زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۷ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ق.ظ

اعتراف به فکری اشتباه برای من

پیش نوشت بیربط: ظرف یکساعت گذشته حداقل سه بار از واژه اعتراف استفاده کرده ام و با تیتر این مطلب می شود چهارمی(جهت اطلاع روانکاو درونم!)

 

اصل مطلب:

مدتیست دارم به این فکر میکنم که یک دسته جدید به طبقه بندی موضوعی ام اضافه کنم:  کتاب هایی برای نخواندن.

می خواستم کتاب هایی را که خوانده ام و از نظرم ارزش خواندن نداشته اند معرفی کنم. فارغ از معروف بودن یا نبودنشان.پر فروش بودن یا نبودنشان.فارغ از هر چیزی غیر از نظر خودم.

می خواستم معرفی شان کنم و توضیح بدهم که چرا ارزش خواندن ندارند. شاید جلو اتلاف وقت انسان دیگری را گرفتم و الی آخر (این الی آخر در اینجا به معنی سایر مزیت هایی است که می توانم برای توجیه کارم بتراشم)

بعد از مدتی، دلایلی پیدا کردم که نباید این کار را بکنم. از میان آن دلایل ،شاید بد نباشد این یکی را بگویم :

هنوز به اندازه ای کتاب نخوانده ام که به خودم اجازه چنین کاری را بدهم.

 

پی نوشت: تعیین این "اندازه" هم برای خودش معضلی است.به نظرم یکی از مهمترین فاکتور های تعیین این اندازه، در این فقره، زمان است.شاید بهتر بود می گفتم "افق زمانی". همان افق زمانیِ تفکر سیستمی.

و احتمالاً افق زمانی این اندازه، بزرگتر از افق زمانی عمر من باشد!

پی نوشت بعدی: فکر میکنم، معرفی "کتاب هایی برای خواندن" هم، از زیر تیغ آن دلایلم گریزی نداشته باشند، ولی چه کنم که دلم کوچک است و نمی تواند در این مورد،سلبی فکر کند!

 

۱ نظر ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۳
سامان عزیزی
يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۷ ب.ظ

"بنمای رخ" با خطی زیبا

 

پی نوشت: خط زیبا هم نعمتی است که من بهره زیادی از آن نبرده ام.اما خداوند لطف کرد و نعمت لذت بردن از تماشای خط زیبا را از من دریغ نکرد. این خط نوشته از کارهای فهیمه مهدیان است. به مرور کارهای دیگری از او را اینجا خواهم گذاشت.گفتم شاید شما هم از دیدن خطی زیبا خوشحال شوید.

راستی هشتم مهر ماه هم در تقویم ما، به عنوان روز مولانا نامگذاری شده است.کسی که در طول زندگی ام وقتی به سراغش رفته ام، بارها حالم را خوب کرده است.

 

 

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ق.ظ

تفالی به نیچه!

دیوان حافظ به دست گرفتن و تفال زدن(tafa ol) در فرهنگ ما بوده و کم و بیش هست. فکر میکنم این کار را بیشتر از دو یا سه بار انجام نداده باشم، آن هم برای سرگرمی. دو سه بار را هم، برای احتیاط گفتم وگرنه فقط یکبارش را به یاد دارم.نه الزاماً به این دلیل که دوست نداشتم،بیشتر به این دلیل که فراموش کرده بودم که گاهی می شود به حافظ هم تفالی زد!

فکر می کنم اوایل دوره راهنمایی (کلاس ششم الان) بودم (انصافاً نظام آموزشی ما هر چه کم و کسر داشت،یک فایده خوب هم برایمان باقی گذاشت. نمی دانم اگر وقتی می خواهیم به گذشته و کودکی مان آدرس بدهیم، اگر از سال های تحصیلی استفاده نمی کردیم باید چه کار می کردیم!. این همه از نظام آموزشی مان گلایه می کنیم،گفتم این بار کمی تحویلش بگیرم!). یک شب پدرم دنبال شعری میگشت که چیز زیادی از آن در خاطرش نمانده بود ،مخصوصاً اول و آخر بیت را!. من هم از سر شوخی گفتم بگذار تفالی بزنم و برایت پیدایش کنم. چشمهایم را بستم و به رسم فالگیران کمی بازی درآوردم و صفحه ای را باز کردم. "جل الخالق!"، یکراست رفته بودم سراغ همان شعر گمشده پدرم.

برای اینکه مطمئن شوم که این استعداد خارق العاده را دارم یا نه از پدرم خواستم شعر دیگری انتخاب کند تا برایش پیدا کنم، البته با همان روش جل الخالق. این بار، دیگر داغیِ مغزم فروکش کرد، چون داستان خوشایند توانایی خارق العاده اش را در عرض چند دقیقه نابود کرده بودم. (دارم به این فکر می کنم که اگر فاصله تصمیم و عمل با نتایج و پیامد های آن، همیشه آنقدر کوتاه بود،مغز فرصتی برای داستان سازی پیدا نمی کرد و  دیگر  از بسیاری از خطاهای تصمیم گیری مان هم خبری نبود!)

 

 

ظاهراً این میل به تفال زدن هنوز در من مانده است  و فقط ظاهرش عوض شده. چند کتاب در کتابخانه ام دارم که چند بار آنها را خوانده ام، اما هر از گاهی سراغ یکی از آنها می روم و به سبک تفالی(به سکون "ی" بخوانیدش)، صفحه ای باز می کنم و می خوانم و کمی در مورد خوانده هایم فکر می کنم.

چنین گفت زرتشتِ نیچه یکی از این کتاب هاست.امشب سراغش رفتم و صفحه ای از آنرا باز کردم و خواندم. بعد با خودم فکر کردم که " برادر من،حالا که وبلاگی داری و توش می نویسی،از این تفال هات استفاده کن که وبلاگت بروز بشه!". این بود که گفتم نتایج تفال امشب را خدمت شما هم عرضه کنم:

 

"همچون باد باشید آن گاه که از غار کوهستانیِ خویش برون می جهد. او می خواهد به نوایِ نایِ خویش برقصد و دریاها در زیرِ ضربِ گام هایش می لرزند و می جهند.

آن که خَران را بال می دهد و ماده شیران را می دوشد. درود بر چنان جانِ نیکِ بی عنان که بسان طوفان بر تمامیِ امروز و تمامی غوغا فرا می رسد.

آن که دشمنِ همه ی تاجِ خار بر سران است و سر به جیب فروبردگان و همه ی برگ های پژمرده و گیاهانِ هرزه.درود بر چنان جانِ وحشی،نیک،آزاد و طوفانی، که بر مرداب ها و محنت ها چنان می رقصد که بر روی چمن!

آن که بیزار است از هرزه سگانِ غوغا و همه ی زاد-و-رودِ ناسازِ محنت آلودِ آنان. درود بر آن جانِ آزاده جانان، طوفانِ خندانی که در چشمانِ همه ی سیاه بینان و دُمل آگینان غبار می دمد.

ای انسان های والاتر! بدترین چیز در شما این است که همه چنان که باید رقص نیاموخته اید. رقصی از روی خویشتن به فراسوی خویشتن! چه باک از این که شما ناکام گشته اید!

 

هنوز چه ها که می توان کرد! پس بیاموزید که بر خویشتن از فراسوی خویشتن خنده زنید! برکشید دل های خویش را، ای رقّاصانِ خوب.بالا و بالاتر! و خوب خندیدن را از یاد مبرید.

برادران، این تاجِ مردِ خندان، این تاجِ گُلِ سرخ را من به سوی شما می افکنم.من خنده را مقّدس خوانده ام.ای انسان های والاتر، خندیدن بیاموزید."

 

از چنین گفت زرتشت نیچه.ترجمه داریوش آشوری.

 

۱ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۶
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ب.ظ

دخترم میخوای چه کاره بشی؟

برخی اوقات که برخی از خبر هایی را که برایم مهم هستند می خواهم پیگیری کنم، از چند رسانه مختلف استفاده می کنم. دیروز تصمیم گرفتم که یک خبر را از "بیست و سی" هم پیگیری کنم که الحق نقش اخبار "کانال یک" دوران نوجوانی ما را به خوبی و به شیوه ای توسعه یافته تر بر عهده گرفته است!

میان نوشت: یادم افتاد که یکی از مشتریان ما، چند سال پیش برای فروش یکی از محصولاتش به چه زیبایی ای از برند "کانال یک" استفاده کرده بود. ایشان برای تضمین اثر گذاری محصولش، که یک ترکیب گیاهی آرامبخش بود، به مراجعش گفته بود : یک قاشق از این محصول رو بخوری،تضمین میکنم در آرامش کامل میتونی یک ساعت،پیوسته، کانال یک نگاه کنی!

بگذریم.هم از خبری که میخواستم پیگیری کنم و هم از کانال یک جدید و قدیم.

قبل از خاموش کردن بیست و سی، دیدم که خبری در مورد شروع سال تحصیلی کلاس اولی ها پخش میکند .گزارشگر که به میان کلاس اولی ها رفته بود، از حس و حال بچه ها میپرسید. بعد از ابراز احساسات چند تا از بچه ها، سراغ دختری رفت که گریه میکرد و اشک هایش همینطور روان بود. چند سوال از او پرسید:

+دلت برای مامانت تنگ شده؟

_آره

+دلت میخواد درس بخونی؟

_آره

+میخوای چه کاره بشی؟

_انگشتر فروش 

 

راستش را بخواهید فکر میکنم می توانم چند ساعتی در مورد کلاس اولی ها و جواب آخر این دختر دوست داشتنی حرف بزنم و احتمالاً نق. از نظام آموزشی افتضاحمان بگیرید تا خاموش کردن خلاقیت و شوق کودکانمان توسط ما و جامعه. ولی چیزی که برایم لذتبخش بود این بود که آن دختر در جواب سوال آخر نگفت :دکتر یا مهندس یا هر جواب کلیشه ای دیگری که ما برایش ساخته ایم. گفت انگشتر فروش.

پی نوشت: ممکن است کسی بگوید : خوب این هم کلیشه ی دیگری است که ممکن است ما برایش ساخته باشیم. ولی با این وجود هم به دلایل بسیاری،من باز هم خوشحالم!

 

 

۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۲۱
سامان عزیزی
جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ق.ظ

در آن نفس که بمیرم

 در دوران دبیرستان،دو یا سه بار گلستان سعدی را خوانده ام.ولی خواندن غزلیات سعدی برایم دشوار بود و از طرفی زیاد نمی توانستم با غزلیاتش ارتباط برقرار کنم. اما زیباترین غزل سعدی برای من همیشه این غزل بوده است.همیشه با خواندنش احساس شور و لطافت می کنم که برای منی که از لطافت روحی کمی بهره برده ام غنیمتی است.این بود که گفتم آنرا اینجا هم به اشتراک بگذارم.امیدوارم شما هم همانقدر لذت ببرید.بلکم بیشتر.

 

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

 

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

 

 

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۹
سامان عزیزی
دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۶ ق.ظ

هنر تشخیص اولویت ها

این روزها بحث تشکیل کابینه دولت، داغ است و به لطف (یا قهر!) شبکه های اجتماعی، این بحث به لایه های مختلف جامعه هم کشیده است.

بحثی که از چهار سال پیش به قبل، تقریباً برای اکثریت مردم بحثی نامأنوس بود. اینکه آیا کشیده شدن این بحث ها به سطح جامعه، مناسب یا نامناسب است موضوع الان ما نیست و فکر می کنم نمی توان به سادگی در مورد آن نظر داد.

دوستی دارم که با شور و هیجان خاصی مشغول تحلیل سن کابینه دولت بود. میگفت میانگین سنی دولتها از 41 سال در دوره آقای هاشمی به 45 سال در دوره آقای خاتمی و 49 سال در دولت بعدی و در نهایت به 57 سال در دولت آقای روحانی رسیده است. میگفت من و بسیاری از تحلیل گران و درصد قابل توجهی از رأی دهندگان (حالا نحوه محاسبه این درصد ها بماند!) از آقای روحانی کابینه جوانتری را مطالبه می کنیم. و توضیحاتی در مورد خوبی های جوان گرایی در مدیریت کشور.

 

داشتم فکر میکردم که ما وقتی از شدت تشنگی صدایمان در نمی آید، اگر به آبادانی ای برسیم،اولین چیزی که سراغش می رویم چیست؟ احتمالاً آب!

جالب است وقتی پای نیازهای طبیعی و غریزی مان وسط است، همان غریزه مان اولویت ها را تشخیص می دهد ولی نمی دانم چرا وقتی به امور غیر غریزی می رسیم، این قوه تشخیص مان سرش را به ناکجا میچرخاند.

فکر می کنم همه ما به تمرین بسیار بیشتری برای کسب هنر تشخیص اولویت ها نیاز داشته باشیم و به نظرم برای رسیدن به حالت هایی بهینه از تشخیص اولویت ها، ناگزیریم سیستمی فکر کنیم (یعنی تفکر سیستمی را بفهمیم)

جوان گرایی خوب است(با همه مزایایش برای حال و آینده کشور) ولی اولویت آن از کارآمدی بالاتر نیست.از شایسته سالاری و تخصص بالاتر نیست.از کاردرستی بالاتر نیست و الی آخر.

هر چند که جوان گرایی با هیچکدام از موارد بالا منافاتی ندارد یعنی می توان جوانی کارآمد،شایسته،متخصص و کاردرست را هم تصور کرد ولی بحث من در مورد موضع و مطالبه ماست. اینکه صدای کدام اولویت مان را بلند تر می کنیم.

 

پی نوشت:البته آن دوستم در تحلیلش فراموش کرده بود به این مسئله فکر کند که نسل اول انقلاب که میانگین سنی شان در کابینه اول 41 سال بود با گذر زمان پیر می شوند و کم کم میانگین سنی شان بالاتر می آید! 

پی نوشت بعدی: شاید لازم باشد در برخی مسائل کمی از داغی مان کم کنیم و سرد فکر کنیم.

 

 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۶
سامان عزیزی
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۶ ق.ظ

میکروب شهرت

هر چه بیشتر به رفتار و گفتار دونالد ترامپ (به عنوان یک شخص و نه الزاماً رئیس جمهور آمریکا) نگاه می کنم، اعتقادم نسبت به اینکه شهرت(و قدرت-که در اینجا بحثمان صرفاً در مورد شهرت است) برای عده ای از انسان ها، مانند میکروب است، بیشتر می شود.

از آنجا که ما انسان ها، موجوداتی غیر منطقی هستیم و خطاهای فاحش شناختی داریم، در بسیاری از ارزیابی هایمان در مورد شهرت و افراد مشهور، تا حد زیادی دچار کوری می شویم.

بنابراین فکر میکنم این میکروب شهرت برای عده ای از شهره ها (و نه همه افراد مشهور) می تواند بسیار خطرناک باشد. یعنی هم برای فرد مشهور میکروب مهلکی است و هم برای مردمی که آن فرد نزدشان مشهور است.

امیدوارم محققان حوزه سلامت هر چه سریعتر بتوانند دارویی ضد میکروبی برای این میکروب مهلک بیابند چون من امیدی به داروهای قدیمی تر ندارم و فکر میکنم این میکروب جهش یافته، به دلیل استفاده بی رویه از ضد میکروب های پیشین، نسبت به همه داروهای قبلی مقاوم شده است.

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۶
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۰ ب.ظ

رسانه

چند ماه پیش این تصویر را در جایی دیدم و از ظرافتی که در آن به خرج داده شده خوشم آمد . 

 

ذکر دو نکته در مورد این تصویر ضروری به نظر میرسد :

1-این تصویر به این معنا نیست که حتماً همه رسانه ها مصداقی از این تصویرند، بلکه به این معناست که همه رسانه ها می توانند مصداقی از این تصویر باشند.

2-فکر میکنم مغز و ذهن تک تک ما (با کانتکست و زمینه ی باورها و عقاید و پیش فرض ها و خطاهای ذهنی ما) می تواند به سادگی جای صفحه نمایش آن دوربین موجود در تصویر قرار گیرد. بنابراین عاقلانه تر است که نسبت به صفحه نمایش مغز و ذهنمان آگاهی و هوشیاری بیشتری نشان دهیم تا به صفحه نمایش رسانه ها.

این صفحه نمایش ذهن ماست که در کنترل و اختیار ماست نه صفحه نمایش رسانه ها.

 
۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۰
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۶ ب.ظ

رفتار ما و تاثیر آن روی سطح اعتماد اجتماعی

چند وقت پیش همراه همسرم داشتم توی اتوبان چمران رانندگی میکردم. قسمتهایی از اتوبان ترافیک روانی داشت و هر از گاهی ترافیک سنگین میشد.

داشتم با سرعت 80کیلومتر (خواستم بگم با سرعت مجاز می راندم!) رانندگی میکردم که از دور متوجه شدم که ترافیک سنگین شده و سرعتم رو پائین آوردم و پشت سر یکی از ماشین ها توقف کردم. همین که وایسادم از آینه عقب دیدم که یک ماشین با سرعت زیادی داره نزدیک میشه و در همین حین همه قوانین سرعت و شتاب در فیزیک دبیرستان برایم مرور شد! و هرجور حساب کردم دیدم که حتماً می خوره به ما. 

هیچی دیگه، اومد و محکم خورد به ما!. بعد از چند ثانیه پیاده شدم و دیدم سرنشین های اون ماشین هم پیاده شدن و خودشون هم به شدت ترسیدن. بعد از اینکه مطمئن شدم کسی صدمه ندیده، بهشون گفتم که بریم کنار وایسیم که ترافیک رو سنگین تر نکنیم.

سرنشینان اون ماشین که سه تا جوان هجده نوزده ساله بودن قبول کردن و رفتیم کنار اتوبان وایسادیم. ساعت حدود یازده شب بود و من سپر عقب ماشینم رو که چک کردم، بجز ترکی که برداشته بود متوجه چیزی نشدم. راننده اون ماشین گفت که هر طور شما میگین عمل کنیم.اگه میخواین بگین افسر بیاد یا اینکه خودمون بر سر خسارت توافق کنیم. گفتم خسارت زیاد نیست و اگه شما موافقین به افسر زنگ نزنیم که ممکنه زیاد معطل بشیم. میخواست مدارک ماشینشو به من امانت بده که بعداً قرار بزاریم و ماشینو ببریم تعمیرگاه، که من گفتم لازم نیست، همون شماره تماستو بدی کافیه.

شماره ها رد و بدل شد و من فردای اون روز برای هماهنگی تماس گرفتم و ایشون گفتن که ماشین خودمو آوردم تعمیرگاه و تا یک ساعت دیگه خودم تماس میگیرم. چند ساعتی گذشت و هنوز خبری ازشون نشده بود. دوباره تماس گرفتم و همون جواب قبلی رو گرفتم. راه افتادم سمت خونه و سر راه ماشین رو بردم که چندتا تعمیرکار میزان خسارت رو برآورد کنن. برخلاف تصور من که فکر میکردم فقط سپر خسارت دیده و احتمالاً با حدود دویست هزار تومن درست میشه، اونها همگی خسارتی حدود یک میلیون برآورد کردن چون هر دو شاسی ماشین ضربه خورده بود و من متوجه اون نشده بودم.

بعد از اینکه رسیدم خونه مجدداً تماس گرفتم و ماجرا رو بهشون گفتم و پیشنهاد کردم از بیمه ماشینشون استفاده کنن. قرار شد روز بعد دوباره با هم هماهنگ کنیم. خلاصه سرتونو درد نیارم ، هنوز هم داریم هماهنگ میکنیم!

بعد از چند روز هماهنگی و چند بار تماس، تازه متوجه شدم که ایشون کلاً قصد ملاقات و پرداخت خسارت ندارن و من هم که هیچ آدرس یا نشونه ای ازشون نداشتم، تصمیم گرفتم کار تعمیرات ماشین رو انجام بدم و الی آخر.

 

احتمالاً اتفاقات این چنینی در فضای جامعه برای همه ما پیش اومده باشن و به احتمال زیاد دوباره هم پیش خواهند آمد. این اتفاقات تا حدی اجتناب ناپذیرند اما مسئله مهمی که این وسط وجود داره، نوع رفتار ما با دیگران و تاثیر این رفتارها در ساختن مدل ذهنی جامعه ست.

همه ما میدونیم که قسمت اعظم سرمایه اجتماعی در هر جامعه ای مستقیماً به سطح اعتماد در اون جامعه بر میگرده، بنابراین همه ما در قبال ساختن این اعتماد مسئولیم و همه رفتارهای ما در ساختن اون موثرند.

راستش رو بخواین، توی این ماجرا، نه خراب شدن و عقب افتادن کاری که اون شب داشتم و نه خسارتی که به ماشین نو و آب بندی نشده م وارد شد ناراحتم نکردن، حتی بدقولی های اون راننده هم خیلی ناراحتم نکرد چون ممکن بود معذوریتی داشته باشه و من ندونم، ولی مسئله ای که خیلی ناراحتم میکنه اینه که رفتار ها و بی مسئولیتی های اون راننده باعث میشه که اگر دفعه بعدی اتفاق اینچنینی ای برام بیفته، کمتر میتونم به طرف مقابلم اعتماد کنم. همین برخورد ناشی از بی اعتمادی من، باعث خواهد شد که نفر بعدی مقابل هم رفتاری ناشی از بی اعتمادی با نفر بعدی داشته باشه و در نهایت همگی ما در شکل گرفتن این چرخه افزایشی بی اعتمادی نقش داریم.

وقتی بی اعتمادی بر جامعه ای حاکم بشه، هزینه های پیدا و پنهان زیادی (ممکنه حتی تصورش رو نتونید بکنین که چقدر هزینه های سرسام آوری است) به همه اعضای اون جامعه تحمیل خواهد شد. کوچکترینش کند شدن فوق العاده زیادِ مراودات و تبادلات در تجارت و اقتصاد خواهد بود.

اگر عمر و فرصتی باقی بود، در آینده در مورد هزینه های بی اعتمادی در سطح جامعه بیشتر خواهم نوشت.

 

پی نوشت: سعی خودم رو میکنم تا این اتفاق و برخی اتفاقات مشابه رو نادیده بگیرم و باز هم به نفر بعدی اعتماد کنم، شاید کار کوچک و کم ارزشی باشد و اطرافیانم از اون به ساده لوحی تعبیر کنن، ولی به این امید این کار رو میکنم که حداقل باعث شکستن یکی از حلقه های بیشمار بی اعتمادی در جامعه م بشم. (البته کمی هوشمندانه تر!)

مطلب مرتبط:

بی اعتمادی،مالیاتی پنهان و سنگین برای جامعه

 
۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۶
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ق.ظ

در آرزوی تغییر

ماهاتما گاندی جمله ی بسیار زیبایی داره که میگه:

Be the change that you wish to see in the world

 ترجمه تحت الفظی نه چندان دقیقش میشه:

تغییری باش که آرزو داری در جهان ببینی.

فکر میکنم زندگی گاندی، تجسمی از همین جمله ایه که خودش گفته.

 

دوست دارم چندتا تفسیر از معنای این جمله برای خودم داشته باشم:

 

-اگه میخوای چیزی رو تغییر بدی باید از خودت شروع کنی

گه میخوای یک روز تصویر مطلوب دنیا از نظر خودت رو ببینی، باید خودت مصداقی از اون تصویر مطلوب باشی

-اگه نمیتونی مصداقی از تصویر مطلوبت باشی، آرزوی دیدن تصویر مطلوبت رو فراموش کن (میدونم محتواش با جمله قبلی یکیه،محض تاکید بیشتر به خودم عرض کردم!)

-به جای نقد، عمل کن

-یا اقدام کن یا خفه شو

-...

 
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۴
سامان عزیزی