زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۷ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ق.ظ

اولین کتاب نسبتاً حجیم انگلیسی ای که خواندم

شاید کمی مایه تعجب باشد که از اولین کتابی که به زبان انگلیسی خوانده ام بنویسم اما حداقل به دو دلیل تصمیم گرفتم در اینجا در موردش بنویسم:

اول اینکه حال خودم  خوب است که بالاخره یک کتاب انگلیسی را از اول تا آخرش! مطالعه کردم و گفتم شما را هم در این حال خوبم شریک کنم.

دوم اینکه فکر می کنم چند تا فایده به حالم داشته است که شاید دانستنشان برای دوستانی که انگلیسی خواندنشان در شرایط مشابه من است مفید باشد.

 

روزی که این کتاب را شروع کردم نهایتاً حدود سه یا چهار هزار کلمه انگلیسی بلد بودم. دستور زبانم افتضاح بود و ترتیب جملات انگلیسی را با جمله (I go to school every day) به خاطر می سپردم :). کمی تلفظ کار کرده بودم و وضع تلفظم بد نبود. مهارتهای چهارگانه ی زبانم، بجز خواندن(که آن هم چندان تعریفی نداشت)، در وضعیت قابل قبولی نبود و نیست.

قبل از این کتاب، برخی متن ها یا قسمتی از بعضی مقالات و تعدادی کتاب داستان(در رده سنی الف:) ) خوانده بودم. اتفاقی که موقع خواندن این متون برایم می افتاد خارج از این چند مورد نبود:

- یکی دو خط اول را می خواندم و وقتی با چندین کلمه که معنایشان را بلد نبودم مواجهه می شدم، متن را ول می کردم.

- بعد از مواجهه با اتفاقات بند قبلی، به خودم میگفتم کمی صبور باش، احتمالاً پاراگراف های بعدی به این سختی و غریبگی نیستند. پاراگراف اول یا دوم را با زور و زحمت ترجمه می کردم و معمولاً حدسم غلط بود و پاراگراف بعدی هم به همان سختی بود!.این بود که باز هم متن را ول می کردم.

- متنی را شروع می کردم و احساس می کردم که چندان سخت هم نیست و سعی می کردم جلو بروم. بعد از یکی دو صفحه و با توجه به مراجعات مکرر به فرهنگ لغت، خسته می شدم و حوصله ی ادامه دادن نداشتم. متن را ول می کردم.

- داستانهای رده سنی الف را می خواندم و جلو می رفتم و کمتر سراغ فرهنگ لغت می رفتم، اما بارها با خودم می گفتم چه فایده! هدف تو که خواندن این خزعبلات نیست.برو سراغ کتابها و حوزه هایی که همیشه می خواستی بخونی!.گاهی با هر بدبختی ای بود ادامه میدادم و گاهی متن را ول می کردم.

- حالت های دیگری هم بود ولی معمولاً به همان "متن را ول می کردم" ختم می شدند.

 

چند ماه پیش، کتاب Sapiens هراری را شروع کردم و مدت زیادی از تمام کردنش نگذشته است. در روزها و هفته های اول ،تقریباً همه ی حالتهای بالا را با هم تجربه می کردم :) ولی تنها تفاوت این بود که با خودم می گفتم یا تمامش می کنی یا برای همیشه زبان خواندن را کنار می گذاری. مسخره تو که نیستیم بابا جان! شبیه این معتادهای بی اراده شده ای که هی ترک می کنن و هی می کشن، آخرشم نمی فهمن پاکن یا معتاد.

به هر حال هر طوری که بود ادامه دادم.فکر می کنم یکی از مواردی که در ادامه دادن خیلی کمک کننده بود، علاقه ام به کتاب سَپیِنس هراری و بحث های مطرح شده در آن بود. وسط های کتاب بودم که یک ویدیوی تد هم این تجربه ی منو تائید کرد برام.یعنی باید راهی پیدا کنیم که از پروسه ی یادگیری زبان لذت ببریم.مثلاً کتابی که خیلی دوست داریم بخونیم یا فیلم و سریالی که علاقه زیادی داریم.

احساس می کنم بعد از تمام کردن این کتاب این اتفاقات خوب برایم افتاده:

- ترسم از متون انگلیسی ریخته. الان دیگه بخاطر ترس یا بی حوصلگی نیست که متنی رو ول می کنم و فقط اولویت هام هستن که تصمیم می گیرن.

- کمی از کمال طلبی بیمارگونه م در حوزه مهارت زبان انگلیسی فاصله گرفتم و همین باعث شده که راهم برای ادامه هموارتر بشه.

- اعتماد به نفسم برای رفتن سراغِ کتاب هایی که قبلاً ترجمه ی فارسی اونها رو نخوندم بیشتر شده.

- هرجا صحبت از زبان انگلیسی میشه میتونم با بادی در غبغب بگم که انسان خردمندِ پانصد و هفتاد صفحه ای تونو به انگلیسی خوندم :)

- فهمیدم که نیک گرگین، چه ترجمه ی خوبی از این کتاب انجام داده و چقدر سختی کشیده!

- لغات زیادی به دایره واژگانم در انگلیسی اضافه شدن که چرخه ی مثبت یادگیری رو برام بهتر می چرخونن.

- لغات جدید رو توی متن یاد گرفتم که از یادگیری جزیره ای لغات موثرتر و ماندگار تره.

- موارد دیگه ای هم هستن که بعداً اگر خواستین براتون میگم:)

 

تمام کردن این کتاب چند ماهی طول کشید به خاطر مشغله های دیگرم، اما در مجموع پنجاه و نه روز مشغول خواندنش بوده ام. در روز به طور میانگین یک الی یک ساعت و نیم. بخش اول را همراه با فایل صوتی جلو می بردم ولی بعد از بخش اول، بیخیالِ فایل صوتی شدم چون تمرکزم رو از فهمیدن متن می گرفت و می برد روی تلفظ واژگان(آخه من دو تا کار رو با هم نمی تونم هندل کنم!). البته سرعتِ خوانش متن هم در ول کردنش بی تاثیر نبود(با اینکه روی دور کند گوش میدادم و صدای گوینده شبیه غول های ته غارها به گوشم می رسید!).

میانگین سرعت مطالعه ام در نیمه اول کتاب بسیار پائین تر از نیمه دوم بود(بخصوص در چند بخشِ اول، آنقدر کند بود که فکر می کردم یک سال طول می کشد تا کتاب را تمام کنم).

در صفحات اولیه، وسواس عجیبی برای فهمیدن و ترجمه کردن کلمه به کلمه ی متن داشتم و اگر واژه ای را از قلم می انداختم فکر می کردم اتفاق بسیار بدی افتاده است!. اما با اصرار دوستان:) کمی از گیر دادن به کلمات فاصله گرفتم و اگر یک پاراگراف را به خوبی می فهمیدم دیگر سراغ همه ی کلمات نمی رفتم.

 

در پایان امیدوارم به حول و قوه ی الهی، مسیر یادگیری زبانم رو که صرفاً به دلیلِ احساس نیاز برای خواندنِ کتابهای مورد علاقه ام آغاز کرده ام ادامه دهم :)

 

پی نوشت: ممکن است دوست داشته باشید سری هم به وبسایت آموزشی تسلط دائمی(آموزش زبان انگلیسی به روش fluent-forever ) که در مسیر یادگیری زبان انگلیسی به من کمک کرده و می کند بزنید.

 

۵ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۳
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۲ ب.ظ

هنر باد کردن متن در کنار هنر ظریف بی خیالی!

به تازگی مطالعه کتاب "هنر ظریف بی خیالی" نوشته ی مارک منسون را تمام کرده ام.

این کتاب از کانال های مختلفی بهم معرفی شده بود و منتظر خواندن یک کتاب در سطح استاندارد(و بالاتر) بودم اما راستش را بخواهید محتوای کتاب اصلاً با انتظارات من همخوانی نداشت.

این مسئله را کاملاً می پذیرم که ممکن است مشکل، از انتظارات من باشد.

فکر می کنم کلِ محتوای کتاب را می شود در این اصلِ مهم (و البته پیش پا افتاده) خلاصه کرد که : به چیزهای مهم و دارای اولویت بالاتر در زندگی مان اهمیت بدهیم و به مسائل کمتر با اهمیت، و دارای اولویت پائین تر در زندگی مان، اهمیت ندهیم یا کمتر اهمیت بدهیم.

این اصل و مفهوم را می توان در درازای تاریخ مکتوب بشر و از زبان افراد و نویسندگان مختلفی ردیابی کرد. این حرفم به این معنا نیست که بخواهم از اهمیت این اصل بکاهم ولی این همه در بوق و کرنا کردن یک کتاب(حداقل چیزهایی که من شنیده یا دیده ام) که فقط می خواهد همین را بگوید، برای من نا امید کننده بود.

کمی هم در مورد محتوای کتاب بگویم:

اگر بخواهم اول از تیتر زدن فصول شروع کنم، باید عرض کنم که به نظرم تیتر های جناب منسون، من را یاد تیتر زدن های صفحه اول روزنامه های زرد می اندازد. تیتر هایی مثل "تلاش نکنید" یا "شما در مورد همه چیز اشتباه می کنید" یا "خود را بکشید" که نویسنده مانور زیادی هم روی آنها داده است.

اما نکته قابل تامل در مورد این تیتر ها این است که محتوای زیر این تیتر ها، معمولاً(و نه همیشه) با مفهوم تیتر زده شده، در تناقض است و حتی برخی جاها می توانید موارد مختلفی از متناقض گویی را در خودِ متن هم پیدا کنید.

 

فکر می کنم نویسنده در بخش های مختلفی از کتاب، مشغول نقد کردنِ "تفکر مثبت اندیشانه ی رایج و بازاری" است(که به نظرم، به حق، مشغول این کار است و اتفاقاً از این بخش های کتاب بیشتر لذت بردم)، اما به نظرم رسید که خودِ منسون هم در جاهای مختلفی از نحوه بیان و سبک و سیاق همین تفکر استفاده کرده است(بخصوص در تهییج کردن های توخالی).یاد آن جمله ی نیچه بخیر که می گفت(نقل به مضمون): وقتی به جنگ سیاهی می روی و به مدت طولانی به آن خیره می شوی مراقب باش،چون سیاهی هم به تو خیره می شود.

 

در کل به نظرم رسید که منسون، آن اصل بالا را گرفته و شروع به باد کردن متن کرده است ولی انصافاً با هنر و ظرافت خاصی این کار را انجام داده است.

فکر می کنم نویسنده این کتاب، کمی استراتژی می دانسته و در مورد اولویت بندی مطالعه کرده، کمی از فلسفه اگزیستانسیال قرض گرفته(بحث هایی مثل: آزادی و مسئولیت-مرگ-مستثنی بودن)، مقداری عرفان شرقی چاشنی کار کرده،کمی روانشناسی شناختی خوانده،  قسمتی از اغراق و تحکم مثبت اندیشان بازاری را وام گرفته، و با چاشنی برخی تجربیات شخصی اش، همه اینها را مخلوط کرده و داخل قابلمه ای آب پزشان کرده و حاصل، محتوای این کتاب شده است و برای تاثیر بر مشتریان رستوران، اسم خاصی تحت عنوان "هنر ظریف بی خیالی" را در منو، برایش در نظر گرفته است.در پایان، مانند اکثر اسم های عجیب و غریب در منو ها، مجبور شده کمی از محتویات غذا را هم زیر نام اصلی اضافه کند.

 

آیا این صحبت هایم به این معنی است که این کتاب، کتاب خیلی بدی است؟ قطعاً نه.

تنها چیزی که می توانم بگویم این است که فکر می کنم این کتاب کمی سطحی نوشته شده و یکپارچگی یک کتاب اصل و نسب دار را ندارد.

منظورم از اینکه سطحی نوشته شده این نیست که موضوعات کتاب سطحی هستند(بعید می دانم کسی پیدا شود که به این مسائل اساسی و بنیادی انسان، صفت سطحی بدهد) بلکه منظورم این است که نحوه پرداختن نویسنده به این موضوعات، سطحی است.

بگذریم.به هر حال ممکن است منسون اهداف و محدودیت های مختلفی برای این کتابش در نظر داشته است.

 

کتاب هنر ظریف بی خیالی، ویژگی های مثبتی هم دارد به نظرم. از جمله اینکه از شیوه نوشتنِ خودمانی استفاده کرده و ساده و صمیمی نوشته است.

برخی موضوعات را سعی کرده به صورتی مطرح کند که کاربردی باشند و خواننده بتواند برای عملی کردنشان برنامه بریزد.

و البته اینکه در جاهای مختلفی از کتاب، موضوعاتی را مطرح می کند یا نقل می کند (که بعضی وقتها ارتباط معناداری با عنوان و هدف آن فصل ندارند) که به نظرم آموزنده هستند و ارزش خواندن دارند.

 

در پایان چند جمله از کتاب را که برای من مفید بودند نقل می کنم:

- با اهمیت ندادن به داشتن احساس بد، از چرخه ی بازخورد جهنمی خارج می شوید. به خودتان می گویید: حال من خیلی خراب است، اما چه اهمیتی دارد؟ . و آنوقت انگار فرشته ها روی شما گرد بی اهمیتی پاشیده باشند، دیگر برای داشتن حس بد، از خودتان متنفر نمی شوید.

 

-یک اشکال که در همه ی آموزه های "چگونه خوشحال باشیم" وجود دارد این است که: تمایل به داشتن تجربه های مثبت بیشتر، به خودی خود، یک تجربه ی منفی است و از طرف دیگر، پذیرش تجربه های منفی، به خودی خود، یک تجربه ی مثبت است.

 

- شما نمی توانید حضوری مهم و حیاتی برای عده ای از افراد داشته باشید، بدون اینکه در زندگی بعضی دیگر کاملاً بیهوده و اضافی باشید.

 

- معتقدم که امروز ما با یک اپیدمی روانی مواجه شده ایم، که در آن مردم دیگر نمی فهمند که گاهی خوب است بعضی چیزها خراب شود.(مخصوص بیماران کمال طلبی مثل من!)

 

- خوشبختی از حل کردن مشکلات نشات می گیرد. کلید واژه ی ما در اینجا "حل کردن" است. اگر شما از مشکلات اجتناب می کنید یا حس می کنید که هیچ مشکلی ندارید، خودتان را بدبخت می کنید. اگر حس می کنید که مشکلاتی دارید که از عهده ی حل کردن آنها بر نمی آیید باز هم خودتان را بدبخت می کنید. راز مسئله، حل کردن مشکلات است نه نداشتن مشکل.

 

- بین مقصر دانستن کسی برای وضعیت شما، و مسئولیت واقعی آن فرد برای وضعیت شما، تفاوت وجود دارد.

 

- ایمو فیلیپس،کمدین معروف می گوید: من قبلاً فکر می کردم که مغز انسان، شگفت انگیز ترین عضو بدن است. اما بعداً متوجه شدم که چه عضوی این موضوع را به من گفته است.

 

-اگرکسی در کاری از شما بهتر عمل می کند، احتمالاً علت آن این است که او بیشتر از شما شکست خورده است.

 

- عمل کردن، تنها اثر انگیزه نیست، بلکه علت آن نیز هست.

 

پی نوشت یک: من این کتاب را با ترجمه ی انتشارات کلید آموزش خواندم و به نظرم ترجمه خوب و روانی آمد.

پی نوشت دو: این مطلب بیشتر از جنس نق زدن به منسون بود! و آنرا برای یکی از دوستانم نوشتم ولی گفتم شاید بد نباشد اینجا هم منتشرش کنم. اگر قصد خواندن این کتاب را دارید لطفاً خودتان در موردش تصمیم بگیرید و بعداً یقه ی بنده را نگیرید:)

 

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۱۲
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۵۱ ب.ظ

تاکسی وطن

سر خیابان ایستاده بودم و منتظر تاکسی بودم.بعد از چند دقیقه دیدم که یک تاکسی نزدیک شد.سه مسافر داشت که عقب نشسته بودند. من هم داد زدم دربست!. دیدم هر سه مسافر به گیجی من می خندند. خوشحال از خندیدنشان سوار شدم.

هنوز در تاکسی را نبسته بودم که راننده گفت: ببینید این بوق بوق بوق شده ها چه بلایی سر مردم آوردن که همه انقدر درگیر مشکلاتشون شدن که حواس براشون نمونده.

گفتم: بله.

آنکه عقب و سمت راننده نشسته بود(که از این پس ایشان را آقای عین.ر می نامیم) گفت: حق دارید ولی هر چی سرمون بیاد حقمونه.اصلاً از ماست که بر ماست.

راننده که با جذبه ی خاصی صحبت می کرد گفت: آقا یعنی چی که از ماست که بر ماست. مگه ماست بندیه؟!. مثلاً ما چه کاری می تونستیم بکنیم که اینطوری نشه؟

گفتم: شایدم باید بپرسیم که چه کارهایی رو نباید انجام میدادیم که اینطوری نشه (حیف که اونجا نمیتونستم به وبلاگم لینک بدم:)

آنکه عقب و سمت شاگرد نشسته بود(عین.ش) گفت:آقای راننده من یه خرده عجله دارم اگه میشه تندتر برونید.

راننده که تا قبل از این درخواست، ماشین را در هر فضای خالی دو سه متر ای که جلوش میدید می چپاند(دقیقاً می چپاند!) با شنیدن این درخواست بادی به غبغب انداخت و گفت :خیالتون راحت! دیرتون نمیشه.

آنکه عقب و وسط(عین.و) نشسته بود گفت: مشکل جای دیگه ست وگرنه چرا باید دلار در عرض چند ماه چند برابر بشه؟ اینا همش توطئه ست.یه عده ای با کمک اونوری ها(منظورش مشاور امنیت ملی ترامپ بود!) میخوان ثروت این مملکت رو بالا بکشن.

آقای عین.ر در جواب گفت: توطئه چیه.وقتی این همه اختلاس و دزدی و دلالی هست چه احتیاجی به توطئه ست؟

در همین حال رادیو ماشین هم که روشن بود خودی نشان داد و یک کارشناس خبره! داشت در مورد ضعف های مدیریتی دولت و نقش آنها در وضعیت معیشتی مردم بزرگوار و انقلابی داد سخن میداد.

در حالی داشتیم به یک چهارراه نزدیک می شدیم آقای عین.ر گفت: آقای راننده میشه از خیابون بالایی برین؟

راننده که کمی عصبانی شده بود گفت: آقا مگه نمی بینی سه تا مسافر دیگه هم دارم؟دربست که نگرفتی؟

عین.ر گفت: همه که میدون پیاده میشن.از خیابون بالایی هم برین بازم میرسین به میدون.

خلاصه راننده با دریافت دو هزار تومان بیشتر راضی شد که از خیابان بالایی برود!

تقریباً اواسط خیابان بالایی بودیم که آقای عین.ش گفت: آقا لطفاً نگه دارین من همینجا پیاده می شم!

عین.ر که کارد میزدی خونش در نمی آمد،چیزی نگفت تا عین.ش پیاده شد و بعد از آن بوق بوق بوق بود که نثارش می کرد و میگفت :گفتم که هر چی میکشیم تقصیر خودمونه.نگه دار،نگه دار میخوام پیاده شم.

نرسیده به انتهای خیابان بالایی، عین.و گفت: آقای راننده به نظرم از همین مسیر برین و از پشت برگردین توی میدون.از جلو ترافیکش خیلی زیاده.

راننده قبول کرد. چند صد متر مانده به میدان عین.و هم پیاده شد!

راننده که همچنان مشغول چپاندن ماشین در فضاهای خالی بود یکدفعه صدای گوشخراشی شنید و روی ترمز کوبید.

سمت شاگرد را آنقدر به جدول کنار خیابان که از این جدول های بزرگِ ورود ممنوع کردن خیابانها بود نزدیک کرده بود که به شدت به سمت راست ماشین گیر کرده بود.

آمدم پیاده شوم دیدم شدت ضربه به در زیاد بوده و در سمت شاگرد باز نمی شود.

به راننده که دور ماشین میچرخید و مشغول بوق زدنهای بلند بلند بود گفتم :در باز نمیشه.میخوام پیاده شم.

گفت:  بشین.بشین الان راه میافتم.

گفتم: نه دست شما درد نکنه.من یه تاکسی دیگه میگیرم و میرم که شما هم به کار تون برسین.

با هر زور و زحمتی که بود از در سمت راننده پیاده شدم.

 

داشتم فکر می کردم که آیا همه ما می خواستیم به میدان برسیم؟

 


پی نوشت: احتمالاً وضعیت شما هم مثل من باشد.ماه هاست که در هر محفلی وارد می شوم بحث ها همین است.همه مشغول ناله کردن و بوق زدن هستند.جمع های خانوادگی، جلسات کاری،جمع دوستان، حتی صدا و سیما که تا قبل از این هیچ وقت نمی گذاشت از گل نازکتر بشنویم و حتی خودِ سران مملکت!

داشتم با خودم فکر می کردم که این بحثهای تاکسی اتوبوسی، واقعیتیه که هست. کناره گرفتن و مسخره کردن این محافل تنها راهِ کنار آمدن نیست. حالا که هرجا وارد شویم بحثها همین است چه کار مفیدی می توان انجام داد که به اندازه ی یک قدم کوچک رو به جلو باشد و استفاده ی مفیدی از بستر این واقعیت انجام داده باشیم؟

 

مدتیه که هر وقت وارد این جمع ها می شم، سه تا سوال رو مرحله به مرحله می پرسم:

- با لحاظ کردن شرایط امروزمون، برای پنج یا ده سال آینده توی چه نقطه ای وایساده باشیم برای تو راضی کننده ست؟

- خب به نظرت برای رسیدن به این نقاطی که گفتی چه کارهایی باید انجام بشه؟ میتونی پنج تا کار مهم رو که حکومت باید انجام بده بگی؟سه تا کار مهم هم که ما باید انجام بدیم بگو.

- فکر می کنی چه کارهایی رو  نباید انجام بدیم تا مثلاً ده سال دیگه به اون اهداف برسیم؟میشه پنج تا کار حکومت و سه تا کار خودمونو بگی که نباید انجام بدیم؟

 

شاید با خودتان فکر کنید که چه پیشنهاد بیخودی. اما من فکر می کنم حتی اگه با جوابهای پرت و پلا هم مواجهه بشیم باز هم یک قدم بحث های تاکسی اتوبوسی رو جلو تر بردیم چون در اغلب مواقع طرف وادار به کمی فکر کردن میشه. به این که چی می خواد؟راه رسیدن بهش چیه؟ آیا راه حل های کوتاه مدت می تونن ما رو به اون نقاط برسونن؟ و شاید کمی کمک کنه در تصمیم گیری های جمعی مون کمی(فقط کمی) بهتر عمل کنیم.

شاید این کار کمک کنه که مثل برخی از کارآفرینان هدفگذاری نکنیم که به قول محمد رضا شعبانعلی، هدفشون در این حد براشون شفافه که میخوان "موفق بشن" و مثل دکتر سریع القلم عمل کنیم و جاهایی که می خوایم باشیم رو حداقل برای خودمون شفافتر کنیم.

شاید یک روزی فهمیدیم که چگونگی ها می توانند سایه ی سنگینی روی خواسته ها بیندازند.

شاید روزی فهمیدیم که اگر به چگونگی ها فکر نکنیم، ممکن است برای رسیدن به یک خواسته مان، ده خواسته مهمتر را قربانی کرده باشیم.

شاید روزی فهمیدیم که برای داشتن جامعه ای بهتر، مجبوریم کم کم سیستمی فکر کردن را یاد بگیریم.

 

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۱
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۲۸ ق.ظ

همنشین

 
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد * به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
 
درین بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران * به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
 
ترازو گر نداری پس تو را،زو ره زند هر کس * یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد
 
تو را بر در نشاند او به طراری که می آیم * تو منشین منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد
 
به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین * که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
 
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد * نه هر چشمی نظر دارد،نه هر بحری گهر دارد 
 
بنال ای بلبل دستان، ازیرا ناله مستان * میان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد
 
بنه سر گر نمی گنجی، که اندر چشمه سوزن * اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد
 
چراغ است این دل بیدار، به زیر دامنش می دار * ازین باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد
 
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی * حریف همدلی گشتی که آبی بر جگر دارد
 
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی * که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
 
 
میان نوشت: در تقویم این وبلاگ امروز را روز همنشین خوب اعلام می کنیم ;) البته از نوع دیجیتالش. امیدوارم همه ما نزد همنشینی مقیم شویم که او از دل خبر دارد.
 همنشینی با همنشین خوب هم شرایطی دارد که بد نیست قسمتی از این شرایط را از زبان جناب مولانا بشنویم:
 
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست * گرچه با من می نشینی چون چنینی سود نیست
 
چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود * در میان جو درآیی آب بینی سود نیست
 
چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست * چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست
 
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان * چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست
 
تا زآتش می گریزی ترش و خامی چون خمیر * گر هزاران یار و دلبر می گزینی سود نیست
 
 
پی نوشت: اشعار انتخاب شده را از دیوان شمس با تصحیح بدیع الزمان فروزانفر نقل کردم.
 
۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۰۶:۲۸
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۹ ب.ظ

از فواید دوستان صمیمی

"یکی از خوبی های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می توانید پیش آنها، خودِ خرتان باشید."

رالف والدو امرسون

 

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۳۹ ب.ظ

چرا از تجربه کسب و کار، کمتر می نویسم؟

دلیل نوشتن این مطلب: یکی از دوستان متممی عزیزم پیغام داده بود که چرا کمتر در مورد تجربه هایم در حوزه کسب و کار می نویسم و دستور داده بود که حجم این مطالب را در وبلاگم افزایش دهم. این پست از جنس حرفهای نسبتاً شخصی ست که برای این دوست عزیزم می نویسم(و البته از قبل هم تصمیم داشتم بعضی حرفهایم را در این مورد اینجا بنویسم).این نکته را از آن جهت عرض کردم که همین ابتدا بتوانید برای ادامه دادن یا ندادن این پست تصمیم بگیرید.

 

پیش نوشت نامربوط: راستش را بخواهید نزدیک به یکماه می شود که چندان حوصله و رغبتی برای نوشتن در وبلاگ ندارم. طی این یکماه چند موضوع داشتم که می خواستم در موردشان بنویسم ولی هر کاری کردم نوشتنم نیامد!

بجز تلگرام که به خاطر یکسری امورات کاری و برخی ارتباطات ضروری، گاهی از آن استفاده می کنم، تقریباً همه ی شبکه های اجتماعی(از فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر و الباقی) را مدتهاست که ترک کرده ام(البته بدون استفاده از راهکارهای محیّر العقول برای ترک!).تنها جایی که به آن دلخوش بودم فضای وبلاگ ها بود که مدتی است نفس کشیدن در این فضا هم برایم سختتر شده است و بجز چند وبلاگ معدود، وبلاگ خوانی را هم کنار گذاشته ام.دلایل زیادی دارد که قصد گفتنشان را ندارم.گاهی هم فکر می کنم شاید بخاطر حساسیت بیش از حد من است.نمی دانم.

به هر حال گفتم دلیل کم سو شدن اینجا را هم گفته باشم.

امیدوارم این بیماری ام زودتر بهبود پیدا کند تا به همان دلایلی که وبلاگ نویسی را بخاطرشان آغاز کردم، تمرینات نوشتنم را ادامه دهم.

 

دلایل کم نوشتن در حوزه ی کسب و کار:

اصلی ترین دلیلم این است که خودم را معلم و مدرس این حوزه نمی دانم. این دلیلم را از سه زاویه می توانم توضیح دهم:

اول- دانشم در حوزه کسب و کار، دانش جامعی نیست. فکر می کنم لازمه معلمی(یا حداقل حرف زدن و توصیه کردن) در این حوزه، دانش نسبتاً جامع(لطفاً به واژه "نسبتاً" توجه فرمائید) در فیلد های مختلف سواد کسب و کار است. درست است که به اقتضای کسب و کارمان در این زمینه مطالعه داشته ام و دارم ولی به نظرم تا رسیدن به سطح "نسبتاً جامع" فاصله ی زیادی دارم که همین فاصله مانع از نوشتن و زبان درازی ام می شود.

دوم- بحث جنس و اندازه ی تجربیات است. در حوزه کسب و کار تجربه نسبتاً کوتاه پانزده ساله ای دارم که گاهاً می تواند برای کسی مفید باشد(آنهم در شرایط خاصی).اگر حق صحبت کردن در مورد کسب و کار در فضایی مانند وبلاگ(یا هر رسانه ای) را یک بازه ی صد سانتی متری در نظر بگیریم، شاید بتوانم این حق را به خودم بدهم که به اندازه ی ده سانتی متر زبانم را دراز کنم.حالا نمی دانم از ده سانتی متر گذشته ام یا نه:)

سوم- هنر انتقال است. حتی اگر دو مورد دیگر را داشتم ،هنر انتقال آنها به کل مقوله ی جداگانه ای بود. فکر می کنم آنقدر که لازم باشد در زمینه کسب و کار، از این هنر بهره نبرده ام.

همینجا هم بد نیست که نظر شخصی غیر قابل اتکایم را در مورد این سه مقوله بگویم. من (در حوزه کسب و کار) برای کسی که مورد اول را داشته باشد ولی در مورد دوم تجربه ای نداشته باشد(و لو نا موفق)، حق حرف زدن قائل نیستم.

*

اما از این دلیل که بگذریم، شاید دلیل بزرگ دیگر این باشد که دغدغه ی کسب و کار را، نزدیک به دو سال است که از اولویت دغدغه هایم خارج کرده ام. اگر بخواهم بی پرده برایت بگویم که چرا این مورد را از لیست اولویت هایم به عقب رانده ام شاید اشاره به این موضوع که من برنامه های زندگی ام را برای تا پنجاه سالگی هدفگذاری کرده ام کافی باشد. منظور از این هدفگذاری این نیست که بخواهم در پنجاه سالگی بمیرم(البته اگر تا آن موقع هم زنده باشم)،اما با توجه به جمیع عواملی که در زندگی من دخیلند(که ممکن است در زندگی شخص دیگری کاملاً بی معنا باشند)، ترجیح داده ام و می دهم که روی همین چشم انداز بمانم.

مطمئناً تائید می کنی که اگر چیزی دغدغه ات نباشد نوشتن در موردش سخت و سخت تر می شود.

*

 دنیای کسب و کارها در اغلب موارد، دارد به سمت دنیای دیجیتال می رود. هر چند بسیاری از اصول بنیادی کسب و کار در هر نوع کسب و کاری ثابت هستند اما کسب و کار دیجیتال هم اقتضائات خودش را دارد که من دانش و تجربه ای در موردش ندارم(هر چند که علاقه مند هستم).

از طرفی ، مد این روزها ،صحبت کردن از استارت آپها و کسب و کار های دیجیتال است و صحبت در فضایی غیر از این فضا، معمولاً جذابیتی برای خوانندگان ندارد(راستش را بخواهی برای خودم هم چندان جذابیتی ندارد!). البته غیر از مد روز بودن این مسئله، واقعیت مهمی هم وجود دارد و آن اینکه احتمالاً بسیاری از آموخته های امروز و دیروز، چندان به درد فردای کسب و کارها نخورد.حتی غیر از اینکه به دردشان نخورد شاید مضر هم باشد چون فضای کسب و کار های آینده، ممکن است بسیار متفاوت از امروز باشد.

*

دلیل دیگرم وجود جایی مثل متمم است.

برایم زیاد پیش آمده که خواسته باشم در برخی حوزه های کسب و کار چیزی بنویسم اما وقتی درس های متمم را در این حوزه ها به یاد آورده ام از نوشتن منصرف شده ام. به قول جناب مولانا، "چون که صد آید،نود هم پیش ماست"(و در مورد من، چون که صد آید ده هم پیش ماست). مثلاً خواسته ام در مورد کار تیمی بنویسم، به درس های متمم در این زمینه فکر کرده ام و دیده ام حرفم یا تکراری است(با وجود درست بودنش از نظر خودم) یا ناقص است(در کنار جامعیت درس های کار تیمی) و چندین و چند نمونه دیگر مثل این.

خواندن مطلب من در این زمینه توسط یک مخاطب، مثل این می ماند که کسی به جای نوشیدن آب از سرچشمه(با وجود دسترسی آسان به آن) برود و آبهای گل آلود پائین دست را بنوشد. متمم از نظرم سرچشمه نیست ولی فکر می کنم براحتی می توانم تعبیر "دریچه ای به سرچشمه ها" را حداقل در حوزه کسب و کار، برایش به کار ببرم.دریچه ای به منابع بسیار زیادی در حوزه کسب و کار که اگر بیشتر از عصاره های متمم از این منابع، نیاز دارم ،می توانم سراغشان بروم و نیازی به نوشیدن از آبهای گل آلود پائین دست نداشته باشم.

گاهی از برخی دوستانم در عجب می مانم که چرا یک تکه از یک درس متمم را بر می دارند و با آن شروع به دوره و کلاس و وبسایت و غیره می کنند(با وجود اینکه می توانند جامعتر از آنرا که در دسترس همه است معرفی کنند. البته این موضوع را صرفاً در برخی حوزه های کسب و کار می گویم و نه همه ی سرفصل های متمم). تعجبم وقتی بیشتر و بیشتر می شود که متوجه می شوم برخی دوستان متممی هم در این دوره ها و کلاس ها و آموزش ها و غیره متقاضی هستند!. به هر حال بگذریم.این مسئله به من ربطی ندارد.

*

اگر همه این توضیحات را بپذیریم می توانیم وارد مرحله ی بعدی شویم که چیزی نیست جز بیان تجربه ها و آموخته های شخصی در حوزه کسب و کار.

فکر می کنم مفید ترین کاری که از کسانی که تجربه ای در کسب و کار دارند بر می آید، بیان تجربیات شخصی با لحاظ کردن برخی از مواردی که بالاتر اشاره کردم باشد. در واقع چیزی شبیه تعریف کردن خاطره. در تعریف کردن خاطره، هم تعریف کننده و هم شنونده می دانند که با یک تجربه شخصی مواجهند که در بستر و شرایط خاصی شکل گرفته است و غالباً با خطاهای حافظه و سوگیری های ذهنی آغشته است. این فرض باعث می شود که هر دو طرف نگاهی واقع بینانه تر و احتمالاً مفیدتر به بیان این تجربیات داشته باشند.

از طرفی حجم این نوع تجربیات،چه در کتابها وچه در فضای وب،آنقدر زیاد شده که به نظرم بهترین کار فیلتر کردن هوشمندانه این دست ورودی ها به مغزمان است.

 

اما در مورد بیان تجربه های مختصر خودم، تا جایی که در وسعم بوده(و مطمئناً کم و کاستی زیادی داشته و دارد) تلاش کرده ام.در این وبلاگ،کم و بیش مطالبی نوشته ام که از جنس تجربه شخصی در کسب و کار هستند. بیشتر از اینها را در کامنت هایم در متمم نوشته ام.بیشتر از هفتصد کامنت در متمم ثبت کرده ام که شاید حجم کامت هایی که از جنس بیان تجربه شخصی باشند نزدیک به نصف کل کامنت هایم برسد. اینطور نبوده که اگر حرفی داشته ام آنرا در متمم نگفته باشم و برای نوشتن در وبلاگم نگهش داشته باشم! چون فکر می کنم بهترین جا برای بیان تجربیات هر کدام از ما در حوزه کسب و کار زیر درس های متمم است(البته این صرفاً نظر و سلیقه ی شخصی من است و شاید با کمی جابجایی اولویت ها و اهداف هر کسی، رفتاری متفاوت به عنوان خروجی ببینیم).درس های متمم در حوزه کسب و کار،جامعیت نسبتاً خوبی دارند و در کنار این جامعیت، بیان تجربه های شخصی افراد می توانند کمک کننده تر از هر جای دیگری باشد. قطعاً در یک حوزه خاص، یادگیری کریستالی بهتر از یادگیری جزیره ای است. وقتی من در وبلاگم جزیره ی بسیار کوچکی از یک قاره بزرگ را به کسی نشان می دهم(مثلاً بحثی بسیار کوچک و جزئی در استراتژی،در مقابل بحث های کلان و جامع حوزه تفکر استراتژیک یا برنامه ریزی استراتژیک)، احتمال اینکه او را از تصویر کلی(که برای هر فعال کسب و کاری ضروری است) دور کنم بالاست.

 

در زمینه بیان تجربیات شخصی کسب و کاری در وبلاگم، خارج از توضیح بالا، اگر قصوری باقی بماند متوجه من است. قبلتر گفتم که این موضوع از اولویت دغدغه هایم خارج شده است ولی راستش را بخواهی یک موضوع دیگر هم هست: برخی اوقات نمی دانم از چه چیزی در حوزه کسب و کار صحبت کنم بهتر است(منظورم همان تجربه ها و خاطره هاست). شاید برای حل این مسئله سوال و دغدغه مستقیم دوستی مثل تو راهگشا باشد. بعد از فهمیدن مسئله تو چند حالت پیش می آید: یا در مورد آن موضوع خاص به کل تعطیلم که نتیجه مشخص است. یا چیزهایی ممکن است بدانم.این دانسته های اندک هم می توانند به صورت معرفی منابعی که می شناسم یا معرفی درسهایی از متمم یا برخی خاطره گویی ها بروز پیدا کنند که شاید کمک کننده باشند و شاید هم نه. این قسمت همان چیزی است که هم جزو دغدغه ها و اولویت هایم هست و هم با کمال میل انجامش می دهم.

 

۱ نظر ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۳:۳۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ ب.ظ

من و جدِ خوراک جویم

حدود هفتاد هزار سال پیش است. خروس خوان بود که با برادر و پدرم از مخفی گاه مان بیرون زدیم. داشتیم مثل موش ترسو آرام و بی سر و صدا در پناه درختان بزرگ جنگل میرفتیم پیِ شکار که از دور شیرِ تنومندی را دیدیم که یک قوچِ سیاه را شکار کرده و با بچه هایش مشغول به دندان کشیدن آن است. ذوق مرگ شده بودیم که امروز از ته مانده ی این قوچ چیزی نصیبمان خواهد شد و به همین خاطر تمام تلاشمان را کردیم که مثلِ سنگ، ثابت و بی حرکت بمانیم تا شیر و خانواده اش یک دلِ سیر بخورند و بروند که نوبت به ما برسد.خوردند و رفتند. تا آمدیم به خودمان بجنبیم دیدیم که یک دسته کفتارِ از خدا بی خبر سر و کله شان پیدا شد. بی انصاف ها همه ی ته مانده را خوردند و برای ما چیزی جز چند استخوان باقی نماند. به هر حال این هم غنیمتی بود. بدو بدو رفتیم سراغ استخوان ها و مثلِ فاتحان بر سرِ استخوان های بیچاره خراب شدیم. به لطف چند ابزاری که داشتیم استخوان ها را خرد کردیم و مغزشان را بیرون کشیدیم. عجب مزه ای داشت.میخوردیم و ته دلمان به شیر ها و کفتارها میخندیدیم که عقلشان نمی رسد این مغزها بیرون بکشند و لذتش را ببرند!. قسمتی از مغز ها را هم لای برگها پیچیدیم تا برای اهل و عیال ببریم. البته من شاخ های این قوچ ها را هم خیلی دوست داشتم و برشان داشتم تا برای پسر چهارمم ببرم که در اوقات فراغتش با آنها بازی کند.

حساب کردیم دیدیم که این مغزها شکم اهل و عیال را برای چند ساعت بیشتر سیر نمی کند این بود که تصمیم گرفتیم کمی میوه جنگلی هم جمع کنیم.مشغول گشتن بودیم که دیدیم یک خرگوش چاق و چله در گوشه ای تک و تنها افتاده و ظاهراً پایش هم زخمی است و نمی تواند آنچنان که باید و شاید بدود. برادرم که از دیدن این خرگوش نزدیک بود از خوشحالی سکته کند را آرام کردم و گفتم :"ببین برادر الان وقت سکته کردن نیست.می دانی که خدمات درمانی کافی نداریم و برای درمان تو مجبوریم چندین روز دنیال سنبل الطیب وحشی بگردیم. بهتر است انرژی ات را برای گرفتن خرگوش بگذاری و فعلاً سکته نکنی".او هم قانع شد و بالاخره خرگوش را گرفتیم و خوشحال و خندان از اینکه با این آذوقه ها یکی دو روزی می توانیم بیکار و علاف بچرخیم به سمت مخفی گاه راه افتادیم. داشتیم سلانه سلانه راه میرفتیم که صدای خش خشی از چند متر آنطرف تر باعث شد مثل فشفشه فرار کنیم و خودمان را به مخفی گاه برسانیم.

همسرم با دیدن ما به استقبالمان آمد ولی غمِ عجیبی در چشمانش بود.گفتم چه شده؟ گفت که آن دخترمان بود که سه سال پیش به دنیا آمد.گفتم خب؟ گفت امروز رفته بود این اطراف بازی کند که همان خرسی که چند روز پیش از دور دیدیم خوردش!. خیلی ناراحت شدم ولی چه کار میشد بکنیم زندگی همین است دیگر. برای فراموش کردن این موضوع سعی کردم همسرم را هم درگیر کباب کردن خرگوش کنم که غممان را فراموش کند و ظاهراً موثر بود. بعد از غذا کمی با بقیه بچه ها بازی کردیم و نزدیک غروب بود که تازه بر شاخه ی تنومندی لم داده بودم که فیلسوفِ خانوادگی مان بر من ظاهر شد و پرسشنامه ای در دست داشت که میگفت میخواهم سطح رضایتت را از زندگی بسنجم!

گفت اوضاع چطوره، همه چی روبراهه؟

گفتم: ای بد نیست. امروز شکار خوبی نصیبمان شد و یک دلِ سیر غذا خوردیم. فقط کمی ناراحتِ این بچه شدیم که سه سالی تر و خشکش کردیم آخرش هم خرسِ بی انصاف یک لقمه ی چپش کرد.

گفت: فقط امروز را نمی گویم.کمی در مورد کلیات زندگی ات صحبت کن ببینم چقدر راضی هستی از آن؟

گفتم: در کل خوبه. از وقتی که در شکار حرفه ای تر شده ام و بعضی روزها که درگیر شکار می شوم گذر زمان را احساس نمی کنم و انگار غرق آن لحظات می شوم(فیلسوفِ خانوادگی تذکر داد که به این حالت می گویند فلو یا جاری شدن!).گاهی هم که چیزی گیرمان نمی آید احساس ناامیدی می کنم و نگران بچه ها می شوم که نکند قبل از من از گرسنگی بمیرند. گاهی که تفریح و بازی می کنیم احساس سرزندگی خاصی دارم و گاهی هم هوا خیلی سرد می شود و نمی توانیم زیاد بیرون برویم احساس ملال و افسردگی می کنم. خلاصه اوضاع تقریباً همینطوریه ولی در مجموع خوب بوده و تقریباً راضی ام.برعکسِ برادرم که معمولاً ناراضی است و چندان خوشحال نیست با اینکه شرایطمان کم و بیش یکی است.

فیلسوفِ قبیله بعداً به من گفت که نتیجه ی پرسشنامه ام از ده نزدیک شش و نیم شده است و مالِ برادرم چهار. گفتم بالاترین نمره ای که ثبت کردی چند بوده گفت نزدیک هشت و هفتاد و پنج.

*

برگردیم به زمان حال.

ساعت شش صبح بود که صدای زنگ ساعتم بیدارم کرد و طبق معمول پنج دقیقه اسنوزش کردم چون آن پنج دقیقه خیلی میچسبد.بعد از مراسم صبحگاه(یعنی همان روتین های صبحگاهی) با همسرم صبحانه ای متشکل از چند نوع پنیر ،مخلوطی از آبمیوه های فرح بخش، گردو و کمی شیره انگور،تخم مرغ و مخلفات دیگر خوردیم.چون راننده ام قرار بود ساعت هفت و نیم بیاید دنبالم فرصتی داشتیم و کمی با هم گپ زدیم. بحثمان در مورد ایده هایی بود که از کتاب انسان خردمندِ هراری یاد گرفته بودیم.

داخل لیموزینم لم داده بودم و داشتم برنامه ی امروزم را که منشی برایم ایمیل کرده بود چک می کردم که موبایلم زنگ خورد.برادرم بود که چند سالی است در نروژ زندگی می کند. تماس گرفته بود که بگوید فرصتی برای یک سرمایه گذاری سودآور در بازار سهام لندن پیدا کرده و می خواست بداند که من هم مشارکت می کنم یا نه.گفتم دو سه روزی فرصت بدهد که عملکرد مالی آن شرکت را در چند سال گذشته بررسی کنم و بعداً تصمیم بگیرم که قبول کرد.

وقت پیاده شدن، به راننده تاکید کردم که فراموش نکند  دخترم راکه پنج سال پیش به دنیا آمده بود به کلاس تقویتِ خلاقیت برساند و منتظر بماند تا کلاسش تمام شود و او را تحویل منشی همسرم بدهد که تا وقتی مادرش از کلاس یوگا بر می گردد تنها نماند.

ساعت نه نیم با نماینده یکی از شرکت های بزرگ تولید کننده قهوه های آماده جلسه داشتم و بر سر شرایط اخذ نمایندگی شان در خاورمیانه مذاکره کردیم.چندان رضایتبخش نبود.متوجه شدم که یکی از رقبای ما پیشنهادات اغوا کننده ای به آنها داده است و ظاهراً رقیب ما را لقمه ی چرب تری حساب کرده اند. جلسه را با یک غرش و نشان دادن دندان هایم(ببخشید، منظورم این است که خط قرمز های شرکتمان را برایشان تشریح کردم) ترک کردم. تا ببینیم چه نتیجه ای خواهد داد.

برای صرف ناهار به شرکت برگشتم و آشپز شرکت خرگوش گریل شده تدارک دیده بود.البته ناهار کاری بود و همزمان با به دندان کشیدن خرگوش بیچاره که نمی دانم پایش زخمی بوده یا نه، همراه با مدیر فروش و سرپرستان فروش مشغول بحث در مورد آمارهای ماه قبل شدیم.

بعد از ظهر مشغول مطالعه در سایت متمم بودم که همسرم تماس گرفت و گفت که برای شام دعوت داریم و باید کمی زودتر برگردم. به هر حال هر طور که بود تمرین آن درس متمم را انجام دادم و با راننده تماس گرفتم که زودتر بیاید.

داشتم از آسمانخراشِ شرکت پائین می آمدم که صدای گوشخراشی توجه ام را جلب کرد.جرثقیل بزرگی که روبروی ساختمان شرکت مشغول کار بود سقوط کرده بود و چند ماشین را له کرده بود.مثل فشفشه خودم را به ماشینم رساندم و به راننده گفتم که هرچه سریعتر راه بیفتد. هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته بود که صدای موبایلم دوباره درآمد. فیلسوفِ بزرگ معاصر، درخواست تماس اسکایپی داشت. از آمریکا صحبت می کرد و می گفت که پرسشنامه ای برای سنجش رضایت از زندگی طراحی کرده و می خواست من هم تکمیلش کنم.

گفت اوضاع چطوره، همه چی روبراهه؟

گفتم: ای بد نیست. امروز یک فرصت سرمایه گذاری جدید بهم پیشنهاد شد که احتمالاً سود خوبی داشته باشه. فقط این قرارداد نمایندگی یه کم نگرانم کرده ...

گفت: فقط امروز را نمی گویم.کمی در مورد کلیات زندگی ات صحبت کن ببینم چقدر راضی هستی از آن؟

گفتم: در کل خوبه. از وقتی که مشغول کار مورد علاقه ام شده ام  گذر زمان را احساس نمی کنم و انگار غرق آن لحظات می شوم(فیلسوفِ معاصر تذکر داد که به این حالت می گویند فلو یا جاری شدن!).گاهی هم که برنامه هایم به خوبی عملی نمی شوند احساس ناامیدی می کنم و نگران آینده دخترم می شوم که نکند به یکی از تاثیرگذارترین زنان جهان تبدیل نشود. گاهی که تفریح و بازی می کنیم احساس سرزندگی خاصی دارم و گاهی هم هوا خیلی سرد می شود و نمی توانیم زیاد بیرون برویم احساس ملال و افسردگی می کنم. خلاصه اوضاع تقریباً همینطوریه ولی در مجموع خوب بوده و تقریباً راضی ام.برعکسِ برادرم که معمولاً ناراضی است و چندان خوشحال نیست با اینکه شرایطمان کم و بیش یکی است.

فیلسوفِ قبیله بعداً به من گفت که نتیجه ی پرسشنامه ام از ده نزدیک شش و نیم شده است و مالِ برادرم چهار. گفتم بالاترین نمره ای که ثبت کردی چند بوده گفت نزدیک هشت و هفتاد و پنج.

*

ببینید! در مثل مناقشه نیست.پس لطفاً خیلی به جزئیاتش گیر ندهید.

اما بعد.

*

سال گذشته بعد از مطالعه ی کتاب هراری(انسان خردمند) ذهنم درگیر بحث های زیادی شد و هنوز هم هست.به نظرم این کتاب،آنقدر جا برای فکر کردن و تحقیق کردن دارد که در حساب نگنجد!. یکی از موضوعاتی که تحت تاثیر هراری زیاد به آن فکر کردم بحث پیشرفت بشر امروز نسبت به گذشتگان و نیاکان شکارگر-خوراک جوی مان هست. در موردش می شود ساعتها بحث و صحبت کرد.

فکر می کنم قطعاً بشر امروز نسبت به تمام نیاکانمان پیشرفت فوق العاده ای داشته است.پیشرفت واقعی ای که غیر قابل انکار است.

از حوزه ی آزادی های فردی بگیرید تا حوزه  پیشرفت های مختلف در ابزارها.

ولی به نظرم می رسد که گاهی بحثِ مقایسه ی پیشرفت امروز و گذشته را با بحث مقایسه رضایت و خوشبختی امروز و گذشته یکی می گیریم و این موضوع می تواند گمراه کننده باشد.

فکر می کنم در این نوع مقایسه ها حداقل دو موضوع را نباید فراموش کنیم. یکی مسئله "عادت کردن و عادی شدن شرایط" و دیگری مسئله "ظرفیت های محدود انسان در برخورداری از رضایت و خوشبختی".

اگر بخواهم خیلی خلاصه بگویم، من و جدِ خوراک جویم در شرایط کاملاً متفاوتی زندگی کردیم با تفاوت هایی فاحش. ولی همانطور که همه میدانیم هم من و هم جدم به این شرایط عادت کرده ایم و نمی توانیم این دو کانتکست زندگی و این دو فرد را با شرایط زندگی آن دیگری مقایسه کنیم. مثلاً من به این فکر کنم که :خدایا من چقدر نسبت به جدم خوشبخت ترم که قرار نیست مثل او پسماند شکار بخورم و یا اینکه خرس دخترم را بخورد. قطعاً جدم که در حال تجربه ی آن سبک زندگی بوده از تصورات و افکار من فرسنگ ها فاصله داشته است و اصلاً با نگاه من به این مسائل نگاه نمی کرده است.

قطعاً پورشه نسبت به پراید پیشرفت بسیار بیشتری داشته است ولی برای من و بعد از مدت کوتاهی، تفاوت این پیشرفت، شاید در کمی راحتی و ایمنی بیشتر باشد. تازه برای کسی که هر دو ماشین را تجربه کرده باشد.

 

در مورد "ظرفیت های محدود ما" هم شاید بشود اینطور مثال زد که : اگر احساس رضایت و خوشبختی را میزان آبی که من می توانم از یک چشمه ی زلال و بزرگ بنوشم در نظر بگیریم، حد نهایتی برای آب نوشیدن من وجود دارد(مثلاً چند لیوان) و این احساس رضایت و خوشبختی چندان به بزرگی و وسعت چشمه ربط پیدا نخواهد کرد.

از طرفی به نظر می رسد که احساس رضایت و خوشبختی ما، بعد از ارضای نیاز های مهم که به بقایمان مربوط می شوند، به فاصله ی وضعیت موجود از وضعیت مطلوب مورد نظرمان بستگی دارد که این دو وضعیت هم نمی توانند مستقل از کانتکست و شرایطی که در آن هستیم تعریف شوند.به عبارتی با توجه به کانتکستی که جدم در آن زندگی می کرد، شاید بشود تصور کرد که با داشتن چند خرگوش چاق و چله و امنیت جانی برای خودش و خانواده اش و بعضی چیزهای دیگر، سطح بالایی از رضایت و خوشبختی را تجربه کرده باشد که برای من رسیدن به چنان سطحی از رضایت با توجه به کانتسکت زندگی ام، بسیار سخت تر از او باشد.

 

پی نوشت: این پست در واقع قرار بود کامنتی زیر این پست محمد رضا و در کنار کامنت سایر دوستانم باشد که به دلیل طولانی بودن و البته بیخودی و بیفایده بودنش، ترجیح دادم اینجا باشد.

۴ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۲۵
سامان عزیزی
جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱ ب.ظ

تعریفی از اصلاح گری

قبلاً در این پست از دکتر محمد فاضلی صحبت کرده بودم.

بیست و نه مرداد ماه، ایشان در نشستی با عنوان "بحران های پیش روی ایران و نقش حاکمیت، نهاد های مدنی و مردم در عبور از آن" شرکت داشتند و سخنرانی کوتاهی(حدود سی دقیقه) داشتند که خودشان عنوان "تعریفی از اصلاح گری" را برای آن مناسب می دانند.

فکر می کنم این سخنرانی کوتاه ارزش چند بار گوش کردن را داشته باشد و البته مهمتر از گوش کردن، فکر کردن روی صحبت ها و پیشنهادات ایشان است.

فایل صوتی این سخنرانی را می توانید همینجا گوش کنید یا آنرا دانلود نمائید(حجم فایل 27.3MB ):

 

 

لینک مرتبط با محتوای سخنرانی: ضمائم احکام وزرا از سوی رئیس جمهور

 

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۳۱
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۱۸ ب.ظ

شاخ بر باد مده!

چند ماه پیش داشتم یکی از مستند های بی بی سی رو میدیدم که قیافه یک قوچ زیبا توجهم رو جلب کرد. قبلاً ندیده بودمش و یه دل نه صد دل عاشقش شدم:)

هیچ هدف ضمنی ای هم از به اشتراک گذاشتن تصاویر این قوچ سیاه زیبا ندارم(البته اگه به روز کردن وبلاگ رو حساب نکنیم:) ).فقط خواستم شما هم از لذت تماشا کردنش محروم نشین.و لطفاً با دقت تمام به شاخ هاشون نگاه کنین که ناراحت میشم اگه سرسری بگذرین.

پی نوشت: احتمالاً اگر شاعر قبیله ی این قوچ ها(که طبیعتاً(و ان شاالله) باید از جنس مونث باشند-چون این قوچ هایی که ملاحظه فرمودید از جنس مذکر هستند) مثل جناب حافظ شعر می سرودن اینطور شروع می کردن که : شاخ بر باد مده تا ندهی بر بادم و ناز بنیاد مکن و الی آخر.

پی نوشت بعدی: برای دیدن عکس های بیشتر می توانید Black Buck را گوگل کنید.البته چون اون مستند در مورد حیوانات دیگه ای بود با بدبختی تونستم اسم ایشون رو پیدا کنم و به مراد دلم برسم!

 

۹ نظر ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۱۸
سامان عزیزی
جمعه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۷ ب.ظ

کامکارها، یک تیم متمایز

آلبوم های زیبای کامکارها یار همیشگیِ دوران کودکی و نوجوانی ام بوده اند. دیروز که می خواستم یک گلچین(سلکشن) دیگر از آلبوم هایشان برای این روزهایم درست کنم، چند ساعتی زمان برد تا توانستم خودم را راضی کنم که بعضی از قطعات را کنار بگذارم!.

هر آهنگی که گوش می دادم انبوهی از خاطرات و حس های مختلف را برایم زنده می کرد. هنوز هم با خطای کمی، زیر و بم آهنگ ها را از بر بودم. اگر با قطعات و آهنگ هایی زندگی کرده باشید احتمالاً می فهمید چه می گویم.

وقتی برای اولین بار در کنسرت کامکارها حاضر شدم چهارده سالم بود. کنسرت در سنندج برگزار می شد و من هم با هر بدبختی ای که بود خودم را به آنجا رساندم. آن شب آنقدر ذق مرگ بودم و لذت برده بودم که الان هم که به آن شب فکر می کنم غرق لذت نغمه ی ساز های آنها می شوم.هنوز هم صدای کمانچه ی اردشیر کامکار دیوانه ام می کند. کمانچه ای مانند مومی در دست های هنرمند اوست. یا عود ارسلان یا دف بیژن.بگذریم.

*

پنجاه و سه سال. این تعداد سال هایی است که از تشکیل این گروهِ خانوادگی می گذرد. لطفاً دوباره به این عدد(53) فکر کنید. نه تنها در فضای هنر و موسیقی که در بسیاری از حوزه های دیگر هم، چنین عددی، عدد چندان کوچکی نیست(بخصوص در ایران ما).

در کنار این عدد، این را هم اضافه کنید که اعضای این تیم،  هر کدامشان در کار تخصصی خودشان، یَلی به حساب می آمده و می آیند. می خواهم بگویم اگر می خواستند می توانستند هر کدامشان به تنهایی "کامکارها"ی دیگری بسازند و خودشان مانند ستاره ای در میانشان بدرخشند. مقایسه اش کنید با تیم هایی که اکثر ما می سازیم و تا تقّی به توقی می خورد باد غبغبمان چنان زیاد می شود که نمی توانیم همدیگر را تحمل کنیم و هوای شق القمر انفرادی به سرمان می زند.

بدون شک "خانواده" بودن کامکارها در حفظ این تیم بی تاثیر نبوده است ولی بعید می دانم تنها این عامل چنین نتایجی به بار آورده باشد.در همین حوزه خانواده های بسیاری بوده و هستند ولی شما اسم کدامشان را به خاطر دارید؟

اگر به کار تیمی و تیم سازی علاقه مند باشیم، فکر می کنم کامکارها نمونه خوبی هستند که وقتی نقش ها و تقسیم بندی های "بلبین" را مرور می کنیم به آنها فکر کنیم.

*

آنچه در ادامه می آید تاریخچه و معرفی مختصری است از برخی اعضای این تیم :

 

گروه موسیقی کامکارها در سال ۱۳۴۴ برای نخستین بار در سنندج، به عنوان گروهی خانوادگی به سرپرستی حسن کامکار (ویلن) و عضویت هوشنگ (آکاردئون)، بیژن (خواننده)، پشنگ (سنتور)، قشنگ (خواننده و ویلن) و ارژنگ (تمبک) تشکیل شد و برنامه‌های متعددی را در باشگاه افسران، مدارس و تالارهای شهر سنندج اجرا کرد. کامکارها اوّلین تمرینات خود را شب‌ها در کنار حوض کوچک حیاط منزل شان انجام می‌دادند. با بزرگ شدن فرزندان، به تدریج این گروه موسیقی کاملتر شد.

بعد از سال ۱۳۵۰ برخی از افراد خانواده از جمله هوشنگ، بیژن، پشنگ و ارسلان برای فراگیری موسیقی آکادمیک به تهران آمده و در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل مشغول شدند (ارژنگ در آن دوره در رشتهٔ نقاشی تحصیل می‌کرد). پس از چندی کامکارها، تحت سرپرستی محمدرضا لطفی، حسین علیزاده و پرویز مشکاتیان، به همراه تنی چند از دیگر هنرمندان، به عضویت گروه‌های شیدا و عارفدرآمدند. این دو گروه کنسرت‌های موفّقیّت آمیزی را با خوانندگی محمدرضا شجریان و شهرام ناظری به اجرا گذاشتند. بعضی از افراد این گروه سابقهٔ عضویت در گروه موسیقی چاووش را دارند.

اوّلین کنسرت‌های رسمی این خانواده با نام «گروه کامکارها» در اوایل دوران پس از انقلاب ۱۳۵۷ در مجموعه آزادی و تالار وحدت اجرا شد که در بر گیرندهٔ سه قسمت: موسیقی فارسی، تکنوازیسنتور اردوان و موسیقی کردی بود. در سال ۱۳۶۸ امید لطفی، فرزند قشنگ و محمدرضا لطفی، به گروه پیوست و نوازندگی تار گروه را به عهده گرفت. کامکارها در کنسرت‌های اخیرشان برخی از استعدادهای جوان را نیز در کنار خود جای داده‌اند.

این گروه کنسرت‌های متعددی در داخل و خارج از کشور اجرا نموده و در برخی جشنواره‌های بزرگ موسیقی جهانی از جمله WOMAD به مدیریت پیتر گابریل، سامر استیج (نیویورک) و تالارهای بزرگ و مهم اروپا و آمریکا همواره حضور داشته‌است.

 

استاد حسن کامکار



پدر برادران و یک خواهر کامکار بود. برای خودش در سنندج بروبیایی داشت. همه اهل هنر او را به اسم استاد حسن کامکار می شناختند. موسیقی امروز کردستان تا حد زیادی مدیون فعالیت های اوست، برای اینکه اولین هنرستان موسیقی در سنندج به همت او تاسیس شد و بیشتر عمرش را صرف تحقیق و بازنویسی آهنگ های فولکلور کردی کرد و بیش از 400 آهنگ محلی ساخت که از او به یادگار ماند. در واقع موسس اصلی گروه کامکارها استاد حسن کامکار بوده. او به تمام بچه هایش موسیقی و سازهای جداگانه یاد داد و آنها را تشویق می کرد تا همیشه در کنار هم بمانند. استاد کامکار در سال 1371 درگذشت.

 

هوشنگ کامکار (سرپرست گروه و آهنگساز و تنظیم کننده)

بزرگ خاندان کامکارهاست. بعد از پدرش، سید حسن کامکار که بچه هایش را دور هم جمع کرد و موسیقی را مانند خواندن و نوشتن یادشان داد، هوشنگ کسی بود که باید این وظیفه را ادامه می داد. تشکیل گروهی به نام گروه کامکارها و جمع کردن خانواده در قالب این گروه و اجرای کنسرت و تهیه آلبوم و خلاصه هر فعالیتی که در قالب گروه کامکارها انجام می شود زیر دست همین هوشنگ کامکار است. خیلی خودش را روی صحنه آفتابی نمی کند. 

تا به حال چندین کتاب و مقاله علمی در زمینه های مختلف موسیقی نوشته است که بعضی از آنها در سطح جهانی مطرح هستند. به علاوه اینکه برادر بزرگ کامکارها تحصیلاتش را در ایتالیا و آمریکا انجام داده و چندین سال رئیس گروه موسیقی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بوده و هنوز هم به عنوان استاد موسیقی در این دانشگاه فعالیت می کند.

 

بیژن کامکار (خواننده اصلی و نوازنده دف، رباب، تار، تمبک و دهل)

از پایه گذاران گروه های عارف و شیدا و رفیق شفیق مشکاتیان و لطفی بود. اوایل در همین گروه عارف و شیدا تنبک می نواخت، اما یک روز به محمدرضا لطفی پیشنهادی داد که باعث یک انقلابی در بین سازهای کوبه ای ایرانی شد. پیشنهاد داد تا از ساز دف در ترکیب سازها استفاده شود و این حرکت آنقدر مورد استقبال قرار گرفت که از آن به بعد در بیشتر گروه های سنتی نقش دف را به خوبی می شود دید. 

پیش از این، دف فقط در مراسم مذهبی دراویش در خانقاه ها مورد استفاده قرار می گرفت و در گروه های موسیقی ایرانی استفاده نمی شد. بیژن کامکار به غیر از نواندگی تنبک، دف و رباب، کار خوانندگی هم انجام می دهد و در بیشتر کنسرت ها و آلبوم های کامکارها به عنوان خواننده یا همخوان حضور دارد. در بین کامکارها او با حضور داشتن در 120 آلبوم به عنوان نوازنده و خواننده رکورددار است.

پشنگ کامکار (سنتور)

از همان اول که وارد کار حرفه ای شد و خودی نشان داد در جامعه موسیقی، در کنار پرویز مشکاتیان و فرامرز پایور از وزنه های سنتورنوازی ایران محسوب می شد. مانند برادرش بیژن، رفیق شفیق محمدرضا لطفی بود و از همان ابتدای تاسیس گروه شیدا حضور داشت. پشنگ برای خودش مکتب خاصی در شیوه سنتورنوازی دارد و خیلی از سنتورنوازان جوان به سبک او کار می کنند. 

قشنگ کامکار (سه تار)

تنها خواهر خانواده کامکارها که همیشه پا به پای برادرانش به عنوان نوازنده سه تار در گروه حضور داشته. او همسر محمدرضا لطفی بوده و امید لطفی که مدتی به عنوان نوازنده میهمان در گروه کامکارها فعالیت می کرده فرزند اوست. به جز سه تار، ویولن هم می نوازد و به آواز ایرانی هم تسلط دارد. 

او اولین زنی بود که بعد از انقلاب به عنوان نوازنده روی صحنه می رفت و این نقطه عطفی شد برای حضور نوازنده ها و همخوان های زن در گروه های موسیقی. به غیر از نوازندگی و همخوانی در گروه کامکارها، کنسرت های زیادی را هم همراه سیما بینا انجام داده است.

ارژنگ کامکار (تمبک)

حتی اگر سراغ موسیقی هم نمی آمد باز هم آنقدر هنرمند و معروف بود که همه اهل هنر بشناسندش. ارژنگ کامکار یک مقدار با جنس خواهرها و برادرهایش فرق می کرد. برعکس همه که در دانشگاه سراغ رشته موسیقی رفتند، نقاشی خواند و خیلی حرفه ای نقاشی را ادامه داد تا اینکه در این سال ها چندین گالری هنری از آثارش برپا کرده که تمام هنرمندان تجسمی را به طرف خودش جلب کرده اما نقاشی باعث نشد تا در موسیقی از خواهرها و برادرهایش عقب بماند. 

حضور رسمی اش را در موسیقی با گروه عارف و شیدا شروع کرد و از شروع کار گروه کامکارها هم در کنار برادران و خواهرانش تمبک و دف می نواخت. ارژنگ در سال 1383 کتاب «60 قطعه برای تمبک» را منتشر کرد که الان خیلی از هنرجویان تنبک از آن به عنوان سرمشق استفاده می کنند

ارسلان کامکار (بربط و ویولن)

آنهایی که عشق موسیقی کلاسیک و پای ثابت اجراهای ارکستر سمفونیک اند ارسلان کامکار را به خوبی می شناسند. سولیست ارکستر سمفونیک که همیشه نزدیک به همه نوازنده ها به رهبر گروه می نشیند. به علاوه یکی از معروفترین نوازنده های عود و بربت در ایران هم هست و ساز تخصصی اش در گروه خانوادگی شان هم همین عود است. به غیر از این در زمینه آهنگسازی برای کودکان هم فعال است و موسیقی متن تئاترهای سبز در سبز، شش جوجه کلاغ و روباه، کارآگاه 2، بابابزرگ و تُرُب و موسیقی فیلم تنبلِ قهرمان (تماما به کارگردانی بهروز غریب پور) ساخته اوست. 

به یاد علی اصغر کردستانی، زردی خزان، سوئیت سمفونیک افسانه سرزمین پدری ام، سرود ایران، شوریده دل، سوئیت سمفونیک کردی، کنسرتینو کمانچه (با همکاری اردشیر کامکار)، شباهنگام (با همکاری هوشنگ کامکار روی اشعار نیما یوشیج)، جاده ابریشم، موسیقی متن فیلم مادر (به کارگردانی علی حاتمی) موسیقی متن فیلم آوازهای سرزمین مادری ام (به کارگردانی بهمن قبادی)، آلبوم خاک، نغمه خراسانی، نغمه صلح (تقدیم به خانم شیرین عبادی) و آلبوم ئه وین آثاری از ارسلان کامکار است که آن را خارج از قالب گروه خانوادگی اش منتشر کرده.

اردشیر کامکار (کمانچه و قیچک)

آلبوم ناشکیبای همایون شجریان را که حتما یادتان هست؟ آلبومی که در زمان انتشارش به پرفروش ترین آلبوم موسیقی سنتی تبدیل شد و حسابی سروصدا به پا کرد. آهنگسازی این آلبوم را اردشیر کامکار به عهده داشت. البته اردشیر حق استادی هم به گردن همایون شجریان دارد و او کمانچه را پیش همین اردشیر کامکار یاد گرفته است. همزمان که نزد برادر بزرگترش پشنگ و محمدرضا لطفی موسیقی را یاد می گرفت، عضو گروه عارف و شیدا هم شد.

آلبوم های به یاد صبا، بر تارک سپیده، زهی عشق، تال (قطعاتی روی موسیقی لرستان همراه آواز و کمانچه فرج علیپور)، ناشکیبا، راز نگاه (همنوازی کمانچه و لیره ساز یونانی و بداهه نوازی در موسیقی ایران و یونان به همراه ماتئوس تساهوریدیس)، کارهای ماندگار او در آهنگسازی و کمانچه نوازی هستند که به صورت مستقل آنها را انجام داده است.

اردوان کامکار (سنتور)

برای اینکه اردوان کامکار را خوب به یاد بیاورید کافی است موسیقی فیلم سنتوری را یک بار دیگر گوش کنید. همان موسیقی که با خوانندگی محسن چاووشی تبدیل شد به یکی از موسیقی فیلم های چند سال اخیر. اما این فقط گوشه ای از هنرنمایی های اردوان کامکار است.

او عاشق کارهای فیوژن و ترکیبی است. به سنتور کاملا مسلط است و برای همین می تواند از آن در هر موسیقی دیگری به غیر از موسیقی سنتی هم استفاده کند. نمونه اش همین موسیقی فیلم سنتوری است که اصلا در ژانر پاپ ساخته شده. ملودی های کردی را برای ارکستر سمفونیک تنظیم می کند، کنسرتینو برای سنتور می نویسد، ترکیبی از سنتور و ارکستر سازهای زهی می سازد و خلاصه کلی کارهای عجیب و غریب که باعث شده او را در میان تمام خواهران و برادرانش متمایز کند. بر تارک سپیده، ماهی برای سال نو، سیاچمانه، آلبوم های دریا و برفراز باد (تکنوازی)، موسیقی فیلم چشم انداز ایرانی (به کارگردانی تورج منصوری) از دیگر آثار ماندگار او هستند.

مطالبی که در مورد تاریخچه و معرفی کامکارها خواندید از اینجا ،اینجا و اینجا برداشته ام.

برای مشاهده بعضی از ویدیوهای کامکارها می توانید اینجا را هم نگاهی بیندازید.

 

۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۷
سامان عزیزی