مروری بر گزارش به خاک یونان-بخش دوم
در این مطلب(+) قسمت هایی از کتاب گزارش به خاک یونان، اثر نیکوس کازانتزاکیس را مرور کردیم.امشب قسمت های دیگری از این کتاب را با هم مرور می کنیم.
غالباً جایزه نوبل بردن، شهرت برندگان این جایزه را چند برابر می کند و اگر نوبل ادبیات باشد، قطعاً احتمال خوانده شدن آثار آن نویسنده را بیشتر و بیشتر می کند. به طور کلی مغز ما انسان ها، وقتی تائید فرد یا اثری را از شخص یا اشخاص ثالثی می بیند، ارزش گذاری اش نسبت به آن فرد یا اثر، با حالتی که این تائید را ندیده است، بسیار متفاوت می شود.
ظاهراً غالب اوقات هم، برای مغز ،معتبر بودن یا نبودن،صاحب نظر بودن یا نبودن این شخص یا منبع ثالث اهمیتی ندارد! و نفس همین تائید برایش کفایت می کند.
با این اوصاف،شاید جایزه نوبل در میان این همه منبع بی اعتبار و کم اعتبار، وزن نسبتاً مناسب و قابل قبولی داشته باشد(شاید هم اینگونه نباشد و این هم خطایی باشد از جمله همان خطاهای مغز ما).حداقل در مورد نوبل ادبیات برای چند نوبل برده، برای من اینطور بوده است.به عبارتی چون نوبل برده بودند آنها را خواندم ولی از خواندنشان پشیمان نیستم.
در سال 1957 که آلبر کامو نوبل ادبیات را برد، کازانتزاکیس با یک رأی کمتر پشت سرش بود. و همین نبردن نوبل را شاید بتوانیم به عنوان یکی از دلایل کمتر شناخته شده بودن کازانتزاکیس در نظر بگیریم. هر چند ممنوع کردن یکی از کتاب هایش توسط کلیسا، اثر نبردن نوبل را تا حدی برایش خنثی کرد!
چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که احتمالاً کار خوبی خواهد بود اگر نفرات دوم و سوم جوایز نوبل را هم -حداقل در حوزه ادبیات- بشناسم و آثارشان را بخوانم ولی بعداً متوجه شدم که نامزد های جایزه نبرده را پنجاه سال بعد اعلام می کنند!
بگذریم و سراغ مرور گزارش به خاک یونان برویم.
کازانتزاکیس در جاهای مختلفی، رنج را ستوده و از آن به عنوان راهنما یاد می کند از جمله در اینجا:
هر پدری با سپردن بز بچه اش به معلم می گفت:" آقا معلم،استخوان هایش مال من است و گوشتش مال تو.شلاقش بزن تا برای خودش آدمی بشود".و او هم با بیرحمی شلاقمان می زد.همه ما،از معلم و شاگرد، منتظر روزی می ماندیم که این کتک ها از ما آدمی بسازد.بزرگ تر که شدم و نظریه های انسان دوستانه ذهنم را به گمراهی افکند،این شیوه تعلیم را وحشیانه می خواندم. ولی با بهتر شناختن ماهیت انسان، ترکه ی مقدس پاتروپولیس (معلم کلاس اول کازانتزاکیس) را دعا می کردم و هنوز هم دعا می کنم.همین ترکه بود که یادمان داد در راه عروج از حیوانیت به انسانیت، بزرگ ترین مرشد، رنج است.
در مدرسه درس "تاریخ مقدس" را دوست داشته و اینطور توصیفش می کند:
"تاریخ مقدس" موضوع مورد علاقه ام بود.قصه ی پریانی بود عجیب. پر از ظرایف با مارهایی که حرف می زدند،طوفان ها و رنگین کمان ها،دزدان و آدم کشان، برادر،برادر می کشت.پدری می خواست تنها پسرش را سر ببرد. خداوند هر دو دقیقه یک بار دخالت می کرد و سهم کشتارش را انجام می داد.آدم ها، بی آنکه پایشان تر شود،از دریا می گذشتند.
و یک بار درسی از یکی از همسایه هایشان می شنود که فراموشش نمی کند:
شنیدم که همسایه مان می گفت:"فقیر کسی است که از فقر می ترسد.من از فقر نمی ترسم"
در جایی می گوید:
آزادی نخستین خواست بزرگم بود.دومین خواست، که تا به امروز در وجودم نهفته است و عذابم می دهد،خواست برای تقدس بود. قهرمان و قدیس با هم. الگوی متعال بشر چنین است. حتی در دوران کودکی ام این الگو را بر فراز سرم در آسمان نیلگون ثبت کرده بودم.
و در جای دیگری داستانی از این خواست ها تعریف می کند:
روزی در دبستان در کتاب الفبا خواندیم که طفل خردسالی در چاه افتاده بود.آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با کلیساهای تذهیب کاری، باغ های پرگل و ریاحین، مغازه های پر از کیک،آب نبات و تفنگ عروسکی. ذهنم آتش گرفت. دوان دوان به خانه رفتم و کیفم را به داخل حیاط پرت کردم و خود را به لبه ی چاه انداختم تا به داخل آن بیفتم و وارد شهر افسانه ای شوم. مادرم در کنار پنجره مشرف به حیاط نشسته بود و موهای خواهر کوچکم را شانه می زد.همین که چشمش به من افتاد،جیغی زد و در همان حال که پا بر زمین می کوفتم تا خیز بردارم و به چاه دربیفتم،کمرم را گرفت.
وقتی از اصالت و یگانگی زندگی می گوید:
سال ها سپری شده اند.کوشیدم تا بر هرج و مرج تخلیم پلی از نظم بزنم. اما این جوهر، جوهری که به هنگام کودکی ام غبارآلود چهره می نمود،همواره به صورت قلب حقیقت خود را به من نشان داده است. این وظیفه ی ماست که ورای سوداهای فردی خویش، ورای عادت های راحت و دلچسب، فراتر از وجودمان، هدفی برای خود تعیین کنیم و با خوار شمردن خنده،گرسنگی،حتی مرگ،شب و روز تلاش کنیم تا به آن هدف برسیم.رسیدن به هدف نه. روح خودستا، به محض رسیدن به هدف خویش، در فاصله ی دورتری قرارش می دهد. نه رسیدن به هدف،که هیچگاه توقف نکردن در عروج.فقط در این صورت است که زندگی به اصالت و یگانگی دست می یابد.
در یکی از سال های کودکی اش، در زمان برداشت محصول، بارانی سیل آسا می آید و همه محصول شان طعمه سیل می شود.از میان ناله و گریه همسایگانشان عبور می کند و خودش را به در خانه باغشان می رساند:
فریاد زدم:"پدر،انگور ما از بین رفته است"
در حالی که در آستانه در،بی حرکت ایستاده بود و سبیلش را می جوید پاسخ داد:" ما که از بین نرفته ایم.خفه شو!"
آن لحظه را هیچگاه فراموش نکردم.تصور می کنم که در بحران های زندگی ام درسی عظیم به من آموخت.همواره پدرم را به یاد می آورم که آرام و بی حرکت بر آستانه ی در ایستاده بود،بی آنکه ناسزا بگوید،تهدید کند یا گریه کند.بی حرکت به تماشای مصیبت ایستاده و در میان تمام همسایه ها به تنهایی غرور انسانی اش را حفظ کرده بود.
در توصیف حالش در زمانی که ترکان عثمانی به شهرشان حمله می کنند و کوچه به کوچه و خانه و خانه مشغول خون ریختن بودند چنین می گوید:
تابستان گذشته که به ده رفته بودم تا شاهد مرگ پدربزرگ باشم، با یکی از خالوهایم در بوستان خوابیدم. خود را به دست خواب سپرده بودم که ناگهان در پیرامونم صدای قرچ قرچ شنیدم. وحشت زده،پهلوی خالویم خزیدم.پرسیدم:"این سر و صدا چیه.من می ترسم" خالویم،خشمگین از اینکه بیدارش کرده بودم،پشت به من کرد و گفت:"بچه شهری، به خواب برو.مگر تا حالا چنین صدایی به گوشت نخورده است؟ خربزه ها دارند بزرگ می شوند". در این روز هم،همچنان که پدرم به من دیده دوخته بود، احساس می کردم دلم بزرگ تر می شود و صدا می دهد.
درباره نویسنده و نوشتن اینطور می گوید:
نویسنده، سرنوشتی ظالم و تلخ دارد.چون ماهیت کارش او را وادار به استخدام واژه می کند تا جوشش درونش را به سکون تبدیل کند.هر واژه ای صدفی سخت است که نیرویی بزرگ و انفجارآلود در خورد نهفته دارد.برای یافتن معنایش، باید بگذاری در درونت مانند بمبی منفجر شود و از این راه روحی را که زندانی کرده است،آزاد سازد.
یک بار خاخامی بوده که همواره،پیش از رفتن به کنیسه برای نیایش،وصیت می کرده و اشک آلود با زن و فرزندانش وداع می گفته است.آخر نمی دانسته است که پس از نیایش آیا زنده می ماند.به قول خودش:"وقتی کلمه ای را،مثلاً اسم خدا، بر زبان می آورم، این کلمه قلبم را خرد می کند.وحشت زده می شوم و نمی دانم آیا می توانم به سوی کلمات بعد،"بر من رحمت آور"، خیز بردارم."
چه می شد اگر کسی می توانست شعری را این گونه بخواند، یا واژه "کشتار" را، یا نامه ای از زنی را که دوست می دارد، یا این "گزارش" را که وصف حال انسانی است که بسی در زندگی مبارزه کرد و با این همه دستاوردی بس اندک داشت.
و در جایی از نحوه تربیت پدرش چنین می گوید:
سرانجام به راز رفتار خشن پدرم پی برده بودم.او روش "پداگوژی نو" را به کار نمی بست.او دنباله رو روشی دیرینه و بی رحم بود.تنها روشی که می تواند نژاد را حفظ کند. گرگ ،بچه ی نخست زاده ی خود را یاد می دهد شکار کند و بکشد و از طریق کلک یا مردانگی از تله بگریزد.حوصله و سر سختی خودم را که همواره در اوقات خطیر در کنارم ایستاده اند، به "پداگوژی" خشن پدرم مدیونم. نیز اندیشه های تسلیم ناپذیری را که اکنون در پایان عمرم بر من حکم می رانند و حاضر به قبول تسلای من از خدا یا شیطان نمی شوند، به این خشونت مدیونم.
پداگوژی :پداگوژی . [ پ ِ گ ُ ] (فرانسوی ، اِ) (از یونانی پِدُس ، کودک و آگوژِ رهبری ) علم تعلیم و تربیت اطفال . دانش ِ آموزش و پرورش نوجوانان که شامل تعلیم و تربیت اخلاقی ، علمی و بدنی آنان میشود.(فرهنگ دهخدا)