حقارتِ پنهان در اتوریته ی ناشی از سانسور اطلاعات
چندین سال پیش برای کاری به ملاقات یکی از دوستانم رفته بودم که مدیر یک شرکت خصوصی بود. صحبت های کاریِ مان تمام شده بود و مشغول گپ زدن بودیم که یکی از کارکنانِ شرکتشان در زد و برای پرسیدن سوالی از دوستم وارد اتاق شد.
اجازه گرفتم که از اتاق خارج بشم تا مزاحمشان نباشم اما به اصرار دوستم ماندم.
سوالی که آن کارمند از مدیرش پرسید در مورد بخشی از پروسه ی انجام پروژه ای بود که در شرکت مشغولش بودند. با توجه به اینکه من هم با چنین پروژه هایی و پروسه های انجام دادنش آشنا بودم، از نحوه جواب دادنِ دوستم و شیوه ی راهنمایی کردنش بسیار تعجب کردم.
بعد از تمام شدن کارشان و توضیحات دوستم، کارمندِ بیچاره گیج تر از لحظه ی ورود به اتاق مدیرش، اتاق را ترک کرد و رفت که دستورات را اجرا کند!
به دوستم گفتم چرا اینطوری براش توضیح دادی؟ پروسه و فرایند انجام این کار که برات روشن و شفافه و خیلی راحت تر میتونستی مراحل رو بهش بگی. این بنده خدا رو که گیج تر از قبل فرستادی بیرون.
جوابی بهم داد که هنوزم که هنوزه وقتی یادش میافتم حالم گرفته میشه.
گفت: اگه همه چیز رو ساده و شفاف بهش بگم دیگه نیازی به من نخواهد داشت و کم کم ادعای پیامبری میکنه!
اینطوری همیشه محتاج من باقی می مونه و دیگه یادش نمیره که "کت تنِ کیه".
*
لازم به توضیح است که اطلاعاتی که مدیر باید به کارمندش میداد هیچ کدام از موارد زیر نبود:
نه اطلاعات محرمانه ای بود که به دلیل یا ملاحظه ای نباید گفته می شد
نه جزو اطلاعاتی بود که معمولاً در شرکتها باید بین واحد خاصی باقی می موند و برای واحدهای دیگه ی سازمان غیر مفید(و گاهاً مشکل ساز) بود
نه کارمند مورد نظر انقدر کندفهم بود که بخاطر گیج تر نشدنش با اطلاعات زیاد، لازم باشه که مرحله به مرحله، پروسه انجام کار رو بهش دیکته کرد
و نه سایر موقعیت هایی که برای ندادن اطلاعات، منطق محکمی پشت شون وجود داره.
این نمونه ها رو ذکر کردم که بگم این تیپ موقعیت ها رو هم تا حدی میشناسم و برام قابل درک هستند اما جنس آن مورد جنس کاملاً متفاوتی بود.
الگوی مشابه به این نوع مدل ذهنی و رفتار رو در موقعیت های مختلف دیگری هم دیدم و تجربه کردم. چه در ادارات و سازمان های دولتی و چه خصوصی ها. چه در روابط بین مدیران و کارمندان و چه در بین خودِ کارمندان. چه در فضای کسب و کار و چه در فضای زندگی. در فضای حکمرانی هم که گفتن ندارد!
فکر می کنم اتوریته، اقتدار، کاریزما یا هر کوفتِ دیگه ای که اسمش رو بذاریم(بخصوص در فضای کسب و کارها)، که بخواد از این راه حاصل بشه به شدت ناپایدار و سخیف است.
بجز جنبه های شخصیتی ای که میتوان به فردی که چنین مدل ذهنی ای دارد نسبت داد(مثل حقارت یا کمبود شدیدِ اعتماد به نفس و عزت نفس)، به گمان من آسیب ها و هزینه های بسیار زیادی هم به کسب و کار وارد می شود.
به نظر میرسد که چنین مدل ذهنی و رفتاری، فضای "بی اعتمادی" را میان کارکنان سازمان به شدت تقویت می کند.
باعث مسموم شدنِ فرهنگ سازمانی می شود.
زمان انجام کارها را چند برابر می کند.
جلو یادگیری سازمانی و یادگیری افراد در سازمان را می گیرد.
و هزینه های پیدا و پنهان دیگری که چه درسطح فردی و چه در سطح جمعی و چه به کسب و کار و مسیر رسیدن به اهدافش تحمیل می شوند.
خیلی وقتها این نوع سانسور اطلاعات مانند رها کردن فرد با یک چراغ قوه کوچک در یک اتاق تاریکِ بزرگ است، در صورتی که در بسیاری از موقعیت های از این جنس، به سادگی می شود چراغ اتاق را روشن کرد.
ای کاش همگی ما انقدر بلوغ عقلی داشتیم که انقدر حقیر نباشیم.
تا به حال بزرگیِ ماندگاری ندیده ام که از گذرگاه های حقیر به بزرگی رسیده باشد.