زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۹۷ مطلب با موضوع «توسعه مهارت های فردی» ثبت شده است

جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۱ ب.ظ

مختصر و مفید درباره معنا

قبلاً در این وبلاگ چند باری در مورد بحث معنایابی و معناسازی(و دغدغه داشتن/نداشتن برای آن) چیزهایی نوشته یا نقل کرده ام. امروز این متن کوتاه را که از یکی از سخنرانی های معلم خوبم مصطفی ملکیان نقل شده بود در کانال ایشان خواندم و به نظرم رسید که بسیار شفاف و مختصر این بحث را توضیح داده اند. فکر کردم شاید بد نباشد برای دوستانی که به اینجا سر می زنند نقلش کنم:

 

مطرح شدن / نشدن بحث معنای زندگی در زندگی فردی:

در واقعیت برای اکثر ما هیچوقت بحث معنای زندگی مطرح نمیشود.اینکه این سوال برای ما طرح نمی شود،علامت خوبی است یا علامت بدی است؟در اینجا فیلسوفان و روانشناسان به دو دسته بزرگ تقسیم میشوند:

1️⃣دسته اول:عمدتا گفته اند که علامت بدی است.انسان سالم(یا انسان آرمانی و یا انسان فرزانه)کسی است که این بحث برایش طرح شود.

2️⃣دسته دوم:کسان دیگری گفته اند اینکه این بحث طرح نمی شود علامت سلامت است؛وقتی بیمار می شویم این مسئله برایمان طرح میشود.

 

🔻اما بالاخره چرا این مسئله برایمان طرح نمیشود؟

پاسخ اول:معنای زندگی برای کسی طرح میشود که به بعضی از واقعیت های زندگی توجه کند.گفته شده پنج واقعیت بزرگ هستند که هرکس به یکی یا 2 تا یا 3تا یا 4 تا و یا هر 5تای اینها توجه کند،مسئله معنای زندگی برایش طرح میشود.(اکثر آدمیان در زندگیشان به این واقعیت ها توجه ندارند)

🔹1)بی قضاوتی جهان هستی:جهان هستی جهان بی قضاوتی است،با اینکه ما در زندگی مان قضاوت را دوست داریم،انواع قضاوت های زیباشناختی،اخلاقی،حقوقی و...می کنیم.اما واقعیت آن است که جهان هستی جهان بی قضاوتی است و ارزش داوری های من و شما را به پشیزی نمی خرد.خوبانی می میرند و بدانی می مانند،زیباهایی می میرند وزشت هایی می مانند،گاندی هایی میروند و هیتلرهایی می مانند. و بعد با مشاهده اینها از خود می پرسیم جهانی که این اندازه بی عاطفه است،آیا زندگی در آن ارزش زیستن دارد؟!

🔹2)زمان:زمان هر چیز زیبایی را زشت میکند.زمان هر چیز باطراوتی را بی طراوت میکند.زندگی ای که اینگونه است و با گذشت زمان به افول میرود این زندگی به چه دردی میخورد؟!

🔹3)مرگ:اگر بناست که بمیریم این زندگی کردن ما چه سودی دارد؟!

🔹4)وجود شر در جهان هستی:چقدر بدی در عالم پدید آمد و کیفر ندید.این غیر از مسئله بی تفاوتی هستی(واقعیت1)است.اینجا بحث این است:هستی طوری ست که کسانی می توانند درونش بدی کنند بدون اینکه  کیفر ببینند و کسانی می توانند درونش نیکی کنند بدون اینکه پاداش ببینند.جهانی که لزوما به نیکان پاداش نمی دهد و لزوما به بدان هم کیفر نمی دهد زندگی در آن چه ارزشی دارد؟!

🔹5)راز خدا:انسان در دوران کودکی اش فکر میکند همه مسائل با توجه به خدا معنادار میشود اما بعد هر چه پخته تر میشود اعتقاد پیدا میکند که بود و نبود خدا برای اینکه در این زندگی آب و رنگی پدید بیاید تاثیری ندارد.

 

🔻من بارها گفته ام،سیمون وی عارف فرانسوی یک نکته را دائم گوشزد میکرد :اگر بخواهیم کسانی که به خدا قائلند ماتریالیست نشوند،اعتقادشان را راسخ کنید به اینکه «خدا در امور این جهان،دخالتی به نفع کسی نمیکند»چون اگر کسی به وجود خدا اعتقاد داشته باشد و بعد اعتقاد داشته باشد که خدا به نفع نیکان دخالت میکند،وقتی این دخالت را نمی بیند میگوید:«پس خدایی وجود ندارد»برای اینکه به این حال نیفتد به او بگویید:نه یک شق سومی بین اعتقاد به خدای ادیان مذاهب و ماتریالیست هست و آن اینکه :«خدا وجود دارد ولی در امور دنیا دخالتی ندارد»

🔻خدا وجود دارد ولی در این عالم کودکانی با تومور مغزی به دنیا می آیند،خدا وجود دارد ولی در بوسنی و هرزگوین چهار تا بچه را در جلوی مادرشان در چرخ گوشت چرخ می کنند و بعد با آنها کتلت درست می کنند و به آن مادر می گویند:«این کتلت را باید بخوری»ولی خدا وجود دارد. اگر کسی انتظار دارد که با بود خدا چنین چیزی پدید نیاید،وقتی می بیند که پدید می آید،اعتقادش را به خدا از دست میدهد.

🔻خدا وجود دارد ولی در زلزله لیسبون 1755 مردی داستان عجیبی را بازگو کرد:«4 تا بچه ام و خانمم را از آوار بیرون کشیدم،کنار دیواری گذاشتم و بچه هایم یکی پس از دیگری مردند و من جلوی خانمم آنها را دفن کردم،او گریه میکرد و گفت که«دفن شان نکن»،گفتم «آخر اگر دفنشان نکنم برای تو چه سودی دارد؟دیگر که زنده نمی شوند.»وقتی چهارمین بچه ام را دفن کردم آمدم و دیدم که خانمم هم مرده است»همین جمله بود بود که ولتر پس از خواندنش گفت«دیگر بعد از این اگر کسی به خدا اعتقاد داشته باشد من می گویم که احمق ترین احمق های روزگار است»سیمون وی برا اینکه این ولترها چنین نتایجی را نگیرند میگوید:پس برای اینکه به این نتیجه نرسیم که اعتقاد به وجود خدا یک حماقت محض است از اول برای همه جا بندازید که خدا وجود دارد ولی بود و نبودش برای زندگی این جهانی تاثیری ندارد.

 

پاسخ دوم: به حال روحی خود ما بستگی دارد.بعضی از انسانها حال روحی ای دارندکه بحث معنای زندگی برایشان طرح نمی شود و بعضی دیگر حال روحی شان چنان است که بحث معنای زندگی برایشان مطرح میشود.مثلا هایدگر می گوید:سه حال روحی هستند که اگر کسی داشته باشد مسئله معنای زندگی برایش طرح میشود:اگر کسی 1)دستخوش ملالت باشد یا2)دستخوش اندوه باشد و یا 3)دستخوش ناامیدی باشد.

 

مصطفی ملکیان،سخنرانی زندگی

@mostafamalekian

۲ نظر ۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۳۱
سامان عزیزی

در مورد کتاب سکوت، قبلاً در متمم (در ستایش سکوت و + و +) و این مطلب محمدرضا شعبانعلی(+) صحبت شده و بعید میدانم توضیحات بیشتری برای معرفی این کتاب نیاز باشد. بنابراین از تکرار اونها صرف نظر می کنم.

مطالعه این کتاب از پاسخ به یکی از دغدغه هایم شروع شد و ترجمه آن هم از پاسخ به یکی از دغدغه های همسرم(که میخواست این کتاب را بخواند). بنابراین این کتاب را ترجمه نکردم که کتابی ترجمه کرده باشم!

بعد از خواندن ترجمه های نسبتا زیاد طی سالهای گذشته، فکر می کنم یک مترجم خوب برای یک خروجی خوب، حداقل باید دوتا شایستگی داشته باشد("حداقل" یعنی فقط همین دوتا نیستند ولی از نظر من-نظر شخصیِ غیر کارشناسیِ غیر قابلِ اتکا- این دوتا مهمترینند)

اول: دانش و تجربه کافی در حوزه محتوای کتاب مورد نظر و یا شور و شوقِ آموختن و دغدغه زیاد در موضوع مورد نظر

دوم: دانش و مهارت بالا در هر دو زبان(زبان مبدا و مقصد)

 

تا کنون، تقریباً هر ترجمه ای را که خوانده ام و مترجم آن این دو شایستگی را داشته است خیلی بیشتر دوست داشته ام و به نظرم به راختی می شود درستی این ادعا را در بازار کتاب و میان کتاب خوانان هم سنجید(من که اینطور فکر می کنم)

اگر از این منظر بخواهیم به ترجمه کتاب سکوت نگاه کنیم، فکر می کنم من شایستگی اول را تا حدی داشته ام و شایستگی دوم را نه.

پس اگر بخواهم خلاصه کنم: بهترین ترجمه هایی که خوانده ام این دو شرط را داشته اند و بدترین ترجمه ها هم تقریباً هیچکدام را نداشته اند و الباقی هم طبیعتاً در میانه این طیف قرار می گیرند. ترجمه ی من هم که تکلیفش مشخص است نه جزو بهترین هاست و نه جزو بدترین ها. شاید صفت "قابل قبول" برایش صفت نامناسبی نباشد(البته اعتراف میکنم که خودم ترجمه خودم را دوست داشتم ولی در چسباندن این صفت "اثر مالکیت" را هم لحاظ کرده ام:)

اینها را گفتم که بدانید حد و حدود خودم را تا حدی می دانم ;)

 

اما فارغ از این توضیحات، همانطور که محمد رضا بارها تاکید کرده، اگر بخواهیم محتوای کتابی به خون مان تزریق شود و جزئی از ما بشود، شاید یکی از بهترین راه های انجام این کار ترجمه آن کتاب باشد. در مورد این کتاب، همه ی صد سی سی ای که به خودم تزریق کردم برایم تازه نبود! بعضی از آموزه های کاگه را یا می دانستم یا تجربه کرده بودم که به نظرم در مورد همین ها هم، این تزریق باعث تثبیت هرچه بهترشان در خونم شده است. و بخش های تازه تر که از زبان کسی گفته می شد که تقریباً یقین پیدا می کنی که آنها را زیسته است اثرات به مراتب قوی تر و جالب تری در خون می گذارد.

 

نکته ی دیگری که شاید گفتنش چندان حرفه ای نباشد(البته نه بخاطر خودم، بخاطر یکسری ملاحظات دیگر) ولی دلم نمی خواهد ناگفته بماند این است که به نظرم ترجمه این کتاب، بهترین تمرینِ آموزش و یادگیری زبان انگلیسی ای بوده که تا الان داشته ام.

چندین ماه مشغول ترجمه اش بودم و چالش های مختلفی برایم داشت. لغات و اصطلاحات بیشتری یاد گرفتم. مجبور بودم کاملاً بفهمم که نویسنده چه می خواهد بگوید. گاهی بین چندین تفسیر که از یک مفهوم می شد کرد سرگردان میشدم(که البته این سرگردانی ها باعث شد یکی دو دوست انگلیسی زبانِ ادبیاتِ انگلیسی خوانده پیدا کنم که کمکم کنند) و آموزه ها و یادگیری های مختلف دیگر در حوزه زبان آموزی که خودتان بهتر از من می دانید.

 

تجربه ی دیگری که برایم داشت آشنایی با پروسه چاپ یک کتاب بود. از ویراستاری تا صفحه آرایی و طراحی جلد و مجوز و الی آخر(که تقریباً به اندازه ی مدت زمان ترجمه ی کتاب زمان برد). با توجه به اینکه ناشر کتاب لطف کرد و اجازه داد تا در همه ی این مراحل درگیر کار باشم فکر می کنم برای من تجربه مفیدی بود و به نظرم در حوزه نظر دادن و قضاوتِ کتاب ها و نشر ها و دردسرهایش، کمی آدم تر شده ام! این آموخته ها را هم مدیون منصور سجاد و همکارانش در نشر کلید آموزش هستم.

 

و صحبت آخرم هم در مورد این کتاب این است که فکر می کنم این کتاب، حداقل، ارزش دوبار خواندن را داشته باشد. به نظرم به جز کند خواندنش هم راهی برای مفیدتر کردنش برای خودمان نداریم. کاگه خیلی فشرده و مختصر حرف می زند(گاهی حس می کنی که انگار مجبورش کرده اند که صحبت کند! یا خودمانی تر بگویم: انگار خودش با مقاش از دهن خودش حرف بیرون کشیده). به هر حال فکر می کنم برای کسی که این موضوع را دوست دارد یا دغدغه اش است، بهترین راه یاد گرفتن از این کتاب همین است.(و این توضیحم ربطی به اینکه من آنرا ترجمه کرده ام ندارد.لطفاً این گفته را تبلیغاتی مپندارید. با تشکر:) )

و من الله توفیق.

پی نوشت: این کتاب بجز کتاب فروشی های فیزیکی!، در شهر کتاب آنلاین، جی بوک و وبسایت انتشارات کلید آموزش و چند کتاب فروشی آنلاین دیگر هم عرضه شده است.

 

۹ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۳۷
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۹ ب.ظ

فرمول خوشبختی :)

اگر در جستجوی خوشبختی بوده باشید و آنقدر بامزه! هم باشید که فرمول خوشبختی را گوگل کرده باشید، احتمالاً می دانید که برخی روانشناسان یا فیلسوفان و گاهاً ریاضی دانان! تلاش کرده اند که فرمولی برای خوشبخت شدن ارائه دهند.

فرمول هایی که من تا به حال دیده ام، بیشترین تمرکزشان روی بحث انتظارات ذهنی است. یک فرمول هم هست که بیشتر با ویژگی های شخصیتی، خوشبخت شدن را توضیح می دهد.

من هم از سرِ بیکاری(و البته به اصرار و تقاضای برخی دوستان) تصمیم گرفتم یک فرمول ارائه کنم ;)

فرمولی که در اینجا خواهید دید حاصل مطالعه برخی از متون روانشناسی است که البته از مطالعه ی آثار برخی متفکران دیگر هم کمک گرفته ام. کمی تجربه شخصی هم به عنوان ادویه به آن اضافه کرده ام. باشد که قبول افتد.

با توجه به اینکه این مطلب را خیلی سریع نوشتم که وبلاگ بروز شود! فرمول ارائه شده دارای نواقصی جزئی است، اما نگران نباشید، می توانم تضمین بدم که خوشبختی ای که با درک عمیق و عمل به این فرمول عایدتان می شود بالای 91.5 درصد خواهد بود. سایر جزئیات را شاید بعداً به فرمول اضافه کردم. البته اگر با این 91.5 درصد خوشبخت نشدید چه انتظاری از 8.5 درصد دیگر دارید؟!

هر کدام از بخش های این فرمول، توضیحات و داستان خودش را دارد. اما اگر کمی در این حوزه ها مطالعه کرده یا تجربه اش کرده باشید بعید می دانم مشکلی در تفسیرش داشته باشید.

 

فرمول خوشبختی:

حداقلی از پول و ثروت و دوستان خوب+

تنظیم انتظارات و توقعات روی درجه ای پائین(مطمئن ترین راه برای اینکه خیلی بدبخت نباشیم این است که انتظار نداشته باشیم خیلی خوشبخت شویم)+

شناخت و پذیرش محدوده و بازه و ظرفیت مغزمان برای تجربه خوشبختی و بدبختی(و آگاهی به اینکه خوشبختی بسیار فراتر از آن را در هیچ شرایطی تجربه نخواهیم کرد و همچنین بدبختی بسیار فروتر از آن را هم در هیچ شرایطی(در دراز مدت) تجربه نخواهیم کرد)+

توهم معنا بزنیم(یافتن معنا در بیرون یا ساختن معنا در درون یا در بهترین حالت رسیدن و پذیرش بصیرت بی معنایی)


برای تنوع(و البته برای بیشتر خوشبخت بودن!) هر چند وقت یکبار مراقبه کنیم.یعنی میل و کشش های درونی و بیرونی مان را برای لحظاتی خاموش کنیم و به سکوت و آرامش ذهنمان گوش کنیم.

 

پی نوشت یک: اگر فکر می کنید که زیادی ساده است، می توانم با زبان ریاضی هم برایتان بنویسمش که احساس کنید فرمول خفنی است.

پی نوشت دو: این فرمول در شرایط غیر مترقبه ای مثل سیل، زلزله، طوفان و حتی در "ایران" هم جوابگوست. کلاً مستقل از جغرافیاست و همبستگی زیادی با شرایط بیرونی ندارد.

پی نوشت سه: دیگر از خدا چه می خواهید؟ الان با درک عمیق این فرمول، دیگر نمی توانید بهانه بیاورید و خوشبخت نشوید. یعنی دیگر چاره ای ندارید، مجبورید خوشبخت شوید مگر اینکه خودتان نخواهید.

پی نوشت چهار: مورینیو هم با شورت ورزشی عکس ندارد :) ولی از مربیان رده اول فوتبال دنیاست. البته من با شورت ورزشی عکس دارم. هم بازی کرده ام و هم مربی بوده ام. ولی دیگر فوتبال دغدغه ام نیست.شاید بشود گفت که آگاهانه از آن گذر کرده ام(واقعاً خودم هم درست نمی دانم). ساده تر بگویم: دیگر در جستجوی خوشبختی نیستم.

پی نوشت پنج: اگر از دریچه ی معنا به زندگی انسانها نگاه کنیم می توانیم آنها را در سه دسته ی کلی قرار دهیم

1-کسانی که از استقلال فکری و فردیت، کمتر بهره برده اند معنایشان را در بیرون می یابند. بیرون به معنای ارزش هایی که جامعه و عامه از آنها ارزیابی مثبتی دارند. از جستجوی معنا در دین و مذهب و مکاتب گرفته تا جستجوی معنا در فرزند آوری و خود را وقف پرورش فرزند کردن.

2-کسانی که از استقلال فکری و فردیت بهره بیشتری برده اند معنایشان را خودشان می سازند.شاید بشود گفت معنا را در درونشان جستجو می کنند(که این درون هم چندان مستقل به نظر نمی رسد و به هر حال متاثر از بیرون خواهد بود از راه های مختلف).این معنا سازی الزاماً با ارزش های عرفی جامعه شان یکی نیست ولی حداقل تا حدی مال خودشان است.

3-کسانی که به بصیرت و بینشی عمیق تر در زندگی رسیده اند، معنایشان همان "بی معنایی" است.احتمالاً تاب آوردنش سخت است ولی این بصیرت کمکشان می کند که به "بازی" زندگی بپردازند.

توضیحات پی نوشت پنج را نوشتم که هم کمی در مورد بخش آخر فرمول شفاف سازی کرده باشم و هم نشان دهم که برخی ویژگی های شخصیتی را در این فرمول مدنظر داشته ام(چون فکر می کنم با معیار معناسازی، بتوانم برخی ویژگی های شخصیتی افراد را حدس بزنم(ویژگی هایی که در خوشبخت شدن موثرند))

 

پی نوشت شش: بسته به اینکه از چه زاویه ای به این نوشته نگاه کنیم، فکر می کنم این پست وبلاگم همزمان می تواند مسخره ترین و جدی ترین پست این وبلاگ تا این لحظه باشد.

۴ نظر ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۱ ب.ظ

زندگی خوب چه چیزی نیست؟

از وقتی که یادم می آید دنبال این بوده ام که "زندگی خوب" یعنی چه زندگی ای؟ کسانی که این وبلاگ را دنبال کرده باشند هم می دانند که این موضوع دغدغه ام بوده و گاهاً از نگاه خودم به جنبه هایی از آن پرداخته ام یا از قول نویسندگان و متفکران مختلفی نقل کرده ام که از نظر آنها زندگی خوب یعنی چه.

مدت زیادی درگیر مطالعه کتاب "هنر انسان شدن" کارل راجرز بودم. راجرز از روانشناسان برجسته و معتبری است که بیشتر از سی سال مستقیماً با کار رواندرمانی درگیر بوده است و تحقیقات مختلفی هم در حوزه های مختلف روانشناسی دارد.

در بخشی از این کتاب که می خواهد توصیفی از زندگی خوب از نظر خودش و با تکیه بر تجربیات خودش و ده ها هزار مراجعی که طی سال های زندگی اش با آنها سر و کار داشته ارائه دهد، ابتدا توضیح می دهد که زندگی خوب چه چیزی نیست.

دلم می خواهد در کنار همه مطالب و نقل قول هایی که در مورد زندگی خوب در اینجا نوشته ام توضیحات راجرز را هم بنویسم.

 

زندگی خوب چه چیزی نیست:

" از آنجا که همواره کوشیده ام با تفاهم هرچه بیشتر تجربه های مراجعانم را همانگونه که آنها درکشان می کنند درک کنم و بفهمم، به تدریج به نتیجه ای منفی در مورد زندگی خوب رسیده ام و آن این است که تصور می کنم زندگی خوب اتخاذ وضع و حالت ثابتی نیست. به گمان من، زندگی خوب، رسیدن به مرحله فضیلت یا رضایت یا نیروانا هم نیست. زندگی خوب وضع ثابتی نیست که فرد در آن به سازگاری و کمال دست یابد و یا شکوفا شدن و تحقق یافتن نیز نیست. حتی به اصطلاح روانشناسان مرحله کاهش سائق یا کاهش تنش یا رسیدن به تعادل حیاتی هم نیست.

به عقیده من همه این لغات و عبارات به طرزی مورد استفاده قرار گرفته است که نشان می دهد اگر ما به یک یا چند مرحله از این مراحل فرضی نائل شویم، به هدف زندگی نیز دست یافته ایم. مسلم آن است که خوشبختی یا سازگاری برای بسیاری از مردم، نوعی از بودن است که آن را مترادف با زندگی خوب می دانند و دانشمندان علوم اجتماعی نیز غالباً از کاهش تنش یا وصول به تعادل و توازن حیاتی چنان سخن گفته اند که گویی این حالات و مراحل با هدف فرآیند زندگی ملازمه دارند.

اما من در نهایت تعجب دریافته ام که تجاربم بر هیچ یک از این تعاریف صحه نمی گذارد. اگر تجربه ی آن گروه از افرادی را که به نظر می رسد در طی رابطه درمانی بیشترین نشانه های حرکت و تغییر را بارز کرده اند، و کسانی را که در سال های پس از پایان درمان در جهت زندگی خوب پیشرفت واقعی کرده و می کنند، ملاک قرار دهیم، در این صورت فکر می کنم وضع این افراد به هیچ وجه با هیچ یک از عباراتی که به وضع ساکن و راکد هستی اشاره می کنند، همانندی ندارد. به عقیده من اگر این افراد را "سازگار" توصیف کنیم، به آنها اهانت کرده ایم، یا اگر آنان را با صفات و عناوینی چون خوشبخت یا خوشنود یا حتی "تحقق یافته" توصیف کنیم، این صفات و عناوین را نادرست تلقی می کنند. با شناختی که من از این افراد دارم، به طور قطع نمی توانم بگویم که همه تنش هایشان کاهش یافته است و یا به تعادل حیاتی دست یافته اند.

بنابراین به ناچار از خود می پرسم که آیا طریقی برای ارائه تعریفی جامع از وضع این افراد وجود دارد؟ آیا می توانم تعریفی از زندگی خوب به دست دهم که با واقعیت هایی که مشاهده کرده ام همخوانی داشته باشد؟"

 

هدفم از نوشتن این مطلب، نقل همین قسمت از صحبت های راجرز بود( که از نظر من مهمترین بخش از حرف های او در زمینه زندگی خوب است). او بعد از بیان این تجربیات تعریف خودش را هم از زندگی خوب و برخی مولفه هایش ارائه می دهد:

اگر بخواهم با عباراتی موجز، حقیقت حال این افراد را به درستی توضیح دهم، این تعریف به دست می آید: زندگی خوب، یک فرآیند است، نه مرحله ای از هستی.

زندگی خوب خط سیر و جهت است و نه مقصد.

 

راجرز در ادامه برخی مولفه های این فرایند و مسیر را هم بیان می کند که جهت رفع کنجکاوی اولیه شما ;) تعدادی از آنها را لیست می کنم اما به نظرم اگر این موضوع برای شما هم دغدغه است، ضرر نمی کنید کتاب هنر انسان شدن راجرز را مطالعه کنید.

-صراحت فزاینده در نحوه تجربه کردن

-تمایل روزافزون به زیستن کامل در هر لحظه و تجربه کردن آن لحظه

-اعتماد روزافزون فرد به تمامی ارگانیزمش(ارگانیسم جسمی و روانی)

 

این کتاب، توسط خانم مهین میلانی ترجمه و به همت نشر نو روانه بازار کتاب شده است.

 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۱
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۹ ب.ظ

تعریف ساده "اصیل بودن"

به نظرم مقدمه چینی نمی خواهد!

"اصیل بودن" یعنی "خود بودن".

عاریتی بودن، نقطه مقابل اصیل بودن است.

خود بودن یعنی شکستن همه (یا حداقل اکثر) پوسته های ظاهریِ خودساخته و خانواده ساخته و جامعه ساخته ای که با من و احساسات و افکارم نمی خواند.

خود بودن یعنی شناختن و آگاه شدن به احساسات واقعی ای که زیر لایه هایی از تظاهر(یا دفاع ها) پنهان شده اند.

خود بودن یعنی اول صادق بودن با خود و بعد صادق بودن با دیگران.

خود بودن یعنی ابراز و نمایش احساسات و افکار واقعی ام.

خود بودن یعنی پذیرا بودن و باز بودن نسبت به همه احساسات مثبت و منفی ای که از من و بخش های مختلف وجودم می آیند.

 

عاریتی بودن یعنی در هر موقعیتی همرنگ جماعت شدن.

عاریتی بودن یعنی افکار و باور های دیگران را زندگی کردن.

عاریتی بودن یعنی حتی احساسات دیگران را و نه خود را زیستن.

عاریتی بودن یعنی ارزش های خود را نشناختن و ارزش های دیگران را زیستن(دیگران: جامعه-خانواده-مدرسه-رسانه-گروه-کیش-آئین-مکتب و از این قبیل)

 

اصیل بودن، الزاماً خوب بودن از دید خودم یا از دید ناظر بیرونی نیست(خوب بودن هایی که خودم یا دیگران تعریف کرده ایم و به خودمان قالب کرده ایم)

اصیل بودن مقدمه انسان بودن است.

اصیل بودن و انسان شدن هم مقدمه انسانِ بهتری شدن است.

اصیل بودن سخت است و در جامعه ما هم سخت تر.اما از یکجایی به بعد بعید می دانم این سختی ها دیگر به چشم بیایند یا اهمیت داشته باشند.

 

"به نظرم"، در ابتدای همه جملات، به قرینه ی معنوی حذف شده است :)

 

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹
سامان عزیزی
جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۰ ب.ظ

سه شرط مهم رابطه من-تو

هر نوع ارتباطی که ما با دنیای خارج از خود برقرار می کنیم و فراتر از آن هر نوع ارتباطی که با خودمان هم برقرار می کنیم نوعی "رابطه" است که یکسر آن "من" هستم.(بدیهیات!)

مارتین بوبر(نویسنده اتریشی) در یک تقسیم بندی کلی، "رابطه" را به سه نوع تقسیم می کند:

من-تو

من-او

من-آن

تقسیم بندی بوبر فراتر از این تعداد است و جنبه های مختلفی دارد اما فهم من از کتابش-که سالها پیش خواندم- این بود که این سه اصلی ترین ها هستند و بقیه را هم پوشش می دهند.

قصد توضیح این سه رابطه را ندارم ولی به طور کلی و با حذف جزئیات و استثناها، رابطه من-آن توصیفی برای رابطه ما با اشیا هست و رابطه های من-او و من-تو به توصیف رابطه ما سایر انسانها می پردازد.

اگر علاقه مند بودید که توضیحات مفصل و جالب مارتین بوبر را بدانید می توانید کتاب "من و تو" او را مطالعه کنید.

بگذریم.

از نظر بوبر عالی ترین و انسانی ترین نوع رابطه، رابطه من-تو است. البته این فقط نظر بوبر نیست و رد توصیفات و ویژگی های این نوع رابطه را می توانیم در نوشته های افراد مختلفی پیدا کنیم.

نظر و در برخی موارد تحقیقات بسیاری از رواندرمانگران هم این موضوع را تائید می کند.

در رواندرمانی، اکثر رواندرمانگران بر نوع رابطه ی درمانگر-مراجع به عنوان یکی از مهمترین عوامل درمان تاکید دارند.

طبیعتاً این تاکید شامل هر دو جنبه مثبت و منفی ماجرا می شود. یعنی به همان اندازه که می تواند روند درمان را به سمت مثبت و سازنده ای ببرد می تواند مخرب هم باشد.

اگر بخواهم با زبان بوبر جمله قبلی را بازنویسی کنم، احتمالاً بشود گفت که هر چه رابطه به سمت "من-تو" نزدیکتر باشد سازنده تر و انسانی تر و مثبت تر خواهد بود و هر چه به سمت "من-او" و از آنهم بدتر به سمت "من-آن" نزدیک تر شود مخرب تر خواهد بود.(گاهی می شود که رابطه ما با سایر انسانها-و حتی خودمان- از جنس رابطه من-آن هست.یعنی مثل یک شیء با دیگران یا خودمان در ارتباطیم)

اما اگر بخواهیم از پیچیده گویی ها و ثقیل گویی ها فاصله بگیریم احتمالاً می شود گفت که رابطه "من-تو" حداقل سه شرط مهم و اساسی دارد:

اول-آگاهی از احساسات واقعی خودم

دوم-پذیرفتن طرف مقابل و احساساتش(فارغ از اینکه چه احساساتی را در من برمی انگیزد)

سوم-آزادی در ابراز این احساسات از کانال این رابطه

 

شرط اول به این معناست که تا آنجا که می توانم از احساسات واقعی خودم آگاه باشم. این یعنی اینکه از احساساتی که در ظاهر به آنها تظاهر می کنم فاصله بگیرم و به احساسات باطنی ام آگاهی پیدا کنم. به زبان ساده تر، یعنی با خودم و دیگران صادق باشم و با گفتار و رفتار خودم، خودم را آنچنان که هستم بنمایانم و احساسات و نگرش های خود را آنطور که در من هست بیان کنم.

کارل راجرز(روانشناس و رواندرمانگر) این شرط اول را "واقعی بودن" می نامد.(اگر نقطه مقابل واقعی بودن را تصور کنیم، شاید درک واقعی بودن برایمان ملموس تر شود)

 

شرط دوم و پذیرفتن طرف مقابل، به این معناست که صمیمانه به او احترام بگذارم و اهمیت و شان انسانی او را بی چون و چرا و بدون توجه به وضع، رفتار یا احساساتش بپذیرم. یعنی برای استقلال او احترام قائل شوم و بپذیرم که او به شیوه ای خودش می خواهد مالک احساسات خودش باشد. این کار باعث می شود که او احساس ایمنی ناشی از مورد علاقه بودن و ارزشمند بودن را حس کند و اینکار خودش کمک می کند تا او هم به سمت رابطه من-تو حرکت کند.

 

شرط سوم هم مشخص است و احتیاج به توضیح بیشتری ندارد.یعنی هر دو طرف این آزادی ابراز احساسات و کاوش عمیقتر آنها را برای هم قائل شوند و خود را از قید هر گونه ارزیابی تشخیصی یا اخلاقی، که همواره مخل چنین رابطه ای است، رها کند.

 

این شروط حتی در رابطه ما با بخش های مختلف خودمان هم صادق است. در واقع اگر این شروط برقرار نباشند نمی توانیم مطمئن باشیم که حتی با خودمان هم رابطه ای من-تویی داریم.

البته اینها ادعاهای من نیستند و در حوزه درمان و رواندرمانی، پژوهش هایی انجام شده اند که وجود این شروط را برای درمان و رابطه ای که منجر به بهبود و رشد شخص می شوند تائید کرده اند.

 

فکر می کنم درک این شروط چندان سخت و برای هر کدام از ما غریبه و ناملموس نباشد، اما واقعاً چند درصد از روابط ما از این جنس هستند؟ (منظورم آن روابطی است که باید اینطور باشند)

فارغ از رابطه هایمان با دیگران، جنس رابطه مان با خودمان چقدر به جنس رابطه من-تویی نزدیک است؟

فکر می کنم که هر چه جنس رابطه ام با خودم به این نوع رابطه نزدیکتر باشد، به "خود بودن" نزدیکتر می شوم و احتمالاً این "خود بودن" کم کم به باقی روابطم هم تسرّی پیدا می کند.

 

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۵:۳۰
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۲ ق.ظ

خاطره نویسی در نوجوانی، گنجی برای بزرگسالی

اواسط چهارده سالگی ام بود که تصمیم جدی! گرفتم یک دفترچه خاطرات داشته باشم. تا قبل از آن گاهی در حد یکی دو صفحه در دفترهای تمرین دروس مختلفی که در دوره راهنمایی داشتم مختصری خاطره می نوشتم. دلیلش را یادم نمی آید که چرا این تصمیم جدی در را در آن سال گرفتم اما دفتر زیبایی خریدم و شروع به نوشتن کردم.

مثل همه ی تصمیمات جدی ای که می گیریم، اوایل کار تاریخ نوشته ها به هم نزدیک بود و کم کم نوشتن ها تبدیل به گاهی نوشتن شدند و بعدها هم کم و کمتر شدند.

در کل این دفترچه شامل نوشته ها و خاطراتم از اواسط چهارده سالگی تا سال اول ورود به دانشگاه می شود.

این دفترچه را لابلای کتاب های کتابخانه ی پدرم که در انبار بسته بندی کرده بودیم گذاشتم و فراموشش کرده بودم.

از دوره دانشگاه به بعد هم یکی دو دفتر دیگر داشته ام که تا چند سال پیش گهگاه چیزهایی در آنها می نوشتم اما الان که مرور می کنم می بینم که بجز یکی دو مقطع کوتاه، واقعاً بعد از آن دفترچه ی اول، هیچ وقت منظم و پیوسته ننوشته ام(پیوسته در حد همان دفترچه!). یکی دو سالی روزانه نویسی کرده ام که درست تَرَش می شود شبانه نویسی. یعنی هر شب می نشستم و روزم را تحلیل می کردم اما این نوع نوشتن با هدف دیگری بود که کمی با نمونه هایی که گفتم تفاوت دارد.

به هر حال.

چند هفته پیش خواهرم آن دفترچه ی اول را لابلای کتابهای انبار خانه ی پدری پیدا کرده بود و بعد از چند دور مطالعه و مرور دقیق نوشته ها:) ، باخبرم کرد که پیدایش کرده.

خلاصه سرتان را درد نیاورم، این چند هفته بارها به آن دفترچه که بیست و یک سال از نوشتنش می گذرد سر زده ام.

حسی که به آن دارم حس عجیب و غریبی است. نمی دانم تجربه اش را داشته اید یا نه، وقتی با فاصله ی زمانی خیلی زیادی(به نسبتِ عمر ما انسانها) نوشته ای را که مدتها فراموشش کرده بودید دوباره بخوانید. در کنار عجیب و غریب بودنش حس بسیار خوبی است به نظرم.

 

فکر کردم ای کاش در همان سالها خیلی بیشتر و منظم تر می نوشتم اما به هر حال همین هم مثل گنج با ارزشی است برایم.

چرا گنج؟!

احتمالاً خودتان هم می دانید که نوشتن شفابخش است و فایده های زیادی برایش ذکر می شوند. نوعی برون ریزی ذهنی است، گاهی باعث شفاف تر شدن افکار می شود و الی آخر.

اما فکر می کنم در کنار همه خاصیت های نوشتن در دوره نوجوانی، خاصیت دیگری که می تواند بسیار با ارزش باشد- بخصوص برای کسانی که روی شناخت بهتر خودشان کار می کنند- برای دوران بزرگسالی است.

اینکه بدانی برخی از رفتارها و الگوهای رفتاری ات در آن دوره چگونه بوده اند، چه احساساتی را تجربه می کردی، چگونه تحلیل می کردی، شور و شوقت سمت چه چیز هایی بوده و خیلی چیزهای دیگر، مطمئناً در شناخت بهترِ چیزی که امروز هستی می تواند بسیار کمک کننده باشد.

 

کاش یه سالن پر از نوجوان در اختیارم می گذاشتند تا قانع و ترغیبشان می کردم که حداقل دو سه سال از نوجوانی شان را برای خودشان ثبت کنند :)

حتی اگر مثل من تنبل و سهل انگار هم باشند باز هم صندوقچه ی کوچکی برایشان باقی خواهد ماند.

۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲
سامان عزیزی
جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۷ ب.ظ

کالاهای پست سبد زندگی ما - بازنشر

پیش نوشت: این مطلب را مرداد ماه 97 در وبلاگ منتشر کردم. گفتم شاید برای خودم هم بد نباشد دوباره به صفحات بروزترِ وبلاگ بیاید. چون مصداق های بیرونی زیادی برایش می بینم احتمال دادم که راحت تر بتوانم نمونه های درونی هم برایش پیدا کنم. به هر حال در کنار بروز شدن وبلاگ! شاید خاصیت دیگری هم داشت.


 

 

اقتصاد دانان دسته بندی جالبی برای کالاها دارند که گاهی به تناسب موضوع(مثلاً در بحث ترجیحات و مطلوبیت های هر فرد)، در کنار سایر دسته بندی ها و خوشه بندی هایشان از آن استفاده می کنند.

آنها در این دسته بندی، کالاها را به دو دسته تقسیم می کنند. دسته ی اول را کالاهای معمولی(Normal Goods) و دسته ی دیگر را کالاهای پَست(Inferior Goods) می نامند.

کالاهای معمولی کالاهایی هستند که در صورتی که ما با محدودیت بودجه مواجهه نباشیم ،مصرفمان از آنها بیشتر می شود.به عبارتی هرچه محدودیت بودجه کمتر مصرف این کالاها بیشتر.

اکثریت کالاها و خدمات موجود در بازار در این دسته بندی قرار می گیرند(از برنج و گوشت بگیرید تا خدماتی مثل دندانپزشکی و نظافت منزل).

 

 میان نوشت بیربط به اصل موضوع ولی مرتبط با بحث کالاهای معمولی: دسته ی کوچکی از کالاهای معمولی را کالاهای لوکس شامل می شوند.ویژگی کالای لوکس این است که هر چه درآمدها بیشتر می شود تقاضا برای این کالاها هم بیشتر می شود(و برعکس).

 

اما کالاهای پست کالاهایی هستند که انسان ها وقتی درآمد کمی دارند از آنها استفاده می کنند اما وقتی درآمدشان زیاد شد،مصرفشان از آنها کاهش می یابد و کالاهای دیگری را انتخاب می کنند.

ظاهراً مثال کلاسیک اقتصاد دانان برای توضیح کالاهای پست "سیب زمینی" است. وقتی درآمد افراد افت زیادی می کند یکی از غذاهایی که می توانند مصرف کنند سیب زمینی است که هم پرحجم است و هم قیمت آن در همه جای دنیا پائین است.(البته این نمونه مورد نظر اقتصاددانها در مورد من صادق نیست چون متوسط مصرفم از سیب زمینی در همه ی دوران های زندگی ام ثابت بوده:)

طبیعتاً این تعاریف از کالاهای معمولی و پست تعاریفی نسبی است.یعنی ممکن است کالایی که برای یک فرد، معمولی است برای دیگری، پست باشد.

*

اگر مواردی مانند مجموعه دانش های مفید، یادگیری مهارت ها،فکر کردن! ،نگاه نقادانه، مدیریت منابع، مدیریت زمان و چیزهایی از این دست را کالاهای سبد زندگی مان(و کسب و کارمان) در نظر بگیریم، شاید بتوان دسته بندی ای که در بالا ذکر کردم را در مورد سبد کالاهای زندگی هم در نظر گرفت.

با این فرض، احتمال دارد "یادگیری مهارتها" در دسته ی کالاهای پستِ سبد زندگی یکی از ما و در دسته ی کالاهای معمولی سبد زندگی دیگری باشد، یا "مدیریت منابع" در دسته ی کالاهای معمولی یکی  و دسته ی کالاهای پست دیگری باشد.

مثلاً تعبیری منستب به دکتر محسن رنانی هست که می گوید در ایران، علم اقتصاد از نظر مسئولان حکومتی یک کالای پست است!. یعنی وقتی اوضاع به کامشان است و درآمد های نفتی کرور کرور به خزانه هایشان سرازیر می شود، اقتصاد را یک علم غربی می دانند که برای ایران مناسب نیست ولی وقتی اوضاع خراب می شود و کامشان تلخ و درآمد های نفتی چکه چکه به خزانه هایشان می چکد، سراغ اقتصاددانان می روند که بیائید و درستش کنید.

 

حالا بیائید برای دقایقی ایران را بیخیال شویم و ببینیم در سبد کالاهای زندگی ما(یعنی کالاهایی که جنس شان از جنس مواردی است که پیشتر گفتم) چه کالاهایی از نظرمان(آگاهانه یا ناآگاهانه) در دسته ی کالاهای پست قرار گرفته اند؟

ببینیم آیا واقعاً حقشان بوده که در این دسته باشند یا مثل مثال دکتر رنانی، به ناحق در این دسته قرارشان داده ایم؟

هیچ بعید نیست که بسیاری از بحران های زندگی مان به خاطر اشتباه در قرار دادن یک یا چند کالا در دسته ی کالاهای پست باشد.

مثلاً آیا همیشه در زمان بحران به یاد مدیریت منابع مان می افتیم؟ آیا فقط در زمان گرفتاری هایمان به سراغ یادگیری مهارت های همسو با اهدافمان می رویم؟ مثلاً تلاش برای یادگیری زبان انگلیسی ،وقتی دغدغه مان می شود که دوست داریم کتاب درجه یکی را بخوانیم ولی ترجمه ای از آن پیدا نمی شود؟

فکر می کنم بد نباشد اگر گاهی بنشینیم و با این عینک، به دسته بندیِ کالاهای معمولی و پست  سبد زندگی مان نگاهی بیندازیم.شاید جابجایی یکی دو کالا از سبد کالاهای پست به معمولی یا برعکس، مسیر های تازه ای پیش رویمان بگشاید.

 

پی نوشت:تعریف کالاهای پست و معمولی را از دکتر علی سرزعیم در جلد دوم مجموعه "اقتصاد برای همه" آموخته ام و از ایشان نقل کردم.(جلد اول و جلد دوم مجموعه اقتصاد برای همه)

 

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۷
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۴ ق.ظ

wordup راهکاری برای کمک به یادگیری زبان انگلیسی

چند ماه پیش به صورت اتفاقی و از طریق یک برنامه تلویزیونی با اپلیکیشن word up آشنا شدم.

من برای یاد گرفتن لغات انگلیسی از برنامه انکی(anki) استفاده می کنم. در این برنامه از صفر تا صدِ انتخاب کلمه ای که می خواهم به خاطر بسپارم و سایر موارد ساخت فلش کارتها در اختیار خودم است(از انتخاب تصویر و متن نمونه و غیره).

wordup تقریباً همین کار هایی را که در انکی و نرم افزارهای مشابه می توانیم انجام دهیم انجام می دهد با این تفاوت که خودش همه کارها را از قبل انجام داده و ما فقط لقمه آماده را میل می کنیم.

اگر فقط یک انتخاب داشتم قطعاً انکی را انتخاب می کردم  به خاطر اینکه همه کار را خودم انجام می دهم و انتخاب با خودم است. اما چند ماهی است که wordup را هم روی موبایلم نصب کرده ام و امتحانش کردم.

فکر می کنم نرم افزار نسبتاً کامل و خوبی است. بخصوص می تواند برای کسانی که خیلی حال و حوصله ی بررسی و انتخاب لغات و ساختن فلش کارت و غیره را ندارند مفید باشد. خیلی اوقات این موارد و مراحل، تبدیل به موانعی ذهنی برای یادگیری زبان می شوند و این نرام افزار می تواند این موانع را تا حدی برطرف کند(البته این راحت الحلقوم بودن معایبی هم دارد. بالاخره با هر انتخابی، در کنار آورده ها، یکسری از دست دادن ها هم خواهیم داشت)

در هر صورت قصدم مقایسه کردن اپلیکیشن های یادگیری زبان نیست و به هیچ وجه بررسی جامعی هم در موردشان نکرده ام، این پیشنهاد صرفاً یک تجربه ی شخصی است که احساس کردم می تواند برای برخی از دوستانی که با آن آشنا نباشند مفید باشد.

 

من از همه امکانات wordup استفاده نکرده ام اما در حد یک معرفی اولیه می توانم چند مزیت آنرا برایتان لیست کنم:

- طراحان این اپ، هم از منابع دیگر استفاده کرده اند و هم خودشان آنالیز خوبی از متون انگلیسی انجام داده اند و لغات پر کاربرد را به ترتیب و با اولویت بندی روی این نرم افزار سوار کرده اند! فکر می کنم حداقل حدود 12 تا 15 هزار لغت پرکاربرد را لیست کرده اند(اولویت ها تقریباً منطبق با لیست های هزار و سه هزار لغت ضروری است)

- کار کردن با این نرم افزار ساده است و بعد از چند ساعت وَر رفتن همه چیز دستتان می آید.(احتیاج به آموزش ویژه ای ندارد)

- از روش لایتنر برای به خاطر سپردن استفاده می کند(مشابه همه اپ های این حوزه)

- برای هر لغت، یک تصویر و عکس هم برای به خاطر سپردنِ بهتر ارائه می دهد.

- چندین جمله برای هر لغت در دسترس تان است و می توانید هر لغتی را در بستر های مختلفی ببینید.

- برای هر واژه، یک یا چند بریده از فیلم و سریال های معروف ارائه می دهد که می توانید کاربرد واژه را در گفتگوهای روزمره هم ببینید.

- برای کاربرد هر واژه در ترانه ها و شعر ها، یک آهنگ معروف ارائه می دهد که می توانید همانجا گوش کنید.

- برای یادگیری بهتر، بازی هایی(game)  طراحی شده که به نظر میرسد فعلاً دو مورد از آنها در دسترس هستند ولی همین ها هم سرگرم کننده هستند و میزان درگیری(انگیجمنت) را بالاتر می برند.

- این نرم افزار آفلاین هم کار می کند و فقط برای دیدن فیلم ها و شنیدن آهنگ ها لازم می شود آنلاین شوید.

- و برخی موارد دیگر.

 

می توانید این اپلیکیشن را از گوگل پلی یا بقیه! دانلود و نصب کنید.

بعد از نصب از شما تست می گیرد تا سطح تان را ارزیابی کند.

تقریباً همه چیز رایگان است! یا حداقل چیزهایی که اصلی و مهم هستند رایگانند.

خودتان می توانید در بخش تنظیمات تعیین کنید که هدفگذاری سالیانه تان یادگیری چند لغت است و تعیین کنید چه ساعتی به شما یادآوری کند و الی آخر.

به نظرم بهتر است از همان ابتدا، اکانتتان را در این اپلیکیشن بسازید تا روند بک آپ گرفتن از اطلاعاتتان شروع شود.

و توضیح آخر اینکه پدیدآورندگان این اپلیکیشن یک زوج ایرانی هستند که اگر قسمت "درباره ما" را در اپ بخوانید با آنها آشنا خواهید شد.

 

پی نوشت: می دانم که می شد از همه مراحل برایتان عکس بگیرم و مثل آدمیزاد همه چیز را با رسم شکل برایتان توضیح دهم، ولی ترجیح میدهم خودتان سر به سرش بگذارید . ضمناً همانطور که پیشتر عرض کردم کار با آن ساده تر از آن است که نیاز به آموزش داشته باشد.

 

۶ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۵۴
سامان عزیزی
دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۹ ق.ظ

کتاب هایی که در سال 98 خواندم

پیش نوشت شوخی(واج آرایی "ش" داشت:): بعد از گوش دادن به هدیه نوروزی متمم(فایل های صوتی در مورد کتاب خریدن و کتاب خواندن)، در برخی موارد(و نه در اغلب موارد)، حس آن شخصی را داشتم که برای اولین بار از او پرسیدند که شب ها که می خواهد بخوابد ریش بلندش را زیر پتو می گذارد یا روی پتو ;)

که البته این چیز خوبیه برای من.

 


 

نمی دانم که از میزان کتاب خوانی ام در سال گذشته راضی هستم یا نه؟ شاید می توانستم کتاب های بیشتر و بهتری بخوانم. شاید می شد موثر تر مطالعه کنم. شاید می شد لذت های بیشتری از مطالعه کردنم ببرم. و ده ها شاید و اگر دیگر.

اما حسی که الان دارم این است که چندان ناراضی نیستم.

سطح رضایتم ربط چندانی به تعداد کتاب ها یا تعداد فصل ها و صفحاتی که می خوانم ندارد. راستش را بخواهید تا قبل از انتشار مطلب "کتاب هایی که در سال 97 خواندم"، هیچ وقت تعداد صفحاتی را که در سال خوانده بودم نشمرده بودم. حتی تعداد کتاب ها را هم حدودی به خاطر می آوردم.

یکی از معیارهای مهمم برای رضایت از مطالعه، میزان و عمق چیز هایی است که یاد گرفته ام. و مهمتر از این، اینکه این آموخته ها چقدر مفید بوده اند و من چقدر توانسته ام در زندگی ام از آنها بهره ببرم و الی آخر(البته با توجه به ساختار مغز انسانها و انواع خطاها و انواع تنبلی ها، انتظار خیلی بالایی از خودم نداشته ام. شما هم نداشته باشید. منظورم انتظار از من است:)

همانطور که محمد رضا در آن فایل های صوتی توضیح می دهد، استفاده از مدل بلوم برای حوزه کتاب و کتابخوانی می تواند خیلی مفید باشد.

تا قبل از آشنایی با مدل بلوم هم تا حد زیادی معیار های سنجش سطح رضایتم از کتابخوانی هایم به این طبقه بندی نزدیک بود اما بعد از آشنایی با مدل بلوم، به نظرم بهتر و شفاف تر می توانم یادگیری ام از کتاب ها را ارزیابی کنم.

برای امسال(به شرط حیات) تصمیم دارم به چند مورد از توصیه هایی که محمد رضا در این فایل صوتی توضیح داد عمل کنم و امید دارم که کمک کنند کتاب خواندنم را اثربخش تر و البته لذتبخش تر کنم.

برای شروع، به جای تعداد صفحاتی که سال گذشته خواندم، تعداد فصول را می شمارم ;) هرچند فلسفه و معنی هیچکدام از از این شمردن ها را نمی دانم. شاید چند سال بعد فهمیدم. منظورم این نیست که کار مفیدی نیست یا اصلاً نمی فهممش(حداقل می دانم که می تواند شاخصی برای سنجش خودمان باشد)، حرفم این است که من هنوز آنطور که باید نمی فهممش. به هر حال کتابهای 98 حدود 700 فصل شد:)

 

فعلاً دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه برای مقدمه این پست بنویسم. بریم برای لذت لیست کردن :)

 

کتاب هایی که سال 98 خواندم یا بازخوانی(دلایل بازخوانی کردن هایم را در پست سال گذشته گفته ام) کردم(مثل سه کتاب از دن اریلی و کتاب کانمن) اینها هستند:

 

1- لبه تیغ - ویلیام سامرست موام - مهرداد نبیلی - انتشارات علمی و فرهنگی

2- مردی به نام اوه - فرناز تیمورازف - نشر نون

3- سمفونی مردگان - عباس معروفی - انتشارات ققنوس

4- مهمانسرای دو دنیا - اریک ایمانوئل اشمیت - شهلا حائری - نشر قطره

5- سولاریس - استانیسلاو لم - صادق مظفرزاده - شرکت تهران فاریاب

6- تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال - پرویز دوائی - نشر پارس کتاب

7- اعترافات یک کتاب خوان معمولی - آنه فدیمن - محمد معماریان - نشر ترجمان

 

8- زندگی خوب (30 گام فلسفی برای کمال بخشیدن به هنر زیستن) - مارک ورنون - پژمان طهرانیان - نشر نو.

9- هنر ظریف بی خیالی - مارک منسون - واحد ترجمه انتشارات کلید آموزش.

10- هشت درس برای زندگی زناشویی شادمانه تر - ویلیام گلاسر و کارولین گلاسر - مهرداد فیروز بخش - نشر ویرایش

11- تخت پروکروستس - نسیم نیکولاس طالب - محمد رضا مردانیان - انتشارات تمدن علمی.

 

12- آگاهی - سوزان بلکمور - رضا رضایی - نشر فرهنگ معاصر

13- مقدمه ای بر سیستم های پیچیده - محمد رضا شعبانعلی

14- واقع نگری - هنس روسلینگ - عاطفه هاشمی و سید حسن رضوی - نشر میلکان

 

15- راهنمای تفکر تحلیلی - ریچارد پاول و لیندا الدر - شیوا دهقانی - انتشارات بهجت.

16- مغلطه (راهنمای درست اندیشیدن) - جمی وایت - مریم تقدیسی - انتشارات ققنوس

 

17- چرا ملت ها شکست می خورند - دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون - محسن میردامادی و محمد حسین نعیمی پور - انتشارات روزنه

18- الزامات سیاست در عصر "ملت-دولت" - احمد زید آبادی - نشر نی

19- 1984 - جورج اورول - صالح حسینی - انتشارات نیلوفر

20- جامعه شناسی به زبان ساده - صادق زیبا کلام - انتشارات روزنه

 

21- کج رفتاری - ریچارد تیلر - بهنام شهائی - نشر کتاب مهربان

22- سقلمه - ریچارد تیلر و کاس آر سانستین - مهری مدآبادی - نشر هورمزد

23- دانش مالی رفتاری - میشل ام پمپین - احمد بدری - انتشارات کیهان

24- مالی رفتاری و تیپ های چهارگانه سرمایه گذاران - میشا ام پمپین - میثم احمدوند و علی سنگینیان - انتشارات نگاه دانش

25- پاداش - دن اریلی - امیرحسین میر ابوطالبی - نشر ترجمان

26- نابخردی های پیش بینی پذیر - دن اریلی - رامین رامبد - انتشارات مازیار

27- جنبه مثبت بی منطق بودن - دن اریلی - اصغر اندرودی - نشر دایره

28- پشت پرده ریاکاری - دن اریلی - رامین رامبد - انتشارات مازیار

29- دید اقتصادی - پیتر شیف و اندرو شیف - سهند حمزه ئی - انتشارات آریانا قلم

30- تفکر سریع و کند - دانیل کانمن - فروغ تالوصمدی - نشر دُر دانش بهمن

 

پی نوشت: اگر کسی بپرسد که از بین این لیست، کتاب هایی که به نظرت ارزش خواندن نداشتند(نظر شخصی غیر قابل تعمیم و اتکا) را نام ببر، خواهم گفت که چهار مورد از این لیست جزو این طبقه بندی هستند ولی دلم نمی خواهد مستقیماً اشاره کنم ;)

اما اگر بخواهم فقط پنج مورد را که فکر می کنم ارزش زیادی دارند پیشنهاد بدهم(باز هم نظر شخصی غیرقابل تعمیم و اتکا)، فکر می کنم شماره های 12،13،14،17،30  حتماً بالای لیستم خواهند بود.

 

پی نوشت بعدی: اگر هر کدام از دوستان عزیزم در مورد هر کدام از کتابها یا توضیح کلی محتوای آنها سوالی داشت خوشحال می شوم که توضیح بدهم.

 

۴ نظر ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۵۹
سامان عزیزی