زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۷۶ مطلب با موضوع «معرفی کتابها و نویسندگان» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ

فهرست کتاب‌هایی که در سال 1403 خواندم

خب :)

واقعیت این است که پیش خودم تصمیم گرفته بودم پنج سال چرتکه بیندازم برای کتاب خواندن‌هایم. به حول و قوه الهی این مطلبی که میخوانید هفتمین چرتکه کتابخوانی است. پس دو سال هم بیشتر از تعهدم پای تصمیمم ماندم. و تمام.

دیگر قصد ندارم این روند لیست کردن و شمردن را ادامه دهم. تا قبل از شروع این روند هیچوقت تعداد کتابهایی که خوانده بودم را نشمرده بودم، تعداد فصل‌هایی که مطالعه کرده بودم دستم نبود و خلاصه اینکه هیچ داده آماری ثبت شده‌ای از کتاب خواندنم نداشتم.

این ثبت کردن‌ها در این چند سال فوایدی برایم داشته است که به نظرم برایتان قابل حدس است. از شاخص‌سازی و حس خوب و باد غبغب و الی‌ماشالله. نمیدانم، شاید برای خودم حفظش کردم ولی دیگر منتشر کردن آن کار معنی داری نیست برایم.

زین پس در این وبلاگ اگر قرار بود از کتابی حرف بزنم تلاش میکنم در مورد محتوای کتاب یا چیزهایی که برای من داشته صحبت کنم و بیخیال چرتکه هایم شوم. امیدوارم که قبول افتد :) این آخری را هم فقط بخاطر گل روی شما می نویسم که بیخبر این روند را قطع نکرده باشم.

 

سال 1403 هم مثل سال قبلترش وقت کمتری برای کتابخوانی داشتم و تقریباً چهار ماه نتوانستم هیچ کتابی بخوانم اما نسبتاً راضی‌تر بودم.

در مجموع 509 فصل و حدود 8900 صفحه خواندم که با توجه وقت محدودتر کارنامه بدی نیست برایم.

خب این از بخش اول چرتکه، بریم برای بخش دوم و لیست کتابها:

 

1-هویت-میلان کوندرا-پرویز همایون پور-نشر قطره

2-خنده و فراموشی-میلان کوندرا-فروغ پوریاوری-انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

3-عشق های خنده دار-میلان کوندرا-فروغ پوریاوری-انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

4-آهستگی-میلان کوندرا-کیومرث پارسای-نشر علم

5-جشن بی معنایی-میلان کوندرا-الهام دارچینیان-نشر قطره

6-دورماندگی-میلان کوندرا-سحر بهشتی-انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

7-زندگی جای دیگری است-میلان کوندرا-پانته‌آ مهاجر کنگرلو-نشر نو

8-بار هستی-میلان کوندرا-پرویز همایون پور-نشر قطره

9-شوخی-میلان کوندرا-فروغ پوریاوری-انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

 

10-خرده‌جنایت های زناشوهری-اریک امانوئل اشمیت-شهلا حائری-نشر قطره

11-همنوایی شبانه ارکستر چوبها-رضا قاسمی-انتشارات نیلوفر

12-کرگدن-اوژن یونسکو-جلال آل احمد-انتشارات مجید

13-لبه تیغ-ویلیام سامرست موام-مهرداد نبیلی-انتشارات علمی و فرهنگی

 

14-سقراط اکسپرس-اریک وینر-شادی نیک رفعت-نشر گمان

15-آرامش-آلن دوباتن-مریم بردبار-نشر کتیبه پارسی

16-طرح و نقشه ای برای شادکامی-پل دولان-بهنام شهائی-نشر ترجمان

17-لیزخوردن روی شادی-دنیل گیلبرت-ثمین صداقت کار-نشر میلکان

 

18-تفکر سریع و کند-دنیل کانمن-فاطمه امیدی-نشر نوین

19-تخت پروکروستس-نسیم طالب-طاهره شفیعی-نشر نوین

20-پادشکننده-نسیم طالب-مینا صفری-نشر نوین

21-راهنمای عملی رواقی زیستن-ویلیام اروین-شادی نیک رفعت-نشر گمان

22-عشق به سرنوشت-ماسیمو پیلیوچی-مهدی رضایی-انتشارات سروش مولانا

 

23-از کتاب-محمدرضا شعبانعلی-نشر متمم

24-چگونه کتاب بخوانیم-مارتیمر آدلر و چارلز لینکلن ون دوون-محمد صراف تهرانی-به نشر

25-بیست و هشت اشتباه نویسندگان-جودی دلتون-محسن سلیمانی-انتشارات سوره مهر

 

26-واقعیت ناپیدا-کارلو روولی-علی شاهی-نشر نو

 

27-ایده خطرناک داروین-دنیل دنت-احسان شاه قاسمی-نشر لوگوس

28-آیا علم و دین سازگارند؟-مناظره آلوین پلینتینگا و دنیل دنت-مهدی غیاثوند-نشر کرگدن

29-دجال-فردریش نیچه-سعید فیروزآبادی-نشر جامی

30-انسانی، زیاده انسانی-فردریش نیچه-ابوتراب سهراب و محمد محقق نیشابوری-نشر مرکز

31-حکمت شادان-فردریش نیچه-جمال آل احمد، سعید کامران، حامد فولادوند-نشر جامی

 

32-بده و بستان-آدام گرانت-مریم حیدری-نشر نوین

 

میلان کوندرا جزو نویسندگان محبوب من است ولی متاسفانه همه کتابهایش را نخوانده بودم. بارها با خودم قرار گذاشته بودم که همه کتابهایش را بخوانم اما به بهانه‌های مختلف به تعویق افتاده بود. پارسال هر کتابی که از کوندرا گیرم آمد خواندم. راضی‌ام از کتابهایش!

سال گذشته هم طبق روال هرساله چند کتاب به دلایل مختلف در لیست بازخوانی قرار گرفت مثل کتابهای طالب. کتاب تفکر سریع و کند کانمن را مثل سری‌های قبلی، در عرض چند ماه بازخوانی کردم و به نظرم باز هم میارزید به همه وقت و انرژی‌ای که برایش گذاشتم. این بار ترجمه نشر نوین را خواندم. فکر میکنم به نسبت ترجمه خانم تالوصمدی ترجمه بسیار بهتری بود هرچند که به نظرم خیلی جای بهتر شدن داشت. این کتاب لایق این هست که بهترین مترجم‌های کشور سراغش بروند.

کتاب لبه تیغ را چند سال پیش خوانده بودم و بدم نمی‌آمد که دوباره بخوانمش. قرار بود دوسه هفته را جایی باشم و دسترسی به هیچ کتاب دیگری نداشتم این بود که فقط همین کتاب را با خودم بردم و اتفاقاً شرایطم طوری بود که همنشینیِ بسیار دلنشینی بین‌مان شکل گرفت و حسابی لذت بردم از بازخوانی‌اش.

 

با توجه به اینکه کتاب‌های به سبک سقراط اکسپرس در سالهای اخیر زیاد شده‌اند گمان نمیکردم که این کتاب بتواند چندان جذبم کند اما واقعاً خوب بود. به نظرم از کتابهایی که با این سبک و سیاق نوشته شده‌اند یک سروگردن بالاتر بود.

 

کتاب ویلیام اروین و پیلیوچی هم هر دو خوب بودند و خواندنی. شاید هنوز هم کتاب قبلی اروین(فلسفه‌ای برای زندگی) کمی از این دو بهتر باشد ولی این دو هم ارزش خواندن دارند به نظرم.

 

در مورد"از کتاب" و برخی دیگر از کتابهای لیست، قبلاً توضیحاتی نوشتم که لینک داده‌ام.

و در نهایت اینکه، خوشبختانه هیچکدام از کتابهای لیست پارسال کتابی نبودند که بتوانم در موردش بگویم "ارزش خواندن نداشت".

 

امیدوارم سال خوبی پیش‌روی همه ما باشد همراه با لذت خواندن کتابهای خوب.

۱ نظر ۲۲ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۵۴
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۰۱ ب.ظ

درباره طرح و نقشه پل دولان برای شادکامی

نمی‌دانم چه سرّی‌است که هر وقت حجم درد و رنج در زندگی ما انسان‌ها بیشتر می‌شود، بیشتر از همیشه دنبال راه و روشی برای شاد بودن و شادکامیِ بیشتر در زندگی‌مان می‌گردیم! خب بدیهی است، وقتی تشنه‌ایم دنبال آب می‌گردیم. ولی واقعاً فکر نمی‌کنم در این حد بدیهی هم باشد!

به هر حال. چند وقت پیش رفتم سراغ کتاب‌های نخوانده‌ی کتابخانه‌ام و قرعه به نام "طرح و نقشه‌ای برای شادکامی" نوشته روانشناسِ(استاد علوم رفتاری) دوست‌داشتنی جناب پل دولان افتاد.

اگر شما هم مثل من لیست بلند بالایی از کتاب‌های نخوانده داشته باشید که طی سالها تکمیلش کرده باشید احتمالاً درک می‌کنید که گاهی پیش می‌آید که سالها پیش کتابی در لیستتان وارد کرده‌اید که موضوعش دغدغه آن روزهایتان بوده ولی بعد از سالها که بالاخره سراغ مطالعه‌اش میروید دیگر آن موضوع دغدغه‌تان نیست یا کمتر برایتان اولویت دارد. البته این اتفاق الزاماً چیز بدی نیست اتفاقاً بعضی وقتها وقتی که از بطن موضوعی که دغدغه‌مان بوده فاصله می‌گیریم بیشتر و بهتر یاد می‌گیریم.

نمی‌خواهم بگویم که این کتاب کاملاً از آن جنس است برایم. دلایل دیگری هم داشتم که سراغش رفتم. قصد داشتم دوباره بررسی‌اش کنم.

اگر از قدیم خواننده این وبلاگ بوده باشید احتمالاً می‌دانید که چند سال پیش "فرمول خوشبختی" ای که با مشقت فراوان به آن رسیده بودم را ارائه کردم! نمی‌دانم شما چقدر آن فرمول را جدی گرفتید ولی خودم چندین سال از آن فرمول کمک گرفته بودم و تا حد خوبی هم جواب داده بود(اگر جواب نداده بود که در آن زمان ارائه‌اش نمی‌کردم!). خلاصه گفتم کتاب دولان را زیر و رو کنم و ببینم فرمول خودم بهتر بود یا فرمول دولان ;)

بسیاری از مفاهیم کتاب را قبلاً در کارگاه زندگی شاد متمم دیده بودم اما خود کتاب را کامل نخوانده بودم. با توجه به میزان دگم بودنم هنوز هم فرمول خودم را کاملتر می‌دانم و بیشتر مورد پسندم است :) اما فکر می‌کنم اگر در حوزه شادکامی و زندگی شاد فقط یک کتاب باشد که بخواهم به کسی پیشنهادش بدهم، حتماً همین کتاب است. بنابراین اگر دنبال این هستید که زندگی شادتری داشته باشید پیشنهاد می‌کنم این کتاب را در لیست مطالعه‌تان قرار دهید. پشیمان نمی‌شوید ;)

 

تلاش می‌کنم در ادامه توضیحاتی در مورد محتوای کتاب بنویسم، اما خارج از این موضوع، چیزی که مدتی است ذهنم را به خودش مشغول کرده این است که دولان، شادکامی(Happiness) را نه به عنوان یکی از اهداف یا ارزش‌های زندگی بلکه مهمترین و اصلی‌ترین(و حتی تنهاترین) هدف و غایت زندگی می‌داند.

این حرفش به این معناست که هرجا بین اهدافمان یا ارزش‌هایمان تعارضی پیش آمد، چیزی که باید تکلیفمان را روشن کند، حرکت در جهت شادکامی بیشتر است.

واقعیت این است که من هیچوقت از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم و در ذهنم به این شفافیت تکلیف را روشن نکرده بودم. دولان در این کتاب طوری این موضوع را تبیین می‌کند که تقریباً نمی‌توانید قانع نشوید. من تلاشم را کردم که دو راهی‌هایی طراحی کنم که بتوانم حرفش را نقض کنم ولی در اکثر موارد به این نتیجه رسیدم که متاسفانه تحلیلم سطحی است!

در نهایت فکر می‌کنم اگر روزی به اندازه دولان به این موضوع باور پیدا کنم و با همه ابزارهای شناختی‌ام بپذیرم که کاملاً درست است، به احتمال زیاد زندگی شادتر و آرام‌تری خواهم داشت.

بگذریم. فقط مطرحش کردم که اگر شما هم کتاب را خواندید نادیده‌اش نگیرید.

 

کمی هم در مورد محتوا و ساختار کتاب:

 
دولان در این کتاب با نگاهی علمی و عملی، نشان می‌دهد که خوشبختی یک مفهوم انتزاعی نیست، بلکه نتیجه‌ی مجموعی از انتخاب‌های کوچک و هوشمندانه است. او با طرد شعارهای کلیشه‌ای مثل «مثبت فکر کن!» یا «پول خوشبختی نمی‌آورد!»، به ما می‌آموزد چگونه با درک رفتارهای خود و اصلاح آن‌ها، مسیر زندگی را به سمت شادی هدایت کنیم.  

 ساختار کتاب:  
کتاب در هشت فصل سازماندهی شده است که هر فصل به یکی از ابعاد کلیدی خوشبختی می‌پردازد. دولان در هر فصل، ابتدا مفاهیم نظری را توضیح می‌دهد، سپس با ارائه داده‌های تحقیقاتی و مثال‌های ملموس، راهکارهای عملی پیشنهاد می‌کند. برخی از موضوعات کلی کتاب به صورت تیتروار عبارتند از:

  خوشبختی چیست؟ 
- دولان خوشبختی را ترکیبی از لذت (احساسات مثبت کوتاه‌مدت) و معنا یا هدفمندی (رضایت بلندمدت) تعریف می‌کند.  
- او تاکید می‌کند که تعادل بین این دو عنصر کلیدی است. مثلاً کار کردن سخت برای یک هدف معنادار (معنا) بدون استراحت یا تفریح (لذت)، در نهایت به فرسودگی منجر می‌شود.  

 نقش پول در خوشبختی  
- برخلاف باور رایج، پل دولان ادعا نمی‌کند که «پول بی‌اهمیت است». او نشان می‌دهد پول تا حد خاصی (معمولاً درآمدی که نیازهای اولیه را تامین کند) بر شادی تاثیر مستقیم دارد، اما پس از آن، رابطه پول و خوشبختی ضعیف می‌شود.  
- مقایسه اجتماعی بزرگترین دشمن شادی است. حتی اگر درآمد شما افزایش یابد، مقایسه خود با دیگران می‌تواند این شادی را نابود کند.  

  تاثیر روابط اجتماعی 
- تحقیقات نشان می‌دهد کیفیت روابط نزدیک (خانواده، دوستان) قوی‌ترین پیش‌بینی‌کننده خوشبختی است.  
- دولان هشدار می‌دهد که شبکه‌های اجتماعی مجازی، با ایجاد توهم ارتباط، ما را از واقعیت عمیق انسانی دور می‌کنند.  

  مدیریت توجه و زمان 
- ما در عصر توجهِ تکه‌تکه زندگی می‌کنیم. دولان توضیح می‌دهد که چگونه چندوظیفگی (مولتی‌تسکینگ) تمرکز و رضایت ما را کاهش می‌دهد.  

  عادت‌های روزانه 
- خوشبختی یک رویداد نیست، بلکه نتیجه عادت‌های کوچک است. دولان توضیح می‌دهد چگونه تغییرات ساده مثل پیاده‌روی روزانه یا کاهش زمان شبکه‌های اجتماعی می‌توانند تاثیرات بزرگی داشته باشند.  

 

 قانون ۸۰/۲۰ خوشبختی  
- ۸۰ درصد شادی شما از ۲۰ درصد فعالیت‌های زندگیتان ناشی می‌شود. این فعالیت‌ها را شناسایی کنید (مثلاً وقت گذراندن با فرزندان، مطالعه یا ورزش) و زمان بیشتری به آن‌ها اختصاص دهید.  

 طراحی محیط شادی‌ساز  
- محیط اطراف ما بر رفتارمان تاثیر می‌گذارد. مثلاً اگر می‌خواهید کمتر از شبکه‌های اجتماعی استفاده کنید، اعلان‌های موبایل را غیرفعال کنید یا برنامه‌ها را در صفحه دوم موبایل پنهان کنید.  

 تمرین «قدردانی هدفمند»  
- هر شب قبل از خواب، ۳ اتفاق کوچک مثبت را که در روز رخ داده یادداشت کنید. این کار مغز را تمرین می‌دهد تا بر جنبه‌های خوب زندگی تمرکز کند.  

 تبدیل پول به تجربه  
- به جای خرید اشیای مادی، پول خود را صرف تجربه‌های به یاد ماندنی کنید (مثلاً سفر، کلاس آموزشی یا مهمانی با دوستان). تحقیقات نشان می‌دهد خاطرات مثبت، شادی پایدارتری ایجاد می‌کنند. 

 پذیرش ناکامل‌بودن  
- به قول دولان: "خوشبختی به معنی نداشتن روزهای بد نیست، بلکه به معنی داشتن روزهای خوب بیشتر است." خود را به خاطر اشتباهات سرزنش نکنید و بر پیشرفت تدریجی تمرکز کنید.   

 

پی‌نوشت: این کتاب را نشر ترجمان با ترجمه بهنام شهائی روانه بازار کرده است. ترجمه نسبتاً خوبی است به نظرم. هرچند میشد خیلی بهتر از این هم باشد! مخصوصاً فصول میانی کتاب.

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۱
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۵۹ ب.ظ

نغمه‌هایی از حکمتِ شادان

* آنکس که خنده نمی‌داند همان به که آثار مرا نخواند.

 

* بی‌باکی:

هر جا که هستی، در اعماق جستجو کن. سرچشمه در زیر است!

بگذار تاریک‌اندیشان با هیاهو فریاد برآورند که: همیشه در اعماق جهنم است.

 

* گفتگو:

-آیا من بیمار بودم؟ بهبود یافتم؟ و چه کسی درمانم کرد؟ چگونه اینهمه را فراموش کرده‌ام؟

-خوب، حالا می‌فهمم که بهبود یافته‌ای زیرا آنکس که فراموش کرد بهبود یافت.

 

* جکمت جهان:

روی زمین مسطح نمان

زیاد بالا نرو

جهان از ارتفاعات متوسط زیباترین منظره را دارد

 

* نجابت و فرومایگی:

سرشت فرومایه از آنجا شناخته می‌شود که هیچگاه مزیت و منفعت خود را از نظر دور نمی‌دارد و این وسوسه‌ی دستیابی به هدف و منفعت از هر غریزه‌ی دیگری در او قویتر است.

 

* عمیق بودن و عمیق به نظر رسیدن:

آنکس که خود را عمیق می‌داند تلاش می‌کند که واضح و شفاف باشد. آنکس که دوست دارد به نظر توده مردم عمیق بیاید تلاش می‌کند که مبهم و کدر باشد. توده مردم کف هرجایی را که نتوانند ببینند عمیق می‌پندارند و از غرق شدن خیلی واهمه دارند.

 

* حدّ شنوایی:

آدم فقط پرسشهایی را می‌شنود که قادر به یافتن پاسخی برای آنهاست.

 

* خطر صدا:

انسان با صدای بلند از فکر کردن درباره چیزهای ظریف تقریباً عاجز است.

 

* تنفر من:

من اشخاصی را که مجبورند برای جلب توجه مانند بمب منفجر شوند دوست ندارم. انسان در نزدیک این افراد همیشه در خطر از دست دادن حس شنوایی خود، و حتی چیزی بیشتر از آن، بسر می‌برد.

 

* عادت:

عادت دستان ما را هوشمندتر و هوش ما را بی‌دست‌و‌پاتر می‌سازد.

 

* منکران اتفاق:

هیچ فاتحی به اتفاق و حادثه عقیده ندارد.

 

پی‌نوشت: نقل از کتاب حکمت شادان نیچه (با ترجمه جمال آل احمد،سعید کامران،حامد فولادوند-نشر جامی)

 

۱ نظر ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۲:۵۹
سامان عزیزی

گام اول: چند توصیه جذاب از لابلای کتاب‌های مرجع توسعه فردی(و یا توسعه سازمانی) که در نیمه اول قرن بیستم نوشته شده‌اند پیدا کنید.

گام دوم: تحقیقات و پژوهش‌های مختلف را به‌دقت بررسی کنید و هر تحقیقی که تا حدی موید آن توصیه‌ها بود را پیدا کنید(اگر تا حد خیلی خیلی کمی هم موید بود اشکالی ندارد).

گام سوم: هر تحقیق و پژوهشی که کوچکترین منافاتی با آن توصیه‌ها داشت را به‌کل نادیده بگیرید و به هیچ عنوان چه به صورت آشکار و چه به صورت ضمنی هیچ اشاره‌ای به آن نکنید.(دقت بفرمائید که این گام، سلبی است، اما در موفقیت کتاب شما بسیار تاثیرگذار است. حتی شاید کلیدی‌ترین گام باشد)

گام چهارم: برای هر کدام از توصیه‌های کتاب‌تان پنج داستان(ترجیحاً از سیلیکون ولی) جفت‌وجور کنید. حتماً سه‌تای آن قصه‌ها را طوری روایت(اگر هم لازم بود، تفسیر) کنید که مخاطب فرضی شما(که احتمالاً شما کمی هم او را دست‌کم میگیرید) نتواند ادعا کند که قصه‌ی شما ربطی به توصیه‌هایتان ندارد. دوتای بعدی اگر بیربط هم بود مهم نیست چون اگر سه‌تای اول را خوب انجام داده باشید مخاطب به شما شک نمی‌کند و احتمالاً با خودش می‌گوید که حتماً من ربطش را نمی‌فهمم وگرنه از چنین نویسنده با فهم و کمالاتی بعید است که قصه بیربط نقل کند، مخصوصاً که این نویسنده کاملاً علمی و متکی بر تحقیقات می‌نویسد.

گام پنجم: اگر خودتان استاد یکی از دانشگاه‌های معروف آمریکا باشید که عالیست و نصف راه را رفته اید. با تیتر درشت(و ترجیحاً با رنگ قرمز روی زمینه سفید) روی جلد کتاب بنویسید که استاد کجا هستید. اما اگر حتی چند صباحی هم کلاسی دوره‌ای چیزی در آن دانشگاه‌ها برگزار نکرده‌اید، مطمئن شوید که حداقل یکی از تحقیقاتی را که برای تائید توصیه‌هایتان گزینش کرده بودید در یکی از این دانشگاه‌ها و ترجیحاً روی دانشجوهای نخبه همان دانشگاه‌ها انجام شده باشد.

نقطه اهرمی برای گام پنجم: اگر خودتان هم چند تحقیق و آزمایش در تائید توصیه‌ها انجام داده باشید که دیگر نورعلی‌نور است. در حد پر کردن چند پرسشنامه توسط دانشجوهایتان و تحلیل آماری همان داده‌ها هم باشد کفایت می‌کند، تنها شرطش این است که حتماً یک متخصص "تحلیل داده" داده‌هایتان را تحلیل کرده باشد!

گام ششم: این مرحله مرحله‌ی سختی است چون باید کمی صبور باشید، اما اگر می‌خواهید قدم‌هایتان قرص و محکم باشد و نتیجه بدهد بهتر است انجامش دهید. بسته به میزان صبوریتان از شش ماه تا سه سال قبل از اینکه کتاب‌تان را راهی بازار کنید تلاش کنید چندین و چند دوره و کارگاه و سمینار و غیره(این غیره خیلی مهم است) برگزار کنید و تا می‌توانید توصیه‌هایتان را نشر و ترویج دهید. اگر بتوانید چند جلسه و دوره مشاوره هم برای مدیران و سازمانها چاشنی کار کنید که دیگر سنگ تمام گذاشته اید.

 

نکته بی‌اهمیت: گاهی میتوانید جای گام اول و دوم را عوض کنید. یعنی اول چند تحقیق پیدا کنید که چیز جذابی را تائید میکنند بعد بروید و لابلای کتابهای توسعه فردی و خودیاریِ قرن بیستم را بگردید دنبال توصیه‌های مرتبط.

در انتها کیک‌تان را به مدت سی دقیقه در دمای 220 درجه داخل فر بگذارید. ببخشید ببخشید اشتباه شد. این جمله مربوط به پست دیگری است که در مورد طرز تهیه کیک شکلاتی بسیار شیرین است. فراموشش کنید.

و تمام.

اسمش را بگذارید "بده و بستان" با زیرعنوانِ "رویکردی انقلابی به موفقیت". نویسنده: آدام گرانت. استاد دانشگاه وارتون.

 

چند توضیح:

* از بین نویسندگانی که با سیلیکون ولی و فرهنگ آن مرتبطند و من طی سالهای گذشته با آنها آشنا شده‌ام، به نظرم آدام گرانت یک سر‌و‌گردن از تمامشان بالاتر است(مثل نیر ایال و مالکوم گلدول و دیگران). بنابراین ...

* به خوبی می‌دانم که نوشته طنزگونه‌ام و آشی که پخته‌ام کمی شور است. البته فقط مقداری شور است. و احتمالاً کمی شوری باعث شود طعمش بهتر در خاطر بماند.

* آیا این چیزهایی که نوشتم به این معناست که کتابهای گرانت(مثل همین بده و بستان) ارزش خواندن ندارند؟ خیر به این معنا نیست. گاهی که با بعضی کتابها تنها می‌شوم یواشکی درِ گوششان می‌گویم: نظرت چیه با هم یه لعنت آبدار برای اولین کسی که این استانداردِ سیصد صفحه‌ای رو برای "حدِ آبرومندی" کتابها باب کرد بفرستیم؟ کاغذهای کتاب هم با زبان بی‌زبانی موافقتشان را اعلام می‌کنند.

بدون هیچ اغراقی می‌گویم، تمام محتوای این کتاب را با چندین و چند مثال و قصه و تحقیق، می‌شود در سی صفحه نوشت. آخر مرد حسابی سیصد صفحه را چطور سیاه کردی؟

* آیا توصیه‌هایش بد هستند که چنین به او تاخته‌ای؟ به هیچ عنوان. اتفاقاً خوب هم هستند. اما تکراری‌اند، غیر دقیقند، جامع نیستند ولی جامع نمایی میکنند طوری بیان شده‌اند که انگار مسیر موفقیت فقط از همین راه میگذرد و بس(البته به صورت انقلابی!). نقطه‌ای و جزیره‌ای هستند که به نظرم بیشتر از اینکه راهنما باشند ممکن است گمراه‌کننده هم باشند.

واقعیت این است که تمام توصیه‌هایش در دو سه فصل کوتاه از کتاب‌های کارنگی هست. هرچند که فکر میکنم لطف بزرگی است در حق گرانت که با کارنگی مقایسه شود.

* در دو دهه گذشته چندصد کتاب در این حوزه‌ها(توسعه فردی و توسعه سازمانی) خوانده‌ام(هم علاقه‌مند بودم هم نیاز داشتم و برای خودم و کسب و کارم مفید بود) و واقعاً احساس می‌کنم که نویسنده این کتابها هرچه متاخرتر باشد کمتر ارزش خوانده شدن دارد. قطعاً همه اینطور نیستند و استثنائاتی هست.

* باگ بزرگ این نویسندگان به نظرم بیشتر از هر چیزی این است که از تصویر کردنِ تصویر کلی برای مخاطبشان عاجزند. شاید برخی هم عاجز نباشند و دلشان میخواهد اینطور باشند! نمیدانم.

اینکه منظورم از "تصویر کلی و بزرگتر" چیست خودش قصه مفصلی است که اگر زنده بودم شاید روزی نوشتمش.

* تاکیدم روی نویسندگان قرن بیستم(بخصوص اواسطش) چند دلیل دارد که یکی دوتایشان را می نویسم. موج نوشتن کتابهای خودیاری و توسعه فردی و سازمانی در آن سالها اوج گرفت و به نظرم اغلب نویسندگان معتبر آن زمان بسیار کلی‌نگرتر(در مقابل جزئی و جزیره‌ای دیدن) از نویسندگان این دوره و زمانه هستند. از طرفی این نویسندگان جزو اولین گروه‌هایی هستند که شروع به انتشار پرتیراژ کتاب در این حوزه کردند و تجربیات انباشته شده نسل های زیادی که به صورت روایی و شفاهی بین فعالان این حوزه میچرخید را جمع‌آوری کردند. توصیه‌های غنی، تجربه‌شده و از آب‌گذشته‌ای! که به نظرم ارزششان از بسیاری از تحقیقات آبکیِ متاخر بیشتر است. و الی آخر!

 

 

 

۰ نظر ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۰:۲۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۵ ب.ظ

چگونه می‌توانیم به علم اعتماد کنیم؟

گاهی علم را به این دلیل که وانمود می‌کند همه‌چیز را توضیح می‌دهد و برای هر پرسشی پاسخی دارد، نقد می‌کنند. اتهام عجیبی است. همانطور که هر پژوهشگری در هر آزمایشگاهی در هر کجای جهان می‌داند، پرداختن به علم یعنی مبارزه علیه محدودیت‌های ناشی از جهل ما در زندگی روزمره: چیزهای بیشماری که نمی‌دانیم و کارهای بیشماری که نمی‌توانیم انجام دهیم. این کاملاً با ادعای همه‌چیز دانی فرق دارد. نمیدانیم سال بعد چه ذراتی در سرن مشاهده خواهد شد، یا تلسکوپ بعدی چه چیزهایی نشان خواهد داد، یا چه معادله‌ای حقیقتاً جهان را توصیف خواهد کرد. ما نمیدانیم چگونه معادلاتی را که داریم حل کنیم و گاهی حتی معنای آنها را نمی‌فهمیم. نمیدانیم نظریه زیبایی که که مشغول کار بر روی آن هستیم درست است یا نه. دانشمند کسی است که همیشه با محدودیت‌های بیشمارمان-از جمله محدودیت فهم‌مان- در تماس است و همواره جهل عمیق‌مان را به یاد دارد.

اما اگر در مورد هیچ‌چیز یقین نداریم، چگونه می‌توانیم به آنچه علم به ما می‌گوید اعتماد کنیم؟

پاسخ ساده است. قابل اعتماد بودن علم به این خاطر نیست که حرف‌های قطعی می‌زند. علم قابل اعتماد است چون برای سوالات ما در این لحظه بهترین جواب ممکن را فراهم می‌کند. علم تمام آن چیزی است که در مواجهه با مسائل‌مان می‌دانیم.

گشودگی علم، یعنی تلاش هر لحظه‌اش برای زیر سوال بردن دانش موجود، تضمین می‌کند که جواب‌های علم بهترین جواب‌های در دسترس هستند: اگر جواب‌های یافتید آن جواب‌ها به علم تبدیل می‌شوند. اینشتین با یافتن جواب‌هایی که از جواب‌های نیوتن بهتر بود، توان علم برای یافتن بهترین جواب ممکن را زیر سوال نبرد. برعکس، آنرا تائید کرد.

بنابراین جواب‌هایی که علم می‌دهد نه به خاطر قطعی بودنشان، که به خاطر غیرقطعی بودنشان قابل اعتمادند. آنها به این دلیل قابل اعتمادند که در حال حاضر بهترین جواب‌های در دسترس هستند و این جواب‌ها از این جهت بهترین جواب‌اند که آنها را قطعی نمی‌پنداریم و معتقدیم که در برار رشد و پشرفت گشوده‌اند. آگاهی ما از جهل‌مان باعث می‌شود که علم قابل اعتماد باشد.

و آنچه ما به آن نیاز داریم اعتماد است نه قطعیت. چیزی به نام قطعیت مطلق(البته بجز قطعیت ناشی از ایمان!) وجود ندارد و نخواهد داشت. معتبرترین پاسخ‌ها پاسخ‌های علم هستند چرا که علم جستجویی برای یافتن معتبرترین پاسخ‌هاست نه پاسخ‌هایی که قطعی به نظر می‌رسند.

روایت علم روایتی هزاران ساله است از علمی که همواره گنجینه‌ای از ایده‌های خوب داشته اما هرگاه ایده بهتری پیدا شده، در کنار گذاشتن ایده‌های قبلی‌اش تردید نکرده است. سرشت تفکر علمی، نقد و سرکشی و نارضایتی است در مقابل مفاهیم از پیش تعیین شده و محترم یا حقیقتی دسترس‌ناپذیر. جستجوی دانش نه با قطعیت بلکه با یک بی‌اعتمادی رادیکال به مفهوم قطعیت پیش می‌رود.

با این اوصاف، کسانی که ادعا می‌کنند حقیقت فقط در اختیار آنهاست، به‌هیچ‌وجه قابل اعتماد نیستند.

به همین دلیل است که علم و عرصه‌های پیشاعلمی شناخت، مدام در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند. نه به این دلیل که علم ادعا می‌کند جواب‌های نهایی را در اختیار دارد بلکه دقیقاً برعکس: به این دلیل که روح علمی به هر کسی که ادعا می‌کند جواب‌های نهایی را می‌داند یا دسترسی خاصی به حقیقت دارد، بی‌اعتماد است.

پذیرش اینکه دانش ما ذاتاً قطعی و کامل نیست، پذیرفتن زندگی‌ای غرق در ناآگاهی و راز است، زندگی پر از سوالاتی که پاسخ‌هایشان را نمی‌دانیم. سوالاتی که هنوز پاسخ‌شان را نمی‌دانیم، و شاید هیچگاه هم ندانیم.

ممکن است زندگی با عدم قطعیت دشوار باشد. کسانی هستند که هر نوع قطعیتی را حتی اگر کاملاً بی‌اساس باشد، به عدم قطعیتِ ناشی از شناخت محدودیت‌های انسان ترجیح می‌دهند. کسانی هستند که به جای اینکه عدم قطعیت را شجاعانه بپذیرند، ترجیح می‌دهند داستان‌هایی را باور کنند که نیاکانشان به آنها باور داشته‌اند. جهان می‌تواند وحشتناک باشد. برای فرار از همین وحشت کسانی هستند که به داستان‌هایی آرامش‌بخش پناه می‌برند.

 

پی نوشت: نقل از کتاب واقعیت ناپیدا نوشته کارلو روولی(ترجمه علی شاهی-نشر نو) با کمی دخل و تصرف.

پی نوشت دو: کاش "علم باورانِ متعصب!" هم این واقعیت بدیهی را می‌دانستند و فهم می‌کردند.

پی نوشت سه: داشتم فکر می‌کردم که آیا بجز در علوم دقیقه(مانند فیزیک)، در مورد سایر علوم و بخصوص علوم انسانی و علوم اجتماعی، بسیاری از این نکاتی که روولی بیان کرد صادق است یا نه؟(منظورم در عمل است و نه در ادعا)

پی نوشت چهار: شاید مطالعه این مطلب هم خالی از لطف نباشد: مظلوم علم.

 

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۳ ، ۲۰:۵۵
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۰۲ ب.ظ

چند جمله انتخابی از کتاب هویت میلان کوندرا

سالها پیش که برای دومین بار رمان "بار هستی" میلان کوندرا را می خواندم سرشار از تحسین قلم زیبا و تاثیرگذار نویسنده اش بودم. اینکه چطور مفاهیم پیچیده و مبتلابه ما انسان ها را با این ظرافت و شفافیت به تصویر می کشد. کمی جستجو کردم تا مطمئن شوم که نوبل ادبیات را برای کدام کتابش دریافت کرده است که در کمال تعجب متوجه شدم که علیرغم اینکه چند بار نامزد دریافت نوبل بوده اما این جایزه! شامل حالش نشده است. اولین واکنشم این بود که درِ موسسه ای که اینهمه نمی فهمد را باید تخته کرد ;)

بعدها فهمیدم که ارزش کتاب ها و نویسنده ها را با جایزه هایی که دریافت کرده اند نمی توان سنجید. اگر تنها معیارم یا حتی یکی از معیارهای با وزن بالا را به جایزه ها اختصاص دهم عملاً به بیراهه رفته ام.

بعد از مطالعه "بار هستی" تصمیم گرفتم که تمام آثار کوندرا را بخوانم اما این تصمیم هم مثل بسیاری تصمیمات دیگر که لابلای مسائل و مشکلات زندگی گم می شوند گم شد. گهگاهی این تصمیمم چراغ هشدارش را روشن می کرد که خودش را از بند فراموشی برهاند ولی سوی چراغ هشدارش کمسو تر از سایر چراغ ها بود و بازهم لابلای آنها گم میشد. به هر حال گذشت تا اینکه امسال به بهانه ای گذرم به کتاب "هویت" که داشت در کتابخانه ام خاک میخورد افتاد. بعد از خواندنش چراغ تصمیمِ کهنه پرسوتر شد و تقریباً همه آثار ترجمه شده اش را خریدم و در برنامه امسال گذاشتم که بخوانمشان. خوشبختانه چند موردشان را خواندم و امیدوارم تا پایان سال بتوانم الباقی را هم طبق همین روال پیش ببرم.

 

در هر صورت این چند خط بهانه ای بود برای نقل چند جمله که از رمان هویت انتخاب کرده ام:

-سه نوع ملال وجود دارد: ملال انغعالی: دختر جوانی که می رقصد و خمیازه می کشد. ملال فعال: دوستداران بادبادک. ملال در حال سرکشی: جوانانی که اتومبیل ها را می سوزانند و ویترین ها را می شکنند.(توضیح: این جمله از زبان ژان بیان می شود هنگامی که کنار دریا دنبال همسرش می گردد و مثال های هر سه نوع ملال را همانجا می بیند-دختر جوان و بادبادک بازها و ماشین سوارهای روی شن ها-)

-من دو چهره دارم، و یاد گرفته ام که از آن تاحدی لذت ببرم ولی، با وجود این، داشتن دو چهره کار آسانی نیست و نیاز به تلاش و کوشش و انضباط دارد! تو باید بفهمی که هر آنچه انجام می دهم-خواه ناخواه، ولو بخاطر از دست ندادن شغلم باشد- با این آرزوست که آنرا خوب انجام دهم. کار کردن به حد کمال و در عین حال خوار شمردن آن کار، بسیار دشوار است.

-جمله شانتال(همسر ژان) در سرش طنین می انداخت و ژان مارک سرگذشت پیکر او را به تصور می آورد: پیکر او در میان میلیون ها پیگر دیگر ناپیدا بود تا روزی که نگاهی سرشار از میل و تمنا بر آن افتاد و او را از میان انبوه جماعت بیرون کشید. سپس، نگاه ها بیشتر و بیشتر شدند و این پیکر را برافروختند، پیکری که از آن هنگام همچون مشعلی جهان را در می نوردد. زمان شکوه و درخشندگی فرارسیده است، اما، دیری نگذشته، نگاه ها رو به کاستی خواهند نهاد و روشنایی اندک اندک رو به خاموشی خواهد گرائید تا روزی که این پیکر نیمه شفاف، سپس شفاف، و آنگاه نامرئی همچون لاوجودی متحرک در خیابان ها بگردد. در این مسیر که از نخستین حالت نامرئی بودن به دومین حالت نامرئی بودن منتهی می شود، جمله " مردان، دیگر برای من سر برنمیگردانند" چشمک زن قرمزی است که خاموشی تدریجی پیکر را نشان می دهد.

-در آن لحظه به یگانه مفهوم دوستی، آنگونه که امروز به آن عمل می شود، پی بردم. انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آنرا همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده می شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است......... اما من کوچکترین اهمیتی برای آنچه در مدرسه می کردم قائل نیستم!........... دوستی باید ارزشی والاتر از همه ارزش های دیگر باشد. دوست داشتم بگویم: میان حقیقت و دوستی، من همیشه دوست را برمیگزینم. راست است که آنرا برای برانگیختن دیگران به زبان می آوردم، اما به طور جدی به آن می اندیشیدم........... اما این قاعده دیگر برای ما ارزشمند نیست. در بدبینی ام آنقدر پیش می روم که حاضرم امروز حقیقت را به دوستی ترجیح دهم. پس از نوشیدن جرعه ای دیگر: دوستی برای من نشانه آن بود که چیزی نیرومندتر از ایدئولوژی، نیرومندتر از کیش و آئین و نیرومندتر از ملت وجود دارد............ زان مارک جرعه دیگری نوشید و سپس افکار خود را از سر گرفت: چگونه دوستی پدید می آید؟ مسلماً همچون اتحادی ضد تیره روزی، اتحادی که بدون آن انسان در برابر دشمنانش خلع سلاح شده است. چه بسا دیگر نیازی به چنین اتحادی نداشته باشیم........ امروز دیگر اگر کسی به تو یاری رساند، باز شخصی بی نام و نامرئی است. نظیر سازمان مددکاری اجتماعی، انجمن حمایت از مصرف کنندگان، دفتر وکلای مدافع. دوستی را دیگر نمی توان با هیچ آزمونی ثابت کرد. برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد، یا برکشیدن شمشیر برای دفاع از او در برابر دزدان مسلح، موقعیتی پیش نمی آید. ما زندگی مان را بدون خطری بزرگ اما همچنین بدون دوستی می گذرانیم............. دوستیِ تهی شده از محتوای سابقش، امروز مبدل به قرارداد احترام متقابل و به طور خلاصه مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است. پس، بی ادبی است که از دوست چیزی بخواهیم که او را به زحمت بیندازد یا برایش ناخوشایند باشد.

-روز بعد به گورستان رفت(همچنان که دست کم یکبار در ماه می رود) و در برابر سنگ گور پسرش ایستاد. وقتی که آنجاست، همیشه با پسرش سخن می گوید و آن روز گویی نیاز داشت که فکر خود را بر زبان آورد و خود را توجیه کند. پس به او گفت: عزیز من، فکر نکن که تو را دوست ندارم یا تو را دوست نداشته ام، اما درست از آن رو که دوستت داشته ام، اگر تو همچنان زنده بودی نمی توانستم آن کسی شوم که اکنون هستم. این ناممکن است که فرزندی داشته باشیم و جهان را آنگونه که هست حقیر شماریم. زیرا به این جهان است که او را فرستاده ایم. به خاطر فرزند است که ما به جهان وابسته ایم، به آینده آن می اندیشیم، به سهولت در قیل و قالش، در جنب و جوش هایش مشارکت می کنیم، و بلاهت درمان ناپذیرش را جدی می گیریم.

 

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۰۲
سامان عزیزی
يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۷ ب.ظ

از کتابِ "از کتاب"

"از کتاب" اولین کتابی است که از متمم به عنوان ناشر منتشر می شود. همین اتفاق من را تا مدتها کیفور نگه می دارد. مبارک متمم و همه متممی ها.

کیفور شدن از این اتفاق که حق مسلم ماست و نیازی به توضیح و توجیه ندارد اما اگر فقط یک توضیح لازم باشد آن توضیح لذتِ در دست گرفتنِ کتابی کاغذی است که رنگ و بوی متمم را دارد.

کیفور شدنم هم باعث نمی شود که فراموش کنم متمم، تا به حال آنقدر محتوای اصیل، قابل اعتماد و مفید منتشر کرده است که شاید با فعالیت ده ها نشر و صدها کتاب برابری کند.

*

اما در مورد خود کتاب.

طبیعتاً بررسی و صحبت کردن از کتابی که مولفش هم از تو کتابخوان تر است و تجربه و مهمتر از آن "ظرفیت تجربه پذیری" اش از تو بیشتر است و هم روش ها و ابزارها و جوانب مختلف کتابخوانی را خیلی بهتر از تو می داند، جسارت و حماقت را به صورت همزمان می طلبد. خوشبختانه در لحظه نگارش این مطلب این توش و توان را در خودم احساس کردم که خود را از این دو مصون بدارم و به سلامت عبور کنم ;)

بنابراین این چند خطی که در مورد "از کتاب" می نویسم را صرفاً به عنوان تداعی ها و بلند بلند فکر کردن های یک خواننده معمولی و علاقه مند در نظر بگیرید که واقعاً غیر از این هم نیست.

 

اگر همین الان همسرم که در اتاق دیگری است و مشغول خواندن مقدمه "از کتاب" است بپرسد که در حد چند کلمه کتاب را توصیف کن، می توانم بگویم که کتابی ساده و روان، تا حد زیادی جامع (جامع یعنی به بیشتر جوانب و حواشی کتابخوانی توجه کرده)، و به دردبخور در مورد کتاب و کتابخوانی است.

اگر با توجه به تعریف نویسنده از "کتاب" هم بخواهم توضیح دهم، به نظرم سفری است که ارزش همراهی دارد. با اطمینان می شود گفت که در این سفر هم تجربه ی لذت بردن از طراوتِ واحه های خوش آب و هوا و روح افزا منتظر توست هم واحه به واحه که پیش می روی نشانت می دهد که چطور اسیر بیراهه ها و کج راهه ها نشوی و در مسیر واحه ها بمانی.

 

با توجه به اینکه در گذشته مختصری در مورد کتاب و کتابخوانی مطالعه کرده ام، فایل های صوتیِ محمدرضا شعبانعی(نویسنده همین کتاب) در مورد کتابخوانی را گوش داده ام و تا حدی کتابخوان هم بوده ام، اگر بگویم که بخش های زیادی از این کتاب برایم تازگی داشت یا در موردشان نمی دانستم قطعاً اغراق کرده ام. اما واقعیت این است که حداقل من تا کنون کتابی در مورد کتاب و کتابخوانی ندیده ام که تا این حد جوانب مختلف و موضوعات گوناگونی که پیرامون کتاب وجود دارد را پوشش داده باشد.

به نظرم این وجه تمایز، برای بسیاری از مخاطبان "از کتاب" مفید و برای برخی دیگر شاید قدری دافعه ایجاد کند.

برای بسیاری مفید است چون به احتمال زیاد بسیاری از مخاطبان این کتاب، کتابخوانان هستند(از کتابخوانان مبتدی تا خوره های کتابخوانی). فکر می کنم این طیف از خوانندگان از همه جانبه بودن این کتاب لذت زیادی خواهند برد و بعید است که نتوانند تحفه هایی برای راهشان برچینند و لذتش را ببرند.

اما همانطور که خود نویسنده هم اشاره کرده، تنها مخاطبان این کتاب کتابخوانان نیستند بلکه کتابدوستانی که هنوز کتابخوان نشده اند هم یکی دیگر از مخاطبان هدف این کتابند که شاید مواجهه ی آنها با تنوع زیاد موضوعاتی که پیرامون کتاب و کتابخوانی مطرح شده است ترس شان را بیشتر کند.

البته این موضوع چیزی نیست که از نگاه محمدرضا دور مانده باشد و در ذیل نکته ی دوم از مقدمه کتاب، تکلیف "مخاطب کتاب" را روشن کرده است. طرح این بحث صرفاً نق و نوقی بود که اگر بخواهم این کتاب را به کتابدوستی که هنوز کتابخوان نشده است هدیه بدهم (که به نظرم حدود نیمی از مطالب این کتاب، برای این دسته مفید و اثربخش خواهد بود و فکر می کنم مسیر کتابخوان شدنشان را هموار می کند) باید بنشینم و بخش به بخش(نه فصل به فصل) مطالبی را که برایش مفید می دانم پیشنهاد بدهم.

*

از طرفی، هر قدر که چند خط بالاتر تلاش کردم که در مورد "آشنا سازی" بحث های این کتاب مراقب باشم که اغراق نکنم، بدون نگرانی از اغراق کردن می توانم بگویم که در مورد "آشنایی زدایی" از بحث های کتاب و کتابخوانی بیشترین اثربخشی را برایم داشته است.

از بحث شکل گیری تجربه های مرجع در ذهن بگیرید تا بحث نوشتن بی مخاطب، از تفاوت کتاب های ضعیف و کتاب های نامناسب بگیرید تا تفسیر نادرست تجربه های ناخوشایند کتابخوانی، از بحث زیبای انتخاب های سرندیپی بگیرید تا روش های پیش خوانی و چندین و چند بحث کوچک و بزرگ دیگر.

*

نمی دانم چقدر با بازی تخته نرد آشنایی دارید یا اصطلاحاتش را می شناسید. در تخته نرد اصطلاحی به نام "ششدر" یا "بستن ششدر" وجود دارد که به حالتی گفته می شود که یکی از بازیکنان شش خانه جلو مهره های حریف را گرفته باشد و او نتواند مهره های خود را حرکت دهد(نقل از فرهنگ معین).

"ششدر" معنایی کنایی هم دارد که به بسته بودن راه خروج و نجات اشاره دارد(فرهنگ معین).

این اصطلاح را به عنوان یک استعاره، در دو جا می توانم برای "از کتاب" به کار ببرم.

در سطح کلان و کلیِ کتاب، به نظرم مطالب این کتاب ششدر را بر بهانه گیرها و بهانه تراش هایی که به هر چیزی متوسل می شوند که کتاب خواندن هایشان را به تعویق بیاندازند می بندد.

شاید یکی از لذتبخش ترین بخش های کتاب برای من، بحث هایی بود که ذیل عنوان "درباره تندخوانی" مطرح شد. واقعیت این است که من همیشه با تندخوانی کتاب ها مخالف بوده ام و از نظرم یکی از مضحک ترین بحث هایی بوده که حول و حوش کتابخوانی شنیده ام. با این وجود در مواجهه با کسانی که به تندخوانی هایشان افتخار می کردند تنها واکنشی که داشته ام تحویل دادن یک لبخند تلخ بوده است!

اما در این کتاب، محمدرضا چنان ششدر را بر تندخوانان و مدافعان تندخوانی بسته که دلم برایشان کباب شد :)

*

به طور کلی، اگر بخواهم از بین آموزه های این کتاب در مورد کتابخوانی، فقط یک مورد را بولد کنم که از نظرم درجه اهمیت بسیار بالایی در کتاب خواندن داشته باشد می توانم به این نکته اشاره کنم که "از کتاب" به ما یاد می دهد که چطور کتاب ها و نویسندگانی که ارزش خواندن و دنبال کردن ندارند را تشخیص دهیم و وقت و انرژی و تمرکز مان را برایشان هدر ندهیم.

به نظرم این موضوع دستاورد خیلی بزرگی است که بعید بود از کسی بجز محمدرضا شعبانعلی یا امثال او(که بسیار کمیابند) بتوانیم بیاموزیم.

*

بحث ها، صحبت ها و تداعی های زیادی هست که حین خواندن این کتاب به ذهنم می رسیدند و میشد در موردشان اینجا نوشت، ولی ترجیحم این است که به همین مقدار اندک بسنده کنم که هم بیش از حد خواننده وبلاگم را خسته نکنم و هم از لذت مواجهه با این بحث ها در حین مطالعه این کتاب کم نکنم.

شاید نقل چند جمله کوتاه از کتاب پایان بندی بهتری برای این مطلب کوتاه باشد:

- کتاب باید، به عنوان همراه،فرصت تجربه سفری هدایت شده را برای خواننده فراهم کند.

- به تجربه، من نقش نویسنده را هنگام مطالعه کتاب های درسی مدیریت حس کرده ام. بسیاری از ما چنین فرض می کنیم که کتاب های درسی پایه در دانشگاه ها بسیار شبیه هم اند. بررسی فهرست ها هم این برداشت را تقویت می کند. گاهی فهرست ها چنان شبیه اند که فکر می کنیم نویسندگان از روی دست هم نگاه کرده اند. حتی جمله های مشابه و مشترک هم در این کتاب ها فراوانند. اما کافی است دو کتاب رفتار سازمانی از دو نویسنده مختلف، مثلاً رابینز و کول کوییت، را کنار هم بگذارید تا ببینید آنچه می خوانید به همان اندازه که رفتار سازمانی است، تصویرِ تصورِ نویسندگان از محیط کار نیز هست.

- وقتی پیش از مطالعه کتاب می دانیم آن کتاب به چه پرسش هایی پاسخ نمی دهد، انتظار ما از آن کتاب تعدیل می شود. از آنجا که انتظارات اولیه ما روی رضایتمان از مطالعه اثر می گذارد، وقتی با انتظاری واقع بینانه به سراغ کتابی می رویم، مطالعه آن به تجربه ای لذتبخش تر تبدیل می شود.

- نشانه های متعددی برای تشخیص نویسندگان واسط ضعیف وجود دارد که مهمترین آن ها طرح ایده ای کلیدی و اکتفا به نقل شواهد مثبت در تائید آن ایده است. این نوع نویسندگان از طرح مثال های نقض یا هر نوع گزارش، تجربه و مطالعه که ادعایشان را تضعیف کند خودداری می کنند. تعمیم گسترده و بی منطق هم نشانه دیگری از این دسته نویسندگان است. آن ها معمولاً در کتاب هایشان به چند مقاله اشاره می کنند و نتایج آن مقالات را بدون اشاره به ملاحظات و محدودیت ها به قلمروی بسیار گسترده تر تعمیم می دهند.

- کتابخوانی کار دشواری است و مهارتی است که بسیاری از ما در آن ضعیفیم.

- کتاب ها گاوصندوقی از شمش طلا نیستند که جمله به جمله ی آنها عمیق و آموزنده و حکیمانه باشد. منطقی تر است آن ها را مانند معدن طلا در نظر بگیریم، یعنی رگه هایی از نکات و آموزه های ارزشمند که در میان حجم بزرگ تری از حرف های کم ارزش و نکته های بی خاصیت و بعضاً نادرست پنهان شده اند. مطالعه کتاب تلاشی برای یافتن و استخراج این رگه های طلاست.

- وودی آلن به شوخی گفته است: من در یک دوره تندخوانی شرکت کردم و جنگ و صلح را در بیست دقیقه خواندم. اینطور که فهمیدم درباره روسیه بود.

 

پی نوشت: طبیعتاً نوشتن من در مورد اثر کسی که سالها دوست و معلمم بوده و هست در حدی که هر نوشته ای از او را بدون دانستن نام نویسنده اش به راحتی تشخیص می دهم یا ظرافت های نوشتنش و حتی برخی اوقات نانوشته های لابلای سطورش را می فهمم، آغشته به برخی سوگیری های شناختی(از اثر هاله ای بگیرید تا سایر سوگیری ها) است. چنانچه گاهی برخی از دوستان غیرمتممی هم این ادعا را مطرح می کنند. حتماً که این گونه موارد قابل انکار نیست اما در کنار پذیرش این مسئله دلم می خواهد این موضوع را هم بدانید که نه تنها در این نوشته و در مورد این کتاب بلکه در سایر موضع گیری هایم در مورد متمم و محمدرضا، تا جای ممکن حداکثر تلاشم را کرده ام که حداقل به این نوع سوگیری ها آگاه باشم. حتی گاهی پیش آمده که بخاطر این نوع ملاحظات، بسیاری از موارد مثبت را هم با اشاره مختصری از کنارش گذشته ام. امیدوارم مخاطب آگاه هم، همین تلاش برای رعایت انصاف در موضع گیری ها را به پای شاگردی کردن پای درس های متمم و معلمش بگذارد که غیر از این هم نیست.

 

۱ نظر ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۱۰:۱۲ ب.ظ

کتاب هایی که در سال 1402 خواندم

می گویند ثورو عادت داشت هرازگاهی یکی دو ساعت به یک چیزی زل بزند(یک منظره یا یک حشره یا هر چیز دیگری). حالا در این زل زدن ها به چه چیزی فکر می کرده را نمی دانم. شاید اصلاً فکر نمی کرد و فقط تماشا میکرد. به هر حال من هم یک ساعتی می شود که زل زده ام به قفسه کتابهایم. با خودم درگیر بودم که از کتاب های پارسال چه بنویسم. اگر بخواهم با جزئیات از معاشرت چند ماهه ام با آنها بگویم که می شود مثنوی هفتاد من. اگر بخواهم فقط فهرست کنم و توضیحات کلی بنویسم هم می شود مثل سال های قبل.

تکنیک زل زدن برای این فقره جواب نمی دهد و می روم سراغ همان سبک سال های قبل!

 

کمترین میزان کتابخوانی ام را در ده پانزده سال گذشته، در سال گذشته به ثبت رساندم. مبارک است حتماً! اوایل پارسال به خودم هشدار دادم که حال و احوالت در این زمینه نگران کننده است(+) ولی مغزم دیگر سالهاست که هشدارپذیری اش را به شدت کاهش داده است.

از توجیه ها و شوخی ها که بگذریم، به طور کلی فکر می کنم کمتر سالی را تجربه کرده ام که تا این حد از کیفیت کتابها و کتاب خوانی ام احساس رضایت کرده باشم. هم لذت بردم هم عمیق خواندم هم کلی با نویسندگانشان معاشرت فکری داشتم هم خروجی گرفتم هم مطالعات جانبی و پیگیری سرنخ ها را خوب پیش بردم و ای بابا! همه چی خوب بود دیگه ;)

برای شما و خودم هم، چنین سال هایی برای کتابخوانی تان آرزومندم.

تا بیشتر از این خودمو تحویل نگرفتم بریم سراغ لیست کردن و سپس توضیحات کلی در مورد کتابها:

 

کتاب هایی که در سال 1402 برای اولین بار خواندم یا بازخوانی کردم:

1-شگفتی-آر.جی پالاسیو-ناهید قهرمانی-نشر هیرمند

2-دیدار اتفاقی با دوست خیالی-آدام گاپنیک-کیوان سررشته-نشر اطراف

 

3-جامعه شناسی-آنتونی گیدنز و فیلیپ ساتن-هوشنگ نایبی-نشر نی

4-قدرت جغرافیا-تیم مارشال-پرناز طالبی-نشر همان

5-فلسفه سیاسی-دیوید میلر-بهمن دارالشفایی-نشر ماهی

 

6-روانشناسی اجتماعی-الیوت آرونسن و همکاران-مجید صفاری نیا و پرستو حسن زاده-نشر ارسباران

7-کی بود کی بود؟-الیوت ارونسن و کارول توریس-سما قرایی-نشر گمان

8-روانشناسی زمان-فیلیپ زیمباردو و جان بوید-مهشید یاسایی-نشر دانژه

9-چرا خجالت می کشیم؟-فیلیپ جی.زیمباردو-توراندخت تمدن-نشر علم

 

10-نوآفرینی-آدام گرانت-رضا رایان راد و محمدعلی شفیعا-نشر آریانا قلم

11-دوباره فکر کن-آدام گرانت-تیم ترجمه نشر نوین

12-اینترنت با مغز ما چه می کند؟(کم عمق ها)-نیکلاس کار-محمود حبیبی-نشر گمان

13-قفس شیشه ای-نیکلاس کار-امیر سپهرام-نشر مازیار

14-همه دروغ می گویند-ست استیونز دیویدویتس-نشر گمان

 

15-پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است-دنیل کلاک و ریموند مارتین-حمیده بحرینی-نشر هرمس

 

16-علیه مالکیت فکری-استفن کینسلا-محمد جوادی-نشر آماره

17-نکته های تاریخی-جعفر شیرعلی نیا

18-بهترین قصه گو برنده است-آنت سیمونز-زهرا باختری-نشر اطراف

 

19-مدرسه رویایی-تتسوکو کورویاناگی-سوسن فیروزی-نشر قطره

 

آمار! :205 فصل و 7500 صفحه

آماری اگر مقایسه کنیم حدود 3000 صفحه کمتر از سال چهارصد و یک کتاب خوانده ام. اگر توجیه به حسابش نیاوریم بخاطر برخی مشغله ها و گرفتاری ها تقریباً سه ماه متوالی نتوانستم هیچ کتابی بخوانم. حتی برخی مطالعه های دیگر که من کتاب خواندن حسابشان نمی کنم هم در این سه ماه تعطیل بود. اینکه چطور توانستم سه ماه را تحمل کنم خودش قصه مفصلی دارد که شاید بعداً برایتان تعریف کنم و یک نظریه در حوزه "تاب آوری"(Resilience) از دلش بیرون بکشم!  اشکال نداره، مهم رضایت است که دارم الحمد لله رب العالمین!

 

خوشبختانه از لیست کتاب های سال گذشته، نمی توانم موردی را ذکر کنم که بتوانم در موردش بگویم "ارزش خواندن نداشت". این هم غنیمت و نعمتی بود که نادر است و قدردانش هستم.

کتاب شگفتیِ پالاسیو را خیلی دوست داشتم. نثر روان و گیرا و دلنشین نویسنده نمی گذاشت کتاب را زمین بگذارم. یکی دو سال پیش فیلمی به همین نام را دیده بودم که از روی داستان همین کتاب ساخته شده بود. فیلم خوبی بود و ارزش دیدن داشت. تا کنون اگر به داستانی بر خورده ام که هم کتابش نوشته شده و هم فیلمش ساخته شده، معمولاً کتاب را خوانده بودم و بعد فیلم را می دیدم که تقریباً تجربه مشترک تمام کتابخوان هاست و می شنویم که تفاوت بسیار فاحش بود و تجربه خواندن کتاب اصلاً با فیلمش قابل مقایسه نیست. با اینکه این بار روند معکوس بود اما به این نتیجه رسیدم که روند هیچ تفاوتی برای من ایجاد نمی کند. تجربه خواندن کتاب اصلاً با فیلم قابل مقایسه نیست و تمام.

دیدار اتفاقی با دوست خیالی که مجموعه چند جستار از گاپنیک بود هم با وجود سخت خوان بودن و سبک خاص گاپنیک در نوشتن، واقعاً خواندنی بود.

 

جامعه شناسی گیدنز را سال های دورتر نصفه نیمه خوانده بودم و مدتها بود که در برنامه کتابخوانی ام گذاشته بودم که کامل بخوانمش اما هر وقت مجموعه دو جلدی قطورش را میدیدم خواندنش را به تعویق می انداختم. نیاز به تعریف من هم ندارد، همه جامعه شناسان و نیمه جامعه شناسان توصیه اش می کنند! علیرغم همه حب و بغض هایی که در موردش هست به نظرم کتاب خوبی است و بهتر است نرم نرمک خواند و فکر کرد و تحلیل کرد و حواشی اش را بررسی کرد و یاد گرفت و لذت برد و الی آخر.

کتاب تیم مارشال(قدرت جغرافیا) ارزش خواندن دارد حتماً. اما به نظرم رویکردش کمی سطحی است و کُمیتش می لنگد. پس چرا ارزش خواندن دارد؟ چون چیزهای زیادی برای یاد گرفتن دارد. از طرفی بدون فهمیدن این رویکرد(حتی سطحی) کُمیت نگاه و تحلیل ما هم لنگ خواهد زد. البته کتاب های معتبرتر و بهتری هستند که به تشریح همین رویکرد می پردازند اما به نظرم نخ تسبیح و لُب کلام همین است و قلم مارشال هم قابل تحمل تر.

فلسفه سیاسی دیوید میلر، کتابی کوچک، دقیق و شفاف، و در عین حال خواندنی و قابل فهم است که به نظرم هرکس کوچکترین علاقه ای به این حوزه دارد خوب است که بخواندش.

 

خب برسیم به روانشناسی اجتماعی آرونسن.

ظرف بیست سال گذشته کتاب های نسبتاً زیادی از روانشناسی خوانده ام اما نمی دانم چرا سهم روانشناسی اجتماعی از این مطالعات کمتر از چیزی بوده که استحقاقش را داشته است. به نظرم نگاهی که با کمک کتابها و دانشمندان این حوزه به روان انسان در من شکل گرفته بود-در کنار نقص ها و ندانستن های همیشگی- یک باگ بزرگ داشته است که روانشناسی اجتماعی می تواند بخشی از آن باگ را مرتفع کند. و شاید بیشتر از این هم.

همین کتاب را سالهای هشتاد و سه هشتاد و چهار هم شروع کردم که بخوانم. هیچ به خاطر نمی آورم که چه شد که رها شد. احتمالاً به جابجایی ها(فیزیکی) و سرگردانی های آن سال هایم مربوط باشد. سال گذشته جبرانش کردم! کتاب قطوری است ولی دو بار کامل خواندمش و هنوز هم گوشه میزم جایی برای خودش دست و پا کرده است.

کتاب کی بود کی بود هم فوق العاده بود. سال گذشته کمی در موردش نوشتم البته با هدفی متفاوت از محور اصلی کتاب(اینجا). اما اگر کسی وقت یا حوصله خواندن کتاب روانشناسی اجتماعی را نداشته باشد، این کتاب می تواند بخش هایی از آن را برایش جبران کند.

 

کتاب های زیمباردو را می شود با نقد هایی که به بخش هایی از آن می توان وارد کرد شروع کنم اما واقعیت این است که نگاه و قلم زیمباردو را دوست داشتم و دلم نمی آید در موردش نق بزنم. هر دو کتابش هم از نظرم ارزش خواندن دارند بخصوص در کنار دنبال کردن سرنخ ها و حواشی اش.

 

کتاب های آدام گرانت، اگر کمی بیشتر کشِ شان میداد یا زورِ بیشتری می زد که خیلی معتبر و جامع نگرانه نشان شان دهد، قطعاً مورد هدفِ آماجِ حملات خصمانه ام قرار می گرفت! ولی خوشبختانه این کار را نکرد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. به نظرم ارزش خواندن دارند و احتمالاً در لیست پیشنهاد دادن هایم جای کوچکی برای خود باز کرده اند.

کتاب های نیکلاس کار را هم احتمالاً خودتان می شناسید و مطالعه کرده اید. من جزو کسانی هستم که خیلی دیر راضی به خواندشان شدم متاسفانه. "کم عمق ها" به نسبت قفس شیشه ای بهتر نوشته شده به نظرم. هم مطالب زیادی برای یاد گرفتن دارد و هم سرنخ های زیادی هم به خواننده اش هدیه می دهد.

متمم مطلبی در مورد کتاب همه دروغ می گویند نوشته بود و در کنار بررسی نکات مثبت کتاب، نقد هایی هم به آن وارد کرده بود(و چقدر هم نقد بجایی بودند). به نظر من هم کتاب باگ های زیادی دارد اما نگاه دیویدویتس به برخی موضوعات و مدلی که سراغ آنها رفته آنقدر دوست داشتنی بود برایم که برخی از قسمت های کتاب را دوبار خواندم. فکر می کنم اگر آن نقدها را بفهمیم و درک کنیم(که زیادی به خطا نرویم) دیگر با خیال راحت می توانیم نکات آموزنده زیادی از دیویدویتس یاد بگیریم.

 

کتاب کلاک و مارتین یکی از بهترین کتاب های پارسال بود برای من. ساده و سلیس چیزهایی را می گویند که خیلی ها(منظورم نویسندگان و فلاسفه است) نتوانسته اند با دهها برابرِ این کلمات بگویند.

در مورد کتاب علیه مالکیت فکری قبلاً کمی نوشته ام و دیگر تکرارشان نمی کنم(+)

 

نکته های تاریخیِ شیرعلی نیا کتاب خوبی بود برای من. دید دقیق تر و واقعی تری از اتفاقات جنگ به خواننده می دهد و شاید بعضی از تناقضاتی را که همین امروز هم می بینیم قابل فهمتر کند.

کتاب آنت سیمونز هم کتاب بدی نیست بخصوص که داستان های مختلفی نقل کرده که داستان گویی چطور می تواند برگ برنده باشد برای بسیاری از افراد و کسب و کارها.

و در نهایت کتاب مدرسه رویایی که بسیار دوست داشتنی و آموزنده است. داستانی ساده و زیبا از سبک اداره و مدیریت یک مدرسه در ژاپن توسط آقای کوبایاشی. فکر می کنم خواندن این کتاب برای همه پدر و مادرها و معلم ها مفید و کمک کننده خواهد بود.

 

یعنی از سرعت هراری در مرور مختصر تاریخ بشر هم سرعت بیشتری داشتم در مرور این کتابها! امیدوارم منو ببخشید و خسته تون نکرده باشم، و اگر سوالی یا صحبتی در مورد این کتابها داشتید بتوانم توضیح بیشتری بدهم.

 

۳ نظر ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۱۲
سامان عزیزی
يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۱۸ ب.ظ

نشخوار افسردگی-تکمیلی

پیش نوشت: این مطلب در ادامه مطلبی است که چند وقت پیش نوشتم(این مطلب). 

 

جناب زیگموند فروید خدمات زیادی به رشته روانشناسی کرده است و بعید می دانم فرد منصفی پیدا بشود که منکر خدمات و جریان سازی فروید در حوزه روانشناسی بشود. اما با نگاه کردن به روندی که در رشته روانشناسی-از زمانه فروید تا کنون- و بخصوص حوزه درمان، طی شده، فکر می کنم که اگر اشتباهات و انحرافاتی که فروید و پیروانش باعث و بانی آن بودند را لحاظ کنیم، خدماتش رنگ می بازند. بخصوص با لحاظ کردنِ فجایعی که در حوزه درمان-با استفاده از رویکرد روانکاوی و روش های روان پویشیِ مبتنی بر روانکاوی- رخ داده است.

البته طبیعتاً نمی شود همه تقصیر را متوجه فروید و پیروانش دانست. مخاطبین و مراجعین هم نقش بزرگی داشته اند که بدون بررسی و مراجعه به تحقیقات و پژوهش های علمی و قابل اتکا در رد و ابطال فرضیات و پایه های این روش ها، چشم بسته به دامان درمانگران بی سواد و کم سواد(و گاهی راحت طلب و سودجو) افتاده اند.

امیدوارم فکر نکنید که بیش از حد دارم اغراق میکنم و این رویکرد(روانکاوی) و سایر رویکردهای مرتبط با آن کهنه و از مد افتاده شده اند و دیگر کسی سراغشان نمی رود. اتفاقاً درمانگران و اساتید دانشگاهی و طرفدارانشان کاملاً زنده و فعال هستند و با نامگذاری های جدیدتر در دل جامعه نفوذ قابل توجهی دارند. الگوها و اصطلاحات را کمی تغییر می دهند و لباس مد روزتری بر تن همان اصول و مبانی قدیمی می پوشانند و اسم چندتا استاد دانشگاه از دانشگاه های معروف دنیا پشتش می اندازند و مردم را در همان دور باطل بدبختی و نشخوار افسردگی و توهم بهبود غوطه ور می کنند و نان و نامشان را کاسبی می کنند.

از یونگین ها و سایه هایشان بگیرید تا درمان های بین فردی، از آی اف اس و سبکبار کردن هایش بگیرید تا درمان جونجیان از روان تحلیلگری بگیرید تا آی اس تی دی پی! و نام های عجیبتر و پر طمطراقی که به اصطلاح مدل! های جدیدتر بر خودشان می گذارند. حتی برخی(هرچند کوچک و ناچیز) از بخش های مدل درمانی مفیدی مثل TA که بر پایه های سست و متوهمانه ی خاطره بازی(سازی) از گذشته و کودکی بنا شده است.

این صحبتهایم در مورد این مدل ها به این معنی نیست که هیچ چیز خوب و مفیدی ندارند. قطعاً چیزهای مفیدی هم در آنها پیدا می شود.اصلاً مگر می شود که معدود چیزهای مفید یا مبتنی بر پژوهش های علمی نداشته باشند و بتوانند بقا پیدا کنند؟!

به هر حال این بخش تکمیلی را صرفاً برای این اضافه کردم که یک کتاب خیلی خوب در این زمینه معرفی کنم که فکر می کنم برای کسانی که سراغ هر نوع درمانی در روانشناسی می روند یا به این مباحث علاقه مندند، از نان شب هم واجب تر است.

کتاب "کی بود کی بود؟" نوشته الیوت ارونسن و کارول توریس.

این کتاب با هدفی که من از معرفی اش در این مطلب داشتم نوشته نشده است و تمرکز نویسندگانش بر توضیح تعارضِ شناختی و راه های عبور از آن و توضیح مثال های آن در حوزه های مختلف است. اما فکر می کنم برای هدفی که من داشتم بهترین کتابی است که تا کنون خوانده ام.

این کتاب با ترجمه سما قرایی توسط نشر گمان منتشر شده است. به نظرم ترجمه دقیق و روانی هم هست.

امیدوارم مطالعه این کتاب، سرنخِ های خوب و مفیدی به همه کسانی که به هر نوعی با این مباحث مرتبطند بدهد(که به نظرم می دهد، به شرطی که به قول ارونسن از نوک هرم به سمت قاعده ی اشتباه هرم نغلتیده باشیم)

و اگر به هر دلیلی نتوانستید یا نخواستید همه کتاب را بخوانید، خواندن چهار فصل  اول کتاب برای هدفی که داریم کفایت می کند.

 

البته درمانگران و طرفداران این نوع رویکردها معمولاً هیچ نقدی را بر نمی تابند و هنوز میراث خوار فرویدند که با اعتماد به نفس بالایی! بلافاصله یک برچسب از مکانیزم های دفاعیِ کذایی اش انتخاب می کرد و به منتقدش میچسباند!

این مطلب کوتاه را با نقل قولی از کتاب تمام می کنم که در مورد روش های مقابله فروید با منتقدانش است:

"وقتی همکاران روانکاو فروید دیدگاه او را درباره ابتلای تمامی مردان به ترس اختگی زیر سوال می بردند، به ریششان می خندید و می گفت: گاهی می شنویم برخی از روانکاوها می گویند که ده ها سال کار کرده اند و حتی یکبار هم نشده که نشانه ای از وجود عقده اختگی در مردان بیابند. باید در مقابل این همه تبحر در نادیده گرفتن نظر دیگران و اصرار بر خطای خویش سر تعظیم فرود آورد.

پس اگر روانکاوان نشانه ای از عقده اختگی در بیمارانشان ببینند، حق با فروید است. اگر نبینند، از آن غفلت کرده اند، و همچنان حق با فروید است! خود مردان هم نمی توانند به شما بگویند که آیا ترس از اختگی دارند یا نه، چون حسی ناخودآگاه است، اگر این حس را انکار کنند باز مشخص است که دارند حاشا می کنند.

عجب نظریه درخشانی!

هیچ راهی باقی نمی گذارد که بتوان نشان داد نظریه پرداز برخطاست."

روش مواجهه با منتقدانش برایتان آشنا نیست؟!

یادم می آید چند سال پیش با یکی از دوستان در مورد یکی از همین مدلها صحبت می کردیم و من از تردیدهایم در مورد این مدلها می گفتم و اینکه نسبت به سالهای دورتر، نسبت به استفاده از این مدلها محتاط تر شده ام. بلافاصله شروع کرد به توضیح که، همینکه تردید داری خودش نشانه فلان مکانیزم(طبیعتاً از مدل مطبوعش) است و گرنه باید با کله در دامان این مدل فرو می رفتی!

اصولاً فکر می کنم هر مدلی که باعث شود یا ما را ترغیب کند که همه اتفاقات عالم و همه تعاملاتمان را با عینک او ببینیم و لاغیر، مدلی است که باید به شدت مراقبش باشیم!

بگذریم.

دوست داشتم از این کتاب بیشتر و بیشتر بنویسم و پتانسیلش هست که چندین مطلب در موردش بنویسم ولی چه کنم که وقت و حوصله ای نیست.

 

پی نوشت: خودم هم در علاقه مندی و استفاده گهگاهی از این مدلها در سال های دور و نزدیک سابقه چندان پاک و منزهی ندارم. امیدوارم مایه ی تسکین باشد!

۰ نظر ۰۳ دی ۰۲ ، ۲۱:۱۸
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۷ ب.ظ

کتاب "علیه مالکیت فکری"

در زندگی ما انسان ها مسائل بسیار زیادی هستند که بدون هیچ تفکر و اندیشیدنی، در ذهن ما جا خوش کرده اند. اغراق نکرده ام اگر بگویم که اکثر مسائلی که در مجموع، مدل ذهنی ما را می سازند از این جنس هستند.

شاید یکی از چیزهایی که باعث متفاوت شدنِ بعضی از انسان ها نسبت به بقیه می شود همین مورد باشد. اینکه سهم سبد مسائلی که در مدل ذهنی ما قرار دارند و از فیلترِ مطالعه و تفکر و تحلیل ما عبور کرده اند چقدر است. فکر می کنم هر چقدر سهم این موارد بیشتر باشد می توانیم ادعا کنیم که زندگیِ اندیشیده تری داشته ایم.

 

به هر حال، یکی از انبوه مسائلِ نیندیشیده برای من بحث مالکیت فکری بوده است. آنقدر آنرا بدیهی فرض کرده بودم که هیچ وقت احساس نکردم نیاز دارم کمی بیشتر در موردش مطالعه کنم.

اخیراً کتاب علیه مالکیت فکری را خواندم. تعداد زیادی از سرنخ ها و ارجاعاتش را هم پیگیری کردم(که کم هم نیستند و حدود یک سوم حجم کتاب را تشکیل می دهند).

بعد از مطالعه این کتاب، نمیتوانم بگویم که "علیه مالکیت فکری" شده ام! اما اگر فرض کنیم که قبل از مطالعه این کتاب، نظرم در مورد مالکیت فکری مثل یک دیوار استوار و مجکم و بلند بالا بود، الان دیوارم هنوز پابرجاست ولی به طور قطع در برخی از قسمت های دیوار ترک های بزرگ و عمیقی ایجاد شده است.

فکر می کنم این کتاب کتابی است که حتماً ارزش خوانده شدن دارد.

مولف کتاب، استفن کینسلا است و با ترجمه محمد جوادی توسط نشر آماره منتشر شده است.

اگر فکر می کنید که استدلال های این کتاب هم مثل همان چرندیاتی است که بعضی از نویسندگان و متفکران چپ در این زمینه مطرح می کنند سخت در اشتباهید. کینسلا جزو حقوق دانان شناخته شده در آمریکاست و به نظر میرسد که از وکلای خبره در حوزه مالکیت فکری است(در واقع زمین بازی را هم تجربه کرده است) و نقدها و استدلال هایش کاملاً دقیق و شفاف و قابل فهم هستند.

در ارائه نظرات و نقدهایش هم اصلا حاشیه نرفته و آنقدر تسلط داشته است که در یک کتاب حدوداً صد صفحه ای بتواند استدلال هایش را روشن و شفاف بیان کند.(الباقی حجم کتاب بیشتر به ارجاعات و مقدمه مترجم اختصاص دارد)

به نظرم ترجمه محمد جوادی هم ترجمه دقیق و روانی است که مطالعه و درک استدلال های کینسلا را آسان می کند.

 

از این معرفی هم که بگذریم، برای من کتاب مفیدی بود و فکر می کنم دریچه ای خواهد شد که بیشتر در این زمینه مطالعه کنم. حداقل دستاوردش برای من این بود که متوجه شدم باگ های بزرگی در قوانین مالکیت فکری هستند که به آنها بی توجه بودم.

حالا طنز ماجرا اینجاست که این کتاب را یکی از دوستان معرفی کرد که گرایش شدیدی به تفکر چپ دارد. کتاب را هم نخوانده بود و نمیدانست که کینسلا در قسمتی از کتاب حسابی از خجالت چپها و نظراتشان در این زمینه درآمده است. به هر حال برای من که سبب خیر شد.امیدوارم خودش هم روزی این کتاب را بخواند.

پی نوشت : میدانم که فکر کردن و صحبت از قوانین مالکیت فکری در کشور ما کمی شوخ طبعی هم لازم دارد! و امیدوارم دیکتاتور درون عزیزانی رو که عادت دارن صلاح و مصلحت حرف زدن دیگران رو بهشون گوشزد کنن بیدار نکرده باشم ؛)

۱ نظر ۱۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۴۷
سامان عزیزی