زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۹۷ مطلب با موضوع «توسعه مهارت های فردی» ثبت شده است

پیش نوشت: منظور از کلید در عنوان این پست، کلید روشن و خاموش کردن است نه کلید باز و بسته کردن در!

ویکتور فرانکل، روانشناسی یهودی بود که در خلال جنگ  جهانی دوم به اسارت نازی ها در آمد و راهی اردوگاه های کار اجباری شد. طی سه سالی که زندانی بود بدترین و فجیع ترین شکنجه ها را تحمل کرد، دوستان و نزدیکانش جلو چشمش عذاب می کشیدند، یا از فرط درد و شکنجه می مردند یا از فرط رنج های غیر قابل تحمل، خودکشی می کردند و جان می دادند. اما او زنده ماند و پس از آزادی، حاصل تجربیاتش در اردوگاه را در قالب یک کتاب که پایه ای برای نظریه تجربه شده اش بود منتشر کرد. کتاب انسان در جستجوی معنا.

او که پایه گذار مکتب لوگوتراپی در روانشناسی است، معتقد بود که معنا بخشیدن به زندگی اش، راه نجاتش را فراهم کرده بود.

اما به نظر میرسد چیزی که بیشتر از همه چیز در قدرت بخشیدن به اراده او نقش داشته است، احساس کنترل بر افکارش بوده است. چنانچه خودش در کتاب انسان در جستجوی معنا هم اشاره می کند :

همه چیز را می توان از انسان گرفت مگر یک چیز را. آخرین آزادی بشر را در گزینش رفتار خود در هر شرایطی و گزینش راه خود.

 

سالها پیش محققان آزمایشی را ترتیب دادند که هدف آن سنجش ارتباط حساسیت شنوایی با درد بود. در مرحله ای از آزمایش ،آنها برخی افراد را در اتاقک های صوتی قرار می دادند و صدا را تا جایی زیاد می کردند که افراد علامت بدهند تا کار بلند تر کردن صدا متوقف شود.

آزمایشگران دو اتاق کاملاً مشابه داشتند که تنها در یک مورد تفاوتی بین شان بود. یکی از اتاق ها یک دکمه ی قرمز اضطراری روی دیوارش نصب شده بود تا شرکت کننده گان در صورت تمایل بتوانند خودشان صدا را قطع کنند (در اصل آن دکمه جنبه نمایشی داشت ولی شرکت کننده گان از نمایشی بودن آن آگاهی نداشتند).

نتایج بسیار هیجان انگیز بود. افرادی که در اتاق دکمه دار قرار می گرفتند به خاطر احساس کنترل ناشی از وجود دکمه قرمز، صداهای بسیار بیشتری را تحمل می کردند.

آزمایش های مشابهی توسط مارتین سلیگمن نیز انجام شده است . او با الهام از آزمایش های ریچارد سولومون از دانشگاه پنسیلوانیا روی سگ ها، و تکمیل و توسعه این سلسله آزمایشات، موفق به مطرح کردن مفهوم" درماندگی آموخته شده" شد که بر پایه احساس عدم کنترل بر خود و شرایط  شکل می گیرد.

 

از همه اینها می خواهم نتیجه بگیرم که، امید، بدون داشتن احساس کنترل ،شکل نخواهد گرفت. اگر شکل هم بگیرد سمت و سوی آن به طرف تقدیر و نیروهای ماورایی و برخی خرافه ها و توهمات خواهد رفت.

با وجود اینکه روانشناسان شناختی، داشتن احساس کنترل بیش از اندازه را جزء خطاهای شناختی ما انسانها طبقه بندی می کنند، ولی همزمان باید بدانیم که انگیزاننده بسیاری از رشد و پیشرفت های انسان، بر پایه همین خطا بنا شده است!

از طرفی، و بنابر گفته برخی روانشناسان دیگر، بخشی از احساس کنترل ما(نسبت به زندگی و محیط مان) در سال های کودکی مان شکل می گیرد، بنابراین نیاز است که والدین با نحوه رفتار و گفتارشان بتوانند در شکل دهی منطقی به این احساس نقش ایفا کنند. چنانکه همین احساس در بزرگسالی این کودکان، می تواند زمینه ساز باور آنها به "اختیار حداقلی" باشد که به نظر میرسد این باور می تواند دنیای متفاوتی را برای آنها رقم بزند. 

پی نوشت: مطالب مرتبط پیشنهادی

1-مطلب محمد رضا شعبانلی(معلم من) در مورد اختیار حداقلی

2-داستانی از اختیار حداقلی

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۸
سامان عزیزی
سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۰ ب.ظ

نا یادگیری در عمل

ما و ما و نصف ما،نصفه ای از نصف ما،گر تو هم با ما شوی جملگی صدتا شویم!

 

احتمالاً این معما در دوران مدرسه به گوش شما هم رسیده باشد.در پاسخ به این معما، اکثر افراد (البته در جامعه آماری در دسترس من) درگیر پیدا کردن عدد مربوط به "ما" با تکیه بر حدسیاتشان می شوند و فراموش میکنند که می توانند به جای "ما"، "x" بگذارند و به سادگی به جواب برسند.

متاسفانه، این اِشکال ما انسانها فقط محدود به حوزه به کارگیری ریاضیات نیست.

همه ما چیزهای زیادی یاد گرفته ایم. از نخستین روزهای زندگیمان تا همین امروز. از فرو نکردن انگشتمان در خورشت قیمه در حال جوشیدن تا استفاده از نمودار های پیچیده برای تحلیل بازار.

اما خبر بد برای همه ما این است که این یادگیری ها در زمان و مکان مناسب به یاریمان نمی آیند. مثلاً ممکن است در جای دیگری درس انگشت و خورشت! را فراموش کرده باشیم و انگشتمان را در شیر در حال جوشیدن فرو کرده باشیم. چون فکر میکردیم آن یکی رنگش قرمز بود و این یکی سفید است!

یا ممکن است یکی از متخصصان آمار و احتمال که دکترایش را در بهترین دانشگاه دنیا گرفته و هم اکنون در حال تدریس نمودارهای پیچیده احتمالات به دانشجویانش است، بعد از دیدن سانحه سقوط یک هواپیما در تلویزیون، تا مدتها با خودرو شخصیش مسافرت برود. یعنی فراموش کند که احتمال مردنش در سانحه هوایی چندین برابر کمتر از احتمال مردنش در سوانح جاده ای است.

روانشناسان این ویژگی ما را "ویژگی میدان " می نامند(domain specificity)

در واقع می خواهند بگویند کلاس درس یک میدان است و زندگی واقعی میدانی دیگر. ما به اطلاعات، نه بر پایه بار منطقی اش،بلکه از روی چارچوبی که آن را در میان گرفته است، و اینکه چگونه در سامانه احساسی-اجتماعی ما ثبت می شود واکنش نشان می دهیم.

ما ممکن است با یک مسئله منطقی واحد، سر کلاس یک جور برخورد کنیم، و در زندگی روزانه جور دیگر. (احتمالاً اگر معمای "ما و ما" را سر کلاس ریاضی از ما می پرسیدند ،سریعتر به جواب می رسیدیم)

 

سال 1971، دنیل کانمن و آموس تورسکی (روانشناسان شناختی)، استادان آمار را با پرسش های آماری ای که در گزاره های غیر آماری پیچیده شده بود به پرسش گرفتند.

یکی از آن پرسش ها هم سنگ این پرسش بود:

فرض کنید در شهری زندگی زندگی می کنید که دو بیمارستان دارد.یکی بزرگ.دیگری کوچک. در یک روز خاص،در یکی از این دو بیمارستان،شصت درصد نوزادانی که زاده می شوند پسرند. این رویداد در کدام بیمارستان محتمل تر است؟

بیمارستان بزرگ، پاسخ بسیاری از آمارگران بود.

در حالی که بنا بر مبانی بنیادین آمار (که همه آمارگران آنرا آموخته اند)، جامعه آماری بزرگتر پایدار است و در دراز مدت باید از جامعه آماری کوچکتر انحراف کمتری نسبت به میانگین (در اینجا پنجاه درصد برای هر یک از دو جنس دختر و پسر) داشته باشد.

 

این ویژگی میدان دوسره کار میکند، یعنی ما بعضی از مسائل را درزندگی روزانه درک می کنیم و در کلاس درس نه. مسائل دیگری را در کلاس و کتاب درک می کنیم ولی در زندگی روزانه کمتر می فهمیم.

خلاصه اینکه: گرایش ما(یا سوگیری ما) به این است که در حالت های متفاوت، مدل ذهنی متفاوتی را به کار اندازیم. مغز ما فاقد یک رایانه ی مرکزی همه کاره است که با قواعد منطقی به کار فتد و آن قواعد را در تمامی حالت ها،به یکسان، به کار گیرد.

 

ظاهرا طبیعت ما چنین است که "یاد نمی گیریم". به عبارتی آموخته هایمان در یک میدان خاص را نمی توانیم در میدان های دیگر به کار بگیریم. پس به نظر میرسد که در اینجا هم نیاز به تلاش و قیام و عصیان علیه طبیعتمان داریم!

فکر می کنم یکی از چالش های مهم همه کسانی که در مسیر یادگیری و رشد تلاش می کنند، کم اثر تر کردن این گرایش مغز باشد. تمرین برای استفاده از آموخته ها در زندگی عملی .

 

مطلب مرتبط:

یادگیری ما در عمل چقدر به کارمان می آید

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۰
سامان عزیزی
شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

پروین پا طلایی

نمی دانم اهل فوتبال هستید یا نه ولی اگر باشید احتمالاً می توانید این فضا را تصور کنید:

فرض کنید در یک بازی حساس ،تیم شما یک بر صفر عقب است. هم تیمی شما که به عنوان مهاجم بازی میکند بعد از چند دقیقه یک گل میزند و نتیجه مساوی می شود.

یک ربع بعد شما صاحب توپ هستید و در موقعیت حمله قرار گرفته اید، دو نفر از مهاجمان تیم تان در موقعیت خوبی هستند و شما می توانید به آنها پاس بدهید تا گل را به ثمر برسانند. یکی از آنها همان بازیکنی است که یک ربع پیش گل مساوی را زده بود.

کدام مهاجم را برای پاس دادن انتخاب می کنید؟

 

تحقیقات نشان داده است که اکثریت ما انسانها، توپ را به کسی پاس میدهیم که گل قبلی را زده بود. 

این خطای ما در روانشناسی به مغالطه "دست طلایی" معروف است. این قانون نا نوشته ی ذهن ما معتقد است که "بعد از یکبار پرتاب موفق توپ، شانس بازیکن برای پرتاب مجدد موفق توپ، بیشتر از وقتی است که در پرتاب قبلی ناکام مانده است."

با این حال (بر اساس تحقیقات تورسکی،ژیلوویچ و والون در سال 1985) بررسی نتایج و اطلاعات واقعی بازیکنان چنین واقعیتی را نشان نمی دهد.

چه استفاده ای می شود از این قانون کرد؟ به عنوان مثال، اگر مدافعان تیم حریف از این خطا آگاه باشند، می توانند با مهار کردن گلزن قبلی (با فرض اینکه فقط یک مدافع در خط دفاعی حضور دارد و فقط یکی از دو مهاجم را میتوان مهار کرد) احتمال دفع حمله را بالاتر ببرند.

فکر می کنم اگر کمی دقیق تر به محیط کار و زندگی مان نگاه کنیم، خواهیم دید که ممکن است بارها گرفتار این خطا شده باشیم.

 

توضیح: تیتری که برای این مطلب انتخاب کردم با الهام از لقب "علی پروین" اسطوره فوتبال ایران است.البته همه ما می دانیم که اگر دوباره به او پاس میدادیم،باز هم گل میزد.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۸
سامان عزیزی
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۶ ب.ظ

مغالطه قمارباز

"مغالطه قمار باز" باور اشتباهی است که احتمال وقوع یک حادثه تصادفی مثل پیروزی یا شکست در یک بازیِ مشروط به شانس را متاثر از حوادث تصادفی قبلی می داند.

مثلاً قمار بازی که پنج بازی پشت سر هم را می بازد، ممکن است فکر کند که در ششمین بازی احتمال بیشتری برای پیروزی دارد. در صورتی که هر بازی یک حادثه مستقل است و احتمال برد یا باخت آن، برابر است. در واقع احتمال بردن قمار باز در بار ششم بیشتر از بار اول نیست (یا بار هزار و یکم).

خیلی بدیهی به نظر میرسد، نه؟ 

ولی بیایید با خودمان فکر کنیم که چند بار برایمان پیش آمده که گرفتار همین استدلال نادرست شده باشیم. 

در تصمیم گیری های تا حدی مبتنی بر شانس مان، چند بار خودآگاه یا ناخودآگاه، با خودمان گفته ایم "این بار شانس بیشتری دارم"

 
۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۶
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

متخصصان باتجربه باید مواظب باشند

در سال 1996 مطالعه ای توسط مک نامارا (روانشناس) و همکارانش انجام گرفت که در آن تعدادی متون زیست شناسی را به کودکان عرضه کردند.

در این مطالعه نیمی از کودکان در حوزه زیست شناسی دانش سطح بالایی داشتند و دانش نیمی دیگر در سطح پائینی بود.

علاوه بر این، نیمی از متن از انسجام بالایی برخوردار بود به این معنا که چگونگی ارتباط مفاهیم مختلف متن را با یکدیگر روشن میساخت. نیمی دیگر از متون، انسجام پائینی داشتند. به عبارت دیگر، خواندن آنها مشکل بود چون ایده های متن به آسانی منتقل نمی شد.

سپس خوانندگان می بایست بر اساس آنچه خوانده بودند مسائل مختلفی را حل می کردند.

نتایج جالب بودند:

-آزمودنی هایی که از دانش تخصصی کمی برخوردار  بودند، عملکرد بهتری در مورد متون منسجم داشتند.

این یافته به طور کلی نشان می دهد که وقتی مواد جدید به صورت منسجم به یادگیرندگان عرضه می شود بهتر عمل می کنند.

-وقتی متون از انسجام کمی برخوردار بودند، گروهی که دارای دانش بالایی بودند عملکرد بهتری داشتند.

نتیجه اینکه آزمودنی هایی که دانش بالایی دارند ممکن است در زمان خواندن متونی که انسجام بالایی دارند، به صورت خودکار عمل کنند، یعنی توجه زیادی نداشته باشند ، زیرا فکر می کنند محتوای متن را می دانند. متونی که انسجام کمی دارند آنها را مجبور به توجه بیشتری می کند.

این نتایج اهمیت فرایند توجه را در هنگام حل مسئله خاطر نشان می سازد بخصوص در مورد کسانی که در حوزه ی خاصی تخصص دارند.

همه ما می دانیم که داشتن تجربه و تخصص چیز خوبی است و طبیعی است که مغز ما با تکیه بر این تخصص و تجربه، راه های میانبری را با صرف انرژی کمتری، برای حل مسائل مربوط به آن حوزه خاص، پیدا کند، اما متخصصان با تجربه نباید فراموش کنند که در برخی موارد تکیه بر تجربه می تواند به فاجعه منتهی شود (التماس دعا دارم برای همه با تجربه گان، بخصوص پزشکان مجرب عزیز)

 
۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۲
سامان عزیزی
سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۰ ب.ظ

نقش استراحت دادن به مغز در تقویت قدرت حل مسئله

در روانشناسی اصطلاحی وجود دارد به نام "incubation" که به "رشد نهفته" یا دوره نهفتگی ترجمه می شود.

منظور از رشد نهفته، کنار گذاشتن مسئله برای مدتی، بدون فکر کردن آگاهانه درباره ی آن است. در واقع رشد نهفته توقف کردن در مراحل حل مسئله است.

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که مشغول فکر کردن روی یک مسئله باشید و هر کاری که می کنید از عهده حل آن بر نمی آئید و هیچ یک از راه حل هایی که به آن فکر کرده اید در به نتیجه رساندن شما تاثیری ندارد. اگر در این مواقع سعی کنید مسئله را برای مدتی کنار بگذارید تا فرصت رشد نهفته پدید بیاید، احتمالاً شانس بیشتری برای حل کردن مسئله خواهید داشت.

در جریان رشد نهفته، قرار نیست ما به صورت آگاهانه به مسئله فکر کنیم هر چند که آن مسئله احتمالاً به صورت نیمه هوشیار در حال پردازش است.

 

برخی از پژوهشگران حل مسئله، ادعا کرده اند که رشد نهفته مرحله ای اساسی از فرایند حل مسئله است(کتل،1971 و هلمهولتز،1896)

از طرفی برخی پژوهشگران دیگر در یافتن حمایت تجربی برای رشد نهفته موفق نبوده اند(بارون،1988) با وجود این،حمایت روایتی فراوانی برای آن مطرح شده است(پوانکاره،1913)

برخی روانشناسان معتقدند که یکی از فواید رشد نهفته برای حل مسئله، به حداقل رساندن "انتقال منفی" است.

توضیح انتقال منفی: انتقال منفی زمانی رخ می دهد که حل مسئله قبلی باعث دشوار تر شدن حل مسئله بعدی می شود. 

به هر حال، چند احتمال مختلف برای آثار سودمند رشد نهفته مطرح شده است که از این قرارند:

-وقتی چیزی را مدتی طولانی در حافظه فعال نگه داری نمی کنیم،اجازه میدهیم برخی از جزئیات غیر مهم آن از بین برود و فقط جنبه های معنادار تر آن در حافظه نگه داری می کنیم. آنگاه اختیار داریم این جنبه های معنادار را از نو بازسازی کنیم.به این ترتیب تعداد بسیار معدودی از محدودیتهای ذهنی قبلی باقی می مانند (اندرسون،1975)

-با گذشت زمان،حافظه های جدیدتر بیشتر با حافظه های موجود قبلی،یکپارچه می شوند.(اندرسون،1985)

-با گذشت زمان، محرکهای جدید (چه درونی و چه بیرونی) ممکن است دیدگاه های جدیدی را درباره مسئله فعال سازند. این محرکها ممکن است محدودیتهای ذهنی را تضعیف کنند(باستیک،1982)

-یک محرک درونی یا بیرونی ممکن است حل کننده مسئله را به درک مشابهتی میان مسئله فعلی و مسئله دیگری هدایت کند. در نتیجه حل کننده مسئله ممکن است به سرعت راه حل مقایسه ای پیدا کند یا حتی راه حل شناخته شده ای را به راحتی به کار گیرد.(لانگلی و جونز،1988. سیفرت و همکاران،1995)

-و مورد دیگر اینکه این استراحت دادن به مغز ممکن است باعث افزایش فراخنای توجه (و شاید افزایش ظرفیت حافظه کاری) شود که همین مسئله امکان دریافت فزاینده ی نشانه های دور دست و نگه داری هم زمان آنها را در حافظه فعال فراهم سازد.(لوریا،1973و1984)

 

دو روانشناس به نامهای کاپلان و دیویدسون در سال 1989 بیان کردند که رشد نهفته را می توان به دو طریق تقویت کرد:

1-در آغاز، زمان کافی برای مسئله را در نظر بگیرید.در تمام ابعاد مسئله کاوش کنید.چندین راه حل مسئله را بررسی کنید

2-به رشد نهفته زمان کافی بدهید.به طوری که تداعیهای قدیمی ناشی از انتقال منفی به نوعی تضعیف شوند.

 

منبع مورد استفاده برای تدوین این بحث: کتاب روانشناسی شناختی نوشته رابرت استرنبرگ

 
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۰
سامان عزیزی

بعضی روزها ذهنم آنقدر درگیر افکار مختلف می شود که دلم میخواهد با مشت ضربه ای محکم نثارش کنم به امید آنکه ناک اوت شود.

گاهی دنبال دگمه ای در اطراف سرم میگردم!  شاید با زدن آن مغزم آرام بگیرد مثل زمان رفتن برقها در اتاقمان که یکباره غرق تاریکی و سکوت میشویم.

مشغول فکر کردن به مسئله ای هستم ناگهان موضوع دیگری یادم می آید ،در حال کاویدن موضوع اخیرم که میبینم دارم به مسئله ی سومی می اندیشم، هنوز سومی به جایی نرسیده، چهارمی از راه میرسد، چهارمی را نصفه نیمه رها می کنم چون یاد خاطره ای مرتبط با این موضوع افتادم، هنوز در خاطره غوطه ورم که یکباره احساس شدیدی را که در زمان آن خاطره داشتم زنده می شود، خونم به غلیان می افتد، کمی به خودم می آیم و می گویم، اغتشاش بس است، برگرد سراغ مسئله ی اول.

برمیگردم. چند ثانیه ای نگذشته که ریمایندر موبایلم صدایش در می آید و اعلام می کند وقت رسیدگی به موضوعی است که از قبل قولش را داده بودی. نگاهی به ریمایندرم می اندازم و با خودم می گویم بگذار تا نیم ساعت دیگر سراغش خواهم رفت، فعلاً مسئله قبلی را به سرانجامی برسانم. برمیگردم سر مسئله اول و سعی میکنم تمرکز کنم که اینبار ذهنم منحرف نشود. در میانه ی این تمرکز رضایتبخش تصویر صفحه موبایلم که موضوعی را یاد آوری میکرد از ذهنم محو نمی شود، تلاشم را میکنم تا نادیده اش بگیرم ولی انگار دست بردار نیست. وسط این تمرکز فکرم مشغول این شده که واقعاً کدامشان اولویت بیشتری دارد! نکند اینکه تصویر موضوع صفحه موبایلم که قصد محو شدن ندارد نشانه این است که مهمتر است؟ کمی با خودم کلنجارمی روم انگار پشت گردنم در این فاصله غیرعادی میخارد. کمی پشت گردنم را میخارانم. در همین حال به ذهنم خطور میکند که نکند این موضوعات وبال گردنم هستند که پشت گردنم میخارد! بعد با خودم می گویم احتمالاً برخی از این نویسندگان آبکی زبان بدن که کتابهای بازاری می نویسند هم در همین حال من بودند که باور کردند خاریدن پشت گردن به معنای وبال گردن بودن است. بعد با خودم می اندیشم که نباید در تحلیل این موضوعاتی که در ذهنم است مانند این نویسندگان آبکی فکر کنم.باید دقیقتر و علمی تر و مستندتر به این موضوعات بپردازم. بعد کمی خوشحال می شوم که فکر میکنم مانند آنها نیستم و قبراق تر از یک دقیقه پیش باز هم سراغ موضوع ذهنیم بر میگردم.

این بار با خودم می گویم که چون چند دقیقه پیش تمرکز کافی نداشتم بهتر است از اول موضوع را بررسی کنم. به اول داستان بر میگردم .کمی جلوتر که می روم به دلیل اینکه مسائل برای مغزم تکراری هستند، مغزم بی سر و صدا سراغ میانبرها می رود، گناهی ندارد میخواهد کمی انرژی ذخیره کند!. سعی میکنم جلویش را بگیرم، تا حدی موفق می شوم ولی احساس میکنم خسته تر از آنم که تمرکز لازم را  داشته باشم.

می روم کمی استراحت کنم. صفحه لپ تاپم را باز میکنم و برای استراحت ذهنی سری به وبلاگ یکی از دوستان خوبم میزنم. مطلب کوتاهی نوشته که میخوانم. میانه ی نوشته به سندی لینک داده است که آنرا باز میکنم.درگیر بررسی سند میشوم که در پائین صفحه لینک جذابی در مورد همین موضوع میبینم. ناخودآگاه وارد لینک جدید می شوم و میبینم اتفاقاً موضوع مفیدی است و رابطه زیادی با موضوع پست وبلاگ دوستم دارد. تا انتها میخوانم. به واژه ای تخصصی بر میخورم که هنوز معنای شفافی برایم ندارد.گوگل را باز میکنم و دنبال معنی آن میگردم. بر حسب اتفاق وبسایتی میبینم که نه تنها این واژه بلکه مفهوم کلی تر آنرا به طرز جالبی توضیح داده است.از خواندن این صفحه به وجد آمده ام که با خودم میگویم بهتر است مطلب بعدی آنرا هم بخوانم چون من که دیگر به این سایت بر نمیگردم و آنقدر تعداد بوک مارکهایم هم زیاد شده که اگر این را هم اضافه کنم احتمالاً هرگز آنرا نخواهم خواند. با این استدلال سراغ مطلب جذاب بعدی این سایت می روم و آنرا هم میخوانم. ساعتم را نگاه میکنم میبینم زمان زیادی گذشته و بهتر است دیگر ادامه ندهم. به وبلاگ دوستم بر میگردم تا کامنتی برایش بگذارم.

مشغول نوشتن کامنت می شوم و در قسمتی از آن میخواهم منبعی را که قسمتی از حرفم بر پایه آن است لینک کنم. وبسایت منبعم را گوگل میکنم و به صفحه اول میروم و خیلی اتفاقی میبینم که مطلب جدید و مرتبطی با موضوع مورد نظر من نوشته شده. حیفم می آید که نخوانم چون الان درگیر نوشتن کامنت در مورد همین موضوعم، بدون معطلی شروع به خواندنش میکنم. در نهایت باز میگردم و کامنتم را تمام میکنم.با خودم میگویم دیگر بس است باید برگردم سر مسئله خودم. و در گوشه ای از ذهنم ماشین توجیه م به کار افتاده و به من می گوید زیاد سخت نگیر، یادگیری کریستالی یعنی همین!

با خستگی ای بیشتر از قبل به فکر کردن در مورد موضوعم میپردازم ولی فکر دیگری به فکرهای قبلیم اضافه شده و آن اینکه واکنش دوستم به کامنت من چه خواهد بود. با خودم می گویم به واکنشش فکر نکن، بعد از تمام کردن این موضوع به وبلاگش سری خواهی زد و واکنشش را خواهی دید. با زحمت و دردسر موضوع را تمام میکنم.

یادم می آیدکه موضوعی را که ریماندرم یادآوری کرد تمام نکرده ام و وقت کمی برای اتمامش دارم. سراغش می روم و همزمان برنامه فردا یادم می آید که باید در مورد این موضوع در جلسه ای که دارم صحبت کنم. ذهنم درگیر فکر کردن به مسائلی که در جلسه باید مطرح کنم می شود.سعی می کنم انسجامی به افکارم بدهم. یکساعتی طول میکشد تا موضوع را تمام کنم. 

کمی بعد می خواهم سری به وبلاگ دوستم بزنم که صدای زنگ در افکارم را قیچی می کند. از پشت لپ تاپم بلند می شوم و با احساس سرگیجه عجیبی به سمت در می روم...

 

داشتن تمرکز و مدیریت کردن توجه ، گنج های دنیای امروز ما هستند. امیدوارم به خودمان،زندگی مان و ذهنمان رحم کنیم و فکری برای کسب این نعمات کنیم که نداشتنشان غیر از له کردن آرامش ذهنیمان ،جلوی موفقیت و رشدمان را هم خواهد گرفت.

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۷
سامان عزیزی