زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

چندین سال است که گفته ها و نوشته های دکتر فاضلی را دنبال می کنم. در واقع یکی از پنج منبعی است که در سال های اخیر، پیوسته پیگیری شان کرده ام و فکر می کنم از ایشان بسیار آموخته ام.

بر اساس آنچه که خبرگزاری ها منتشر کرده اند و از دوستانی که با ایشان در ارتباطند شنیده ام، ایشان از دانشگاه بهشتی اخراج شده اند!

درست است که در پایان جمله ی بالا، "علامت تعجب" گذاشته ام ولی راستش را بخواهید از شنیدن این خبر اصلاً متعجب نشدم  همانطور که خودشان هم تلویحاً این تعجب نکردن را تائید می کنند:

"یکی از بدترین لحظات در تاریخ هر ملتی، می تواند لحظه یا دوره ای باشد که در آن دیگر هیچ کاری، هر قدر که دور از عقل سلیم و انتظار عامه مردم باشد، تعجب برانگیز نباشد. لحظه ای که در مقابل تعجب از هر کار ناشایستی، خلق الله بگویند: تو غیر این انتظار داشتی؟ "

 

بدون هیچ حب و بغضی، می توانم بگویم که تنها دلیلی که هنوز به من(و احتمالاً خیلی های دیگر) اجازه نمی دهد که به جای واژه مهجور و نادرستِ "دانشگاه" ، از واژه دقیق و درستِ "موزه تاکسیدرمی" استفاده کنم، وجودِ معدود(خیلی معدود) اساتیدی مانند دکتر فاضلی است.

"تاکسیدرمی"، به فن نگه داری درازمدتِ پیکر جانوران گفته می شود طوری که شما وقتی به جانور نگاه می کنی، کاملاً شبیه جانور زنده است ولی در اصل درونش خالی شده است. تعبیر دیگری که برای تاکسیدرمی مورد استفاده قرار می گیرد، "از کاه آکندن" است.

 

به هر حال، بعد از این اتفاق و به دلایل خیلی واضحی، جایگاه محمد فاضلی در ذهن من یک پله نسبت به قبل بالاتر رفته است.

فکر می کنم ایشان برای تاثیر گذاری نیازی به جایگاه دانشگاهی ندارند. به نظرم صرفاً یک فقره از فعالیت های مفیدشان(مثلاً پادکست دغدغه ایران)، بسیار بیشتر از یک گلّه از همان اساتیدِ از کاه آکنده شده، برای ارتقای دانش و آگاهیِ جامعه ما مفید بوده است.

در پایان می خواهم از بانیان این اتفاق صمیمانه تشکر کنم. چون یکی از دغدغه های من برای محتواهایی که توسط محمد فاضلی منتشر می شدند این بود که این مطالب کمتر دیده و شنیده می شدند. اما خوشبخانه با این خبر و اتفاق، تا حد زیادی اطمینان دارم که مطالب ایشان بیشتر و بهتر در سطح جامعه دیده و شنیده خواهند شد.

 

برخی از مطالبی که قبلاً در این وبلاگ از دکتر فاضلی نقل کرده ام:

پادکست دغدغه ایران

کانال تلگرامی موفقیت های کوچک ایرانیان

افزایش ظرفیت حل مسئله

تعریفی از اصلاح گری

 

۱ نظر ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۴۰
سامان عزیزی
شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۲۴ ق.ظ

در پیچ و تاب آموزه های زندگی

دیوید فاستر والاس سخنرانی معروفی دارد(که ظاهراً تنها سخنرانی رسمی زندگی اش هم هست. از همانهایی که استیو جابز هم دارد!) که در آن تلاش می کند توضیح دهد که چکار کنیم تا بار زندگی کردن را بهتر تحمل کنیم.

محتوای این سخنرانی هم جالب است. در جایی از صحبت هایش اشاره می کند که هدفش از گفتن این حرف ها این است که کمک کند بار زندگی را تحمل کنیم بدون اینکه به جایی برسیم که مجبور باشیم اسلحه روی شقیقه مان بگذاریم.

وقتی متن این سخنرانی را میخواندم، با صحبت ها و آموزه های والاس احساس نزدیکی میکردم و اغلب صحبت هایش برایم منطقی و قابل دفاع بودند.

بیائید فرض کنیم که من قصد خودکشی دارم و یکی از دوستانم که حدس هایی در مورد تصمیمم زده پیشنهاد می کند که متن این سخنرانی والاس را بخوانم.

با فرض اینکه دغدغه های من و والاس در این زمینه تا حدی شبیه هم هستند به نظرتان چقدر احتمال دارد که آموزه های والاس، در تغییر تصمیم من موثر باشند؟

 

به تاریخ سخنرانی نگاه می کنم. سال 2005 در کالج کنیون.

به تاریخ مرگ والاس هم نگاه می کنم. سال 2008 در دفتر کارش. و نه به روشی جز اراده ی خودش. او خودکشی کرده است.

در ذهنم به این فکر می کنم که اگر آموزه هایش کار می کرد چرا برای خودش کار نکرده؟

ورِ مهربانتر ذهنم می گوید بهتر است اینطور بگویی: ظاهراً آموزه های والاس در این زمینه تا 46 سالگی کار می کنند.این قید را فراموش نکرده ام: البته برای او.

آیا به همین سادگی می توانم استدلال کنم و آموزه های والاس را کنار بگذارم؟

و دوباره سوال قدیمی ذهنم سر بر می آورد. کدام آموزه ها ارزش گوش دادن دارند؟ آیا مهم است گوینده شان کیست؟ آیا اگر آن آموزه ها را ارزشمند تشخیص دهم دیگر مهم نیست که برای گوینده شان کار کرده اند یا نه؟ و الی آخر.

 

از طرف دیگر نویسندگان و متفکران دیگری هستند که وقتی آثارشان را می خوانی، برداشتی جز اینکه "او باید خودکشی کرده باشد" نمی توانی داشته باشی. اما در کمال تعجب می بینی که خوشحال و خندان تا زمانی که سیستم بدنشان از کار افتاده زیسته اند و مرگ ارادی در زندگی شان جایی نداشته است.

آموزه هایشان هم درست مثل والاس، منطقی و قابل دفاع است.

خلاصه که همه جورش را می شود مثال زد. آنهایی که آموزه هایشان برایشان کار کرده و خوشحال و خندان تا آخر خط زیسته اند یا آنهایی که باز هم آموزه هایشان برایشان کار کرده و آخر خط را خودشان اراده کرده اند.

 

لازم است که یادآوری کنم منظورم نویسندگان و متفکرانی است که سرشان به تنشان می ارزد و مثلاً نویسندگان و مثبت اندیشان بازاری یا یکسری روانشناس نماهای غیر علمی و دوزاری منظورم نیست. اینجا هم این قید را فراموش نمی کنم: البته از نظر من.

 

خب حالا چکار کنم؟

از میان این همه آموزه ی پیچ در پیچ و گاهاً متناقض و متضاد، کدامشان ارزش گوش دادن دارد؟

صادقانه بگویم، من که هنوز به جواب قابل اتکایی که خیالم را تا حد زیادی راحت کند نرسیده ام.شما را نمی دانم.

شاید در زندگی خودم با ملغمه ای از روش ها و تجربه ها بتوانم کار خودم را راه بیندازم ولی قطعاً نتوانسته ام جواب شفاف و قابل اتکایی برای این سوال پیدا کنم.

 

اما واقعاً هیچ سنگ محکی وجود ندارد که حتی در کلیات هم کمک مان کند؟ در حدی که بتواند تعدادی از این آموزه ها را فیلتر کند(یا الک کند)؟

تا جایی که من می دانم یکی دوتایی هست:

اولی، "کار کردن آن در طول زمان" (زمان خیلی چیزها را آشکار می کند)

این سنگ محک را همه ما می شناسیم. شهودمان با آن آشناست. در فرهنگ های مختلف بشری هم چنین سنگ محکی ریشه دوانده و اغلب آنها جملات قصاری برای ماندگار کردن و انتقالش به نسل های بعدی ساخته اند.

نسیم طالب هم که بسیار! در موردش نوشته و چنان ماهرانه و مستدل درباره اش صحبت کرده که سخت می توان نپذیرفتش.( و بد نیست این را هم بگویم که پررنگ کردن و تا حدی صیقل دادن این سنگ محک در ذهن من هم کار اوست)

 

و دومی شاید این باشد که برای آموزه های سلبی، ارزش و اعتباری به مراتب بیشتر از آموزه های غیر سلبی(ایجابی) قائل شویم.

یعنی آنهایی که روی "نباید" ها تاکید دارند و نه "باید" ها. آنهایی که جنس شان از جنسِ منفی هاست(نخواستن ها، اشتباهی ها، غلط ها، چیزهایی که جواب نمی دهند و الی آخر).

دلایل زیادی در دفاع از این موضوع وجود دارد که جای بحثشان اینجا نیست و اگر دنبال دلایلش هستید می توانید در آثار نسیم طالب و روانشناسانی که روی خطاهای شناختی و میانبرها کار می کنند(مثل دنیل کانمن) تا رواقیون، دنبالش بگردید.

 

راستش را بخواهید هر چه فکر کردم مورد سومی پیدا نکردم که همسنگ این دوتا باشد و بتواند کنارشان بنشیند. حداقل من هنوز موارد بعدی را نیاموخته ام و نمی دانم.

اِعمال همین دو فیلتر هم کار سخت و پیچیده ایست. مثلاً معیارهای ارزیابیِ "کار کردن و جواب دادنِ هر آموزه ای" را چطور تعیین یا تشخیص دهیم و الخ.

اما چاره ای نیست به نظرم. بهتر است کار کردن با این دو فیلتر را یاد بگیریم.

 

به هر حال(یا به قول یکی از دوستانم انی وی:) )، جواب کلی و ساده سازی شده ی من به این سوال - که بیشتر جوابی برای خودم است- این است که: قرار نیست به حرف هیچ کس گوش کنم یا قرار نیست هر آموزه ای را در زندگی ام به کار بگیرم چون به نظرم هیچ دو موقعیتی در جهان، درست شبیه هم نیستند و همین که درست شبیه هم نیستند یعنی می توانند بسیار متفاوت هم باشند!

حتی اگر به فرض محال، شبیه هم باشند، من زندگی "نزیسته" را نمی خواهم.چون به نظرم از اصیل بودن فاصله می گیرم و به زندگی عاریتی نزدیک می شوم.

پس تا جایی که می توانم متفکرانی را که به نظرم ارزش شنیدن دارند می شنوم و اتفاقاً همه ی تلاشم را می کنم تا جایی که برایم ممکن است بفهمم چه می گویند و چرا اینطور می گویند. بعد،آموزه هایشان را از این دو فیلتر عبور دهم(و شاید برخی فیلترهای خودساخته ی کمتر قابل اتکا). بعد از این هم می روم سراغ تحلیل وضعیت و موقعیت خودم و بررسی می کنم که تطابقی در برخی جنبه ها وجود دارد یا نه. بعدش وقت امتحان کردن است و الی آخر.

امیدوارم پیش خودتان فکر نکرده باشید که چنین ذهن منظم و مکانیکی طوری دارم! محض شفاف سازی فرایند اینطور توضیحش دادم.

 

پی نوشت اول: همه ی چیزهایی که نوشتم حاصل جمع بندیِ یکی دو ساعته ای بود از جواب های مختلفی که برای آن سوال از ذهنم گذشت. بنابراین خودم هم به عنوان یک تمرین ذهنی به آن نگاه می کنم و صرفاً اینجا نوشتمش شاید مقدمه ای برای تمرین ذهنی فرد دیگری هم شد.

پی نوشت دوم: در این مطلب، کلاً در مورد آموزه های زندگی فردی صحبت شد و به جاهای دیگر (مثل کسب و کار و غیره) ربطش ندادیم.

پی نوشت سوم: متن سخنرانی والاس را می توانید در کتاب "این هم مثالی دیگر" با ترجمه معین فرخی بخوانید که به همت نشر اطراف منتشر شده است.

 

تا حدی مرتبط:

تعریف ساده اصیل بودن

چرا خودکشی نمی کنید

 

۴ نظر ۱۸ دی ۰۰ ، ۰۱:۲۴
سامان عزیزی

مدتی است که چیز زیادی در وبلاگ ننوشتم، دلایل زیادی داشته، از مشغله های کاری گرفته تا سایر دغدغه ها و مسائل زندگی. اما اگه بخوام صادقانه بگم اصلی ترین دلیلش این بوده که این روزها و هفته ها حال و حوصله و دل و دماغ نوشتن نداشتم.

توی دوره ای که تلاش کردم تمرین نوشتنم رو رها نکنم، بارها پیش اومده که حرفی برای گفتن نداشته باشم و به زور و زحمت چیزی دست و پا کردم و وبلاگ رو بروز کردم. اما سکوت و ننوشتنِ این دوره ی اخیرم از این جنس نبود. نمی دونم برای شما هم پیش اومده که گاهی انقدر حرف برای گفتن داشته باشین که ندونین از کجاش بگین یا نه؟ و در نهایت ترجیح بدین ساکت بمونین. ننوشتنِ اخیرم از این جنسه ;)

به هر حال بخاطر قولی که به خودم دادم که در ماه حداقل یک مطلب توی وبلاگ بگذارم این مطلب منتشر میشه(شما که غریبه نیستین).

 

از جولین بارنز کتاب های زیادی نخوندم. کتاب "درک یک پایان" و کتاب "عکاسی، بالن سواری، عشق و اندوه" تنها کتابهایی هستن که ازش خوندم. به نظرم قلم شیوا و صمیمی ای داره. داستان ها و روایت هاش ساده هستن اما از متن زندگی میان.

چند ماه پیش کتاب عشق و اندوهش رو به عنوان یک زنگ تفریح بین کتاب های جدی تر امسال خوندم(میدونین که جدی تر به معنای مهمتر نیست!). گفتم چند جمله ای رو که حین خوندنش برام جالب بودن اینجا بگذارم:

 

* ارتفاع، همه چیز را به تناسب ابعادش کوچک می کند و به حقیقت فرو می کاهد. غم و غصه ها، پشیمانی و نفرت، همه غریبه می شوند. چه آسان بی تفاوتی، حقارت و غفلت از بین می روند... و بخشایش جاری می شود.

 

* ویلیام اندرس، خلبانِ سفینه ی ماه نشینِ آپولو، بعد ها اینطور به خاطر می آورد که:

" به گمانم این طلوع زمین بود که همه ما را عمیقاً متاثر کرد. ما داشتیم به سیاره خودمان نگاه می کردیم. جایی که تکامل یافته بودیم. زمین ما در مقایسه با سطح ناهموار، نخراشیده، نتراشیده، درب و داغون و حتی حوصله سر برِ ماه، کاملاً رنگی و قشنگ و لطیف بود. به گمانم چیزی که همه ما را تحت تاثیر قرار داد این بود که ما 380.000 کیلومتر آمده بودیم تا ماه را ببینیم و حالا می دیدیم که این زمین است که واقعاً ارزش تماشا دارد."

 

* در عنفوان زندگی، جهان به شکل سردستی به دو دسته تقسیم می شود: آنها که لذت تن دیگری را چشیده اند و آنها که هنوز نه. بعدش تقسیم می شود به آنها که عشق را شناخته اند و آنها که هنوز نه. و باز بعدش -اقل کم اگر خوش شانس باشیم(یا از جهاتی هم بدشانس)- جهان به دو دسته تقسیم می شود: آنها که بارِ اندوهی را به دوش می کشند و آنها که هنوز نه. این تقسیمات بی چون چرا هستند. همچون نوار حارّه ای زمین که از آن گذر می کنیم.

 

* ما با مرگ -آن چیز پیش پا افتاده ی بی همتا- خوب کنار نمی آئیم. نمی توانیم مثل باقی چیزها مرگ را بخشی از یک قاعده ی کلی ببینیم. به قول ادوارد مورگان فورستر "یک مرگ ممکن است خیلی واضح و مشخص باشد اما هیچ کمکی به درکِ باقی مرگ ها نمی کند"

 

* دوستی، یک یا دو سال بعد، وقتی زنم مرد، برایم نوشت:

"چیزی که هست این است که طبیعت بسیار دقیق است. رنجِ هر چیزی دقیقاً همسنگِ ارزش آن است. این است که به گمانم انسان یک جورهایی به رنج رغبت دارد. اگر مهم نمی بود، اهمیتی هم نمی داشت"

 

* اگر انبوهیدنِ عشق در سالیان ممکن است، چرا اندوه نتواند تلنبار شود؟

 

این کتاب رو عماد مرتضوی ترجمه کرده و به همت نشر گمان روانه بازار کتاب شده است.

 

۲ نظر ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۲:۲۳
سامان عزیزی
جمعه, ۲۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۵۶ ب.ظ

چرا مهاجرت نمی کنم؟ (صحبت های دکتر رنانی)

فکر می کنم بحث مهاجرت، یک بحث چند وجهی است و صرفاً نمی توان از یک جنبه به تحلیل آن پرداخت.

در واقع به نظر میرسد که مسئله مهاجرت از مسائل چند ریشه ای باشد و نمی توان صرفاً یک ریشه(مثلاً معیشتی) برای آن در نظر گرفت.

از طرفی، بررسی پیامد های این تصمیم(مهاجرت)، هم در سطح فردی و هم در سطح اجتماعی وجوه مختلفی دارد.

این مقدمات را گفتم که بگویم من هم(شاید مثل بسیاری از شما) این مسئله را صرفاً از یک جنبه و صرفاً با یک عینک خاص نمی بینم.

 

متاسفانه(متاسفانه را، هم برای ما که مانده ایم، هم برای آنها که رفته اند و هم برای کشورمان می گویم)، بر اساس آمارهایی که گاه و بیگاه منتشر می شوند در سه چهار سال اخیر موج دیگری از مهاجرت آغاز شده است و ظاهراً همچنان ادامه دارد. البته بدون این آمارها هم، این موج برای بسیاری از ما کاملاً ملموس و قابل مشاهده است.

دیروز داشتم به صحبت های دکتر محسن رنانی در این زمینه گوش میدادم که به تازگی منتشر کرده اند.

صحبت های دکتر رنانی، همانطور که خودشان هم اشاره می کنند، در سطح فردی به مسئله مهاجرت می پردازد، از ریشه ها و دلایلی که منجر به این تصمیم می شود بحث زیادی به میان نمی آید(که البته برای یک فایل حدوداً یکساعته منطقی هم نیست)، و به نظر من، بخشی از استدلال ها و توضیحات ایشان از تجربه شخصی شان می آید و ممکن است در مورد فرد دیگری صادق نباشند.

همچنین فکر می کنم هم در بخش اول صحبت ها(بحث ساحت های سه گانه ی انسان بودگی) و هم در بخش دوم(مسئله مهاجرت و ارتباط آن با بخش اول بحث)، می شود مسائل و نظرات مختلفی را مطرح کرد که سمت و سوی بحث را به نقاط متفاوتی ببرد، اما با وجود همه ی این بحث ها، فکر می کنم صحبت های دکتر رنانی در این فایل صوتی ارزش گوش دادن و فکر کردن دارند.

به نظرم چه موافق صحبت ها و استدلال های ایشان باشیم و چه موافق نباشیم، بررسی کردن مسئله مهاجرت از این زاویه برایمان خالی از فایده نخواهد بود.

 

فایل صوتی صحبت های دکتر رنانی را می توانید همینجا بشنوید یا به کانال تلگرام ایشان مراجعه نمائید:

 

دریافت

حجم: 12.7 مگابایت
توضیحات: چرا مهاجرت نمی کنم؟

 

۱ نظر ۲۸ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۶
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۱۱ ق.ظ

چند عکس از کودکی ;)

 

پی نوشت: تا جایی که یادم میاد توی دوران کودکی من و شرایط اون موقع، عکس گرفتن چندان مد نبود. دوربین عکاسی وسیله نایابی بود و اگه کسی میخواست عکس بگیره طی مراسمی باید آماده میشد و میرفت آتلیه یا یه حلقه فیلم میخرید و میرفت پیش کسی که دوربین داشت. خانواده ما هم از این قاعده مستثنی نبود.

یکی از دایی های من که معلم بود یکی دو هفته قبل از اینکه من به دنیا بیام یه دوربین خریده بود. منم اولین خواهرزاده اش بودم و سوژه ای برای عکاسی دایی :)

به خاطر همین اتفاق، عکس های زیادی از دوران کودکیم مونده (برخلاف دوران بزرگسالیم!).خلاصه از گهواره تا مدرسه تعداد زیادی عکس دارم.

راستش کلاً با عکس گذاشتن رابطه خوبی ندارم و کمی از نظرم بی معنیه(بخصوص در "اتمسفری" مشابه اینستاگرام و امثالهم).

از اونجا که در جمع دوستانه هم بی عکس نشاید ;) ، بالاخره تصمیم گرفتم که از بین عکس هایی که خودم بیشتر دوست دارم چندتاشو اینجا بذارم. امیدوارم برای لحظاتی هم شده سرگرم بشین و لبخند بزنین.

 

۲ نظر ۱۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۱
سامان عزیزی
جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ب.ظ

وعده بهشت

" آنهایی که بهشت را روی زمین وعده می دهند، هرگز چیزی بجز جهنم نساخته اند." کارل پوپر

پی نوشت: فکر می کنم بتوانم چندین صفحه برای توضیح و تفسیر این جمله بنویسم، اما مصداق هایش در بستر های مختلف و حوزه های گوناگون آنقدر زیادند در اطرافمان، که کمی به همان ها فکر کنیم کافی است. آنقدر آشنا و تکراری هستند که آدم نمی داند چطور هنوز هم خریدار دارند. با وجود این خودم هم گاهی که به خودم می آیم، می بینم در حال گوش دادن به همین وعده، در لباسی تازه هستم!

 

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۰ ، ۱۲:۴۴
سامان عزیزی

پیش نوشت: بر اساس فرهنگ دهخدا و معین، "شطح" را در کاربرد رایج آن به کلامی تعبیر می کنند که ظاهری کفرآمیز دارد و از زبان عارفان جاری می شود(اغلب در وقتهایی که کانکشن به شدت برقرار است و پهنای باند غوغا می کند).

من در چنین حالی نیستم.

اما شطح معنای دیگری هم دارد(رجوع کنید به فرهنگ دهخدا): کلمه ای که بدان بزغاله ی یکساله را رانند و زجر کنند.

در این حال هم نیستم! ولی بخاطر اینکه تیتر مطلب خیلی بیربط نباشد شاید بشود گفت که به این معنای دوم نزدیک ترم.

 

* فکر می کنم با هر متر و معیاری که حساب کنیم، تصمیم به تزریق واکسن کرونا، یک تصمیم صرفاً شخصی و فردی نیست. برای هر کسی که در جوامع بشری زندگی می کند این تصمیم به سلامت جمعی هم مرتبط است و شخص نمی تواند با چنگ انداختن به بحث آزادی های فردی و اصول لیبرال تصمیمش را توجیه کند.

چیزی که تا کنون در چنین افرادی مشاهده کرده ام این است که اکثریت شان حتی نمی توانند دو دقیقه در مورد حقوق و آزادی های فردی و اصول لیبرال صحبت کنند طوری که کودن به نظر نرسند و کلامشان سرشار از تناقض نباشد.

به نظرم چنین افرادی را تحریم کنیم و به هیچ وجه ملاقات نکنیم و در هیچ جمعی هم راهشان ندهیم، و خیالتان هم راحت باشد که با چنین کاری هیچ کدام از اصول لیبرال را زیر پا نگذاشته اید.

 

* تعدادی کودن در فضای مجازی راه افتاده اند و از عوارض واکسن های کرونا می گویند و مردم را از تزریق واکسن منع می کنند. استدلال هایشان آنقدر آبکی است که ارزش جواب دادن هم ندارند. فکر می کنم اگر ضریب هوشی شان کفاف بدهد فقط یک جمله برای ساکت کردنشان کافی است. همانطور که نسیم طالب می گوید ریسک واکسن یک ریسک خطی است ولی در مقابل ریسک ویروس(و پاندمی) ریسکی غیر خطی است. (طبیعتاً منظور از ریسک، ریسک سلامت جمعی است)

 

* به نظرم حماقت کسانی که کورکورانه و بدون هیچ تحقیق و پژوهش قابل اتکایی از کارایی طب سنتی در مقابل کرونا دفاع می کنند دقیقاً هم سنگِ حماقت کسانی است که کورکورانه و بدون هیچ تحقیق و پژوهش قابل اتکایی کارایی طب سنتی در مقابل کرونا را رد می کنند.

 

* انگار مرض دو قطبی سازی دارد به همه جای جامعه نفوذ می کند که طب سنتی و طب مدرن هم از آن جان سالم به در نبرد. کسی که اندک دانشی درباره تاریخ بشر و تاریخ طب داشته باشد می داند که واژه های طب سنتی و طب مدرن از اساس بی معنی اند. اینها اصلاً نباید در مقابل هم قرار داده شوند طوری که شنونده احساس کند از دو مفهوم متفاوت صحبت می شود. مثل این است بیائیم و بگوئیم "فیزیک سنتی" و "فیزیک مدرن" و اینها را در مقابل هم قرار دهیم. سنتی و مدرن نداریم، بلکه سیرِ تکاملی طب داریم.

 

* اصولاً اگر به چیزی به اسم "طب سنتی" هم اصالت بدهیم، بنا بر تعریف علم و دامنه ی تحت پوشش آن، طب سنتی حوزه ای "علم گریز" یا "شبه علم" نیست(البته اگر پسوند های عجیب و غریب دیگری که به واژه طب می چسبانند را نادیده بگیریم! مثل طب اسلامی و طب یهودی و طب اجنه و الخ). چون به نظر می رسد که هر گزاره ای در این حوزه، "ابطال پذیر" خواهد بود و متخصصان حوزه پزشکی و طب، به جای اینکه شبیه سیاستمداران مشغولِ مناظره و مجادله و تکه پاره کردن همدیگر باشند می توانند در چارچوب آزمایش های علمی به بررسی گزاره های مختلف طب سنتی بپردازند. این کار باعث می شود که چیزهایی که جواب می دهند مشخص شوند و برای مردم هم قابل اتکا شوند و چیزهایی که جواب نمی دهند و جزو چرندیات هستند رد شوند و دور ریخته شوند.

 

* اگر تاریخ خوانده باشید احتمالاً تائید می کنید که معمولاً هسته های ادیان و مذاهب و قبایل از دانش طبی به عنوان یکی از ابزار های نفوذ و قدرت در میان پیروانشان استفاده می کردند. بنابراین اگر می خواهید در مورد طب سنتی صحبت کنید ابتدا باید به صورت شفاف این واژه را مفهوم پردازی کنید و بگوئید منظورتان از طب سنتی دقیقاً کدام طب سنتی است.

مثلاً اینکه به شما بگویم که مصرف برگ نعنا باعث از بین بردن نفخ شما می شود یا بگویم ارواح خبیثه در کالبد شما نفوذ کرده اند و وقتی خشمگین می شوند شما را باد می کنند تا منفجر شوید و بیائید با خوردن این برگ نعنا که در آب مقدس تطهیر شده این ارواح را نابود کنید، دو گزاره متفاوت از طبی هستند که همه سنتی می نامندش!

 

* طب سنتی در کشور ما به خاطر بی توجهی و نادیده گرفتنش از سمت پزشکان و محققان و نهاد های مسئول، حوزه ی بی صاحبی است. طوری که هر کس از خانه قهر می کند به فروش و تجویزِ عنبر نسارا و روغن بنفشه رو می آورد و مردم هم فکر می کنند هر چیزی که شبیه قرص و کپسول و آمپول نباشد لابد طب سنتی است!

 

* به نظرم مدعیان طب سنتی، خودشان بزرگترین دشمنانِ آنند. حتی اگر چیزهای مفیدی از این دانش کهن باشد که دردی را از مردم دوا کند و به سلامت بشر کمک کند(که از نظر من-البته در حد سواد و تجربه اندکم- چنین پتانسیل هایی را دارد) این مدعیان با ادعاهای گزاف و رویکرد های غیرعلمی شان، هم مردم و هم محققین را از این حوزه فراری می دهند. نمی دانم شاید تعمدی هم در کار باشد از هر دو طرف ماجرا. جنگ نان باشد شاید!

 

پی نوشت: من سررشته ای از طب و پزشکی ندارم. یکی از دوستان وبلاگی ام! چندبار کامنت گذاشت و اصرار داشت که چرا در قبال این دو قطبی موضعت را اعلام نمیکنی؟! نمی دانم چرا فکر کرده بود که کار من ربطی به طب و پزشکی دارد. البته بیربط هم نیست ولی ربطش از این ربط هایی که این دوستم فکر کرده بود نیست.

در هر صورت گفتم جهت خالی نبودن عریضه و آپدیت وبلاگ چند خطی برای دوستانم بنویسم.

 

۰ نظر ۲۳ مهر ۰۰ ، ۰۱:۳۷
سامان عزیزی
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۵۲ ب.ظ

تفالی به نیچه (هفت)

انسان شرّ است.

فرزانه ترینان همه برای آسایشِ خاطرِ من چنین گفته اند.

دریغا، کاش امروز نیز چنین می بود! زیرا شرّ بهترین نیروی انسان است.

انسان باید بهتر و شریرتر شود. من چنین می آموزانم! به شریرانه ترین چیز (در انسان) برای بهترین چیز در ابَرانسان نیاز است.

شاید این شایسته یِ آن واعظِ مردم کوچک بود که بارِ گناهِ انسان را بِکشد و از آن رنج ببرد. اما من از گناهِ بزرگ همچون آرامبخشِ بزرگِ خویش شادمان ام.

 

باری، چنین سخنان را بهرِ گوش های دراز نمی گویند و هر کلامی نیز نه از آنِ هر دهانی ست. این سخنان چیزهایی ظریف و کمیاب اند. سُمِ گوسپندان بدان ها مَرِساد.

 

نقل از چنین گفت زرتشت نیچه(با ترجمه داریوش آشوری)

پی نوشت: تفال های قبلی را می توانید اینجا ببینید(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۲
سامان عزیزی
جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۱۴ ب.ظ

وطن درد

وطن درد، یکی از انواع درد هایی است که ممکن است در زندگی بِکشیم. چیزی شبیه سر درد یا دل درد.

اگر بخواهم دقیقتر بگویم، یکی از انواع "رنج" هایی است که ممکن است بکشیم.

 

در مورد مفهوم پردازیِ واژه "وطن درد"، امیدوارم فرصت و حوصله اش را داشته باشم که بعداً آنرا به سرانجامی برسانم و کاملاً تشریح کنم که وقتی از وطن درد صحبت می کنم دقیقاً از چه چیزی صحبت می کنم.فقط این را بگویم که معنای وطن درد برای من بسیار گسترده است و با ژست گرفتن های سیاسی ای که می بینیم بسیار متفاوت است. اینها را هم شامل می شود اما بسیار گسترده تر از اینهاست. به هر حال، هر چند مفهوم پردازیِ آن لازم است ولی بعید میدانم که آنقدر واژه بیگانه ای باشد که نتوانید با آن ارتباط برقرار کنید.

کاری که امروز می خواهم انجام  دهم، بررسی پراکندگی و انواع وطن درد در سطح جامعه است. یعنی خوشه بندی و دسته بندی آن. طبیعتاً این دسته بندی ها همگی از نوع تحلیل و بررسی ذهنی هستند و هیچ ادعایی مبنی بر دقیق بودن یا قابل استناد بودن شان ندارم، ولی خودم در تحلیل و ارزیابی خودم و دیگران از آنها استفاده می کنم و آنرا دسته بندی مفیدی می دانم، مگر آنکه شواهد جدیدی مبنی بر غلط بودنشان پیدا کنم.

 

وطن درد، همانطور که از نامش پیداست درد کشیدن برای وطن است. در واقع ریشه های این درد را باید در وطن دوستی، انسان دوستی، مردم دوستی، جامعه دوستی و زمین دوستی(از حیوان دوستی تا محیط زیست دوستی)(و البته خود دوستی!) جستجو کرد.

همینجا می خواهم دوتا نتیجه بگیرم: اول اینکه، من وطن درد(از نوع واقعی اش را. پائین تر توضیح می دم که چرا می گویم"واقعی") را دردِ ارزشمند و مفیدی می دانم و برای همه کسانی که از این درد، رنج می کشند احترام زیادی قائلم. دومین نتیجه اینکه،  از زاویه ی این بحث مردم دو دسته می شوند، یا وطن درد دارند یا ندارند. کاری به شدت دردش ندارم، چون طبیعتاً شدت این درد هم یک طیف از وطن درد کم تا زیاد خواهد بود. حتی می شود یه وطن درد حاد و مزمن هم فکر کرد. که فعلاً این بحث ها از حوزه مطلب امروز خارجند.

البته فکر می کنم در شرایط خاصی، تقریباً همه مردم به این درد مبتلا می شوند که احتمال میدهم ریشه ی این مورد به همان خود دوستی(حب ذات) بر می گردد. اما این حالت و وضعیت خاص، استثناست و از دایره ی بحث امروز خارج.

 

وطن درد از آن دردهایی است که اکثراً دوست دارند به نمایشش بگذارند(حتی فارغ از اینکه که این درد را دارند یا نه!) و تبدیل به مد روز هم شده است. در واقع به نوعی به نمایش دهنده اش اعتبار می بخشد(چه صریح باشد چه ضمنی). قطعاً همیشه اعتبارِ مانا و ماندگاری نیست چون در طول زمان و بر اساس واکنش ها و اقداماتِ نمایش دهنده، این اعتبار بالا و پائین می شود.

فکر می کنم با ظهور شبکه های اجتماعی، این جنبه ی وطن درد(اعتبار بخشی) بسیار پر رنگ تر از سابق شده است.

نتیجه ی بعدی را هم بگیریم: پس هر وطن دردی که مشاهده کردیم وطن درد واقعی نیست. به همان دلیل ساده ای که عرض کردم، چون نمایش این درد منافعی برای نمایش دهنده اش دارد.

این مقدمات را گوشه ذهنتان داشته باشید تا برویم سراغ دسته بندی:

 

* دسته اول: کسانی که وطن دردشان را به صورت صریح جار (و اغلب با جنجال) می زنند(و البته باهوشتر هایشان به صورت ضمنی) و هدف شان از این نمایش، هموار تر کردن راهشان برای رسیدن به پست و مقام در سازمان های داخلی و حکومتی و یا کسب منافع از راه های پیچیده ای است که کمتر به ذهن آدمها خطور می کند! شاید دادن نامِ "رزومه سازان داخلی" چندان از ماهیت این دسته دور نباشد. اگر بخواهیم کمتر سختگیری کنیم، ویژگی های شخصیتی و تیپ و ظاهرشان هم قابل دسته بندی است. اغلب اوقات از دو حالت خارج نیستند! ولی فکر کردن به این دو حالت را برای خودتان می گذارم.

 

* دسته دوم: کسانی که وطن دردشان را به صورت صریح جار (و اغلب با جنجال) می زنند(و البته باهوشتر هایشان به صورت ضمنی) و هدف شان از این نمایش، هموار تر کردن راهشان برای رسیدن به موقعیت های گوناگون و کسب منافع در خارج از کشور است. برای این دسته هم نامِ "رزومه سازان خارجی" مناسب به نظر می رسد. راه ساده ی تشخیص این دسته(اغلب و نه همیشه) این است که اینها دائماً در حال تکرارِ طوطی وارِ شعار ها و تحلیل های اپوزوسیونِ خارج نشین هستند(مثلاً تحلیلگران بی بی سی و اینترنشنال!). بارها در زندگی ام کسانی را دیده ام که قصد مهاجرت داشته اند و به دنبال جایگاهی در میان اپوزسیونِ کشورهای ایرانی نشین بوده اند و با یکسری اقدامات، طوری که باعث حبس طولانی مدت و بدبخت شدنشان در داخل نشود! رزومه ای برای خودشان ساخته و راهی سرزمین آرزوهایشان شده اند.

لطفاً دقت بفرمائید که جملات بالا به این معنی نیست که همه ی اپوزوسیون های خارج نشین یا تحلیلگرانِ محترمشان اینطوری یا اونطوری هستند. برخی از این افراد، جزو سه دسته ی آخر این تقسیم بندی قرار می گیرند که در ادامه خواهم گفت. پس هدفم از اشاره به این موارد، برای کمک به تشخیصِ دسته ی دوم بود و نه قرار دادنِ همگی اپوزوسیون یا تحلیلگرانشان در این دسته.

تعدادی از این عزیزان هستند که بالاترین فداکاری ها را برای وطن و مردمشان کرده اند و مجبور به مهاجرت شده اند.

 

* دسته سوم: اگر دو دسته اول هدفی را نشان کرده بودند و از نمایش وطن درد به عنوان یکی از ابزارهای دستیابی به هدفشان استفاده می کردند، این دسته هدف ِ چندان واضحی را دنبال نمی کنند. شاید بشود "رزومه سازان همینطوری" صدایشان کرد. با توجه به اینکه وطن درد را می توان در دسته ی "فضیلت ها" جا داد، شاید بهترین توصیف از این دسته "فضیلت نمایی" باشد. شبکه های اجتماعی و ابزارهای دیجیتال هم کمک کرده اند که شاهد حضور پر رنگِ این دسته در سطح جامعه باشیم.

 

پس این سه دسته از آنهایی هستند که وطن درد، از راه های مختلفی منافع شان را تامین می کند. و تاکید بر این نکته لازم است که منافع این افراد غالبا با منافع جمعی همسو و همراستا نیست.

اگر کمی در زندگی این سه دسته دقیق شوید خواهید دید که به صورت بسیار شیک و مجلسی! از هر فرصتی و از روش های مختلفی(رشوه-پارتی بازی-رانت-باند بازی-و غیره) برای چپاول مردم و افزودن بر پول هایشان بهره می برند. (این مورد را صرفاً جهت راهنمایی عرض کردم!)

 

 

سه دسته ی بعدی کسانی هستند که به نظر من وطن درد واقعی دارند. در واقع ریشه ی وطن دردشان اغلب ریشه در آن ریشه هایی دارد که بالاتر اشاره کردم.

تشخیص این دسته ها سخت است اما حداقل دو روش برای تشخیصشان هست:

اول: اگر بخواهم خیلی عامیانه و سرراست بگویم، اینها برای وطن دردشان هزینه می دهند(از کم تا زیاد) و انواع هزینه کرد ها(از همه منابعشان، از وقت و مال و انرژی و جان).

دوم: مشاهده رفتار و اقدامات و واکنش هایشان در طول زمان.

فکر می کنم این دو روش تشخیص اولیه را باید توامان اعمال کنیم. چون سه دسته اول هم هزینه می کنند. هرچند نه در راستای وطن دردشان!

 

* دسته چهارم: همانطور که اشاره کردم این دسته، وطن دردشان واقعی است ولی بخاطر بی سوادی یا کم سوادی، اقدامات و رفتار و واکنش هایشان چندان برای وطن شان مفید یا سازنده نیست. در واقع به همان دلیلی که گفتم نمی توانند درک و تحلیل و شناخت درستی از شرایط داشته باشند و اغلب تحت تاثیر احساساتشان موضع گیری و تصمیم گیری می کنند یا اینکه از طریق دیگران(این دیگران ممکن است هر کدام از این دسته ها باشند ولی متاسفانه اغلب شامل سه دسته ی اول هستند) احساساتشان هدایت می شود. خلاصه کنم: سنگفرش جهنم و نیّات خیر!

 

* دسته پنجم: این دسته هم وطن دردشان واقعی است و هم سواد و دانشِ کافی برای موضع گیری و تصمیم گیری در این زمینه را دارند. متاسفانه اغلبِ این افراد کم سر و صدا و بی سر و صدا هستند و سایر دسته ها کمتر از وجود و حضورشان بهره مند می شوند. بیائید فرض کنیم که "وطن درد"، اهداف توسعه ای را دنبال می کند. مطمئناً می دانید که توسعه، فقط توسعه سیاسی نیست و جنبه های مختلفی دارد(اقتصادی و فرهنگی و ...).درست است که جنبه های مختلف توسعه را نمی شود به طور کامل از هم تفکیک کرد اما قطعاً نمی شود همه را هم یکی فرض کرد. یکی از بزرگترین حماقت هایی که ما و گاهی خودشان، در حقِ این دسته انجام می دهیم این است که  از اینها انتظار داریم یا آنها را ترغیب می کنیم که حتماً به سمت موضع گیری ها و ژست گرفتن های سیاسی بروند و صرفاً مطالبه گرِ توسعه سیاسی باشند.

از نظر من اغلب افراد این دسته، مثل سرمایه ها و منابع این مملکت هستند که نباید هدرشان بدهیم(مثل همه ی منابعی که دسته جمعی مشغول هدر دادنشان هستیم). مثلاً فردی که دانش و سواد اقتصادیِ فوق العاده ای دارد و می تواند نقش بسیار مفیدی در توسعه اقتصادی این کشور داشته باشد یا با آموزش های مفید و ساده، سواد اقتصادی مردم را بالا ببرد که بدانند چه چیزی را در این حوزه مطالبه کنند و گول نخورند، چرا باید حتماً به سمت موضع گیری و ژست های سیاسی هدایت کنیم؟ به نظرم در اینجا آن اصطلاحِ "واجب کفایی" می تواند راهگشا باشد. توسعه سیاسی هم یکی از پایه های توسعه است اما همه ی آن نیست. خوشبختانه یا بدبختانه، به تعداد کافی و حتی بسیار بیشتر از کافی، آدم در این زمینه داریم، لطفاً حواسمان باشد که برای پایه های دیگرِ توسعه هم آدم لازم داریم. خیلی مراقب باشیم که آدم های شایسته و با سوادی که دردِ وطن هم دارند را خواسته یا ناخواسته به کدام سمت هل می دهیم.

صادقانه بگویم، از سه دسته اول حالم به هم می خورد(از دسته سوم هم بیشتر!) ولی از کسانی که افراد دسته پنجم را از روی بیشعوری و شور و هیجان و بی سوادی، به سمتِ شعاردادن ها و ژست گرفتن های صرفاً سیاسی سوق می دهند، خیلی بیشتر حالم به هم می خورد.

البته از این دسته(پنجم)، بخاطر دانش و سواد و درایتشان انتظار می رود که تحت تاثیر این تهیج کردنها قرار نگیرند اما بارها به چشم خودم دیدم که این اتفاق افتاده است. اینها هم انسانند و ممکن است بخاطر حماقت های ما و لجاجت بر حماقت هایمان تحت تاثیر قرار بگیرند.

 

* دسته ششم: این دسته حد نهاییِ وطن دردند. در حدی که به مرحله ی "ایثار" می رسند. اشتباه نکنید! ما در مورد میدان جنگ صحبت نمی کنیم. کسی که بخاطر عقیده اش حاضر است خون دیگران را بریزد منظورم نیست. منظورم کسی است که حاضر نیست جان هیچ کسی را بخاطر عقیده اش بگیرد اما از جان خودش مایه میگذارد.

به هرحال از نظرم تعداد افراد این دسته آنقدر کم است که سهم ناچیزی در پراکندگی دسته های ششگانه ما دارد. در واقع فکر می کنم در تاریخ معاصرمان تعداد انگشت شماری از این افراد داشته ایم.

 

سه دسته اخیر را می توانیم به بی سر و صدا و با سر و صدا هم تفکیک کنیم اما جهت طولانی نشدن دسته بندی ها از خیرش می گذرم. در اصل موضوع هم تفاوتی ایجاد نمی کند. همچنین می توانستیم بر اساس میزانِ هزینه ای که هر دسته متقبل می شود دسته بندی متفاوتی انجام دهیم. اما در نهایت فکر می کنم این نوع دسته بندی ای که انجام دادم برای شناختن و تفکیک اولیه مفید است. خودتان می توانید بعد از این مرحله، دسته بندی های گوناگونی انجام دهید.

 

اما پراکندگی ای که حدس می زنم این دسته ها در سطح جامعه داشته باشند:

دسته اول: ده درصد

دسته دوم: ده درصد

دسته سوم: پنجاه و پنج درصد

دسته چهارم: بیست درصد

دسته پنجم: 4.99 درصد!

دسته ششم: یک صدم درصد

همانطور که ابتدای بحث گفتم طیف بزرگی هستند که به این درد مبتلا نمی شوند، پس سهمی که اینجا به هر کدام از این دسته ها اختصاص داده ام مختص جامعه ی آماریِ آنهایی است که چنین دردی را دارند و یا به داشتنش تمارض می کنند!

 

پی نوشت یک: لطفاً به این مسئله بسیار بسیار مهم توجه داشته باشید که اینجا از پیامد های مثبت یا منفیِ حضور و رفتارهای این دسته ها به عنوان سلول هایی از پیکره ی اجتماع صحبت نکردیم و صرفاً در مورد وطن درد و انواع آن در سطح فردی حرف زدیم.

پی نوشت دو: در اینجا شما را به تفکر و تعقل بیشتر در این دسته بندی ها دعوت می کنم چنانکه خداوند متعال می فرماید "در آن نشانه هایی است برای آنها که تفکر می کنند"!

پی نوشت سه: فکر می کنم با کمی تغییرات، می توان این دسته بندی ها را برای انواع "فضیلت های محبوب خلق" انجام داد.

 

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۴
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ب.ظ

در تاکسی(درباره طرح صیانت!)

پیش نوشت: قبل از هر چیز از تمام کسانی که به حق از به کار بردنِ زائدِ علامت تعجب(یعنی این!) شاکی می شوند عذر می خواهم. از خودِ علامت تعجب هم طلب بخشش و مغفرت دارم.

 

 

اگه بخوام به سبک مسئولین، اسمی برای این طرح صیانت... انتخاب کنم، کاملاً حق دارم که آنرا "تن آیص" بنامم. مو لای درزِ منطقمم نمی رود.

چند دقیقه ای خودم رو جای مسئولین و سیاستگذاران این طرح گذاشتم. حالم در وصف نمیگنجید! و به سرعت از جایشان بلند شدم چون تحملش را نداشتم.

در آن چند دقیقه دیدم که چقدر با تعجب به این معترضان طرح نگاه می کنند. اصلاً برایشان قابل درک نبود که این جوانان و نوجوانانِ جَوگیر چرا انقدر سر و صدا راه انداخته اند که واویلا و واحسرتا! بدبخت شدیم با این طرحِ تن آیص!

"آخر چرا بدبخت؟ مگر اینها هم مانند بنده و فرزندانمان و نوادگانمان و دوستانمان و دوستانِ دوستانمان و دوستانِ دوستانِ دوستانمان، از منابع خدادادیِ! زیرزمینیِ این مملکت ارتزاق نمی کنند؟ پس چه مرگشان است؟ مگر زوکربرگ روزیِ شان را می دهد که برای پلاتیفریومِ! این بابا اینطور سینه چاک می کنند؟ این نفوذی ها چکار کردن با این جوانان ما؟" (و سری به نشانه ی تاسف تکان می دهد!)

رو به راننده تاکسی، اضافه کردم که: منظورم این است که "پای خودشان گیر نیست" و "پوست در بازی" ندارند که اینطور تصمیم گیری می کنند و طرح تصویب می کنند.

ایشان با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: پوست در چی چی؟ منظورت اینه که دباغ نیستن؟

گفتم: نه منظورم این نیست ولی چیز خوبی گفتین. بالاخره گذر پوست به دباغ خونه میفته! چطور؟ از طرف کسانی که پوست در بازی دارن.

گفت پوست در چی چی؟

گفتم ببین جناب! بیا فرض کنیم که برجام، مثل همین چندسال اخیر که روی هوا بود روی هوا بمونه و کار و بارِ ملت هی سخت و سخت تر بشه و سفره ها کوچیک و کوچیکتر. شما، بجز وقتهایی که میخوای مسافرهاتو تحت تاثیر قرار بدی، یقه ی ضد برجامیان رو برای این بدبختی ها میگیری؟ اصلاً میدونی کیا هستن که بری یقه شونو بگیری؟

گفت احتمالاً نه!

گفتم حالا فکر کن که رئیس اتحادیه تاکسیرانی، یه عده آدم داغونِ مزدور رو اجیر کنه و صبح به صبح بفرسته لاستیکِ تاکسی ها رو پنچر کنن و شما دیگه نتونی کار کنی و مسافر جابجا کنی. بعد بیاد اعلام کنه که ما بخاطر خودتون پنچرتون میکنیم! چون از شش صبح تا حوالی دوازده شب، جمعیت بیشتری بیرون هستن و احتمال داره که باهاشون تصادف کنین و هم به خودتون و هم به اونا صدمه بزنین و باعث مکدر شدن خاطر ما بشین، این طرح رو گذاشتیم. ولی از دوازده شب تا شش صبح رو میتونین برین کار کنین. درسته جمعیت کمی توی اون ساعت بیرونه ولی ما برای اینکه کمکتون کنیم همون آدمای داغون و مزدورمونو میفرستیم توی خیابونا که شما بتونین سوارشون کنین.

به چهره ی برافروخته ی راننده نگاهی انداختم و گفتم توی این فقره چی؟ میری یقه ی رئیس اتحادیه رو بگیری؟ گفت بوق بوق بوق بوووووق (ببخشید قابل پخش نبود)

گفتم فهمیدی فرقش با فقره ی برجام چی بود؟ اونجا تو غیر مستقیم و غیر شفاف از ضد برجامی ها آسیب می بینی و خوب نمیفهمی از کجا خوردی! ولی توی این یکی، ماشینت دیگه راه نمیتونه بره و احتیاج به تحلیل بیشتری نداری!

گفت پس بذار من نتیجه گیری کنم.

بفرما.

گفت پس اونطور که حرفش هست اجرا نمیشه، چون اگه بشه گذر پوست در چی چی شون به دباغ خونه میفته!

گفتم و اونجاست که پوست اونها هم وارد بازی میشه.

پس شاید یه تحرکاتی برای حفظ ظاهر انجام بشه ولی سرجمع بعیده تفاوت معناداری با سالهای اخیر داشته باشه.(سالهای اخیر رو یادتون هست؟!)

راننده نگه داشت و مسافر بعدی هم سوار شد.

تا سوار شد گفت شنیدین بدبخت شدیم؟

گفتیم نه چطور مگه؟

گفت میدونین این طرحِ تن آصای!(در گذر زمان حروف جابجا شدن!) از لحاظ فنی یعنی چی؟ یعنی بدبخت شدیم رفت...

 

پی نوشت: این پست موقت است و پس از تائید طرح تن آصای توسط شورای نگهبان حذف خواهد شد!

 

۱ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۷
سامان عزیزی