زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۷ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۳ ق.ظ

گوشه ای از داستان من و متمم


پیش نیاز مطالعه ی این پست:

  • عضو  قبیله ی متمم باشید و حداقل پنج مورد از سرفصل های درسی متمم را به طور کامل خوانده باشید.(مهم و ضروری)
  • حداقل یکصد مطلب از مطالب روزنوشته های محمد رضا شعبانعلی را مطالعه کرده باشید.(مهم و ضروری)
  • از دانشگاه متنفر باشید و در عمل تا جایی که امکان داشته از آن فاصله گرفته باشید.(ضروری نیست ولی توصیه می شود)
  • در تلاش برای یادگیری، به هر دری زده باشید.در هایی مثل:  کتاب و کلاس و دوره و سمینار و مشاور کسب و کار و الی آخر.(ضروری)
  • یادگیری را به عنوان قسمتی از سبک زندگی تان انتخاب کرده باشید و ضرورت این انتخاب را درک کرده باشید.(ضروری نیست ولی بسیار مهم است)
  • بنده حقیر را هم کمی شناخته باشید! (به عبارتی،کمی با مدل ذهنی من هم آشنایی داشته باشید).(ضروری نیست ولی توصیه می شود)

 

از دوستان عزیز انتظار می رود که بعد از مطالعه ی این مطلب:

  • اگر هنوز عضو فعال متمم نیستند، سریعاً فکری به حال خودشان بکنند.
  • اگر عضو متمم هستند ولی تمرین هایش را(حتی در خلوت خودشان) حل نمی کنند، کمی برای خودشان متاسف شوند.
  • اگر به بهانه اینکه "نمی خواهند اسیر گیمیفیکیشن متمم شوند"، تمرین حل نمی کنند و درس ها را ادامه نمی دهند، کمی به الباقی گیمیفیکیشن هایی که آگاهانه و ناآگاهانه زندگی شان را در بر گرفته فکر کنند و به خودشان بیایند:)
  • متمم را با همه ی نقاط قوت و ضعفش، به عنوان یک سیستم آموزشی درک کنند و قدرش را بدانند(ارجاع مجدد به فایل های مدیریت منابع!).

 

توضیح: می دانم که می دانید قسمتی از این صحبت ها و شیوه ی گفتنشان(به سبک متمم)، شوخی است.اما امیدوارم همزمان این را هم بدانید که قسمت هایی از هر شوخی ای ،می تواند خیلی هم جدی باشد!


 

متمم امروز چهار ساله می شود.(مبارکِ متمم و متممی ها).هر چند که فکر می کنم از نقطه شروع آن،سالهاست که می گذرد.از "شبی" که یک "معلم" نشست و با نگاهی به وضعیت "آموزش" کشور ،عمیقاً متاثر شد. آنقدر به آن نقد داشت که نمی دانست از کجا شروع به گفتنشان کند.اما این معلم بر خلاف بسیاری از ما مردم، منتقد و گشاده دهن و منتظر (لطفاً کسی به خودش نگیرد با خودِ خودم هستم) نبود، اهل ساختن بود.اهل عمل .دنبال ساختن آینده ای بهتر برای خودش و  دیگران. منتظر ننشست که مسئولین کاری بکنند!،خودش را مسئول می دانست و به اندازه ای که در توانش بود مسئولیت قبول کرد. تلاش کرد و تلاش کرد تا بالاخره عده ای را با خودش همراه کرد و قبیله ای ساخت که در کنار هم رشد کنند و این تلاش و این مسیر هنوز هم ادامه دارد به امید ساختن دنیایی بهتر از امروز برای همه ما(بهتر،حتی به اندازه ی یک ذره).

بگذریم.آمده بودم داستان خودم را بگویم.

 

قبل از هر چیز می خواهم یک چیز را در مورد من بدانید و آن اینکه من در کل، آدم نسبتاً خوشبینی هستم.این، هم برداشت خودم است و هم اطرافیانم . نتیجه ی پرسش نامه های سلیگمن هم همین را می گویند. اما با توجه به تجربیاتی که با در معرضِ آموزش های مختلف قرار گرفتن، به دست آورده ام، در حوزه آموزش و سیستم های آموزشی و دوره های آموزشی و کلاس های آموزشی، شدیداً بدبین هستم.

حدود چهار سال و نیمِ پیش هم که با محمد رضا شعبانعلی آشنا شدم، ذهنیتم همین بود.

تقریباً همیشه دنبال آموزش های مختلف و موثر در حوزه کسب و کارم و توسعه فردی بوده ام. آن روزها، رادیو اقتصاد ،ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر، از افرادی که در زمینه آموزش و مشاوره به کسب و کار ها فعال بودند یا تجربه ای داشتند دعوت می کرد و این مدرسان، مباحثی را مطرح می کردند.شعبانعلی را نمی شناختم و فقط چند باری صحبت هایش را در این برنامه شنیده بودم.

ساعت پخش این برنامه ساعت خستگی من بود. از صبح خروس خوان می رفتم دنبال کارهایم و آن برنامه را هم هر وقت فرصت می شد داخل ماشینم گوش میدادم. چون خسته بودم، اگر می دیدم مُدرسی حرف های قلمبه و تو خالی می زند، بعد از نثار چند بد و بیراه خاموشش می کردم. ولی شعبانعلی تنها کسی بود که دلم می خواست حرف بزند. آنقدر حرف هایش با تجربه ها و دغدغه ها و مسائل و مشکلاتم نزدیکی داشت که احساس میکردم مشغول مشاوره اختصاصی به من و شرکت ماست.

اعتراف می کنم که یکی دوبار با خودم گفتم:" ای کلک، خوب بلدی چه جوری مخ کسب و کارها رو بزنی که سرازیر بشن توی کلاس ها و دوره هات".(معذرت می خوام معلم جان)

بعد از چند هفته گفتم خوبه این بار هم یه امتحانی بکنم و ببینم این پیرمرد چی میگه.(خوب ندیده بودمش! نمیدونم چرا احساس میکردم یه پیرمرد سرحالِ بامزه است).این بود که رفتم سراغ وبلاگش.برای مدت های مدیدی ،خیمه زده بودم روی وبلاگش.

انگار برای اکثر بدبینی های من جواب داشت. می شناختشان. کم کم توانست اعتمادم را "تا حدی" جلب کند.

"تا حدی" را از آن جهت می گویم که وقتی متمم استارت خورد، اولین اکانتم را یک ماهه گرفتم(درست یادم نیست شاید هم سه ماهه). هنوز رگه هایی از بی اعتمادی در وجودم مانده بود. اینهمه سابقه ی بدبینی در حوزه آموزش را نمی شد چند ماهه شُست و رُفت.

ولی مدت زیادی نگذشته بود که دیدم شعبانعلی خیلی فرق می کند.می توانستم اهدافش را ببینم.استراتژی ها و عملکردش را می دیدم. می دیدم چیزهایی را که قبلاً خدا تومن! پول داده بودم که نیمه ناقص و با خساست برایم بگویند، چطور با بخشندگی در دسترس همه می گذارد.دیدم که هدف او از آموزش، پول نیست.می خواهد کمک کند که همه باهم رشد کنیم و بسازیم.

به هر حال، متمم متولد شد و شروع به رشد کرد. دیگر آنقدر به شعبانعلی و اهداف ارزشمندش اعتماد داشتم که مهمترین مسئولیتم را در کنار یادگیری ام در ماه های اول متمم، تشویق و انرژی دادن و بازخورد دادن می دانستم(می ترسیدم متمم بیخیالِ ادامه دادنش بشود). می دانم که در  پروسه رشد متمم، تقریباً بی تاثیر بودم ولی خودم حال خوبی داشتم.

امروز می توانم با افتخار بگویم که "متمم، جزئی از زندگی من است". و امیدوارم و تلاش می کنم که روزی برسد که این افتخار کردن صرفاً یک طرفه نباشد و بتوانم به مسئولیتی  که "متممی بودن" بر عهده ام گذاشته به خوبی عمل کنم.

 

چند روز پیش یازدهمین سالگرد تاسیس شرکتمان را جشن گرفتیم.بدیهی است که شعبانعلی و متمم فقط در بخشی از این مسیر به ما کمک کرده اند ولی بدون اغراق می گویم که نقش شان آنقدر بزرگ و ارزشمند بوده که آنها را به عنوان یکی از مهمترین اهرم هایمان برای رشد می دانم.

نمی خواهم از متمم بتی آموزشی بسازم.اتفاقاً اگر قرار باشد زبان دراز ادعا و نقدم را پهن کنم ،خوب بلدم از نقطه به نقطه اش ایراد بگیرم. قطعاً متمم بدون نقص نیست.اما آنقدر بهتر از همه ی آموزش هایی است که من دیده ام که حتی نمی خواهم متمم را در کنار آنها بگذارم و مقایسه شان کنم.

این را وقتی درک می کنید که ده ها کتاب و دوره و کلاس آموزشی رفته باشید تا کمک حالتان باشند برای رشد کسب و کارتان(یا رشد فردی تان)، آنوقت که به متمم برسید می فهمید چه می گویم.مثلاً ده ها کتاب در حوزه فروش و سیستم های فروش خوانده باشید، دوره های مختلف رفته باشید، سمینار های لاکچری که پول خون می گیرند تا جرعه ای آب به تو بدهند(از نوع مسمومش) رفته باشی، بعد که درس های فروش و طراحی سیستم های فروش متمم را می خوانی تازه می فهمی که متمم یعنی چه. ده ها کتاب بازاری در حوزه استراتژی و تصمیم گیری و مدیریت فردی بخوانی، دوره بروی و الی آخر، بعد که درس های استراتژی و تصمیم گیری متمم را می خوانی ،تازه می فهمی که چه کلاه گشادی سرت رفته و از چه منابع اصلی و معتبر و دست اولی محرومت کرده بودند.عمداً بیراهه را نشانت می دادند چون اگر بیراه نمی رفتی دیگر به آنها نیازی نداشتی.و ده ها مثال دیگر.

اینها را کسی می گوید که در شروع کسب و کارش بارها سرش به سنگ خورده، نه سرمایه داشت نه تخصص و تجربه و نه شعورِ کسب و کار. به هر دری میزد. همیشه دلش می خواست دنیای اطرافش را بهتر بشناسد و درک کند، برای توسعه دانسته هایش و رشد فردی و شخصیتی اش تلاش می کرد.  امروز، وقتی به این مسیر نگاه می کند(البته تا اینجایش را)، به نظرش میرسد که هرچند اندک،اما دستاوردهای نسبتاً خوبی در مقیاس خودش داشته است و  احساس می کند که قسمتی از این داشته ها( و بسیاری چیزهای دیگر) را مدیون متمم و بانی متمم است.

بهتر است بیشتر از این روده درازی نکنم.


 

از اینجا به بعد را برای یکی از دوستانم می نویسم که چند بارِ اخیر که همدیگر را دیده ایم و پیگیر متمم خوانی اش شده ام، در جواب می گفت که : متمم خوب است ولی من چون نمی خواهم اسیر گیمیفیکیشنش شوم، خیلی نزدیکش نمی شوم.از چند نفر دیگر از دوستانم هم شنیده بودم. گفتم شاید یکبار اینجا هم جوابش را بدهم بد نباشد! (البته جواب حضوری ام آنقدر طولانی بود که در این مقال نمیگنجد.شاید بعداً چیزهای بیشتری در موردش نوشتم).

فکر می کنم برخی از دوستانم که مدتی با متمم همراه می شوند انتظار معجزه دارند.برادر من خواهر من، شکافتن دریا با یک عصا کار پیامبران بود.در زندگی واقعی، نقطه ی موفقیت ،حاصل یک اتفاق یا یک معجزه نیست بلکه حاصل روند ها و فرآیند های بسیاری است که لازمه اش تلاش کردن است.گاهی ما فقط نقطه ی موفقیت ها را می بینیم و گول می خوریم. یادگیری یک سبک زندگی است نه صرفاً یک دوره معجزه گر.

می ترسی اسیر گیمیفیکیشن متمم شوی!. خوب بشوی. اصلاً لازمه ی آموزش، گیمیفیکیشن است. اگر همینطوری با سیل درس ها و تمرین ها مواجهه می شدی خوب بود؟ ادامه میدادی؟ انرژی و انگیزه داشتی؟تمرین حل می کردی؟ مغزت را برای پیدا کردن یک مصداق در زندگیت سوراخ می کردی؟اصلاً تو می فهمی دوپامین چیه و چکار می کنه؟!. گیمیفیکیشن متمم صرفاً یک ابزار کمکی است.ابزاری برای کمک به خود ما. برای غلبه بر اینرسی ذاتی مان. بعد از مدتی می توانی مسیر خودت را در متمم پیدا کنی. دنبال اولویت هایت می روی. نیاز های آموزشی ات را پیدا می کنی. خودت می فهمی که  فلان درس ها را برای چه می خوانی .بسته به اینکه چه می خواهی، می توانی مسیرت را پیدا کنی.تلاش کن و جلو برو.اگر دغدغه ات فقط گیمیفیکیشن متمم است، بالاخره تو سوار گیمیفیکیشن متمم خواهی شد و نه او سوار تو. گاهی برای سوار شدن بد نیست مدتی سواری هم بدهیم.

من هم به گیمیفیکیشن متمم سواری داده ام.هنوز هم سواری میدهم.ولی دیگر مثل سابق نیست.دیگر همیشه او سوار نیست.من هم یاد گرفته ام سوار شوم.بعد از مدتی میفهمی که کی باید سواری بدهی و کی سوار باشی و این یعنی به استفاده بهینه از گیمیفیکیشن متمم رسیده ای.

اصلاً بیا فرض کنیم گیمیفیکیشن متمم بد است.مزخرف است.  به تو چه؟. اگر معتقدی که متمم به دردت می خورد و برای ادامه دادن مسیرت نیازی به این چیزها نداری،پس چرا راه خودت را بی توجه به این بازی ها جلو نمی روی؟

حیف است با بهانه های مختلف، خودمان را توجیه کنیم و از مسیر یادگیری مان عقب بیفتیم. قرار نیست از متمم انتظار داشته باشیم که همه ی ما را علامه کند.قرار نیست مَش سامان تحویل بگیرد و ایلان ماسک بیرون بدهد.متمم در بهترین حالتش قرار است به عنوان یک همراه به من کمک کند تا امروزم کمی بهتر از دیروزم باشد.تا خودم و کسب و کارم کمی از دیروزمان بهتر باشیم.همین.

همین!. بله همین. فکر می کنی چیز کمی است؟.اگر فکر می کنی کم است، از همینجا راهت را کج کن و برو سراغ فرمول های جادویی و راه های میانبر موفقیت. شاید تو بتوانی فضاهای آموزشی ای بهتر و موثر تر از متمم هم پیدا کنی(که طبیعتاً هستند و خواهند بود) ولی اگر باز هم فکر می کنی که بهتر بودن امروزت نسبت به دیروزت چیز کمی است، بعید می دانم به درد تو بخورند.(البته می دانم که تو واقعاً اینطور فکر نمی کنی و راهت را پیدا می کنی)

 

پی نوشت: ببخشید.طولانی و پراکنده نوشتم و غیر منسجم و بدون طبقه بندی. گاهی حرف دلم را نمی توانم پیوسته و منسجم و طبقه بندی شده بگویم.بنابراین شما صرفاً به عنوان یک دلنوشته(که باید می نوشتم) به آن نگاه کنید.

 

۸ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۳
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ق.ظ

سن و توهم دانایی

بچه که بودم، فکر می کردم هر چه سن آدم ها بالاتر برود دانا تر می شوند. مثلاً وقتی یک پیرمرد یا پیرزن می دیدم(البته از نوع شیرین سخن شان) فکر می کردم دنیا را از همه ی آدم های دیگر بهتر می فهمد.

هر چه بزرگتر شدم این فکر نقطه ضعف های خودش را بیشتر نشان داد. کم کم یاد گرفتم که سن و دانایی الزاماً با هم ارتباطی ندارند. سال هاست که باور دارم این "ظرفیت تجربه پذیری" و "ظرفیت یادگیری" است که ممکن است فردی را در مسیر دانایی قرار دهد.

به هر حال، هنوز هم کم نیستند کسانی که مانند دوران کودکی من فکر می کنند.هم در مورد دیگران و هم در مورد خودشان. یعنی هرچه سن شان بالاتر می رود احساس دانایی بیشتری می کنند.به عبارتی توهم دانایی می زنند!

 

چند سالی است که "سن" دیگری هم پیدا شده که اثر آن در توهم دانایی زدن، بسیار قوی تر از "سن" قبلی است. شاید بشود شدت توهم این دو "سن" را با خوردن یک استامینوفن کدئین در مقابل تزریق دوز بالایی از مورفین مقایسه کرد.هر دو توهم خوب شدن به ما می دهند و احساس می کنیم دردمان رفته و حالمان بهتر شده است.

آدم های زیادی را در زندگی ام دیده ام که بعد از اینکه روی سن رفته اند و چند بار سخنرانی کرده اند، دچار توهم دانایی شده اند.بگذریم.احتمالاً شما هم نمونه های زیادی دیده باشید.

اما این روزها، رسانه و مخاطب داشتن، در دسترس همه ماست. از منی که دارم وبلاگ می نویسم بگیرید تا جمعیت کثیری که هر کدام صفحاتی در شبکه های اجتماعی دارند، کانال ها و گروه های مختلف دارند و الی آخر.

در کنار تمام مزایای این نوع جدید از "سن" ها، احساس می کنم آفت بزرگی هم دارد در وجود اکثریت ما رخنه می کند و آنهم "توهم دانایی" است.

یک توهم فراگیر. توهمی چند میلیون نفری.توهمی که با توجه به بستر های موجود، به شدت در حال رشد و تقویت خودش است.حلقه ها و چرخه های مثبتی که مدام در حال تقویتند.

در هر صورت، به نظرم این دو "سن" هر دو زنده اند و هر دو در حال تقویت توهم دانایی ما. احتمالاً کم کم هم افزایی و سینرژی هم ایجاد خواهند کرد. یعنی سیل متوهمین "سن" جدید، کم کم پیر تر می شوند و توهم "سن" قدیم را هم بر توهم قبلی خواهند افزود.

 

۰ نظر ۲۸ دی ۹۶ ، ۰۰:۴۰
سامان عزیزی
شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۲ ق.ظ

تاریخ متر

پیش نوشت: همانطور که قبلاً در اینجا و اینجا خدمتتان عرض کردم، مشغول مطالعه ی کتاب "انسان خردمند" هراری هستم.(خواستم بگویم موضوعی که در این پست از آن صحبت می کنم تحت تاثیر مطالعه ی این کتاب است)

*

داشتم به روند تاریخی که ما انسان ها تا کنون طی کرده ایم فکر می کردم. دیدم وقتی که دارم به صد سال پیش فکر می کنم، انگار زمانی بسیار دور را پیش چشمم مجسم می کنم.دویست سال پیش که دیگر خیلی گنگ و دور به نظرم می رسد. به پانصد سال پیش یا قرون وسطی که فکر کردم، دیدم آنقدر دور است که حتی حوصله ی فکر کردن بیشتر به آن را ندارم.

کمی که دقیق تر شدم، دیدم انگار مغزم نمی تواند به درستی این عقب رفتن در زمان را پردازش کند. انگار نمی تواند دور بودن ده هزار پیش را با کمتر دور بودن هزار سال پیش، به درستی مقایسه کند. احتمالاً فقط با خودش می گوید که ده هزار سال پیش دورتر از هزار سال پیش است و خیال خودش را راحت می کند! و این گپ ده برابری برایش چندان معنایی ندارد.

این بود که تصمیم گرفتم با امکانات محدودی که دِم دستم بودند کمی این مقیاس زمانی را برایش عینی تر کنم. حاصل کار شده این تصویر:

 

روی این متر، هر میلیمتر را صد سالِ ناقابل در نظر گرفتم.یعنی هر سانتی متر می شود هزار سالِ ناقابل.

البته به دلیل محدودیت جا، فقط صد هزار اخیر را در نظر گرفتم. و گرنه اگر می خواستم از زمان پیدایش آخرین نیای مشترک انسان و شامپانزه به این طرف را به مغزم بفهمانم (یعنی از دو و نیم میلیون سال پیش به این طرف)، به بیست و پنج متر جا نیاز داشتم.

وقتی تصویر بالا را درست کردم و نگاهی به آن انداختم، با خودم گفتم "چه تاریخ کوتاهی!".

با اینکه، موضوع،کمی برای مغزم شفاف تر شده بود ولی باز هم درک ضعیفی از گذر زمان داشت. این بود که چشمم را به ابتدای متر چسباندم! تا کمی بهتر برای مغزم تفهیم شود.چیزی شبیه این تصویر:

 

کمی در این حالت ماندم. با خودم فکر کردم که همه ی زندگی من و تمام تصاویر و خاطرات و گذشته ای که به نظرم بسیار طولانی و دور می آید، به اندازه یک نقطه زیر آن قسمت فلزی متر پنهان شده که اصلاً به چشم هم نمی آید.

شاید بیشتر از نود درصد اطلاعاتی که بشر توانسته جمع کند یا از اسناد گذشتگان باقی مانده، مربوط به پنج میلیمتر از یک سانتی متری است که زیر قسمت فلزی متر است.

و بیشتر از نود ونه (و همینطور تعداد زیادی نُه، که بعد از ممیز می گذاریم) درصد آنچه که ما در مورد تاریخ مان می دانیم(بدون در نظر گرفتن همه تحریف ها و خطاها و غیره)، مربوط به پنج سانتی متر اول است!.

از ده سانتی متر به آن طرف، بجز اطلاعاتی که از چند تکه استخوان و چند ابزار سنگی و یکسری خیالات موهوم، تقریباً چیزی نمی دانیم.

 

فکر می کنم از زوایای مختلفی می توان به این تاریخ متر نگاه کرد. مثلاً بخش قابل توجی از سرعت تغییرات و جهش ها و نقاط عطف تاریخ بشر(آنهایی که ما اطلاع داریم) در فاصله ای بسیار کمتر از یک میلیمتر(زیر همان قسمت فلزی متر) قرار دارند.

به هر حال هدف من صرفاً فهماندن نسبی طول تاریخ به صورت عینی ،به مغزم بود و شما می توانید از جهات مختلفی به آن نگاه کنید.

تازه این بحثِ گذشته است.برای درک روند  آینده مغز ما ناتوان تر هم هست.

البته به روش های دیگری هم می توان طول تاریخ را برای درک بهتر مغز از آن، مقیاس بندی کرد.بستگی به این دارد که بخواهیم چه چیزی را به مغز بفهمانیم.

پی نوشت: نوشته های روی کاغذها(اتفاقات تاریخی) به ترتیب از چپ به راست در عکس اول:

1-از صد هزار سال به قبل: ابزارهای سنگی و مغز استخوان خوری ما! - آتش-تنوع غذایی

2-از هفتاد هزار سال به این طرف:انقلاب شناختی و شروع توانمندی وراجی

3-بین هفتاد هزار سال پیش تا سی هزار سال پیش: از وراجی به خیالپردازی و شروع ویرانگری

4-چهل و پنج هزار سال پیش: استقرار در استرالیا و انقراض جانداران عظیم الجثه آن

5-شانزده هزار سال پیش: استقرار در آمریکا و انقراض جانداران عظیم الجثه آن

6-سیزده هزار سال پیش: تا اینجا همه گونه های بشری نابود شده اند و فقط بشر خردورز مانده

7-دوازده هزار سال پیش: انقلاب کشاورزی-اسیر گندم می شویم

8-حدود پنج هزار سال پیش: اولین پادشاهی ها-خط و پول

9-پانصد سال پیش: انقلاب علمی و شروع تسخیر جهان

 

پی نوشت بعدی: فکر می کنم موضوعات زیادی هستند که مغز ما فکر می کند می فهمد و می تواند پردازش شان کند ولی در واقع فقط فکر می کند که اینطور است.

 

۲ نظر ۲۳ دی ۹۶ ، ۰۱:۴۲
سامان عزیزی
شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

بشر، این موجود دو پای عوضی

به تازگی مطالعه ی کتاب "انسان خردمند" نوشته ی یووال نوح هراری را شروع کرده ام.

این کتاب را دوستان خوبم طاهره خباری و معصومه خزاعی،لطف کردند و برایم ارسال کردند و همین لطف آنها رغبتم برای مطالعه ی این کتاب را دوچندان کرده است.

از آن کتاب هایی است که وصفشان را در این مطلب گفته بودم (+).

*

دوستان قدیمی ترم می دانند که از سالها پیش هر وقت بحثی از تاریخ بشر بین مان پیش می آمد به شوخی و گاهی به جدی، می گفتم حتماً در آینده کتابی خواهم نوشت به نام "تاریخ، دروغ بزرگ"!. فکری که پشت این شوخی و جدی ها داشتم این بود که با توجه به شناختی که از انسان ها پیدا کرده بودم هیچ وقت نتوانستم به تفسیر ها و داستان هایی که ما برای گذشته مان سرهم کرده ایم اعتماد زیادی پیدا کنم.

از مطالعه ی تاریخ بدم نمی آید و کتاب هایی هم در این زمینه خوانده ام. یکی از تصاویری که از نیاکانمان در ذهنم ساخته بودم موجودی منفعت طلب بود که به هر قیمتی، حتی ویرانگری و نابودی، در پی تامین امنیت و منافعش بوده و هست. اما باید اعتراف کنم تصویری که هراری از گذشتگان مان ترسیم کرده از تصویری که من برای خودم ساخته بودم خیلی وحشتناک تر است.

در فصلی که تحت عنوان "انقلاب شناختی" در این کتاب وجود دارد، با تکیه بر شواهد و مدارکی که تا الان به آن دست پیدا کرده ایم، هراری به ترسیم تاریخی می پردازد که روایتش تا حد زیادی متفاوت از سایر روایاتی است که به ما قالب کرده اند.

به اعتقاد او ،بیشتر این تاریخ تاسف بار از یک چیز آب می خورد: توانایی تصویر کردن و باور کردن چیزی که وجود ندارد.(خیالپردازی و وراجی).

مقایسه ی ساده ای که هراری با تکیه به این توانایی میان ما و حیوانات دیگر انجام داده شنیدنی است: حیوانات دیگر می توانستند بگویند: "مواظب باش!شیر!" اما بشر خردورز به مدد این توانایی می توانست بگوید: "شیر روح نگهبان قبیله ماست".

یا آن مثال زیبایی که از گول نخوردن میمون با وعده ی موزهای بیشماری که در آن دنیا نصیبش می شوند اگر موز موجود را به شما بدهد!

طبعاً این توانایی وجوه مثبت و منفی زیادی داشته و دارد. بشر برای فتح زمین و تبدیل شدن به اشرف مخلوقات! ،تکیه بر این ویژگی و وجوه آن زده است  ولی به نظرم قیمتی که زمین و زمینیان برای این جهش بشر پرداخته اند، قیمت بسیار گزافی است.

این موجود دوپایی که در مقایسه با سایر موجودات، "نارِس" متولد می شود و آنقدر نحیف و ذلیل است که به سالها مراقبت نیاز دارد تا کمی رسیده تر شود، حتی به گونه های مشابه خودش هم رحم نکرد و همه شان را به نابودی کشاند(همه Homoها).

نیاکان حریص ما، با تکیه به آن توانایی و ساختن چند ابزار و با استفاده از آتش، اکثریت پستانداران درشت جثه ی روی خشکی ها را در زمان نسبتاً کوتاهی به خاک و خون کشید، بعضی هایشان را به نیش کشید و بالاخره باعث انقراض نسل شان شد.

بعد از فتح استرالیا از 24گونه ی جانوری که درشت تر بودند،23 گونه منقرض شدند.

بعد از فتح آمریکای شمالی، 34 نوع از 47نوع پستاندار عظیم الجثه نابود شدند.

بعد از ورود به آمریکای جنوبی 50 نوع از 60 نوع موجودش را به نابودی کشاند.

و الی آخر.

به قول هراری ،این موجودات عظیم الجثه که سرگرم زندگی شان بودند و بعد از دیدن این دوپای ریزنقش  برای اولین بار،نگاهی گذرا به هیکل نحیفش انداختند و به برگ جویدنشان ادامه دادند، نمی دانستند که باید از او بترسند و همین نترسیدنشان باعث انقراض شان شد.

تازه این موج اول انقراض بود که با پراکنده شدن اجداد شکارگر-خوراک جوی ما اتفاق افتاد و موج های دیگری هم در راه بودند و شاید هنوز هم باشند.

این است که هراری نتیجه می گیرد که مدال "ویرانگر ترین گونه در تاریخ زیست شناسی" بر گردن ماست.

و احتمالاً تا جایی پیش خواهیم رفت که چیزی غیر از خودمان برای ویران کردن نماند.

 

پی نوشت: برخی اوقات که اصطلاح "موجودات بیگانه" را می شنوم، به این فکر می کنم که تنها موجود بیگانه برای زمین و زمینیان، انسان است و بس.

 

۱ نظر ۰۹ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۲
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۱۷ ق.ظ

مدیریت خشم-بخش دوازدهم و پایانی(چند توضیح)

بخش های قبلی این نوشته:

*

راستش را بخواهید زمانی که مطلب اول این بحث را می نوشتم اصلاً به فکر ادامه آن نبودم و قصدم فقط نوشتن همان مطلب بود اما بعد از پایان آن نوشته احساس کردم باید یکی دو مطلب دیگر هم در موردش بنویسم و این بود که پرانتز را باز کردم و نوشتم "مقدمات" (!).

هر چه که جلوتر رفتم دیدم که به این زودی نمی شود این بحث را جمع کرد.بنابراین سراغ منابعی که قبلاً خوانده بودم یا در حال مطالعه شان بودم رفتم تا با کمک آنها به جمع و جور کردن تیتر پرطمطراق مدیریت خشم بپردازم.

اگر دقت کرده باشید بعد سومین یا چهارمین مطلب بود که یک پی نوشت به بخش اول اضافه کردم و منابعی را که احتمال دادم از آنها استفاده خواهم کرد در آن نوشتم. هر چند که در این چند مطلبی که در این رابطه نوشتم از همه ی آن منابع استفاده نکردم ولی چون احساس کردم که ممکن است در نوشته هایم تحت تاثیر خوانده هایم از آن منابع باشم ،گفتم همه آنها را قید کنم.

به هر حال مطمئنم که در حدود نیمی از مطالب و بخش های مدیریت خشم، به طور مستقیم تحت تاثیر آن منابع بوده ام(که احتمالاً بخش های قابل اتکا تر نوشته ها هستند) و  نیم دیگر حاصل تجربه های شخصی کوچکم و چیزهایی است که از خودم درآوردم (که بخش های غیر قابل اتکای نوشته ها هستند).

 

باور من بر این است که ما انسانها، اگر به دنبال زندگی سالم و سعادتمندانه و رضایتمندانه هستیم، ناگزیریم که به فکر مدیریت کردن صحیح خشم مان باشیم و من هم در همین مسیر قرار دارم.به نظرم می رسد که در طی این مسیر دستاورد های زیادی نصیبمان خواهد شد.

درباره خشم و مدیریت خشم می شود حدود پانزده تا بیست مطلب دیگر هم نوشت(البته فاعل جمله مجهول نیست!). از بررسی دیدگاه های مختلف به خشم گفت. از تفسیر ها و باور های رایج و غلطی که در مورد مدیریت خشم وجود دارند و پایه و اساس درستی ندارند و بیشتر شبیه خرافه و شبه علم هستند. از اینکه چه چیزهایی خشم نیستند و ما ممکن است به اشتباه، آنها را خشم بدانیم.اینکه خشم چه ارتباطی با سایر هیجانات ما دارد. آیا سایر احساس های ما(مثلاً حسد) قابل تبدیل به خشم هستند؟، خشم تحت تاثیر چند مورد از هیجانات ماست و این تاثیر چطور خودش را نشان می دهد، چرا خشم یکی از هفت گناه کبیره است؟ ،اینکه برخی دیدگاه ها در مورد خشم،چگونه بر مسئول بودن ما درباره آن سرپوش می گذارند و القا می کنند که ما در برابر خشم موجوداتی بی اراده و ذلیل هستیم. می توان از وضعیت جامعه امروزمان گفت و به آسیب های ناشی از خشم و پرخاشگری در آن پرداخت، از وضعیت شبکه های اجتماعی و نحوه بروز خشم مان در آنها سخن گفت و الی آخر.

 

اما فکر می کنم ادامه دادن این سلسله بحث ها، هم از حوصله و دانش من خارج است که در حال تمرین نوشتن و وبلاگ نویسی هستم و هم از حوصله ی دوستانی که لطف می کنند و نوشته های من را می خوانند.از طرفی بررسی علمی تر این موضوعات به یک جای علمی تر مانند متمم نیاز دارد. و بر اساس درس هایی که در متمم دیده ام احتمال می دهم قسمت هایی از بحث های علمی این موضوع را در محتواهای آتی متمم خواهیم دید.(هر چند که قبلاً چند درس محدود هم در این زمینه منتشر شده اند).

 

در نهایت امیدوارم دوستان خوبم از بیش از حد ادامه پیدا کردن این سلسله بحث ها تا اینجای کار، خشمگین نشده باشند :)

و به زور و زحمت هم که شده چیز مفیدی از لابلای بحث ها برای خودشان بیرون کشیده باشند.

و من الله توفیق.

 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۰۱:۱۷
سامان عزیزی
جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ق.ظ

چرا یلدا انقدر طولانی شد؟

می دانید چرا یلدا طولانی ترین شب سال شده است؟

چون روز فرصتی می خواست که بیشتر از همیشه در دل شب بنشیند و فکر کند.

به این بیندیشد که چرا ماه هاست پیوسته رو به زوال می رود.

این بود که عزمش را جزم کرد و از صبح خروس خوان فردا، جانی تازه برای رشد گرفت.

 

پی نوشت: البته پشت این ادعا پَیپر هم موجود است! اگر نیاز دیدید تماس بگیرید تا خدمتتان ارسال شود.(لطفاً بین جمع خودمان بماند و این راز را به کسی نگوئید:)

پی نوشت بعدی: صبح بعد از یلدایتان مبارک

 

۱ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۰۴:۴۳
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ق.ظ

سه هزار و پانصد کیلومتر همراه آقا معلم

 

معمولاً فایل های صوتی آقا معلم (محمد رضا شعبانعلی) رو توی خونه یا شرکت گوش میدادم که چیزی تمرکزم رو به هم نزنه. بعضی اوقات هم برای مرور و یادآوری، این فایلها رو داخل ماشین گوش میدادم. حدود یکسالی میشه که فرصتی دست نداده بود تا داخل ماشین ،بعضی از این فایل ها رو مرور کنم اما طی یکماه گذشته برای انجام برخی کارهام باید با ماشین خودم میرفتم سفر.

احتمالاً دوستان متممی بقیه ماجرا رو حدس میزنن.

منم از خدا خواسته، قبل از سفر با محمد رضا هماهنگی های لازم رو انجام دادم (البته محمد رضای توی فایل ها) و برای یک همراهی چند هزار کیلومتری مهیا شدیم.

کمی در مورد عزت نفس با هم صحبت کردیم، زمان زیادی رو صرف گفتگو در مورد انتخاب و تصمیم گیری کردیم، کمی در مورد منابع! و الی آخر.

این سفرم با وجود همسفری مثل آقا معلم سفر خیلی خوب و خاطره انگیزی شد، خلاصه هرچی از خوبی هاش بگم کم گفتم!

یاد حرف های محمد رضا در مورد تجربه دنیاهای موازی بخیر.

 

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۰۰:۱۷
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۴۲ ق.ظ

زندگی یک کمدی است یا یک تراژدی؟

 

پی نوشت: از آنجا که ما انسان ها نه می توانیم فقط فکر کنیم و نه می توانیم فقط احساس کنیم، فکر می کنم حالت سومی هم برای ادامه این جمله متصور است. اینکه  زندگی برای ما ملغمه ای از کمدی و تراژدی است.اما اینکه کدام یک در زندگی ما قدرتمندترند به ما و خیلی چیزهای دیگر بستگی دارد.

پی نوشت بعدی: امیدوارم منو ببخشید که چند روزه دارم پشت سر هم جملات قصار براتون می نویسم. راستش چند روزه با اینکه وقت زیادی هم داشتم ولی حال و حوصله نوشتنم نبود. ان شالله در روز های آتی حرف های بیخودیم رو از سر می گیرم.blush

البته به نیچه هم تفال زدم،ولی جواب نداد:)

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۲
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ق.ظ

گپ میان عقل و احساسم

دیشب و امروز مردم استان های غربی کشور حال خوبی را تجربه نکردند. زمین کمی انرژی آزاد کرد و چون مقیاس ما و مقیاس انرژی او با هم همخوانی ندارند، ناچاریم درد و رنج زیادی را تحمل کنیم.

از خداوند متعال برای کسانی که عزیزانشان را از دست داده اند طلب صبر می کنم و امیدوارم کسانی که صدمه دیده اند هرچه زودتر سلامتی شان را بدست بیاورند.

از دیشب که با برخی اقوام و دوستانم در این مناطق صحبت کرده ام، وحشت و ترس و نگرانی شان بیشتر از خسارت خود زلزله نگرانم کرده است. حال کودکی را که دل نگران خانه شان بود و بعد از رفتن پیش مادربزرگش با تعجب به او گفته بود "مامانی خونه مون خرابِ خراب شد"، تصور می کنم و دلم به درد می آید.

هر چه تلاش می کنم تا احساساتی را که عقلم از آنها عقب افتاده کمی کنترل و مدیریت کنم، موفقیت کمی نصیبم می شود و هنوز هم احساساتم جلوتر از عقلم در حرکتند.با این جمله ی مارسل پروست  که طاهره در وبلاگش نقل کرده،به خودم کمی دلگرمی می دهم که "حس های ما از جهانی و اندیشه ها و نام نهادن هایمان از جهانی دیگرند، می توانیم این دو را هماهنگ کنیم اما از میان برداشتن فاصله شان را نمی توانیم".

 

به هر حال، اینطور پیشامد ها را ما انسان ها به حوادث و اتفاقات غیر مترقبه تعبیر می کنیم در صورتی که برای سیستم طبیعت امری عادی و رو به روال اند.

اما چیزی که دلم می خواهد به خودم و دیگران یادآوری کنم این است که مسائل و مشکلات این زلزله(و موارد مشابه دیگر) فقط محدود به دیشب و امروز نیست. کسانی که صدمه و خسارت به آنها وارد شده، فقط برای دو روز نیاز به توجه و کمک ندارند.هر طور شده می توانند دو روز را بگذرانند اما مشکل از روزها و شب های بعدی بیشتر خودش را نمایان می کند.

می دانم که توانایی مدیریت بحران(و کلاً مدیریت) در کشور ضعیف و فقیر است ولی اگر با حاشیه سازی ها و شایعات و اخبار کذب و هیجان انگیز که معمولاً  کفتار صفتان در صفحات و کانال های شبکه های اجتماعی برای جذب مخاطب و فالوور انجام می دهند همراه شویم، وقت همین مدیران و مسئولانی که باید به این بحران رسیدگی کنند، به جای اصل موضوع صرف موضع گیری و تکذیب و دفاع از خودشان و سازمانشان در مقابل این شایعات و حاشیه سازی ها می شود.

اگر کمکی هر چند کوچک از دستمان بر می آید، بهتر است از مجاری و کانال های تعیین شده انجامش دهیم و بگذاریم آنها کارشان را بکنند.و شاید موثرترین کمک، بعد از این یکی دو روز اول، کمک های نقدی به موسسات و سازمان هایی باشد که متولی بازسازی های پس از سانحه هستند و ممکن است بتوانند به روشی اصولی آن را در اختیار مردم حادثه دیده قرار دهند.

به هر حال صرفاً برای درد دل کردن آمده بودم که به نصیحت منتهی شد!.شما همان را هم درد دل در نظر بگیرید.

 

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۵
سامان عزیزی
سه شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ق.ظ

کالباس خورید یا قورمه خور!

بودن در طبیعت،همیشه یکی از لذت های زندگی ام بوده است.معمولاً هم مکان هایی را برای رفتن ترجیح میدهم که بکر و دست نخورده باشند.مردم به آنجا رفت و آمد زیادی نداشته باشند.کمتر پا خورده باشد و از گندکاری های ما انسانها تا حدی مصون مانده باشد. همیشه هم لازم نیست جای دوری باشد، احتمالاً با کمی تلاش و بررسی می توانیم در اطرافمان چنین جاهایی پیدا کنیم.

یکبار که جای پرت و زیبایی در کنار دریا نشسته بودم و فکر می کردم مسیر کسی به آنجا نخورد(زهی خیال باطل!) برای مدتی نسبتاً طولانی همانجا ماندم (تقریباً به اندازه ای که یک قورمه سبزی خوشمزه جا بیفتد!). در این فاصله حدود ده الی پانزده گروه دو سه نفره آمدند و رفتند و من که کم کم متوجه شده بودم که باید قید تنهایی و لذت بردن از دریا را بزنم، بیشتر توجه ام را متوجه آنها کرده بودم.البته چاره ی دیگری هم نداشتم!

اول چند نفری آمدند و متین و آرام چهار پنج دقیقه ای دریا را نگاه کردند،عکس گرفتند و به سرعت رفتند.

گروه بعدی که صدای آهنگ های گوشخراششان جلوتر از خودشان می آمد سر رسیدند و به محض رسیدن یکی از آنها بیرون پرید و با چنان ذوقی گفت"عجب جای قشنگی" که من فکر کردم این یکی دیگر تا شب ماندگار است. بعد از چند ثانیه چوب دستیِ عکس بیاندازشان را در آوردند و از زوایای مختلف و با ژست های محیرالعقول چند عکسی گرفتند و با همان سرعت و سر و صدا دور شدند.

گروه بعدی آنقدر آرام آمدند که من در ابتدا اصلاً متوجه آمدنشان نشدم.ریش داشتند و جدی به نظر میرسیدند!.با خودم گفتم اینها دیگر اهل سلفی گرفتن نیستند ولی در کمال تعجب دیدم که تعداد سلفی هایشان و البته ژست های محیرالعقولشان از گروه قبلی بیشتر است و حتی با سرعت عمل به مراتب بالاتری کارشان را بلدند.

گروه های بعدی هم تقریباً همین حال و روز را داشتند.

از همان اول،فقط یک مادر با فرزند خردسالش ماندگار بود و به نظر میرسید دارد از دریا لذت می برد. بچه مشغول آب بازی بود و مادر در کنارش نشسته بود. فاصله زیادی با من داشتند و من هم با همین خیال خام پرونده این گروه را بسته بودم تا اینکه کاشف به عمل آمد که بعله مادر در تمام مدت سر در گریبان موبایلش فرو کرده بوده و دریا را صرفاً به عنوان دستیار و پرستار کودکش در نظر گرفته بود که دلبندش را سرگرم کند و مزاحم ایشان نباشد.

۱ نظر ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۱:۰۰
سامان عزیزی