زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۷ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۷ ب.ظ

زنده باد وزیر مخابرات

چند ماهی است که تلاش کرده ام کمی دقیق تر به تصمیمات دولت نگاه کنم(البته بیشتر برای سرگرمی! و نه تحلیل و تصمیم گیری برای زندگی و کسب و کارم. چون در شرایط و بستر اقتصادی و اجتماعی حاضر(حاضر یعنی از زمانی که یادم می آید) غالباً سعی کرده ام تکیه ام روی خودم باشد تا محیط). برخی تصمیمات دولت(که متاسفانه بسیار کم هم بوده اند) به نظرم تاحدی مثبت و مفید بوده اند و بسیاری تصمیمات و اقدامات و واکنش هایش(باز هم متاسفانه) مثل دولت های پیشین که همه در حال نقدشان بوده ایم، بودند.

به هر حال سرگرمی جالبی است پیدا کردن چند سوزن در انبار کاه!

چند روز پیش، وزیر ارتباطات(همان مخابرات سابق)، پس از اعتراض کسبه علاالدین ،لیست شرکت های وارد کننده موبایل را که طی ماه های اخیر، ارز دولتی دریافت کرده اند منتشر کرد.

یعنی همان کسانی که با ارز دولتی موبایل وارد کرده اند ولی با ارز آزاد فروخته اند.

همان کسانی که هم از آخور خورده اند و هم از توبره.

قصد نق زدن به ساختار و سیستم موجود را ندارم و اینکه اگر زودتر منتشر می کرد یا دیرتر و غیره بهتر بود یا بدتر. فقط می خواهم بگویم که این اقدام وزیر جوان به نظرم می تواند مصداقی از یک موفقیت کوچک(با همان تعریفِ دکتر محمد فاضلی) باشد.

ای کاش سایر وزارت خانه ها هم از این اقدام الگوبرداری کنند مثلاً وزارت صنعت،معدن و تجارت.

فکر می کنم قدم کوچک و موفقیت کوچکی است در راستای شفاف سازی.چیزی که به نظرم کشور ما در حال حاضر(حداقل در حال حاضر!) شدیداً به آن نیاز دارد. این بود که فارغ از نظر و احساسم نسبت به دولت و وزیرش، حیفم آمد که به سادگی از کنار این اقدام مثبت بگذرم.

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ق.ظ

پول،پول بیشتر،پول بازم بیشتر و از این حرفها!

پیش نوشت: این پست حاوی مطالب پراکنده و بعضاً آشفته و نظرات شخصی در مورد پول است.خودم آنرا در دسته ی مزخرفات قرار داده ام.لطفاً قبل از مطالعه به این موضوع توجه داشته باشید.

مطالب مرتبط و مفید تری که فکر می کنم به جای این پست می توانید مطالعه کنید:

دن گیلبرت و نگاهی به شادمانی

کارگاه زندگی شاد

سخنرانی دن گیلبرت در تد(راز شاد زیستن)

 


یکی از روزهای اردیبهشت سال هشتاد و یک بود.حدود ساعت شش صبح از خونه زدم بیرون و به جای سالن مطالعه ی کتابخونه عمومی شهر مریوان-که بخاطر هوای خوب بهاری ،یک ماهی میشد با یکی از دوستانم تصمیم گرفته بودیم به جای اتاق خوابمون،اونجا درس بخونیم و برای کنکور آماده بشیم-پیاده راه افتادم سمت دریاچه زریوار. آفتاب تازه دراومده بود و هوای تازه ی صبح رو که با عبور از روی دریاچه، مرطوب و دل انگیز شده بود محکم و عمیق میدادم توی شُش هام و محکمتر هم میدادم بیرون!

چیزی در درونم آزارم میداد و چنان می جوشید که این هوای مرطوب و لطیف هم آرومش نمی کرد.همچنان که به دریاچه نزدیک می شدم، راهمو کج کردم و به سمت کوه پشت دریاچه رفتم.وسط های این کوه بلند یه چشمه ی کوچک و زیبا بود که تصمیم گرفتم خودمو اونجا برسونم.

می خواستم قبل از اینکه ملت سرازیر بشن به دریاچه برای پیاده روی صبحگاهی، جایی رو پیدا کنم که تنهای تنها باشم و دور از هیاهوی شروع روز جدید. یک ساعت بعد کنار چشمه ی کوچکم نشسته بودم و از دور به دریاچه ی خاکستریِ آروم خیره شده بودم.

 

پدر من کارمند بود.بعد از فراز و نشیب های زیادی که در سال های جوانیش طی کرده بود تصمیم گرفته بود که یک زندگی معمولی رو شروع کنه و به کارمند شدن رضایت داده بود. وضعیت مالی خانواده ما یک وضعیت متوسط و معمولی بود. اموراتمون تا حدی می گذشت مثل خیل زیادی از خانواده هایی که دور و برمون بودند.اونطور نبود که هر چیزی که بخوایم برامون فراهم باشه(که چیزهای زیادی هم نمی خواستیم) و اونطور هم نبود که همیشه در حسرت چیزهایی که می خواستیم بمونیم.اگه چیز بیشتری نسبت به چیزهایی که معمول بود می خواستم، معمولاً باید صبر می کردم.اگه چیز کوچکی بود ،گاهاً با پس انداز پول تو جیبی هام می تونستم بهش برسم و اگر چیز گرانتری بود، بابا بعد مدتی معمولاً برام تهیه اش می کرد مگر اینکه مشکلی پیش می اومد یا خواسته با توان مالی ما تناسب نداشت.

چند روز قبل از اون چشمه نشینی بالا!، خیلی اتفاقی متوجه ی موضوعی شده بودم که تا اون زمان از چشمم پوشیده مونده بود یا شاید منِ احمق ناخود آگاه و سبکسرانه چشممو روش بسته بودم.اینکه بخشی از خواسته های ثانویه ی(به تقلید از تحریم های ثانویه بلاد کفر عرض می کنم) ما(من و خواهرم) در طول این سالها به قیمت چشم پوشی پدرم (و گاهی مادرم) از خواسته های اولیه ی خودشون تامین شده بود.

خیلی اتفاقی متوجه شدم که پدرم چهار ساله برای خودش کفش نخریده. دو جفت کفش داشت که یکیش برای زمستون بود(که در سال دو سه ماه استفاده می شد) و یکی برای بقیه ی فصول.تازه فهمیده بودم که چرا بابام انقدر به کفش هاش میرسه و دائماً در حال تمیز کردن و واکس زدنشونه. تازه فهمیده بودم که برای خریدن کامپیوتری که من می خواستم(که اگه بخوام منصف باشم،واقعاً لزومی به خریدنش نبود.کامپیوتر رو در حالی خریدم که تعداد کل کسانی که در مریوان کامپیوتر داشتن به تعداد انگشت های دو دست نمیرسید) از چه چیزهایی گذشته که اگر اختیار تصمیم گیریش با من بود و خبر داشتم هرگز قبول نمی کردم.

پدرم آدم کم حرفی بود .توی رابطه ی من و پدرم بحث پول و بحث های مالی همیشه در حاشیه بودن و بیشتر بحث های ما بجز اتفاقات روزمره حول بحث های مهم تر زندگی(البته از نظر من و پدرم:) می چرخید. گاهی اولویت ها رو هم نادیده می گرفت که در کنار لذت و افتخاری که از این کارش(که فقط من ازش خبر داشتم و همکار نقشه بردارش توی اداره)بهم دست می داد، ته دلم حرصم هم می گرفت که چرا بابام اولویت ها رو تشخیص نمیده.(البته به خیال خودم).

پدرم کارشناس ثبت بود و همراه همکار نقشه بردارش معمولاً توی روستاهای اون مناطق ماموریت می رفتند.منم بارها برای کمک به برداشت و نقشه برداری همراهشون رفتم.هر وقت میدید که کشاورزی توان مالی نداره از حق کارشناسی خودش میگذشت و گاهی همکار جوانترش هم همین کار رو میکرد و کارهایی از این دست که گاهی فشار مالی ما رو بیشتر می کرد.(چند سال پیش بنابر اتفاقی،یک کارشناس ثبت رو در تهران دیدم.وقتی ماشین زیر پاش رو دیدم گفتم عمراً تو کارشناس ثبت باشی!.حتماًشغل دیگه ای هم داری).

بگذریم.دوباره دارم به بیراهه میرم.

از کنار چشمه بلند شدم در حالی که با خودم عهد کرده بودم که انقدر پولدار بشم که خودم و خانواده م هیچ مشکلی رو که بشه با پول حلش کرد احساس نکنن.

در عالم نظر و با توجه نوع تربیتم،باورم بر این بود که پول چیزی نیست که با اون بتونی خوشبختیتو تضمین کنی.بین نزدیکانمون هم کسانی رو داشتیم که شاهدی بودن برای این باور.

تصمیمی که اون روز گرفتم به نوعی پشت کردن به این باور بود.اون روز به این نتیجه رسیده بودم که منحنی پول و خوشبختی چیزی شبیه این منحنیه:

 

گذشت و من رفتم دانشگاه.قرار بود معماری بشم در حد میرمیران(معمار برجسته ایرانی) که با کشیدن چند طرح، به همه ی عددهایی که توی ذهنم داشتم برسم.بعد تارگتم رو بگذارم روی امثال لوید رایت و زاها حدید و فرانک گری.

یک ویش لیست تهیه کرده بودم که عکس خونه ها و ویلاها و ماشین هایی که دوست داشتم بهش پیوست شده بود.حیف که چند سال پیش همه شونو ریختم دور بجز عکس بنز شاسی بلندی که دلم نیومد!.الانم هر چی گشتم عکسشو(که از روزنامه بریده بودم) پیدا نکردم.(مدیونید اگر فکر کنید تحت تاثیر فیلم "راز" و کتابهای آبکی ای که پشتیبانیش میکردن این کار رو کردم:)

 

*

غروب یکی از روز های آبان ماه هشتاد و چهار. چند روزی مسیر میرمیران شدنمو رها کرده بودم و برای تازه کردن دیدارم با خانواده برگشته بودم مریوان.بلیطم ساعت هشت شب بود به مقصد تهران.جمع و جور کردم و بابا منو رسوند ترمینال.نمی دونم از توهم بود یا واقعاً چیز دیگه ای بود، موقع خداحافظی محکم بابامو بغل کردم و ول کنش نبودم.به هر حال راه افتادم و رفتم.صبح لعنتیِ روز بعدش خبر رسید که قلب نازنینِ بابام دیگه توان پمپاژ خونش رو نداشته و ترجیح داده ساکت و آروم سر جاش بمونه.

پدرم ترکمون کرده بود.باورم نمیشد که انقدر زود پشتم خالی شده باشه.ماه های زیادی از این اتفاق گذشت ولی همه ی تمرکز من هنوز هم روی اون خداحافظیِ یکباره از زندگی بود.

وضعیت منحنی پول و خوشبختی در اون دوره و برای من:

*

مسئولیتم سنگین تر شده بود.حالا دیگه غیر از جای خودم باید تا حدی جای پدرمم پر می کردم.نشستم و سعی کردم یک برآورد واقع بینانه از مسیر میرمیران شدنم،داشته باشم.علی رغم اینکه سه نفر از اساتید معماریمون(که خودشون جزو معماران مطرح کشور بودن) امید زیادی بهم داشتن و حظ وافری از طرح هام می بردن ولی طبق برآوردم، نمی تونستم منتظر میرمیران شدنم بمونم. به کار بازرگانی و تجارت علاقه داشتم و فکر می کردم خرده استعدادی هم دارم، این بود که در کنار کار معماری و شهرسازی ،شروع کردم به کار بازرگانی.داخلی و خارجی(با عراق). دو سال بعد کسب و کار خودمونو(همراه دو نفر از دوستانم) استارت زدیم.احساس کردم که این مسیر میتونه مسیر کوتاه تری باشه.منظورم از کوتاه تر، یه مسیر حدوداً پنج تا ده ساله بود،چون مسیر میرمیران شدنم رو پانزده تا بیست ساله برآورد کرده بودم.

کم کم تونستم پول بیشتری دربیارم و با گذشت زمان بیشتر هم میشد.بعد از مدتی متوجه شدم که وضعیت منحنی پول و خوشبختی(یا برای من،همون رضایت) در این دوره از زندگیم می تونه چیزی شبیه این باشه:

به عبارتی، متوجه شدم که نقشی که پول در این دوره از زندگیم داره بازی میکنه اینه که ،در کل نمیگذاره سطح رضایتم از حدی پائین تر بیاد و البته کمکی هم نمیکنه که سطح رضایتم بالاتر بره. انگار توی یه جایی این روند متوقف شده بود و قفل کرده بود.

می تونستم مسائل و مشکلاتی رو از زندگی خودم و خانواده و اطرافیانم کنار بزنم که اگر پول نداشتم یا نمیشد یا به سختی می شد.در واقع حسش مثل حس این بود که یه آدمی کنارت باشه که از نبودنش رنج بکشی ولی در عین حال در کنارش بودن هم حال خوب و خوشی نصیبت نکنه.

*

بعدها که با دن گیلبرت آشنا شدم،فهمیدم که این نمودار یک نقطه ی اوجی هم باید داشته باشه!. یعنی در روند صعودی منحنی در گذر زمان، به یک جایی میرسی که پول بیشتر، بیشترین خوشبختی ممکن رو بهت میده.

گاهی با خودم فکر می کردم که آیا میشه کاری کرد که همیشه در حوالی نقطه ی S باقی بمونی.یعنی قبل از اینکه وارد سرازیری منحنی بشی بتونی کاری کنی که همون حوالی بمونی!

منحنی دن گیلبرت و نقطه ی توهمی S:

مطالعات دن گیلبرت نشون داده که ما باید بین "شادی"  با "شادمانی" تفاوت قائل بشیم.شادی، احساس زود گذریه(مثلاً از چند دقیقه تا حداکثر چند ماه).مثل وقتی که ماشین جدید خریدین و تا مدتی،ممکنه شادی و رضایت زیادی رو تجربه کنید.اما شادمانی احساس ماندگار تریه.شاید بشه گفت رضایت درازمدت.

دن گیلبرت معتقده که ما برآورد غلطی از میزان شادمانی خودمون در آینده داریم.میتونیم شادی رو برآورد کنیم(مثلاً ممکنه بتونیم میزان شادی ای رو که از خرید یه خونه ی رویایی بهمون دست میده برآورد کنیم) ولی برآورد درستی از اینکه چند ماه بعد از خرید این خونه چقدر شادمان و راضی هستیم و اینکه این خونه روی رضایت کلیِ ما از زندگی چقدر تاثیر داشته، نداریم.

بعضی ها معتقدند که تجربه ها نقش بیشتری در شادی و شادمانی ما دارن نسبت به چیزهایی مثل خونه خریدن. به نظر منم درسته ولی فکر می کنم که "تجربه" ها هم از نوسان رنج و ملال در امان نیستند(رنج ناشی از نداشتن چیزی یا تجربه ای و ملال ناشی از تکراری و یکنواخت شدن اون چیز یا تجربه).در واقع ،درسته که در سلسله مراتب شادمان کردن ما در جایگاه بالاتری قرار دارن ولی در اصل مسئله تاثیر قابل توجهی نمیگذارن.

از این غافل گیر کننده تر،تحقیقات دنیل کانمنه که میگه احساس شادمانی ما از زندگی به میزان زیادی وابسته به چیزهاییه که به خاطر میاریم. در واقع خودِ تجربه کردن ها نقششون کمتر از خاطراتیه که بعداً ازشون به خاطر میاریم.

از طرفی مغز ما استاد تحریف کردنه.اکثر خاطرات ما تحریف شده هستن.

در کل میشه گفت که : برآوردمون از آینده و میزان شادمانی و رضایت از اون دچار خطاهای جدی است.از طرفی یادآوری خاطره هامون دچار تحریف و خطاهای زیادیه که این هم در احساس شادمانی و رضایتمون نقش مهمی داره(چه مثبت چه منفی). معلوم نیست این وسط باید دلمون رو به چی خوش کنیم! آیا بچسبیم به زمان حال و فریم های زندگی؟

*

برگردیم به بحث پول.

نکته ای که فکر می کنم در رابطه ی ما با پول خیلی مهمه، اینه که توقع ما از پول چیه؟

همونطور که بالاتر خدمتتون عرض کردم، من توقع خیلی زیادی از پول نداشتم و ممکنه همین مسئله هم باعث شده باشه که منحنی من در یک دوره ای یک افت نسبی رو تجربه کنه.

در مورد قسمت های انتهایی منحنی، نظر من اینه که شیب منحنی ما از جایی به بعد دیگه صعودی نخواهد بود بلکه موازی با محور افقی پیش خواهد رفت. حالا ممکنه با تجربه ها و چیزهای دیگه، که میشه با پول تامین شون کرد به نوسان کردن ادامه بده.یعنی خط صاف نخواهد بود و زیگزاگ به پیش خواهد رفت.

بنابراین منحنی پول-رضایت، تا امروز برای من چیزی میشه شبیه شکل زیر:

سوالی که مدتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده اینه که ،وقتی تاثیر پول در سطح رضایتت شده این مقدارِ کم، آیا ارزششو داشته یا نه؟

نمی تونم به سادگی به این سوال جواب آره یا نه بدم.پول برام مهم بوده ولی هیچ وقت نتوسته اولویتم باشه.از طرفی مسیر پولی ای که طی کردم دستاوردهای جانبی دیگه ای هم داشته که به نظرم از خود پول خیلی با ارزش تر هستن.

در دوره کنونی، که من نمی تونم به سبک زندگی جدِ خوراکجو-شکارگرم برگردم و ببینم سبک اون رضایت بیشتری بهم میده یا سبک های دیگه، و تا حد زیادی در چارچوب های زندگی مدرن گرفتار هستم، سوال مهمتر اینه که نقش و جایگاه پول در این دوره، روی سطح رضایت ما از زندگی چقدره؟ تا چه حد ارزششو داره که روی پول درآوردن بیشتر تمرکز کنیم؟ تا کی باید به این روند ادامه بدیم؟ عوامل دیگه ای که روی سطح رضایت از زندگی تاثیر گذارن چه چیزهایی هستند؟ اثر اونها در مقایسه با پول چقدره؟ و سوالاتی از این دست که من هم هنوز برای تعیین ادامه مسیرم با اونها دست به گریبانم.

گاهی با خودم فکر می کردم که شاید پائین بودن ارزش پول برای من، ناشی از این بود که نتونسته بودم به اون میزانی که می خوام داشته باشم و شاید یکی از دلایلی که قسمتی از زندگیمو صرف پول درآوردن کردم ثابت کردن این مسئله به خودم بوده که می تونم به همون اندازه به دست بیارم ولی در مقابل چیزهای با ارزش تر ازش صرف نظر کنم!

تحقیقات زیادی هستند که نشون دادن انسان های با درآمد بیشتر ،احساس خوشبختی بالاتری رو نسبت به کم درآمد تر ها تجربه می کنن.در مورد جوامع هم همین تحقیق صورت گرفته.یعنی جوامع ثروتمند تر از جوامع فقیرتر خوشبختی بیشتری رو تجربه می کنند(بجز یکی دوتا استثنا مثل هند، که طبیعتاً این استثناها نمی تونن قاعده رو به طور کامل زیر سوال ببرن). اما نکته مهم اینه که این تحقیقات چیزی جز همبستگی این دو متغییر رو به ما نشون نمیدن.در واقع هیچ دلیل مستندی برای این نداریم که پول عامل خوشبختر بودن این انسانها یا جوامع بوده.

 

پی نوشت یک: مطمئناً به این مسئله توجه دارید که در این پست صرفاً در مورد پول صحبت کردیم و به نقش سایر عوامل در احساس خوشبختی و رضایت توجهی نداشتیم.

پی نوشت دو: راستش خیلی حرفهای دیگه هم در این مورد باقی مونده که نتونستم در این پست جاشون بدم.اصلاً نمی دونستم که جای مطرح کردنشون اینجا هست یا نه؟

پی نوشت سه: اگر بخوام یک نتیجه گیری اجباری! از این پست بکنم می تونم بگم که پول مهمه ولی نه اونقدر که ما فکر می کنیم. کاری به تحقیقات ندارم اینو از زندگی خودم میگم. کسی که زندگی در یه زیرزمین خیلی کوچیک در کنار خیل عظیمی از سوسک ها رو تجربه کرده(و ناشاد نبوده) ودر مقاطعی  تجربه زندگی ملال آور به اصطلاح لاکچری رو هم از سر گذرونده. امروز میدونم که نمی خوام پیش سوسک ها برگردم ولی همزمان میدونم که از این زندگی معمولی ای که در حال حاضر در پیش گرفتم هم چیز بیشتری نیاز ندارم.به قول اون دوست فیلسوفمون، چیزهای زیادی در این دنیا هستند که من هیچ احتیاجی بهشون ندارم. فعلاً دارم به این سبک جلو میرم تا ببینم چی میشه! :)

 

۷ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۲
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۲۰ ب.ظ

کتاب را دست دوم هدیه بدهیم

بعضی کتابها هستند، مثل "تاملات" مارکوس اورلیوس، که دلم می خواد تند تند بخونمشون که زودتر تموم بشن و ببینم چیزی برای یاد گرفتن دارن یا نه! (البته به شرطی که برای تحلیل نویسنده در بستر تاریخیش سراغش نرفته باشی)

و بعضی کتابها هم هستند، مثل "جستارهایی در باب عشق" آلن دوباتن، که به زور کتاب رو از خودم دور می کنم مبادا زود تموم بشه و من از لذت مزه مزه کردنش غافل شده باشم.

 

پی نوشت: می دونم حرفهای بالا رو قبلاً هم به نوع دیگه ای زدم ولی خواستم بهانه ش کنم که این پی نوشت رو بنویسم.

چند وقت پیش قرار بود به دیدن دوست عزیزی برم.یکی دو روز قبلش توی کتاب فروشی چشمم به کتاب "تاملات" خورد.تورقی نموده و چند جمله ای را خواندم! و دو نسخه ازش خریدم.یکی برای خودم و یکی برای اون دوستم.اگه امروز بود، هرگز اون کتاب رو به عنوان هدیه نمیخریدم.  و این تجربه ای شد که تا کتابی رو خودم نخوندم به کسی هدیه ش ندم.

اولین بارم بود که کتابی رو نخونده هدیه میدادم ولی پشت دستمو داغ کردم که دیگه از این کارا نکنم.گفتم به شما هم بگم بلکه گمراه نشوید ;)

 

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۰
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۵۶ ق.ظ

خانواده تیبو، رمانی برای بعد از سی سالگی

پیش نوشت: اگر قبلاً به این وبلاگ سر زده باشید، احتمالاً می دانید که خیلی اهل طولانی نویسی نیستم اما برای معرفی رمان خوبِ خانواده تیبو، احساس کردم که بی انصافی بزرگی در حق روژه مارتین دوگار می کنم اگر بخواهم صرفاً در پانصد یا ششصد کلمه جمع و جورش کنم.بنابراین پیشاپیش از طولانی شدن توضیحاتم عذر می خواهم .

 

از زمانی که یادم می آید کتاب ها از بهترین دوستان زندگیم بوده اند.دوستانی که شاید هیچ جایگزینی برایشان نداشته و هنوز هم ندارم.

از بین این دوستان ،با بعضی هایشان صمیمیت زیادی داشته ام و سایرین هم به تناسب شرایط درون و بیرون زندگی ام آمده اند و رفته اند.

طبیعتاً دوست صمیمی گوهر نادری است که مانند لباس نمی شود با کمی چرک شدن آنرا عوض کرد اما فکر می کنم دوستان صمیمی هم تا حدی تابع شرایط درون و بیرون زندگی هستند.مثلاً دلیلی ندارد که دوستان صمیمی دوران دبیرستان من، امروز هم همان جایگاه را داشته باشند.برخی از آنها ممکن است بیشتر بمانند و شاید یکی دو نفرشان همراه همیشگی زندگی ام شوند.

از همین اول بحث به بیراهه رفتم!

خواستم بگویم با اینکه تقریباً در همه دوره های زندگی ام کتابخوان بوده ام اما شاید رمان ها سهمی نزدیک به ده درصد از مطالعه ام داشته اند.

نگاهم به رمان، چیزی سبک تر و کم غنا تر نسبت به کتاب های غیر داستانی بوده است. ولی هر وقت رمان خوب و عمیقی خوانده ام این نگاه تعدیل شده است.

جدای از اینکه ارزش زیادی برای "داستان" قائلم و آنرا ابزاری موثر و کارا در بیان مفاهیم و تفهیمشان می دانم(در کنار همه نواقص آن) و خلق یک رمان را تجربه ای ناب از نمود و نمایش خلاقیت می دانم، امروز معتقدم که برخی رمان ها هستند که می توانند تجربه ی منحصر به فرد و کاملی از زندگی را به خواننده ی صبورشان هدیه کنند طوری که انگار همراه با نویسنده، یک زندگی کامل را پشت سر می گذاری. قدم به قدم رشد می کنی و درگیر تجربه های مختلف می شوی.نگاهت به زندگی دچار تغییر می شود و از دریچه ای تازه به دنیا و مافیها می نگری.

کم کم خودت هم وارد داستان می شوی، اتفاقات مختلف را تجربه می کنی. با آدم های مختلفی برخورد می کنی،قضاوت و تحلیل شان می کنی و شاید بتوانی حال و روزشان را بفهمی.

و اگر نخواهم خیلی در این زمینه روده درازی کنم، می توانم همان نتیجه ی اول را بگیرم: رمان خوب و عمیق می تواند کمک کند که تو یک زندگی را زندگی کنی بدون آنکه زندگی اش کرده باشی!

*

"خانواده تیبو" نام رمانی است که به قلم روژه مارتین دوگار نگاشته شده است.

دوگار(1958-1881)،نویسنده ای فرانسوی است که در سال 1937 برنده نوبل ادبیات شده است.

به نظر می رسد که دوگار ید طولایی در نیمه کاره رها کردن رمان هایش داشته است و چندین رمان را ناتمام رها کرده است اما خوشبختانه "خانواده تیبو" از این رها کردن ها رهایی یافته است.البته در مورد همین رمان هم نزدیک بود اتفاق مشابهی بیفتد.بعد از انتشار چند فصل اول رمان،وقفه ای هفت ساله در کار نوشتن دوگار رخ داد و بعد از این وقفه ساختار کلی داستان در فصل های آخر به کلی تغییر کرد و طرح قبلی برای ادامه رمان به فراموشی سپرده شد.

 

خانواده تیبو، شامل هشت فصل است:

1-دفترچه خاکستری

2-ندامتگاه

3-فصل گرم

4-طبابت

5-سورلینا

6-مرگ پدر

7-تابستان 1914

8-سرانجام

همانطور که عرض کردم،طرح اولیه رمان از فصل شش به بعد دچار تغییرات اساسی شد.حجیم ترین فصل کتاب،فصل هفتم(تابستان 1914) است که در نوع خودش مستند تاریخی تمام عیاری به حساب می آید.

طبیعتاً در نگاه اول و بر اساس دسته بندی ای که اهل کتاب و نشر انجام می دهند، این کتاب در دسته ی ادبیات داستانی قرار می گیرد.اما با مطالعه ی فصل "تابستان 1914" و روایت های واقعی و دقیق دوگار از این برهه تاریخی، به نظرم می توان حدود نیمی از این رمان را در دسته ی ادبیات غیر داستانی(Non-fiction) قرار داد.

فصول اول کتاب بر دوره نوجوانی و جوانی دو شخصیت اصلی داستان-دو برادر به نام های ژاک و آنتوان- تمرکز دارد و در این دوره با شخصیت های دیگری هم آشنا می شویم که جذابیت های خاص خودشان را دارند.به نظرم اگر طرح اولیه دوگار برای این رمان نوشته می شد، در فصل های بعدی شاهد بسط و توضیح و توصیف بیشتری از این شخصیت ها می بودیم(کسانی مانند دانیل،ژنی ،ژیز و نیکول) اما دوگار ترجیح داده که طرح نهایی را به سمت فضای پیش از جنگ جهانی و اتفاقات آن ببرد.

 

این رمان زیبا را مرحوم ابوالحسن نجفی(از مترجمان مطرح کشور) به فارسی ترجمه کرده است و به همت انتشارات نیلوفر، در چهار جلد (2348 صفحه) به چاپ رسیده است.

فکر می کنم ابوالحسن نجفی- که ترجمه ی بسیاری از آثار ژان پل سارتر را هم در کارنامه خود دارد- ترجمه روان و شیوایی از خانواده تیبو انجام داده است.شاید بتوانم بگویم که یکی از ترجمه های بسیار خوبی بوده که از رمان های خارجی خوانده ام.البته چند ترجمه ی دیگر هم از ایشان خوانده ام ولی به نظرم رسید که ترجمه ی خانواده تیبو در مقایسه با آنها یک سر و گردن بالاتر است.

*

راستش را بخواهید تا قبل از مطالعه این کتاب اصلاً اسمی از آن نشنیده بودم و دوگار را هم نمی شناختم.خواندن این رمان را به توصیه ی معلم خوبم مصطفی ملکیان آغاز کردم.

بعد از خواندن این رمان، نمی توانم تعجبم را از ناشناخته ماندن(یا کمتر شناخته شده بودن) روژه مارتین دوگار و خانواده تیبو پنهان کنم.معمولاً کتابهایی که برنده نوبل می شوند حتی اگر محتوای به درد بخوری هم نداشته باشند معروفیت زیادی را تجربه می کنند. طبیعتاً عوامل مختلفی دخیل بوده اند که چنین سرنوشتی برای خانواده تیبو رقم خورده است. هرچند که میزان معروفیت یک کتاب هیچ وقت(البته تقریباً هیچ وقت!) جزو اولویت بندی معیار هایم برای انتخاب نبوده است ولی برایم جالب است بدانم که این کمتر شناخته شده بودن خانواده تیبو فقط در ایران است یا در دنیا هم وضعش همین بوده است.اگر  تکیه ام را فقط بر حدس زدن بگذارم و بر اساس اتفاقاتی که در بازار کتاب ایران افتاده قضاوت کنم، احتمالاً وضعیتش در دنیا هم به همین صورت باشد چون یکی از اولویت های ترجمه کردن های بسیاری از مترجمان ما، میزان معروفیت کتاب در بازار کتاب سایر کشورهاست.

 

 روایت زندگی این دو برادر (آنتوان و ژاک) از دوران نوجوانی و جوانی شان شروع می شود و تا لحظه ای که آنتوان زندگی اش را بعد از درد و رنج طاقت فرسای ناشی از مشکلات ریوی با یک تزریق مرگ آور پایان می دهد ادامه پیدا می کند.

داستان در سال های آغازین قرن بیستم اتفاق می افتد و به سلسله حوادثی که پیش از شروع جنگ جهانی اول می افتد اشاره می کند، سپس وارد سال های جنگ می شود و صحنه های مختلفی از آن را به تصویر می کشد.

از نظر سندیت روایت های دوگار قبل و حین جنگ جهانی،گفته می شود که آنقدر دقیق و مستند است که می توان این بخش های کتاب را به عنوان یک مستند تاریخی در نظر گرفت. بسیاری از نام ها واقعی هستند، تاریخ ها، تیتر روزنامه ها،زمان و محتوای جلسات و کنگره ها و الی آخر.

تقریباً هیچ روایتی را تا این حد دقیق از فضای شروع جنگ جهانی اول نخوانده بودم. هنگام مطالعه این بخش ها با خودم فکر می کردم که این مرد مطمئناً پیچیدگی را به درستی فهم کرده بود که توانسته این چنین جامع و مانع به اتفاقات سلسله وار پیش از جنگ و تاثیر و تاثر آنها بر هم و بر شروع این جنگ بپردازد طوری که برای خواننده ی کم سوادی مثل من که پیچیدگی را در حد ناچیز می فهمد هم قابل تشخیص باشد.

بنابراین یکی از پیشنهادات من برای کسانی که به تاریخ علاقه مندند این است که برای تصویر فضای جنگ جهانی اول و بخصوص دوره های قبل از شروع آن، حتماً سری به خانواده تیبو بزنند.

 

دوگار، هم فضای توده های مختلف مردم و هم مدل تصمیم گیری سران حکومتها را با دقت و ظرافت به تصویر کشیده است.از نگاه اعضا و سران احزاب سوسیالیستی آن دوران نقل های خواندنی ای دارد که به فهم ما از فضای احزاب سیاسی کمک شایانی می کند.

از حمایت ها و تعصب های کورکورانه از یک اندیشه تا حمایت های فرصت طلبانه و منفعت طلبانه، از مخالفت های ناشی از افکار دگم تا مخالفت های دقیق نقادانه، برای همه ی این نگاه ها شخصیت هایی در داستان حضور دارند که با نمودی واقع بینانه این نگاه ها را نمایندگی می کنند.

به نظرم دوگار جنگ را آنقدر با دیدی انسانی تصویر کرده است که برای کسی که تجربه ی جنگ را ندارد می تواند به مثابه تجربه ای نزدیک به واقعیت باشد. فکر می کنم این توصیف ها از تجربه ی دوگار از حضورش در جنگ جهانی اول می آیند و البته نگاه تیز بین و ذهن تحلیلی و عمیقش.

 

رمان های زیادی هستند که ممکن است بستری که داستان در آن به پیش می رود ،زمانه و دغدغه های آن دوران، با بستری که خواننده در حال حاضر در آن زندگی می کند بسیار متفاوت باشد. فکر می کنم سهم قابل توجهی از بستری که خانواده تیبو در آن شکل گرفته را می توان امروز هم متصور شد.چالش هایی که پیش روی توده های مردم و سیاستمداران است، بستری که تصمیم گیری حکومت ها در آن شکل می گیرد، سردرگمی ها و دنیای مبهم پیش رو و بسیاری موارد دیگر.

به همین دلیل است که فکر می کنم خواندن این بخش های کتاب، به جز علاقه مندان به تاریخ به درک هرچه بهتر ما از فضای اجتماعی و سیاسی روزگار مان کمک خواهد کرد.

 

در کنار این داستان قوی و خواندنی از جنگ و ماقبل آن، دوگار به داستان های زندگی شخصی ژاک و آنتوان توجه ویژه ای دارد. این دو برادر که با کمی رقیق کردن تعاریف، می توانم یکی را ایده آلیست و دیگری را پراگماتیست بنامم ،دو مدل ذهنی فراگیر را به خوبی به ما نشان می دهند.

تجربه ها و اتفاقات مختلفی را که در سراسر زندگی این دو برادر می افتد در خانواده تیبو می خوانیم و از دریچه ی نگاه آنها این تجربه ها و اتفاقات را تفسیر می کنیم.

ژاک(که به عقیده من نماینده نگاه ایده آلیستی به زندگی است) جوان سرکشی است که از همان دوران نوجوانی دنبال ایده آل هایش می رود.به افکار و اندیشه های ایده آلیستی، بیش از حد بها می دهد و همه ی زندگی اش را صرف آنها می کند. تعارضات مختلفی در افکار و اندیشه هایش پیدا می کند ولی در نهایت نمی تواند بهای زیادی به آنها بدهد. به دنبال آرمانی می رود که در شرایط خاصی تعارضات درونی آن را می بیند و این تعارضات کشمکشی درونی را برایش رقم می زند که هرگز از آن خلاصی نمی یابد.

نمی تواند یکجا بند بشود و افسار زندگی اش را برآیند این تعارضات که قدرتشان کم و زیاد می شود، در کنترل دارند.سرگشته ای که در تبدیل این ایده آل ها به عمل، سرگشته تر هم شده است.

در جوانی وقتی که با یک تعارض در ارزش هایش مواجهه می شود(گرفتاری بین دو دلبستگی)،ترجیح می دهد همه چیز را رها کند تا لطمه ای به ایده آل هایش وارد نشود.بیشتر زندگی اش را در فرار می گذراند.شاید فرار از تعارض ها و کشمکش های درونی خودش.

 

در مقابل، آنتوان(برادر بزرگتر که پزشک است) زندگی اش را بر محور عملگرایی شکل داده است.سهم بزرگی از زندگی اش را وقف کارش کرده است.اگر با اصطلاحات امروزی بخواهم بگویم، آنتوان سهم زیادی از زندگی اش را برای "پیشرفت" (و با کمی اغماض "رشد") گذاشته است.

در زندگی او حداقل دو نقطه ی عطف می بینیم که شیوه نگاهش به زندگی را دچار تغییرات اساسی می کند.یکی عشق و دیگری جنگ.

زندگی تقزیباً یکنواخت آنتوان آنقدر مسائل مختلف دارد که می شود درس های زیادی از آن گرفت. عنوان این نوشته را هم (رمانی برای بعد از سی سالگی) با الهام از زندگی آنتوان انتخاب کردم . ولی ربط دادن این دو را برای خودتان می گذارم:)

او در چند ماه پایانی زندگی اش(که فصول پایانی کتاب هم به نام همین ماه ها ست) به مرور زندگی اش می پردازد و درس هایی را که از این تجربه ها گرفته برای برادر زاده سه ساله اش می نویسد.در خلال این نوشتن ها نظرات و عقاید تازه ای هم پیدا می کند.دفترچه اش را که "دفترچه راندن اشباح" می دانست به مدد مزایای نوشتن هایش، به معجزه ای در ماه های پایانی زندگی اش تبدیل می شود.

آنتوان تا قبل از تجربه ی عشق و جنگ، آدم دیگری بود.زندگی را خیلی سر راست تر از آن چیزی که بود می دید و فکر می کرد چرخ زندگی روی نظامی دقیق و خطی می چرخد ولی کم کم نگاهش تغییر کرد و به نظر من این چرخش و تغییر مدل، یکی از جالب ترین بخش های کتاب است که شاید تعدادی از خوانندگان(احتمالاً سی ساله به بالاها:) با گوشت و پوست و خونشان آنرا احساس کنند و از آن بیاموزند.

 

در داستان زندگی این دو برادر، همچنانکه در مورد بستر روایت داستان خانواده تیبو عرض کردم، دغدغه هایی مطرح می شوند که هنوز هم دغدغه ی بسیاری از ماست.بحران های تصمیم گیری، رنج هایی که گریبانگیر زندگی ما هستند، مواجهه با مرگ ،بحث کهنه ی تعادل بین کار و زندگی و بسیاری مسائل دیگر که گاهی ممکن است فکر کنید که نویسنده همین دیروز نوشتن کتابش را به پایان برده است.

حاشیه:

اگر قصد ندارید همه ی این رمان چهار جلدی را مطالعه کنید، فکر می کنم خواندن فصلِ "مرگ پدر"، که دوگار در آن به توصیف کشمکش ها، بیم و امید ها، درد و رنج ها ،واقعیت های خود را دیدن و جدال های پدر خانواده(اسکار تیبو) با مرگ می پردازد برایتان خالی از لطف نباشد.

دوگار این جدال و ترس کشمکش ها را چنان به تصویر می کشد که مواجهه ای تمام عیار با مرگ را پیش چشم خواننده مجسم می کند، انگار که در حال تجربه ی آن هستیم.

البته اگر طاقت و حوصله ی خواندن این مواجهه را دارید سراغش بروید چون خواندنش فرسایشی است و خسته کننده!

پایان حاشیه نوشت.

 

قهرمان های دوگار در خانواده تیبو، برخلاف قهرمان های داستایفسکی ،در نهایت بر  ایمان مذهبی تکیه ندارند.البته فکر می کنم راه ژاک و آنتوان در تجربه این مسیر راهی متفاوت است که شاید مصداق های این دو مسیر در زندگی امروز و دوران کنونی هم کم نباشند.

آنتوان با تعارض علم و دین دست به گریبان است و مسیر علم را بر می گزیند و ژاک مسیر دیگری را می رود که واقعاً نمی دانم چه نامی برایش مناسب تر است و ترجیح می دهم نامی برایش انتخاب نکنم.

 

در حین مطالعه ی این رمان، احساس کردم که دوگار و سبک نوشتنش به زندگیِ واقعی بسیار نزدیک هستند.احساس نمی کردم که با خیالپردازی های رمان نویس از واقعیت زندگی فاصله می گیرم و همین موضوع جذابیت داستان را برای من افزایش می داد.منظورم این نیست که از رمان های تخیلی لذت نمی برم ولی احساس کردم سبک دوگار برایم بسیار دلنشین تر است.

روژه مارتین دوگار در مراسم دریافت جایزه نوبلش،عقیده اش را در مورد رمان نویسی چنین بیان می کند(نقل از ویکی پدیا):

«رمان نویس واقعی کسی است که می‌خواهد همواره در شناخت انسان پیش‌تر برود و در هریک از شخصیت‌هایی که می‌آفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که هر موجود انسانی نمونه ایست که هرگز تکرار نخواهد شد. اگر اثر رمان نویس بخت جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگی‌های منحصربه‌فردی است که توانسته‌است به صحنه بیاورد؛ ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان دهنده جهان بینی خاص او باشد. هر یک از آفریده‌های رمان نویس واقعی همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماورای هستی است و شرح زندگانی هریک از این موجودات، بیش از آنکه تحقیقی دربارهٔ انسان باشد، پرسش اضطراب آمیزی دربارهٔ معنای زندگی است.»

 

به نظر می رسد که دوگار به این تعریف و توصیف خودش از رمان نویسی وفادار مانده است و رمان خانواده تیبو هم شاهدی بر این وفاداری است.(البته می شود برعکس هم فرض کرد، یعنی بعد از نوشتن رمان و بر اساس محتوا و ساختار آن، چنین تعریفی ارائه داد!. که به نظرم با شناختی که من از طریق این رمان از دوگار پیدا کردم و بر اساس توصیفی که آلبر کامو از شخصیت او و ویژگی هایش ارائه می کند، این وصله ها به او نمی چسبد).

آلبر کامو توصیف کوتاهی از مارتین دوگار دارد و او را چنین توصیف می کند:(نقل از ترجمه ی منوچهر بدیعی از "روژه مارتین دوگار" نوشته ی آلبر کامو)

"دوگار هیچ گاه به این فکر نیفتاده است که "هیجان انگیزی" می تواند یکی از روش های هنر باشد.او و آثارش با تلاشی صبورانه در گوشه ی انزوا از کار درآمده اند.مارتین دوگار نمونه ی بسیار نادر یکی از نویسندگان بزرگ ماست که هیچ کس شماره تلفنش را نمی داند.این نویسنده در میان جامعه ی ادبی ما وجود دارد و با قوت هم وجود دارد.اما در این جامعه چنان حل شده است که قند در آب.حتی می توان گفت که شهرت و جایزه ی نوبل او را در تاریکی بیشتری فرو برده است. این مرد ساده و اسرار آمیز چیزی از آن مایه ی ایزدی در خود دارد که هندوها درباره ی آن می گویند: هر چه بیشتر از او نام ببرند، او بیشتر می گریزد.

وانگهی در این گریز از خودنمایی،هیچ حسابگری ای راه ندارد.کسانی که افتخار آشنایی با او را دارند می دانند که فروتنی او واقعی است و به حدی واقعی است که غیرعادی می نماید..."

 

فکر می کنم بهترین پایان برای این معرفی،جمله ای باشد که کامو در مورد رمان خانواده تیبو گفته است:

" به هیچ چیز جز بشر یقین نداشتن و دانستنِ اینکه بشر هم چیزِ چندانی نیست، دردی است که سرتاسر اندام این اثر را که با این حال بسیار قوی و پرمایه است فرا گرفته و همین است که آن را تا این اندازه به ما نزدیک می کند"

 


طبیعتاً اگر بخواهم منتخبی از قسمت های مختلف کتاب را اینجا بنویسم ،حداقل باید بیست صفحه از پاراگراف های انتخابی ام را ذکر کنم که بعید است به خاطر پراکندگی محتوای پاراگراف ها، حوصله ی خواندن آنها را داشته باشید.بنابراین از نوشتن آنها صرف نظر می کنم و منتظر می مانم تا اگر دوستانی تصمیم به مطالعه ی این رمان گرفتند و  ابراز تمایل کردند که با خواندن چند پاراگراف با فضای داستان و سبک و شیوه ی نویسنده آشنایی مختصری پیدا کنند،در پست جداگانه ای چند پاراگراف از این رمان را برایشان نقل خواهم کرد.

 

۵ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۶
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۴ ق.ظ

دویستمین پست

همین اول کار لازم است خدمتتان عرض کنم که این پست بعید است چیزی مفیدی برایتان داشته باشد. خلاصه ی این مطلب می شود این جمله:

تصمیم گرفته بودم تا پایان امسال تعداد پست های وبلاگم را به دویست پست برسانم و امروز رسید.خلاص شدم از این تصمیمم! همین.

 


اما بعد.

روزهای اول اسفند سال نود و سه بود که یکی از معلم های عزیزم را دیدم و بعد از کمی گفتگو با هم(و البته کمی خرابکاری از طرف من-مثل خالی کردن کامل یک دلستر لیمو کف ماشین تازه اش-نصفه بستن کمربند ایمنی-و افتضاح هایی از این دست) توصیه کرد که وبلاگ نویسی را شروع کنم و توضیحات مختصری هم برای شیر فهم کردنم و نحوه شروع به کارم داد.

بنده کلاً با وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی بیگانه بودم ولی به این توصیه به عنوان یک دستور نگاه کردم.این بود که چند روز بعد شروع کردم.تا اول امسال(96) هیچ وقت به صورت پیوسته و منظم ننوشتم.دلایل مختلفی داشت که به نظرم مهمترینشان اهمال کاری و کمال طلبی بودند.

از یک طرف آنقدرها قانع نشده بودم که چرا باید وقتم را برای وبلاگ نویسی بگذارم(با خودم میگفتم اگر حرفی داشتی که احساس کردی مفیده در متمم و به تناسب درس ها زده ای) و از طرف دیگر فکر می کردم باید در حد ایده آلی که در نظرم بود بنویسم.(و این جمله ی آقا معلم چقدر برایم دلنشین بود که گفت : استاندارد منطقی تو و هر کس دیگری، دقیقاً همانجاست که هست)

ابتدای امسال با خودم گفتم: ببین یا عُرضه ی عملی کردن این توصیه رو داری یا نداری.اگه فکر می کنی نداری ببوسش و بگذارش کنار و راه خودتو برو.اگرم فکر می کنی داری بسمه الله. دیگه بهانه های احمقانه نیار که هم به شعور خودت توهین نکرده باشی و هم به عزت نفست لطمه نزده باشی و از این حرفها. این بود که قانع شدم و سعی کردم نظمی به وبلاگ نویسیم بدم.

 

فکر می کنم تا قبل از وبلاگ نویسی ام هیچ گاه عامدانه "کمیت" را سرلوحه انجام کاری نکرده بودم ولی برای این کار تصمیم گرفتم که حتماً "کمیت" برایم مهم باشد(و البته این موضوع را از محمد رضا شعبانعلی یاد گرفته ام).گوشم را روی نصیحت های مختلفی که می گفتند بلند نویسی خوب است یا عده ای که می گفتند کوتاه نویسی خوب است بستم.تلاشم را کردم تا برای هر مطلبی ،اندازه ای که فکر می کنم مناسبش است در نظر بگیرم و البته سوگیری ذهنی ام در این زمینه به سمت مختصر و مفید نوشتن بوده و هست.و به نظرم بدون توجه و اهمیت دادن به "کمیت" بعید است بشود برخی عادت ها را(از جمله وبلاگ نویسی) شکل داد.(و البته تا شکل دادنش ادامه دهیم! نه تا ابد)

در این زمینه سعی کردم تا متر های کُمّی محمد رضا را(در این مطلب) رعایت کنم. تا اینجای کار فکر می کنم تا حدی به آن عددها نزدیک شده ام.یعنی دویست پست دارم.یکسال از وبلاگ نویسی منظمم می گذرد و از یکصد هزار کلمه هم خیلی دور نیستم.

بهترین رتبه ی الکسایی که تا الان داشته ام 457 هزار بوده(و حدود یازده هزار ایران)، که به نظرم برای من(که نه علاقه ای به این بازیها دارم و نه سواد درست درمانی در این زمینه) رتبه ی فوق العاده ای است.از طرفی چون این وبلاگ و وبلاگ بسیاری از دوستانم از برکت وبلاگ محمد رضا جان می گیرند، در شش ماه جاری شدن این برکت، این رتبه قابل قبول است.پیش بینی ام برای شش ماه آینده رتبه ای زیر صد هزار بود ولی تصمیم ندارم به این روند ادامه بدهم.

 

امروز فکر می کنم که وبلاگ نوشتن هم کار ساده ایست و هم کار سختی است.

بعضی اوقات آنقدر ایده برای نوشتن داشتم که نمی دانستم کدامشان را بنویسم و برخی شب ها که می خواستم پست جدیدی بنویسم مغزم را سوراخ می کردم تا چیزی برای نوشتن بیرون بدهد.

امسال برای اینکه بتوانم به این هدف برسم از وقت مطالعه ام کم کردم.آمار مطالعه ی امسالم نسبت به چند سال اخیر افت نسبتاً زیادی را تجربه کرد(یعنی بیست کتاب و 8900 صفحه-که بعداً گزارشی در موردش خواهم نوشت).اما در بحث مطالعه ی غیر کتابی نکته ی مثبتی هم در کارنامه امسالم دارم و آن مطالعه ی منظم تعداد زیادی از وبلاگ های دوستانم بود.

برای سال آینده تصمیم دارم وقت مطالعه ام را از وقت وبلاگ نویسی ام پس بگیرم و فکر دیگری برایش بکنم.

 

اگر بخواهم از دلایل و فواید وبلاگ نوشتم گزارشی بدهم می توانم به این موارد اشاره کنم:

- فکر می کنم تا حدی به مفهومی که محمد رضا می گفت نزدیک شده ام، یعنی مدل ذهنی وبلاگ نویس. و به نظرم می رسد که مهمترین دستاورد وبلاگ نویسی برای من همین باشد، بقیه حاشیه اند.

- به نظرم امروز می توانم از افتادن برگ درختی  یا جنبش حشره ای در زیر سنگ هم پست وبلاگی تولید کنم! (این هم دستاورد مهمی است لطفاً دست کمش نگیرید:). هرچند که سعی کردم این کار را نکنم(نه به خاطر خودم، فقط به خاطر شما)

- احساس می کنم وبلاگ نوشتن به من لذت زیادی می دهد. شاید در حد حظ وافر نباشد ولی خیلی کمتر از آن هم نیست.

- فکر می کنم وبلاگ نوشتن هم برای خودم مفید است و هم در نهایت برای اطرافیان و جامعه ام.

- باعث شد که در برخی حوزه ها و موضوعات دقیقتر و شفاف تر از قبل فکر کنم.

- باعث شد در برخی زمینه ها بیشتر یاد بگیرم.

- دوستانی را به سمتم آورد که فکر می کنم دغدغه های مشترک زیادی با هم داریم.

- یکی از بهترین گزینه ها برای تمرین نوشتن بود.

- و الی آخر!

 

امروز می دانم که به این دلایل وبلاگ نمی نویسم:

- برایم مهم نیست که وقتی کسی اسمم را در گوگل سرچ می کند حتماً به اینجا برسد(بحث ارزش گذاری نیست.فقط برایم مهم نیست)

- نمی خواهم رزومه ای حرفه ای و مجلسی تولید کنم (کار من از رزومه سازی گذشته(بخاطر کهولت سن عرض می کنم) و رزومه سازی هم برایم مهم نیست+توضیح داخل پرانتز بالا ایضاً)

- در کل برایم اهمیتی ندارد که صاحب خانه ام یا اجاره نشین. حداقل فعلاً دلیلی برای راکد کردن سرمایه ام برای خرید یک خانه و افتادن در دام نازک کاری خانه ام  ندارم(در واقع برایم اولویتی ندارد)

- قصد ندارم از وبلاگ نویسی پول در بیاورم. ممکن است روزی بدون اراده ی مستقیم من چنین اتفاقی هم بیفتد ولی چون قصدم اینطور است خود به خود در بسیاری از تصمیم هایم برای وبلاگ نویسی تفاوت ایجاد خواهد کرد.

- و از همه مهمتر می دانم که ممکن است این چند موردی که گفتم ناشی از بی سوادی و ضعف شعور در من باشد ولی تا روزی که از نظرم درست باشند پاسخ گوی تصمیماتم خواهم بود! (البته اول به خودم)

 

در این چند صباحِ وبلاگ نوشتن، تلاشم را کردم تا حد امکان ساده بنویسم(که از نظرم بسیار مهم و ضروری است.هم برای خودم و هم برای مخاطبم) و به زبان آدمیزاد.اینکه تا چه حد توانستم به این تعهدم عمل کنم دقیقاً نمی دانم.

می دانم که پست های مزخرف و مهمل زیادی داشته ام(شکست نفسی نیست) و از طرفی پست های خوب و مفیدی هم نوشته ام(این هم خود شیفتگی نیست) و الباقی پست ها هم در نوسانی میان مزخرف و مفید بوده اند.

سعی کردم که سهم پست های شخصی در حد معقولی بمانند. برای بازنشر و نقل قول هم همین کار را کردم. در کل از تقسیم سهم موضوعات نسبتاً راضی هستم.

 

در این مدت وبلاگ نویسی بیشترین تلاشم را کردم که خودم باشم.سعی کردم چیزی را که نیستم و نمی دانم، بَزک نکنم و اینجا به نمایش بگذارم(این بار نه به خاطر شما بلکه به خاطر خودم) و طبیعتاً همه ی آنچه را هم که هستم به نمایش نگذاشتم و نخواهم گذاشت.

هنوز تصمیم قطعی نگرفته ام که چطور ادامه بدهم و فقط از ادامه دادنش مطمئن هستم!

 

در پایان دو تا آرزو برای خودم می کنم: اول اینکه امیدوارم بیش از حد وقت دوستانی را که لطف می کنند و به اینجا سر می زنند تلف نکرده باشم و دوم اینکه امیدوارم تا اینجای کار، محمد رضا از توصیه اش پشیمان نشده باشد.

پی نوشت: مطمئناً آنقدر ننوشته ام که بخواهم از تجربیات و توصیه های من بهره مند شوید، پس لطفاً به این مطلب، صرفاً به عنوان گزارشی پراکنده از تمرینات وبلاگ نویسی نگاه کنید.

 

پی نوشت بعدی: چون این آخرین پست امساله، از فرصت اسفاده می کنم و آرزو میکنم سال پیش رو سالی سرشار از برکت،سلامتی،آرامش و رضایتمندی باشه براتون.

 

۳ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۰۴
سامان عزیزی
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ

تفالی به نیچه (سه)

تفال های قبلی را می توانید اینجا و اینجا مطالعه فرمائید.

*

" زندگی برای چه؟ همه چیز باطل است!. زندگی، یعنی خشت بر آب زدن. زندگی، یعنی خود را سوزاندن و هرگز گرم نشدن."

چنین یاوه سرایی های باستانی را هنوز "حکمت" می دانند و از آنجا که کهنه است و بویِ نا می دهد، بیش تر آنها را پاس می دارند. کَپک زدگی نیز شَرف می بخشد!

کودکان را سزا ست که بگویند از آتش می ترسند، زیرا آنان را سوزانده است!

در کتاب های کهنِ حکمت، کودکی بسیار است.

و آن کس که همیشه "خشت بر آب می زند"، چرا باید از خشت زدن بد بگوید!

پوزه ی چنین دیوانگانی را باید بست!

اینان بر سر سفره می نشینند و چیزی با خود نمی آورند، حتّا اشتهایی خوب! و حال ناسزا می گویند که "همه چیز باطل است!"

امّا برادران، خوب خوردن و نوشیدن، به راستی، هنری باطل نیست! بشکنید،بشکنید، لوح های همیشه ناشادان را!

*

برگرفته از چنین گفت زرتشت نیچه با ترجمه داریوش آشوری.

 

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۱۴ ب.ظ

سور کتاب در چهارشنبه سوری

امروز از میانه ی آتش و دود و ترقه چنین هدیه ای را برای خودم در نظر گرفتم! و الان در اتاقم سوری برپاست.

تا ببینیم به قول آندره ژید، "کی این کتاب ها را خواهیم سوزاند". سوزاندن در آتش ذهن، تا ببینیم خاکسترشان چه خواهد کرد با منش و روش ما.

خلاصه گفتم این سور را با شما هم شریک شوم. باشد که مرا دعا کنید در این سورِ چهارشنبه تان.

 

پی نوشت: در توضیح آن جمله ی آندره ژید شاید این جمله هم کمک کننده باشد: " برای من، خواندن اینکه شن های ساحل نرم است،بس نیست. می خواهم که پاهای برهنه ام آن را حس کنند. به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد بیهوده است".

 

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۱۴
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

گل های نو شکفته ی همسایه

قبلاً در این پست از همسایه های جدیدمان برایتان گفته بودم، گفتم شاید دوست داشته باشید از اتفاقات تازه ای که برایشان رخ داده مطلع شوید.

 


به گزارش سلبریتی دات کام، روز گذشته این زوج خوشبخت صاحب دو نوگل شکفته شدند!

خبرها حاکی از آن است که پدر خانواده، به دلیل اختلافاتی که با مادر داشته، چند روز قبل از تولد فرزندان متواری شده است.

بانو کفتر(مادر خانواده) در مصاحبه ی اختصاصی با خبرگزاری "کی.کی.کجا" متواری شدن همسرش را تکذیب کرد و تاکید کرد که "بین هر زن و شوهری اختلاف سلیقه وجود دارد ولی دلیل نمی شود که این اختلافات باعث سرد شدن کانون گرم خانواده شان شود". بانو کفتر در پایان به این نکته اشاره کرد که همسرش برای یک سفر کاری و کسب روزی حلال ،چند روزی است که مجبور شده از خانواده دور باشد ولی هر روز با هم در تماس هستند و جویای احوال نوشکفته هایشان هستند.

هرچند که "کریم کفتر"(پدر خانواده) در یک رشته توویت از خوشحالی زایدالوصفش از تولد فرزندانشان خبر داده است و حتی عکس پروفایلش را به تصویر عروسی شان تغییر داده، اما به نظر می رسد اختلافات عمیقی بین این زوج معروف بر سر نامگذاری نوشکفته ها به وجود آمده باشد و بعید است به این زودی این اختلافات برطرف شود.

این در حالی است که مدیر برنامه های بانو کفتر، از عقد قرارداد فیلم جدیدی خبر داده است که کریم کفتر در صفحه ی فیسبوکش به شدت از فیلم نامه آن انتقاد کرده بود.

عکس های لو رفته از فرزندان این زوج معروف به تازگی به دستم رسیدند و دو مورد از آنها را برای شما می گذارم.باشد که لذت ببرید.

به محض رسیدن اخبار تازه از سرنوشت این خانواده، شما را مطلع خواهیم کرد. پس فراموش نکنید که ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید.

همچنین برای دیدن سایر عکس های لو رفته می توانید به صفحه ی اینستاگرام ما مراجعه کنید.

 

این هم یک درون ویوو! (Drone view):

 

۳ نظر ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۲
سامان عزیزی
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۴ ق.ظ

شاخص دلالی!

فکر می کنم وقتی که سهم قابل توجهی از سیستم اقتصادی یک کشور را "دلالی" و دلالان تشکیل دهند، می توان فاتحه ی اقتصاد آن کشور را خواند.به عبارتی، هرچه تعداد کسب و کارهای دلالی محور در یک اقتصاد بیشتر باشد، می توان نتیجه گرفت که آن اقتصاد، بیمار تر است.

طبیعتاً نقش ساختار ها و سیستم های اقتصادی در شکل گیری و رشد اقتصاد دلالی چشمگیر است اما بعید می دانم بتوان از نقش افرادی که میل شدیدی به مدل درآمدی دلالی محور دارند،چشم پوشی کرد.

این میل شدید به راحت پول درآوردنِ بدون ارزش آفرینی را در بسیاری از کسب و کارهای اینترنتی هم می توان دید. اگر دقت کرده باشید، ظرف این چند سال وزن کسب و کارهایی که ذات دلالی دارند در فضای دیجیتال بسیار بیشتر از وزن کسب و کارهای ارزش آفرین است.

با خودم فکر می کردم که هجوم وحشتناک مردمِ همیشه در صحنه به سمت کسب و کارهای اینترنتی هم احتمالاً ناشی از همین مدل ذهنی دلالی محور است(البته یکی از دلایلش) که در آرزوی یک شبه پول دار شدن هستند، پولی که برایش زحمت زیادی نکشیده باشند.

بگذریم.

 

چند روز پیش با صحنه ی جالبی مواجهه شدم. در یکی از خیابان های شلوغ تهران، دیدم که یک "داد زن"(یعنی کسی که در خیابان های شلوغ داد می زند و توجه مردم را جلب می کند و به خرید محصول ترغیبشان می کند)، مشغول تبلیغ برای یکی از خودروساز(ببخشید خودروباز!) های اصلی کشور است.

قبلاً دیده بودم که برای کالاهای مختلفی مثل شلوار و مانتو و پیراهن و غیره، دادزن استخدام کنند اما این یکی را دیگر ندیده بودم.

"تحویل فوری همه ی محصولات فلان و فلان با شرایط ویژه و الی آخر".

جلو رفتم و از دادزن پرسیدم : می خواهم فلان ماشین را بخرم باید چکار کنم و به کجا مراجعه کنم؟. گفت برو طبقه بالا ،در عرض چند دقیقه کارت راه می افتد.

گفتم شما نمایندگی رسمی هستید؟ گفت نه.ولی الان نمایندگی ماشین نداره به شما تحویل بده، مال ما آماده تحویله و سریعاً برات سند می زنیم.

خلاصه اینکه تمام خدمات نمایندگی رسمی را عرضه می کردند.

تصمیم گرفتم که نقشم را تا آخر بازی کنم(یعنی تا قبل از خرید) و در نهایت متوجه شدم که شبکه بزرگی در کشور به این حرفه ی شریف مشغول هستند. باقی داستان را احتمالاً خودتان شنیده اید.از اختلاف قیمت کارخانه و بازار تا ایجاد بازار سیاه برای انواع خودرو ها.

 

واقعاً این اقتصاد بیمار ما را چه تیماری است؟ در جایی که اکثریت قریب به اتفاق سلول های جامعه فقط به پیشرفت خودشان فکر می کنند،چقدر می توان به بهبود امید بست؟

آن روز یکبار دیگر به یکی از تفاوت های اساسی ای که فرهنگ های توسعه نیافته با فرهنگ های توسعه یافته دارند ایمان آوردم.

"در فرهنگ های توسعه نیافته، انسان ها به پیشرفت فکر می کنند

و در فرهنگ های توسعه یافته به رشد.

پیشرفت با سنجش موقعیت ما نسبت به دیگران تعریف می شود،

و رشد، به سازنده بودن حضور ما در کنار دیگران.

سلول سرطانی، سلولی است که پیشرفت خود را به رشد در کنار دیگران ترجیح می دهد."

محمد رضا شعبانعلی.

 

آیا تا به حال درصد سرطانی بودن خودمان را در جامعه سنجیده ایم؟

منش و رفتارمان. ماهیت کسب و کارمان. ذات پولی که در می آوریم از چه جنسی است؟و سوالاتی از این دست.

 

۱ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۲۱ ق.ظ

همسایه های جدید ما

 در اطراف خانه مان تعدادی کبوتر و یاکریم هستند که از دوستان نزدیک من و همسرم به حساب می آیند.

با شروع فصل سرما،آنها هم به مهمان های سفره ی ما اضافه می شوند.البته در فصول گرم هم گاهی برایشان یک سور برگزار می کنیم.

امسال تصمیم گرفتیم سفره غذایشان را به جای قسمت شمالی خانه، در بالکن جنوبی قرار دهیم تا موقع خوردن بتوانند آفتاب هم بگیرند.

اوایلِ این تغییرات، با نزدیک شدن ما فرار می کردند ،اما چند روز پیش اتفاق جالبی افتاد.

یکی از مردان جوان قبیله، ظاهراً تصمیم به ازدواج گرفته است و همسری انتخاب کرده که با او اختلاف سنی زیادی دارد(به نظر میاد خانمش از خودش خیلی بزرگتره). اینها بعد از مدتها که ما را محک زدند، تصمیم گرفتند که لانه ی عشق و دوستی شان را در گوشه ی بالکن ما بسازند.

همسرم که از این کارشان تعجب کرده بود به آنها نزدیک شده بود ولی ظاهراً ظرف این چند ماه به او اعتماد کرده بودند و هیچ حرکتی مبنی بر فرار از معرکه انجام نداده بودند.

قرار شد که من هم امتحان کنم و ببینم به آدم زمختی مثل من هم اعتماد کرده اند یا نه. این بود که با احتیاط نزدیکشان شدم. خیلی جالب بود انگار خودشان را به آن راه زده بودند و عین خیالشان نبود.

بعداً چند تا عکس هم از این زوج خوشبخت گرفتیم که در استتاری که کرده اند به سختی دیده می شوند:

ببخشید.کمی کثیف کاری هم کرده اند!

این رفقای ما عادات غذایی جالبی دارند.

مثلاً به غذاهای مضر مثل سوسیس و کالباس  لب نمی زنند(یعنی نُک نمی زنند) و مثل من قورمه سبزی را ترجیح می دهند!

معمولاً روزی یک وعده غذا می خورند(البته گاهی هم پیش می آید که دو وعده می خورند اما به ندرت)

به اندازه شکمشان می خورند و به محض اینکه سیر می شوند جا را برای بقیه خالی می کنند(البته چند تا نخاله هم بین شان هستند:) که تا غذا تمام نشود دست بردار نیستند و تا دانه ی آخر از پای سفره تکان نمی خورند)

غذا هرچه نرم تر باشد به مذاقشان خوش تر می آید.مثلاً اگر گندم ها را بگذاریم که کمی خیس بخورند، با لذت بیشتری آنها را می خورند.

خلاصه داستانی داریم با این دوستانمان.

همسرم اخیراً جنس سفره شان را تغییر داده و غذایشان را روی مقوای نسبتاً نرمی می ریزد. صدای نوک زدن دسته جمعی شان وقتی غذا می خورند شنیدنی شده.ریتم و موسیقی زیبایی ایجاد می شود که به یکی از سرگرمی های جدید من تبدیل شده است.(شاید یکبار صدای غذا خوردن و نوک زدنشان را روی این سفره ی جدید برایتان ضبط کردم).

 

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۲۱
سامان عزیزی