زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۷ ق.ظ

مدیریت خشم-بخش ششم(داستان مار و مرتاض)

بخش های قبلی این نوشته: یک ،دو ،سه ،چهار و پنج.

*

در قطاری که به یکی از شهرهای هند می رفت، مردی عامی کنار یک مرتاض نشسته بود و از وی می پرسید:

"مرتاض یعنی کسی که خویشتن دار است.آیا شما هم قدرت ضبط نفس دارید؟"

مرتاض پاسخ داد: بله.

- یعنی بر خشم خویش مسلط هستید؟

+بله.

- منظورتان این است که بر خشم خود تسلط یافته اید؟

+ بله

- یعنی میخواهید بگوئید که می توانید خشم تان را کنترل کنید؟

+ بله می توانم.

- یعنی هیچ وقت دچار خشم نمی شوید؟

+ نه.

- جداً راست می گوئید؟

+ بله.

مدتی به سکوت گذشت.سپس مرد عامی دوباره پرسید:

واقعاً فکر می کنید می توانید خشم خود را کنترل کنید؟

مرتاض پاسخ داد: گفتم که! می توانم.

- پس می خواهید بگوئید هیچ وقت خشمگین نمی شوید حتی اگر...

مرتاض ناگهان فریاد زد: اهه! تو که یک ریز فقط همین را می پرسی! از جان من چه می خواهی؟نکند دیوانه ای؟ مگر به تو نگفتم که...

- آه، ای مرتاض! خشم یعنی همین. پس شما هنوز هم ضبط نفس ندارید چون...

مرتاض به میان حرفش دوید و گفت: چرا، دارم. آیا داستان آن مار و مرتاض را شنیده ای؟

مرد عامی گفت: نه، نشنیده ام.

+ پس گوش کن!

 

در کوره راهی که به یکی از دهکده های بنگال منتهی می شد، مار کبرایی زندگی می کرد و زائرانی را که برای زیارت معبد می رفتند، می گزید.

بالاخره مردم عاصی شدند و دیگر کسی(از ترس مار) به زیارت نمی رفت. متولی معبد وقتی از جریان آگاه شد، تصمیم گرفت مشکل را حل کند. پس به سکونتگاه مار رفت و افسونی خواند تا مار را از لانه اش بیرون بکشد و مطیعش سازد.

مار بیرون آمد و متولی به او گفت: "نیش زدن زائرانی که از اینجا عبور می کنند، کار درستی نیست" و از مار قول گرفت که زائران را دیگر نگزد.

چندی نگذشت که زائری که از آن راه می رفت، مار را دید و ترسید اما حرکت خطرناکی از سوی مار (که دال بر حمله باشد) ندید. پس از زیارت، به خانه اش رفت و قضیه را برای دیگران تعریف کرد. به زودی شایع شد که مار (به دلیل نامعلومی) آرام و سر به زیر شده و دیگر کسی را نمی گزد.

از آن پس، ترس مردم از آن مار کبری ریخت و طوری جری شدند که حتی کودکان روستا، مار را بازیچه ی خویش ساختند و دم آن بیچاره را می گرفتند و به این سو و آن سو می کشاندند.

روزی متولی معبد از نزدیکی سکونتگاه مار می گذشت.به فکرش رسید مار را احضار کند و از او بپرسد که آیا به قولش وفا کرده یا نه. پس او را فرا خواند. مار با حالی نزار به وی نزدیک شد. متولی چون حال مار را دید،پرسید: "چرا به این روز افتاده ای؟چه شده؟"

مار در حالی که می گریست گفت: از روزی که به تو قول دادم دیگر کسی را نگزم، مردم پدرم را در آورده اند.

متولی گفت: من به تو گفتم مردم را نیش نزن، ولی نگفته بودم از "فش فش کردن و تظاهر به نیش زدن" خودداری کن.

 

پایان داستان.

*

در مورد این داستان، یکسری توضیحات نوشتم و پاک کردم. به نظرم رسید که نتایج اخلاقی! داستان را بهتر است هر کدام برای خودمان تحلیل کنیم.

پی نوشت: این داستان را از کتاب روانشناسی خشم اثر کارول تاوریس نقل کردم.

 

نظرات  (۱)

۲۲ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۲ امین جباری اصل
سلام
سامان جان
از اولین روزی که این مطلب رو منتشر کردی تا به امروز، ذهنم به خوبی درگیر بود با این داستان.

به نکته مهمی اشاره کردی. 
نکته ای که همیشه در پس تلاش برای جلوگیری از بروز خشم، به فراموشی سپرده میشه.

با خوندن این درس یاد تعبیر دانیل گلمن از تعبیر هوش هیجانی از زبان ارسطو افتادم (+):

 عصبانی شدن آسان است – همه می توانند عصبانی شوند، اما عصبانی شدن در برابر شخصِ مناسب، به میزان مناسب، در زمان مناسب، به دلیل مناسب و به روش مناسب – آسان نیست!

همان قدر که تلاش برای فروخوردن خشم مهمه، بروز هوشمندانه و به موقع و آگاهانه اون هم، مهمه.

ممنون از اینکه این واقعیت مهم رو یادآوری کردی


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی