زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۴ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۲۸ ق.ظ

همنشین

 
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد * به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
 
درین بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران * به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
 
ترازو گر نداری پس تو را،زو ره زند هر کس * یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد
 
تو را بر در نشاند او به طراری که می آیم * تو منشین منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد
 
به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین * که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
 
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد * نه هر چشمی نظر دارد،نه هر بحری گهر دارد 
 
بنال ای بلبل دستان، ازیرا ناله مستان * میان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد
 
بنه سر گر نمی گنجی، که اندر چشمه سوزن * اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد
 
چراغ است این دل بیدار، به زیر دامنش می دار * ازین باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد
 
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی * حریف همدلی گشتی که آبی بر جگر دارد
 
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی * که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
 
 
میان نوشت: در تقویم این وبلاگ امروز را روز همنشین خوب اعلام می کنیم ;) البته از نوع دیجیتالش. امیدوارم همه ما نزد همنشینی مقیم شویم که او از دل خبر دارد.
 همنشینی با همنشین خوب هم شرایطی دارد که بد نیست قسمتی از این شرایط را از زبان جناب مولانا بشنویم:
 
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست * گرچه با من می نشینی چون چنینی سود نیست
 
چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود * در میان جو درآیی آب بینی سود نیست
 
چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست * چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست
 
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان * چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست
 
تا زآتش می گریزی ترش و خامی چون خمیر * گر هزاران یار و دلبر می گزینی سود نیست
 
 
پی نوشت: اشعار انتخاب شده را از دیوان شمس با تصحیح بدیع الزمان فروزانفر نقل کردم.
 
۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۰۶:۲۸
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۹ ب.ظ

از فواید دوستان صمیمی

"یکی از خوبی های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می توانید پیش آنها، خودِ خرتان باشید."

رالف والدو امرسون

 

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۳۹ ب.ظ

چرا از تجربه کسب و کار، کمتر می نویسم؟

دلیل نوشتن این مطلب: یکی از دوستان متممی عزیزم پیغام داده بود که چرا کمتر در مورد تجربه هایم در حوزه کسب و کار می نویسم و دستور داده بود که حجم این مطالب را در وبلاگم افزایش دهم. این پست از جنس حرفهای نسبتاً شخصی ست که برای این دوست عزیزم می نویسم(و البته از قبل هم تصمیم داشتم بعضی حرفهایم را در این مورد اینجا بنویسم).این نکته را از آن جهت عرض کردم که همین ابتدا بتوانید برای ادامه دادن یا ندادن این پست تصمیم بگیرید.

 

پیش نوشت نامربوط: راستش را بخواهید نزدیک به یکماه می شود که چندان حوصله و رغبتی برای نوشتن در وبلاگ ندارم. طی این یکماه چند موضوع داشتم که می خواستم در موردشان بنویسم ولی هر کاری کردم نوشتنم نیامد!

بجز تلگرام که به خاطر یکسری امورات کاری و برخی ارتباطات ضروری، گاهی از آن استفاده می کنم، تقریباً همه ی شبکه های اجتماعی(از فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر و الباقی) را مدتهاست که ترک کرده ام(البته بدون استفاده از راهکارهای محیّر العقول برای ترک!).تنها جایی که به آن دلخوش بودم فضای وبلاگ ها بود که مدتی است نفس کشیدن در این فضا هم برایم سختتر شده است و بجز چند وبلاگ معدود، وبلاگ خوانی را هم کنار گذاشته ام.دلایل زیادی دارد که قصد گفتنشان را ندارم.گاهی هم فکر می کنم شاید بخاطر حساسیت بیش از حد من است.نمی دانم.

به هر حال گفتم دلیل کم سو شدن اینجا را هم گفته باشم.

امیدوارم این بیماری ام زودتر بهبود پیدا کند تا به همان دلایلی که وبلاگ نویسی را بخاطرشان آغاز کردم، تمرینات نوشتنم را ادامه دهم.

 

دلایل کم نوشتن در حوزه ی کسب و کار:

اصلی ترین دلیلم این است که خودم را معلم و مدرس این حوزه نمی دانم. این دلیلم را از سه زاویه می توانم توضیح دهم:

اول- دانشم در حوزه کسب و کار، دانش جامعی نیست. فکر می کنم لازمه معلمی(یا حداقل حرف زدن و توصیه کردن) در این حوزه، دانش نسبتاً جامع(لطفاً به واژه "نسبتاً" توجه فرمائید) در فیلد های مختلف سواد کسب و کار است. درست است که به اقتضای کسب و کارمان در این زمینه مطالعه داشته ام و دارم ولی به نظرم تا رسیدن به سطح "نسبتاً جامع" فاصله ی زیادی دارم که همین فاصله مانع از نوشتن و زبان درازی ام می شود.

دوم- بحث جنس و اندازه ی تجربیات است. در حوزه کسب و کار تجربه نسبتاً کوتاه پانزده ساله ای دارم که گاهاً می تواند برای کسی مفید باشد(آنهم در شرایط خاصی).اگر حق صحبت کردن در مورد کسب و کار در فضایی مانند وبلاگ(یا هر رسانه ای) را یک بازه ی صد سانتی متری در نظر بگیریم، شاید بتوانم این حق را به خودم بدهم که به اندازه ی ده سانتی متر زبانم را دراز کنم.حالا نمی دانم از ده سانتی متر گذشته ام یا نه:)

سوم- هنر انتقال است. حتی اگر دو مورد دیگر را داشتم ،هنر انتقال آنها به کل مقوله ی جداگانه ای بود. فکر می کنم آنقدر که لازم باشد در زمینه کسب و کار، از این هنر بهره نبرده ام.

همینجا هم بد نیست که نظر شخصی غیر قابل اتکایم را در مورد این سه مقوله بگویم. من (در حوزه کسب و کار) برای کسی که مورد اول را داشته باشد ولی در مورد دوم تجربه ای نداشته باشد(و لو نا موفق)، حق حرف زدن قائل نیستم.

*

اما از این دلیل که بگذریم، شاید دلیل بزرگ دیگر این باشد که دغدغه ی کسب و کار را، نزدیک به دو سال است که از اولویت دغدغه هایم خارج کرده ام. اگر بخواهم بی پرده برایت بگویم که چرا این مورد را از لیست اولویت هایم به عقب رانده ام شاید اشاره به این موضوع که من برنامه های زندگی ام را برای تا پنجاه سالگی هدفگذاری کرده ام کافی باشد. منظور از این هدفگذاری این نیست که بخواهم در پنجاه سالگی بمیرم(البته اگر تا آن موقع هم زنده باشم)،اما با توجه به جمیع عواملی که در زندگی من دخیلند(که ممکن است در زندگی شخص دیگری کاملاً بی معنا باشند)، ترجیح داده ام و می دهم که روی همین چشم انداز بمانم.

مطمئناً تائید می کنی که اگر چیزی دغدغه ات نباشد نوشتن در موردش سخت و سخت تر می شود.

*

 دنیای کسب و کارها در اغلب موارد، دارد به سمت دنیای دیجیتال می رود. هر چند بسیاری از اصول بنیادی کسب و کار در هر نوع کسب و کاری ثابت هستند اما کسب و کار دیجیتال هم اقتضائات خودش را دارد که من دانش و تجربه ای در موردش ندارم(هر چند که علاقه مند هستم).

از طرفی ، مد این روزها ،صحبت کردن از استارت آپها و کسب و کار های دیجیتال است و صحبت در فضایی غیر از این فضا، معمولاً جذابیتی برای خوانندگان ندارد(راستش را بخواهی برای خودم هم چندان جذابیتی ندارد!). البته غیر از مد روز بودن این مسئله، واقعیت مهمی هم وجود دارد و آن اینکه احتمالاً بسیاری از آموخته های امروز و دیروز، چندان به درد فردای کسب و کارها نخورد.حتی غیر از اینکه به دردشان نخورد شاید مضر هم باشد چون فضای کسب و کار های آینده، ممکن است بسیار متفاوت از امروز باشد.

*

دلیل دیگرم وجود جایی مثل متمم است.

برایم زیاد پیش آمده که خواسته باشم در برخی حوزه های کسب و کار چیزی بنویسم اما وقتی درس های متمم را در این حوزه ها به یاد آورده ام از نوشتن منصرف شده ام. به قول جناب مولانا، "چون که صد آید،نود هم پیش ماست"(و در مورد من، چون که صد آید ده هم پیش ماست). مثلاً خواسته ام در مورد کار تیمی بنویسم، به درس های متمم در این زمینه فکر کرده ام و دیده ام حرفم یا تکراری است(با وجود درست بودنش از نظر خودم) یا ناقص است(در کنار جامعیت درس های کار تیمی) و چندین و چند نمونه دیگر مثل این.

خواندن مطلب من در این زمینه توسط یک مخاطب، مثل این می ماند که کسی به جای نوشیدن آب از سرچشمه(با وجود دسترسی آسان به آن) برود و آبهای گل آلود پائین دست را بنوشد. متمم از نظرم سرچشمه نیست ولی فکر می کنم براحتی می توانم تعبیر "دریچه ای به سرچشمه ها" را حداقل در حوزه کسب و کار، برایش به کار ببرم.دریچه ای به منابع بسیار زیادی در حوزه کسب و کار که اگر بیشتر از عصاره های متمم از این منابع، نیاز دارم ،می توانم سراغشان بروم و نیازی به نوشیدن از آبهای گل آلود پائین دست نداشته باشم.

گاهی از برخی دوستانم در عجب می مانم که چرا یک تکه از یک درس متمم را بر می دارند و با آن شروع به دوره و کلاس و وبسایت و غیره می کنند(با وجود اینکه می توانند جامعتر از آنرا که در دسترس همه است معرفی کنند. البته این موضوع را صرفاً در برخی حوزه های کسب و کار می گویم و نه همه ی سرفصل های متمم). تعجبم وقتی بیشتر و بیشتر می شود که متوجه می شوم برخی دوستان متممی هم در این دوره ها و کلاس ها و آموزش ها و غیره متقاضی هستند!. به هر حال بگذریم.این مسئله به من ربطی ندارد.

*

اگر همه این توضیحات را بپذیریم می توانیم وارد مرحله ی بعدی شویم که چیزی نیست جز بیان تجربه ها و آموخته های شخصی در حوزه کسب و کار.

فکر می کنم مفید ترین کاری که از کسانی که تجربه ای در کسب و کار دارند بر می آید، بیان تجربیات شخصی با لحاظ کردن برخی از مواردی که بالاتر اشاره کردم باشد. در واقع چیزی شبیه تعریف کردن خاطره. در تعریف کردن خاطره، هم تعریف کننده و هم شنونده می دانند که با یک تجربه شخصی مواجهند که در بستر و شرایط خاصی شکل گرفته است و غالباً با خطاهای حافظه و سوگیری های ذهنی آغشته است. این فرض باعث می شود که هر دو طرف نگاهی واقع بینانه تر و احتمالاً مفیدتر به بیان این تجربیات داشته باشند.

از طرفی حجم این نوع تجربیات،چه در کتابها وچه در فضای وب،آنقدر زیاد شده که به نظرم بهترین کار فیلتر کردن هوشمندانه این دست ورودی ها به مغزمان است.

 

اما در مورد بیان تجربه های مختصر خودم، تا جایی که در وسعم بوده(و مطمئناً کم و کاستی زیادی داشته و دارد) تلاش کرده ام.در این وبلاگ،کم و بیش مطالبی نوشته ام که از جنس تجربه شخصی در کسب و کار هستند. بیشتر از اینها را در کامنت هایم در متمم نوشته ام.بیشتر از هفتصد کامنت در متمم ثبت کرده ام که شاید حجم کامت هایی که از جنس بیان تجربه شخصی باشند نزدیک به نصف کل کامنت هایم برسد. اینطور نبوده که اگر حرفی داشته ام آنرا در متمم نگفته باشم و برای نوشتن در وبلاگم نگهش داشته باشم! چون فکر می کنم بهترین جا برای بیان تجربیات هر کدام از ما در حوزه کسب و کار زیر درس های متمم است(البته این صرفاً نظر و سلیقه ی شخصی من است و شاید با کمی جابجایی اولویت ها و اهداف هر کسی، رفتاری متفاوت به عنوان خروجی ببینیم).درس های متمم در حوزه کسب و کار،جامعیت نسبتاً خوبی دارند و در کنار این جامعیت، بیان تجربه های شخصی افراد می توانند کمک کننده تر از هر جای دیگری باشد. قطعاً در یک حوزه خاص، یادگیری کریستالی بهتر از یادگیری جزیره ای است. وقتی من در وبلاگم جزیره ی بسیار کوچکی از یک قاره بزرگ را به کسی نشان می دهم(مثلاً بحثی بسیار کوچک و جزئی در استراتژی،در مقابل بحث های کلان و جامع حوزه تفکر استراتژیک یا برنامه ریزی استراتژیک)، احتمال اینکه او را از تصویر کلی(که برای هر فعال کسب و کاری ضروری است) دور کنم بالاست.

 

در زمینه بیان تجربیات شخصی کسب و کاری در وبلاگم، خارج از توضیح بالا، اگر قصوری باقی بماند متوجه من است. قبلتر گفتم که این موضوع از اولویت دغدغه هایم خارج شده است ولی راستش را بخواهی یک موضوع دیگر هم هست: برخی اوقات نمی دانم از چه چیزی در حوزه کسب و کار صحبت کنم بهتر است(منظورم همان تجربه ها و خاطره هاست). شاید برای حل این مسئله سوال و دغدغه مستقیم دوستی مثل تو راهگشا باشد. بعد از فهمیدن مسئله تو چند حالت پیش می آید: یا در مورد آن موضوع خاص به کل تعطیلم که نتیجه مشخص است. یا چیزهایی ممکن است بدانم.این دانسته های اندک هم می توانند به صورت معرفی منابعی که می شناسم یا معرفی درسهایی از متمم یا برخی خاطره گویی ها بروز پیدا کنند که شاید کمک کننده باشند و شاید هم نه. این قسمت همان چیزی است که هم جزو دغدغه ها و اولویت هایم هست و هم با کمال میل انجامش می دهم.

 

۱ نظر ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۳:۳۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ ب.ظ

من و جدِ خوراک جویم

حدود هفتاد هزار سال پیش است. خروس خوان بود که با برادر و پدرم از مخفی گاه مان بیرون زدیم. داشتیم مثل موش ترسو آرام و بی سر و صدا در پناه درختان بزرگ جنگل میرفتیم پیِ شکار که از دور شیرِ تنومندی را دیدیم که یک قوچِ سیاه را شکار کرده و با بچه هایش مشغول به دندان کشیدن آن است. ذوق مرگ شده بودیم که امروز از ته مانده ی این قوچ چیزی نصیبمان خواهد شد و به همین خاطر تمام تلاشمان را کردیم که مثلِ سنگ، ثابت و بی حرکت بمانیم تا شیر و خانواده اش یک دلِ سیر بخورند و بروند که نوبت به ما برسد.خوردند و رفتند. تا آمدیم به خودمان بجنبیم دیدیم که یک دسته کفتارِ از خدا بی خبر سر و کله شان پیدا شد. بی انصاف ها همه ی ته مانده را خوردند و برای ما چیزی جز چند استخوان باقی نماند. به هر حال این هم غنیمتی بود. بدو بدو رفتیم سراغ استخوان ها و مثلِ فاتحان بر سرِ استخوان های بیچاره خراب شدیم. به لطف چند ابزاری که داشتیم استخوان ها را خرد کردیم و مغزشان را بیرون کشیدیم. عجب مزه ای داشت.میخوردیم و ته دلمان به شیر ها و کفتارها میخندیدیم که عقلشان نمی رسد این مغزها بیرون بکشند و لذتش را ببرند!. قسمتی از مغز ها را هم لای برگها پیچیدیم تا برای اهل و عیال ببریم. البته من شاخ های این قوچ ها را هم خیلی دوست داشتم و برشان داشتم تا برای پسر چهارمم ببرم که در اوقات فراغتش با آنها بازی کند.

حساب کردیم دیدیم که این مغزها شکم اهل و عیال را برای چند ساعت بیشتر سیر نمی کند این بود که تصمیم گرفتیم کمی میوه جنگلی هم جمع کنیم.مشغول گشتن بودیم که دیدیم یک خرگوش چاق و چله در گوشه ای تک و تنها افتاده و ظاهراً پایش هم زخمی است و نمی تواند آنچنان که باید و شاید بدود. برادرم که از دیدن این خرگوش نزدیک بود از خوشحالی سکته کند را آرام کردم و گفتم :"ببین برادر الان وقت سکته کردن نیست.می دانی که خدمات درمانی کافی نداریم و برای درمان تو مجبوریم چندین روز دنیال سنبل الطیب وحشی بگردیم. بهتر است انرژی ات را برای گرفتن خرگوش بگذاری و فعلاً سکته نکنی".او هم قانع شد و بالاخره خرگوش را گرفتیم و خوشحال و خندان از اینکه با این آذوقه ها یکی دو روزی می توانیم بیکار و علاف بچرخیم به سمت مخفی گاه راه افتادیم. داشتیم سلانه سلانه راه میرفتیم که صدای خش خشی از چند متر آنطرف تر باعث شد مثل فشفشه فرار کنیم و خودمان را به مخفی گاه برسانیم.

همسرم با دیدن ما به استقبالمان آمد ولی غمِ عجیبی در چشمانش بود.گفتم چه شده؟ گفت که آن دخترمان بود که سه سال پیش به دنیا آمد.گفتم خب؟ گفت امروز رفته بود این اطراف بازی کند که همان خرسی که چند روز پیش از دور دیدیم خوردش!. خیلی ناراحت شدم ولی چه کار میشد بکنیم زندگی همین است دیگر. برای فراموش کردن این موضوع سعی کردم همسرم را هم درگیر کباب کردن خرگوش کنم که غممان را فراموش کند و ظاهراً موثر بود. بعد از غذا کمی با بقیه بچه ها بازی کردیم و نزدیک غروب بود که تازه بر شاخه ی تنومندی لم داده بودم که فیلسوفِ خانوادگی مان بر من ظاهر شد و پرسشنامه ای در دست داشت که میگفت میخواهم سطح رضایتت را از زندگی بسنجم!

گفت اوضاع چطوره، همه چی روبراهه؟

گفتم: ای بد نیست. امروز شکار خوبی نصیبمان شد و یک دلِ سیر غذا خوردیم. فقط کمی ناراحتِ این بچه شدیم که سه سالی تر و خشکش کردیم آخرش هم خرسِ بی انصاف یک لقمه ی چپش کرد.

گفت: فقط امروز را نمی گویم.کمی در مورد کلیات زندگی ات صحبت کن ببینم چقدر راضی هستی از آن؟

گفتم: در کل خوبه. از وقتی که در شکار حرفه ای تر شده ام و بعضی روزها که درگیر شکار می شوم گذر زمان را احساس نمی کنم و انگار غرق آن لحظات می شوم(فیلسوفِ خانوادگی تذکر داد که به این حالت می گویند فلو یا جاری شدن!).گاهی هم که چیزی گیرمان نمی آید احساس ناامیدی می کنم و نگران بچه ها می شوم که نکند قبل از من از گرسنگی بمیرند. گاهی که تفریح و بازی می کنیم احساس سرزندگی خاصی دارم و گاهی هم هوا خیلی سرد می شود و نمی توانیم زیاد بیرون برویم احساس ملال و افسردگی می کنم. خلاصه اوضاع تقریباً همینطوریه ولی در مجموع خوب بوده و تقریباً راضی ام.برعکسِ برادرم که معمولاً ناراضی است و چندان خوشحال نیست با اینکه شرایطمان کم و بیش یکی است.

فیلسوفِ قبیله بعداً به من گفت که نتیجه ی پرسشنامه ام از ده نزدیک شش و نیم شده است و مالِ برادرم چهار. گفتم بالاترین نمره ای که ثبت کردی چند بوده گفت نزدیک هشت و هفتاد و پنج.

*

برگردیم به زمان حال.

ساعت شش صبح بود که صدای زنگ ساعتم بیدارم کرد و طبق معمول پنج دقیقه اسنوزش کردم چون آن پنج دقیقه خیلی میچسبد.بعد از مراسم صبحگاه(یعنی همان روتین های صبحگاهی) با همسرم صبحانه ای متشکل از چند نوع پنیر ،مخلوطی از آبمیوه های فرح بخش، گردو و کمی شیره انگور،تخم مرغ و مخلفات دیگر خوردیم.چون راننده ام قرار بود ساعت هفت و نیم بیاید دنبالم فرصتی داشتیم و کمی با هم گپ زدیم. بحثمان در مورد ایده هایی بود که از کتاب انسان خردمندِ هراری یاد گرفته بودیم.

داخل لیموزینم لم داده بودم و داشتم برنامه ی امروزم را که منشی برایم ایمیل کرده بود چک می کردم که موبایلم زنگ خورد.برادرم بود که چند سالی است در نروژ زندگی می کند. تماس گرفته بود که بگوید فرصتی برای یک سرمایه گذاری سودآور در بازار سهام لندن پیدا کرده و می خواست بداند که من هم مشارکت می کنم یا نه.گفتم دو سه روزی فرصت بدهد که عملکرد مالی آن شرکت را در چند سال گذشته بررسی کنم و بعداً تصمیم بگیرم که قبول کرد.

وقت پیاده شدن، به راننده تاکید کردم که فراموش نکند  دخترم راکه پنج سال پیش به دنیا آمده بود به کلاس تقویتِ خلاقیت برساند و منتظر بماند تا کلاسش تمام شود و او را تحویل منشی همسرم بدهد که تا وقتی مادرش از کلاس یوگا بر می گردد تنها نماند.

ساعت نه نیم با نماینده یکی از شرکت های بزرگ تولید کننده قهوه های آماده جلسه داشتم و بر سر شرایط اخذ نمایندگی شان در خاورمیانه مذاکره کردیم.چندان رضایتبخش نبود.متوجه شدم که یکی از رقبای ما پیشنهادات اغوا کننده ای به آنها داده است و ظاهراً رقیب ما را لقمه ی چرب تری حساب کرده اند. جلسه را با یک غرش و نشان دادن دندان هایم(ببخشید، منظورم این است که خط قرمز های شرکتمان را برایشان تشریح کردم) ترک کردم. تا ببینیم چه نتیجه ای خواهد داد.

برای صرف ناهار به شرکت برگشتم و آشپز شرکت خرگوش گریل شده تدارک دیده بود.البته ناهار کاری بود و همزمان با به دندان کشیدن خرگوش بیچاره که نمی دانم پایش زخمی بوده یا نه، همراه با مدیر فروش و سرپرستان فروش مشغول بحث در مورد آمارهای ماه قبل شدیم.

بعد از ظهر مشغول مطالعه در سایت متمم بودم که همسرم تماس گرفت و گفت که برای شام دعوت داریم و باید کمی زودتر برگردم. به هر حال هر طور که بود تمرین آن درس متمم را انجام دادم و با راننده تماس گرفتم که زودتر بیاید.

داشتم از آسمانخراشِ شرکت پائین می آمدم که صدای گوشخراشی توجه ام را جلب کرد.جرثقیل بزرگی که روبروی ساختمان شرکت مشغول کار بود سقوط کرده بود و چند ماشین را له کرده بود.مثل فشفشه خودم را به ماشینم رساندم و به راننده گفتم که هرچه سریعتر راه بیفتد. هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته بود که صدای موبایلم دوباره درآمد. فیلسوفِ بزرگ معاصر، درخواست تماس اسکایپی داشت. از آمریکا صحبت می کرد و می گفت که پرسشنامه ای برای سنجش رضایت از زندگی طراحی کرده و می خواست من هم تکمیلش کنم.

گفت اوضاع چطوره، همه چی روبراهه؟

گفتم: ای بد نیست. امروز یک فرصت سرمایه گذاری جدید بهم پیشنهاد شد که احتمالاً سود خوبی داشته باشه. فقط این قرارداد نمایندگی یه کم نگرانم کرده ...

گفت: فقط امروز را نمی گویم.کمی در مورد کلیات زندگی ات صحبت کن ببینم چقدر راضی هستی از آن؟

گفتم: در کل خوبه. از وقتی که مشغول کار مورد علاقه ام شده ام  گذر زمان را احساس نمی کنم و انگار غرق آن لحظات می شوم(فیلسوفِ معاصر تذکر داد که به این حالت می گویند فلو یا جاری شدن!).گاهی هم که برنامه هایم به خوبی عملی نمی شوند احساس ناامیدی می کنم و نگران آینده دخترم می شوم که نکند به یکی از تاثیرگذارترین زنان جهان تبدیل نشود. گاهی که تفریح و بازی می کنیم احساس سرزندگی خاصی دارم و گاهی هم هوا خیلی سرد می شود و نمی توانیم زیاد بیرون برویم احساس ملال و افسردگی می کنم. خلاصه اوضاع تقریباً همینطوریه ولی در مجموع خوب بوده و تقریباً راضی ام.برعکسِ برادرم که معمولاً ناراضی است و چندان خوشحال نیست با اینکه شرایطمان کم و بیش یکی است.

فیلسوفِ قبیله بعداً به من گفت که نتیجه ی پرسشنامه ام از ده نزدیک شش و نیم شده است و مالِ برادرم چهار. گفتم بالاترین نمره ای که ثبت کردی چند بوده گفت نزدیک هشت و هفتاد و پنج.

*

ببینید! در مثل مناقشه نیست.پس لطفاً خیلی به جزئیاتش گیر ندهید.

اما بعد.

*

سال گذشته بعد از مطالعه ی کتاب هراری(انسان خردمند) ذهنم درگیر بحث های زیادی شد و هنوز هم هست.به نظرم این کتاب،آنقدر جا برای فکر کردن و تحقیق کردن دارد که در حساب نگنجد!. یکی از موضوعاتی که تحت تاثیر هراری زیاد به آن فکر کردم بحث پیشرفت بشر امروز نسبت به گذشتگان و نیاکان شکارگر-خوراک جوی مان هست. در موردش می شود ساعتها بحث و صحبت کرد.

فکر می کنم قطعاً بشر امروز نسبت به تمام نیاکانمان پیشرفت فوق العاده ای داشته است.پیشرفت واقعی ای که غیر قابل انکار است.

از حوزه ی آزادی های فردی بگیرید تا حوزه  پیشرفت های مختلف در ابزارها.

ولی به نظرم می رسد که گاهی بحثِ مقایسه ی پیشرفت امروز و گذشته را با بحث مقایسه رضایت و خوشبختی امروز و گذشته یکی می گیریم و این موضوع می تواند گمراه کننده باشد.

فکر می کنم در این نوع مقایسه ها حداقل دو موضوع را نباید فراموش کنیم. یکی مسئله "عادت کردن و عادی شدن شرایط" و دیگری مسئله "ظرفیت های محدود انسان در برخورداری از رضایت و خوشبختی".

اگر بخواهم خیلی خلاصه بگویم، من و جدِ خوراک جویم در شرایط کاملاً متفاوتی زندگی کردیم با تفاوت هایی فاحش. ولی همانطور که همه میدانیم هم من و هم جدم به این شرایط عادت کرده ایم و نمی توانیم این دو کانتکست زندگی و این دو فرد را با شرایط زندگی آن دیگری مقایسه کنیم. مثلاً من به این فکر کنم که :خدایا من چقدر نسبت به جدم خوشبخت ترم که قرار نیست مثل او پسماند شکار بخورم و یا اینکه خرس دخترم را بخورد. قطعاً جدم که در حال تجربه ی آن سبک زندگی بوده از تصورات و افکار من فرسنگ ها فاصله داشته است و اصلاً با نگاه من به این مسائل نگاه نمی کرده است.

قطعاً پورشه نسبت به پراید پیشرفت بسیار بیشتری داشته است ولی برای من و بعد از مدت کوتاهی، تفاوت این پیشرفت، شاید در کمی راحتی و ایمنی بیشتر باشد. تازه برای کسی که هر دو ماشین را تجربه کرده باشد.

 

در مورد "ظرفیت های محدود ما" هم شاید بشود اینطور مثال زد که : اگر احساس رضایت و خوشبختی را میزان آبی که من می توانم از یک چشمه ی زلال و بزرگ بنوشم در نظر بگیریم، حد نهایتی برای آب نوشیدن من وجود دارد(مثلاً چند لیوان) و این احساس رضایت و خوشبختی چندان به بزرگی و وسعت چشمه ربط پیدا نخواهد کرد.

از طرفی به نظر می رسد که احساس رضایت و خوشبختی ما، بعد از ارضای نیاز های مهم که به بقایمان مربوط می شوند، به فاصله ی وضعیت موجود از وضعیت مطلوب مورد نظرمان بستگی دارد که این دو وضعیت هم نمی توانند مستقل از کانتکست و شرایطی که در آن هستیم تعریف شوند.به عبارتی با توجه به کانتکستی که جدم در آن زندگی می کرد، شاید بشود تصور کرد که با داشتن چند خرگوش چاق و چله و امنیت جانی برای خودش و خانواده اش و بعضی چیزهای دیگر، سطح بالایی از رضایت و خوشبختی را تجربه کرده باشد که برای من رسیدن به چنان سطحی از رضایت با توجه به کانتسکت زندگی ام، بسیار سخت تر از او باشد.

 

پی نوشت: این پست در واقع قرار بود کامنتی زیر این پست محمد رضا و در کنار کامنت سایر دوستانم باشد که به دلیل طولانی بودن و البته بیخودی و بیفایده بودنش، ترجیح دادم اینجا باشد.

۴ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۲۵
سامان عزیزی
جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱ ب.ظ

تعریفی از اصلاح گری

قبلاً در این پست از دکتر محمد فاضلی صحبت کرده بودم.

بیست و نه مرداد ماه، ایشان در نشستی با عنوان "بحران های پیش روی ایران و نقش حاکمیت، نهاد های مدنی و مردم در عبور از آن" شرکت داشتند و سخنرانی کوتاهی(حدود سی دقیقه) داشتند که خودشان عنوان "تعریفی از اصلاح گری" را برای آن مناسب می دانند.

فکر می کنم این سخنرانی کوتاه ارزش چند بار گوش کردن را داشته باشد و البته مهمتر از گوش کردن، فکر کردن روی صحبت ها و پیشنهادات ایشان است.

فایل صوتی این سخنرانی را می توانید همینجا گوش کنید یا آنرا دانلود نمائید(حجم فایل 27.3MB ):

 

 

لینک مرتبط با محتوای سخنرانی: ضمائم احکام وزرا از سوی رئیس جمهور

 

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۳۱
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۱۸ ب.ظ

شاخ بر باد مده!

چند ماه پیش داشتم یکی از مستند های بی بی سی رو میدیدم که قیافه یک قوچ زیبا توجهم رو جلب کرد. قبلاً ندیده بودمش و یه دل نه صد دل عاشقش شدم:)

هیچ هدف ضمنی ای هم از به اشتراک گذاشتن تصاویر این قوچ سیاه زیبا ندارم(البته اگه به روز کردن وبلاگ رو حساب نکنیم:) ).فقط خواستم شما هم از لذت تماشا کردنش محروم نشین.و لطفاً با دقت تمام به شاخ هاشون نگاه کنین که ناراحت میشم اگه سرسری بگذرین.

پی نوشت: احتمالاً اگر شاعر قبیله ی این قوچ ها(که طبیعتاً(و ان شاالله) باید از جنس مونث باشند-چون این قوچ هایی که ملاحظه فرمودید از جنس مذکر هستند) مثل جناب حافظ شعر می سرودن اینطور شروع می کردن که : شاخ بر باد مده تا ندهی بر بادم و ناز بنیاد مکن و الی آخر.

پی نوشت بعدی: برای دیدن عکس های بیشتر می توانید Black Buck را گوگل کنید.البته چون اون مستند در مورد حیوانات دیگه ای بود با بدبختی تونستم اسم ایشون رو پیدا کنم و به مراد دلم برسم!

 

۹ نظر ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۱۸
سامان عزیزی
جمعه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۷ ب.ظ

کامکارها، یک تیم متمایز

آلبوم های زیبای کامکارها یار همیشگیِ دوران کودکی و نوجوانی ام بوده اند. دیروز که می خواستم یک گلچین(سلکشن) دیگر از آلبوم هایشان برای این روزهایم درست کنم، چند ساعتی زمان برد تا توانستم خودم را راضی کنم که بعضی از قطعات را کنار بگذارم!.

هر آهنگی که گوش می دادم انبوهی از خاطرات و حس های مختلف را برایم زنده می کرد. هنوز هم با خطای کمی، زیر و بم آهنگ ها را از بر بودم. اگر با قطعات و آهنگ هایی زندگی کرده باشید احتمالاً می فهمید چه می گویم.

وقتی برای اولین بار در کنسرت کامکارها حاضر شدم چهارده سالم بود. کنسرت در سنندج برگزار می شد و من هم با هر بدبختی ای که بود خودم را به آنجا رساندم. آن شب آنقدر ذق مرگ بودم و لذت برده بودم که الان هم که به آن شب فکر می کنم غرق لذت نغمه ی ساز های آنها می شوم.هنوز هم صدای کمانچه ی اردشیر کامکار دیوانه ام می کند. کمانچه ای مانند مومی در دست های هنرمند اوست. یا عود ارسلان یا دف بیژن.بگذریم.

*

پنجاه و سه سال. این تعداد سال هایی است که از تشکیل این گروهِ خانوادگی می گذرد. لطفاً دوباره به این عدد(53) فکر کنید. نه تنها در فضای هنر و موسیقی که در بسیاری از حوزه های دیگر هم، چنین عددی، عدد چندان کوچکی نیست(بخصوص در ایران ما).

در کنار این عدد، این را هم اضافه کنید که اعضای این تیم،  هر کدامشان در کار تخصصی خودشان، یَلی به حساب می آمده و می آیند. می خواهم بگویم اگر می خواستند می توانستند هر کدامشان به تنهایی "کامکارها"ی دیگری بسازند و خودشان مانند ستاره ای در میانشان بدرخشند. مقایسه اش کنید با تیم هایی که اکثر ما می سازیم و تا تقّی به توقی می خورد باد غبغبمان چنان زیاد می شود که نمی توانیم همدیگر را تحمل کنیم و هوای شق القمر انفرادی به سرمان می زند.

بدون شک "خانواده" بودن کامکارها در حفظ این تیم بی تاثیر نبوده است ولی بعید می دانم تنها این عامل چنین نتایجی به بار آورده باشد.در همین حوزه خانواده های بسیاری بوده و هستند ولی شما اسم کدامشان را به خاطر دارید؟

اگر به کار تیمی و تیم سازی علاقه مند باشیم، فکر می کنم کامکارها نمونه خوبی هستند که وقتی نقش ها و تقسیم بندی های "بلبین" را مرور می کنیم به آنها فکر کنیم.

*

آنچه در ادامه می آید تاریخچه و معرفی مختصری است از برخی اعضای این تیم :

 

گروه موسیقی کامکارها در سال ۱۳۴۴ برای نخستین بار در سنندج، به عنوان گروهی خانوادگی به سرپرستی حسن کامکار (ویلن) و عضویت هوشنگ (آکاردئون)، بیژن (خواننده)، پشنگ (سنتور)، قشنگ (خواننده و ویلن) و ارژنگ (تمبک) تشکیل شد و برنامه‌های متعددی را در باشگاه افسران، مدارس و تالارهای شهر سنندج اجرا کرد. کامکارها اوّلین تمرینات خود را شب‌ها در کنار حوض کوچک حیاط منزل شان انجام می‌دادند. با بزرگ شدن فرزندان، به تدریج این گروه موسیقی کاملتر شد.

بعد از سال ۱۳۵۰ برخی از افراد خانواده از جمله هوشنگ، بیژن، پشنگ و ارسلان برای فراگیری موسیقی آکادمیک به تهران آمده و در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل مشغول شدند (ارژنگ در آن دوره در رشتهٔ نقاشی تحصیل می‌کرد). پس از چندی کامکارها، تحت سرپرستی محمدرضا لطفی، حسین علیزاده و پرویز مشکاتیان، به همراه تنی چند از دیگر هنرمندان، به عضویت گروه‌های شیدا و عارفدرآمدند. این دو گروه کنسرت‌های موفّقیّت آمیزی را با خوانندگی محمدرضا شجریان و شهرام ناظری به اجرا گذاشتند. بعضی از افراد این گروه سابقهٔ عضویت در گروه موسیقی چاووش را دارند.

اوّلین کنسرت‌های رسمی این خانواده با نام «گروه کامکارها» در اوایل دوران پس از انقلاب ۱۳۵۷ در مجموعه آزادی و تالار وحدت اجرا شد که در بر گیرندهٔ سه قسمت: موسیقی فارسی، تکنوازیسنتور اردوان و موسیقی کردی بود. در سال ۱۳۶۸ امید لطفی، فرزند قشنگ و محمدرضا لطفی، به گروه پیوست و نوازندگی تار گروه را به عهده گرفت. کامکارها در کنسرت‌های اخیرشان برخی از استعدادهای جوان را نیز در کنار خود جای داده‌اند.

این گروه کنسرت‌های متعددی در داخل و خارج از کشور اجرا نموده و در برخی جشنواره‌های بزرگ موسیقی جهانی از جمله WOMAD به مدیریت پیتر گابریل، سامر استیج (نیویورک) و تالارهای بزرگ و مهم اروپا و آمریکا همواره حضور داشته‌است.

 

استاد حسن کامکار



پدر برادران و یک خواهر کامکار بود. برای خودش در سنندج بروبیایی داشت. همه اهل هنر او را به اسم استاد حسن کامکار می شناختند. موسیقی امروز کردستان تا حد زیادی مدیون فعالیت های اوست، برای اینکه اولین هنرستان موسیقی در سنندج به همت او تاسیس شد و بیشتر عمرش را صرف تحقیق و بازنویسی آهنگ های فولکلور کردی کرد و بیش از 400 آهنگ محلی ساخت که از او به یادگار ماند. در واقع موسس اصلی گروه کامکارها استاد حسن کامکار بوده. او به تمام بچه هایش موسیقی و سازهای جداگانه یاد داد و آنها را تشویق می کرد تا همیشه در کنار هم بمانند. استاد کامکار در سال 1371 درگذشت.

 

هوشنگ کامکار (سرپرست گروه و آهنگساز و تنظیم کننده)

بزرگ خاندان کامکارهاست. بعد از پدرش، سید حسن کامکار که بچه هایش را دور هم جمع کرد و موسیقی را مانند خواندن و نوشتن یادشان داد، هوشنگ کسی بود که باید این وظیفه را ادامه می داد. تشکیل گروهی به نام گروه کامکارها و جمع کردن خانواده در قالب این گروه و اجرای کنسرت و تهیه آلبوم و خلاصه هر فعالیتی که در قالب گروه کامکارها انجام می شود زیر دست همین هوشنگ کامکار است. خیلی خودش را روی صحنه آفتابی نمی کند. 

تا به حال چندین کتاب و مقاله علمی در زمینه های مختلف موسیقی نوشته است که بعضی از آنها در سطح جهانی مطرح هستند. به علاوه اینکه برادر بزرگ کامکارها تحصیلاتش را در ایتالیا و آمریکا انجام داده و چندین سال رئیس گروه موسیقی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بوده و هنوز هم به عنوان استاد موسیقی در این دانشگاه فعالیت می کند.

 

بیژن کامکار (خواننده اصلی و نوازنده دف، رباب، تار، تمبک و دهل)

از پایه گذاران گروه های عارف و شیدا و رفیق شفیق مشکاتیان و لطفی بود. اوایل در همین گروه عارف و شیدا تنبک می نواخت، اما یک روز به محمدرضا لطفی پیشنهادی داد که باعث یک انقلابی در بین سازهای کوبه ای ایرانی شد. پیشنهاد داد تا از ساز دف در ترکیب سازها استفاده شود و این حرکت آنقدر مورد استقبال قرار گرفت که از آن به بعد در بیشتر گروه های سنتی نقش دف را به خوبی می شود دید. 

پیش از این، دف فقط در مراسم مذهبی دراویش در خانقاه ها مورد استفاده قرار می گرفت و در گروه های موسیقی ایرانی استفاده نمی شد. بیژن کامکار به غیر از نواندگی تنبک، دف و رباب، کار خوانندگی هم انجام می دهد و در بیشتر کنسرت ها و آلبوم های کامکارها به عنوان خواننده یا همخوان حضور دارد. در بین کامکارها او با حضور داشتن در 120 آلبوم به عنوان نوازنده و خواننده رکورددار است.

پشنگ کامکار (سنتور)

از همان اول که وارد کار حرفه ای شد و خودی نشان داد در جامعه موسیقی، در کنار پرویز مشکاتیان و فرامرز پایور از وزنه های سنتورنوازی ایران محسوب می شد. مانند برادرش بیژن، رفیق شفیق محمدرضا لطفی بود و از همان ابتدای تاسیس گروه شیدا حضور داشت. پشنگ برای خودش مکتب خاصی در شیوه سنتورنوازی دارد و خیلی از سنتورنوازان جوان به سبک او کار می کنند. 

قشنگ کامکار (سه تار)

تنها خواهر خانواده کامکارها که همیشه پا به پای برادرانش به عنوان نوازنده سه تار در گروه حضور داشته. او همسر محمدرضا لطفی بوده و امید لطفی که مدتی به عنوان نوازنده میهمان در گروه کامکارها فعالیت می کرده فرزند اوست. به جز سه تار، ویولن هم می نوازد و به آواز ایرانی هم تسلط دارد. 

او اولین زنی بود که بعد از انقلاب به عنوان نوازنده روی صحنه می رفت و این نقطه عطفی شد برای حضور نوازنده ها و همخوان های زن در گروه های موسیقی. به غیر از نوازندگی و همخوانی در گروه کامکارها، کنسرت های زیادی را هم همراه سیما بینا انجام داده است.

ارژنگ کامکار (تمبک)

حتی اگر سراغ موسیقی هم نمی آمد باز هم آنقدر هنرمند و معروف بود که همه اهل هنر بشناسندش. ارژنگ کامکار یک مقدار با جنس خواهرها و برادرهایش فرق می کرد. برعکس همه که در دانشگاه سراغ رشته موسیقی رفتند، نقاشی خواند و خیلی حرفه ای نقاشی را ادامه داد تا اینکه در این سال ها چندین گالری هنری از آثارش برپا کرده که تمام هنرمندان تجسمی را به طرف خودش جلب کرده اما نقاشی باعث نشد تا در موسیقی از خواهرها و برادرهایش عقب بماند. 

حضور رسمی اش را در موسیقی با گروه عارف و شیدا شروع کرد و از شروع کار گروه کامکارها هم در کنار برادران و خواهرانش تمبک و دف می نواخت. ارژنگ در سال 1383 کتاب «60 قطعه برای تمبک» را منتشر کرد که الان خیلی از هنرجویان تنبک از آن به عنوان سرمشق استفاده می کنند

ارسلان کامکار (بربط و ویولن)

آنهایی که عشق موسیقی کلاسیک و پای ثابت اجراهای ارکستر سمفونیک اند ارسلان کامکار را به خوبی می شناسند. سولیست ارکستر سمفونیک که همیشه نزدیک به همه نوازنده ها به رهبر گروه می نشیند. به علاوه یکی از معروفترین نوازنده های عود و بربت در ایران هم هست و ساز تخصصی اش در گروه خانوادگی شان هم همین عود است. به غیر از این در زمینه آهنگسازی برای کودکان هم فعال است و موسیقی متن تئاترهای سبز در سبز، شش جوجه کلاغ و روباه، کارآگاه 2، بابابزرگ و تُرُب و موسیقی فیلم تنبلِ قهرمان (تماما به کارگردانی بهروز غریب پور) ساخته اوست. 

به یاد علی اصغر کردستانی، زردی خزان، سوئیت سمفونیک افسانه سرزمین پدری ام، سرود ایران، شوریده دل، سوئیت سمفونیک کردی، کنسرتینو کمانچه (با همکاری اردشیر کامکار)، شباهنگام (با همکاری هوشنگ کامکار روی اشعار نیما یوشیج)، جاده ابریشم، موسیقی متن فیلم مادر (به کارگردانی علی حاتمی) موسیقی متن فیلم آوازهای سرزمین مادری ام (به کارگردانی بهمن قبادی)، آلبوم خاک، نغمه خراسانی، نغمه صلح (تقدیم به خانم شیرین عبادی) و آلبوم ئه وین آثاری از ارسلان کامکار است که آن را خارج از قالب گروه خانوادگی اش منتشر کرده.

اردشیر کامکار (کمانچه و قیچک)

آلبوم ناشکیبای همایون شجریان را که حتما یادتان هست؟ آلبومی که در زمان انتشارش به پرفروش ترین آلبوم موسیقی سنتی تبدیل شد و حسابی سروصدا به پا کرد. آهنگسازی این آلبوم را اردشیر کامکار به عهده داشت. البته اردشیر حق استادی هم به گردن همایون شجریان دارد و او کمانچه را پیش همین اردشیر کامکار یاد گرفته است. همزمان که نزد برادر بزرگترش پشنگ و محمدرضا لطفی موسیقی را یاد می گرفت، عضو گروه عارف و شیدا هم شد.

آلبوم های به یاد صبا، بر تارک سپیده، زهی عشق، تال (قطعاتی روی موسیقی لرستان همراه آواز و کمانچه فرج علیپور)، ناشکیبا، راز نگاه (همنوازی کمانچه و لیره ساز یونانی و بداهه نوازی در موسیقی ایران و یونان به همراه ماتئوس تساهوریدیس)، کارهای ماندگار او در آهنگسازی و کمانچه نوازی هستند که به صورت مستقل آنها را انجام داده است.

اردوان کامکار (سنتور)

برای اینکه اردوان کامکار را خوب به یاد بیاورید کافی است موسیقی فیلم سنتوری را یک بار دیگر گوش کنید. همان موسیقی که با خوانندگی محسن چاووشی تبدیل شد به یکی از موسیقی فیلم های چند سال اخیر. اما این فقط گوشه ای از هنرنمایی های اردوان کامکار است.

او عاشق کارهای فیوژن و ترکیبی است. به سنتور کاملا مسلط است و برای همین می تواند از آن در هر موسیقی دیگری به غیر از موسیقی سنتی هم استفاده کند. نمونه اش همین موسیقی فیلم سنتوری است که اصلا در ژانر پاپ ساخته شده. ملودی های کردی را برای ارکستر سمفونیک تنظیم می کند، کنسرتینو برای سنتور می نویسد، ترکیبی از سنتور و ارکستر سازهای زهی می سازد و خلاصه کلی کارهای عجیب و غریب که باعث شده او را در میان تمام خواهران و برادرانش متمایز کند. بر تارک سپیده، ماهی برای سال نو، سیاچمانه، آلبوم های دریا و برفراز باد (تکنوازی)، موسیقی فیلم چشم انداز ایرانی (به کارگردانی تورج منصوری) از دیگر آثار ماندگار او هستند.

مطالبی که در مورد تاریخچه و معرفی کامکارها خواندید از اینجا ،اینجا و اینجا برداشته ام.

برای مشاهده بعضی از ویدیوهای کامکارها می توانید اینجا را هم نگاهی بیندازید.

 

۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۷ ب.ظ

زنده باد وزیر مخابرات

چند ماهی است که تلاش کرده ام کمی دقیق تر به تصمیمات دولت نگاه کنم(البته بیشتر برای سرگرمی! و نه تحلیل و تصمیم گیری برای زندگی و کسب و کارم. چون در شرایط و بستر اقتصادی و اجتماعی حاضر(حاضر یعنی از زمانی که یادم می آید) غالباً سعی کرده ام تکیه ام روی خودم باشد تا محیط). برخی تصمیمات دولت(که متاسفانه بسیار کم هم بوده اند) به نظرم تاحدی مثبت و مفید بوده اند و بسیاری تصمیمات و اقدامات و واکنش هایش(باز هم متاسفانه) مثل دولت های پیشین که همه در حال نقدشان بوده ایم، بودند.

به هر حال سرگرمی جالبی است پیدا کردن چند سوزن در انبار کاه!

چند روز پیش، وزیر ارتباطات(همان مخابرات سابق)، پس از اعتراض کسبه علاالدین ،لیست شرکت های وارد کننده موبایل را که طی ماه های اخیر، ارز دولتی دریافت کرده اند منتشر کرد.

یعنی همان کسانی که با ارز دولتی موبایل وارد کرده اند ولی با ارز آزاد فروخته اند.

همان کسانی که هم از آخور خورده اند و هم از توبره.

قصد نق زدن به ساختار و سیستم موجود را ندارم و اینکه اگر زودتر منتشر می کرد یا دیرتر و غیره بهتر بود یا بدتر. فقط می خواهم بگویم که این اقدام وزیر جوان به نظرم می تواند مصداقی از یک موفقیت کوچک(با همان تعریفِ دکتر محمد فاضلی) باشد.

ای کاش سایر وزارت خانه ها هم از این اقدام الگوبرداری کنند مثلاً وزارت صنعت،معدن و تجارت.

فکر می کنم قدم کوچک و موفقیت کوچکی است در راستای شفاف سازی.چیزی که به نظرم کشور ما در حال حاضر(حداقل در حال حاضر!) شدیداً به آن نیاز دارد. این بود که فارغ از نظر و احساسم نسبت به دولت و وزیرش، حیفم آمد که به سادگی از کنار این اقدام مثبت بگذرم.

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ق.ظ

پول،پول بیشتر،پول بازم بیشتر و از این حرفها!

پیش نوشت: این پست حاوی مطالب پراکنده و بعضاً آشفته و نظرات شخصی در مورد پول است.خودم آنرا در دسته ی مزخرفات قرار داده ام.لطفاً قبل از مطالعه به این موضوع توجه داشته باشید.

مطالب مرتبط و مفید تری که فکر می کنم به جای این پست می توانید مطالعه کنید:

دن گیلبرت و نگاهی به شادمانی

کارگاه زندگی شاد

سخنرانی دن گیلبرت در تد(راز شاد زیستن)

 


یکی از روزهای اردیبهشت سال هشتاد و یک بود.حدود ساعت شش صبح از خونه زدم بیرون و به جای سالن مطالعه ی کتابخونه عمومی شهر مریوان-که بخاطر هوای خوب بهاری ،یک ماهی میشد با یکی از دوستانم تصمیم گرفته بودیم به جای اتاق خوابمون،اونجا درس بخونیم و برای کنکور آماده بشیم-پیاده راه افتادم سمت دریاچه زریوار. آفتاب تازه دراومده بود و هوای تازه ی صبح رو که با عبور از روی دریاچه، مرطوب و دل انگیز شده بود محکم و عمیق میدادم توی شُش هام و محکمتر هم میدادم بیرون!

چیزی در درونم آزارم میداد و چنان می جوشید که این هوای مرطوب و لطیف هم آرومش نمی کرد.همچنان که به دریاچه نزدیک می شدم، راهمو کج کردم و به سمت کوه پشت دریاچه رفتم.وسط های این کوه بلند یه چشمه ی کوچک و زیبا بود که تصمیم گرفتم خودمو اونجا برسونم.

می خواستم قبل از اینکه ملت سرازیر بشن به دریاچه برای پیاده روی صبحگاهی، جایی رو پیدا کنم که تنهای تنها باشم و دور از هیاهوی شروع روز جدید. یک ساعت بعد کنار چشمه ی کوچکم نشسته بودم و از دور به دریاچه ی خاکستریِ آروم خیره شده بودم.

 

پدر من کارمند بود.بعد از فراز و نشیب های زیادی که در سال های جوانیش طی کرده بود تصمیم گرفته بود که یک زندگی معمولی رو شروع کنه و به کارمند شدن رضایت داده بود. وضعیت مالی خانواده ما یک وضعیت متوسط و معمولی بود. اموراتمون تا حدی می گذشت مثل خیل زیادی از خانواده هایی که دور و برمون بودند.اونطور نبود که هر چیزی که بخوایم برامون فراهم باشه(که چیزهای زیادی هم نمی خواستیم) و اونطور هم نبود که همیشه در حسرت چیزهایی که می خواستیم بمونیم.اگه چیز بیشتری نسبت به چیزهایی که معمول بود می خواستم، معمولاً باید صبر می کردم.اگه چیز کوچکی بود ،گاهاً با پس انداز پول تو جیبی هام می تونستم بهش برسم و اگر چیز گرانتری بود، بابا بعد مدتی معمولاً برام تهیه اش می کرد مگر اینکه مشکلی پیش می اومد یا خواسته با توان مالی ما تناسب نداشت.

چند روز قبل از اون چشمه نشینی بالا!، خیلی اتفاقی متوجه ی موضوعی شده بودم که تا اون زمان از چشمم پوشیده مونده بود یا شاید منِ احمق ناخود آگاه و سبکسرانه چشممو روش بسته بودم.اینکه بخشی از خواسته های ثانویه ی(به تقلید از تحریم های ثانویه بلاد کفر عرض می کنم) ما(من و خواهرم) در طول این سالها به قیمت چشم پوشی پدرم (و گاهی مادرم) از خواسته های اولیه ی خودشون تامین شده بود.

خیلی اتفاقی متوجه شدم که پدرم چهار ساله برای خودش کفش نخریده. دو جفت کفش داشت که یکیش برای زمستون بود(که در سال دو سه ماه استفاده می شد) و یکی برای بقیه ی فصول.تازه فهمیده بودم که چرا بابام انقدر به کفش هاش میرسه و دائماً در حال تمیز کردن و واکس زدنشونه. تازه فهمیده بودم که برای خریدن کامپیوتری که من می خواستم(که اگه بخوام منصف باشم،واقعاً لزومی به خریدنش نبود.کامپیوتر رو در حالی خریدم که تعداد کل کسانی که در مریوان کامپیوتر داشتن به تعداد انگشت های دو دست نمیرسید) از چه چیزهایی گذشته که اگر اختیار تصمیم گیریش با من بود و خبر داشتم هرگز قبول نمی کردم.

پدرم آدم کم حرفی بود .توی رابطه ی من و پدرم بحث پول و بحث های مالی همیشه در حاشیه بودن و بیشتر بحث های ما بجز اتفاقات روزمره حول بحث های مهم تر زندگی(البته از نظر من و پدرم:) می چرخید. گاهی اولویت ها رو هم نادیده می گرفت که در کنار لذت و افتخاری که از این کارش(که فقط من ازش خبر داشتم و همکار نقشه بردارش توی اداره)بهم دست می داد، ته دلم حرصم هم می گرفت که چرا بابام اولویت ها رو تشخیص نمیده.(البته به خیال خودم).

پدرم کارشناس ثبت بود و همراه همکار نقشه بردارش معمولاً توی روستاهای اون مناطق ماموریت می رفتند.منم بارها برای کمک به برداشت و نقشه برداری همراهشون رفتم.هر وقت میدید که کشاورزی توان مالی نداره از حق کارشناسی خودش میگذشت و گاهی همکار جوانترش هم همین کار رو میکرد و کارهایی از این دست که گاهی فشار مالی ما رو بیشتر می کرد.(چند سال پیش بنابر اتفاقی،یک کارشناس ثبت رو در تهران دیدم.وقتی ماشین زیر پاش رو دیدم گفتم عمراً تو کارشناس ثبت باشی!.حتماًشغل دیگه ای هم داری).

بگذریم.دوباره دارم به بیراهه میرم.

از کنار چشمه بلند شدم در حالی که با خودم عهد کرده بودم که انقدر پولدار بشم که خودم و خانواده م هیچ مشکلی رو که بشه با پول حلش کرد احساس نکنن.

در عالم نظر و با توجه نوع تربیتم،باورم بر این بود که پول چیزی نیست که با اون بتونی خوشبختیتو تضمین کنی.بین نزدیکانمون هم کسانی رو داشتیم که شاهدی بودن برای این باور.

تصمیمی که اون روز گرفتم به نوعی پشت کردن به این باور بود.اون روز به این نتیجه رسیده بودم که منحنی پول و خوشبختی چیزی شبیه این منحنیه:

 

گذشت و من رفتم دانشگاه.قرار بود معماری بشم در حد میرمیران(معمار برجسته ایرانی) که با کشیدن چند طرح، به همه ی عددهایی که توی ذهنم داشتم برسم.بعد تارگتم رو بگذارم روی امثال لوید رایت و زاها حدید و فرانک گری.

یک ویش لیست تهیه کرده بودم که عکس خونه ها و ویلاها و ماشین هایی که دوست داشتم بهش پیوست شده بود.حیف که چند سال پیش همه شونو ریختم دور بجز عکس بنز شاسی بلندی که دلم نیومد!.الانم هر چی گشتم عکسشو(که از روزنامه بریده بودم) پیدا نکردم.(مدیونید اگر فکر کنید تحت تاثیر فیلم "راز" و کتابهای آبکی ای که پشتیبانیش میکردن این کار رو کردم:)

 

*

غروب یکی از روز های آبان ماه هشتاد و چهار. چند روزی مسیر میرمیران شدنمو رها کرده بودم و برای تازه کردن دیدارم با خانواده برگشته بودم مریوان.بلیطم ساعت هشت شب بود به مقصد تهران.جمع و جور کردم و بابا منو رسوند ترمینال.نمی دونم از توهم بود یا واقعاً چیز دیگه ای بود، موقع خداحافظی محکم بابامو بغل کردم و ول کنش نبودم.به هر حال راه افتادم و رفتم.صبح لعنتیِ روز بعدش خبر رسید که قلب نازنینِ بابام دیگه توان پمپاژ خونش رو نداشته و ترجیح داده ساکت و آروم سر جاش بمونه.

پدرم ترکمون کرده بود.باورم نمیشد که انقدر زود پشتم خالی شده باشه.ماه های زیادی از این اتفاق گذشت ولی همه ی تمرکز من هنوز هم روی اون خداحافظیِ یکباره از زندگی بود.

وضعیت منحنی پول و خوشبختی در اون دوره و برای من:

*

مسئولیتم سنگین تر شده بود.حالا دیگه غیر از جای خودم باید تا حدی جای پدرمم پر می کردم.نشستم و سعی کردم یک برآورد واقع بینانه از مسیر میرمیران شدنم،داشته باشم.علی رغم اینکه سه نفر از اساتید معماریمون(که خودشون جزو معماران مطرح کشور بودن) امید زیادی بهم داشتن و حظ وافری از طرح هام می بردن ولی طبق برآوردم، نمی تونستم منتظر میرمیران شدنم بمونم. به کار بازرگانی و تجارت علاقه داشتم و فکر می کردم خرده استعدادی هم دارم، این بود که در کنار کار معماری و شهرسازی ،شروع کردم به کار بازرگانی.داخلی و خارجی(با عراق). دو سال بعد کسب و کار خودمونو(همراه دو نفر از دوستانم) استارت زدیم.احساس کردم که این مسیر میتونه مسیر کوتاه تری باشه.منظورم از کوتاه تر، یه مسیر حدوداً پنج تا ده ساله بود،چون مسیر میرمیران شدنم رو پانزده تا بیست ساله برآورد کرده بودم.

کم کم تونستم پول بیشتری دربیارم و با گذشت زمان بیشتر هم میشد.بعد از مدتی متوجه شدم که وضعیت منحنی پول و خوشبختی(یا برای من،همون رضایت) در این دوره از زندگیم می تونه چیزی شبیه این باشه:

به عبارتی، متوجه شدم که نقشی که پول در این دوره از زندگیم داره بازی میکنه اینه که ،در کل نمیگذاره سطح رضایتم از حدی پائین تر بیاد و البته کمکی هم نمیکنه که سطح رضایتم بالاتر بره. انگار توی یه جایی این روند متوقف شده بود و قفل کرده بود.

می تونستم مسائل و مشکلاتی رو از زندگی خودم و خانواده و اطرافیانم کنار بزنم که اگر پول نداشتم یا نمیشد یا به سختی می شد.در واقع حسش مثل حس این بود که یه آدمی کنارت باشه که از نبودنش رنج بکشی ولی در عین حال در کنارش بودن هم حال خوب و خوشی نصیبت نکنه.

*

بعدها که با دن گیلبرت آشنا شدم،فهمیدم که این نمودار یک نقطه ی اوجی هم باید داشته باشه!. یعنی در روند صعودی منحنی در گذر زمان، به یک جایی میرسی که پول بیشتر، بیشترین خوشبختی ممکن رو بهت میده.

گاهی با خودم فکر می کردم که آیا میشه کاری کرد که همیشه در حوالی نقطه ی S باقی بمونی.یعنی قبل از اینکه وارد سرازیری منحنی بشی بتونی کاری کنی که همون حوالی بمونی!

منحنی دن گیلبرت و نقطه ی توهمی S:

مطالعات دن گیلبرت نشون داده که ما باید بین "شادی"  با "شادمانی" تفاوت قائل بشیم.شادی، احساس زود گذریه(مثلاً از چند دقیقه تا حداکثر چند ماه).مثل وقتی که ماشین جدید خریدین و تا مدتی،ممکنه شادی و رضایت زیادی رو تجربه کنید.اما شادمانی احساس ماندگار تریه.شاید بشه گفت رضایت درازمدت.

دن گیلبرت معتقده که ما برآورد غلطی از میزان شادمانی خودمون در آینده داریم.میتونیم شادی رو برآورد کنیم(مثلاً ممکنه بتونیم میزان شادی ای رو که از خرید یه خونه ی رویایی بهمون دست میده برآورد کنیم) ولی برآورد درستی از اینکه چند ماه بعد از خرید این خونه چقدر شادمان و راضی هستیم و اینکه این خونه روی رضایت کلیِ ما از زندگی چقدر تاثیر داشته، نداریم.

بعضی ها معتقدند که تجربه ها نقش بیشتری در شادی و شادمانی ما دارن نسبت به چیزهایی مثل خونه خریدن. به نظر منم درسته ولی فکر می کنم که "تجربه" ها هم از نوسان رنج و ملال در امان نیستند(رنج ناشی از نداشتن چیزی یا تجربه ای و ملال ناشی از تکراری و یکنواخت شدن اون چیز یا تجربه).در واقع ،درسته که در سلسله مراتب شادمان کردن ما در جایگاه بالاتری قرار دارن ولی در اصل مسئله تاثیر قابل توجهی نمیگذارن.

از این غافل گیر کننده تر،تحقیقات دنیل کانمنه که میگه احساس شادمانی ما از زندگی به میزان زیادی وابسته به چیزهاییه که به خاطر میاریم. در واقع خودِ تجربه کردن ها نقششون کمتر از خاطراتیه که بعداً ازشون به خاطر میاریم.

از طرفی مغز ما استاد تحریف کردنه.اکثر خاطرات ما تحریف شده هستن.

در کل میشه گفت که : برآوردمون از آینده و میزان شادمانی و رضایت از اون دچار خطاهای جدی است.از طرفی یادآوری خاطره هامون دچار تحریف و خطاهای زیادیه که این هم در احساس شادمانی و رضایتمون نقش مهمی داره(چه مثبت چه منفی). معلوم نیست این وسط باید دلمون رو به چی خوش کنیم! آیا بچسبیم به زمان حال و فریم های زندگی؟

*

برگردیم به بحث پول.

نکته ای که فکر می کنم در رابطه ی ما با پول خیلی مهمه، اینه که توقع ما از پول چیه؟

همونطور که بالاتر خدمتتون عرض کردم، من توقع خیلی زیادی از پول نداشتم و ممکنه همین مسئله هم باعث شده باشه که منحنی من در یک دوره ای یک افت نسبی رو تجربه کنه.

در مورد قسمت های انتهایی منحنی، نظر من اینه که شیب منحنی ما از جایی به بعد دیگه صعودی نخواهد بود بلکه موازی با محور افقی پیش خواهد رفت. حالا ممکنه با تجربه ها و چیزهای دیگه، که میشه با پول تامین شون کرد به نوسان کردن ادامه بده.یعنی خط صاف نخواهد بود و زیگزاگ به پیش خواهد رفت.

بنابراین منحنی پول-رضایت، تا امروز برای من چیزی میشه شبیه شکل زیر:

سوالی که مدتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده اینه که ،وقتی تاثیر پول در سطح رضایتت شده این مقدارِ کم، آیا ارزششو داشته یا نه؟

نمی تونم به سادگی به این سوال جواب آره یا نه بدم.پول برام مهم بوده ولی هیچ وقت نتوسته اولویتم باشه.از طرفی مسیر پولی ای که طی کردم دستاوردهای جانبی دیگه ای هم داشته که به نظرم از خود پول خیلی با ارزش تر هستن.

در دوره کنونی، که من نمی تونم به سبک زندگی جدِ خوراکجو-شکارگرم برگردم و ببینم سبک اون رضایت بیشتری بهم میده یا سبک های دیگه، و تا حد زیادی در چارچوب های زندگی مدرن گرفتار هستم، سوال مهمتر اینه که نقش و جایگاه پول در این دوره، روی سطح رضایت ما از زندگی چقدره؟ تا چه حد ارزششو داره که روی پول درآوردن بیشتر تمرکز کنیم؟ تا کی باید به این روند ادامه بدیم؟ عوامل دیگه ای که روی سطح رضایت از زندگی تاثیر گذارن چه چیزهایی هستند؟ اثر اونها در مقایسه با پول چقدره؟ و سوالاتی از این دست که من هم هنوز برای تعیین ادامه مسیرم با اونها دست به گریبانم.

گاهی با خودم فکر می کردم که شاید پائین بودن ارزش پول برای من، ناشی از این بود که نتونسته بودم به اون میزانی که می خوام داشته باشم و شاید یکی از دلایلی که قسمتی از زندگیمو صرف پول درآوردن کردم ثابت کردن این مسئله به خودم بوده که می تونم به همون اندازه به دست بیارم ولی در مقابل چیزهای با ارزش تر ازش صرف نظر کنم!

تحقیقات زیادی هستند که نشون دادن انسان های با درآمد بیشتر ،احساس خوشبختی بالاتری رو نسبت به کم درآمد تر ها تجربه می کنن.در مورد جوامع هم همین تحقیق صورت گرفته.یعنی جوامع ثروتمند تر از جوامع فقیرتر خوشبختی بیشتری رو تجربه می کنند(بجز یکی دوتا استثنا مثل هند، که طبیعتاً این استثناها نمی تونن قاعده رو به طور کامل زیر سوال ببرن). اما نکته مهم اینه که این تحقیقات چیزی جز همبستگی این دو متغییر رو به ما نشون نمیدن.در واقع هیچ دلیل مستندی برای این نداریم که پول عامل خوشبختر بودن این انسانها یا جوامع بوده.

 

پی نوشت یک: مطمئناً به این مسئله توجه دارید که در این پست صرفاً در مورد پول صحبت کردیم و به نقش سایر عوامل در احساس خوشبختی و رضایت توجهی نداشتیم.

پی نوشت دو: راستش خیلی حرفهای دیگه هم در این مورد باقی مونده که نتونستم در این پست جاشون بدم.اصلاً نمی دونستم که جای مطرح کردنشون اینجا هست یا نه؟

پی نوشت سه: اگر بخوام یک نتیجه گیری اجباری! از این پست بکنم می تونم بگم که پول مهمه ولی نه اونقدر که ما فکر می کنیم. کاری به تحقیقات ندارم اینو از زندگی خودم میگم. کسی که زندگی در یه زیرزمین خیلی کوچیک در کنار خیل عظیمی از سوسک ها رو تجربه کرده(و ناشاد نبوده) ودر مقاطعی  تجربه زندگی ملال آور به اصطلاح لاکچری رو هم از سر گذرونده. امروز میدونم که نمی خوام پیش سوسک ها برگردم ولی همزمان میدونم که از این زندگی معمولی ای که در حال حاضر در پیش گرفتم هم چیز بیشتری نیاز ندارم.به قول اون دوست فیلسوفمون، چیزهای زیادی در این دنیا هستند که من هیچ احتیاجی بهشون ندارم. فعلاً دارم به این سبک جلو میرم تا ببینم چی میشه! :)

 

۷ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۲
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۲۰ ب.ظ

کتاب را دست دوم هدیه بدهیم

بعضی کتابها هستند، مثل "تاملات" مارکوس اورلیوس، که دلم می خواد تند تند بخونمشون که زودتر تموم بشن و ببینم چیزی برای یاد گرفتن دارن یا نه! (البته به شرطی که برای تحلیل نویسنده در بستر تاریخیش سراغش نرفته باشی)

و بعضی کتابها هم هستند، مثل "جستارهایی در باب عشق" آلن دوباتن، که به زور کتاب رو از خودم دور می کنم مبادا زود تموم بشه و من از لذت مزه مزه کردنش غافل شده باشم.

 

پی نوشت: می دونم حرفهای بالا رو قبلاً هم به نوع دیگه ای زدم ولی خواستم بهانه ش کنم که این پی نوشت رو بنویسم.

چند وقت پیش قرار بود به دیدن دوست عزیزی برم.یکی دو روز قبلش توی کتاب فروشی چشمم به کتاب "تاملات" خورد.تورقی نموده و چند جمله ای را خواندم! و دو نسخه ازش خریدم.یکی برای خودم و یکی برای اون دوستم.اگه امروز بود، هرگز اون کتاب رو به عنوان هدیه نمیخریدم.  و این تجربه ای شد که تا کتابی رو خودم نخوندم به کسی هدیه ش ندم.

اولین بارم بود که کتابی رو نخونده هدیه میدادم ولی پشت دستمو داغ کردم که دیگه از این کارا نکنم.گفتم به شما هم بگم بلکه گمراه نشوید ;)

 

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۰
سامان عزیزی