زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۱۹۱ مطلب با موضوع «نگرش» ثبت شده است

دوشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۰۲ ب.ظ

چند جمله انتخابی از کتاب هویت میلان کوندرا

سالها پیش که برای دومین بار رمان "بار هستی" میلان کوندرا را می خواندم سرشار از تحسین قلم زیبا و تاثیرگذار نویسنده اش بودم. اینکه چطور مفاهیم پیچیده و مبتلابه ما انسان ها را با این ظرافت و شفافیت به تصویر می کشد. کمی جستجو کردم تا مطمئن شوم که نوبل ادبیات را برای کدام کتابش دریافت کرده است که در کمال تعجب متوجه شدم که علیرغم اینکه چند بار نامزد دریافت نوبل بوده اما این جایزه! شامل حالش نشده است. اولین واکنشم این بود که درِ موسسه ای که اینهمه نمی فهمد را باید تخته کرد ;)

بعدها فهمیدم که ارزش کتاب ها و نویسنده ها را با جایزه هایی که دریافت کرده اند نمی توان سنجید. اگر تنها معیارم یا حتی یکی از معیارهای با وزن بالا را به جایزه ها اختصاص دهم عملاً به بیراهه رفته ام.

بعد از مطالعه "بار هستی" تصمیم گرفتم که تمام آثار کوندرا را بخوانم اما این تصمیم هم مثل بسیاری تصمیمات دیگر که لابلای مسائل و مشکلات زندگی گم می شوند گم شد. گهگاهی این تصمیمم چراغ هشدارش را روشن می کرد که خودش را از بند فراموشی برهاند ولی سوی چراغ هشدارش کمسو تر از سایر چراغ ها بود و بازهم لابلای آنها گم میشد. به هر حال گذشت تا اینکه امسال به بهانه ای گذرم به کتاب "هویت" که داشت در کتابخانه ام خاک میخورد افتاد. بعد از خواندنش چراغ تصمیمِ کهنه پرسوتر شد و تقریباً همه آثار ترجمه شده اش را خریدم و در برنامه امسال گذاشتم که بخوانمشان. خوشبختانه چند موردشان را خواندم و امیدوارم تا پایان سال بتوانم الباقی را هم طبق همین روال پیش ببرم.

 

در هر صورت این چند خط بهانه ای بود برای نقل چند جمله که از رمان هویت انتخاب کرده ام:

-سه نوع ملال وجود دارد: ملال انغعالی: دختر جوانی که می رقصد و خمیازه می کشد. ملال فعال: دوستداران بادبادک. ملال در حال سرکشی: جوانانی که اتومبیل ها را می سوزانند و ویترین ها را می شکنند.(توضیح: این جمله از زبان ژان بیان می شود هنگامی که کنار دریا دنبال همسرش می گردد و مثال های هر سه نوع ملال را همانجا می بیند-دختر جوان و بادبادک بازها و ماشین سوارهای روی شن ها-)

-من دو چهره دارم، و یاد گرفته ام که از آن تاحدی لذت ببرم ولی، با وجود این، داشتن دو چهره کار آسانی نیست و نیاز به تلاش و کوشش و انضباط دارد! تو باید بفهمی که هر آنچه انجام می دهم-خواه ناخواه، ولو بخاطر از دست ندادن شغلم باشد- با این آرزوست که آنرا خوب انجام دهم. کار کردن به حد کمال و در عین حال خوار شمردن آن کار، بسیار دشوار است.

-جمله شانتال(همسر ژان) در سرش طنین می انداخت و ژان مارک سرگذشت پیکر او را به تصور می آورد: پیکر او در میان میلیون ها پیگر دیگر ناپیدا بود تا روزی که نگاهی سرشار از میل و تمنا بر آن افتاد و او را از میان انبوه جماعت بیرون کشید. سپس، نگاه ها بیشتر و بیشتر شدند و این پیکر را برافروختند، پیکری که از آن هنگام همچون مشعلی جهان را در می نوردد. زمان شکوه و درخشندگی فرارسیده است، اما، دیری نگذشته، نگاه ها رو به کاستی خواهند نهاد و روشنایی اندک اندک رو به خاموشی خواهد گرائید تا روزی که این پیکر نیمه شفاف، سپس شفاف، و آنگاه نامرئی همچون لاوجودی متحرک در خیابان ها بگردد. در این مسیر که از نخستین حالت نامرئی بودن به دومین حالت نامرئی بودن منتهی می شود، جمله " مردان، دیگر برای من سر برنمیگردانند" چشمک زن قرمزی است که خاموشی تدریجی پیکر را نشان می دهد.

-در آن لحظه به یگانه مفهوم دوستی، آنگونه که امروز به آن عمل می شود، پی بردم. انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آنرا همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده می شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است......... اما من کوچکترین اهمیتی برای آنچه در مدرسه می کردم قائل نیستم!........... دوستی باید ارزشی والاتر از همه ارزش های دیگر باشد. دوست داشتم بگویم: میان حقیقت و دوستی، من همیشه دوست را برمیگزینم. راست است که آنرا برای برانگیختن دیگران به زبان می آوردم، اما به طور جدی به آن می اندیشیدم........... اما این قاعده دیگر برای ما ارزشمند نیست. در بدبینی ام آنقدر پیش می روم که حاضرم امروز حقیقت را به دوستی ترجیح دهم. پس از نوشیدن جرعه ای دیگر: دوستی برای من نشانه آن بود که چیزی نیرومندتر از ایدئولوژی، نیرومندتر از کیش و آئین و نیرومندتر از ملت وجود دارد............ زان مارک جرعه دیگری نوشید و سپس افکار خود را از سر گرفت: چگونه دوستی پدید می آید؟ مسلماً همچون اتحادی ضد تیره روزی، اتحادی که بدون آن انسان در برابر دشمنانش خلع سلاح شده است. چه بسا دیگر نیازی به چنین اتحادی نداشته باشیم........ امروز دیگر اگر کسی به تو یاری رساند، باز شخصی بی نام و نامرئی است. نظیر سازمان مددکاری اجتماعی، انجمن حمایت از مصرف کنندگان، دفتر وکلای مدافع. دوستی را دیگر نمی توان با هیچ آزمونی ثابت کرد. برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد، یا برکشیدن شمشیر برای دفاع از او در برابر دزدان مسلح، موقعیتی پیش نمی آید. ما زندگی مان را بدون خطری بزرگ اما همچنین بدون دوستی می گذرانیم............. دوستیِ تهی شده از محتوای سابقش، امروز مبدل به قرارداد احترام متقابل و به طور خلاصه مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است. پس، بی ادبی است که از دوست چیزی بخواهیم که او را به زحمت بیندازد یا برایش ناخوشایند باشد.

-روز بعد به گورستان رفت(همچنان که دست کم یکبار در ماه می رود) و در برابر سنگ گور پسرش ایستاد. وقتی که آنجاست، همیشه با پسرش سخن می گوید و آن روز گویی نیاز داشت که فکر خود را بر زبان آورد و خود را توجیه کند. پس به او گفت: عزیز من، فکر نکن که تو را دوست ندارم یا تو را دوست نداشته ام، اما درست از آن رو که دوستت داشته ام، اگر تو همچنان زنده بودی نمی توانستم آن کسی شوم که اکنون هستم. این ناممکن است که فرزندی داشته باشیم و جهان را آنگونه که هست حقیر شماریم. زیرا به این جهان است که او را فرستاده ایم. به خاطر فرزند است که ما به جهان وابسته ایم، به آینده آن می اندیشیم، به سهولت در قیل و قالش، در جنب و جوش هایش مشارکت می کنیم، و بلاهت درمان ناپذیرش را جدی می گیریم.

 

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۰۲
سامان عزیزی
جمعه, ۲۲ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۲۲ ب.ظ

تلاش بیش از حد برای اثبات

چه در اتفاقات روزمره زندگی و چه در مسائل بزرگتر، گاهی پیش می آید که با کسانی مواجهه می شوم که تلاش افراط گونه ای برای اثبات ادعا، حرف یا موضعگیری شان می کنند.

قصدم این نیست که بگویم همیشه چیز مشکوکی در مورد این افراد وجود دارد، اما واقعیت این است که بسیار پیش آمده که با بررسی دقیقترِ رفتار این افراد شواهدی آشکار شده است که موید آن شک اولیه ام بوده است.

 

حداقل دو فرضیه برای اینگونه افراد قابل تشخیص است:

1-قضیه چکش و میخ! فکر می کنم نیاز به توضیح بیشتری نباشد اما اشاره ای کوتاه هم خالی از فایده نخواهد بود. چنین افرادی وقتی درباره یک موضوعی ادعایی مطرح می کنند یا موضعگیری ای انجام می دهند، معمولاً از دیدن و فهمیدن جنبه های دیگرِ موضوع ناتوانند و بالاجبار تمام تمرکزشان وقف تنها ابزارشان برای دیدن موضوع می شود(یعنی چکش) و هرچه اصرار کنی که عزیز من ماهیت این موضوع واقعاً ارتباط معناداری با "میخ بودن" ندارد نمی توانند درک کنند و تلاششان را برای اثبات میخ بودن موضوع چند برابر می کنند.

2-حل ناهماهنگی(تعارض) شناختی شان. گاهی هم پیش می آید که این افراد خودشان می دانند(و بیشتر اوقات هم نمی دانند) که در موضوع مورد نظر دچار تعارض و تناقض بزرگی هستند(که شاید از بیرون به چشم همه نیاید)، و برای خلاص شدن از شر این "ناهماهنگی شناختی" به طرز عجیبی به هر چیز با ربط و بیربطی چنگ می زنند که کمی از بار سنگین این ناهماهنگی کم شود.

چندین فرضیه دیگر هم قابل تصور است، اما برای بحث ما همین دو مورد کفایت می کنند.

 

مثلاً در انتخابات اخیر، شخصاً صاحبنظران زیادی را دنبال کردم. صرف اینهمه وقت برای این عزیزان، صرفاً برای کمک به تصمیم گیری ام نبود و دلایل دیگری هم داشتم.

احساس میکنم زمان مناسب و سنگ محک قابل توجه ای بود که به بررسی نگاه و مدل ذهنی این افراد بپردازم و رفتارها و موضعگیری هایشان را ببینم. در این موضوع خاص، یک "بزنگاه تاریخی" بود. فرصتی مغتنم برای شناخت. منظورم این نیست که برای شناختن یک فرد همین نقطه و بزنگاه کافی است اما اگر یک روند طولانی را برای شناخت در نظر بگیریم به نظرم این برهه حساس کنونی! نقطه مهم و قابل توجهی در این روند است.

قبلاً هم توضیح داده ام که اصلاً منظورم شهروندان معمولی ای مثل خودم نیست، بلکه منظورم کسانی است که کم و بیش روی جامعه تاثیر می گذارند و به اصطلاح جزو روشنفکران جامعه طبقه بندی می شوند(روشنفکر با عام ترین تعریف آن. اگر واقعاً قابل تعریف و مفهوم پردازی باشد! می دانم می فهمید منظورم چه کسانی است پس به اصل موضوع فکر کنید و زیاد سخت نگیرید).

 

چرا اینها را زیر ذره بین گذاشتم؟ چون اینها هم مدعی اند که بینش اجتماعی و سیاسی بهتری دارند و هم مدعی اند که مدل و چارچوبی دارند که طبق آن دارند به ما معمولی ها توصیه می کنند. و البته بسیاری چیزهای دیگر.

برخی از این افراد هستند که در فلان حوزه خاص صاحب نظرند و آموزه های قابل اعتنایی در آن حوزه دارند اما نمی دانم چرا این نکته بدیهی را فراموش می کنند که قرار نیست همه ما در همه حوزه ها صاحب نظر باشیم و احساس کنیم که حتماً از همه بیشتر می فهمیم.

مثلاً برخی ها را از قبل می شناختم و با شناختی که از مدل ذهنی شان داشتم حدس ام این بود که فلان تصمیم را در هر دو دور می گیرند. یا مثلاً در فلان موضوع و بر اساس مدلشان، فلان موضع را خواهند گرفت.

اصلاً کاری با درست و غلط تصمیم ها و مواضع شان ندارم چون مسائل و شرایطی که که در آن هستیم آنقدر پیچیده و جندوجهی است که درست و غلط بی معناست و فقط باید منتظر بمانیم تا زمان بگذرد، فقط یک چیز توجهم را جلب کرده!

اینکه کسانی که احساس کردم تناقض و تعارضی در مدلی که همیشه از آن دفاع می کردند و رفتاری که نشان دادند وجود دارد، در این سه هفته چقدر زور زدند! برای اثبات درستی رفتارشان و کم کردن از فشار آن ناهماهنگی شناختی. به چه چیزهایی که متوسل نشدند برای آرام گرفتنِ ذهنشان! چه دخیل ها که نبستند ;)

ما مردم داشتیم پرونده انتخابات را می بستیم که بریم به بدبختی هامون برسیم! ولی برخی از این دوستان ول کن نبودند و هنوز در پیِ اثبات ادعاهاشون یا اثبات نادرست نبودنِ تحلیل هاشون بودند.

طوری که ما سمت شمال میرفتیم سر راهمان کمین کرده بودند، سمت جنوب میرفتیم به هر بهانه ای کنار جاده ظاهر می شدند، سمت شرق و غرب هم به همین ترتیب! (البته اگر برخی دوستان فوراً متهممان نمی کنند که ای کوته بین! بینهایت جهت وجود دارد و توِ نابینا چرا فقط همین چهار جهت را می گویی!)

به نظرم رسید که اصطلاح دیگری لازم است برای توصیف برخی از این عزیزان که به جای شفاف کردن مدل خودشان و هماهنگ بودنِ موضع شان با آن، فقط مشغول ایراد گرفتن از دیگران بودند: "بدیهی گویی".(لطفاً با "بداهه گویی" اشتباه نگیرید ;) ). دقیقاً به همین اندازه بدیهی گو!

واقعاً متاسفم که نمی توانم بیشتر از این بحث بدیهی گویی را باز کنم. برخی ملاحظات(خودخواسته) دست و بالم را بسته اند.

 

خب خلاصه کنم. پند امروز :))

فکر می کنم هرجا دیدید که کسی تلاش مفرط و بیش از حدی برای اثبات خودش و ادعایش و پیش بینی اش و غیره! انجام می دهد، حتماً دنبال نشانه ها بگردید. اصلاً اسیر هیبت و نام و نشان کسی نشوید. بگردید و مطمئن باشید در بسیاری موارد چیزهای خوبی برای شناخت بیشتر گیرتان خواهد آمد.

 

پی نوشت: بله عزیزان! می دانم و خوب می فهمم که میشد زاویه دید و چشم انداز بزرگتری انتخاب کرد که این مسائل در آن آنقدر کوچک باشند که شایسته توجه نباشد. یا اینکه در این شرایط این موضوع ریز و بیخودی چیست که از آن می نویسی، این مورد اصلاً در کنار سایر موضوعاتی که ما با آن درگیریم به حساب نمی آید. خودتان جوابم به این عزیزان را حدس بزنید.

 

راهنمایی: اگر خواستید نمونه شفاف تری برای "تلاش بیش از حد برای اثبات" را ببینید، به طرفداران این مدل های رواندرمانی و بخصوص روانکاوی دقت کنید، مخصوصاً آنهایی که نان و نامی از این مدل ها کاسب می شوند.

 

۰ نظر ۲۲ تیر ۰۳ ، ۱۴:۲۲
سامان عزیزی
جمعه, ۱ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۴۳ ب.ظ

وقاحت ؛ چیزی که در هوا میچرخد!

دوره های مختلفی در طول زندگی ام بوده اند که به دلایل مختلفی، یک واژه یا اصطلاح روزها و شب های زیادی در ذهنم میچرخیده است. مثل یک وضعیت جوّی.

اگر این حال را تجربه کرده باشید که نیاز به توضیح بیشتری وجود ندارد اما اگر تجربه اش نکرده اید با تشبیه این حال به چیزی مشابه "روح زمانه" احتمالاً کمی به چیزی که میخواهم بگویم نزدیکتر می شوید. در واقع چیزی شبیه روح زمانه(Zeitgeist) اما در قالب یک ذهن.

 

چند روزی است دوباره دچار این حال شده ام.

این بار، واژه "وقیح" و هم خانواده هایش مدام در ذهنم می چرخند.

گفتم شاید بد نباشد باهم مروری داشته باشیم بر معانی "وقیح" در فرهنگ های لغت. شاید این واژه در این روزهای نامبارک چند روزی ذهن شما را هم تسخیر کرد!

 

فرهنگ دهخدا:

سخت روی یا کم شرم-بی شرم-شوخ روی

یکی از مثال های دهخدا را برای کلمه وقیح هم اینجا نقل می کنم:

آن خدایی که تو را بدبخت کرد // روی زشتت را وقیح و سخت کرد

 

فرهنگ معین:

بی شرم و حیا

مترادف های وقیح: بی ادب- بی چشم و رو-بی حیا- پررو- دریده-گستاخ- هتاک

 

فرهنگ فارسی:

بی شرم-شوخ چشم-گستاخ

 

فرهنگ عمید:

در فرهنگ عمید علاوه بر معانی قبلی به "زشت" و "ناپسند" هم اشاره شده است.

 

تعمداً روی کلمه "وقیح" تاکید کردم که بتوانید (به عنوان یک صفتِ هرچند نارسا که کاملاً نمی تواند دلتان را خنک کند) به کَس یا کسانی نسبتش بدهید، وگرنه بهتر بود تاکیدم را روی کلمه "وقاحت" می گذاشتم که تا حدی با مفهوم روح زمانه هم که در ابتدای مطلب گفتم قرابت پیدا کند.

 

پی نوشت یک: اگر دقت کنید در تمامی فرهنگ ها روی "بی شرم" به عنوان یکی از معانی وقیح تاکید شده است. شرم تقریباً همیشه با "سرخ شدن" همراه است. با یکی از دوستان در این زمینه صحبت می کردیم که نوشته ی فردین علیخواه(پژوهشگر جامعه شناسی) را برایم فرستاد که نکته جالبی در آن بود. آقای علیخواه جمله ای از روتخر برخمان(متفکر و تاریخ نگار هلندی) را در کتاب "آدمی: یک تاریخ نویدبخش" نقل کرده بود که می گفت: در میان همه گونه های موجودات زنده، ما انسان ها یکی از معدود گونه هایی هستیم که سرخ می شویم.

در ادامه آقای علیخواه هم به این نتیجه رسیده بود که این روزها با گونه های جدیدی مواجهه هستیم که اصلاً و ابداً سرخ نمی شوند!

 

پی نوشت دو: اگر حوصله داشتید آن شعر مولانا را که دهخدا هم یک بیتش را نقل کرده بود بخوانید. به نظرم وصف حال است!

اینجا می توانید بخوانیدش: جواب گفتن خر روباه را

۰ نظر ۰۱ تیر ۰۳ ، ۱۴:۴۳
سامان عزیزی
يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۷ ب.ظ

از کتابِ "از کتاب"

"از کتاب" اولین کتابی است که از متمم به عنوان ناشر منتشر می شود. همین اتفاق من را تا مدتها کیفور نگه می دارد. مبارک متمم و همه متممی ها.

کیفور شدن از این اتفاق که حق مسلم ماست و نیازی به توضیح و توجیه ندارد اما اگر فقط یک توضیح لازم باشد آن توضیح لذتِ در دست گرفتنِ کتابی کاغذی است که رنگ و بوی متمم را دارد.

کیفور شدنم هم باعث نمی شود که فراموش کنم متمم، تا به حال آنقدر محتوای اصیل، قابل اعتماد و مفید منتشر کرده است که شاید با فعالیت ده ها نشر و صدها کتاب برابری کند.

*

اما در مورد خود کتاب.

طبیعتاً بررسی و صحبت کردن از کتابی که مولفش هم از تو کتابخوان تر است و تجربه و مهمتر از آن "ظرفیت تجربه پذیری" اش از تو بیشتر است و هم روش ها و ابزارها و جوانب مختلف کتابخوانی را خیلی بهتر از تو می داند، جسارت و حماقت را به صورت همزمان می طلبد. خوشبختانه در لحظه نگارش این مطلب این توش و توان را در خودم احساس کردم که خود را از این دو مصون بدارم و به سلامت عبور کنم ;)

بنابراین این چند خطی که در مورد "از کتاب" می نویسم را صرفاً به عنوان تداعی ها و بلند بلند فکر کردن های یک خواننده معمولی و علاقه مند در نظر بگیرید که واقعاً غیر از این هم نیست.

 

اگر همین الان همسرم که در اتاق دیگری است و مشغول خواندن مقدمه "از کتاب" است بپرسد که در حد چند کلمه کتاب را توصیف کن، می توانم بگویم که کتابی ساده و روان، تا حد زیادی جامع (جامع یعنی به بیشتر جوانب و حواشی کتابخوانی توجه کرده)، و به دردبخور در مورد کتاب و کتابخوانی است.

اگر با توجه به تعریف نویسنده از "کتاب" هم بخواهم توضیح دهم، به نظرم سفری است که ارزش همراهی دارد. با اطمینان می شود گفت که در این سفر هم تجربه ی لذت بردن از طراوتِ واحه های خوش آب و هوا و روح افزا منتظر توست هم واحه به واحه که پیش می روی نشانت می دهد که چطور اسیر بیراهه ها و کج راهه ها نشوی و در مسیر واحه ها بمانی.

 

با توجه به اینکه در گذشته مختصری در مورد کتاب و کتابخوانی مطالعه کرده ام، فایل های صوتیِ محمدرضا شعبانعی(نویسنده همین کتاب) در مورد کتابخوانی را گوش داده ام و تا حدی کتابخوان هم بوده ام، اگر بگویم که بخش های زیادی از این کتاب برایم تازگی داشت یا در موردشان نمی دانستم قطعاً اغراق کرده ام. اما واقعیت این است که حداقل من تا کنون کتابی در مورد کتاب و کتابخوانی ندیده ام که تا این حد جوانب مختلف و موضوعات گوناگونی که پیرامون کتاب وجود دارد را پوشش داده باشد.

به نظرم این وجه تمایز، برای بسیاری از مخاطبان "از کتاب" مفید و برای برخی دیگر شاید قدری دافعه ایجاد کند.

برای بسیاری مفید است چون به احتمال زیاد بسیاری از مخاطبان این کتاب، کتابخوانان هستند(از کتابخوانان مبتدی تا خوره های کتابخوانی). فکر می کنم این طیف از خوانندگان از همه جانبه بودن این کتاب لذت زیادی خواهند برد و بعید است که نتوانند تحفه هایی برای راهشان برچینند و لذتش را ببرند.

اما همانطور که خود نویسنده هم اشاره کرده، تنها مخاطبان این کتاب کتابخوانان نیستند بلکه کتابدوستانی که هنوز کتابخوان نشده اند هم یکی دیگر از مخاطبان هدف این کتابند که شاید مواجهه ی آنها با تنوع زیاد موضوعاتی که پیرامون کتاب و کتابخوانی مطرح شده است ترس شان را بیشتر کند.

البته این موضوع چیزی نیست که از نگاه محمدرضا دور مانده باشد و در ذیل نکته ی دوم از مقدمه کتاب، تکلیف "مخاطب کتاب" را روشن کرده است. طرح این بحث صرفاً نق و نوقی بود که اگر بخواهم این کتاب را به کتابدوستی که هنوز کتابخوان نشده است هدیه بدهم (که به نظرم حدود نیمی از مطالب این کتاب، برای این دسته مفید و اثربخش خواهد بود و فکر می کنم مسیر کتابخوان شدنشان را هموار می کند) باید بنشینم و بخش به بخش(نه فصل به فصل) مطالبی را که برایش مفید می دانم پیشنهاد بدهم.

*

از طرفی، هر قدر که چند خط بالاتر تلاش کردم که در مورد "آشنا سازی" بحث های این کتاب مراقب باشم که اغراق نکنم، بدون نگرانی از اغراق کردن می توانم بگویم که در مورد "آشنایی زدایی" از بحث های کتاب و کتابخوانی بیشترین اثربخشی را برایم داشته است.

از بحث شکل گیری تجربه های مرجع در ذهن بگیرید تا بحث نوشتن بی مخاطب، از تفاوت کتاب های ضعیف و کتاب های نامناسب بگیرید تا تفسیر نادرست تجربه های ناخوشایند کتابخوانی، از بحث زیبای انتخاب های سرندیپی بگیرید تا روش های پیش خوانی و چندین و چند بحث کوچک و بزرگ دیگر.

*

نمی دانم چقدر با بازی تخته نرد آشنایی دارید یا اصطلاحاتش را می شناسید. در تخته نرد اصطلاحی به نام "ششدر" یا "بستن ششدر" وجود دارد که به حالتی گفته می شود که یکی از بازیکنان شش خانه جلو مهره های حریف را گرفته باشد و او نتواند مهره های خود را حرکت دهد(نقل از فرهنگ معین).

"ششدر" معنایی کنایی هم دارد که به بسته بودن راه خروج و نجات اشاره دارد(فرهنگ معین).

این اصطلاح را به عنوان یک استعاره، در دو جا می توانم برای "از کتاب" به کار ببرم.

در سطح کلان و کلیِ کتاب، به نظرم مطالب این کتاب ششدر را بر بهانه گیرها و بهانه تراش هایی که به هر چیزی متوسل می شوند که کتاب خواندن هایشان را به تعویق بیاندازند می بندد.

شاید یکی از لذتبخش ترین بخش های کتاب برای من، بحث هایی بود که ذیل عنوان "درباره تندخوانی" مطرح شد. واقعیت این است که من همیشه با تندخوانی کتاب ها مخالف بوده ام و از نظرم یکی از مضحک ترین بحث هایی بوده که حول و حوش کتابخوانی شنیده ام. با این وجود در مواجهه با کسانی که به تندخوانی هایشان افتخار می کردند تنها واکنشی که داشته ام تحویل دادن یک لبخند تلخ بوده است!

اما در این کتاب، محمدرضا چنان ششدر را بر تندخوانان و مدافعان تندخوانی بسته که دلم برایشان کباب شد :)

*

به طور کلی، اگر بخواهم از بین آموزه های این کتاب در مورد کتابخوانی، فقط یک مورد را بولد کنم که از نظرم درجه اهمیت بسیار بالایی در کتاب خواندن داشته باشد می توانم به این نکته اشاره کنم که "از کتاب" به ما یاد می دهد که چطور کتاب ها و نویسندگانی که ارزش خواندن و دنبال کردن ندارند را تشخیص دهیم و وقت و انرژی و تمرکز مان را برایشان هدر ندهیم.

به نظرم این موضوع دستاورد خیلی بزرگی است که بعید بود از کسی بجز محمدرضا شعبانعلی یا امثال او(که بسیار کمیابند) بتوانیم بیاموزیم.

*

بحث ها، صحبت ها و تداعی های زیادی هست که حین خواندن این کتاب به ذهنم می رسیدند و میشد در موردشان اینجا نوشت، ولی ترجیحم این است که به همین مقدار اندک بسنده کنم که هم بیش از حد خواننده وبلاگم را خسته نکنم و هم از لذت مواجهه با این بحث ها در حین مطالعه این کتاب کم نکنم.

شاید نقل چند جمله کوتاه از کتاب پایان بندی بهتری برای این مطلب کوتاه باشد:

- کتاب باید، به عنوان همراه،فرصت تجربه سفری هدایت شده را برای خواننده فراهم کند.

- به تجربه، من نقش نویسنده را هنگام مطالعه کتاب های درسی مدیریت حس کرده ام. بسیاری از ما چنین فرض می کنیم که کتاب های درسی پایه در دانشگاه ها بسیار شبیه هم اند. بررسی فهرست ها هم این برداشت را تقویت می کند. گاهی فهرست ها چنان شبیه اند که فکر می کنیم نویسندگان از روی دست هم نگاه کرده اند. حتی جمله های مشابه و مشترک هم در این کتاب ها فراوانند. اما کافی است دو کتاب رفتار سازمانی از دو نویسنده مختلف، مثلاً رابینز و کول کوییت، را کنار هم بگذارید تا ببینید آنچه می خوانید به همان اندازه که رفتار سازمانی است، تصویرِ تصورِ نویسندگان از محیط کار نیز هست.

- وقتی پیش از مطالعه کتاب می دانیم آن کتاب به چه پرسش هایی پاسخ نمی دهد، انتظار ما از آن کتاب تعدیل می شود. از آنجا که انتظارات اولیه ما روی رضایتمان از مطالعه اثر می گذارد، وقتی با انتظاری واقع بینانه به سراغ کتابی می رویم، مطالعه آن به تجربه ای لذتبخش تر تبدیل می شود.

- نشانه های متعددی برای تشخیص نویسندگان واسط ضعیف وجود دارد که مهمترین آن ها طرح ایده ای کلیدی و اکتفا به نقل شواهد مثبت در تائید آن ایده است. این نوع نویسندگان از طرح مثال های نقض یا هر نوع گزارش، تجربه و مطالعه که ادعایشان را تضعیف کند خودداری می کنند. تعمیم گسترده و بی منطق هم نشانه دیگری از این دسته نویسندگان است. آن ها معمولاً در کتاب هایشان به چند مقاله اشاره می کنند و نتایج آن مقالات را بدون اشاره به ملاحظات و محدودیت ها به قلمروی بسیار گسترده تر تعمیم می دهند.

- کتابخوانی کار دشواری است و مهارتی است که بسیاری از ما در آن ضعیفیم.

- کتاب ها گاوصندوقی از شمش طلا نیستند که جمله به جمله ی آنها عمیق و آموزنده و حکیمانه باشد. منطقی تر است آن ها را مانند معدن طلا در نظر بگیریم، یعنی رگه هایی از نکات و آموزه های ارزشمند که در میان حجم بزرگ تری از حرف های کم ارزش و نکته های بی خاصیت و بعضاً نادرست پنهان شده اند. مطالعه کتاب تلاشی برای یافتن و استخراج این رگه های طلاست.

- وودی آلن به شوخی گفته است: من در یک دوره تندخوانی شرکت کردم و جنگ و صلح را در بیست دقیقه خواندم. اینطور که فهمیدم درباره روسیه بود.

 

پی نوشت: طبیعتاً نوشتن من در مورد اثر کسی که سالها دوست و معلمم بوده و هست در حدی که هر نوشته ای از او را بدون دانستن نام نویسنده اش به راحتی تشخیص می دهم یا ظرافت های نوشتنش و حتی برخی اوقات نانوشته های لابلای سطورش را می فهمم، آغشته به برخی سوگیری های شناختی(از اثر هاله ای بگیرید تا سایر سوگیری ها) است. چنانچه گاهی برخی از دوستان غیرمتممی هم این ادعا را مطرح می کنند. حتماً که این گونه موارد قابل انکار نیست اما در کنار پذیرش این مسئله دلم می خواهد این موضوع را هم بدانید که نه تنها در این نوشته و در مورد این کتاب بلکه در سایر موضع گیری هایم در مورد متمم و محمدرضا، تا جای ممکن حداکثر تلاشم را کرده ام که حداقل به این نوع سوگیری ها آگاه باشم. حتی گاهی پیش آمده که بخاطر این نوع ملاحظات، بسیاری از موارد مثبت را هم با اشاره مختصری از کنارش گذشته ام. امیدوارم مخاطب آگاه هم، همین تلاش برای رعایت انصاف در موضع گیری ها را به پای شاگردی کردن پای درس های متمم و معلمش بگذارد که غیر از این هم نیست.

 

۱ نظر ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۷
سامان عزیزی
شنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۵۹ ب.ظ

مظلوم علم!

به طرز عجیبی علم باور های اطرافم زیاد شده اند! اتفاق خجسته ای ست! دور و نزدیک، دوستان دیده یا دوستان نادیده ی سایبری ام!

به طرز عجیب تری، علم باور های اطرافم هر وقت که فرصتی برایشان پیش میاید برای اثبات علمی بودنشان، ویدیوهایی از نجوم می بینند و نشانم می دهند! یا بحثی را در باب نظریات دانشمندان در مورد کیهان و مافیها آغاز می کنند.

بجز موارد بسیار معدودی از این دوستان، الباقی حتی نمی توانند تشخیص دهند که کدام موضوعات در "دایره علم" قرار می گیرند و کدام موضوعات علیرغم ظاهر علمی شان، علمی نیستند.(البته باید می گفتم به طرز عجیب تر تری!)

اخیراً خیلی خوب می فهمم که چرا بسیاری از دانشمندان(از نوع دانشمندان واقعی)، بزرگترین دشمن علم را علم باوران متعصب می دانستند. ترکیب "علم باور متعصب" واقعاً ترکیب غریبی است. شاید پارادوکسیکال ترین ترکیبی باشد که من می شناسم. چون ذات علم و روش علمی، دقیقاً نقطه مقابل تعصب است.

خنده دار ترین آدم هایی که می شناسم همانهایی هستند که رگ گردنشان برای موضوعاتی که فکر می کنند علمی است بالا می زند! تعصبی کورکورانه و اغلب طوطی وار روی یک نظریه(که گاهی حتی نمی توان صفت نظریه هم به آن داد) یا برعکس، روی موضوعی که فکر میکنند علمی نیست ولی هست.

 

به هر حال چند خط به زبان ساده اینجا می نویسم که بتوانم از این به بعد به اینجا ارجاعشان بدهم و خودم را از توضیح این مکررات خلاص کنم!

چند جمله ای که می نویسم همگی اما و اگر ها و جزئیاتی دارند که طبیعتاً برای این مطلب ذکرشان زائد است.

 

ابطال پذیری و تعین دایره شمول علم

دوستان عزیزم! هر گزاره ای که ابطال پذیر باشد در دایره علم قرار می گیرد. ابطال پذیری به زبان خیلی ساده یعنی اینکه راهی وجود داشته باشد که بتوان نادرستی آن گزاره را ثابت کرد حتی اگر کسی هنوز زحمت اثبات نادرستیِ آن گزاره را به خود نداده باشد.

مثلاً اگر کسی ادعا کند که آب در هشت درجه سلسیوس به جوش می آید، فارغ از درست یا نادرستیِ ادعایش، یک گزاره ابطال پذیر مطرح کرده است. چون راهی برای اثبات نادرستی آن وجود دارد.

نکته ی دیگری که ذکرش لازم است این است که مسئله ابطال پذیریِ گزاره ها یا ادعاها، ربطی به قدیمی یا جدید بودنشان یا سنتی یا مدرن بودنشان ندارد! ممکن است گزاره ای از هزار سال پیش مطرح باشد ولی باز هم در دایره علم قرار بگیرد چون ابطال پذیر است. ممکن است مثال هایش خیلی زیاد نباشند یا به سادگی قابل تشخیص نباشند ولی وجود دارند. و واقعاً از برخی خوانندگان وبلاگم عذر میخواهم که مجبورند چنین بدیهیاتی را بخوانند.

در بحث ابطال پذیری گزاره ها، گزاره ای مثل "هضم سیب زمینیِ خام برای دستگاه گوارش گونه انسان سختر از هضم سیب زمینی پخته است" با گزاره ای مثل" آرایش مولکولیِ مولکول های آب زمانی که در حالت انجماد قرار می گیرند با آرایش مولکولی آنها در حالت مایع متفاوت است" هم ارزند! و هر دو در دایره علم قرار میگیرند و زبطی به ظاهر علمی تر گزاره دوم ندارد.(باز هم عذرخواهی!)

 

نکته ی بعدی اینکه در حال حاضر برخی موضوعات ممکن است در دایره علم قرار نگیرند چون هنوز راهی برای ابطال پذیر کردنشان نمی شناسیم ولی شاید در سال های آینده(یا قرن های آینده) ابطال پذیر شوند. درست مثل برخی موضوعات که صد سال پیش ابطال پذیر نبوده اند ولی طی صد سال اخیر ابطال پذیر شده اند.

معنای ضمنیِ جمله ی قبلی این است که در دایره علم قرار نگرفتنِ یک موضوع یا یک گزاره(یا به عبارت دیگر ابطال ناپذیری آن در زمان حاضر) الزاماً به معنای نادرست بودن آن گزاره نیست.فقط می توانیم بگوئیم در حال حاضر در دایره موضوعات علمی قرار نمیگیرد. به خدا قسم!

 

نکته ی بعدی اینکه، تمام گزاره های علمی، از آن جهت که ابطال پذیرند، ممکن است روزی نادرستی شان ثابت شود(اصلاً ذات علم همین است و پیشرفت علم هم همینطور اتفاق می افتد). نظریات باطل می شوند و نظریات جدیدی با قدرت توضیح دهندگی و پیش بینی کنندگی بیشتر جایشان را می گیرند و این مسیر دوباره و دوباره تکرار می شود.

علم باور واقعی تشنه ی ابطال یک گزاره است(همانطور که یک دانشمند واقعی) نه اینکه رگ گردنش برای یک گزاره بالا بزند.

 

اما در مورد روش علمی.

همانطور که احتمالاً می دانید ارزش و اعتبار علم بخاطر روش علمی است و نه هیچ چیز دیگر.

روش علمی هم یکی از راه های شناخت برای ماست در کنار روش های دیگر ولی با این تفاوت بزرگ که قابل اتکا تر و قابل اعتماد تر است.

از این دو مقدمه کوچک هم که بگذریم میرسیم به توضیح مختصر روش های علمی.

اگر بخواهیم کمی دقیق تر باشیم در واقع تنها یک روش علمی وجود دارد و آن هم "روش آزمایش کنترل شده" است. سایر روش های مطالعاتی(مثل روش مشاهده ای و قوم نگاری و تحلیل آرشیوی و روش همبستگی) روش های سطح پائین تر و کمتر قابل اتکایی هستند که گاهی مجبوریم از آنها استفاده کنیم و بیشتر در علوم انسانی رایجند.

چرا گاهی به جای آزمایش کنترل شده سراغ این روش ها می رویم؟

به دلایل مختلف!

گاهی چون نمی توانیم از روش آزمایش کنترل شده استفاده کنیم که این هم می تواند دلایل مختلفی داشته باشد.

گاهی به صرفه نیست. گاهی نمی توان سایر متغیرها را ثابت نگه داشت و به بررسی متغیر مورد آزمایش پرداخت و الی آخر.

 

روش آزمایش کنترل شده هم مراحل مختلفی دارد(استفاده از این روش در علوم دقیقه(علوم سخت) کمی متفاوت تر از علوم نرم(علوم انسانی) است) که اگر علاقه مند بودید می توانید در موردش مطالعه کنید یا اگر سرسری خواستید در موردش بدانید کمی در موردش سرچ کنید.

همه ی آزمایش های کنترل شده هم به یک اندازه معتبر نیستند و روش هایی برای سنجش اعتبار این آزمایش ها وجود دارد مثلاً در علوم انسانی روش هایی برای ارزیابی اعتبار درونی و اعتبار بیرونی هر آزمایش علمی کنترل شده ای طراحی شده است.

توضیح بیشتری نمی دهم ولی اگر علاقه مند بودید می توانید این مطلب را بخوانید که کمی بیشتر از اینجا این موضوع را توضیح داده ام.

 

همبستگی و علیت

مشکل دیگری که علم باوران متعصب هم گرفتارش می شوند بی توجهی به تفاوت همبستگی و علیت است.

بسیاری از تحقیقاتی که ظاهر علمی دارند صرفاً به بررسی همبستگی می پردازند و همه می دانیم که همبستگی همان علیت نیست!

نکته بدیهیِ دیگری که اینجا می توان اشاره کرد این است که تنها راه تعین روابط علی و علیت همانا روش آزمایش کنترل شده است.

بنابراین باید بسیار مراقب باشیم که تحقیقاتی که همبستگی را نشانمان می دهند با تحقیقات علّی اشتباه نگیریم.

 

طنز آخر

و طنز آخر اینکه بسیاری از نظریاتی که کیهان شناسان عرضه می کنند در حد خیالپردازی هستند! و هنوز هیچ رقمه نمی توان درستی یا نادرستی شان را نشان داد. بنابراین از دوستان عزیز علم باور تمنا دارم که ویدیو هایی که در یوتیوپ یا اینستاگرام دنبال می کنید را با اینکه با ظاهری بسیار علمی و شگفتانه طور عرضه می شوند با علم و اعتبار علم(که گفتیم همانا "روش" است) قاطی نکنید. به برخی بازی های فضا زمانی و نظریه ریسمانتان قسم تان می دهم که نکنید.

باور کنید که علم فقط در نجوم و کیهان شناسی نیست. علم شاخه های مختلفی دارد و برای علمی نشان دادن خودتان حتماً لازم نیست سراغ اینها بروید.

 

پی نوشت: میدانم که بسیاری از صحبت هایی که مطرح کردم نیاز به توضیح و تدقیق و بیان جزئیات بیشتر دارد اما با چند دقیقه وقتی که داشتم در همین حد توانستم بنویسم که به نظرم برای ارجاع دادن  دوستان در این دید و بازدیدهای عیدی کافی است!

پی نوشت بعدی: عیدتون مبارک و با آرزوی روزهای بهتر برای همه مون.

 

۰ نظر ۰۴ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۵۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ

برای آنها که مانده اند

اگر خواننده این وبلاگ بوده باشید می دانید که چند مرتبه ای در مورد مهاجرت و جوانبش چند خطی نوشته ام(مثل این نمونه).

چند وقتی هست که قصد داشتم کمی در مورد "ماندن" صحبت کنم. اینکه اگر کسی تصمیم گرفت با همه سختی ها و بدی ها و خوبی های ماندن، بماند، چطور می تواند این مسیر را کمی سهل تر و با کیفیت تر طی کند. می خواستم کمی از چیزهایی که خوانده ام و احساس می کنم رعایت کردنشان برای این مسیر کمک کننده است بگویم و کمی هم از تجربه هایی که خودم پشت سر گذاشته ام و شاید جایی برای کسی مفید باشند بگویم و الخ.

به هر حال دنبال فرصت و فراغت و تمرکزی بودم که بتوانم جمع و جورشان کنم و بنویسم تا اینکه چند روز پیش، در اپیزود صد و سومِ پادکست دغدغه ایران، گفتگوی دکتر محمد فاضلی را با مجتبی لشکربلوکی گوش میدادم که موضوع آن دقیقاً همین دغدغه را پوشش میداد.

بدیهی است که اگر من میخواستم محتوایی برای این موضوع تدوین کنم با محتوای این اپیزود متفاوت می بود، چون ما دوتا آدم متفاوت هستیم با دو تجربه متفاوت و احتمالاً مطالعات متفاوت و الی آخر.

اما اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که بخش قابل توجهی از توصیه هایی که مجتبی لشکربلوکی مطرح کرد با چیزهایی که من هم میخواستم بنویسم مشابه بود یا شاید بهتر باشد بگویم جنس شان مشابه بود. شاید چند مورد که به نظرم برای حوزه فردی مهمتر بودند اضافه میکردم یا در حوزه اجتماعی کمی متفاوت تر نگاه می کردم یا ده ها مورد دیگر.

آقای لشکربلوکی در مجموع ده توصیه برای کسانی که مانده اند مطرح می کند که این ده توصیه را ذیل سه عنوان توضیح می دهد: توصیه هایی برای زندگی اقتصادی، توصیه هایی برای حوزه زندگی فردی و ذهنی و در نهایت در حوزه زندگی اجتماعی(با تاکید بر مسئولیت اجتماعی).

پیش از این نیز بارها به اپیزودهای مختلفی از پادکست دغدغه ایران اشاره کرده ام، و به نظرم این اپیزود هم ارزش گوش دادن دارد و مطمئناً نکات کاربردی و مفیدی در جهت هدفی که بالاتر گفتم برای همه ما تدارک دیده است.

فکر می کنم بحث های مختلف دیگری را هم می شود ذیل همین عنوان مطرح کرد و یا طبقه بندی های متفاوتی ارائه داد یا هر عنوان را جداگانه و عمیق تر بررسی کرد و احتمالاً اگر به آن گوش دهید سرنخ ها و نقاط شروعی برای فکر کردن بیشتر گیرتان بیاید.

و در نهایت اینکه طبیعتاً ممکن است نقد هایی به بعضی توصیه ها و بحث ها مطرح باشد یا اینکه اگر من بودم شاید برخی از آنها را با جزئیات بیشتری بیان می کردم چون مهمتر و مفیدتر از آنند که با اشاره ای گذرا و تیتر وار از کنارشان عبور کنیم، اما ;) از آنجا که همیشه از افراد منتقدِ زبان درازِ منفعلِ بی هوده گو متنفر! بوده ام که فقط حرف مفت می زنند و طوطی وار مزخرفاتِ سطحی و کپیِ شان را تکرار می کنند و آدم را یاد رسانه های اپوزسیون نما می اندازند! که هیچ وقت هیچ خیری برای خودشان و سایرین نداشته اند، زبانم را بیشتر از این دراز نمی کنم و از شما دعوت می کنم که این فایل مفید را گوش کنید و اگر از نظر شما هم مفید بود به دیگران پیشنهاد بدهید.

فکر می کنم این فایل برای کسانی که به صورت متمرکز روی توسعه فردی کار نکرده اند یا مطالعه مستمر نداشته اند یا عضو جایی مانند متمم نیستند که همه جانبه روی این موضوع کار می کند، شنیدنی تر و به دردبخورتر هم خواهد بود.

 

گوش دادن در کست باکس: +

 

۱ نظر ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۰۸
سامان عزیزی
يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۱۸ ب.ظ

نشخوار افسردگی-تکمیلی

پیش نوشت: این مطلب در ادامه مطلبی است که چند وقت پیش نوشتم(این مطلب). 

 

جناب زیگموند فروید خدمات زیادی به رشته روانشناسی کرده است و بعید می دانم فرد منصفی پیدا بشود که منکر خدمات و جریان سازی فروید در حوزه روانشناسی بشود. اما با نگاه کردن به روندی که در رشته روانشناسی-از زمانه فروید تا کنون- و بخصوص حوزه درمان، طی شده، فکر می کنم که اگر اشتباهات و انحرافاتی که فروید و پیروانش باعث و بانی آن بودند را لحاظ کنیم، خدماتش رنگ می بازند. بخصوص با لحاظ کردنِ فجایعی که در حوزه درمان-با استفاده از رویکرد روانکاوی و روش های روان پویشیِ مبتنی بر روانکاوی- رخ داده است.

البته طبیعتاً نمی شود همه تقصیر را متوجه فروید و پیروانش دانست. مخاطبین و مراجعین هم نقش بزرگی داشته اند که بدون بررسی و مراجعه به تحقیقات و پژوهش های علمی و قابل اتکا در رد و ابطال فرضیات و پایه های این روش ها، چشم بسته به دامان درمانگران بی سواد و کم سواد(و گاهی راحت طلب و سودجو) افتاده اند.

امیدوارم فکر نکنید که بیش از حد دارم اغراق میکنم و این رویکرد(روانکاوی) و سایر رویکردهای مرتبط با آن کهنه و از مد افتاده شده اند و دیگر کسی سراغشان نمی رود. اتفاقاً درمانگران و اساتید دانشگاهی و طرفدارانشان کاملاً زنده و فعال هستند و با نامگذاری های جدیدتر در دل جامعه نفوذ قابل توجهی دارند. الگوها و اصطلاحات را کمی تغییر می دهند و لباس مد روزتری بر تن همان اصول و مبانی قدیمی می پوشانند و اسم چندتا استاد دانشگاه از دانشگاه های معروف دنیا پشتش می اندازند و مردم را در همان دور باطل بدبختی و نشخوار افسردگی و توهم بهبود غوطه ور می کنند و نان و نامشان را کاسبی می کنند.

از یونگین ها و سایه هایشان بگیرید تا درمان های بین فردی، از آی اف اس و سبکبار کردن هایش بگیرید تا درمان جونجیان از روان تحلیلگری بگیرید تا آی اس تی دی پی! و نام های عجیبتر و پر طمطراقی که به اصطلاح مدل! های جدیدتر بر خودشان می گذارند. حتی برخی(هرچند کوچک و ناچیز) از بخش های مدل درمانی مفیدی مثل TA که بر پایه های سست و متوهمانه ی خاطره بازی(سازی) از گذشته و کودکی بنا شده است.

این صحبتهایم در مورد این مدل ها به این معنی نیست که هیچ چیز خوب و مفیدی ندارند. قطعاً چیزهای مفیدی هم در آنها پیدا می شود.اصلاً مگر می شود که معدود چیزهای مفید یا مبتنی بر پژوهش های علمی نداشته باشند و بتوانند بقا پیدا کنند؟!

به هر حال این بخش تکمیلی را صرفاً برای این اضافه کردم که یک کتاب خیلی خوب در این زمینه معرفی کنم که فکر می کنم برای کسانی که سراغ هر نوع درمانی در روانشناسی می روند یا به این مباحث علاقه مندند، از نان شب هم واجب تر است.

کتاب "کی بود کی بود؟" نوشته الیوت ارونسن و کارول توریس.

این کتاب با هدفی که من از معرفی اش در این مطلب داشتم نوشته نشده است و تمرکز نویسندگانش بر توضیح تعارضِ شناختی و راه های عبور از آن و توضیح مثال های آن در حوزه های مختلف است. اما فکر می کنم برای هدفی که من داشتم بهترین کتابی است که تا کنون خوانده ام.

این کتاب با ترجمه سما قرایی توسط نشر گمان منتشر شده است. به نظرم ترجمه دقیق و روانی هم هست.

امیدوارم مطالعه این کتاب، سرنخِ های خوب و مفیدی به همه کسانی که به هر نوعی با این مباحث مرتبطند بدهد(که به نظرم می دهد، به شرطی که به قول ارونسن از نوک هرم به سمت قاعده ی اشتباه هرم نغلتیده باشیم)

و اگر به هر دلیلی نتوانستید یا نخواستید همه کتاب را بخوانید، خواندن چهار فصل  اول کتاب برای هدفی که داریم کفایت می کند.

 

البته درمانگران و طرفداران این نوع رویکردها معمولاً هیچ نقدی را بر نمی تابند و هنوز میراث خوار فرویدند که با اعتماد به نفس بالایی! بلافاصله یک برچسب از مکانیزم های دفاعیِ کذایی اش انتخاب می کرد و به منتقدش میچسباند!

این مطلب کوتاه را با نقل قولی از کتاب تمام می کنم که در مورد روش های مقابله فروید با منتقدانش است:

"وقتی همکاران روانکاو فروید دیدگاه او را درباره ابتلای تمامی مردان به ترس اختگی زیر سوال می بردند، به ریششان می خندید و می گفت: گاهی می شنویم برخی از روانکاوها می گویند که ده ها سال کار کرده اند و حتی یکبار هم نشده که نشانه ای از وجود عقده اختگی در مردان بیابند. باید در مقابل این همه تبحر در نادیده گرفتن نظر دیگران و اصرار بر خطای خویش سر تعظیم فرود آورد.

پس اگر روانکاوان نشانه ای از عقده اختگی در بیمارانشان ببینند، حق با فروید است. اگر نبینند، از آن غفلت کرده اند، و همچنان حق با فروید است! خود مردان هم نمی توانند به شما بگویند که آیا ترس از اختگی دارند یا نه، چون حسی ناخودآگاه است، اگر این حس را انکار کنند باز مشخص است که دارند حاشا می کنند.

عجب نظریه درخشانی!

هیچ راهی باقی نمی گذارد که بتوان نشان داد نظریه پرداز برخطاست."

روش مواجهه با منتقدانش برایتان آشنا نیست؟!

یادم می آید چند سال پیش با یکی از دوستان در مورد یکی از همین مدلها صحبت می کردیم و من از تردیدهایم در مورد این مدلها می گفتم و اینکه نسبت به سالهای دورتر، نسبت به استفاده از این مدلها محتاط تر شده ام. بلافاصله شروع کرد به توضیح که، همینکه تردید داری خودش نشانه فلان مکانیزم(طبیعتاً از مدل مطبوعش) است و گرنه باید با کله در دامان این مدل فرو می رفتی!

اصولاً فکر می کنم هر مدلی که باعث شود یا ما را ترغیب کند که همه اتفاقات عالم و همه تعاملاتمان را با عینک او ببینیم و لاغیر، مدلی است که باید به شدت مراقبش باشیم!

بگذریم.

دوست داشتم از این کتاب بیشتر و بیشتر بنویسم و پتانسیلش هست که چندین مطلب در موردش بنویسم ولی چه کنم که وقت و حوصله ای نیست.

 

پی نوشت: خودم هم در علاقه مندی و استفاده گهگاهی از این مدلها در سال های دور و نزدیک سابقه چندان پاک و منزهی ندارم. امیدوارم مایه ی تسکین باشد!

۰ نظر ۰۳ دی ۰۲ ، ۲۱:۱۸
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۱۷ ق.ظ

نشخوار افسردگی

سعید مدتی بود که سرحال نبود. نه اینکه قبلاً همیشه سرحال و پر انرژی بوده باشد ولی هیچ وقت به اندازه این چند ماه بی حوصله و بی انگیزه نبود. چیزهای کمی بودند که میتوانستند سعید را کمی خوشحال کنند. نسبت به همه چیز و همه کس احساس بی تفاوتی می کرد. بعضی وقتها از بی تفاوتی هم فراتر می رفت و اتفاقات و افرادِ دور و برش را سیاه و کبود می دید. نسبت به همه چیز بدبین شده بود، آنقدر که از مثبت ترین اتفاقات هم نقاط تیره و تارش را در ذهنش برجسته می کرد.هیچ تصمیم مهمی در زندگی روزمره اش را نمی توانست به درستی اتخاذ کند انگار در بی تصمیمی غوطه ور شده بود.اکثر کارهایش به تعویق می افتاد یا انقدر تعلل می کرد که کار از کار می گذشت.

هرچه تلاش می کرد نمی توانست از این فضایی که ذهنش را تسخیر کرده بود خارج شود. بارها به این فکر کرد که چه اتفاقی افتاد که اینطور گرفتار این وضعیت روحی شد. آره درگیری ها و مشکلات مختلفی را در این چند ماه تجربه کرده بود ولی تفاوت این مشکلات با مشکلاتی که در باقی عمرش تجربه کرده بود آنقدر فاحش نبود که بتواند تنها دلیل وضعیت روحی اش را به آن نسبت دهد.

چند بار سعی کرده بود که مشکلش را با دوستان نزدیکش در میان بگذارد اما نتوانسته بود و دوستان و اطرافیانش هم هر وقت سعی می کردند در این زمینه سر صحبت را باز کنند با واکنش های منفی- گاهی پرخاشگرانه و گاهی با سکوت و گاهی در حد دست به سر کردن- او مواجهه می شدند.

در طول عمرش دوره های دیگری هم بوده اند که تاحدی شبیه وضعیت حاضرش باشند اما انگار این بار طولانی تر و عمیق تر بود.

گذشت و گذشت تا اینکه یکی از دوستان نزدیکش دل را به دریا زد و به سعید گفت که سعید جان فکر می کنم تو بیمار شده ای و احتمالاً دچار افسردگی شدی. بد نیست پیش یک روانپزشک خوب بری.

سعید بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره پیش روانپزشک رفت. بعد از شرح حال گیری و باقی قضایا، دکتر تعدادی قرص برایش تجویز کرد. بجز یکی دو هفته اول مصرف قرص ها که حال روحی اش را بدتر کرده بود، باقی اوقات و بعد از آن با مصرف داروها حس میکرد که بهبود یافته است. داروهایش طوری بود که انگار مغزش دنده عوض میکرد و موتورش بهتر کار میکرد!

بعد از گذشت دو سه ماه کم کم متوجه شد که داروها کم اثرتر شده اند و از طرفی احساس میکرد که بدون مصرف داروها حتماً به وضعیت سابقش برخواهد گشت و ترس جدیدی هم به باقی ترس ها اضافه شد.

دوستان روانشناس دیگری هم وارد میدان شدند که توضیح دادند که دارو درمانی چاره کار نیست و می بایست نزد یک روانکاو خبره برود تا عمیقاً روانش را کاوش کند.

جلسات چهل و پنج دقیقه ایِ روانکاوی آغاز شد. دکتر جدیدش با اطمینان میگفت که حال امروزت بدون شک نتیجه ی تجربه یا تجربیات ناخوشایند و آسیب زایِ دوران کودکی و نوجوانی است و با هم شروع کردند به کاوش خاطرات سعید.

جلسات هر هفته برگزار میشد و سعید گاهی احساس میکرد که سبک تر شده و رو به بهبود است. گاهی دلش میخواست ساعتها با دکترش حرف بزند و انواع خاطرات قدیم را مرور کند اما دکتر خیلی وقت شناس بود و سعید هرگز یادش نمی آید که دقیقه چهل و ششم جلسات درمانی را دیده باشد.

جلسات ماه ها ادامه پیدا کرد و سعید کم کم متوجه شد که مشکلش عمیق تر از چیزی است که تصور میکرد. انگار هرچه خاطره بازیِ بیشتری انجام میشد خاطراتِ بیشتری یادش می آمد. حتی گاهی چندان مطمئن نبود که خاطره واقعی است یا نه، اما خاطرات همینطور به او الهام میشدند(یادمان نرود که تحقیقات مختلفی هستند که نشان داده اند این امکان وجود دارد که با پرسیدن سوالاتی درباره گذشته، خاطرات نامعتبری در ذهن ایجاد شود. از این رو به احتمال زیاد بعضی از خاطرات بازیابی شده هرگز روی نداده است(یاد کانمن و بحث "خودِ به یاد آورنده" اش بخیر)) و همراه دکتر به بررسی و واکاوی تجربیاتش مشغول بودند.

سعید با جدیّت تمام جلسات را دنبال می کند و همچون باستان شناسی خبره، مشغول حفاری در گذشته خودش شده ...

 

***

از تعریف "افسردگی" میگذرم چون هنوز هم بین علما(منظورم علمای معتبر این رشته است) اختلافات جدی برای تعریف و نگاه به مقوله ی افسردگی وجود دارد.

به خاطر علاقه ای که به رشته ی روانشناسی داشتم حداقل بیست و پنج سالی می شود که هیچ سالی را به پایان نبرده ام بدون اینکه مطالعه ای در حوزه روانشناسی داشته باشم. بنابراین می توانم با تقریب نسبتاً خوبی بگویم که با نظرات و آرا و رویکردهای اصلی و معتبر رشته روانشناسی در مورد مقوله ی درمان(از جمله افسردگی) آشنایی نسبی دارم. رویکردهای حاشیه ای دیگر را هم کم و بیش می شناسم.

به عنوان نگاه و نظر شخصی، هیچ وقت نتوانستم با نگاه روانشناسان دو سر طیف به افسردگی، به طور کامل کنار بیایم. یک سر طیف، کسانی هستند که چندان به افسردگی به عنوان یک بیماری نگاه نمی کنند که شاید یکی از معتدل ترین هایشان گلاسر باشد که از اصطلاح "افسردگی کردن" استفاده می کرد و سر دیگر طیف کسانی هستند که نگاهشان به افسردگی چنان است که انگار وخیم ترین و عجیب ترین بیماری تاریخ بشر است.

به هر حال گذشته از اینکه پروفایل روانی ما چه باشد و اینکه با توجه به نقش ژنتیک و محیط در این پروفایل که پتانسیل رفتارها و حالات ذهنی و روحی مختلفی را در ما به وجود می آورد، فکر می کنم اکثر ما انسان ها در طول زندگی مان دوره های مختلفی را تجربه می کنیم که احتمالاً می شود نام افسردگی به آن داد.(طبیعتاً موارد استثنا و تروماهای خاص را در این توضیح نادیده گرفته ام و منظورم اینطور موارد نیست)

 

این توضیحات کلی و مختصر و آن داستان را تعریف کردم که به اینجا برسم که معمولاً وقتی دچار افسردگی می شویم بعید است به رویکرد روانکاوی به عنوان یکی از راه های درمان و بهبود فکر نکنیم.

در دو سه دهه ی اخیر خوشبختانه نقدها و ایرادات مختلفی به این رویکرد وارد شده و پژوهش های مختلفی هستند که بسیاری از پیش فرض ها و پایه های این مدل را زیر سوال برده اند اما متاسفانه در ایران ما(و شاید در بسیاری کشورهای دیگر) هنوز هم طرفداران این رویکرد با قدرت کامل حضور دارند و به شدت در جامعه هم نفوذ دارند.

منظورم از این جمله این نیست که تمام پیش فرض ها و اصول این رویکرد غلط هستند یا زیر سوال رفته اند اما فعالان این حوزه از معدود پیش فرض ها و اصولی که درستی شان اثبات شده یا اصولی که هنوز نادرستی شان اثبات نشده شروع می کنند و اینها را به عنوان سبزی سالم نشانمان می دهند و به بهانه همین چند سبزی سالم یک گونی سبزی فاسد و مانده و عفونت گرفته را به خوردمان می دهند!

فکر می کنم هر وقت که بخواهیم سراغ روانکاوی برویم (چه با کمک دکتر و چه با کمک کتابها و دستورالعمل های این رویکرد) بهتر است حتماً نقدها و تحقیقات پشت این نقدها را هم مرور کنیم. شاید کوچکترین اثر این مرور این باشد که همچون مریدان مشایخ و دراویش! در دریای بی پایان و دورهای باطل و تسلسل وار باستان شناسانه گرفتار نشویم و این نقدها مثل پنجره ی کوچکی باشند که جلوی چشم بستنمان و اسیر تاریکی شدنمان را بگیرد.

یا به بیان بهتر: گرفتار "نشخوار افسردگی" نشویم.

 

چند ماه پیش توضیحاتی را از زبان فیلیپ زیمباردو می خواندم که در مورد تحقیقاتی که فردریک ملگس(Fredrick Melges) روانپزشک دانشگاه استنفورد، در این حوزه انجام داده بود بیان می کرد.ملگس معتقد بود که افراد افسرده دچار "دور باطل" یا "مارپیچ معیوب" می شوند.فکر تجربه گذشته آنها را آزار می دهد.به یاد آوردن خاطرات بد گذشته باعث ناراحتی بیشتر آنها می شود و نمی گذارد آنها به اهدافشان برسند.

بعدها روانشناس دیگری به نام سوزان هوکسما(Susan Hoeksema) کارهای ملگس را در مطالعه ای با موضوع "تاثیر دلمشغولی به گذشته در تقویت افسردگی" ادامه داد. او بیان می کند که افراد افسرده احساس می کنند که به خاطر آوردن و مرور گذشته و علت یابی رنج هایشان، سبب می شود که بتوانند مشکلات خود را حل کنند.

تحقیق هوکسما به روشنی نشان می دهد که این نوع تفکر(یعنی نشخوار افسردگی) به سرعت به یک مارپیچ سراشیبی معیوب وارد می شود و سبب می شود که طول افسردگی و شدت آن بیشتر شود.

"هوکسما و همکارانش معتقدند که تمرکز وسواسی بر گذشته، باعث می شود که آدمها کمتر بتوانند به آینده فکر کنند. در نتیجه این افراد در مقایسه با دیگران کمتر می توانند برای آینده برنامه ریزی کنند و یا برنامه هایشان را اجرا کنند. کلید رهایی از افسردگی حل مسائل گذشته نیست، بلکه پذیرش آن و برنامه ریزی برای آینده است.بگذارید که گذشته استراحت کند و بر روی آن چشم اندازی برای آینده بهتر درست کنید."

 

"در آمریکا و برخی کشورهای اروپایی از این نوع رویکرد و درمان به عنوان یک درمان استاندارد برای افرادی که دچار بلایای طبیعی، جنگ یا سایر بلایا شده اند و یا افرادی که اختلال روانی مزمن و طولانی مدت دارند استفاده می شود. حتی این درمان به عنوان یک درمان اجباری برای کادر درمان یا کسانی که دچار تروما شده اند استفاده می شود. این تخلیه عاطفی هیجانی قرار است به کادر درمان یا نجات یافتگان کمک کند تا بتوانند تجربیات دردناک خود را بیان کنند. البته گزارشات زیادی هم در مورد نتایج مثبت این درمان دیده شده است ولی بعد از بیست سال تحقیق، مزایای گفتگوی مبتنی بر عواطف رد شده است. آزمایش های کنترل شده نشان می دهد که گفتگو قادر نیست اختلالات روانی ای مثل استرس پس از سانحه را درمان کند. در بعضی از موارد معلوم شد که این روش باعث می شود عواطف دردناکی در حافظه انباشته شود و تا مدتها به یاد آورده شود.

معلوم شده که "رفتاردرمانی شناختی" که برای افراد دچار علایم تروما-ماه ها بعد از حادثه- انجام می شود از سایر راه ها بهتر است."

 

پی نوشت یک: فکر می کنم این الگوی رفتاری(یعنی رویکرد روانکاوانه به اتفاقات گذشته) فقط در مواردی که طبق تعریف علما، افسردگی است کار دستمان نمی دهد و ممکن است در موارد ساده تر هم مشکل ساز شود. مثل اتفاقاتی که در زندگی شغلی مان می افتد(از تغییر شغل بگیرید تا شکست در کسب و کار و غیره) یا اتفاقاتی که در روابط مان روی میدهند.

پی نوشت دو: به نظرم ارزشش را دارد که در سطح کلان جامعه هم، به تاثیرات "نشخوار افسردگی" فکر کنیم. یعنی نشخوار افسردگی جمعی. شاید بتوان در سطح کلان جامعه، این اصطلاح را در مقابل "نبود حافظه ی تاریخی" هم قرار داد. در واقع شاید بشود گفت که "نشخوار افسردگی جمعی" و "نبود حافظه تاریخی" دو سر یک طیفند. شما جامعه ای را می شناسید که همزمان به هر دو مبتلا باشد؟!

پی نوشتی که بعداً اضافه شد: یک مطلب دیگر در تکمیل این مطلب نوشتم که اگر مایل بودید آنرا هم بخوانید (این مطلب)

۱ نظر ۱۶ آبان ۰۲ ، ۰۰:۱۷
سامان عزیزی
جمعه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۵۳ ب.ظ

من اگر مهاجرت می کردم...

همانطور که احتمالاً می دانید و آمارها و نظرسنجی ها هم تائید می کند درصد بالایی از جمعیت کشور(بخصوص جمعیت جوانتر) یا در حال مهاجرتند یا در آرزوی مهاجرت.

می خواهم از این موضوع مهم و بدیهی بگذرم که خاک بر سر مسئولین و تصمیم گیرانی که وضع کشور را به این نقطه رسانده اند و الی آخر.

اما در این مطلب میخواهم از چیزی که بین کسانی که در حال مهاجرتند یا مهاجرت کرده اند می بینم صحبت کنم(آن هم اشاره وار). این که در صحبت ها و گفتگوهایشان، چیزهایی به زبان می آورند که اگر بخواهیم ریشه یابی کنیم و به مدل ذهنیِ پشت این صحبت ها برسیم یک مدل ذهنیِ حال به هم زن خواهیم دید! که برای من بسیار تعجب برانگیز است.

همین ابتدا بگویم که خوشبختانه چنین موضع گیری هایی چندان فراگیر نشده(حداقل در جامعه آماری من) و طیف کوچکی از کسانی که تصمیم به مهاجرت دارند را شامل می شود.

 

بگذریم. به هر حال من اگر مهاجرت می کردم سعی می کردم هیچ وقت این جملات بر ذهن و زبانم جاری نشوند :

-این مملکت دیگه جای زندگی نیست.شماها که موندین چطور تحمل می کنین؟

یکی نیست بهش بگه آخه بنده ی خدا! ما هم شرایط رو می دونیم و داریم باهاش دست و پنجه نرم می کنیم. منتظر ننشسته بودیم که تو بهت الهام غیبی بشه و شرایط مملکت رو برامون کشف و سپس تفسیر کنی.

از این گذشته، چندین میلیون نفر دارن زندگی شونو با وجود همه سختی هاش توی این مملکت ادامه میدن، فکر نمیکنی این حرفت توهین به همه ی اوناست؟

البته این حرف خیلی حال به هم زن تر میشه وقتی که اون رو از دهن کسانی می شنوم که در زمان زندگی زالو وارشون در این آب و خاک انواع رانت و رشوه و کثافت خروار خروار به حلقوم سیری ناپذیرشون سرازیر می شد و حالا که دلشون از شرایط لرزیده  میخوان فلنگ رو ببندن، آدمو یاد کسانی میندازن که میگن "دیگی که برای من نجوشه ...". بدون اغراق میگم وقتی این دسته دوم رو میبینم که چنین چیزی بر زبانشون جاری میشه به زور جلوی استفراغ کردنمو میگیرم.

توضیح: اون جمله رو میشه طوری دیگه ای هم گفت که نشه بهش خرده گرفت(مثلاً: شرایط برای من خیلی سخت شده و از تحملم خارجه.فکر نمی کنم دیگه بتونم اینجا ادامه بدم)

 

-بابا هرکی سرش به تنش می ارزه داره میره. اینجا که قدر آدمو نمی دونن.

البته بعضی ها هم انقدر وقیح هستن که رسماً خودشونو "مغز" و "نخبه" و "الیت" خطاب می کنن و خجالتی هم در چهره شون دیده نمیشه!

اول باید اینو بهشون یادآوری کرد که کسی که مجبور باشه خودشو مغز و نخبه و الیت صدا کنه که قطعاً جزو مغزها و نخبه ها نیست!

دوم اینکه اینو باید دیگران در موردت بگن نه اینکه خودت هرجا میشینی جارش بزنی.

از نظر من همه آدمها حیفن که برن از کشورشون ولی اگه تونستی ده نفر رو پیدا کنی که بعد از رفتنت معتقد باشن که این آدم حیف بود که رفت اونوقت میشه یه ذره(فقط یه ذره!) برات تره خرد کرد.

اگه دنبال "قدر" بودی، باید بگم که قدر با مفید بودن برای مردم و جامعه به دست میاد(محصول جانبیه). متاسفانه مملکت ما مملکت شایسته سالاری نیست و اینو همه میدونیم اما اگه شایسته سالار هم بود می بایست سخت کار میکردی و مفید می بودی. پس در اون شرایط هم کسی نمی اومد کشفت کنه نخبه جان!

طبیعتاً به همین دلیلِ شایسته سالار نبودن مملکت درصد بسیار کمی هستن که علیرغم میل شون مجبور به مهاجرت میشن(که بالاتر گفتم خاک بر سر باعث و بانیش) ولی دیگه روا نیست که منی که هیچ رقمه جزو اون دسته نبودم و نیستم حالا که دارم میرم خودمو بچپونم توی دسته ی اونها!(این کارم اجحاف در حق اون درصد کوچیکه)

چند وقت پیش یکی از دوستان! که در آستانه مهاجرت بود بهم میگفت واقعاً دلم نمیخواد برم ولی اینجا قدر آدمو نمیدونن و همون بهتر برم جایی که قدرمو بدونن!

واقعاً میگم! من حتی یابومم دست این آدم نمیدادم که ببره آب بده! اینو با شناخت کامل میگم. هیچی دیگه. چاره ای جز نگاه مات و مبهوت برام نگذاشته بود که تحویلش بدم.منم که هیچ  وقت دلم نمیاد توی ذوق کسی بزنم.خلاصه یکی دو ساله حرفهای آدمهای مختلف تلنبار شده و اینجا داره میریزه بیرون ;)

نکته تسلی بخش اینه که خیلی از این تیپ آدمها، وقتی میرن بعد از یه مدت یه اصلاح کامل در مدل ذهنیشون اتفاق میفته! دیگه از حالت طلبکار بودن از زمین و زمان خارج میشن(یا خارجشون میکنن!) و وقتی دوباره به حرف میان میگن اینجا باید درست و حسابی کار کنی تا یه چیزی بشی. از "قدر" و این چیزا! هم که دیگه صحبتی به میان نمیارن.

فکر می کنم کسی که سرش به تنش میارزه و حیاتش برای خودش و دیگران مفیده، چه اینجا باشه و چه هر جای دیگه ای توی این دنیا، بازم مفیده. و بقیه طیف ها هم همینطور! دیگه نیازی به اثبات و توی چشم دیگران فرو کردنش نداره.

 

آیا این حرفها و برون ریزی هام به معنی اینه که با مهاجرت مخالفم یا اونو بد میدونم؟ نه.

من معتقدم جامعه(و سیستم) در مقابل فرد یک وظایف حداقلی داره(فراهم کردن یک سری زیرساختها و فرصت های برابر و غیره) و فرد هم در مقابل جامعه یکسری وظایف حداقلی(حتی توقعم اینقدر پائینه در این زمینه که همیشه میگم سلول سرطانی نباشم کافیه).

وقتی این چرخه به هم میخوره خیلی اتفاقات میفته. پس به هیچ عنوان نمیتونم حکمی برای کسی در ذهنم صادر کنم.

درسته که هر کدوم از ما مثل یه نهال کوچکیم که از منابع جامعه تغذیه می کنیم تا به ثمر بشینیم و بی انصافی نیست اگه بگیم که قسمتی از میوه هامونم باید به جامعه مون پس بدیم(فراموش نکنیم که این مملکت مال ما مردمه.مثل عده ای کم عقل نباشیم که فکر میکنن مملکت مال دولته)، ولی وقتی چرخه به هم میخوره دیگه نمیشه با این صراحت صحبت کرد و الی آخر.

من با مهاجرت مخالف نیستم و به نظرم هر کسی حق داره هر جور که دوست داره و هر جا که دلش میخواد یا فکر میکنه براش بهتره زندگی کنه. حرفهایی که زدم از جنس دیگه ای بود.البته خیلی های دیگه شم نگفتم(فقط به دو جمله پرتکرار اشاره کردم) چون گفتنش توی این شرایط سخت کمی بی انصافیه.

 

کلاً تصمیم به مهاجرت تصمیم سختیه و اغلب اوقات وقتی کسی به اون مرحله میرسه یعنی تحمل شرایط سخت شده براش و ممکنه کلی سختی و مشقت دیگه هم منتظرش باشه.من هم این موضوع رو کاملاً درک می کنم و میفهممش.اما به نظرم کار درستی نیست که وقتی که من میخوام مهاجرت کنم با صحبت هام شرایط رو برای دیگرانی که چنین تصمیمی ندارن سخت تر کنم. یا بدتر از اون، بیام و بار ارزشی مثبت به مهاجرتم بدم در سطح کلان( اینکه من به مهاجرت کردنم ارزشگذاری مثبتی در سطح فردی بدم با اینکه بیام این تصمیم رو در سطح جمعی و کلان بهش ارزش مثبت بدم با هم خیلی متفاوتند). شاید بهتر باشه کمی بیشتر فکر کنم و پیامد های ارزشگذاری مثبت در سطح جمعی رو بهتر بسنجم. ممکنه اگه اون پیامدها رو بدونم هیچ وقت حرفها و صحبتهای خاصی بر ذهن و زبانم جاری نشن.

 

به هر حال بگذریم. آرزو میکنم همه ی اونهایی که تصمیم گرفتن برن و همه اونهایی که تصمیم گرفتن بمونن، از زندگی شون راضی باشن و روزهای خوبی منتظرشون باشه. و بتونن همدیگه رو درک کنن.

 

۲ نظر ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۵۳
سامان عزیزی
شنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۵۰ ب.ظ

راه حل های پیچیده!

چند ماه پیش داشتم یکی از کتاب های فیلیپ زیمباردو را می خواندم که در صفحات آخر آن داستانی از پدربزرگش نقل کرده بود.

داستانش در عین سادگی نکات مهمی را در خود داشت. گفتم اینجا بنویسمش که یادم بماند(و وبلاگ هم بروز شود;) )

 

"یک روز در اتاق انتظار یک ساختمان پزشکان کوچک در سیسیل ایتالیا سه مریض درباره شایستگی و مهارت پزشکان خود با هم گفتگو می کردند.

آقای نی نی میگفت: هیچ جراحی را از نظر مهارت نظیر جراح من پیدا نمیکنید. او می تواند بدون آنکه احساس درد کنم، خارها و تیغ هایی را که هنگام چوپانی در پایم فرو رفته درآورد.

بیمار دوم گفت: این در مقایل کار دکتر باکی گالوپی که عالیترین روغن نرم کننده را اختراع کرده هیچ است. این روغن، زخم های ناشی از کشیدن طناب قایق ماهیگیری را که روی دستم پیدا شده به راحتی تسکین می دهد.

مرد سوم گفت: چاره ی ساده برای بیماری های ساده! من هر وقت دچار اضطراب می شوم که چگونه خانواده ام را سیر کنم، دکتر اودراب میز به من آموخته که خودم را هیپنوتیزم کنم و اضطرابم را با مجسم کردن این صحنه که برای همه بچه هایم کیک سیب کافی در آسمان وجود دارد، برطرف سازم.

خلاصه این سه نامطمئن از اینکه کدام یک از دکترها حاذق تر است باهم بحث می کردند. چون به نتیجه نرسیدند به نگهبانی که به صحبت هایشان گوش میداد مراجعه کردند. گفتند: پیرمرد، شما داستانهای ما را شنیدید، به نظر شما کدامیک از این دکترها از همه حاذق تر است؟

پیرمرد گفت: هر سه آنها بدون شک متخصصین فوق العاده ای هستند با مهارت و قدرت تجسم بسیار در معالجه. با توجه به اینکه من مرد ساده و بی سوادی هستم نمی توانم به شما کمک کنم تصمیم بگیرید کدام درمان و کدام دکتر از همه بهتر است. آنچه می توانم تقدیم کنم، یک جفت کفش به شما آقای نی نی، و یک جفت دستکش به شما آقای ماهیگیر و به دوست گرسنه ام یک ظرف ماکارونی برای امروز و پیشنهاد شغل کمک نگهبان برای فردای اوست."

 

می دانم که بسیاری از مسائل و مشکلات ما از جنس مشکلات این داستان نیستند. برخی مسائل آنقدر پیچیده و چند وجهی هستند که راه حل هایی از این جنس برای آنها مصداق حماقت محض است(مثل تشکیل قرارگاه مبارزه با قیمت مرغ و الخ). اما برخی از مسائل هم در زندگی شخصی و کاری داریم که مشابه همین داستانند و بعید می دانم کسی باشد که چنین راه حل هایی(از جنس راه حل پزشکان) را تجربه نکرده باشد.

این داستان پیام های اخلاقیِ دیگری هم دارد که تفسیرشان را به عهده مخاطب می گذارم!

 

۱ نظر ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۸:۵۰
سامان عزیزی