زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۱۸۷ مطلب با موضوع «نگرش» ثبت شده است

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۰۱ ق.ظ

برای ساخت بخشیدن به زمانمان چه کرده ایم؟

اریک برن میگفت " مسئله ابدی آدمیزاد این است که اوقات بیداریش را چگونه بسازد و شکل دهد".

او معتقد بود انسان تنها از دو راه می تواند به زمانش ساخت ببخشد: 1- فعالیت 2- خیال

اریک برن برای ساخت بخشیدن به جنبه اجتماعی زندگی انسانها پنج تقسیم بندی ارائه کرده است. او معتقد بود ما در زمانهایی که در جمع دو نفری یا بیشتر قرار میگیریم از این راه ها برای ساخت زمانمان استفاده می کنیم:

1- مناسک 2- وقت گذرانی 3-بازی 4-صمیمیت 5- فعالیت (که فعالیت ممکن است زمینه ای برای چهار مورد دیگر باشد)

منبع: کتاب بازی ها نوشته اریک برن با ترجمه اسماعیل فصیح

 

به نظر میرسد جوامع مختلف انسانی از زمان شکل گرفتنشان تا کنون به مسئله ساخت زمان برای افراد این جوامع توجه ویژه ای داشته اند. از مراسم و مناسک قبایل باستان گرفته تا نهاد های مختلفی که امروز در تلاش برای حل چالش ساخت زمان هستند.

اگر این فرض را بپذیریم، خواهیم دید که از این منظر همه ما هم ساخت قسمت بزرگی از زمانمان را به جامعه سپرده ایم. فارغ از اجتناب ناپذیر بودن این مسیر برای ما، آیا تا کنون به نحوه ساخت زمانمان فکر کرده ایم؟ آیا به مناسک و وقت گذرانی ها و بازی هایی که بسیاری از اوقات، بدون فکر کردن و ناخودآگاه در آنها شرکت کرده ایم توجه کرده ایم؟

فکر میکنم قدم اول برای اینکه بتوانیم در ساخت زمانمان بازنگری آگاهانه ای داشته باشیم این است که روش های ساخت زمانمان را در حال حاضرِ زندگیمان بشناسیم.

بعد از شناختن، باید دنبال چرایی آنها در درونمان بگردیم. اینکه در پاسخ به چه نیازی این روش ها را برای ساخت زمانمان ترجیح داده ایم (که بیشتر ناآگاهانه بوده اند).

شاید یکی از دلایلی که بسیاری از اوقات "برنامه ریزی" های ما پیش نمی رود، نشناختن این مسیرها و چرایی آنهاست. 

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۰۱
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ

شیطان یا فرشته

بچه تر که بودم،یکی از آرزوهایی که داشتم این بود که کاش میتوانستم افکار دیگران را بخوانم!

در همان عالم بچگی،تلاشهایی هم برای رسیدن به این آرزو انجام دادم ولی بجز خرافه و راهکارهای افسانه ای، چیزی عایدم نشد و راه به جایی نبردم.

بزرگتر که شدم فهمیدم برای خواندن آنچه در فکر و درون دیگران می گذرد تا حدی میتوان به کلام و رفتار شان اتکا کرد.

بزرگتر تر! که شدم فهمیدم کلام و رفتار دیگران را باید در درازمدت سنجید تا بهتر بتوان افکار و درونشان را حدس زد.

هر چه زمان میگذشت بیشتر متوجه این قضیه شدم که ظاهراً تنها راه شناخت دیگران همین است.هزینه ی این راه صرف ماه ها و سالها وقت و انرژی برای مطالعه کتابهای روانشناسی و دوره های مختلف و انواع مقالات علمی و خلاصه هر چه که میتوانستم پیدا کنم...

امروز میدانم که از راهی که در این حوزه آمده ام پشیمان نیستم ولی چیز مهمتری که امروز میدانم این است که هر انسانی ارزش شناختن ندارد.ارزش این را ندارد که حتی به او فکر کنی و وقت محدود زندگیت را صرفش کنی.

بسیاری از افکار و صفات برخی انسانها اثری جز سیاهی و دلزدگی بر قلبم باقی نگذاشته است.

ولی امروز چیزی را میدانم که شاید مهمترین ثمره این راه است و آن اینکه:

در این جنگل انسانی برای تشخیص نیکان فرشته صفت ،گریزی از شناخت پلیدان شیطان صفت نیست.

میدانم! همه ما ترکیبی از شیطان و فرشته ایم.ولی همانند غلبه طبایع (گرمی یا سردی) بر بدن ما،یکی غالبتر است...

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۲۳
سامان عزیزی
دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۱۷ ب.ظ

کادر نگاه

در کادر نگاهم، همچنانکه میتوانم تصویری به کوچکی یک اتاق تنگ وتاریک داشته باشم ، میتوانم تصویری به بزرگی ،عظمت و زیبایی هستی هم داشته باشم،انتخاب با من است که چه کادری برای عکسم ببندم !



کادر نگاه
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ب.ظ

مومن و ملا!

حکایت کرده اند که :

یک روستایی بود که مدتها از نعمت باران بی بهره بود. خشکسالی سختی اتفاق افتاده بود و مردم روستا در رنج و سختی زیادی بودند.

مرد ساده دل و پاکدلی در روستا بود که به تمام مطالبی که ملای مسلمان روستا درباره دین و خداوند به او گفته بود باور و ایمان داشت. مرد قصه ما تصمیم گرفت نزد ملای مسجد برود و از او بخواهد که مردم روستا را جمع کند تا به اتفاق به صحرا بروند برای خواندن نماز باران....

ملا قبول کرد و مردم را جمع کرد و برای رفتن به صحرا آماده کرد، در این حین مرد ساده دل خواست از آنان جدا شود که ملا از او پرسید ،کجا می روی؟

پاسخ داد: می روم تا چترم را بیاورم

ملا گفت: حالا بیا بریم صحرا ، ایشالا بارون نمیاد و خیس نمیشیم !

پایان حکایت!

فکر میکنم، امید و ایمان (نه صرفاً ایمان دینی!) برادران تنی اند ولی انگار بعضی ها به این باور ندارند...

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۱
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۰۳ ب.ظ

جنس انتخاب هایمان


گاهی برخی از انتخاب های زندگیمان از جنسی متفاوتند.

وقتی من میدانم که به دنبال یک خرمالوی خوبم، ولی هرچه میگردم فقط چیزی مشابه آن به اسم گوجه فرنگی پیدا میکنم،

سپس با ارزیابی گوجه ها ، همه آنهایی را که شباهت کمتری با خرمالویی که من به دنبالش هستم دارند کنار میگذارم تا به گوجه ای برسم که بیشتر از سایر گوجه ها شبیه خرمالوی من است.

گاهی این نوع انتخاب اجتناب ناپذیر است ولی اگر برای این انتخابم،دلایل دیگری غیر از اجتناب ناپذیری وجود داشته باشد،چگونه به آن خواهم نگریست؟

به این فکر میکنم که چه تعداد از انتخاب های زندگی ما از جنس این انتخاب بوده است؟

سهم خود آگاهی ما در انتخاب هایمان چقدر بوده است؟

بنایی که الان صاحب آنیم،آجرهایش از کجا آمده است؟

شاید بخش زیادی از  رضایت ما از زندگی به جنس انتخاب هایمان مرتبط باشد.

پی نوشت: نزدیک به چند ماهی است که برای یکی از بخش های سازمانمان از راه های مختلف به دنبال جذب نیروی کار هستیم.متاسفانه انتخابی که انجام دادم از نوع اجتناب ناپذیر است!

هرچند گوجه و خرمالو شباهت هایی با هم دارند ولی گوجه ،گوجه است و خرمالو ،خرمالو!


۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۳
سامان عزیزی
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۵۹ ق.ظ

حسادت شریعتی


توی نوشته قبلیم از دکتر شریعتی مثال زده بودم.ولی این چند روز همش با خودم فکر میکردم که من چقدر شریعتی رو میشناسم.

سالها پیش به توصیه پدرم شروع به خوندن بعضی از کتابهاش کردم.چندتا از سخنرانی هاشم گوش دادم.

راستش جسته گریخته ازش خوندم و نوشته هاش نتونست خیلی جذبم کنه،شایدم من نمیفهمیدم و شاید های دیگه.

از اون زمان خیلی میگذره و من هیچ وقت سمت شریعتی برنگشتم،تا اینکه به توصیه دو تا آدمی که هم خیلی دوستشون دارم و هم خیلی از نظر فکری قبولشون دارم تصمیم گرفتم این بار دقیقتر و منسجم تر برم سراغ نوشته های شریعتی.

رفتم و چند تا از کتابهاشو خریدم. بعد از کلی مزمزه کردن کتابها تصمیم گرفتم با "گفتگوهای تنهایی" شروع کنم.

نوشته اولشو خوندم تقریباً چیزی دستگیرم نشد،دوباره خوندم بازم همونطور بود،رفتم جلوتر چندتا از نوشته های دیگه رو خوندم اونها هم همینطور بودن برام. تا اینکه رسیدم به یکی از نوشته هاش که از اتفاقی که براش افتاده بود صحبت میکرد.

اتفاقی که باعث شده بود شریعتی و یکی از دوستان خیلی نزدیکش رو بازداشت کنن و به زندان ببرن.فارغ از تعریف این ماجرا، شریعتی از حسادتی که توی این ماجرا نسبت به دوستش پیدا میکنه حرف میزنه...

نمیگم هیچ وقت حسادت نکردم یا اینکه با این حس بیگانه م ولی تا جایی که یادم میاد اگر هم این حس بهم دست باشه خیلی کوتاه و مقطعی بوده و خیلی سریع تونستم ازش به سلامت عبور کنم، یادم نمیاد هیچ وقت آرزو کرده باشم جای کسی باشم حتی موفق ترین و برجسته ترین آدمهایی که قبولشون داشتم.

وقتی این نوشته ی شریعتی رو میخوندم به درک عمیقش از این حس درونیش حسودیم شد.به حسادتش حسودیم شد!


۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۹
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۳۵ ق.ظ

نوسانی میان شک و ایمان

بسیاری از اوقات به این نتیجه میرسم که زندگی برخی از ما نوسانی است میان شک و ایمان(نه الزاماً ایمان دینی).خیلی از اوقات در دنیایی از ابهام به سر میبریم،ابهام همان چیزی که بسیاری از ما از آن ترس داریم و از آن گریزانیم. شاید اگر بر این ترس مان غلبه کنیم،دنیای جذاب تر و شگفت انگیز تری منتظرمان باشد.

شاید این جمله زیبای رابرت براونینگ با بیان بهتری این مفهوم را انتقال دهد:


"آنچه آموختم از حیرت خویش

زیستن با شک است

شکی آغشته به ایمان

و سپس جستن ایمانی آغشته به شک"


۱ نظر ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۵
سامان عزیزی