زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۳۹ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۱۴ ب.ظ

روزگار تلخ‌تر از زهر

سلام میرزا‌آقا
حالت چطور است؟ زنده‌ای؟ سؤالم احوال‌پرسی ساده یا فقط از روی ادب و نزاکت نیست. واقعا زنده‌ای؟ با این اوضاع اقتصادی می‌توانی زنده بمانی؟ روزگارت چطور می‌گذرد؟
میرزا آقا، سال 96 دل خیلی‌ها برای تو سوخت. در آن عکس، در صورتت اندوه خاصی نشسته بود که بر هر آدمی واقعا اثر می‌کرد. اشک، هراس، امید، بیم. همه اینها در صورت رنج‌کشیده‌ات احساس می شد. یادت هست عکسی را در دست گرفته بودی؟ امیدوار بودی که زندگی‌مان بهتر می‌شود. نه؟ آن روزها خط و خطوط صورت‌های ما کمتر از تو بود. شغلی ثابت داشتیم و با درآمدش زندگی‌مان به هر حال پیش می‌رفت. آن زمان به ما می‌گفتند طبقه متوسط. حالا صورت ما مانند صورت آن روزهای تو شده با این فرق که دل هیچ کس برای ما نمی سوزد شاید چون همه مثل هم شده ایم. نمی دانم چه هستیم ولی اطمینان دارم که دیگر جزو طبقه متوسط نیستیم. برای همین حال تو را پرسیدم. تو الأن جزو کدام طبقه هستی؟ اصلا جزو طبقه‌ای به حساب می‌آیی؟ ما همه میرزاآقا شده ایم تو حالا چه شدی پدرجان؟ از خودت خبر بده.
قربانت

 

پی نوشت: نقل از کانال تلگرامی(@fardinalikhah) دکتر فردین علیخواه(جامعه شناس)
 

۰ نظر ۲۱ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۱۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۵ ب.ظ

تفالی به نیچه (هشت)

دلسوزی ام بر همه ی گذشته از آن است که آنرا بازیچه می بینم.

بازیچه ی لطف و عقل و جنونِ هر نسلی که می آید و هر چه بوده است را پلی بهرِ خود می انگارد!

جبّاری بزرگ تواند آمد، شیطانی مکار، که با لطف و قهر خویش تمامی گذشته را بفشارد تا پلِ او شود و نشانه ی ظهور و منادی و بانگ خروسِ او.

 

و اما این است خطر دیگر و دلسوزی دیگر ام: آن که از غوغاست از نیایِ خویش فراتر به یاد نمی آورد. با نیایِ او زمان باز می ایستد!

بدین سان تمامی گذشته بازیچه می شود. زیرا روزی فرا تواند رسید که غوغا خداوندگار گردد و زمان یکسره در آب های کم ژرفا غرق شود.

ازین رو، برادران، اکنون به نژادگیِ نوی نیاز هست که با تمامی غوغا و تمامیِ جبّاریت بستیزد و بر لوح های نو واژه های نژاده را از نو بنگارد.

و اما، برای آنکه نژادگی در کار باشد، نژادگانِ بسیار می باید در میان باشند و نژادگانِ گوناگون. و یا، چنانکه من روزی به کنایه گفته ام: خدایی همانا آن است که خدایان باشند نه خدا!

 

*

 

زورق آنجا ایستاده است. از آن سوی "چه بسا" راهی است به "هیچِ" بزرگ! امّا کیست که بخواهد در این "چه بسا" پای گذارد؟

هیچ یک از شما نمی خواهد در زورق مرگ پای گذارد! پس از چه رو می خواهید "از جهان خسته" باشید!

از جهان خسته اید و با این همه هنوز به زمین پشت نکرده اید! شما را همیشه هَوَسمند به زمین یافته ام، حتی عاشقِ "از زمین خستگیِ" خود.

فروآویختگیِ لبِ تان بی چیزی نیست! یک هوسِ کوچکِ زمینی هنوز بر آن نشسته است! و در چشمانتان، مگر ابرَکی از یک لذتِ از یاد نرفته ی زمینی شناور نیست؟

 

بر روی زمین نوآوری های خوب فراوان است. برخی سودمند، برخی دلپسند. زمین را به خاطر آنها دوست باید داشت.

و بر روی آن نو آوری های خوب چندان است که زمین به پستان زن می ماند: هم سودمند هم دلپسند.

و امّا، شما "از جهان خستگان!" شما کاهلان زمین! شما را ترکه باید زد! با ضربه های ترکه باید پاهای شما را دوباره جان داد!

زیرا شما اگر زمینگیر نیستید و وامانده های نگون بختی که زمین از ایشان خسته است، کاهلانِ روباه صفت اید یا گربه های لذت پرستِ شیرین کامِ آهسته رو. و اگر نخواهید دیگر بار بانشاط بدوید، باید از اینجا بروید!

طبیبِ درمان ناپذیران نباید بود، زرتشت چنین می آموزاند. پس شما باید از اینجا بروید!

باری، پایان دادن، بیشتر دلیری می طلبد تا آغاز کردنِ بیتی تازه. این را طبیبان و شاعران همه می دانند.

 

*

 

پیرامونِ خویش دایره ها و مرزهای مقدس می کشم. همواره شماری هر چه کمتر با من به کوه های هر چه بلندتر بَر می شوند. من از کوه های هر چه مقدس تر، کوهستانی بنا می کنم.

امّا برادران، هرجا که شما نیز می خواهید با من بَر شوید، بپائید که یک انگل نیز با شما بالا نیاید!

انگل، یعنی کرمی خزنده و نرم رفتار که می خواهد با چریدن از گوشه و کنار های بیمار و زخمناکِ شما فربه شود.

و هنر اش این است که می داند روان های بالارونده کجا خسته می شوند. او لانه ی نفرت انگیزش را بر محنت و نومیدی و آزرمِ لطیفِ شما بنا می کند.

او لانه ی نفرت انگیزش را آنجا بنا می کند که توانا ناتوان است و نژاده بیش از آن چه باید نرم. انگل آنجا می زید که بزرگمرد گوشه و کنار های زخمناک دارد.

 

والاترین نوعِ باشندگان کدام است و پست ترین کدام؟ پست ترین نوع انگل است. امّا آنکه والاترین نوع است بیشترین شمارِ انگل ها را خوراک می دهد.

زیرا روانی که بلندترین نردبام را دارد و ژرف تر از همه فرو تواند رفت، چگونه تواند بود که بیشترین شمارِ انگل ها بر او ننشینند؟

آن پهنه ور ترین روان، که دور دست تر از همه جا در درونِ خویش تواند دوید و چرخید و پرسه زد. آن بایسته ترین روان، که به خاطر لذت، خود را در دل حادثه فرو می فکند.

روانی باشنده که در شُدن غوطه می زند. روانی دارا که می خواهد خواهش و اشتیاق داشته باشد.

روانی "از خود گریز"، که در پهناور ترین دایره خود را باز می گیرد. خردمند ترینِ روان ها، که جنون با آن شیرین ترین سخنان را می گوید.

روانی که خود را از همه بیش دوست می دارد. روانی که گشت و واگشت و جزر و مدِ همه چیز در اوست. آه، والاترین روان چگونه تواند که پست ترین انگل ها را نداشته باشد؟

 

پی نوشت: تفالی! که زدم شامل سه بخش مجزا بود ولی همگی ذیل عنوانِ "درباره ی لوح های نو و کهنه" قرار دارند.

(نقل از چنین گفت زرتشت با ترجمه داریوش آشوری)

سایر تفال ها(+)

 

۱ نظر ۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۹:۴۵
سامان عزیزی
جمعه, ۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۲ ب.ظ

واقعیت گریزی و گریز به نظریه های آماده

چند ماه پیش یک روز داشتم به همسرم می گفتم که واقعاً چرا باید من و تو الان بنشینیم و به فایل صوتیِ پویا ناظران در مورد چهار تصمیم سرنوشت ساز حکمرانی و سیاستگذاری در جمهوری اسلامی گوش بدیم؟!

به نظرت اگر در یک جغرافیای دیگر بودیم به جای نشستن پای صحبت های ناظران ها و فاضلی ها و سریع القلم ها و زیدآبادی ها و ... دغدغه های دیگری نداشتیم که وقت و انرژی و زندگی مان را صرفش کنیم؟ دغدغه هایی که شاید، در نهایت و در پایان مسیر زندگی مان، وقتی مرورشان می کردیم بسیار با اهمیت تر بودند؟

در بیست سال گذشته دوبار از خودم پرسیدم که آیا می خواهم مهاجرت کنم یا نه؟ یک بار سال اولِ ورودم به دانشگاه بود و یکبار پس از تمام کردن تحصیلات دانشگاهی.

هر دوبار موقعیت و فرصت فوق العاده خوبی منتظرم بود. حداقل از استاندارد هایی که بسیاری از کسانی که بخاطر همین استاندارد ها مهاجرت می کردند و می کنند بالاتر بود. هر دوبار پاسخم یک نه قاطع بود به خودم.

اما در چند سال اخیر شاید ده ها بار آن سوال و آن دوراهی سراغم آمده بدون اینکه توانِ گفتنِ آن نه قاطع در من مانده باشد.

دلایلِ شخصیِ این تعلیقِ ناخوشایند و مستاصل کننده به کنار، دلایل عمومی ترش را احتمالاً بتوانید حدس بزنید.

 

نمی خواهم ژست روشنفکر بسیار! دغدغه مند برایتان بگیرم و بگویم که از فرط وطن درد به صورت شبانه روزی به خودم میپیچم. اما می توانم بگویم که در خانواده ای بزرگ شده ام که سرنوشت اطرافیان و مردم و کشور تا حدی دغدغه بوده است. شاید طی ده پانزده سال گذشته این دغدغه برای من هم پر رنگ تر از همیشه بوده.

 

به هر حال این مقدمات را گفتم که بگویم آن چند نفری که اسم بردم و تعداد دیگری که اسم نبردم را مدت هاست دنبال می کنم. اینها کسانی هستند که به گمان من دغدغه مردم و کشور را دارند و بخشی از زندگی شان را صرف این صورت مسئله و یافتن راه کار های برون رفت کرده اند.

چند ماه است درگیر این هستم که واقعاً صورت مسئله یا صورت مسائل اصلی کدامند و راهکار های منطبق بر واقعیات برای برون رفت کدام؟

طبیعتاً برای جواب سوالم مجبور بودم مروری بر آرا و نظراتِ کسانی که می شناختم داشته باشم.

راستش را بخواهید بجز چند مورد معدود، از میان نظراتشان نه صورت مسئله ی شفافی پیدا کردم و نه راهکارهایی منطبق بر واقعیات کشور.

 

در صحبت های برخی که احساس می کردم طرف اصلاً از صورت مسئله شروع نکرده! در واقع با ایده و مدلی در کتابی یا دانشگاهی(بخصوص آن ور آب) آشنا شده و حالا برای جواب هایی که در آن مدل یاد گرفته دنبال صورت مسئله می گردد. در آش شله قلم کار وضع موجود مملکت هم که هر چیزی که بخواهید را می توانید به سادگی پیدا کنید و همان را بر سرِ نیزه کنید. مثلاً طرف از فوکو یا فوکویاما چیزی آموخته و ابزار قالب گیری اش را برداشته و افتاده به جان جامعه.

صحبت برخی دیگر به نظرم آنقدر دور از فضای جامعه و واقعیات موجود است که انگار دو دنیای متفاوت موضوع بحث است. یکی دنیایی که روشنفکر! در آن زندگی می کند و یکی دنیایی که ما مردم با مسائل آن دست و پنجه نرم می کنیم.

در صحبت برخی دیگر نه خبری از صورت مسئله هست نه خبری از بررسی آلترناتیوها و پیامد های مثبت و منفی و نه راهکاری در عمل. در صحبت هایشان فقط ایده آل های همه پسند و کلی گویی هایی پیدا می شوند که اگر طرف را نمیشناختی فکر می ککردی با سیاستمداری پوپولیست مواجهی که مشغول رای جمع کردن است.

تازه اینها را در مورد کسانی می گویم که اسم و رسمی دارند و ریشه های دانش شان قابل ردیابی و عیان است. عده ی دیگری هستند که به کل در توهم به سر می برند. یا توهم خبری نیست درست میشود یا در توهم توطئه که کار اینها یا آنهاست و الی آخر.

هنوز به خیل عظیمِ خود روشنفکر پنداران اشاره ای نکرده ام و نمی کنم.

 

طبیعتاً فکر نمی کنم مسائلی که دغدغه امروز طیف وسیعی از ما مردمند مسائل ساده و سرراستی هستند، می دانم که مسائل مان کامپلکس و پیچیده هستند(یا به قول محمد فاضلی مسائل بدخیم هستند) و انتظار سرراستی از کسی ندارم اما آنقدر ساده لوح هم نیستم که صحبت ها و نظرات کسانی که اشاره کردم ولی از آنها اسم نبردم را به عنوان صورت مسئله های ما و راهکار هایشان را به عنوان راهکارهای منطبق بر واقعیات جامعه و کشور بپذیرم.

امیدوارم هر کدام از ما که به سراغ زمین بازی وسیع این روشنفکران(و البته هرجا و هر طیف دیگری) که می رویم بدون مسلح شدن به ابزارهای تفکر نقادانه و تحلیلی نرویم.

 

اما جوابی که فعلاً به آن تعلیقِ ناخوشایند داده ام این است که:

در لایه عمومی ترِ آیتم های تصمیم گیری ام، من هم مثل همه شاید دو بخش اصلی دارم. آسایش و آرامش.

رفتن و ماندنم احتمالاً بر آسایش مورد انتظارم تاثیر خواهد گذاشت ولی در این سن و سال آسایش چندان اولویتی برایم ندارد.

بعید می دانم آرامشم هم هیچ تغییری را تجربه کند. اگر بخواهم این موضوع را که تجربه آرامش بیشتر از آنکه از بیرون حاصل شود محصول مسیری درونی است کنار بگذارم و صرفاً تاثیر مهاجرت را بر سطح آرامشم بسنجم، فکر می کنم هر جای دنیا هم بروم باز هم وضعیت نزدیکان و جامعه و سرنوشت کشور به همان اندازه ای که امروز دغدغه ام است دغدغه می ماند و همه ی خبرهایی که الان دنبال می کنم را باز هم دنبال خواهم کرد و بعید است صرفاً با جابجایی جغرافیایی، حال و روز ذهنی و درونی ام تغییری بکند.

شاید اگر با دانسته های الانم به بیست سالگی برگردم(که فرض محال و بیخودی ای است) تصمیم متفاوتی بگیرم.

در لایه های شخصی تر و البته مهمترِ آیتم های تصمیم گیری ام هم وضعیت چندان تفاوتی با لایه های عمومی تر ندارد و اینجا هم آن نه قاطع وجود ندارد و بجز اینکه شاید کفه ی ماندن کمی سنگین تر از رفتن است چیز دیگری برای گفتن ندارم.

 

راه برون رفتی در سطح فردی هم سراغ ندارم که راحت دل و آرامش روان محصولش باشد.

تنها کاری که از دستم برمیاید همان کاری است که همیشه سعی کرده ام انجام دهم. اینکه درست زندگی کنم و به چیزی که فکر می کنم درست است عمل کنم. بر اساس اولویتها و ارزش هایی که در سلسله مراتب ارزش هایم جایگاه بالاتری دارند تصمیم بگیرم و به آن عمل کنم. در حدی که توان دارم برای اطرافیان و جامعه مفید باشم و اگر توان مفید بودن ندارم حداقل وبال و غیر سازنده نباشم.

حداقل طوری پیش بروم که خودم فکر کنم که در این مسیرم و همه ی تلاشم را کرده ام.

 

پی نوشت: می دانم که اول و آخر این مطلب با اصل مطلب(که در میانه ی متن بود) ممکن است بیربط به نظر برسند اما خودم اینطور فکر نمی کنم و گرنه نمی نوشتمش.

 

 

۲ نظر ۰۳ تیر ۰۱ ، ۱۴:۰۲
سامان عزیزی
شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۱۳ ب.ظ

وصف حال نزار...

تکیده،

زبان در کام کشیده،

از خود رمیدگانی در خود خزیده

                                     به خود تپیده،

خسته،

نفس پس نشسته،

                       به کردارِ از راه ماندگان

 

ا.بامداد(شاملو)

پی نوشت: حالم بد است. بدتر و زیرین تر از آنکه در رفتارم عیان شود. بدتر از آنکه بشود با گریه سبکش کرد. بدتر از آنکه با ناله درمان شود. بدتر از آنکه با نعره و عصیان تیمار شود. با مخدر ها و مسکن های روانشناسانه که هرگز.

نمی دانم این توصیف شاملو، وصف حالِ همیشه ی مردمان این سرزمین است یا در طول تاریخمان نفسی هم تازه کرده ایم!

لطفاً از امید صحبت نکنیم. کسی که ناامید نمی شود به امیدش هم اعتباری نیست. همیشه، به همیشه امیدواران مشکوک بوده ام.

 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۳
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

صدایی که از دل بر می آمد

دوست ندارم بعد از رفتن بزرگان در وصفشان بنویسم و نمی نویسم.

اما امروز دلم نمی خواهد چیزی نگویم.

به جای آوازها و تصنیف های بی نظیر محمدرضا شجریانِ عزیزم، دلم می خواهد احساسات دلنشینِ دوتارنواز خراسانی را در وصف استاد شجریان اینجا بگذارم که در مقابل دوربین های صدا و سیمای میلی ضبط شدند.

 

چه شب هایی که با "شب سکوت کویر" او به صبح رساندم

و چه سال هایی که با "بوی بارانِ" او به استقبال بهار رفتم.

یادش گرامی.

 

 

۲ نظر ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۱
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۹ ب.ظ

تعریف ساده "اصیل بودن"

به نظرم مقدمه چینی نمی خواهد!

"اصیل بودن" یعنی "خود بودن".

عاریتی بودن، نقطه مقابل اصیل بودن است.

خود بودن یعنی شکستن همه (یا حداقل اکثر) پوسته های ظاهریِ خودساخته و خانواده ساخته و جامعه ساخته ای که با من و احساسات و افکارم نمی خواند.

خود بودن یعنی شناختن و آگاه شدن به احساسات واقعی ای که زیر لایه هایی از تظاهر(یا دفاع ها) پنهان شده اند.

خود بودن یعنی اول صادق بودن با خود و بعد صادق بودن با دیگران.

خود بودن یعنی ابراز و نمایش احساسات و افکار واقعی ام.

خود بودن یعنی پذیرا بودن و باز بودن نسبت به همه احساسات مثبت و منفی ای که از من و بخش های مختلف وجودم می آیند.

 

عاریتی بودن یعنی در هر موقعیتی همرنگ جماعت شدن.

عاریتی بودن یعنی افکار و باور های دیگران را زندگی کردن.

عاریتی بودن یعنی حتی احساسات دیگران را و نه خود را زیستن.

عاریتی بودن یعنی ارزش های خود را نشناختن و ارزش های دیگران را زیستن(دیگران: جامعه-خانواده-مدرسه-رسانه-گروه-کیش-آئین-مکتب و از این قبیل)

 

اصیل بودن، الزاماً خوب بودن از دید خودم یا از دید ناظر بیرونی نیست(خوب بودن هایی که خودم یا دیگران تعریف کرده ایم و به خودمان قالب کرده ایم)

اصیل بودن مقدمه انسان بودن است.

اصیل بودن و انسان شدن هم مقدمه انسانِ بهتری شدن است.

اصیل بودن سخت است و در جامعه ما هم سخت تر.اما از یکجایی به بعد بعید می دانم این سختی ها دیگر به چشم بیایند یا اهمیت داشته باشند.

 

"به نظرم"، در ابتدای همه جملات، به قرینه ی معنوی حذف شده است :)

 

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹
سامان عزیزی
جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۲ ب.ظ

بود و نمودی دیگر

مدتها بود که همدیگر را ندیده بودند.در دوران دانشگاه دوستان نزدیکی بودند و بعد از آن دوران هم گهگاه همدیگر را می دیدند.

بهروز روشنفکرشان بود و در مورد مسائل مختلف می توانست ساعتها به بحث بنشیند.در ملاقات های اخیرشان، توسعه پایدار ورد زبانش بود و از راهکار های مهمی می گفت زمینه ساز توسعه کشور هستند.از وضعیت جامعه نگران بود و می گفت همه مردم در فکر این هستند که یکشبه راه صد ساله را بروند.همه در فکر سود های بادآورده هستند.رانت و دلالی پیشه اکثر مردم شده است. خلاصه یکساعتی بر سر مردم بی سواد و بی مسئولیت مملکت نق زد.همه در بحث شرکت می کردند و در تائید صحبت های همدیگر نق های جدیدی اضافه می کردند.

بهتاش هم چند دقیقه یکبار وسط حرفش می پرید و می گفت "واقعاً راست می گی.اما چاره چیه؟ به نظرت باید چکار کنیم؟". بهروز هم می گفت راهکار کوتاه مدت نداریم و راه درازی در پیش است.

بهزاد از اصلاحات فرهنگی می گفت.از آموزش که پایه این اصلاحات و توسعه است.از نقش رسانه ها و از ضرورت وجود رسانه های آزاد و الی آخر.

بهرام هم که کمتر در بحث شرکت می کرد، بعد از اینکه بحث به سمت بازار ارز و طلا رفت رو به دوستانش گفت: "باهاتون موافقم.یکی از دلایل التهاب بازار هجوم مردمیه که احساس مسئولیت و تعهد ندارن. اتفاقاً یک آشنا دارم که میتونه هر هفته سی هزار دلار برام دلار دولتی بگیره ولی فکر کردم و دیدم توی این اوضاع خیانت بزرگیه اگر این کار رو بکنم".

بحث ها همینطور عالمانه و مسئولانه و بزرگ منشانه و روشنفکرانه به پیش می رفت و همه از داشتن دوستانی به این خوبی، داشتند لذت می بردند.

کم کم موقع خداحافظی نزدیک میشد. بهروز با حالتی صمیمانه دست بهرام را گرفت و به گوشه ای برد و به او گفت: "ببینم این دوستت که گفتی میتونه دلار دولتی برات بگیره هنوز هست؟!.چه جوری میشه باهاش کنار اومد؟"

قبل از خداحافظی دو نفر دیگر از دوستان هم آمدند تا شماره جدید بهرام را که به تازگی عوض کرده بود از او بگیرند و گفتند که کار مهمی هم دارند که بعداً تلفنی با او مطرح خواهند کرد!

 

۵ نظر ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۲
سامان عزیزی

 

 

قطعه ی "هزارگی" یکی از قطعات آلبوم "خون پاش و نغمه ریز" که حاصل همکاری غلامحسین سمندری و ابراهیم شریف زاده (که متاسفانه هر دو این عزیزان از میان ما رفته اند)است.

صدای شریف زاده از آن صداهای وحشی است که این روزها کمتر ظهور می کنند.احساس می کنم صدای زیبایش همچون شغلش، که چرک و کثافت را از تن ما می شست،چرک روحمان را هم می شوید و می برد.

 

 

سایر قطعات را هم می توانید از بیپ تونز خریداری کنید.

امیدوارم لذتش را ببرید(یعنی حظ وافر).

 

 

۳ نظر ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۷
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ق.ظ

برای آقا معلم

 

۳ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۷
سامان عزیزی
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ

توزیع شدگی خیر و شرّ

دن وایس،دانشجوی جوانی بود که چند سالِ پیش در مرکز جان اف.کندی واشنگتن مشغول کار شده بود. او ابتدا انباردار هدیه فروشی های این مرکز بود ولی بعدها به سمت مدیر ارتقا یافت.

این هدیه فروشی ها که آثار هنری را به بازدیدکنندگان می فروختند توسط افراد داوطلب (که اغلب آنها بازنشستگان و شهروندان خوبی بودند که شیفته ی تئاتر و موسیقی بودند) اداره می شدند که حدود سیصد نفر بودند.

کار و بار این هدیه فروشی ها سکه بود.بیش از چهارصد هزار دلار در سال. فروشنده ها پول های دریافتی را داخل یک صندوق می گذاشتند و در پایان هر روز تحویل می دادند.

مشکلی در کار هدیه فروشی ها بروز کرده بود.سالی صد و پنجاه هزار دلار از مبلغ فروش غیب می شد! و مسئولین امر راه های مختلفی را امتحان کرده بودند که دزد نابکار را پیدا کنند اما هر بار تیرشان به سنگ خورده بود.

هنگامی که دَن مدیر می شود وظیفه ی پیدا کردن دزد را بر عهده می گیرد.او کم کم به کارمند جوانی مظنون می شود که کارش بردن پول ها به بانک بود. او با واحد حراست سازمان پارک های ملی آمریکا تماس می گیرد و کارآگاهی به او کمک می کند تا عملیات تعقیب انجام شود. در یکی از شب های فوریه، آنان تله را پهن می کنند. دن اسکناس های نشان دار را در جعبه ی پول ها می گذارد و می رود.سپس او و کارآگاه به انتظار مظنون در پشت بوته ها به کمین می نشینند. هنگامی که کارمند مظنون از کار شبانه اش فارغ می شود،آنان سر وقتش می روند و مقداری از پول های نشان دار را در جیبش پیدا می کنند.

احتمالاً فکر می کنید که گاو پیشانی سفید را گرفتند و پرونده خاتمه پیدا کرد. ولی اینطور نبود.

پولی که آن جوان کِش رفته بود فقط شصت دلار بود و بعد از اخراج او هم دزدی ها همچنان ادامه داشت.

دن کم کم متوجه شد که مسئله نه وجود یک تک دزد که تعداد زیادی داوطلب سالمندِ درستکار،خوش نیت و هنر دوست بود که کالاهایی را برای خودشان بر می داشتند و پول ها را این ور و آن ور گم می کردند!

به زبان ساده تر صد و پنجاه هزار دلار را یک تک دزد نابکار کِش نمی رفت بلکه تعداد زیادی داوطلب فروش هدایای هنری به اتفاق کِش می رفتند.

ظاهراً هر فرد مشغول کار خودش بوده و به کار کسی هم کار نداشته است. در واقع ما با تعداد زیادی آدم درستکارِ با شخصیت طرف بودیم که هر از گاهی که فرصتش دست می داد دزدی های کوچکی می کردند و در نهایت سالی صد و پنجاه هزار دلار را دسته جمعی غیب می کردند.

 

بحث توزیع شدگی در سیستم ها هم به همین مفهوم اشاره دارد.(البته تا جایی که تا امروز آنرا فهم کرده ام)

اگر در جامعه ای بیمار زندگی می کنیم که سطح اعتماد و سرمایه ی اجتماعی بسیار پائینی دارد، هر ساله منابع و پول های هنگفتی غیب می شوند و تقریباً بر هر حوزه ای که انگشت بگذارید از شدت عفونت و کثافت تاول می زند(و الباقی قصه که همه شاهدش هستیم و نیاز به قلم فرسایی ندارد)، بخاطر این نیست که فقط چند دزد نابکار یا تعدادی اوباش یا تعدادی شیطان صفت هستند که نتیجه ی کارشان شده این چیزی که می بینیم.

اگر امروز چنین وضعیتی داریم نتیجه ی تلاش ها و خدمات هشتاد میلیون آدمِ خوش نیت و درستکار است.

البته این به آن معنی نیست که منکر وجود و تاثیر تعدادی دزد و اوباش و شیطان صفت باشم، نه،  آنها هم هستند و بعضی هایشان را همه می شناسیم ولی سهم آنها در حد همان دزد شصت دلاری یا کمی بیشتر است. غیب کردن صد و پنجاه هزار دلار، ثمره ی کار همه ی ما با هم است.

 

وقتی از بیماری های فرهنگی صحبت می کنیم فراموش می کنیم که ما و رفتار های ما مانند ذرات گاز داخل یک محفظه هستیم که جنب و جوشمان در نهایت دمای کلی محفظه را می سازد.

در مورد روی دیگر سکه هم همین است.اگر خیری در جامعه ای وجود دارد نتیجه ی کُپه شدن خیر یک یا چند نفر نیست بلکه نتیجه ی منش و رفتار خیرِ تعداد بسیار زیادی از اعضای آن جامعه است.

بنابراین اگر در صدد بهبود و اصلاح جامعه مان هستیم و منتظر نشسته ایم تا دستی از غیب بیاید و ما را نجات دهد، احتمالاً هنوز مفهوم توزیع شدگی در سیستم ها را درک نکرده ایم و صرفاً یک برخورد فرافکنانه با مسائلمان داریم.

 

فکر می کنم اگر این مفهوم را به درستی درک کنیم، دیگر صرفاً به دنبال گرفتن تعدادی دزد و اوباش و شیطان صفت یا دست هایی از غیب نخواهیم بود و تلاش های شخصی مان برای اصلاح و بهبود را هیچ، نخواهیم پنداشت.بالاخره این حرکت و جنب و جوش ،هر چقدر هم کوچک باشد در دمای محفظه تاثیر خود را خواهد گذاشت.

پی نوشت: مثالی که در ابتدای این مطلب استفاده کردم را از زبان دن اریلی(در کتاب پشت پرده ریاکاری) نقل کردم و ربط دادنش به قضیه ی توزیع شدگی ربطی به ایشان ندارد و مسئولیت آن با من است.

 

۵ نظر ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۱
سامان عزیزی