زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۱۸۷ مطلب با موضوع «نگرش» ثبت شده است

شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۲۴ ق.ظ

در پیچ و تاب آموزه های زندگی

دیوید فاستر والاس سخنرانی معروفی دارد(که ظاهراً تنها سخنرانی رسمی زندگی اش هم هست. از همانهایی که استیو جابز هم دارد!) که در آن تلاش می کند توضیح دهد که چکار کنیم تا بار زندگی کردن را بهتر تحمل کنیم.

محتوای این سخنرانی هم جالب است. در جایی از صحبت هایش اشاره می کند که هدفش از گفتن این حرف ها این است که کمک کند بار زندگی را تحمل کنیم بدون اینکه به جایی برسیم که مجبور باشیم اسلحه روی شقیقه مان بگذاریم.

وقتی متن این سخنرانی را میخواندم، با صحبت ها و آموزه های والاس احساس نزدیکی میکردم و اغلب صحبت هایش برایم منطقی و قابل دفاع بودند.

بیائید فرض کنیم که من قصد خودکشی دارم و یکی از دوستانم که حدس هایی در مورد تصمیمم زده پیشنهاد می کند که متن این سخنرانی والاس را بخوانم.

با فرض اینکه دغدغه های من و والاس در این زمینه تا حدی شبیه هم هستند به نظرتان چقدر احتمال دارد که آموزه های والاس، در تغییر تصمیم من موثر باشند؟

 

به تاریخ سخنرانی نگاه می کنم. سال 2005 در کالج کنیون.

به تاریخ مرگ والاس هم نگاه می کنم. سال 2008 در دفتر کارش. و نه به روشی جز اراده ی خودش. او خودکشی کرده است.

در ذهنم به این فکر می کنم که اگر آموزه هایش کار می کرد چرا برای خودش کار نکرده؟

ورِ مهربانتر ذهنم می گوید بهتر است اینطور بگویی: ظاهراً آموزه های والاس در این زمینه تا 46 سالگی کار می کنند.این قید را فراموش نکرده ام: البته برای او.

آیا به همین سادگی می توانم استدلال کنم و آموزه های والاس را کنار بگذارم؟

و دوباره سوال قدیمی ذهنم سر بر می آورد. کدام آموزه ها ارزش گوش دادن دارند؟ آیا مهم است گوینده شان کیست؟ آیا اگر آن آموزه ها را ارزشمند تشخیص دهم دیگر مهم نیست که برای گوینده شان کار کرده اند یا نه؟ و الی آخر.

 

از طرف دیگر نویسندگان و متفکران دیگری هستند که وقتی آثارشان را می خوانی، برداشتی جز اینکه "او باید خودکشی کرده باشد" نمی توانی داشته باشی. اما در کمال تعجب می بینی که خوشحال و خندان تا زمانی که سیستم بدنشان از کار افتاده زیسته اند و مرگ ارادی در زندگی شان جایی نداشته است.

آموزه هایشان هم درست مثل والاس، منطقی و قابل دفاع است.

خلاصه که همه جورش را می شود مثال زد. آنهایی که آموزه هایشان برایشان کار کرده و خوشحال و خندان تا آخر خط زیسته اند یا آنهایی که باز هم آموزه هایشان برایشان کار کرده و آخر خط را خودشان اراده کرده اند.

 

لازم است که یادآوری کنم منظورم نویسندگان و متفکرانی است که سرشان به تنشان می ارزد و مثلاً نویسندگان و مثبت اندیشان بازاری یا یکسری روانشناس نماهای غیر علمی و دوزاری منظورم نیست. اینجا هم این قید را فراموش نمی کنم: البته از نظر من.

 

خب حالا چکار کنم؟

از میان این همه آموزه ی پیچ در پیچ و گاهاً متناقض و متضاد، کدامشان ارزش گوش دادن دارد؟

صادقانه بگویم، من که هنوز به جواب قابل اتکایی که خیالم را تا حد زیادی راحت کند نرسیده ام.شما را نمی دانم.

شاید در زندگی خودم با ملغمه ای از روش ها و تجربه ها بتوانم کار خودم را راه بیندازم ولی قطعاً نتوانسته ام جواب شفاف و قابل اتکایی برای این سوال پیدا کنم.

 

اما واقعاً هیچ سنگ محکی وجود ندارد که حتی در کلیات هم کمک مان کند؟ در حدی که بتواند تعدادی از این آموزه ها را فیلتر کند(یا الک کند)؟

تا جایی که من می دانم یکی دوتایی هست:

اولی، "کار کردن آن در طول زمان" (زمان خیلی چیزها را آشکار می کند)

این سنگ محک را همه ما می شناسیم. شهودمان با آن آشناست. در فرهنگ های مختلف بشری هم چنین سنگ محکی ریشه دوانده و اغلب آنها جملات قصاری برای ماندگار کردن و انتقالش به نسل های بعدی ساخته اند.

نسیم طالب هم که بسیار! در موردش نوشته و چنان ماهرانه و مستدل درباره اش صحبت کرده که سخت می توان نپذیرفتش.( و بد نیست این را هم بگویم که پررنگ کردن و تا حدی صیقل دادن این سنگ محک در ذهن من هم کار اوست)

 

و دومی شاید این باشد که برای آموزه های سلبی، ارزش و اعتباری به مراتب بیشتر از آموزه های غیر سلبی(ایجابی) قائل شویم.

یعنی آنهایی که روی "نباید" ها تاکید دارند و نه "باید" ها. آنهایی که جنس شان از جنسِ منفی هاست(نخواستن ها، اشتباهی ها، غلط ها، چیزهایی که جواب نمی دهند و الی آخر).

دلایل زیادی در دفاع از این موضوع وجود دارد که جای بحثشان اینجا نیست و اگر دنبال دلایلش هستید می توانید در آثار نسیم طالب و روانشناسانی که روی خطاهای شناختی و میانبرها کار می کنند(مثل دنیل کانمن) تا رواقیون، دنبالش بگردید.

 

راستش را بخواهید هر چه فکر کردم مورد سومی پیدا نکردم که همسنگ این دوتا باشد و بتواند کنارشان بنشیند. حداقل من هنوز موارد بعدی را نیاموخته ام و نمی دانم.

اِعمال همین دو فیلتر هم کار سخت و پیچیده ایست. مثلاً معیارهای ارزیابیِ "کار کردن و جواب دادنِ هر آموزه ای" را چطور تعیین یا تشخیص دهیم و الخ.

اما چاره ای نیست به نظرم. بهتر است کار کردن با این دو فیلتر را یاد بگیریم.

 

به هر حال(یا به قول یکی از دوستانم انی وی:) )، جواب کلی و ساده سازی شده ی من به این سوال - که بیشتر جوابی برای خودم است- این است که: قرار نیست به حرف هیچ کس گوش کنم یا قرار نیست هر آموزه ای را در زندگی ام به کار بگیرم چون به نظرم هیچ دو موقعیتی در جهان، درست شبیه هم نیستند و همین که درست شبیه هم نیستند یعنی می توانند بسیار متفاوت هم باشند!

حتی اگر به فرض محال، شبیه هم باشند، من زندگی "نزیسته" را نمی خواهم.چون به نظرم از اصیل بودن فاصله می گیرم و به زندگی عاریتی نزدیک می شوم.

پس تا جایی که می توانم متفکرانی را که به نظرم ارزش شنیدن دارند می شنوم و اتفاقاً همه ی تلاشم را می کنم تا جایی که برایم ممکن است بفهمم چه می گویند و چرا اینطور می گویند. بعد،آموزه هایشان را از این دو فیلتر عبور دهم(و شاید برخی فیلترهای خودساخته ی کمتر قابل اتکا). بعد از این هم می روم سراغ تحلیل وضعیت و موقعیت خودم و بررسی می کنم که تطابقی در برخی جنبه ها وجود دارد یا نه. بعدش وقت امتحان کردن است و الی آخر.

امیدوارم پیش خودتان فکر نکرده باشید که چنین ذهن منظم و مکانیکی طوری دارم! محض شفاف سازی فرایند اینطور توضیحش دادم.

 

پی نوشت اول: همه ی چیزهایی که نوشتم حاصل جمع بندیِ یکی دو ساعته ای بود از جواب های مختلفی که برای آن سوال از ذهنم گذشت. بنابراین خودم هم به عنوان یک تمرین ذهنی به آن نگاه می کنم و صرفاً اینجا نوشتمش شاید مقدمه ای برای تمرین ذهنی فرد دیگری هم شد.

پی نوشت دوم: در این مطلب، کلاً در مورد آموزه های زندگی فردی صحبت شد و به جاهای دیگر (مثل کسب و کار و غیره) ربطش ندادیم.

پی نوشت سوم: متن سخنرانی والاس را می توانید در کتاب "این هم مثالی دیگر" با ترجمه معین فرخی بخوانید که به همت نشر اطراف منتشر شده است.

 

تا حدی مرتبط:

تعریف ساده اصیل بودن

چرا خودکشی نمی کنید

 

۴ نظر ۱۸ دی ۰۰ ، ۰۱:۲۴
سامان عزیزی

مدتی است که چیز زیادی در وبلاگ ننوشتم، دلایل زیادی داشته، از مشغله های کاری گرفته تا سایر دغدغه ها و مسائل زندگی. اما اگه بخوام صادقانه بگم اصلی ترین دلیلش این بوده که این روزها و هفته ها حال و حوصله و دل و دماغ نوشتن نداشتم.

توی دوره ای که تلاش کردم تمرین نوشتنم رو رها نکنم، بارها پیش اومده که حرفی برای گفتن نداشته باشم و به زور و زحمت چیزی دست و پا کردم و وبلاگ رو بروز کردم. اما سکوت و ننوشتنِ این دوره ی اخیرم از این جنس نبود. نمی دونم برای شما هم پیش اومده که گاهی انقدر حرف برای گفتن داشته باشین که ندونین از کجاش بگین یا نه؟ و در نهایت ترجیح بدین ساکت بمونین. ننوشتنِ اخیرم از این جنسه ;)

به هر حال بخاطر قولی که به خودم دادم که در ماه حداقل یک مطلب توی وبلاگ بگذارم این مطلب منتشر میشه(شما که غریبه نیستین).

 

از جولین بارنز کتاب های زیادی نخوندم. کتاب "درک یک پایان" و کتاب "عکاسی، بالن سواری، عشق و اندوه" تنها کتابهایی هستن که ازش خوندم. به نظرم قلم شیوا و صمیمی ای داره. داستان ها و روایت هاش ساده هستن اما از متن زندگی میان.

چند ماه پیش کتاب عشق و اندوهش رو به عنوان یک زنگ تفریح بین کتاب های جدی تر امسال خوندم(میدونین که جدی تر به معنای مهمتر نیست!). گفتم چند جمله ای رو که حین خوندنش برام جالب بودن اینجا بگذارم:

 

* ارتفاع، همه چیز را به تناسب ابعادش کوچک می کند و به حقیقت فرو می کاهد. غم و غصه ها، پشیمانی و نفرت، همه غریبه می شوند. چه آسان بی تفاوتی، حقارت و غفلت از بین می روند... و بخشایش جاری می شود.

 

* ویلیام اندرس، خلبانِ سفینه ی ماه نشینِ آپولو، بعد ها اینطور به خاطر می آورد که:

" به گمانم این طلوع زمین بود که همه ما را عمیقاً متاثر کرد. ما داشتیم به سیاره خودمان نگاه می کردیم. جایی که تکامل یافته بودیم. زمین ما در مقایسه با سطح ناهموار، نخراشیده، نتراشیده، درب و داغون و حتی حوصله سر برِ ماه، کاملاً رنگی و قشنگ و لطیف بود. به گمانم چیزی که همه ما را تحت تاثیر قرار داد این بود که ما 380.000 کیلومتر آمده بودیم تا ماه را ببینیم و حالا می دیدیم که این زمین است که واقعاً ارزش تماشا دارد."

 

* در عنفوان زندگی، جهان به شکل سردستی به دو دسته تقسیم می شود: آنها که لذت تن دیگری را چشیده اند و آنها که هنوز نه. بعدش تقسیم می شود به آنها که عشق را شناخته اند و آنها که هنوز نه. و باز بعدش -اقل کم اگر خوش شانس باشیم(یا از جهاتی هم بدشانس)- جهان به دو دسته تقسیم می شود: آنها که بارِ اندوهی را به دوش می کشند و آنها که هنوز نه. این تقسیمات بی چون چرا هستند. همچون نوار حارّه ای زمین که از آن گذر می کنیم.

 

* ما با مرگ -آن چیز پیش پا افتاده ی بی همتا- خوب کنار نمی آئیم. نمی توانیم مثل باقی چیزها مرگ را بخشی از یک قاعده ی کلی ببینیم. به قول ادوارد مورگان فورستر "یک مرگ ممکن است خیلی واضح و مشخص باشد اما هیچ کمکی به درکِ باقی مرگ ها نمی کند"

 

* دوستی، یک یا دو سال بعد، وقتی زنم مرد، برایم نوشت:

"چیزی که هست این است که طبیعت بسیار دقیق است. رنجِ هر چیزی دقیقاً همسنگِ ارزش آن است. این است که به گمانم انسان یک جورهایی به رنج رغبت دارد. اگر مهم نمی بود، اهمیتی هم نمی داشت"

 

* اگر انبوهیدنِ عشق در سالیان ممکن است، چرا اندوه نتواند تلنبار شود؟

 

این کتاب رو عماد مرتضوی ترجمه کرده و به همت نشر گمان روانه بازار کتاب شده است.

 

۲ نظر ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۲:۲۳
سامان عزیزی
جمعه, ۲۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۵۶ ب.ظ

چرا مهاجرت نمی کنم؟ (صحبت های دکتر رنانی)

فکر می کنم بحث مهاجرت، یک بحث چند وجهی است و صرفاً نمی توان از یک جنبه به تحلیل آن پرداخت.

در واقع به نظر میرسد که مسئله مهاجرت از مسائل چند ریشه ای باشد و نمی توان صرفاً یک ریشه(مثلاً معیشتی) برای آن در نظر گرفت.

از طرفی، بررسی پیامد های این تصمیم(مهاجرت)، هم در سطح فردی و هم در سطح اجتماعی وجوه مختلفی دارد.

این مقدمات را گفتم که بگویم من هم(شاید مثل بسیاری از شما) این مسئله را صرفاً از یک جنبه و صرفاً با یک عینک خاص نمی بینم.

 

متاسفانه(متاسفانه را، هم برای ما که مانده ایم، هم برای آنها که رفته اند و هم برای کشورمان می گویم)، بر اساس آمارهایی که گاه و بیگاه منتشر می شوند در سه چهار سال اخیر موج دیگری از مهاجرت آغاز شده است و ظاهراً همچنان ادامه دارد. البته بدون این آمارها هم، این موج برای بسیاری از ما کاملاً ملموس و قابل مشاهده است.

دیروز داشتم به صحبت های دکتر محسن رنانی در این زمینه گوش میدادم که به تازگی منتشر کرده اند.

صحبت های دکتر رنانی، همانطور که خودشان هم اشاره می کنند، در سطح فردی به مسئله مهاجرت می پردازد، از ریشه ها و دلایلی که منجر به این تصمیم می شود بحث زیادی به میان نمی آید(که البته برای یک فایل حدوداً یکساعته منطقی هم نیست)، و به نظر من، بخشی از استدلال ها و توضیحات ایشان از تجربه شخصی شان می آید و ممکن است در مورد فرد دیگری صادق نباشند.

همچنین فکر می کنم هم در بخش اول صحبت ها(بحث ساحت های سه گانه ی انسان بودگی) و هم در بخش دوم(مسئله مهاجرت و ارتباط آن با بخش اول بحث)، می شود مسائل و نظرات مختلفی را مطرح کرد که سمت و سوی بحث را به نقاط متفاوتی ببرد، اما با وجود همه ی این بحث ها، فکر می کنم صحبت های دکتر رنانی در این فایل صوتی ارزش گوش دادن و فکر کردن دارند.

به نظرم چه موافق صحبت ها و استدلال های ایشان باشیم و چه موافق نباشیم، بررسی کردن مسئله مهاجرت از این زاویه برایمان خالی از فایده نخواهد بود.

 

فایل صوتی صحبت های دکتر رنانی را می توانید همینجا بشنوید یا به کانال تلگرام ایشان مراجعه نمائید:

 

دریافت

حجم: 12.7 مگابایت
توضیحات: چرا مهاجرت نمی کنم؟

 

۱ نظر ۲۸ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۶
سامان عزیزی
جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ب.ظ

وعده بهشت

" آنهایی که بهشت را روی زمین وعده می دهند، هرگز چیزی بجز جهنم نساخته اند." کارل پوپر

پی نوشت: فکر می کنم بتوانم چندین صفحه برای توضیح و تفسیر این جمله بنویسم، اما مصداق هایش در بستر های مختلف و حوزه های گوناگون آنقدر زیادند در اطرافمان، که کمی به همان ها فکر کنیم کافی است. آنقدر آشنا و تکراری هستند که آدم نمی داند چطور هنوز هم خریدار دارند. با وجود این خودم هم گاهی که به خودم می آیم، می بینم در حال گوش دادن به همین وعده، در لباسی تازه هستم!

 

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۰ ، ۱۲:۴۴
سامان عزیزی
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۵۲ ب.ظ

تفالی به نیچه (هفت)

انسان شرّ است.

فرزانه ترینان همه برای آسایشِ خاطرِ من چنین گفته اند.

دریغا، کاش امروز نیز چنین می بود! زیرا شرّ بهترین نیروی انسان است.

انسان باید بهتر و شریرتر شود. من چنین می آموزانم! به شریرانه ترین چیز (در انسان) برای بهترین چیز در ابَرانسان نیاز است.

شاید این شایسته یِ آن واعظِ مردم کوچک بود که بارِ گناهِ انسان را بِکشد و از آن رنج ببرد. اما من از گناهِ بزرگ همچون آرامبخشِ بزرگِ خویش شادمان ام.

 

باری، چنین سخنان را بهرِ گوش های دراز نمی گویند و هر کلامی نیز نه از آنِ هر دهانی ست. این سخنان چیزهایی ظریف و کمیاب اند. سُمِ گوسپندان بدان ها مَرِساد.

 

نقل از چنین گفت زرتشت نیچه(با ترجمه داریوش آشوری)

پی نوشت: تفال های قبلی را می توانید اینجا ببینید(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۲
سامان عزیزی
جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۱۴ ب.ظ

وطن درد

وطن درد، یکی از انواع درد هایی است که ممکن است در زندگی بِکشیم. چیزی شبیه سر درد یا دل درد.

اگر بخواهم دقیقتر بگویم، یکی از انواع "رنج" هایی است که ممکن است بکشیم.

 

در مورد مفهوم پردازیِ واژه "وطن درد"، امیدوارم فرصت و حوصله اش را داشته باشم که بعداً آنرا به سرانجامی برسانم و کاملاً تشریح کنم که وقتی از وطن درد صحبت می کنم دقیقاً از چه چیزی صحبت می کنم.فقط این را بگویم که معنای وطن درد برای من بسیار گسترده است و با ژست گرفتن های سیاسی ای که می بینیم بسیار متفاوت است. اینها را هم شامل می شود اما بسیار گسترده تر از اینهاست. به هر حال، هر چند مفهوم پردازیِ آن لازم است ولی بعید میدانم که آنقدر واژه بیگانه ای باشد که نتوانید با آن ارتباط برقرار کنید.

کاری که امروز می خواهم انجام  دهم، بررسی پراکندگی و انواع وطن درد در سطح جامعه است. یعنی خوشه بندی و دسته بندی آن. طبیعتاً این دسته بندی ها همگی از نوع تحلیل و بررسی ذهنی هستند و هیچ ادعایی مبنی بر دقیق بودن یا قابل استناد بودن شان ندارم، ولی خودم در تحلیل و ارزیابی خودم و دیگران از آنها استفاده می کنم و آنرا دسته بندی مفیدی می دانم، مگر آنکه شواهد جدیدی مبنی بر غلط بودنشان پیدا کنم.

 

وطن درد، همانطور که از نامش پیداست درد کشیدن برای وطن است. در واقع ریشه های این درد را باید در وطن دوستی، انسان دوستی، مردم دوستی، جامعه دوستی و زمین دوستی(از حیوان دوستی تا محیط زیست دوستی)(و البته خود دوستی!) جستجو کرد.

همینجا می خواهم دوتا نتیجه بگیرم: اول اینکه، من وطن درد(از نوع واقعی اش را. پائین تر توضیح می دم که چرا می گویم"واقعی") را دردِ ارزشمند و مفیدی می دانم و برای همه کسانی که از این درد، رنج می کشند احترام زیادی قائلم. دومین نتیجه اینکه،  از زاویه ی این بحث مردم دو دسته می شوند، یا وطن درد دارند یا ندارند. کاری به شدت دردش ندارم، چون طبیعتاً شدت این درد هم یک طیف از وطن درد کم تا زیاد خواهد بود. حتی می شود یه وطن درد حاد و مزمن هم فکر کرد. که فعلاً این بحث ها از حوزه مطلب امروز خارجند.

البته فکر می کنم در شرایط خاصی، تقریباً همه مردم به این درد مبتلا می شوند که احتمال میدهم ریشه ی این مورد به همان خود دوستی(حب ذات) بر می گردد. اما این حالت و وضعیت خاص، استثناست و از دایره ی بحث امروز خارج.

 

وطن درد از آن دردهایی است که اکثراً دوست دارند به نمایشش بگذارند(حتی فارغ از اینکه که این درد را دارند یا نه!) و تبدیل به مد روز هم شده است. در واقع به نوعی به نمایش دهنده اش اعتبار می بخشد(چه صریح باشد چه ضمنی). قطعاً همیشه اعتبارِ مانا و ماندگاری نیست چون در طول زمان و بر اساس واکنش ها و اقداماتِ نمایش دهنده، این اعتبار بالا و پائین می شود.

فکر می کنم با ظهور شبکه های اجتماعی، این جنبه ی وطن درد(اعتبار بخشی) بسیار پر رنگ تر از سابق شده است.

نتیجه ی بعدی را هم بگیریم: پس هر وطن دردی که مشاهده کردیم وطن درد واقعی نیست. به همان دلیل ساده ای که عرض کردم، چون نمایش این درد منافعی برای نمایش دهنده اش دارد.

این مقدمات را گوشه ذهنتان داشته باشید تا برویم سراغ دسته بندی:

 

* دسته اول: کسانی که وطن دردشان را به صورت صریح جار (و اغلب با جنجال) می زنند(و البته باهوشتر هایشان به صورت ضمنی) و هدف شان از این نمایش، هموار تر کردن راهشان برای رسیدن به پست و مقام در سازمان های داخلی و حکومتی و یا کسب منافع از راه های پیچیده ای است که کمتر به ذهن آدمها خطور می کند! شاید دادن نامِ "رزومه سازان داخلی" چندان از ماهیت این دسته دور نباشد. اگر بخواهیم کمتر سختگیری کنیم، ویژگی های شخصیتی و تیپ و ظاهرشان هم قابل دسته بندی است. اغلب اوقات از دو حالت خارج نیستند! ولی فکر کردن به این دو حالت را برای خودتان می گذارم.

 

* دسته دوم: کسانی که وطن دردشان را به صورت صریح جار (و اغلب با جنجال) می زنند(و البته باهوشتر هایشان به صورت ضمنی) و هدف شان از این نمایش، هموار تر کردن راهشان برای رسیدن به موقعیت های گوناگون و کسب منافع در خارج از کشور است. برای این دسته هم نامِ "رزومه سازان خارجی" مناسب به نظر می رسد. راه ساده ی تشخیص این دسته(اغلب و نه همیشه) این است که اینها دائماً در حال تکرارِ طوطی وارِ شعار ها و تحلیل های اپوزوسیونِ خارج نشین هستند(مثلاً تحلیلگران بی بی سی و اینترنشنال!). بارها در زندگی ام کسانی را دیده ام که قصد مهاجرت داشته اند و به دنبال جایگاهی در میان اپوزسیونِ کشورهای ایرانی نشین بوده اند و با یکسری اقدامات، طوری که باعث حبس طولانی مدت و بدبخت شدنشان در داخل نشود! رزومه ای برای خودشان ساخته و راهی سرزمین آرزوهایشان شده اند.

لطفاً دقت بفرمائید که جملات بالا به این معنی نیست که همه ی اپوزوسیون های خارج نشین یا تحلیلگرانِ محترمشان اینطوری یا اونطوری هستند. برخی از این افراد، جزو سه دسته ی آخر این تقسیم بندی قرار می گیرند که در ادامه خواهم گفت. پس هدفم از اشاره به این موارد، برای کمک به تشخیصِ دسته ی دوم بود و نه قرار دادنِ همگی اپوزوسیون یا تحلیلگرانشان در این دسته.

تعدادی از این عزیزان هستند که بالاترین فداکاری ها را برای وطن و مردمشان کرده اند و مجبور به مهاجرت شده اند.

 

* دسته سوم: اگر دو دسته اول هدفی را نشان کرده بودند و از نمایش وطن درد به عنوان یکی از ابزارهای دستیابی به هدفشان استفاده می کردند، این دسته هدف ِ چندان واضحی را دنبال نمی کنند. شاید بشود "رزومه سازان همینطوری" صدایشان کرد. با توجه به اینکه وطن درد را می توان در دسته ی "فضیلت ها" جا داد، شاید بهترین توصیف از این دسته "فضیلت نمایی" باشد. شبکه های اجتماعی و ابزارهای دیجیتال هم کمک کرده اند که شاهد حضور پر رنگِ این دسته در سطح جامعه باشیم.

 

پس این سه دسته از آنهایی هستند که وطن درد، از راه های مختلفی منافع شان را تامین می کند. و تاکید بر این نکته لازم است که منافع این افراد غالبا با منافع جمعی همسو و همراستا نیست.

اگر کمی در زندگی این سه دسته دقیق شوید خواهید دید که به صورت بسیار شیک و مجلسی! از هر فرصتی و از روش های مختلفی(رشوه-پارتی بازی-رانت-باند بازی-و غیره) برای چپاول مردم و افزودن بر پول هایشان بهره می برند. (این مورد را صرفاً جهت راهنمایی عرض کردم!)

 

 

سه دسته ی بعدی کسانی هستند که به نظر من وطن درد واقعی دارند. در واقع ریشه ی وطن دردشان اغلب ریشه در آن ریشه هایی دارد که بالاتر اشاره کردم.

تشخیص این دسته ها سخت است اما حداقل دو روش برای تشخیصشان هست:

اول: اگر بخواهم خیلی عامیانه و سرراست بگویم، اینها برای وطن دردشان هزینه می دهند(از کم تا زیاد) و انواع هزینه کرد ها(از همه منابعشان، از وقت و مال و انرژی و جان).

دوم: مشاهده رفتار و اقدامات و واکنش هایشان در طول زمان.

فکر می کنم این دو روش تشخیص اولیه را باید توامان اعمال کنیم. چون سه دسته اول هم هزینه می کنند. هرچند نه در راستای وطن دردشان!

 

* دسته چهارم: همانطور که اشاره کردم این دسته، وطن دردشان واقعی است ولی بخاطر بی سوادی یا کم سوادی، اقدامات و رفتار و واکنش هایشان چندان برای وطن شان مفید یا سازنده نیست. در واقع به همان دلیلی که گفتم نمی توانند درک و تحلیل و شناخت درستی از شرایط داشته باشند و اغلب تحت تاثیر احساساتشان موضع گیری و تصمیم گیری می کنند یا اینکه از طریق دیگران(این دیگران ممکن است هر کدام از این دسته ها باشند ولی متاسفانه اغلب شامل سه دسته ی اول هستند) احساساتشان هدایت می شود. خلاصه کنم: سنگفرش جهنم و نیّات خیر!

 

* دسته پنجم: این دسته هم وطن دردشان واقعی است و هم سواد و دانشِ کافی برای موضع گیری و تصمیم گیری در این زمینه را دارند. متاسفانه اغلبِ این افراد کم سر و صدا و بی سر و صدا هستند و سایر دسته ها کمتر از وجود و حضورشان بهره مند می شوند. بیائید فرض کنیم که "وطن درد"، اهداف توسعه ای را دنبال می کند. مطمئناً می دانید که توسعه، فقط توسعه سیاسی نیست و جنبه های مختلفی دارد(اقتصادی و فرهنگی و ...).درست است که جنبه های مختلف توسعه را نمی شود به طور کامل از هم تفکیک کرد اما قطعاً نمی شود همه را هم یکی فرض کرد. یکی از بزرگترین حماقت هایی که ما و گاهی خودشان، در حقِ این دسته انجام می دهیم این است که  از اینها انتظار داریم یا آنها را ترغیب می کنیم که حتماً به سمت موضع گیری ها و ژست گرفتن های سیاسی بروند و صرفاً مطالبه گرِ توسعه سیاسی باشند.

از نظر من اغلب افراد این دسته، مثل سرمایه ها و منابع این مملکت هستند که نباید هدرشان بدهیم(مثل همه ی منابعی که دسته جمعی مشغول هدر دادنشان هستیم). مثلاً فردی که دانش و سواد اقتصادیِ فوق العاده ای دارد و می تواند نقش بسیار مفیدی در توسعه اقتصادی این کشور داشته باشد یا با آموزش های مفید و ساده، سواد اقتصادی مردم را بالا ببرد که بدانند چه چیزی را در این حوزه مطالبه کنند و گول نخورند، چرا باید حتماً به سمت موضع گیری و ژست های سیاسی هدایت کنیم؟ به نظرم در اینجا آن اصطلاحِ "واجب کفایی" می تواند راهگشا باشد. توسعه سیاسی هم یکی از پایه های توسعه است اما همه ی آن نیست. خوشبختانه یا بدبختانه، به تعداد کافی و حتی بسیار بیشتر از کافی، آدم در این زمینه داریم، لطفاً حواسمان باشد که برای پایه های دیگرِ توسعه هم آدم لازم داریم. خیلی مراقب باشیم که آدم های شایسته و با سوادی که دردِ وطن هم دارند را خواسته یا ناخواسته به کدام سمت هل می دهیم.

صادقانه بگویم، از سه دسته اول حالم به هم می خورد(از دسته سوم هم بیشتر!) ولی از کسانی که افراد دسته پنجم را از روی بیشعوری و شور و هیجان و بی سوادی، به سمتِ شعاردادن ها و ژست گرفتن های صرفاً سیاسی سوق می دهند، خیلی بیشتر حالم به هم می خورد.

البته از این دسته(پنجم)، بخاطر دانش و سواد و درایتشان انتظار می رود که تحت تاثیر این تهیج کردنها قرار نگیرند اما بارها به چشم خودم دیدم که این اتفاق افتاده است. اینها هم انسانند و ممکن است بخاطر حماقت های ما و لجاجت بر حماقت هایمان تحت تاثیر قرار بگیرند.

 

* دسته ششم: این دسته حد نهاییِ وطن دردند. در حدی که به مرحله ی "ایثار" می رسند. اشتباه نکنید! ما در مورد میدان جنگ صحبت نمی کنیم. کسی که بخاطر عقیده اش حاضر است خون دیگران را بریزد منظورم نیست. منظورم کسی است که حاضر نیست جان هیچ کسی را بخاطر عقیده اش بگیرد اما از جان خودش مایه میگذارد.

به هرحال از نظرم تعداد افراد این دسته آنقدر کم است که سهم ناچیزی در پراکندگی دسته های ششگانه ما دارد. در واقع فکر می کنم در تاریخ معاصرمان تعداد انگشت شماری از این افراد داشته ایم.

 

سه دسته اخیر را می توانیم به بی سر و صدا و با سر و صدا هم تفکیک کنیم اما جهت طولانی نشدن دسته بندی ها از خیرش می گذرم. در اصل موضوع هم تفاوتی ایجاد نمی کند. همچنین می توانستیم بر اساس میزانِ هزینه ای که هر دسته متقبل می شود دسته بندی متفاوتی انجام دهیم. اما در نهایت فکر می کنم این نوع دسته بندی ای که انجام دادم برای شناختن و تفکیک اولیه مفید است. خودتان می توانید بعد از این مرحله، دسته بندی های گوناگونی انجام دهید.

 

اما پراکندگی ای که حدس می زنم این دسته ها در سطح جامعه داشته باشند:

دسته اول: ده درصد

دسته دوم: ده درصد

دسته سوم: پنجاه و پنج درصد

دسته چهارم: بیست درصد

دسته پنجم: 4.99 درصد!

دسته ششم: یک صدم درصد

همانطور که ابتدای بحث گفتم طیف بزرگی هستند که به این درد مبتلا نمی شوند، پس سهمی که اینجا به هر کدام از این دسته ها اختصاص داده ام مختص جامعه ی آماریِ آنهایی است که چنین دردی را دارند و یا به داشتنش تمارض می کنند!

 

پی نوشت یک: لطفاً به این مسئله بسیار بسیار مهم توجه داشته باشید که اینجا از پیامد های مثبت یا منفیِ حضور و رفتارهای این دسته ها به عنوان سلول هایی از پیکره ی اجتماع صحبت نکردیم و صرفاً در مورد وطن درد و انواع آن در سطح فردی حرف زدیم.

پی نوشت دو: در اینجا شما را به تفکر و تعقل بیشتر در این دسته بندی ها دعوت می کنم چنانکه خداوند متعال می فرماید "در آن نشانه هایی است برای آنها که تفکر می کنند"!

پی نوشت سه: فکر می کنم با کمی تغییرات، می توان این دسته بندی ها را برای انواع "فضیلت های محبوب خلق" انجام داد.

 

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۴
سامان عزیزی
جمعه, ۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ

فراگیرترین عدالتِ عالَم

فکر می کنم "نادانی" ، عادلانه ترین توزیع عادلانه ی عالم باشد

 

 

در واقع فکر می کنم اگر در جهان دنبال چیزی می گردید که عدالتِ نسبتاً کاملی در آن رعایت شده باشد(برخلاف بسیاری چیزهای دیگر در دنیای ما)، همانا "نادانی" است.

این تمام چیزی است که می خواستم در این مطلب بگویم. می توانید بقیه ی مطلب را نخوانید.

 

 

ما انسان ها در پیش بینیِ آینده ناتوانیم(در دنیای واقعی!). فرق چندانی هم بین من و شما با کارشناسان و تحلیل گرانی که ده ها مدرک به دیوار اتاقشان آویزان است وجود ندارد(اینکه فرق چندانی بین مان نیست را پژوهش ها هم تائید می کنند). تفاوت های کوچکی هم اگر باشد چندان مهم نیستند و می توانیم نادیده شان بگیریم(وقتی آینده مثلاً 1000000 است، چه فرقی می کند من آنرا 2 پیش بینی کرده باشم و یک پروفسور فرهیخته 3؟)

ذکر این توضیح هم لازم است که بسترِ ادعایی که مطرح شد در مورد فهم دنیا و پیش بینی آن است.ظاهرا دقیقترش می شود "ابهام علی" در سیستم های پیچیده، چه در پیش بینی آینده چه در تفسیر علت و معلولیِ اتفاقات گذشته و وصله پینه کردنِ علت و معلول ها. بنابراین نمی شود این ادعا را به همه جا ربط داد.

 

کسانی که نوشته های نسیم طالب را خوانده اند با تعریف دنیای "میانستانی" و "کرانستانی" آشنا هستند. میانستان، دنیای کمیت هایی مثل قد است که با نمودار زنگوله ایِ گاوسی(یا همان توزیع نرمال) همخوانی دارند و کرانستان دنیای کمیت هایی مثل دارایی و درآمد است که با توزیع نرمال گاوسی نمی خواند(حتی با توزیع ماندلبروییِ مورد علاقه طالب هم نمی خواند، هر چند بهتر از توزیع نرمال است).

داشتم فکر می کردم که شاید یکی از بهترین مصداق های توزیع نرمالِ گاوسی، "نادانی" باشد.

کاش یکی بود و این را به گوش نسیم طالب می رساند:) که برای نشان دادن منظورش به عاشقان نمودار زنگوله ای(که شامل اکثریت ما انسانها می شود! حتی اگر روحمان هم از گاوس بی خبر باشد) ، از همان زنگوله ی گاوسی "نادانی" بهره ببرد! (البته از نوع بسیار تیزش) چون به نظر می رسد که "نادانی" کاملاً با توزیع گاوسی می خواند.

 

پی نوشت: از شما چه پنهان، برخلاف چیزی که از این مفهوم برداشت می شود و علیرغم ترسناک بودنش در بعضی جاها،  فهمِ کمی بهترِ این عدالت در نادانی("کمی بهتر" را نسبت به چندسالِ قبلِ خودم می گویم)، آرامش و طمانینه ی عجیبی برایم داشته است ;)

نه به خاطر اینکه خیالم از نادانی همنوعانم راحت باشد، به خاطر چیز عمیق تری که در این مفهوم هست. چیزی که همیشه جلو چشممان بوده ولی فراموشش می کنیم یا با کمک مغزمان نادیده اش می گیریم.

 

 

۱ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۱
سامان عزیزی

طی بیست سال گذشته این فرصت را داشته ام که با تعدادی از کارآفرینان و مدیران از نزدیک آشنا شوم. فکر می کنم تا حدی زوایای شخصیتی و وجوه مختلفِ کاری آنها را هم می شناسم. در هر صورت احساس می کنم طی این سالها تصویر و تصاویری در ذهنم شکل گرفته و البته آنقدر هم ساده لوح و احمق نیستم که فکر کنم حتماً تصویر درستی دارم.

به نظرم رسید که انجام دادن کاری که پیشنهاد می کنم می تواند برای صاحبان کسب و کار و مدیران و البته مشاوران عزیز مفید باشد. بخصوص در ابتدای راه و برای این روزها و سالهای اخیر که از هر کوچه ای(بخصوص کوچه های مجازی) رد می شوی تعدادی کارآفرین و مدیر و مشاور و کوچ و منتور و الخ! از در و دیوار کوچه ها آویزان هستند و مشغول نصب بنرهایشان.

 

پیشنهادم این است که یک کتابشمار(شمارنده ی کتاب) روی دیوار نصب کنیم و آنرا روی عدد "صد" بگذاریم.

این "صد" قرار است تعداد کتاب هایی باشد که در حوزه کسب و کار می خوانیم. یعنی هر کتابی که در حوزه کسب و کار خواندیم یک عدد از این کتابشمار کم می شود تا به صفر برسیم.

جوانب این پیشنهاد را هم تا حد زیادی سنجیده ام و با اطمینان می گویم که برای انجام این پروژه به هیچ عنوان اولویتی برای کتاب هایی که قرار است بخوانیم قائل نیستم. فقط بخوانیم. یعنی فقط کمیتِ قضیه در اینجا مهم است. در عرض یک یا دو سالِ اول کارمان و در کنار تمام چیزهای دیگری که در این مسیر مهم اند(مثل کسب مهارتهای لازم و الی آخر) و لازمه طی طریق و کسب تجربه در کسب و کار هستند، این پروژه را هم پیش ببریم و به عدد صد کتاب خوانده شده برسیم. همین.

 

اگر کسی خیلی دلش می خواهد هوشمندانه تر و هدفمندتر بخواند می توانم پیشنهاد کنم که سرفصل های کسب و کار متمم را باز کند و کتابهای گوناگونی که آنجا پیشنهاد شده اند را بخواند. یا خیلی کلی تر و فله ای! : بیست کتاب در حوزه بازاریابی و فروش(و مذاکره)، ده تا در حوزه استراتژی کسب و کار، ده تا در حوزه تفکر سیستمی، ده تا در مورد ارتباط با مشتریان، ده تا در مورد کار تیمی، ده تا در مورد مدیریت نیروی انسانی، پنج تا در مورد مدیریت،پنج تا در مورد تصمیم گیری، ده تا در مورد ارتباط و تعامل با انسانها به طور کلی و ده تا هم در مورد برندینگ.

پس دوباره تاکید می کنم که اصلاً کیفیت محتوای کتابها مد نظرم نیست در اینجا. آن دغدغه تازه بعد از طی این مراحل شروع شود بهتر است. و البته برای این پوزیشن هایی که اسم بردم و در این مرحله، بحثم بر سر متخصص شدن در شاخه ی خاصی از حوزه های کسب و کار نیست.

این پیشنهاد هم به این معنا نیست که هر کس این تعداد کتاب را بخواند الزاماً کسب و کار موفقتری خواهد داشت یا مدل ذهنیِ بهتری پیدا خواهد کرد یا اینکه خواندن کتاب و موفقیت در کسب و کار ملازمه دارند. اصلاً منظورم اینها نیست. فقط می گویم کسی که می خواهد نان درست کند نمی شود که با هوا خمیرش را آماده کند. اینها شاید مواد اولیه ای برای خمیرش بشوند. و همه می دانیم که پختن نان مرغوب فقط به خمیرش بستگی ندارد. تازه اینجا ما اصلاً از کیفیت خمیر هم صحبت نکردیم، فقط گفتیم حداقل، خمیری باشد که الکی با هوا ور نرویم.(و منظورم از خمیر، خمیر برای "تحلیل" است)

 

این کار فواید زیادی دارد که ذکر همه ی آنها در اینجا لازم نیست اما شاید اشاره به چند مورد اولیه بد نباشد:

* من فکر می کنم در به بن بست رسیدن کسب و کارها و نابود شدنشان در ابتدای راه، سهم اشتباهات(یعنی وجه سلبی ماجرا) بیشتر از سهم کارهای عجیب و غریبی است که انجام نداده ایم(یعنی وجه ایجابی ماجرا). بنابراین به نظرم میرسد که این پروژه می تواند ما را کمک کند که از اشتباهاتِ به بن بست رساننده! "تا حدی" دوری کنیم.

 

* این کار مانع می شود که ما به مدیر یا صاحب کسب و کار یا مشاوری تبدیل شویم که "دهانِ گشاد" و "زبان درازی" دارد که از پیامدهای بی سوادی اوست. دهان گشاد و زبان دراز، فحش نیستند! و با دقت انتخابشان کرده ام. اولین و بزرگترین ضربه های ناشی از این دو را خودمان و کسب و کارمان می خوریم.

همانطور که می دانید دانش و سواد اندک، رابطه ی معکوسی با دهانِ گشاد دارد.

محققان حوزه های شناختی با اتکا به پژوهش هایی که انجام داده اند نتیجه می گیرند که انسانها، هر وقت نظر و عقیده شان را (در مقابل دیگران) ابراز و بیان می کنند نسبت به آن عقیده و نظر متعصب تر و دگم تر می شوند. پس می بینید که وقتی چیزهای کمی می دانیم و دهانمان گشاد است، احتمال فرو رفتن خودمان و کسب و کارمان در چاه نادانی و اصرار بر همان مسیر غلط، بیشتر و بیشتر می شود.

 

* متوجه گستردگی آرا و نظرات در هر کدام از حوزه های کسب و کار می شویم و از جهل و تعصبِ کورکورانه  نسبت به نظرات و تحلیل های ذهنی مان و چیزهای معدودی که دیده یا شنیده ایم کمی فاصله می گیریم.

در واقع شدتِ "اثر مالکیت" را کمی کمتر می کنیم.در اینجا منظورم از اثر مالکیت و تاثیر این سوگیری روی عقاید و نظرات و ایده هایمان است.

 

* این پروژه کمیت گرا، کمکمان می کند تا سرنخ هایی پیدا کنیم که بعد از طی مرحله ی کمّیِ کار، سراغ انتخاب منابع با کیفیت تری برویم.

 

* کمک می کند به جای اینکه خودمان را به داستان یک یا چند مدیر یا کارآفرین موفق و شنیدن رمز موفقیت شان محدود کنیم ( که اغلب اوقات داستانی بر مبنای واقعیات نیست و توهمی از مسیر موفقیتشان است. اصلاً منظورم این نیست که دروغ می گویند. آنها صرفاً داستانی را که دوستش دارند به خاطر می آورند که الزاماً با واقعیاتی که در مسیرشان با آن مواجهه بوده اند یکسان نیست ) داستان ده ها و شاید صدها(چون در هر کتابی ممکن است با ده ها مثال از کسب و کارها مواجهه شویم) مدیر و کارآفرین دیگر را هم بشنویم. در واقع به جای تکیه بر چند داستان توهمی انگشت شمار، صدها داستان توهمی می شنویم! و احتمالاً برآیند صدها داستان به نسبتِ تعداد کمتری از آنها، به واقعیت نزدیکتر خواهد بود و قابل اتکاتر.

 

* ضمن اینکه انجام این پروژه برای مشاوران هم مفید است تا حد زیادی ما را از مشاوران محترم کسب و کار بی نیاز می کند! البته من مشکلی با مشاور و مشاوره یا شغل مشاوری ندارم، با چیزهایی که در صنعت مشاوره در ایران دیده و شنیده ام مشکل دارم که جای بحثش هم اینجا نیست و می پذیرم که این نگاه محدود به من و تجربه ی من است.

به هر حال فکر می کنم انجام این کار کمک می کند که حتی مشاوران هم، از قضیه ی چکش و میخ تا حدی فاصله بگیرند(یعنی باعث می شود که فکر نکنیم تنها ابزار موجود چکش است و توهم بزنیم که هر صورت مسئله ای میخ است و لاغیر!)

 

* کمک می کند که به سرعت وارد گورستانِ کسب و کارهای عقیم و مرده نشویم. چون هم پافشاریمان روی روش غلطی که جواب نمی دهد کم می شود و هم راه حل های بیشتری برای مسئله هایمان متصور خواهیم بود، پس احتمالاً دیرتر راهیِ گورستانِ کسب و کارها می شویم(این مورد با مورد اول کمی متفاوت است!)

 

می دانم که در ابتدای راه اندازی هر کسب و کاری، فشار ها و تراکم کارها و مشکلات ریز و درشت زیاد است و احتمالاً در این دوره، خواندن کتاب، آخرین چیزی است که به آن فکر می کنیم. اما من فکر می کنم ارزشش را دارد و با اختصاص کمی از وقت روزانه، این پروژه در عرض یک یا حداکثر دوسال قابل انجام است. راه های گوناگونی هم برای کوتاه تر کردن زمان انجام این پروژه وجود دارد.

 

مطمئناً انجام این کار مضرات خودش را هم دارد(عوارض جانبی!) و می شود نقد هایی به آن وارد کرد ولی مزایای آن آنقدر وزن بیشتری دارند که از نظرم بی انصافی آمد که از مضراتش حرفی بزنم.

 

آیا این صحبت ها به این معناست که من فکر می کنم اگر کارافرین یا مدیری این کار را نکند موفق نمی شود؟ به هیچ عنوان.

در همین لحظه می توانم چند کارآفرین اسم ببرم که در زندگی شان یک کتاب هم نخوانده اند و خیلی هم موفق هستند(و البته این موضوع هم به منی که این متن را می نویسم و هم به شمایی که میخوانیدش ربطی ندارد! چون اگر داشت، هیچکدام مان اینجا نبودیم). ضمن اینکه این استدلال هم(که تعدادی کارافرین اینطوری هستند یا اونطوری هستند) خطای جدی دارد.

همانطور که بالاتر هم گفتم، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که اگر نرخ موفقیت کسب و کارها یا کارافرین ها یا مدیران را در چند سال اول فعالیتشان مثلاً یک در هزار در نظر بگیریم احتمال دارد که با این کار این نرخ کمی بالاتر برود.

ما انسانها در ارزیابی موفقیت هایمان، معمولاً سهم شانس(شانس ریاضی) و تصادف را نادیده می گیریم(برخلاف شکست هایمان). به هر حال می خواهم بگویم که سهم تصادف را در تحلیل هایمان فراموش نکنیم. این پیشنهاد هم بیشتر بر قسمت غیر تصادفی موفقیت متمرکز است هر چند که فکر می کنم در آماده سازی ما برای بهره بردن از تصادفات هم بی تاثیر نیست.

 

پی نوشت یک: ممکن کسی بگوید که چرا صد تا کتاب؟ مثلاً چرا 95تا نه؟ یا چرا 110 تا نه؟!

در جواب این دوستان فقط می توانم بگویم که با عرض معذرت، روی صحبتم اصلاً با شما نبود ;)

ولی فرد دیگری ممکن است بپرسد که چرا صد تا کتاب؟ چرا دویست تا نه؟ یا مثلاً با پنجاه کتاب همین اهداف محقق نمی شود؟

در جواب این دوستان می توانم بگویم که سوال مهمی است. من هم اصراری بر عدد صد ندارم، عدد صد را از روی تجربه ی خودم می گویم و به نظرم رسیده که برای تامین این اهداف عدد بهینه ای است. حالا ممکن است کسی با خواندن دویست کتاب خمیر مناسبی برای پختن نان گیرش بیاید و فرد دیگری با هفتاد کتاب هم کارش راه بیفتد. اما به هر حال به نظر من بعید است که با اعدادی پائین تر از این بتوانیم به این اهداف نزدیک شویم.

پی نوشت دو: این مطلب از تابستان سال گذشته در درفتم خاک می خورد. می خواستم تغییرش دهم که کمی متمدنانه تر شود ولی چون در اصل موضوع تفاوتی ایجاد نمیکرد ترجیح دادم همان متن اولیه را منتشر کنم. امیدوارم اگر هیجانزدگی ای در متن دیده اید نادیده اش بگیرید. و بدیهی است که همه حرف هایی که زدم از دانش کم و تجربه ی اندکم می آیند و خودم هم بیشتر از این مقدار رویشان حساب نمی کنم.

 

 

۱ نظر ۱۵ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ب.ظ

مدل حکمرانیِ چینی(دکتر محمود سریع القلم)

آیا خاورمیانه­ای­ها می­توانند مدل چینی را در کشورهای خود اجرا کنند؟ به نظر می‌­رسد حکمرانی از نوع چینی آن، مختص شرق آسیاست و در منطقۀ خاورمیانه زمینه مستعدی ندارد. در میان ده‌ها علت، دو علت بنیادی وجود دارد که رشد و حکمرانی مطلوب از نوع چینی آن را توضیح داده و نشان می دهد که چرا در خاورمیانه تحقق آن بعید است. به این دو علت در زیر می‌­پردازیم:

 

الف: علتِ اول، تغییراتِ جدی فکری در میان حکمرانان و فراکسیون­‌های نهاد حاکمیتی یعنی حزبِ کمونیست چین است. با حسِ قدرتمند ناسیونالیستی که از قدیم در چین وجود دارد، عاقلان حزب کمونیست در دهۀ 1970 با اطمینان به این نتیجه رسیدند که واقعیت­‌های جهان آن نیست که صاحب­ منصبان در کرملین  تعریف می­‌کنند. درست یا غلط، جهان بر اساس سرمایه، تولید، فن‌­آوری، یادگیری و تجارت مدیریت می­‌شود. تا ثروت و مازاد (Surplus) نباشد، ارکانِ دیگرِ قدرت معطل می­‌مانند.  با آنکه سلسله مراتب حزبِ کمونیست از دهۀ 1930 و عنفوان جوانی، با جزمیت‌­های کمونیستی شکل گرفته بود ولی ناسیونالیسم و تبحر روشی و تئوریک در فهم واقعیت، آن‌ها را در مسیری سوق داد که درآمد سرانۀ چین را از زیر 100 دلار در سال 1960 به بالای 10000 دلار در سال 2021 با جمعیتی 1.4 میلیارد نفری برسانند. 

اگر حاکمیت چین، اندیشه‌های خود را تغییر نمی­‌داد، منطقِ قدرت در نظامِ بین­‌الملل را نمی­‌پذیرفت  و در داخل خود به انسجام نمی‌رسید، چین به قطبِ دوم اقتصاد و سیاست جهانی تبدیل نمی‌­شد. در امتداد درک واقع­‌بینی، «مسئولیت حکمرانی» است که از قدیم در راهروهای قدرت و بوروکراسی متمرکز چینی‌­ها رایج بوده است. مسئولیت در مکتب کنفوسیوس جایگاه ویژه‌­ای دارد. دنگ شائوپینگ در داد و ستدهای سیاسی درون حزبی نیز بارها یادآور شده بود که حکمرانی بر یک میلیارد نفر فقیرهیچ افتخاری ندارد. آنچه زمینه را در حاکمیت چین به سوی اجماع سازی سوق داد، «درک مشترک از شرایط و واقعیت‌های درون و برون» بود زیرا که حکمرانی تنها یک تعریف معقول دارد: نهایت بهره‌­برداری از آنچه که امکان و واقعیت دارد. گاهی جامعه، تشکل و نظام حزبی دارد و از طریق این سازماندهی گفت وگو می‌کند، با دولت دیالوگ برقرار می­‌کند و بر فکر و تصمیم آنان اثر می‌گذارد، مانند انگلستان، آمریکا، سوییس و نروژ. اما در کشورهای جهانِ سوم که جامعه سازماندهی ندارد و اجازه داده نمی­‌شود که تشکل یابد یا اصولا فرهنگ تشکل را نیاموخته است، تغییر و امید به تغییر در فهم، درک، تشخیص و ظرفیت اجماع سازی دولت خلاصه می‌شود. در چنین کشورهایی، افرادی مانند نلسون ماندلا، ماهاتیر محمد، مهاتما گاندی و یا جوئن­لای پیدا می­شوند که تشخیصِ خود را در میان عمومِ فراکسیون­‌های حاکمیت به اجماع رسانده و با فکر، اندیشه و تغییر قرائت‌­های قدیم، تحول ایجاد می‌کنند.

فکر و روش جدید بدون فهم «واقعیت» امکان پذیر نیست. وقتی ترامپ رئیس جمهور شد، بلافاصله با معاهدۀ موجود نفتا NAFTA)) مخالفت کرد و گفت باید از اول مذاکره و توافق شود. دولتِ عاقلِ مکزیک در مقابل ترامپ نایستاد و بحث نکرد، توییت‌هایی که تیمِ ترامپ را مسخره کند نفرستاد، سخنرانی­‌آتشین نکرده و برای کاخ سفید خط و نشان نکشید، بلکه بلافاصله تجدید نظر و مذاکره را قبول کرد. پس از شش ماه مذاکره، طرفین به توافق رسیدند و معاهدۀ نفتا با مقداری جرح و تعدیل به معاهدۀ آمریکا-مکزیک-کانادا تغییر یافت و مکزیک کماکان سالانه بالای 600 میلیارد دلار با آمریکا تبادل می­‌کند. سیاست‌مداران هوشمند  مکزیک متوجه شدند که به خصوص در دورۀ تیلرسون، ترامپ به دنبال این بود که متفاوت بودن خود را از دموکرات ها نشان دهد. اصل قضیه، رضایتِ روانی بود. کانون تئوریک برخورد حکیمانه و عاقلانۀ مکزیک در این بود که «واقعیتِ رئیس جمهور شدن ترامپ» را پذیرفت و او را با الفاظی مانند نادان خطاب نکرد. رهبرانِ مکزیک و دستگاه متبحر دیپلماسی مکزیک که اقتصاد جهان و سیاست آمریکا را دقیق، عمیق و واقع‌­بینانه درک می­‌کنند نشان دادند که اِعمال منافعِ ملی ابتدا از فهم واقعیت­‌ها شروع می‌شود. رهبران چین نیز بعد از ریاست جمهوری ترامپ با او مذاکره کردند و در عین سخت­‌گیری و تداوم گفتگوها، مانع از بدتر شدن فضای سیاسی میان آمریکا و چین شدند؛

ب: علت دوم در موفقیت‌­های اقتصادی و دیپلماتیک چین، فرهنگ عمومی و نشأت گرفته از تعالیمِ کنفوسیوسی است. بر خلاف سیاست و فرهنگِ خاورمیانه که در آن، تک ­روی، خودمحوری، قهرمان پروری، تَفَرُد، خودحق­‌بینی (self-righteousness) و نارسیسیم موج می‌­زند، فرهنگِ چینی ، جمعی، اجتماعی و مبتنی بروفاداری به جامعه است. نمونه‌­هایی از این فرهنگ جمعی : با هم کار کردن، مشورت کردن، هماهنگ بودن، منافع جمع را دیدن، متمرکز بودن، منظم بودن، قابل اتکا بودن، به زمان حساس بودن، قانع بودن، سهم خود را از یک کلیت درست انجام دادن، درست دنبال کردن آیین نامه‌ها، وفادار بودن، سرعت در انجام وظیفه، مسئولیت قبول کردن، تخصص را پذیرفتن. به ندرت این ویژگی ها در مصر، سوریه، عراق، یمن، لبنان و افغانستان دیده می‌­شوند. بدون این سرمایه‌های اجتماعی، شاید امکان پذیر نبود که چین تولید ناخالص خود را از 60 میلیارد دلار در سال 1960 به 14300 میلیارد دلار در سال 2021 برساند و یا از 2001 تا  2021  بتواند اقتصاد خود را هفت برابر کند. جامعۀ چینی به شدت هرمی، نخبه­‌گرا و بر اساس تقسیمِ وظایف و مسئولیت شکل گرفته است. در فرهنگ کنفوسیوسی ویژگی‌هایی وجود دارد که غربی‌ها بیش از چند قرن برای تحقق آن­‌ها تلاش کرده­‌اند: پرسیدن فراوان، گوش کردن، زود قضاوت نکردن، سکوت کردن، وارد نشدن در حیطه ای که تخصص فرد نیست (Functionalism)، دقیق بودن و کارآمد بودن.

مختصاتِ فرهنگ کنفوسیوسی سابقۀ طولانی در چین دارد که امروز لازمۀ صنعتی شدن، رشد اقتصادی و سازماندهی کارآمد اجتماعی است. اما فعال کردن این مختصات نیاز به تشخیص و درک واقع‌­بینانه حاکمیت داشت. اگر چینی­‌ها واقعیت­‌های جهان را متوجه نمی‌­شدند، این سرمایه‌­های اجتماعی کنفوسیوسی بلااستفاده باقی می­‌ماندند. از این رو، درصد اهمیت علت الف در این متن، یعنی فهم واقعیت از ناحیه حاکمیت چین تا 60-70 درصد است.

حکمرانی چین، کره­ جنوبی، سنگاپور، ویتنام و اندونزی در سی سال گذشته نشان می‌­دهد که «توان فکری و تشخیص واقعیت­‌ها و ظرفیت­‌های حکمرانی دولت­‌ها» از اهمیتِ بیشتری نسبت به ماهیتِ نظامِ سیاسی یک کشور برخوردار است. در نیمۀ دوم قرن نوزده و از سال­‌های 1860 به بعد بود که حاکمیت ژاپن با تشخیصِ دقیقِ واقعیت­‌های جهان، این کشور را به تدریج با یادگیری از عموم کشورها به سوی صنعتی ­شدن، رشد اقتصادی و توانمندی ملت ژاپن سوق داد. اخیراً نیز، انتخاب کشورهای کاندید برای عضویتِ غیر دائم در شورای امنیت توسط اعضای مجمع عمومی حاکی از جایگاه بین المللی وتوان نسبی اقتصادی آنها بود: برزیل: 181 رأی، امارات: 179 رأی، گابون: 183 رأی، ایران: 1 رأی.

متوجه آینده شدن، فهمیدن رقم، دوری جستن از پیش قضاوتی و از همه مهم‌تر درک واقعیت و آشنا بودن با لوازمِ علمی و سیستماتیکِ حرکت از نقطۀ A به نقطۀ B، تحول در جامعه را به ارمغان می‌آورد. شاید در آینده با اتکا به واقع بینی، چینی­‌ها به این نتیجه برسند که آزادی‌­های مدنی و سیاسی برای یک جامعۀ با ثبات و ثروتمند، ضرورتی اجتناب ناپذیر است و دموکراسی را نیز قدم به قدم با ایجادِ نظام حزبی، آزادی رسانه ها، انتخاباتِ آزاد و گردشِ قدرت تحقق بخشند.

 

لینک این مطلب در وبسایت دکتر سریع القلم

۰ نظر ۰۳ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۵
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۰ ب.ظ

بزم رنگ ها

نمی دانم تا به حال رنگ ها را با هم ترکیب کرده اید؟ مثلاً ترکیب کردن رنگها روی کاغذ نقاشی یا ترکیب کردنشان برای نقاشی دیوارها.

داشتم فکر می کردم که

هر کدام از ما با یک رنگ (یا ترکیبی از رنگها که یک رنگ را به وجود آورده) به دنیا می آئیم. یکی سبز سیر است و دیگری آبی آسمانی و هزاران رنگ دیگر که من چندان اسمشان را نمیدانم(البته اینکه کمی کور رنگی دارم هم بی تاثیر نیست)

در واقع مجموعه عواملی که ساختار ژنتیکی هر یک از ما می سازد می شود رنگی که ما با آن به دنیا می آئیم.

محیط خانواده که خود ترکیبی از رنگهاست با رنگی که تهِ سطلی است که با آن به دنیا آمده ایم ترکیب می شود و رنگ تازه ای متولد می شود.

وقتی با همسالانمان و همبازی هایمان وقت می گذرانیم از رنگ های آنها هم داخل سطل مان چکه می کند و رنگ سطل مان ترکیب تازه ای پیدا می کند.

وارد مدرسه می شویم و این داستان همچنان ادامه پیدا می کند.

 

فکر می کنم هر چیزی و هر محیطی در این جهان رنگ خاص خودش را دارد.

شهری که در آن زندگی می کنیم رنگ خودش را دارد و طبیعتاً از این رنگ در سطل ما هم می چکد.

کشوری که در آن زندگی می کنیم هم همچنین.

شبکه اجتماعی ای که در آن حضور داریم و وقت می گذرانیم هم همینطور.

کتاب ها و نویسندگانی که با آنها سر و کار داریم

و ده ها و صدها مورد دیگر.

 

به نظر می رسد که جنس رنگ داخل سطل مان طوری است که رطوبتش در طول زمان تغییر می کند. به عبارتی با گذشت زمان از تَریِ رنگ سطل مان کم می شود و به مرور زمان خشک تر می شود(نمود بیرونی اش هم می شود خشک مغزی!). در واقع رنگ سطل مان در سه سالگی مرطوب تر از رنگ سطلمان در پنجاه سالگی است.

 

وقتی که سال ها با کسی حشر و نشر داریم، چه بخواهیم چه نخواهیم، چه بدانیم و چه ندانیم، از رنگ(و رنگ های) او بیشتر در سطل مان خواهید چکید.

 

رنگی که با نگاه کردن به سطل مان می بینیم دایماً در حال تغییر است. شاید برای چشم ما محسوس نباشد اما همیشه در حال فعل و انفعال است.

رنگِ چند دقیقه ی پیشِ سطل من با رنگ الانش متفاوت است. فکری که داشتم رنگی دارد، هوای اتاقم با هوای چند دقیقه پیشش رنگ متفاوتی در سطلم می چکاند.

از خانه که بیرون می زنم تا وقتی برمی گردم رنگ سطلم تغییر کرده است. از کوچه رنگی می گیرم از بقال سر کوچه رنگی دیگر. از آسمانِ امروز و آفتابش. از درخت ها و از رهگذران.

پس هر لحظه در بازی ای از رنگها مشغول بازی هستم. تفاوتی اگر در تاثیر هر رنگی بر رنگ سطلم هست در غلظت آن رنگ و زمانی است که در معرضش هستم.

 

خب که چی؟

نمی دانم.

فقط خواستم قسمتی از سفر ذهنی ام را بنویسم. فقط قسمتی.چون اگر غرقش شوید می بینید که چه سفر عجیب و پیچیده ای با بازی رنگها پیش چشمتان قرار خواهد گرفت.(نگران نباشید!چیزی نزده ام)

 

آیا می توانیم رنگ سطل مان را کنترل کنیم؟چقدر؟

آیا می شود درِ سطل را بست و ایزوله اش کرد؟

چطور رنگ هر چیز یا هر کس را در آن لحظه تشخیص دهیم؟

آیا "بودن" ای در کار است یا همواره در حال "شدن" ایم؟

آیا هر چیز و هر کسی سیستمی پویا از رنگهاست که در عین قابل تشخیص بودن مرزهایش، سیال است و در حال تغییر؟

آیا رنگ های من و شما مثلِ ذرات کوچک گاز در یک محفظه ی بسته هستند که فعل و انفعالشان در نهایت رنگِ جامعه مان را عیان می کند(Emerge می کند)؟

و ده ها سوال دیگر.

پی نوشت: میخواستم سطلی از رنگهای متنوع اینجا بگذارم اما دیدم این تصویر(جشن رنگ در هند) برای سفر ذهنی رنگی ما الهامبخش تر و انگیزاننده تر است و البته به واقعیت این استعاره نزدیکتر.

پی نوشت دو: به نظرم از این بدتر نمی شد این استعاره را بیان کرد و در موردش نوشت! به هر حال بضاعت امروزم در همین حد بود ;)

پی نوشت نامربوط: بعد از انتشار پست قبلی، تعدادی از دوستان عزیزم کامنت گذاشتند یا به روش های مختلف پیغام دادند. خواستم اینجا از لطف و محبتشان تشکر کنم و بگویم که قدردان توجه و همدلی شان هستم. امیدوارم پاسخ ندادن و سکوتم را حملِ بر بی احترامی یا بی توجهی ام نگذارند.

 

۰ نظر ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۰
سامان عزیزی