم بگویم که در خانواده ای بزرگ شده ام که سرنوشت اطرافیان و مردم و کشور تا حدی دغدغه بوده است. شاید طی ده پانزده سال گذشته این دغدغه برای من هم پر رنگ تر از همیشه بوده.

 

به هر حال این مقدمات را گفتم که بگویم آن چند نفری که اسم بردم و تعداد دیگری که اسم نبردم را مدت هاست دنبال می کنم. اینها کسانی هستند که به گمان من دغدغه مردم و کشور را دارند و بخشی از زندگی شان را صرف این صورت مسئله و یافتن راه کار های برون رفت کرده اند.

چند ماه است درگیر این هستم که واقعاً صورت مسئله یا صورت مسائل اصلی کدامند و راهکار های منطبق بر واقعیات برای برون رفت کدام؟

طبیعتاً برای جواب سوالم مجبور بودم مروری بر آرا و نظراتِ کسانی که می شناختم داشته باشم.

راستش را بخواهید بجز چند مورد معدود، از میان نظراتشان نه صورت مسئله ی شفافی پیدا کردم و نه راهکارهایی منطبق بر واقعیات کشور.

 

در صحبت های برخی که احساس می کردم طرف اصلاً از صورت مسئله شروع نکرده! در واقع با ایده و مدلی در کتابی یا دانشگاهی(بخصوص آن ور آب) آشنا شده و حالا برای جواب هایی که در آن مدل یاد گرفته دنبال صورت مسئله می گردد. در آش شله قلم کار وضع موجود مملکت هم که هر چیزی که بخواهید را می توانید به سادگی پیدا کنید و همان را بر سرِ نیزه کنید. مثلاً طرف از فوکو یا فوکویاما چیزی آموخته و ابزار قالب گیری اش را برداشته و افتاده به جان جامعه.

صحبت برخی دیگر به نظرم آنقدر دور از فضای جامعه و واقعیات موجود است که انگار دو دنیای متفاوت موضوع بحث است. یکی دنیایی که روشنفکر! در آن زندگی می کند و یکی دنیایی که ما مردم با مسائل آن دست و پنجه نرم می کنیم.

در صحبت برخی دیگر نه خبری از صورت مسئله هست نه خبری از بررسی آلترناتیوها و پیامد های مثبت و منفی و نه راهکاری در عمل. در صحبت هایشان فقط ایده آل های همه پسند و کلی گویی هایی پیدا می شوند که اگر طرف را نمیشناختی فکر می ککردی با سیاستمداری پوپولیست مواجهی که مشغول رای جمع کردن است.

تازه اینها را در مورد کسانی می گویم که اسم و رسمی دارند و ریشه های دانش شان قابل ردیابی و عیان است. عده ی دیگری هستند که به کل در توهم به سر می برند. یا توهم خبری نیست درست میشود یا در توهم توطئه که کار اینها یا آنهاست و الی آخر.

هنوز به خیل عظیمِ خود روشنفکر پنداران اشاره ای نکرده ام و نمی کنم.

 

طبیعتاً فکر نمی کنم مسائلی که دغدغه امروز طیف وسیعی از ما مردمند مسائل ساده و سرراستی هستند، می دانم که مسائل مان کامپلکس و پیچیده هستند(یا به قول محمد فاضلی مسائل بدخیم هستند) و انتظار سرراستی از کسی ندارم اما آنقدر ساده لوح هم نیستم که صحبت ها و نظرات کسانی که اشاره کردم ولی از آنها اسم نبردم را به عنوان صورت مسئله های ما و راهکار هایشان را به عنوان راهکارهای منطبق بر واقعیات جامعه و کشور بپذیرم.

امیدوارم هر کدام از ما که به سراغ زمین بازی وسیع این روشنفکران(و البته هرجا و هر طیف دیگری) که می رویم بدون مسلح شدن به ابزارهای تفکر نقادانه و تحلیلی نرویم.

 

اما جوابی که فعلاً به آن تعلیقِ ناخوشایند داده ام این است که:

در لایه عمومی ترِ آیتم های تصمیم گیری ام، من هم مثل همه شاید دو بخش اصلی دارم. آسایش و آرامش.

رفتن و ماندنم احتمالاً بر آسایش مورد انتظارم تاثیر خواهد گذاشت ولی در این سن و سال آسایش چندان اولویتی برایم ندارد.

بعید می دانم آرامشم هم هیچ تغییری را تجربه کند. اگر بخواهم این موضوع را که تجربه آرامش بیشتر از آنکه از بیرون حاصل شود محصول مسیری درونی است کنار بگذارم و صرفاً تاثیر مهاجرت را بر سطح آرامشم بسنجم، فکر می کنم هر جای دنیا هم بروم باز هم وضعیت نزدیکان و جامعه و سرنوشت کشور به همان اندازه ای که امروز دغدغه ام است دغدغه می ماند و همه ی خبرهایی که الان دنبال می کنم را باز هم دنبال خواهم کرد و بعید است صرفاً با جابجایی جغرافیایی، حال و روز ذهنی و درونی ام تغییری بکند.

شاید اگر با دانسته های الانم به بیست سالگی برگردم(که فرض محال و بیخودی ای است) تصمیم متفاوتی بگیرم.

در لایه های شخصی تر و البته مهمترِ آیتم های تصمیم گیری ام هم وضعیت چندان تفاوتی با لایه های عمومی تر ندارد و اینجا هم آن نه قاطع وجود ندارد و بجز اینکه شاید کفه ی ماندن کمی سنگین تر از رفتن است چیز دیگری برای گفتن ندارم.

 

راه برون رفتی در سطح فردی هم سراغ ندارم که راحت دل و آرامش روان محصولش باشد.

تنها کاری که از دستم برمیاید همان کاری است که همیشه سعی کرده ام انجام دهم. اینکه درست زندگی کنم و به چیزی که فکر می کنم درست است عمل کنم. بر اساس اولویتها و ارزش هایی که در سلسله مراتب ارزش هایم جایگاه بالاتری دارند تصمیم بگیرم و به آن عمل کنم. در حدی که توان دارم برای اطرافیان و جامعه مفید باشم و اگر توان مفید بودن ندارم حداقل وبال و غیر سازنده نباشم.

حداقل طوری پیش بروم که خودم فکر کنم که در این مسیرم و همه ی تلاشم را کرده ام.

 

پی نوشت: می دانم که اول و آخر این مطلب با اصل مطلب(که در میانه ی متن بود) ممکن است بیربط به نظر برسند اما خودم اینطور فکر نمی کنم و گرنه نمی نوشتمش.

 

 

۲ نظر ۰۳ تیر ۰۱ ، ۱۴:۰۲
سامان عزیزی
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۳۹ ب.ظ

تو قیاس از خویش می گیری و لیک ...

چند ماه پیش توی یه جمعی نشسته بودم که چند نفرشون از دوستانی بودند که سالهاست می شناسم. مثل همه ی صحبت های جمعیِ اغلبِ جمع هایِ چند سال اخیر که بحث هزینه های زندگی پایِ ثابت بحث هاست، بحث به هزینه های زندگی کشیده شد.

یکی از دوستان داشت می گفت که من سعی کردم سبک زندگیم رو طوری تنظیم کنم که بتونم با پنج میلیون تومن هم ماه رو بگذرونم و مشکل حادی برام پیش نیاد.

بحثها پیش رفت و کمی بعد، این دوستم کاری براش پیش اومد و رفت.

یکی دیگه از دوستان تا دید این دوستمون رفت گفت: "بدبختِ خسیس رو نگاه کنین که با این همه درآمدی که داره دلش نمیاد بیشتر از پنج میلیون در ماه خرج کنه. این بیچاره ها بلد نیستن خوب زندگی کنن و خرج کنن. خدا پول رو به کی داده! "

راستش من اون دوستمون رو که رفت چندین ساله میشناسم. کسب و کار خوب و درآمد  بالایی داره و خبر دارم که سالهاست سهم زیادی از درآمدش رو(تا جایی که من میدونم بیشترش رو) صرف رسیدگی به کودکان بدسرپرست یا بی سرپرست، بیماران و کودکان کار میکنه. به عبارتی میخوام بگم که پولی که این در یک ماه صرف کمک به دیگران میکنه از پولی که اون یکی دوستمون در تمام طول عمرش و با گرفتنِ ژستِ منجی عالم بشریت، صرف کمک کرده بیشتره(البته صورت مسئله مون کمک کردن نیست اینجا.صرفاً منظورم مقایسه میزان پولیه که توسط این دو نفر توزیع میشه، حالا هرجا که باشه). منظورش از اون حرفش هم این بود که من تلاش کردم سبک زندگیم طوری باشه که برای اون حالت هم آماده باشم نه اینکه فقط پنج میلیون هزینه می کنم برای گذران زندگیم.

می خواستم چیزی بگم که از حرفهایی که زد خجالت بکشه اما خیلی وقته دارم تمرین می کنم که حرف هایی که میدونم هیچ تاثیری نداره رو نزنم. حساب کردم دیدم این آدم ارزش خراب شدن تمرینم رو نداره بنابراین فقط به گفتن این بسنده کردم که : برادر! ما خیلی وقتها رفتار دیگران رو با مدل ذهنی خودمون تفسیر می کنیم و این یعنی اینکه بیشتر داریم در مورد خودمون اطلاعات میدیم نه نگرش و مدل ذهنی دیگران. البته مطمئنم که اون اصلاً متوجه نشد چی گفتم اما به هر حال دل خودم کمی خنک شد بدون اینکه تمرینم رو خراب کرده باشم ;)

*

فکر می کنم چند هفته پیش بود که ایلان ماسک گفته بود که من از خودم خونه ای ندارم و به معنای واقعی کلمه دارم تو خونه ی دوستام زندگی می کنم.

چند روز بعد از این قضیه یکی از دوستانم که چند وقتیه یک شرکت استارت آپی راه انداخته داشت اینو برام نقل میکرد و میگفت منم میخوام خونه مو بفروشم و صرف برنامه های شرکتم کنم.

کاری به درستی و غلطیِ تصمیمش ندارم چون خودش بهتر از جزئیاتش خبر داره اما حسی که ازش گرفتم این بود که در جهان خودش (یعنی در بستر و دایره ارتباطاش)فقط دوست داره شبیه ایلان! به نظر بیاد. درست مثل خیل عظیمی از استارتاپ های کشورمون که فقط رفتارهای سیلیکون ولی رو کپی کردن و مدل ذهنی رو یاد نگرفتن و به محض کوچکترین تغییری در فضای کسب و کارشون، همه چیزشون به هم میریزه.

*

چند وقت پیش اتفاق جالبی برای من و یکی از دوستان که اون هم به فایل گفتگوی معلم مون(محمد رضا شعبانعلی) گوش داده بود افتاد.

محمد رضا در جایی از بحثش داشت در مورد قوانین مرتبه دو زندگیش صحبت می کرد و به عنوان یه مثال ساده(از ده ها مثال دیگه) به این اشاره کرد که من مطلقاً به هیچ تماس یا پیغام ناشناسی جواب نمیدم و توضیحاتی هم در این مورد داد.

این دوست ما به نوعی فریلنسر حساب میشه. کارهای فنی کامپیوتری برای افراد و شرکت های مختلف انجام میده. در واقع کلی کارت ویزیت فیزیکی و دیجیتال پخش کرده که یه روزی یکی کارش بهش بیفته و باهاش تماس بگیره.

در گذشته منم هر وقت کسی کاری داشت که این دوستم میتونست کارش رو راه بندازه رو بهش معرفی میکردم(در واقع شماره یا کارت ویزیتش رو میدادم که باهاش تماس بگیرن).

خلاصه اینکه طبق روال سابق شماره شو به یه نفر دادم که باهاش تماس بگیره. اتفاقاً پروژه خیلی مناسبی هم برای این دوستم داشت.

بعد از چند روز اون فرد باهام تماس گرفت و گفت چند روزه هرچی تماس میگیرم با اون دوستت جواب نمیده، میشه خودتم یه پیگیری بکنی؟

بهش زنگ زدم و بلافاصله گوشی رو برداشت. گفتم مشکلی برات پیش اومده که تماس هاتو جواب نمیدی؟ گفت نه چطور مگه. ماجرا رو براش گفتم. ایشونم در کمال ناباوری گفت که از وقتی توضیحات محمدرضا رو گوش دادم و بهشون فکر کردم(دقت کنین گفت فکر کردم!) دیگه تماس های ناشناس رو جواب نمیدم. چون هر کاری هم بخواد بهم معرفی بشه معرفش باید باهام هماهنگ کنه طبیعتاً. گفتم تا حالا چند هزار کارت ویزیت چاپ کردی؟ توی چندتا سایت آگهی کردی شمارتو؟ گفت خودت که میدونی خیلی زیاد.

گفتم ای عزیزِ دل برادر! با توجه به سبک تو برای گرفتن پروژه هات و روشی که از اون طریق کار جذب میکنی، تو نه تنها باید تماس های ناشناس رو جواب بدی بلکه باید صدای زنگ موبایلت رو تا ته زیاد کنی و بذاری ویبره هم بزنه و با یه بند محکمی موبایلت رو از گردنت آویزون کنی که کوچکترین تماس یا پیام ناشناسی از دستت نره.

اگه صرفاً کسب و کاری هم به این مسئله نگاه کنی، جواب دادن به همه ی تماس های ناشناس برای تو به همون اندازه درست و مفیده که جواب ندادن به تماس های ناشناس برای محمدرضا. منطق هر دو کار هم یکیه تقریباً!

چطور کپی رفتار رو انقدر سریع گرفتی ولی اونجا که میگه مدل های ذهنی رو یاد بگیرم رو نگرفتی.

پس از آن از نقشِ نصیحت کننده طلبکار به در آمده و باقی گفتگو را همچون آدمیزاد ادامه دادم ;)

*

به نظرم هر کدوم از ما میتونیم با یک دقت ساده به زندگی روزمره و تصمیم گیری ها و رفتارهای خودمون و دیگران، ده ها مثال از این جنس پیدا کنیم. بنابراین از ردیف کردن مثال های دیگه صرف نظر می کنم.

مثال اول، نمونه ای از تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون بود و دو مثال دیگه نمونه هایی از کپی کردنِ صرفِ رفتار دیگران بدون فهم مدل ذهنیِ پشت اون رفتار بود.

 

خب منظورت چیه؟یعنی میگی اصلاً نباید از رفتار هایی که میبینیم یاد بگیریم و یکراست بریم مدل ذهنی رو پیدا کنیم؟

تا جایی من میفهمم اصلاً منظور این نیست.

در واقع یکی از راه هایی که انسان ها میتونن یاد بگیرن از طریق توجه به رفتار هاست(اگر عینک علم شناختی(کاگنتیو) در مورد یادگیری (از طریق مشاهده) رو به چشم زده باشیم که برخی پرچمداران این رشته معتقدند که تنها راهه).

ما ناگزیریم که جهان رو از دریچه ی نگاه محدود خودمون ببینیم(شما راه دیگه ای سراغ دارین؟) و

از طرفی حدس زدنِ مدل ذهنی و یاد گرفتن مدل ذهنی دیگران در خلا نمیتونه اتفاق بیفته و باید خروجی های این مدل تحلیل بشن(که همون رفتارها هستن) تا به مرکز پردازش برسیم(که همون مدل ذهنی باشه).

اما به نظر میرسه ما انسانها طوری طراحی شدیم که در این زمینه به شدت مستعدِ خطا کردن و بیراهه رفتنیم. برای راحتی کار صورت مسئله رو انقدر تنزل میدیم و ساده سازیش میکنیم که اصلاً وادار به فکر کردن نشیم و یه نتیجه گیری سطحی می کنیم و به ادامه زندگی مشغول میشیم.

مثلاً بالاتر گفتم که خروجی ها باید تحلیل بشن. طبیعتاً تحلیل خروجی ها با تحلیل یک خروجی زمین تا آسمون فرق میکنه ولی ما برای راحتی کار "یک خروجی" رو عزیزتر میشماریم و همچنان در جهل مرکب به حیات نباتی مون ادامه میدیم.(البته امیدوارم اینطور حرف زدن به کسی برنخوره چون خودم انقدر از این خطاها داشتم و دارم که مخاطب اول و آخر حرفم خودمم)

درست مثل این بی سوادهایی که عاشق تفسیر زبان بدن هستن! یک حرکت رو میگیرن و داستانشونو میسازن.

 

به هر حال از این همه داستان سرایی میخواستم به دو جمله برسم که:

- با تقلید صرف از رفتار یک فرد دیگر به هیچ عنوان شبیه او نخواهیم شد و حتی اگر برای مقطع کوتاهی بتونیم خودمون و دیگران رو فریب بدیم که شبیه او به نظر برسیم.

- با تقلید صرف از رفتار یک کسب و کار دیگر به هیچ عنوان شبیه آن کسب و کار نخواهیم شد حتی اگر برای مقطع کوتاهی بتونیم خودمون و دیگران رو فریب بدیم که شبیه اون کسب و کار به نظر برسیم.

 

با این جمله میشه بازی کرد و جمله های دیگه ای هم تولید کرد! مثل :

- با تقلید صرف از رفتار های یک مدیر دیگر به هیچ عنوان به مدیری شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک سخنران خوب به هیچ عنوان به سخنرانی شبیه او تبدیل تخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک روانشناس موفق به هیچ عنوان به روانشناسی سبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک نویسنده موفق به هیچ عنوان به نویسنده ای شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک پزشک خوب به هیچ عنوان به پزشکی شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- با تقلید صرف از رفتار های یک حکمران خوب به هیچ عنوان به حکمرانی شبیه او تبدیل نخواهیم شد حتی اگر ...

- و الی آخر

با این راه و روش، بیشتر یک مدیرنما، سخنران نما(یا همون شو من)، روانشناس نما، نویسنده نما و پزشک نما خواهیم بود.

 

اما موضوع دیگه ای که فکر می کنم خیلی مهمه اینه که سعی کنیم از مثال های مشابه نمونه اول این مطلب تا جای ممکن پرهیز کنیم. یعنی تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون. قطعاً نمیشه کلاً کنارش گذاشت(نه ممکنه و نه مفید) چون فرایند اتوماتیکِ ذهن ماست که خروجی چندصدهزار سال تکامله. اما به نظرم هر جا دیدیم که داریم با یک یا تعداد معدودی رفتار، نتیجه گیری میکنیم و مدل ذهنی و نگرش اون شخص رو سهل الوصول فرض میگیریم باید مراقب باشیم. به نظرم این حداقل کاریه که ازمون برمیاد.

شاید این مشکل و خطا(تفسیر رفتار دیگران با مدل ذهنی خودمون) مادر خطای دوم هم باشه(تقلید صرف رفتار بدون فهم مدل ذهنی).

 

پی نوشت: و در اینجا شما رو به خوندن دو بیت از دو داستان مجزا در مثنوی مولانا دعوت میکنم(با جستجوی این دو بیت به اون دو داستان هم میرسین.از ارجاع به سایر داستان های تابلوتر خودداری کردم مثل "خر برفت و خر برفت آغاز کرد";) ).

 

تو قیاس از خویش می گیری و لیک // دورِ دور افتاده ای بنگر تو نیک

 

از چه ای کل با کلان آمیختی // مر تو هم از شیشه روغن ریختی

 

پی نوشت بعدی: انگار دوباره رفتم رو مود نصیحت الملوک :) امیدوارم زودتر از این مود خارج شم.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۳۹
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۵ ب.ظ

دعای 1401

پروردگارا سال 1400 که گذشت ولی لطفاً در سال جدید ما را در زمره ی این چند دسته قرار نده و چنین افرادی را از ما دور نگه دار:

 

* از کسانی که از باد گلوی استاد یا استادانشون هم نکات آموزنده برای ما استخراج می کنند.

خدایا خودت میدونی که رعایت حالت رو کردم وگرنه اینها از جاهای دیگه ی استادانشون هم نکته های آموزنده بیرون می کشند.

اگر امکانش بود به راه راست هدایتشون کن. هر چند که احتمالاً خودت هم به این نتیجه رسیدی که اینان اصلاح بشو نیستند، که اگر بودند با همان نکات استخراجی یه چیزی می شدند. خلاصه خود دانی به ما ربطی نداره، فقط از ما دور نگه شون دار.

 

* از کسانی که خودشون چیزی برای عرضه ندارند و فقط با "مخالف خوانی" سعی در ابراز وجود دارند.

در واقع اگر چیزی بهشون نگی که باهاش مخالفت کنن ممکنه با افراد لال یا گنگ اشتباه گرفته بشن و حتی باعث بدنام شدن این بندگان عزیزت بشن.

خدایا بخاطر خودت و بقیه بندگانت میگم وگرنه من که خوب از پسشون برمیام، فقط کمی حرص میخورم که اونم با این دنیایی که تو ساختی خیلی هم طبیعیه.

 

* از کسانی که یه چیزی خوندن یا شنیدن، ولی از درکش عاجزن و در هر جای با ربط و بیربطی همون چهارتا کلمه یا جمله ای رو که خوندن یا شنیدن به جهان بیرون پمپاژ می کنن.

لطفاً یه کاری کن که اینها با واژه ها و اصطلاحات(خدایا عمداً نگفتم "مفاهیم" چون حیفم اومد از مشتقات "فهم" در چیزی که به این دسته مربوط میشه استفاده کنم) جدید یا تخصصی یا پر طمطراق آشنا نشن وگرنه به هفتاد روش سامورایی الباقی بندگانت رو ضربه فنی می کنن و همه ی زحماتی که برای لگد کردنِ گِلِ شون کشیدی رو به باد فنا می دن.

 

* از کسانی که مدل ذهنی توئیتری دارند.

خدایا شاید وقت نکرده باشی که اطلاعاتت رو بروز کنی، پس اجازه میخوام کمی بیشتر توضیح بدم برات که یهو نزنی کل توئیتر رو صیانت کنی.

مدل ذهنی توئیتری مختص افرادی است که در هر زمینه ای به سطحی ترین اطلاعات اون زمینه مجهز شدند و به این سطحی ترین اطلاعات همچون جان شون غیرت و تعصب می ورزن.

حافظه شون روی ماهی قرمز رو سفید کرده، طوری که امروز با شمشیری که خون ازش میچکه توئیت می زنن و فردا بازهم با شمشیر خون چکان، توئیتی صد و هشتاد درجه خلاف توئیت قبلی می زنن و تناقض و تعارض ذاتیِ این دو موضع گیری رو متوجه نمیشن.

جالب اینه که با اون همه تناقض و تعارض، هر چیزی رو که پتانسیل دوقطبی سازی داشته باشه رو دو قطبیش می کنن. نمیدونم شاید بخاطر شمشیری که دستشونه اینطوری هستن! چون شمشیر همه چیز رو دو قسمتی میکنه.

پروردگارا لطفاً اینها رو با توئیت زن های پولی اشتباه نگیری. اون مزدورانِ بنده خدا! رو من کاری باهاشون ندارم. خودت میدونی و بندگانت. اینهایی که من گفتم خودشون رو روشنفکران و مصلحان صدا می کنن(بعداً نری بگی سامان بَده، تقلب هم بهت رسوندم).

و مطمئناً خودت میدونی که کسانی که مدل ذهنی توئیتری دارند فقط در توئیتر نیستند و ممکنه همه جا بشه پیداشون کرد. صرفاً جهت ملموس کردن مدل ذهنیشون از توئیتر مثال زدم.

 

* خدایا دیدی یک عده ای در یک عده ی دیگری ذوب میشن؟

اون عده ای که ذوب میشن رو از ما دور نگه دار. در مورد اونهایی هم که اینها در اونها ذوب شدن(زنده،مرده،متفکر،نویسنده، روانشناس انگیزشی، سلبریتی،شومن یا شو وُمن یا هر شخص دیگری، فرقی نمیکنه براشون)، به خودمون قوه تشخیص و هوشمندیِ انتخاب درست و مفید عطا کن. دستت درد نکنه.

 

* از کسانی که خودشون و راه های ارتزاقشون تا خرخره در لجن و رشوه و رانت و فساد و بی اخلاقی و غیره غرق هستن ولی همه جا شعار های قشنگ مبارزه با همون چیزایی که خودشون تا خرخره در اون غرق اند رو میدن.

خدایا اینها رو فقط دور نگه ندار، لطفاً یه بلایی هم سرشون بیار(خواهشمندیم دقت بفرما که تیرت خطا نره! دیدیم که میگیم). حداقل یه کاری کن که اون چیزایی که درش غرق هستن بیشتر بالا بیاد و از سرشون بگذره و راه نفسشون رو ببنده که به خلق خدا هم نیمچه نَفَسی برسه.

 

* پروردگارا لطفاً یه نگاهی هم به این مطلب بنداز.

ما تلاشمون رو کردیم که نه در زمره ی اون چند دسته باشیم و نه بهشون نزدیک بشیم، اما با وجود برخی دستاوردهامون در اون زمینه باز هم میزان موفقیت مون اونطور که دلمون میخواست رضایتبخش نبوده. لطفاً اگه کاری از دستت برمیاد که بهتر بتونیم از اون دسته ها هم دور بمونیم از ما دریغ مکن.

 

پی نوشت برای خداوند متعال:

1-خدایا دعاهای قبلیمون رو که به معاونینت ارجاع دادی و افتاد توی بروکراسیِ اداری و ما رو برای دیدن نتایج هی به امروز و فردا حواله میدن. یکسال تمام هم که به ما میگفتن سیستم قطِ (کاش یه ستاد مبارزه با غلط املایی هم براشون میزدین). حداقل اینها رو خودت رسیدگی کن خدایا. نگذار امیدمون بیشتر از این از دست بره.

2-پروردگارا میدونم که خودت همه اینها رو میدونستی. جسارت منو ببخش که توضیحشون دادم. واقعیتش چون میدونستم سرت به لگد کردن گِل ها گرمه که آدمیزاد بیشتری(شما بخوانید دردسرِ بیشتری) برای عذاب جهانیان روانه زمین کنی این توضیحات رو برات نوشتم. سعی کردم که ساده بنویسم که با تمرکز کم هم بتونی بخونی وقتت تلف نشه و مستقیم بری سراغ اجابت دعاها.

3-خداوندا لطفاً بخاطر سرشلوغی با خودت نگی "یه تعدادیشو اجابت کنین کارش راه بیفته فعلاً"، چون خودم اصل پارتو رو روی دعاهام اعمال کردم و 80درصدشون رو گذاشتم برای سال های بعد(البته اگه زندمون بذاری). خواهشمندیم به تمام موارد رسیدگی بفرمائید.

4-ارادتمند،چاکر و بنده مخلص تو، سامان.

 

پی نوشت:

آرزو میکنم روزهای بهتری منتظر همه ما باشه طوری که آرامش، قرار و رضایت از زندگی، بیشتر از قبل بشه.

عید نوروز مبارک

 

۱ نظر ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۳۵
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۱۹ ق.ظ

چرنوبیل اقتصادی (و اجتماعی-فرهنگی)

احتمالاً مینی سریال چرنوبیل را دیده اید. اما اگر تا به حال ندیده اید پیشنهاد می کنم حتماً ببینید.

من این سریال را دو سه ماه بعد از انتشارش در سال 2019 دیدم ولی چند ماه پیش احساس کردم که ارزشش را دارد که بنشینم و دوباره آنرا تماشا کنم.

البته در این مطلب قصد ندارم که در مورد فیلم و سریال دیدن صحبت کنم، حرف خاصی هم در این زمینه ندارم که بزنم. نه فیلم بین حرفه ای هستم و نه از سینما چندان سر در می آروم. ولی داخل پرانتز دلم می خواهد در ادامه این یکی دو خطی که در مورد سریال چرنوبیل نوشتم پیشنهاد کنم که هر فیلم و سریالی را که جناب فراستی(منتقد عظمی!) گفت بد است حتماً ببینید.هرچه بیشتر تاکید کردند که خیلی بد است به احتمال زیاد بیشتر ارزش دیدن دارد ;) .برای من که تا الان جواب داده است.

می دانم بیربط بود ولی مانده بود سر دلم و باید یکجایی میگفتمش و الان هم که دیدم دارم در مورد فیلم و سریال حرف میزنم دامن از کف بدادم دیگر.

بگذریم و برویم سرِ اصل مطلب.

 

چرنوبیل و برخی دیگر از حوادث مشابه مانند فوکوشیما و میناماتا یا لکه نفتی بریتیش پترولیوم و غیره، نماد فجایع زیست محیطی در جهان هستند.

فاجعه اتمی چرنوبیل در زمان اتحاد جماهیر شوروی رخ داد و پیامد های فاجعه بار آن تا به امروز هم ادامه داشته است.

چیزی که در مورد چرنوبیل همیشه ذهنم را مشغول خودش نگه می دارد سلسله دلایل و اتفاقاتی است که منجر به این فاجعه شد.

با اشاره ای که به این سریال داشتم، امیدورام اینطور برداشت نکنید که با دیدن این سریال می توانیم دلایل را ریشه یابی کنیم. این سریال به جای خود، حتی اگر مستند تاریخی هم بود بعید می دانم چنین امکانی را برایمان فراهم می کرد.

خارج از بحث سریال، مطالعه تاریخی هم می تواند کمکمان کند برای ریشه یابی دلایل. اما در هر صورت با یک "تحلیل پس نگر(گذشته نگر)" مواجهه هستیم و طبیعتاً به همه ی خطاهای تحلیل های پس نگر هم آغشته خواهیم بود.

با وجود همه این مسائل، فکر می کنم باز هم اندیشیدن به دلایل و علت های چرنوبیل، درس های مهمی برایمان خواهد داشت. حتی اگر صرفاً گوشه هایی از این دلایل را بررسی کنیم.

به هر حال، عواملی که فکر می کنم نقش مهمی در این فاجعه داشتند را لیست می کنم:

 

  • تصمیم گیریِ از بالا به پائین و دستوریِ صرف
  • نگاه امنیتی به همه چیز
  • سیستم صلب سازمانی از جنس نظامی گری
  • مطیع پروری و پاداش دادن به فرمانبرداریِ کور و چشم بسته
  • تمرکز بر شعار دادن و شو آف به جای تمرکز بر واقعیات
  • بستنِ راهِ بازخوردهای از پائین به بالا
  • نفهمیدن سیستم ها و توهمِ اینکه سیستم ها با فرمان و دستور و بخشنامه در مسیر مورد نظر ما حرکت می کنند
  • مداخله گریِ عجولانه و عدم بررسیِ پیامد های مرتبه دو و سه و الی آخر
  • سانسور اطلاعاتی و جلوگیری از چرخش اطلاعات ضروری میان مجریان و تصمیم گیران دخیل در کار
  • ناسازگاری و ناهمسو بودنِ منافعِ لایه های پائین با منافع لایه بالا و راس هرم(تعارض منافع)
  • بی توجهی به شاخص های عملکردی و تمرکز بر ارائه خوشایندِ مدیران رده بالا به جای تمرکز بر گرفتن نتایج مطلوب

 

حالا لطفاً یک بار دیگر به فهرست دلایل نگاه کنید. سعی کنید که فراموش کنید در مورد چرنوبیل صحبت می کردیم. به زبان دیگر، لیست دلایل را بی توجه به اینکه در مورد چرنوبیل صحبت می کردیم بررسی کنید.

فکر می کنم به سادگی می توانید این دلایل را برای هر سیستم و ساختار دیگری(در سطح کلان) هم به کار ببرید. در واقع این مشکلات در هر ساختار و سیستم دیگری هم وجود داشته باشند، به احتمال زیاد چیزی جز فاجعه به بار نخواهند آورد. ممکن است دیر و زود داشته باشد اما سوخت و سوز ندارد.

طبیعی است که برخی از دلایلی که در فهرست بالا آمده با هم همپوشانی هایی داشته باشند.تفکیک آنها صرفاً به خاطر تاکید بیشتر و شفاف سازی بهتر است. و همانطور که بالاتر اشاره کردم، بدیهی است که اینها همه ی دلایل وقوع این فاجعه نیستند. در این فهرست حتی به دلایل فنی وقوع فاجعه هم هیچ اشاره ای نشد(مثل خنک کننده های راکتور هسته ای و غیره).

 

بیائید کمی در مورد سیستم اقتصادی کشورمان فکر کنیم.

از اقتصاد دستوری و قیمتگذاری دستوری و سایر مداخله هایی که در سیستم اقتصادی کشور وجود دارند شروع کنید.

از متوهمانی که فکر می کنند سیستم اقتصادی با دستور و فرمان آنها به هر سمتی که بخواهند حرکت می کند.

به همه ی قرارگاه ها و ستاد های مبارزه با قیمت مرغ و تخم و مرغ و گوشت و ماست و کره و هر کالا یا خدمت دیگری(حتی ستاد مبارزه با فقر مطلق! ،البته با گفتاردرمانی!) که به ذهنتان می رسد فکر کنید.

به همه ی جمله های "قیمت فلان چیز باید فلان قدر بشود!" فکر کنید.

 

بگذارید فهرست دلایل بالا را مجدداً همینجا بخوانیم. یعنی زیر تیترِ چرنوبیل اقتصادی:

 

  • تصمیم گیریِ از بالا به پائین و دستوریِ صرف
  • نگاه امنیتی به همه چیز
  • سیستم صلب سازمانی از جنس نظامی گری
  • مطیع پروری و پاداش دادن به فرمانبرداریِ کور و چشم بسته
  • تمرکز بر شعار دادن و شو آف به جای تمرکز بر واقعیات
  • بستنِ راهِ بازخوردهای از پائین به بالا
  • نفهمیدن سیستم ها و توهمِ اینکه سیستم ها با فرمان و دستور و بخشنامه در مسیر مورد نظر ما حرکت می کنند
  • مداخله گریِ عجولانه و عدم بررسیِ پیامد های مرتبه دو و سه و الی آخر
  • سانسور اطلاعاتی و جلوگیری از چرخش اطلاعات ضروری میان مجریان و تصمیم گیران دخیل در کار
  • ناسازگاری و ناهمسو بودنِ منافعِ لایه های پائین با منافع لایه بالا و راس هرم(تعارض منافع)
  • بی توجهی به شاخص های عملکردی و تمرکز بر ارائه خوشایندِ مدیران رده بالا به جای تمرکز بر گرفتن نتایج مطلوب

 

فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتری باشد.

 

بیائید حوزه بررسی مان را تغییر دهیم و به سیستم اجتماعی-فرهنگی کشور فکر کنیم.

وضع موجود که نیازی به تشریح ندارد. برای سادگی کار هم می توانید یک حوزه محدود را در نظر بگیرید و سلسله دلایل وقوع فاجعه را که بالاتر مرور کردیم و نقش آنها را در خروجی و وضع موجود ببینیم.

به نظرم نیازی به تکرارشان نیست و بررسی چرنوبیل اجتماعی-فرهنگی را در بستر همان دلایل برای خودتان می گذارم.

 

آرزو می کنم حداقل، پیامدهای این فجایع به نسل های بعدی هم منتقل نشود.

 

۲ نظر ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۱۹
سامان عزیزی

چندین سال است که گفته ها و نوشته های دکتر فاضلی را دنبال می کنم. در واقع یکی از پنج منبعی است که در سال های اخیر، پیوسته پیگیری شان کرده ام و فکر می کنم از ایشان بسیار آموخته ام.

بر اساس آنچه که خبرگزاری ها منتشر کرده اند و از دوستانی که با ایشان در ارتباطند شنیده ام، ایشان از دانشگاه بهشتی اخراج شده اند!

درست است که در پایان جمله ی بالا، "علامت تعجب" گذاشته ام ولی راستش را بخواهید از شنیدن این خبر اصلاً متعجب نشدم  همانطور که خودشان هم تلویحاً این تعجب نکردن را تائید می کنند:

"یکی از بدترین لحظات در تاریخ هر ملتی، می تواند لحظه یا دوره ای باشد که در آن دیگر هیچ کاری، هر قدر که دور از عقل سلیم و انتظار عامه مردم باشد، تعجب برانگیز نباشد. لحظه ای که در مقابل تعجب از هر کار ناشایستی، خلق الله بگویند: تو غیر این انتظار داشتی؟ "

 

بدون هیچ حب و بغضی، می توانم بگویم که تنها دلیلی که هنوز به من(و احتمالاً خیلی های دیگر) اجازه نمی دهد که به جای واژه مهجور و نادرستِ "دانشگاه" ، از واژه دقیق و درستِ "موزه تاکسیدرمی" استفاده کنم، وجودِ معدود(خیلی معدود) اساتیدی مانند دکتر فاضلی است.

"تاکسیدرمی"، به فن نگه داری درازمدتِ پیکر جانوران گفته می شود طوری که شما وقتی به جانور نگاه می کنی، کاملاً شبیه جانور زنده است ولی در اصل درونش خالی شده است. تعبیر دیگری که برای تاکسیدرمی مورد استفاده قرار می گیرد، "از کاه آکندن" است.

 

به هر حال، بعد از این اتفاق و به دلایل خیلی واضحی، جایگاه محمد فاضلی در ذهن من یک پله نسبت به قبل بالاتر رفته است.

فکر می کنم ایشان برای تاثیر گذاری نیازی به جایگاه دانشگاهی ندارند. به نظرم صرفاً یک فقره از فعالیت های مفیدشان(مثلاً پادکست دغدغه ایران)، بسیار بیشتر از یک گلّه از همان اساتیدِ از کاه آکنده شده، برای ارتقای دانش و آگاهیِ جامعه ما مفید بوده است.

در پایان می خواهم از بانیان این اتفاق صمیمانه تشکر کنم. چون یکی از دغدغه های من برای محتواهایی که توسط محمد فاضلی منتشر می شدند این بود که این مطالب کمتر دیده و شنیده می شدند. اما خوشبخانه با این خبر و اتفاق، تا حد زیادی اطمینان دارم که مطالب ایشان بیشتر و بهتر در سطح جامعه دیده و شنیده خواهند شد.

 

برخی از مطالبی که قبلاً در این وبلاگ از دکتر فاضلی نقل کرده ام:

پادکست دغدغه ایران

کانال تلگرامی موفقیت های کوچک ایرانیان

افزایش ظرفیت حل مسئله

تعریفی از اصلاح گری

 

۱ نظر ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۴۰
سامان عزیزی
جمعه, ۲۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۵۶ ب.ظ

چرا مهاجرت نمی کنم؟ (صحبت های دکتر رنانی)

فکر می کنم بحث مهاجرت، یک بحث چند وجهی است و صرفاً نمی توان از یک جنبه به تحلیل آن پرداخت.

در واقع به نظر میرسد که مسئله مهاجرت از مسائل چند ریشه ای باشد و نمی توان صرفاً یک ریشه(مثلاً معیشتی) برای آن در نظر گرفت.

از طرفی، بررسی پیامد های این تصمیم(مهاجرت)، هم در سطح فردی و هم در سطح اجتماعی وجوه مختلفی دارد.

این مقدمات را گفتم که بگویم من هم(شاید مثل بسیاری از شما) این مسئله را صرفاً از یک جنبه و صرفاً با یک عینک خاص نمی بینم.

 

متاسفانه(متاسفانه را، هم برای ما که مانده ایم، هم برای آنها که رفته اند و هم برای کشورمان می گویم)، بر اساس آمارهایی که گاه و بیگاه منتشر می شوند در سه چهار سال اخیر موج دیگری از مهاجرت آغاز شده است و ظاهراً همچنان ادامه دارد. البته بدون این آمارها هم، این موج برای بسیاری از ما کاملاً ملموس و قابل مشاهده است.

دیروز داشتم به صحبت های دکتر محسن رنانی در این زمینه گوش میدادم که به تازگی منتشر کرده اند.

صحبت های دکتر رنانی، همانطور که خودشان هم اشاره می کنند، در سطح فردی به مسئله مهاجرت می پردازد، از ریشه ها و دلایلی که منجر به این تصمیم می شود بحث زیادی به میان نمی آید(که البته برای یک فایل حدوداً یکساعته منطقی هم نیست)، و به نظر من، بخشی از استدلال ها و توضیحات ایشان از تجربه شخصی شان می آید و ممکن است در مورد فرد دیگری صادق نباشند.

همچنین فکر می کنم هم در بخش اول صحبت ها(بحث ساحت های سه گانه ی انسان بودگی) و هم در بخش دوم(مسئله مهاجرت و ارتباط آن با بخش اول بحث)، می شود مسائل و نظرات مختلفی را مطرح کرد که سمت و سوی بحث را به نقاط متفاوتی ببرد، اما با وجود همه ی این بحث ها، فکر می کنم صحبت های دکتر رنانی در این فایل صوتی ارزش گوش دادن و فکر کردن دارند.

به نظرم چه موافق صحبت ها و استدلال های ایشان باشیم و چه موافق نباشیم، بررسی کردن مسئله مهاجرت از این زاویه برایمان خالی از فایده نخواهد بود.

 

فایل صوتی صحبت های دکتر رنانی را می توانید همینجا بشنوید یا به کانال تلگرام ایشان مراجعه نمائید:

 

دریافت

حجم: 12.7 مگابایت
توضیحات: چرا مهاجرت نمی کنم؟

 

۱ نظر ۲۸ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۶
سامان عزیزی