زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۲ ب.ظ

بود و نمودی دیگر

مدتها بود که همدیگر را ندیده بودند.در دوران دانشگاه دوستان نزدیکی بودند و بعد از آن دوران هم گهگاه همدیگر را می دیدند.

بهروز روشنفکرشان بود و در مورد مسائل مختلف می توانست ساعتها به بحث بنشیند.در ملاقات های اخیرشان، توسعه پایدار ورد زبانش بود و از راهکار های مهمی می گفت زمینه ساز توسعه کشور هستند.از وضعیت جامعه نگران بود و می گفت همه مردم در فکر این هستند که یکشبه راه صد ساله را بروند.همه در فکر سود های بادآورده هستند.رانت و دلالی پیشه اکثر مردم شده است. خلاصه یکساعتی بر سر مردم بی سواد و بی مسئولیت مملکت نق زد.همه در بحث شرکت می کردند و در تائید صحبت های همدیگر نق های جدیدی اضافه می کردند.

بهتاش هم چند دقیقه یکبار وسط حرفش می پرید و می گفت "واقعاً راست می گی.اما چاره چیه؟ به نظرت باید چکار کنیم؟". بهروز هم می گفت راهکار کوتاه مدت نداریم و راه درازی در پیش است.

بهزاد از اصلاحات فرهنگی می گفت.از آموزش که پایه این اصلاحات و توسعه است.از نقش رسانه ها و از ضرورت وجود رسانه های آزاد و الی آخر.

بهرام هم که کمتر در بحث شرکت می کرد، بعد از اینکه بحث به سمت بازار ارز و طلا رفت رو به دوستانش گفت: "باهاتون موافقم.یکی از دلایل التهاب بازار هجوم مردمیه که احساس مسئولیت و تعهد ندارن. اتفاقاً یک آشنا دارم که میتونه هر هفته سی هزار دلار برام دلار دولتی بگیره ولی فکر کردم و دیدم توی این اوضاع خیانت بزرگیه اگر این کار رو بکنم".

بحث ها همینطور عالمانه و مسئولانه و بزرگ منشانه و روشنفکرانه به پیش می رفت و همه از داشتن دوستانی به این خوبی، داشتند لذت می بردند.

کم کم موقع خداحافظی نزدیک میشد. بهروز با حالتی صمیمانه دست بهرام را گرفت و به گوشه ای برد و به او گفت: "ببینم این دوستت که گفتی میتونه دلار دولتی برات بگیره هنوز هست؟!.چه جوری میشه باهاش کنار اومد؟"

قبل از خداحافظی دو نفر دیگر از دوستان هم آمدند تا شماره جدید بهرام را که به تازگی عوض کرده بود از او بگیرند و گفتند که کار مهمی هم دارند که بعداً تلفنی با او مطرح خواهند کرد!

 

۹۷/۰۴/۰۱

نظرات  (۵)

۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۸:۲۱ محبوبه موحددوست
سلام.
درود بر شما.
به موضوع بسیار مهمی اشاره کردید. متاسفانه در میان ما حرف زدن به یک گونه و عمل به گونه ای دیگر عادت شده است.
و این از خطرناک ترین مواردی است که حال و آینده مملکت را به قهقرا می برد.
به یاد دارم سالهای دور؛ وقتی در فیس بوک تحریم آجیل در شب عید مطرح شد، همه ی دوستان تحریمی بودند و به تشویق برای تحریم پیوستند. شبی به خانه ی یکی از این دوستان تحریمی رفتیم، و بحث روشنفکرانه ای راه افتاده بود؛ خانمِ خانه البته گفت ما آجیل خریده ایم، البته برای آبرو داری، و جلوی مهمانانی می گذاریم که زیاد توی این باغ ها نیستند. 
آنها آدم های روشنفکر و متملکی بودند؛ و هضم این دو رویی آنها واقعن برایم قابل درک نبود.
متاسفانه، همرنگ هر جماعتی شده ایم. 
و از درون به توسعه نرسیده ایم...

۰۲ تیر ۹۷ ، ۰۷:۵۶ احسان کارگزارفرد
خیلی واقعی بود . خیلی تلخ هست . 
۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۸ ستاره اردانی زاده
سلام 
تمثیل قشنگی بود ...
همه چیز از ما شروع میشه و نتیجش هم به خودمون میرسه ....
یک سوال داستان ها رو خودتون می نویسید ؟
پاسخ:
سلام.
ممنون ار تعریفتون.
اگه بشه اسم داستان روشون گذاشت،آره.(و احتمالاً میدونید که کلاً چندتا داستان کوچیک بیشتر توی وبلاگ ندارم)
۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۶:۳۴ حسین قربانی
سلام
واقعیتی تلخ که بدون هیچ مبالغه ای و به خوبی در قالب داستانی کوتاه مطرح شده.
منتظر نوشته های بعدیتون هستیم.
موفق باشید.
پاسخ:
سلام
از لطفت ممنونم

سلام

یه خاطره شبیه این موضوع هم من دارم :

یه روز که ماشین نداشتم یکی از همکارام لطف کرد و منو سوار کرد تا یه مسیری منو برسونه تو راه صحبت از فرهنگ رانندگی تو شهرمون شد و اینکه چرا مردم حقوق شهروندی همدیگه رو به رسمیت نمیشناسن و هر جوری دلشون بخواد میرونن و هر جایی و هر جوری دلشون بخواد پارک میکنن و ......

گرم صحبت بودیم یهو یه جا زد رو ترمز و ماشین و بحالتی که من اسم این حالت رو پارک شتری گذاشتم اریب جلو یه مغازه پارک کرد اونم تو خیابونی با عرض کم و جای پارک زیاد !!

گفت عذر میخوام برای خونه یه خرید کوچولو کنم الان میام .

من موندم و آب سردی که روی بحث داغی که میکردیم ریخته شد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی