تفالی به نیچه (دو)
پیش نوشت: اگر آنقدر بیکار بوده باشید و از سرِ لطف نوشته های قبلی این وبلاگ را خوانده باشید، می دانید که قبلاً در مورد "تفال به نیچه" چیزهایی گفته بودم. این پست را هم ادامه آن فرض کنید.
" در خواب بودم که گوسپندی تاجِ گُل ام را جوید. جوید و گفت : زرتشت دیگر دانشور نیست.
این بگفت و پر غرور و گردن افروخته دور شد. کودکی این را با من حکایت کرد.
خوش دارم اینجا بیارمم که کودکان بازی می کنند. زیرِ دیوارِ شکسته، در میان خاربُنان و شقایق های سرخ.
کودکان ام هنوز دانشور می دانند، خاربُنان و شقایق های سرخ نیز. آنان بی گناه اند، حتی آنگاه که بدخواه اند.
اما در چشم گوسپندان، دیگر دانشور نیستم.سرنوشتم چنین می خواهد. خوشا سرنوشت ام!
زیرا حقیقت این است که من خانه ی دانشوران را ترک گفته ام و پشتِ سر در را نیز به هم کوفته ام.
روان ام دیری گرسنه بر خوانِ ایشان نشست. من نه چون ایشان آموخته بودم که دانش جویی کاری ست همچون فندق شکنی.
من عاشقِ آزادی ام و هوایِ فرازِ خاکِ تازه. خفتن بر پوستِ گاو مرا خوشتر است از خفتن بر مقام ها و منزلت های آنان.
از اندیشه ی خویش چنان گرم و تافته ام که بسا دَم به دشواری توانم زد. آن گاه به هوای آزاد پناه باید ام بُرد. دور از همه ی اتاق های غبارآلود.
اما آنان سرد در سایه هایِ سرد می نشینند. در همه کار می خواهند تماشاگر باشند و بس. و می پرهیزند از نشستن بر پله هایی که آفتابِ سوزان بر آن ها نشسته است.
آنان، چون کسانی که در گذر می ایستند و حیران چشم بر ره گُذران می دوزند، چشم به راه اند و حیران بر اندیشیده های دیگران چشم دوخته اند.
چون دست بر ایشان نهی همچون کیسه های آرد، ناخواسته در پیرامون خویش گَرد بر می انگیزند. اما که می داند که گَرد ایشان از خرمنِ گندم و خُرّمی زرینِ کشتزارهایِ تابستان برخاسته است!
آن گاه که فرزانه نمایی می کنند، گفته ها و حقایق کوچک شان مرا چِندِش آور است. فرزانگی شان چنان گندبوی است که گویی از گنداب برآمده است. و به راستی، آوازِ غوک نیز از آن گنداب ها به گوش ام رسیده است!
چالاک اند و انگشتانی ورزیده دارند. یک رویی من کجا و تودرتوییِ ایشان کجا. انگشتانشان در رشتن و گره زدن و بافتن استادند. بدین سان جوراب های جان را می بافند!
ساعت هایی هستند نکو. باید درست کوکِ شان کرد و بس! آنگاه ساعت را درست نشان می دهند و خُردک صدایی نیز می کنند.
چون دَنگ و آسیاسنگ کار می کنند.گندم ات را در آن ها بریز و بس! آنان نیک می دانند که چه گونه گندم را آسیا باید کرد و از آن گردی سفید ساخت.
یکدیگر را سخت می پایند و به یکدیگر بدگمانند. با تردستی هایشان در نیرنگ های کوچک، چشم به راه آنان اند که پای دانش شان لنگ است.عنکبوت وار چشم به راهند.
همیشه دیده ام که با چه دقت زهر آماده می کنند و برای این کار همیشه دستکش های شیشه ای به دست دارند!
بازی کردن با تاسِ تقلبی را نیز می دانند و ایشان را چه عرق ریز، گرمِ بازی دیده ام.
ما با یکدیگر بیگانه ایم و فضیلت های ایشان از نیرنگ بازی ها و تاس های تقلبی شان با ذوق من ناسازگار تر است.
و آن گاه که با ایشان می زیستم، بر فرازشان می زیستم.هم از این رو بود که با من دشمن شدند.
آنان نمی خواهند چیزی از این بشنوند که کسی بر فرازشان گام می زند.از این رو میان من و سرِ خویش چوب و خاک و خاشاک نهادند.
این سان صدای گام هایم را خفه کردند. و تا کنون دانشور ترینان از همه کم تر به من گوش فرا داده اند.
همه ی خطاها و ناتوانی های بشری را میان خود و من نهادند، و همان است که "سقفِ کاذبِ" خانه های خویش می نامند.
اما با این همه، من با اندیشه هایم بر فرازِ سر های ایشان گام می زنم. و اگر می خواستم بر خطاهای خویش نیز گام زنم، باز بر فرازِ ایشان و سر هاشان می بودم.
زیرا آدمیان برابر نیستند : عدالت چنین می گوید. و آنان را حقِ آن نیست که همان را بخواهند که من می خواهم!
چنین گفت زرتشت."
برگرفته از کتاب"چنین گفت زرتشت" نیچه(درباره ی دانشوران). با ترجمه درجه یکِ داریوش آشوری.