زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۶۴ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

در مورد کتاب سکوت، قبلاً در متمم (در ستایش سکوت و + و +) و این مطلب محمدرضا شعبانعلی(+) صحبت شده و بعید میدانم توضیحات بیشتری برای معرفی این کتاب نیاز باشد. بنابراین از تکرار اونها صرف نظر می کنم.

مطالعه این کتاب از پاسخ به یکی از دغدغه هایم شروع شد و ترجمه آن هم از پاسخ به یکی از دغدغه های همسرم(که میخواست این کتاب را بخواند). بنابراین این کتاب را ترجمه نکردم که کتابی ترجمه کرده باشم!

بعد از خواندن ترجمه های نسبتا زیاد طی سالهای گذشته، فکر می کنم یک مترجم خوب برای یک خروجی خوب، حداقل باید دوتا شایستگی داشته باشد("حداقل" یعنی فقط همین دوتا نیستند ولی از نظر من-نظر شخصیِ غیر کارشناسیِ غیر قابلِ اتکا- این دوتا مهمترینند)

اول: دانش و تجربه کافی در حوزه محتوای کتاب مورد نظر و یا شور و شوقِ آموختن و دغدغه زیاد در موضوع مورد نظر

دوم: دانش و مهارت بالا در هر دو زبان(زبان مبدا و مقصد)

 

تا کنون، تقریباً هر ترجمه ای را که خوانده ام و مترجم آن این دو شایستگی را داشته است خیلی بیشتر دوست داشته ام و به نظرم به راختی می شود درستی این ادعا را در بازار کتاب و میان کتاب خوانان هم سنجید(من که اینطور فکر می کنم)

اگر از این منظر بخواهیم به ترجمه کتاب سکوت نگاه کنیم، فکر می کنم من شایستگی اول را تا حدی داشته ام و شایستگی دوم را نه.

پس اگر بخواهم خلاصه کنم: بهترین ترجمه هایی که خوانده ام این دو شرط را داشته اند و بدترین ترجمه ها هم تقریباً هیچکدام را نداشته اند و الباقی هم طبیعتاً در میانه این طیف قرار می گیرند. ترجمه ی من هم که تکلیفش مشخص است نه جزو بهترین هاست و نه جزو بدترین ها. شاید صفت "قابل قبول" برایش صفت نامناسبی نباشد(البته اعتراف میکنم که خودم ترجمه خودم را دوست داشتم ولی در چسباندن این صفت "اثر مالکیت" را هم لحاظ کرده ام:)

اینها را گفتم که بدانید حد و حدود خودم را تا حدی می دانم ;)

 

اما فارغ از این توضیحات، همانطور که محمد رضا بارها تاکید کرده، اگر بخواهیم محتوای کتابی به خون مان تزریق شود و جزئی از ما بشود، شاید یکی از بهترین راه های انجام این کار ترجمه آن کتاب باشد. در مورد این کتاب، همه ی صد سی سی ای که به خودم تزریق کردم برایم تازه نبود! بعضی از آموزه های کاگه را یا می دانستم یا تجربه کرده بودم که به نظرم در مورد همین ها هم، این تزریق باعث تثبیت هرچه بهترشان در خونم شده است. و بخش های تازه تر که از زبان کسی گفته می شد که تقریباً یقین پیدا می کنی که آنها را زیسته است اثرات به مراتب قوی تر و جالب تری در خون می گذارد.

 

نکته ی دیگری که شاید گفتنش چندان حرفه ای نباشد(البته نه بخاطر خودم، بخاطر یکسری ملاحظات دیگر) ولی دلم نمی خواهد ناگفته بماند این است که به نظرم ترجمه این کتاب، بهترین تمرینِ آموزش و یادگیری زبان انگلیسی ای بوده که تا الان داشته ام.

چندین ماه مشغول ترجمه اش بودم و چالش های مختلفی برایم داشت. لغات و اصطلاحات بیشتری یاد گرفتم. مجبور بودم کاملاً بفهمم که نویسنده چه می خواهد بگوید. گاهی بین چندین تفسیر که از یک مفهوم می شد کرد سرگردان میشدم(که البته این سرگردانی ها باعث شد یکی دو دوست انگلیسی زبانِ ادبیاتِ انگلیسی خوانده پیدا کنم که کمکم کنند) و آموزه ها و یادگیری های مختلف دیگر در حوزه زبان آموزی که خودتان بهتر از من می دانید.

 

تجربه ی دیگری که برایم داشت آشنایی با پروسه چاپ یک کتاب بود. از ویراستاری تا صفحه آرایی و طراحی جلد و مجوز و الی آخر(که تقریباً به اندازه ی مدت زمان ترجمه ی کتاب زمان برد). با توجه به اینکه ناشر کتاب لطف کرد و اجازه داد تا در همه ی این مراحل درگیر کار باشم فکر می کنم برای من تجربه مفیدی بود و به نظرم در حوزه نظر دادن و قضاوتِ کتاب ها و نشر ها و دردسرهایش، کمی آدم تر شده ام! این آموخته ها را هم مدیون منصور سجاد و همکارانش در نشر کلید آموزش هستم.

 

و صحبت آخرم هم در مورد این کتاب این است که فکر می کنم این کتاب، حداقل، ارزش دوبار خواندن را داشته باشد. به نظرم به جز کند خواندنش هم راهی برای مفیدتر کردنش برای خودمان نداریم. کاگه خیلی فشرده و مختصر حرف می زند(گاهی حس می کنی که انگار مجبورش کرده اند که صحبت کند! یا خودمانی تر بگویم: انگار خودش با مقاش از دهن خودش حرف بیرون کشیده). به هر حال فکر می کنم برای کسی که این موضوع را دوست دارد یا دغدغه اش است، بهترین راه یاد گرفتن از این کتاب همین است.(و این توضیحم ربطی به اینکه من آنرا ترجمه کرده ام ندارد.لطفاً این گفته را تبلیغاتی مپندارید. با تشکر:) )

و من الله توفیق.

پی نوشت: این کتاب بجز کتاب فروشی های فیزیکی!، در شهر کتاب آنلاین، جی بوک و وبسایت انتشارات کلید آموزش و چند کتاب فروشی آنلاین دیگر هم عرضه شده است.

 

۹ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۳۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

صدایی که از دل بر می آمد

دوست ندارم بعد از رفتن بزرگان در وصفشان بنویسم و نمی نویسم.

اما امروز دلم نمی خواهد چیزی نگویم.

به جای آوازها و تصنیف های بی نظیر محمدرضا شجریانِ عزیزم، دلم می خواهد احساسات دلنشینِ دوتارنواز خراسانی را در وصف استاد شجریان اینجا بگذارم که در مقابل دوربین های صدا و سیمای میلی ضبط شدند.

 

چه شب هایی که با "شب سکوت کویر" او به صبح رساندم

و چه سال هایی که با "بوی بارانِ" او به استقبال بهار رفتم.

یادش گرامی.

 

 

۲ نظر ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۱
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۲ ق.ظ

خاطره نویسی در نوجوانی، گنجی برای بزرگسالی

اواسط چهارده سالگی ام بود که تصمیم جدی! گرفتم یک دفترچه خاطرات داشته باشم. تا قبل از آن گاهی در حد یکی دو صفحه در دفترهای تمرین دروس مختلفی که در دوره راهنمایی داشتم مختصری خاطره می نوشتم. دلیلش را یادم نمی آید که چرا این تصمیم جدی در را در آن سال گرفتم اما دفتر زیبایی خریدم و شروع به نوشتن کردم.

مثل همه ی تصمیمات جدی ای که می گیریم، اوایل کار تاریخ نوشته ها به هم نزدیک بود و کم کم نوشتن ها تبدیل به گاهی نوشتن شدند و بعدها هم کم و کمتر شدند.

در کل این دفترچه شامل نوشته ها و خاطراتم از اواسط چهارده سالگی تا سال اول ورود به دانشگاه می شود.

این دفترچه را لابلای کتاب های کتابخانه ی پدرم که در انبار بسته بندی کرده بودیم گذاشتم و فراموشش کرده بودم.

از دوره دانشگاه به بعد هم یکی دو دفتر دیگر داشته ام که تا چند سال پیش گهگاه چیزهایی در آنها می نوشتم اما الان که مرور می کنم می بینم که بجز یکی دو مقطع کوتاه، واقعاً بعد از آن دفترچه ی اول، هیچ وقت منظم و پیوسته ننوشته ام(پیوسته در حد همان دفترچه!). یکی دو سالی روزانه نویسی کرده ام که درست تَرَش می شود شبانه نویسی. یعنی هر شب می نشستم و روزم را تحلیل می کردم اما این نوع نوشتن با هدف دیگری بود که کمی با نمونه هایی که گفتم تفاوت دارد.

به هر حال.

چند هفته پیش خواهرم آن دفترچه ی اول را لابلای کتابهای انبار خانه ی پدری پیدا کرده بود و بعد از چند دور مطالعه و مرور دقیق نوشته ها:) ، باخبرم کرد که پیدایش کرده.

خلاصه سرتان را درد نیاورم، این چند هفته بارها به آن دفترچه که بیست و یک سال از نوشتنش می گذرد سر زده ام.

حسی که به آن دارم حس عجیب و غریبی است. نمی دانم تجربه اش را داشته اید یا نه، وقتی با فاصله ی زمانی خیلی زیادی(به نسبتِ عمر ما انسانها) نوشته ای را که مدتها فراموشش کرده بودید دوباره بخوانید. در کنار عجیب و غریب بودنش حس بسیار خوبی است به نظرم.

 

فکر کردم ای کاش در همان سالها خیلی بیشتر و منظم تر می نوشتم اما به هر حال همین هم مثل گنج با ارزشی است برایم.

چرا گنج؟!

احتمالاً خودتان هم می دانید که نوشتن شفابخش است و فایده های زیادی برایش ذکر می شوند. نوعی برون ریزی ذهنی است، گاهی باعث شفاف تر شدن افکار می شود و الی آخر.

اما فکر می کنم در کنار همه خاصیت های نوشتن در دوره نوجوانی، خاصیت دیگری که می تواند بسیار با ارزش باشد- بخصوص برای کسانی که روی شناخت بهتر خودشان کار می کنند- برای دوران بزرگسالی است.

اینکه بدانی برخی از رفتارها و الگوهای رفتاری ات در آن دوره چگونه بوده اند، چه احساساتی را تجربه می کردی، چگونه تحلیل می کردی، شور و شوقت سمت چه چیز هایی بوده و خیلی چیزهای دیگر، مطمئناً در شناخت بهترِ چیزی که امروز هستی می تواند بسیار کمک کننده باشد.

 

کاش یه سالن پر از نوجوان در اختیارم می گذاشتند تا قانع و ترغیبشان می کردم که حداقل دو سه سال از نوجوانی شان را برای خودشان ثبت کنند :)

حتی اگر مثل من تنبل و سهل انگار هم باشند باز هم صندوقچه ی کوچکی برایشان باقی خواهد ماند.

۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۱۲ ق.ظ

این روزها

راستش رو بخواین توی روزها و هفته های اخیر چندین بار خواستم نوشته های این روزهامو منتشر کنم ولی نمی دونم چرا یه حسی بهم میگفت نه نکن!

داشتم فکر می کردم که این  حسه چرا میگه نکن. دلایل مختلفی آورد و منم قانع شدم :)

از طرفی مدتیه که وبلاگ رو آپدیت نکردم و یه حس دیگه اومده وسط که میگه به دلایل اون یکی توجه نکن و برو منتشر کن.

به هر حال چون این روزها حوصله اقناع کردن ندارم گفتم یک مصالحه ای بینشون برقرار کنم و از هر کدوم از نوشته ها چند خطی نقل کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب (همانا از کم فروغ ترین روش های مذاکره و اقناع "مصالحه" است).

*

کاسبان وحشت :

عده ای (از دلالان گرفته تا برخی کسب و کارها که نگاه فرصت طلبانه و منفعت طلبانه در افق کوتاه مدت دارند) شروع به احتکار و جمع کردنِ یکسری اقلام و مایحتاج ضروری مردم کرده اند. بگذریم از اینکه برخی از این اقلام اصلاً ضروری هم نیستند و پارس کن های همین دار و دسته دارن توی رسانه های مجازیشون به شدت پارس می کنند و توهم ضروری بودنشون رو برای مردم تبلیغ می کنن.

داستان این عده رو همه میدونیم. زالو صفت هایی که منتظر چنین فرصت هایی هستن تا خون همه رو بمکند. بنابراین بیشتر از این در موردشون توضیح نمیدم.

اما عده ی دیگری هستند(که تعدادشون خیلی بیشتر از قبلی هاست) که در نگاه اول اصلاً شبیه اونها به نظر نمیان. اتفاقاً ژست اطلاع رسانی و آگاهی بخشی و آموزش و مسئولیت اجتماعی هم میگیرن، ولی اگر کمی بیشتر فکر کنیم از زالو صفتان قبلی خیلی بدترن.

کسانی که به اسم آگاهی دادن و اطلاع رسانی، هر چرندی که به ذهنشون میرسه یا از جایی برداشتن رو به اطلاع عموم میرسونن!

شایعه سازی میکنن، در نقش پارس کن، تولید محتوای هدفمند میکنن، هر چرت و پرتی رو از هر جا که شنیدن بدون اینکه کوچکترین مسئولیتی بابت بررسی کردنش قبول کنن به خورد مردم میدن(تازه این دسته از خوب های اینها هستن)، اخبار متناقض پخش میکنن، خودشون یه چرتی رو به هم می بافن و پخش میکنن و بعد از یه مدت خودشون تکذیبش میکنن(خودشون میدونن نرخ دیده شدن خبر و تکذیبیه چقدر فرق داره!)، برای یک کلیکِ بیشتر حاضرن هر کاری بکنن(هر کاری) و خیلی کارهای دیگه. البته این وسط مردم ناآگاه و کم سواد و آموزش ندیده هم در نقش هیزم برای همین ها ظاهر میشن و آتیششون رو شعله ورتر می کنن که همه رو با هم بسوزونن.

اگر هدف اصلی دسته اول از زالوصفتان، کسب سود های سرشار از خون مردمه، هدف دسته ی دوم فراتر از سود خشک و خالیه. حتی ممکنه پزشکی باشه که فرصت رو مهیا دیده تا معروف بشه(با تولید چند تا ویدیو و نشخوار کردن توصیه های تائید نشده و بیخودی که  مراکز معتبر ویروس شناسی و WHO هیچ کدوم رو تائید نکردن). یا پزشک دیگه ایه که انقدر بهش گفتن دکتر علفی که عقده ای شده و داره عقده هاشو استفراغ میکنه روی جامعه. بقیه رو هم با کمی گشتن می تونین مشاهده بفرمائین.

 

به نظر میرسه که کووید 19 تقریباً برای همه جامعه علمی و پزشکی دنیا ناشناخته ست. در واقع بجز نتایجی که از بعضی رفتارهای این ویروس مشاهده شده، تقریباً هیچ اطلاعات اساسی ای هنوز به دست نیاوردن. دارن روش کار میکنن و به احتمال قریب به یقین به زودی جوانب مختلف فعالیت این ویروس رو استخراج میکنن و راهکارهای مقابله ای هم به تَبَع اون خواهند اومد. بنابراین همه باید بدونیم که بجز یکسری توصیه های بهداشتی ساده(ساده در فهم و دشوار در عمل!) تا این لحظه هیچ چیز دیگه ای نداریم، پس چرا چنان تشنه ی اطلاعات جدید هستیم که ناخواسته آتش بیار معرکه ی زالو ها و پارس کن ها می شیم؟

هر اطلاعات تازه و معتبری که به دست بیاد مطمئن باشین که همه ی رسانه های شناخته شده اعلامش میکنن و برای اینکه به گوشتون برسه زحمت زیادی نخواهید داشت.

شاید راه حلی که فعلاً در کنار رعایت توصیه های بهداشتی میتونه کمک کننده باشه، تقویت سیستم ایمنی بدنه. تقویت سیستم ایمنی هم یه شبه و با مصرف مولتی ویتامین ها و این چیزهایی که پارس کن ها میگن اتفاق نمی افته. سبک زندگی( سبک خورد و خوراک هم جزو سبک زندگیه!) شاید از مهمترین عوامل تحت کنترل ماست برای این قضیه(تحت کنترل رو از اون جهت میگم که عواملی مثل ژنتیک هم از عوامل مهم هستن که فعلاً تحت کنترل ما نیستن). پس اگه از همین امروز سبک زندگی سالمی رو شروع کنین شاید بتونه به تقویت سیستم ایمنی کمک کنه ظرف هفته ها و ماه های پیش رو.

*

ترس و نگرانی ای که مردم از کرونای جدید دارن برام قابل فهمه و باهاش بیگانه نیستم.

ترس از مرگ، چیزیه که از بدو تولدمون در وجود همه ما رخنه کرده و طبیعتاً نباید برای ما غریبه باشه. شاید یکی از چالش های مهم در طول زندگی هر انسانی پیدا کردن شیوه ی مواجهه با این ترسه. شیوه های مختلفی هم برای مواجهه وجود دارن(شاید به تعداد انسانها). از مواجهه های روان پریشانه گرفته تا مواجهه های نرم و همزیستانه. عده ای به انکار و فلج شدن میرسن و عده ای هم از ترس از مرگ عبور میکنن.

شاید کسانی که مرگ رو از نزدیک حس کردن یا مرگ نزدیکانشون رو لمس کردن(در صورتی که اهل تفکر و تعمق بوده باشند!)، این روزها براشون راحت تر میگذره.

مرگ آگاهی در آدم های مختلف دارای سطوح مختلفیه. بعید میدونم به صورت صفر و صد در بین انسانها باشه.یعنی فکر نمی کنم کسی باشه که مطلقاً به مرگ فکر نکنه و کسی هم باشه که همیشه در خودآگاهش مشغول فکر کردن به مرگه. اما شاید بشه گفت که اگر مثل اعلام وضعیت اضطراری که سطوح مختلفی داره فرضش کنیم، این روزها هر کی در هر سطحی از مرگ آگاهی که قرار داشته، احتمالاً با کمک کورونا کمی سطحش بهبود پیدا کرده.

اینا مقدمه ی مختصر!

اما وقتی در مورد کورونا گفته میشه که درصد مرگ و میرش حدود 3 یا 4 درصده، و از طرفی مغز ما واقعیت های آماری رو به خوبی درک نمیکنه، به نظرم دور از ذهن نیست که همه از خودشون بپرسن که خب ممکنه من جزو اون سه یا چهار درصد قرار بگیرم. پرسیدن این سوال همان و پیامد های احتمالی بعدی همان.

توی آزمایش یه دارو، اون دارو رو با دوتا برچسب مختلف به گروه آزمایش ارائه دادن. روی یکی از برچسب ها نوشته شده بود که در 99 درصدِ تست های بالینی، عارضه ای ایجاد نکرده و روی اون یکی برچسب نوشته بودن که در یک درصدِ موارد بالینی ایجاد مسمویت مشاهده شده. احتمالاً خودتون حدس میزنید که نتایج چقدر با هم فرق داشته اند.

نمیدونم این روانشناسای شناختی چرا توی مواقعی که بهشون نیاز هست پیداشون نمیشه!. فقط توی کتابها باید نتیجه تحقیقاتشونو ببینیم؟

 

امیدوارم به این فکر نکنین که بخاطر ترسوندن مردم و وادار کردنشون به رعایت توصیه های بهداشتی اینطوری گفتن! چون اینطوری نیست و راه های مختلفی برای تاثیرگذاشتن و وادار به عمل کردن مردم وجود داره. از طرفی اگر اینطور بود که سازمان بهداشت جهانی هی تاکید نمیکرد که ترس از کورونا از خود کورونا بدتره!

*

اومدن این ویروس انگار توفیقی اجباری شده که اکثر ما، چه تفکر سیستمی رو بشناسیم و چه نشناسیم، وادار بشیم برخی از جوانب سیستم ها رو درک کنیم (هر چند که احتمالاً به زودی فراموشش می کنیم!).

از المان های مهم سیستمی فکر کردن، فهم افق زمانی و فهم چرخه ی پیامد هاست(در کنار بقیه المان ها).

اینکه هر رفتار و عملکرد ما روی چه چیزهایی میتونه تاثیر بگذاره و در چه افق زمانی ای. دیدن پیامد های مرتبه ی دوم و سوم و چهارم و به تناسب هر فرد مرتبه ی nام. که ممکنه مرتبه ی nام ، تاثیر اون پیامد به خودمون رسیده باشه. فرض کنید که من یه رفتار پر ریسک داخل ساختمون انجام میدم(مثلاً یکی از توصیه های مهم بهداشتیِ این روزها رو رعایت نمیکنم). کافیه یه کم ترس از کورونا و یه کم خودخواهی و حب ذات توی وجودم به سطح بیاد(که به نظرم در مورد اکثر آدمها در این روزها و خیلی روزهای دیگه صادقه) تا وارد فکر کردن سیستمی بشم!. و خب به راحتی محاسبه می کنم که ممکنه جناب کورونا به خودم برسه و به هلاکتم کمک کنه.(توجه کنید که گفتم سیستم، نگفتم اکو سیستم. چون ممکنه بعضی ها به فکر حذف بعضی های دیگه بیفتن! مثل به آتش کشیدنِ درمانگاه بیماران کورونا)

به نظرم بازی هایی که برای آموزش تفکر سیستمی پیشنهاد میشه(مثل بازی صندلی ها و غیره) پیش وضعیت واقعیِ این روزها مثل بازی می مونه.

پس فرصت رو غنیمت بشمریم و اگه یه روزی دلمون میخواسته که تفکر سیستمی رو بهتر یاد بگیریم، به نظرم الان وقتشه.

از تصمیم ها و رفتار های خودمون شروع کنیم و بعدش میتونیم از نمونه های دیگران و مسئولان هم کمک بگیریم. مثلاً اختصاص سهمیه ی بنزین نوروزی!

*

یه روز خودمو جای یه ویروس کورونا گذاشتم. و سعی کردم از زاویه نگاه اون به اتفاقاتی که داره می افته نگاه کنم.

از روزی که شرایط فراهم شد تا بتونم بیشتر تکثیر بشم و کم کم رشد کنم.

تجربه ی ذهنی جالبی بود.به نظرم به یه بار امتحان کردنش میارزه.

فقط توی این تجربه ذهنی تون فراموش نکنین که کورونا هم مثل ما انسانها، حق زندگی داره. اونها هم ارگانیسم هایی هستن که در پی بقای خودشون هستن همونطور که ما هستیم. البته بدون وحشی بازی هایِ افراطیِ گونه ی ما و صدماتی که به طبیعت و زمین زدیم.

شاید در دنیای اونها، 24 روز زندگی، مثل صد سال زندگی در دنیای ما باشه. شاید از نگاه طبیعت، 24 روز زندگیِ یک کووید 19 مفید تر از صد سال زندگیِ یک اشرف مخلوقات باشه. نمیدونیم.

*

این قسمت از نوشته ممکنه برای برخی از دوستان خوشایند نباشه. شاید بعداً حذفش کردم.

راستش رو بخواین اومدن کورونا رو فقط از زوایای ترسناک و انسان دوستانه و برخی از زوایای دیگه که همه میدونیم نمی بینم. با کمی احساس گناه باید بگم اومدنش و شرایطی که درست کرده رو جالب هم میدونم(به جای جالب می تونستم از صفات گویا تری هم استفاده کنم که نکردم).

اینکه یه کوچولوی نا دیدنی برای ما، چطور اشرف مخلوقات رو با اینهمه غرور و خود برتر بینی به چالش کشیده. چطور همه ی دستاوردهایی که انقدر بهشون مینازه رو مختل کرده(بدون اینکه چنین قصدی داشته باشه).

اینکه چقدر فرصت شناخت خودمون(از خود پستِ مون تا خود والامون) و دیگران و ساختارها و خیلی چیزهای دیگه رو بهمون داده(بدون اینکه بخواد).

و برخی چیزهای دیگه!

*

داشتم فکر می کردم که وضعیت ما و کورونا تا حدی شبیه وضعیت ما و زندگیه. همونطور که شاید عاقلانه ترین کار در زندگی این باشه که بفهمیم چه کارهایی رو انجام ندیم به جای اینکه هی دنبال این باشیم که چه کارهایی رو انجام بدیم، شاااید در مورد کورونا هم بهتر باشه دنبال این باشیم که بفهمیم چه کارهایی رو نباید انجام بدیم. در واقع ببینیم کدوم کارها ممنوعه هستن و ریسک گسترش و ابتلا رو بالا می برن و اون کارها رو نکنیم.

*

توفیق اجباری بعدی و فرصتی که کورونا با خودش برامون آورده، شکستن چرخه ی عادت های ذهنی و افتادن بعضی از پرده هاییه که جلو چشم و آگاهی مونو گرفته بودن. مثل هنر لذت بردن از زندگی. یا زندگی کردن با تمام وجود و هنر های کمیابی مثل اینها.

چون چیزهایی که میخوام بگم قرابت و نزدیکی زیادی با چیزی داره که قبلاً در اینجا( هنر لذت بردن از زندگی) گفتم، دیگه با تکرارش خسته تون نمیکنم.

*

این بود بعضی از تفکرات این روزهای کورونایی! اگه خوشتون اومده، تعارف نکنین و بهم بگین که بقیه مطالبی که این روزها نوشتم رو منتشر کنم ;)

 

 

۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۲
سامان عزیزی

فارغ از کسانی که سیستم های پیچیده را می فهمند و تا حد زیادی این مهارت و بینش را به دست آورده اند که با این مدل، دنیا را ببینند، به نظرم افراد معمولی ای مثل من هم که تنها جرعه ی کوچکی از این مدل را چشیده اند می توانند حدس بزنند که چیزی که ما آنرا جامعه می نامیم هم نوعی سیستم پیچیده به حساب می آید.

به نظر می رسد که چه با نگاه ساختاری و معیارهای آن(از جمله: تعداد المان های بسیار زیاد و تعامل گسترده اجزا با یکدیگر) و چه با نگاه رفتاری و شاخصه های آن( از جمله: ابهام علی، قابلیت خودسازماندهی، تعادل پویا، توانایی رشد و تکامل در مجاورت سایر سیستم ها، پدیدار شدن ویژگی های جدید(یا ویژگی های سطح بالا) و نظم خود جوش(البته نظمِ وابسته به ناظر))، که هر کدام به نوعی در پی تعریف سیستم های پیچیده هستند، بتوانیم مفهومی به نام "جامعه" را در زمره ی سیستم های پیچیده به شمار بیاوریم.(منبع)

 

در بحثِ "پدیدار شدنِ ویژگی های جدید یا سطح بالا" در سیستم های پیچیده، مثال معروفی وجود دارد که شاید بد نباشد آنرا دوباره مرور کنیم:

"فرض کنید دمای اتاقی که الان در آن هستید 21 درجه ی سانتی گراد است(منظور دمای محبوس در اتاق است). حالا کسی از ما می پرسد که این دما چگونه به وجود آمده است؟ و چه می شود که این دما افزایش یا کاهش پیدا می کند؟

احتمالاً جواب ما این است که این دما حاصل حرکت مولکول های هواست و به نوعی به انرژی جنبشی مولکول ها ربط دارد.

فرض کنید که او سوال دیگری هم می پرسد: اگر یک عدد از این مولکول ها را انتخاب و بررسی کنیم، دمای آن مولکول چند درجه سانتی گراد است؟

پاسخ را می دانیم: آن مولکول دما ندارد. اصلاً دما برای یک مولکول تعریف نمی شود. دما برای مجموعه ای از مولکول ها(در تعداد بسیار زیاد)، قابل تعریف است.

او باز می پرسد که هر یک از این مولکول ها چه سهمی در دمای 21 درجه دارند؟

جواب: هیچ سهمی ندارند. در حدی که اگر دیواری در میانه ی اتاق بکشیم و نیمی از مولکول ها پشت دیوار بمانند، باز هم دمای هوا 21 درجه خواهد بود.

می پرسد: حالا که مولکول ها هیچ نقشی ندارند، اگر تمام مولکول ها را از اتاق خارج کنیم، باز هم دمای اتاق 21 درجه است؟

پاسخ می دهیم که: نه. اگر مولکول ها نباشند شرایط فرق می کند. چون این دما، به نوعی از انرژی جنبشی مولکول ها نشئت می گیرد."

(این مثال را از کتاب مقدمه ای بر سیستم های پیچیده ی محمدرضا شعبانعلی نقل کردم.)

 

پس در این سیستمی که در مثال توضیح داده شد، دما، یکی از ویژگی های سطح بالاست که در این سیستم پدیدار شده است.در واقع دما در این سیستم، به عنوان یک ویژگی جدید که قابل مشاهده، قابل تعریف، قابل اندازه گیری و قابل بررسی است، ظهور کرده است. (بعداً به این مثال بر می گردیم).

 

"سرمایه اجتماعی"، مفهوم (یا دقیق تر: ویژگی) ای است که اندیشمندان مختلفی به آن پرداخته اند(با وجود نوظهور بودنش). و مانند بسیاری از مفاهیم نوظهور، تعریفی که همه یا اکثریت اندیشمندان روی آن توافق داشته باشند برایش ارائه نشده است. همچنین بسته به تعاریف، سرمایه اجتماعی را به روش های مختلفی اندازه گیری می کنند. من قصد ندارم که به تعاریف مختلف آن ورود کنم(یا حداقل، آنهایی که تا کنون خوانده ام)، چون نه سواد قابل اتکایی در این زمینه دارم و نه در اینجا و برای بحث ما مورد نیاز است.

ولی می خواهم به زیربنایی که سرمایه اجتماعی و همه ی تعاریف آن،ناگزیرند به نوعی روی آن سوار می شوند بپردازم. یعنی "سطح اعتماد اجتماعی".

فکر می کنم "میزان اعتماد اجتماعی" و کم و زیاد شدنش، تا حد زیادی قابل مشاهده، قابل تعریف، قابل اندازه گیری و بررسی است.

بدیهی است که "اعتماد اجتماعی" با "اعتماد بین فردی"(مثل میزان اعتماد بین من و شما یا بین شما با همکارتان)، در کنار همه ی شباهت هایی دارد، متفاوت است(که طبیعتاً قسمتی از این تفاوت ها به بحث تعریف وضعیت خرد و وضعیت کلان در بحث اعتماد اجتماعی باز می گردد). همچنین این مفهوم با "اعتماد متقابلِ دولت-ملت" هم متفاوت است(اعتمادی که متاسفانه در حال حاضر و در وضعیت کنونی، وضعیت تاسف برانگیزی دارد و با هر اتفاقی در سطح جامعه و سیاست کشور وضعیت آن بهتر یا بدتر می شود و باز هم متاسفانه، تصمیم گیران به جای استفاده بهینه از این اتفاقات و فرصت ها، آنها را به تهدید و نقطه ی بدتری از وضعیت این شاخص هدایت می کنند!). هر چند که هر دوِ این اعتماد ها در "سطح اعتماد اجتماعی" اثر می گذارند و اثر می پذیرند.

احتمالاً به طور کامل نتوانیم تشابه نظیر به نظیر بینِ وضعیتِ فرد فردِ جامعه و تک تکِ مولکول های گاز، همچنین بین میزان اعتماد اجتماعی و دما، برقرار کنیم، به هر حال جنس مولکول ها با جنس انسانها(که خود سیستمی پیچیده به حساب می آیند) تا حدی! متفاوت است.

اما به نظر میرسد که بتوان "اعتماد اجتماعی" را به عنوانِ یک ویژگیِ پدیدار شونده ی سطح بالا در سیستم پیچیده ی جامعه به حساب آورد.

 

بیائید فرض کنیم واحد اندازه گیری سطح اعتماد اجتماعی واحدی فرضی است که نام آنرا "ساج" می گذاریم. و فرض کنیم که در لحظه ای خاص این شاخص را اندازه گیری کرده ایم و مقدار آن روی 21 ساج قرار دارد.

حالا می توانیم سوالاتی که در مورد دمای 21 درجه ای اتاق مطرح بود را در مورد ساجی که روی 21 قرار دارد هم بپرسیم.

 

 این ساج چگونه به وجود آمده است؟ و چه می شود که این ساج افزایش یا کاهش پیدا می کند؟

21 ساج حاصل پویایی و تحرک و نعامل انسان ها و اجزای مختلف جامعه است.

 

اگر یک عدد از این انسان ها را انتخاب و بررسی کنیم، سطح اعتماد اجتماعی آن انسان چند ساج است؟

اگر یکی از این انسانها یا یکی از اجزای کوچک این جامعه را برداریم و جدا کنیم نمی توانیم سطح اعتماد اجتماعیش را اندازه گیری یا تعریف کنیم چون این شاخص ویژگی است که در سطح و وضعیت کلان ظهور می کند و اصولاً سطح اعتماد اجتماعی برای مجموعه و تعداد بسیار زیادی از انسانها قابل تعریف است.

 

هر یک از این انسان ها چه سهمی در 21 ساجِ سطح اعتماد اجتماعی دارند؟

هیچ سهمی ندارند. در حدی که اگر بخشی از این انسان ها را از جامعه جدا کنیم، سطح اعتماد اجتماعی همچنان 21 ساج است.

 

حالا که انسان ها هیچ نقشی ندارند، اگر تمام انسان ها را از جامعه حذف کنیم، باز هم سطح اعتماد اجتماعی 21 ساج است؟

نه. اگر انسان ها نباشند شرایط فرق می کند. چون سطح اعتماد اجتماعی، به نوعی از پویایی و تعامل انسان ها نشئت می گیرد.

 

ممکن است کسی بگوید خب حالا منظورت از این مقدمه چینیها چیست؟

نکته ی بسیار تامل برانگیزی در یکی از تعاریف ویژگی های پدیدار شونده در سیستم های پیچیده می گوید:

"پدیده هایی که در سیستم های پیچیده ظهور می کنند، بر پایه پدیده های سطح پائین ترِ موجود در میان اجزاء همان سیستم شکل می گیرند و در سطحی بالاتر(در قالب یک سازماندهی و هویت جدید) مشاهده و درک می شوند. اما همین پدیده های ظهور کرده، خود مجدداً بر پدیده های سطح پائین تر اثر می گذارند و به نوعی آنها را محدود، کنترل یا مدیریت می کنند."(اوکانور و کورادینی)

ربط دادنش با خودتان.

 

اما شاید بد نباشد اگر نگاهی هم به این مطالب بیندازید که تا حدی به شفاف شدن این مطلب و منظوری که از نوشتن آن داشتم کمک می کنند:

1-رفتار ما و تاثیر آن روی سطح اعتماد اجتماعی

2-بی اعتمادی، مالیاتی پنهان و سنگین برای جامعه

 

پی نوشت: طبیعتاً حرف های پراکنده ای که در این مطلب زدم(منظورم آنهایی است که از طرف خودم گفتم) غیر علمی و غیر مستدل هستند و نیازمند بررسی دقیق با متد علمی هستند. حتی نمی توانم با اطمینان میزان انطباق سطح اعتماد اجتماعی را به عنوان یک ویژگی پدیدار شونده، با مدل پیچیدگی و سیستم های پیچیده ارزیابی کنم. بنابراین تمامی این مطلب را می توانید تلاش و تمرینی ابتدایی برای پاسخ دادن به سوالی که نویسنده ی کتاب "مقدمه ای بر سیستم های پیچیده" در پاورقی صفحه 115 از ویرایش چهل و یکم کتاب مطرح می کند، در نظر بگیرید.

پی نوشت همینطوری;) : برخلاف روال غالب انتشار مطالب این وبلاگ که پس از نوشته شدن بلافاصله منتشرشان می کنم، این مطلب را حدود سه ماه پیش نوشته بودم و امروز صرفاً یک پاراگراف به آن اضافه کردم و دگمه انتشار را زدم.

 

۰ نظر ۲۴ دی ۹۸ ، ۱۱:۱۵
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۴ ب.ظ

خلاصه کتاب "چرا ملت ها شکست می خورند؟"

- تفاوت ها در کجاست؟ چرا برخی کشورها و ملت ها در چنان وضعیت اسفناکی هستند که هیچ امیدی به بهبود اوضاع و شرایط شان نیست و روز به روز در جهالت و فقر بیشتری فرو می روند ولی برخی کشورها و ملت های دیگر کاملاً برعکس مسیر آنها در حرکتند؟

 

- چه عواملی روی این تفاوت فاحش تاثیرگذار هستند؟

 

- تاریخ جهان در مورد فقر و غنا ی ملت ها چه چیزی برای گفتن به ما دارد؟

 

- نقش حکومت ها و ملت ها چگونه بر این روند تاثیر می گذارد؟

 

- برای ما که در ایران زندگی می کنیم و با توجه به وضعیت و شرایطی که داریم، چه چیزهایی از تجربه ی سایر ملت ها می تواند مفید باشد؟

 

- آیا تحلیل وضعیتِ فقر یا غنای ملت های مختلف می تواند در گرفتن تصمیمات بهتر برای ما کمک کننده باشد؟

 

- در بین نظریه های مختلف و تجارب مختلف کشورها، کدامیک می تواند راهگشای ما باشد؟

 

از وقتی که یادم می آید در خانه ما و فک و فامیل و دوستان ما این بحث ها و سوال ها و سوالات مشابه دیگری ، وجود داشته است. شاید به خاطر کُرد بودن و در اقلیت بودن، شاید به خاطر شرایط و وضعیتِ آن روزها و سالها و شاید به دلایل مختلف دیگر.

معمولاً هر کس طرفدار یک نظریه ی خاص بود و با تعصب زیادی از آن دفاع می کرد و تنها راه رستگاری را هم در آن می دید. بقیه در اشتباه بودند و باید هدایت می شدند.

برخی از این طرفداران، اهل مطالعه بودند و سوادی نسبی در مورد چیزهایی که می گفتند داشتند و برخی دیگر تحت تاثیر دیگرانی بودند که راهنمایی شان می کردند. این برخیِ دوم، غالباً به صورت طوطی وار حرف هایی را که شنیده بودند تکرار می کردند و اگر بحث ها به سمت تحلیل و استدلال می رفت دچار اضطراب می شدند و چاره ای نداشتند جز اینکه به حملات شخصی رو بیاورند یا با حذف کردن و نادیده گرفتن موضوعات مختلفی که مطرح شده بود دوباره روی همان موضوعی که به خوردشان داده بودند برگردند و هی تکرار و تکرار کنند. گاهی شبیه کسی می شدند که آگاهانه بر روی نوک انگشت اشاره متمرکز می ماند و نمی خواهد به سمتی که انگشت، اشاره می کند نگاه کند.

پدرم، معمولاً صبر و حوصله ی زیادی برای شنیدن به خرج می داد. خودش هم اهل مطالعه بود و هم اهل عمل. هزینه های مختلفی برای اهداف و مسیری که می خواست داده بود و البته بسیاری از این هزینه ها هم به او تحمیل شده بودند. افراد دیگری هم در این جمع ها بودند که مثل پدرم بودند. و من بیشتر پای صحبت آنها می نشستم.

از آن روزها و آن حرفها چیزهای زیادی یاد گرفتم. هم چیزهای مفید و هم چیزهای غیر مفید و به درد نخور.

گاهی هم حوصله ام از همه شان سر می رفت. بعضی ها رفیق رفیق کنان(چیزی شبیه قد قد یا هر آوای دیگری از حیوانات که برای شناساییِ هم به کار می برند) دنبال هم راه می افتادند و خوراکشان ادبیات شوروی بود(البته اگر کتابی از صد صفحه بیشتر می شد جزو مطالعاتشان قرار نمی گرفت) و به نظرشان راه رستگاری و سعادت در دنیا، فقط کمونیسم بود. ژست های کارگر دوستانه داشتند و گاهی چنان با هیجان زدگی صحبت می کردند که می گفتی "الانه که جونشون برای آرمان شون در بره". بعضی دیگر هم چنان شیفته ی سوسیال دموکرات ها بودند که تنها آرزویشان این بود که روزی خودشان را در بهشت موعودشان که کمی هم سردسیر تر از منطقه ی ما بود! ببینند. برخی دیگر پیرو مکتبِ لیبرال دموکراسی بودند. اینها وقتی شوروی دوستان را می دیدند، کارد می زدی خونشان در نمی آمد. نمی دانم شاید از فرطِ اعتقادشان به لیبرالیسم بود!

برخی دیگر هم شیفته ی راه حلی بودند که دین شان می گفت. حال و روز این دسته ،زیاد احتیاج به توضیح ندارد. چون احتمالاً خودتان شناخت کافی دارید. البته اگر شناخت کافی از این دسته داشته باشید، با شناخت سایر دسته ها هم چندان فاصله ندارید.چون آنها هم بیشتر در اسم ها و ظواهر متفاوت بودند. اگر دنیا صامت بود و از دور نگاهشان می کردی، همه شبیه هم رفتار می کردند و تفاوت زیادی نمی توانستی پیدا کنی.(اگر عمر و فرصت و حوصله ای بود بعدها با شرح و بسط بیشتری این چند دسته و دسته های دیگر را توضیح خواهم داد و برداشتم از زندگی و رفتار و عملکرد و در برخی موارد آخر و عاقبتشان را خواهم نوشت)

 

خلاصه اینکه، در کودکی به اجبار(جبر محیطی) و در بزرگسالی به اختیار (از نوع حداقلی!) درگیر و پیگیر این بحث ها و سوالات بوده ام. احتمالاً می توانید حدس بزنید که چرا؟ هم بخاطر مسئولیت های فردی ام و هم بخاطر مسئولیت های اجتماعی ام. دقت بفرمائید، مسئولیت نه ماموریت!

چند سال پیش هم با دیدن کتاب "چرا ملت ها شکست می خورند؟" عجم اوغلو و رابینسون، بخاطر همین بحث ها و سوال ها کتاب را خریدم و خواندم و کنار گذاشتم.

اخیراً برای بار دوم کتاب را خواندم.

محتوای کتاب، کم و بیش، پاسخ به همان سوالاتی است که در ابتدای این مطلب نوشتم. پاسخی که علی رغمِ نقدها و ایراداتی که به آن وارد است، بسیار قابل تامل و تفکر است.

فکر می کنم راه حل عجم اغلو و رابینسون، به نسبت سیستمی تر از بسیاری از راه حل های دیگری است که من شنیده و خوانده ام.

آنها از نقش نهاد های سیاسی و در مرتبه ی بعدی نهاد های اقتصادی در شکل گیری فقر و غنای ملت ها می گویند. در واقع معتقدند که نهاد های سیاسی و اقتصادی در کنار هم یک چرخه ی بازخوردی تقویتی تشکیل می دهند. اگر این نهاد ها فراگیر باشند چرخه ای مثبت به سمت غنا شکل خواهد گرفت و اگر نهاد های غیر فراگیر و بهره کش باشند چرخه ی تقویتی منفی شکل خواهد گرفت که به سمت فقر پیش خواهد رفت.

در واقع اگر بخواهیم با عینک سیستمی به راه حل آنها نگاه کنیم، فکر می کنم منظورشان این است که نهاد ها، نقش گره های بزرگتر را بر عهده دارند.

در این کتاب از چرخه ی اندک سالاری صحبت می کنند. از مسیری که کشورها و ملت های مختلف طی کرده اند. نقش نهاد ها در این مسیر ها بررسی می شود.نظریه های دیگر به نقد کشیده می شوند و الی آخر.

به نظرم یکی از بزرگترین مزیت های این کتاب این است که به زبانی ساده و قابل فهم و همراه با مثال ها و نمونه هایی که موشکافانه بررسی شده اند، نوشته شده است. این یعنی اینکه برای خواننده عام هم می تواند خواندنی باشد و آموزه های زیادی داشته باشد.

این کتاب و کتاب های مشابه(مثلاً کتاب سیاستِ اندرو هیوود) برای مردم نوشته شده اند ولی اکثر مردم آنها را نمی خوانند. اغلب شان حجیم هستند و زبان ساده و روانی ندارند. هر چند که فکر می کنم اگر زبان روانی هم داشتند، باز هم بیشترِ مردم نمی خواندندشان! چون اگر می خواندند دیگر مردم نبودند!

فکر می کنم مسئله ی فقر و غنا یک مسئله ی تک عاملی نیست که از یک یا دو ریشه نشئت بگیرد بلکه در این موضوع با یک سیستم پیچیده ی چندین و چند عاملی مواجهه هستیم.

مدلی که عجم اوغلو و رابینسون ارائه کرده اند مانند هر مدل دیگری، یک مدل است. و طبیعتاً نواقص و محدودیت های مدل ها را با خود یدک می کشد.اما همزمان، فواید و آموزه هایی که دانستن و درک کردنِ یک مدل خوب با خود به ارمغان می آورد را هم دارد.

 

به هر حال، دو سه ماه پیش تصمیم گرفتم که وقتی را برای خلاصه کردن کتاب عجم اوغلو کنار بگذارم.چون بعد از پیشنهاد دادن این کتاب به برخی دوستانم، متوجه شدم که این روزها، تعداد کمی حاضرند کتاب های طولانی بخوانند. آنهم صرفاً بخاطر اینکه آگاهی و توانایی تحلیل سیاسی اجتماعی شان بالاتر برود و کم کم یاد بگیرند که بهتر است چه چیزی هایی را بخواهند و مطالبه کنند یا مهمتر از آن یاد بگیرند که در عرصه مسئولیت های سیاسی اجتماعی شان، چه چیزهایی را نخواهند و دنبال نکنند و مطالبه نکنند.

 

قبل از شروع به خلاصه نویسی، و بر خلاف روال معمول خودم که گوگل کردن جزو آخرین گزینه هایی است که سراغش می روم، این بار جستجوی کوتاهی کردم و در کمال تعجب، متوجه شدم که مرکز پژوهش های مجلس شورای اسلامی، خلاصه ای از این کتاب را در سال 1392 تهیه و منتشر کرده است.(در مورد اینکه چرا تعجب کردم، گفتنی بسیار است.ولی اینکه مجلسی ها خوانده اند یا نه جزو موارد متعجب کننده برای من نبود!)

خلاصه ای شصت و هفت صفحه ای که به نظرم خلاصه ی نسبتاً خوبی است. در کنار این خلاصه، چند مورد از نقد هایی که منتقدان به کتاب وارد کرده اند را هم آورده اند که به نظر می رسد از بهترین نقد های وارد شده به محتوای کتاب و راه حلِ نویسندگان آن هستند.(نقد هایی از فوکویاما، بیل گیتس،احمد میدری،جفری ساکس و دیگران)

خدا خیرشان دهد که ما را از این خلاصه نویسی معاف کردند!

فایل خلاصه کتاب را می توانید همینجا دانلود کنید  یا از طریق این لینک به وبسایت مرکز پژوهش های مجلس بروید و از همانجا دانلود کنید.

 

خلاصه کتاب چرا ملت ها شکست می خورند
حجم: 627 کیلوبایت

 

وبسایت مرکز پژوهش های مجلس
 

 

پی نوشت: فکر می کنم در بسیاری از حوزه ها(و نه همه ی حوزه ها) اکتفا کردن به خلاصه ها، نمی تواند بینش و نگرشی عمیق ایجاد کند. بنابراین اگر این کتاب را مطالعه نکرده اید بهترین کار این است که کل کتاب را بخوانید. بعید می دانم از خواندنش پشیمان شوید.

اما به هر حال کاچی هم به از هیچی است!

 

۱ نظر ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۴
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

تفالی به نیچه (شش)

پیش نوشت: تفال های قبلی را می توانید اینجا ( 2-3-4-5 ) و فلسفه ی :) این تفال زدن ها  را اینجا ببینید.

 

درباره ی فضیلتمندان

با حواسِ سست و خفته با تندر و آتش بازیِ آسمانی سخن باید گفت.

اما زیبایی آوایی آرام دارد که تنها در بیدارترینِ روان ها راه می بَرد.

امروز سپرام آرام لرزید و خندید. این سِپَنت-خنده و لرزه یِ زیبایی ست.

امروز زیبایی ام بر شما خنده زد، بر شما اهلِ فضیلت. و صدای اش این سان به من رسید : "آنان مُزد نیز می طلبند! "

شما مزد نیز می طلبید، شما اهلِ فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابرِ زمین، و جاودانگی را در برابرِ امروزتان می طلبید؟

و امروز خشمگین اید از من که می آموزانم نه پاداش دهنده ای در کار است و نه مزد دهنده ای؟ و به راستی، این را نیز نمی آموزانم که فضیلت خود پاداشِ خویش است.

 

دردا، غمم این است که کیفر و پاداش را به دروغ در بنیادِ چیزها نهاده اند و اکنون در بنیادِ روان های شما. شما اهلِ فضیلت!

اما کلامم چون پوزه ی گُراز، بنیاد روان هایِ شما را از هم خواهد شکافت. می خواهم مرا شیارگرِتان بنامند.

رازهای نهفتِ تان همه باید آشکار شود. و چون زیر و زبر گشته و درهم شکسته، در آفتاب افتادید، دروغ تان از راستِ تان پدیدار خواهد شد.

زیرا (به ظاهر) این است راستِ شما : شما پاک تر از آنید که به پلیدیِ کلماتِ انتقام، کیفر، پاداش، مکافات آلوده شوید.

به فضیلت خود چنان عشق می ورزید که مادر به فرزند. اما که شنیده است که مادر مزدِ عشقِ خویش را بخواهد؟

فضیلتِ شما همانا عزیزترین چیزِ شماست. تشنگیِ حلقه در شماست : هر حلقه از آن رو می گردد و می کوشد که به خود باز رسد.

هر کارِ فضیلت تان ستاره ای میرنده را ماند که فروغش همچنان در سَیر است و در گشت و گذار. و هرگز کَی از سَیر باز خواهد ایستاد؟

همین سان فروغِ فضیلت تان نیز پس از به انجام رسیدنِ کار هنوز در سیر است. و اگر چه خود مرده باشد و از یاد رفته، پرتو اش باز همچنان زنده است و در گشت و گذار.

 

فضیلت شما خودِ شماست، نه چیزی بیگانه (با شما)، نه پوستی، نه پوششی : این است حقیقتی که از بنیادِ روانِ شما، شما فضیلتمندان، بر می آید!

با این همه، هستند کسانی که فضیلت، ایشان را رنج و شکنجِ زیرِ تازیانه است. و شما نعره ی آنان را بسیار شنیده اید.

و هستند کسانی دیگر که کاهل شدنِ شُرورشان را فضیلت می خوانند. و چون نفرت و رشکِ شان پای خود را (از خستگی) دراز کند، "دادگری"شان جان می گیرد و چشمِ خوابناکش را می مالد.

و هستند دیگرانی که (به غرقاب) فرو کشیده می شوند : اهریمنِ شان آنان را فرو می کشد. اما، هر چه فروتر می روند برقِ چشمان شان و شوق شان به خدای خویش فروزان تر می شود.

وَه که فریاد ایشان نیز به گوشِ شما اهلِ فضیلت رسیده است : "آن چه من نیستم، همان، همان بهرِ من خدای است و فضیلت!"

 

و هستند دیگرانی که سنگین و غِژاغِژکنان فرا می آیند، چون ارابه ای با بارِ سنگ در سراشیب. آنان از شرف و فضیلت بسیار دَم می زنند. آنان شتابگیرِشان را فضیلت می نامند!

و هستند دیگرانی چون ساعتِ روز-کوک  که کوک شان باید کرد. آنگاه به تیک-تاک می افتند و می خواهند مردم تیک-تاک کردن را فضیلت بدانند.

براستی اینان بازیچه ی من اند و هرجا چنین ساعت هایی بیابم دستِ شان می اندازم و کوکِ شان می کنم تا برایم وِرّ و ور کنند.

و دیگرانی به اندک دادگریِ خویش چنان غرّه اند که به نامِ آن بر همه چیز می تازند، چندان که جهان در بیدادشان غرقه است.

وَه که واژه ی فضیلت چه ناخوش از دهانِ شان بر می آید! و آنگاه که می گویند : "من دادگرم" پنداری می گویند: "من دادِ خویش ستانده ام!"

می خواهند با فضیلتِ شان چشمِ دشمنانِ شان را بَرکَنند و خود را بر می کشند تا دیگران را فرو افکنند.

 

و نیز هستند کسانی که در مردابِ شان نشسته اند و از میانِ نیزار می گویند: "فضیلت، همانا خاموش در مرداب نشستن است!"

(و می گویند) "ما کسی را نمی گزیم و از آنانی که بخواهند ما را بگزند، می پرهیزیم. و در هر باب رأیِ ما همان است که ما را آموزانده اند."

و باز هستند کسانی که خوش دارند چهره ای به خود بگیرند و برآنند که فضیلت نوعی چهره گرفتن است.

زانوهاشان همیشه در پیشگاه فضیلت بر زمین است و دستانِ شان در ستایشِ آن بر آسمان، اما دلشان از آن بی خبر.

و باز هستند کسانی که فضیلتی می شمارند گفتنِ این را که "داشتنِ فضیلت واجب است"، اما در تهِ دل تنها بر آنند که پاسبانان واجب اند.

ای بسا کس بلندیِ انسان را نتواند دید و این را که پستیِ او را فراچشم می بیند، فضیلت می شمارد. بدین سان، شورچشمیِ خود را فضیلت نام می دهد.

 

برخی خوش دارند بر پا و افراخته باشند و آن را فضیلت می نامند و برخی دیگر فرو افتاده، که این را نیز فضیلت می نامند.

بدین سان، کمابیش همگان برآنند که ایشان را از فضیلت بهره ای ست. و هیچ کس نیست که خود را ارزیابِ "نیک" و "بد" نداند.

اما زرتشت بهرِ آن نیامده است تا با این دروغ زنان و ابلهان همه، بگوید : "شما از فضیلت چه می دانید؟ شما از فضیلت چه می توانید دانست؟"

بل، بهرِ آن آمده است تا شما، دوستانِ من، بیزار شوید از کلام های کهن که از دروغ زنان و ابلهان آموخته اید.

تا بیزار شوید از کلماتِ "پاداش"،"مکافات"،"کیفر"،"انتقامِ عادلانه".

تا بیزار شوید از این گفته که : "کردارِ خوب کرداری ست بَری از خودخواهی"

 

هان، دوستانِ من! "خودِ" شما در کردارِ شما چنان باد که مادر در فرزند است : این باد کلامِ شما درباره ی فضیلت.

به راستی، من از شما صد کلام و دلبند ترین بازیچه هایِ فضیلت را ستانده ام و اکنون با من کودکانه پرخاش می کنید.

این کودکان در کرانه یِ دریا گرمِ بازی بودند که موجی آمد و بازیچه هاشان را ربود و ژرفنا بُرد : اکنون گریان اند.

اما همان موج بهرِشان بازیچه هایِ نو خواهد آورد و گوشماهی های رنگینِ نو پیش شان خواهد ریخت.

آنگاه آرام خواهند گرفت. و شما، دوستانِ من، نیز همچون ایشان آرامبخشِ خویش را خواهید یافت و _گوشماهی های رنگینِ نو!

چنین گفت زرتشت.

 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۹:۴۴
سامان عزیزی
يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ق.ظ

اولین کتاب نسبتاً حجیم انگلیسی ای که خواندم

شاید کمی مایه تعجب باشد که از اولین کتابی که به زبان انگلیسی خوانده ام بنویسم اما حداقل به دو دلیل تصمیم گرفتم در اینجا در موردش بنویسم:

اول اینکه حال خودم  خوب است که بالاخره یک کتاب انگلیسی را از اول تا آخرش! مطالعه کردم و گفتم شما را هم در این حال خوبم شریک کنم.

دوم اینکه فکر می کنم چند تا فایده به حالم داشته است که شاید دانستنشان برای دوستانی که انگلیسی خواندنشان در شرایط مشابه من است مفید باشد.

 

روزی که این کتاب را شروع کردم نهایتاً حدود سه یا چهار هزار کلمه انگلیسی بلد بودم. دستور زبانم افتضاح بود و ترتیب جملات انگلیسی را با جمله (I go to school every day) به خاطر می سپردم :). کمی تلفظ کار کرده بودم و وضع تلفظم بد نبود. مهارتهای چهارگانه ی زبانم، بجز خواندن(که آن هم چندان تعریفی نداشت)، در وضعیت قابل قبولی نبود و نیست.

قبل از این کتاب، برخی متن ها یا قسمتی از بعضی مقالات و تعدادی کتاب داستان(در رده سنی الف:) ) خوانده بودم. اتفاقی که موقع خواندن این متون برایم می افتاد خارج از این چند مورد نبود:

- یکی دو خط اول را می خواندم و وقتی با چندین کلمه که معنایشان را بلد نبودم مواجهه می شدم، متن را ول می کردم.

- بعد از مواجهه با اتفاقات بند قبلی، به خودم میگفتم کمی صبور باش، احتمالاً پاراگراف های بعدی به این سختی و غریبگی نیستند. پاراگراف اول یا دوم را با زور و زحمت ترجمه می کردم و معمولاً حدسم غلط بود و پاراگراف بعدی هم به همان سختی بود!.این بود که باز هم متن را ول می کردم.

- متنی را شروع می کردم و احساس می کردم که چندان سخت هم نیست و سعی می کردم جلو بروم. بعد از یکی دو صفحه و با توجه به مراجعات مکرر به فرهنگ لغت، خسته می شدم و حوصله ی ادامه دادن نداشتم. متن را ول می کردم.

- داستانهای رده سنی الف را می خواندم و جلو می رفتم و کمتر سراغ فرهنگ لغت می رفتم، اما بارها با خودم می گفتم چه فایده! هدف تو که خواندن این خزعبلات نیست.برو سراغ کتابها و حوزه هایی که همیشه می خواستی بخونی!.گاهی با هر بدبختی ای بود ادامه میدادم و گاهی متن را ول می کردم.

- حالت های دیگری هم بود ولی معمولاً به همان "متن را ول می کردم" ختم می شدند.

 

چند ماه پیش، کتاب Sapiens هراری را شروع کردم و مدت زیادی از تمام کردنش نگذشته است. در روزها و هفته های اول ،تقریباً همه ی حالتهای بالا را با هم تجربه می کردم :) ولی تنها تفاوت این بود که با خودم می گفتم یا تمامش می کنی یا برای همیشه زبان خواندن را کنار می گذاری. مسخره تو که نیستیم بابا جان! شبیه این معتادهای بی اراده شده ای که هی ترک می کنن و هی می کشن، آخرشم نمی فهمن پاکن یا معتاد.

به هر حال هر طوری که بود ادامه دادم.فکر می کنم یکی از مواردی که در ادامه دادن خیلی کمک کننده بود، علاقه ام به کتاب سَپیِنس هراری و بحث های مطرح شده در آن بود. وسط های کتاب بودم که یک ویدیوی تد هم این تجربه ی منو تائید کرد برام.یعنی باید راهی پیدا کنیم که از پروسه ی یادگیری زبان لذت ببریم.مثلاً کتابی که خیلی دوست داریم بخونیم یا فیلم و سریالی که علاقه زیادی داریم.

احساس می کنم بعد از تمام کردن این کتاب این اتفاقات خوب برایم افتاده:

- ترسم از متون انگلیسی ریخته. الان دیگه بخاطر ترس یا بی حوصلگی نیست که متنی رو ول می کنم و فقط اولویت هام هستن که تصمیم می گیرن.

- کمی از کمال طلبی بیمارگونه م در حوزه مهارت زبان انگلیسی فاصله گرفتم و همین باعث شده که راهم برای ادامه هموارتر بشه.

- اعتماد به نفسم برای رفتن سراغِ کتاب هایی که قبلاً ترجمه ی فارسی اونها رو نخوندم بیشتر شده.

- هرجا صحبت از زبان انگلیسی میشه میتونم با بادی در غبغب بگم که انسان خردمندِ پانصد و هفتاد صفحه ای تونو به انگلیسی خوندم :)

- فهمیدم که نیک گرگین، چه ترجمه ی خوبی از این کتاب انجام داده و چقدر سختی کشیده!

- لغات زیادی به دایره واژگانم در انگلیسی اضافه شدن که چرخه ی مثبت یادگیری رو برام بهتر می چرخونن.

- لغات جدید رو توی متن یاد گرفتم که از یادگیری جزیره ای لغات موثرتر و ماندگار تره.

- موارد دیگه ای هم هستن که بعداً اگر خواستین براتون میگم:)

 

تمام کردن این کتاب چند ماهی طول کشید به خاطر مشغله های دیگرم، اما در مجموع پنجاه و نه روز مشغول خواندنش بوده ام. در روز به طور میانگین یک الی یک ساعت و نیم. بخش اول را همراه با فایل صوتی جلو می بردم ولی بعد از بخش اول، بیخیالِ فایل صوتی شدم چون تمرکزم رو از فهمیدن متن می گرفت و می برد روی تلفظ واژگان(آخه من دو تا کار رو با هم نمی تونم هندل کنم!). البته سرعتِ خوانش متن هم در ول کردنش بی تاثیر نبود(با اینکه روی دور کند گوش میدادم و صدای گوینده شبیه غول های ته غارها به گوشم می رسید!).

میانگین سرعت مطالعه ام در نیمه اول کتاب بسیار پائین تر از نیمه دوم بود(بخصوص در چند بخشِ اول، آنقدر کند بود که فکر می کردم یک سال طول می کشد تا کتاب را تمام کنم).

در صفحات اولیه، وسواس عجیبی برای فهمیدن و ترجمه کردن کلمه به کلمه ی متن داشتم و اگر واژه ای را از قلم می انداختم فکر می کردم اتفاق بسیار بدی افتاده است!. اما با اصرار دوستان:) کمی از گیر دادن به کلمات فاصله گرفتم و اگر یک پاراگراف را به خوبی می فهمیدم دیگر سراغ همه ی کلمات نمی رفتم.

 

در پایان امیدوارم به حول و قوه ی الهی، مسیر یادگیری زبانم رو که صرفاً به دلیلِ احساس نیاز برای خواندنِ کتابهای مورد علاقه ام آغاز کرده ام ادامه دهم :)

 

پی نوشت: ممکن است دوست داشته باشید سری هم به وبسایت آموزشی تسلط دائمی(آموزش زبان انگلیسی به روش fluent-forever ) که در مسیر یادگیری زبان انگلیسی به من کمک کرده و می کند بزنید.

 

۵ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۳
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۲ ب.ظ

هنر باد کردن متن در کنار هنر ظریف بی خیالی!

به تازگی مطالعه کتاب "هنر ظریف بی خیالی" نوشته ی مارک منسون را تمام کرده ام.

این کتاب از کانال های مختلفی بهم معرفی شده بود و منتظر خواندن یک کتاب در سطح استاندارد(و بالاتر) بودم اما راستش را بخواهید محتوای کتاب اصلاً با انتظارات من همخوانی نداشت.

این مسئله را کاملاً می پذیرم که ممکن است مشکل، از انتظارات من باشد.

فکر می کنم کلِ محتوای کتاب را می شود در این اصلِ مهم (و البته پیش پا افتاده) خلاصه کرد که : به چیزهای مهم و دارای اولویت بالاتر در زندگی مان اهمیت بدهیم و به مسائل کمتر با اهمیت، و دارای اولویت پائین تر در زندگی مان، اهمیت ندهیم یا کمتر اهمیت بدهیم.

این اصل و مفهوم را می توان در درازای تاریخ مکتوب بشر و از زبان افراد و نویسندگان مختلفی ردیابی کرد. این حرفم به این معنا نیست که بخواهم از اهمیت این اصل بکاهم ولی این همه در بوق و کرنا کردن یک کتاب(حداقل چیزهایی که من شنیده یا دیده ام) که فقط می خواهد همین را بگوید، برای من نا امید کننده بود.

کمی هم در مورد محتوای کتاب بگویم:

اگر بخواهم اول از تیتر زدن فصول شروع کنم، باید عرض کنم که به نظرم تیتر های جناب منسون، من را یاد تیتر زدن های صفحه اول روزنامه های زرد می اندازد. تیتر هایی مثل "تلاش نکنید" یا "شما در مورد همه چیز اشتباه می کنید" یا "خود را بکشید" که نویسنده مانور زیادی هم روی آنها داده است.

اما نکته قابل تامل در مورد این تیتر ها این است که محتوای زیر این تیتر ها، معمولاً(و نه همیشه) با مفهوم تیتر زده شده، در تناقض است و حتی برخی جاها می توانید موارد مختلفی از متناقض گویی را در خودِ متن هم پیدا کنید.

 

فکر می کنم نویسنده در بخش های مختلفی از کتاب، مشغول نقد کردنِ "تفکر مثبت اندیشانه ی رایج و بازاری" است(که به نظرم، به حق، مشغول این کار است و اتفاقاً از این بخش های کتاب بیشتر لذت بردم)، اما به نظرم رسید که خودِ منسون هم در جاهای مختلفی از نحوه بیان و سبک و سیاق همین تفکر استفاده کرده است(بخصوص در تهییج کردن های توخالی).یاد آن جمله ی نیچه بخیر که می گفت(نقل به مضمون): وقتی به جنگ سیاهی می روی و به مدت طولانی به آن خیره می شوی مراقب باش،چون سیاهی هم به تو خیره می شود.

 

در کل به نظرم رسید که منسون، آن اصل بالا را گرفته و شروع به باد کردن متن کرده است ولی انصافاً با هنر و ظرافت خاصی این کار را انجام داده است.

فکر می کنم نویسنده این کتاب، کمی استراتژی می دانسته و در مورد اولویت بندی مطالعه کرده، کمی از فلسفه اگزیستانسیال قرض گرفته(بحث هایی مثل: آزادی و مسئولیت-مرگ-مستثنی بودن)، مقداری عرفان شرقی چاشنی کار کرده،کمی روانشناسی شناختی خوانده،  قسمتی از اغراق و تحکم مثبت اندیشان بازاری را وام گرفته، و با چاشنی برخی تجربیات شخصی اش، همه اینها را مخلوط کرده و داخل قابلمه ای آب پزشان کرده و حاصل، محتوای این کتاب شده است و برای تاثیر بر مشتریان رستوران، اسم خاصی تحت عنوان "هنر ظریف بی خیالی" را در منو، برایش در نظر گرفته است.در پایان، مانند اکثر اسم های عجیب و غریب در منو ها، مجبور شده کمی از محتویات غذا را هم زیر نام اصلی اضافه کند.

 

آیا این صحبت هایم به این معنی است که این کتاب، کتاب خیلی بدی است؟ قطعاً نه.

تنها چیزی که می توانم بگویم این است که فکر می کنم این کتاب کمی سطحی نوشته شده و یکپارچگی یک کتاب اصل و نسب دار را ندارد.

منظورم از اینکه سطحی نوشته شده این نیست که موضوعات کتاب سطحی هستند(بعید می دانم کسی پیدا شود که به این مسائل اساسی و بنیادی انسان، صفت سطحی بدهد) بلکه منظورم این است که نحوه پرداختن نویسنده به این موضوعات، سطحی است.

بگذریم.به هر حال ممکن است منسون اهداف و محدودیت های مختلفی برای این کتابش در نظر داشته است.

 

کتاب هنر ظریف بی خیالی، ویژگی های مثبتی هم دارد به نظرم. از جمله اینکه از شیوه نوشتنِ خودمانی استفاده کرده و ساده و صمیمی نوشته است.

برخی موضوعات را سعی کرده به صورتی مطرح کند که کاربردی باشند و خواننده بتواند برای عملی کردنشان برنامه بریزد.

و البته اینکه در جاهای مختلفی از کتاب، موضوعاتی را مطرح می کند یا نقل می کند (که بعضی وقتها ارتباط معناداری با عنوان و هدف آن فصل ندارند) که به نظرم آموزنده هستند و ارزش خواندن دارند.

 

در پایان چند جمله از کتاب را که برای من مفید بودند نقل می کنم:

- با اهمیت ندادن به داشتن احساس بد، از چرخه ی بازخورد جهنمی خارج می شوید. به خودتان می گویید: حال من خیلی خراب است، اما چه اهمیتی دارد؟ . و آنوقت انگار فرشته ها روی شما گرد بی اهمیتی پاشیده باشند، دیگر برای داشتن حس بد، از خودتان متنفر نمی شوید.

 

-یک اشکال که در همه ی آموزه های "چگونه خوشحال باشیم" وجود دارد این است که: تمایل به داشتن تجربه های مثبت بیشتر، به خودی خود، یک تجربه ی منفی است و از طرف دیگر، پذیرش تجربه های منفی، به خودی خود، یک تجربه ی مثبت است.

 

- شما نمی توانید حضوری مهم و حیاتی برای عده ای از افراد داشته باشید، بدون اینکه در زندگی بعضی دیگر کاملاً بیهوده و اضافی باشید.

 

- معتقدم که امروز ما با یک اپیدمی روانی مواجه شده ایم، که در آن مردم دیگر نمی فهمند که گاهی خوب است بعضی چیزها خراب شود.(مخصوص بیماران کمال طلبی مثل من!)

 

- خوشبختی از حل کردن مشکلات نشات می گیرد. کلید واژه ی ما در اینجا "حل کردن" است. اگر شما از مشکلات اجتناب می کنید یا حس می کنید که هیچ مشکلی ندارید، خودتان را بدبخت می کنید. اگر حس می کنید که مشکلاتی دارید که از عهده ی حل کردن آنها بر نمی آیید باز هم خودتان را بدبخت می کنید. راز مسئله، حل کردن مشکلات است نه نداشتن مشکل.

 

- بین مقصر دانستن کسی برای وضعیت شما، و مسئولیت واقعی آن فرد برای وضعیت شما، تفاوت وجود دارد.

 

- ایمو فیلیپس،کمدین معروف می گوید: من قبلاً فکر می کردم که مغز انسان، شگفت انگیز ترین عضو بدن است. اما بعداً متوجه شدم که چه عضوی این موضوع را به من گفته است.

 

-اگرکسی در کاری از شما بهتر عمل می کند، احتمالاً علت آن این است که او بیشتر از شما شکست خورده است.

 

- عمل کردن، تنها اثر انگیزه نیست، بلکه علت آن نیز هست.

 

پی نوشت یک: من این کتاب را با ترجمه ی انتشارات کلید آموزش خواندم و به نظرم ترجمه خوب و روانی آمد.

پی نوشت دو: این مطلب بیشتر از جنس نق زدن به منسون بود! و آنرا برای یکی از دوستانم نوشتم ولی گفتم شاید بد نباشد اینجا هم منتشرش کنم. اگر قصد خواندن این کتاب را دارید لطفاً خودتان در موردش تصمیم بگیرید و بعداً یقه ی بنده را نگیرید:)

 

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۱۲
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۵۱ ب.ظ

تاکسی وطن

سر خیابان ایستاده بودم و منتظر تاکسی بودم.بعد از چند دقیقه دیدم که یک تاکسی نزدیک شد.سه مسافر داشت که عقب نشسته بودند. من هم داد زدم دربست!. دیدم هر سه مسافر به گیجی من می خندند. خوشحال از خندیدنشان سوار شدم.

هنوز در تاکسی را نبسته بودم که راننده گفت: ببینید این بوق بوق بوق شده ها چه بلایی سر مردم آوردن که همه انقدر درگیر مشکلاتشون شدن که حواس براشون نمونده.

گفتم: بله.

آنکه عقب و سمت راننده نشسته بود(که از این پس ایشان را آقای عین.ر می نامیم) گفت: حق دارید ولی هر چی سرمون بیاد حقمونه.اصلاً از ماست که بر ماست.

راننده که با جذبه ی خاصی صحبت می کرد گفت: آقا یعنی چی که از ماست که بر ماست. مگه ماست بندیه؟!. مثلاً ما چه کاری می تونستیم بکنیم که اینطوری نشه؟

گفتم: شایدم باید بپرسیم که چه کارهایی رو نباید انجام میدادیم که اینطوری نشه (حیف که اونجا نمیتونستم به وبلاگم لینک بدم:)

آنکه عقب و سمت شاگرد نشسته بود(عین.ش) گفت:آقای راننده من یه خرده عجله دارم اگه میشه تندتر برونید.

راننده که تا قبل از این درخواست، ماشین را در هر فضای خالی دو سه متر ای که جلوش میدید می چپاند(دقیقاً می چپاند!) با شنیدن این درخواست بادی به غبغب انداخت و گفت :خیالتون راحت! دیرتون نمیشه.

آنکه عقب و وسط(عین.و) نشسته بود گفت: مشکل جای دیگه ست وگرنه چرا باید دلار در عرض چند ماه چند برابر بشه؟ اینا همش توطئه ست.یه عده ای با کمک اونوری ها(منظورش مشاور امنیت ملی ترامپ بود!) میخوان ثروت این مملکت رو بالا بکشن.

آقای عین.ر در جواب گفت: توطئه چیه.وقتی این همه اختلاس و دزدی و دلالی هست چه احتیاجی به توطئه ست؟

در همین حال رادیو ماشین هم که روشن بود خودی نشان داد و یک کارشناس خبره! داشت در مورد ضعف های مدیریتی دولت و نقش آنها در وضعیت معیشتی مردم بزرگوار و انقلابی داد سخن میداد.

در حالی داشتیم به یک چهارراه نزدیک می شدیم آقای عین.ر گفت: آقای راننده میشه از خیابون بالایی برین؟

راننده که کمی عصبانی شده بود گفت: آقا مگه نمی بینی سه تا مسافر دیگه هم دارم؟دربست که نگرفتی؟

عین.ر گفت: همه که میدون پیاده میشن.از خیابون بالایی هم برین بازم میرسین به میدون.

خلاصه راننده با دریافت دو هزار تومان بیشتر راضی شد که از خیابان بالایی برود!

تقریباً اواسط خیابان بالایی بودیم که آقای عین.ش گفت: آقا لطفاً نگه دارین من همینجا پیاده می شم!

عین.ر که کارد میزدی خونش در نمی آمد،چیزی نگفت تا عین.ش پیاده شد و بعد از آن بوق بوق بوق بود که نثارش می کرد و میگفت :گفتم که هر چی میکشیم تقصیر خودمونه.نگه دار،نگه دار میخوام پیاده شم.

نرسیده به انتهای خیابان بالایی، عین.و گفت: آقای راننده به نظرم از همین مسیر برین و از پشت برگردین توی میدون.از جلو ترافیکش خیلی زیاده.

راننده قبول کرد. چند صد متر مانده به میدان عین.و هم پیاده شد!

راننده که همچنان مشغول چپاندن ماشین در فضاهای خالی بود یکدفعه صدای گوشخراشی شنید و روی ترمز کوبید.

سمت شاگرد را آنقدر به جدول کنار خیابان که از این جدول های بزرگِ ورود ممنوع کردن خیابانها بود نزدیک کرده بود که به شدت به سمت راست ماشین گیر کرده بود.

آمدم پیاده شوم دیدم شدت ضربه به در زیاد بوده و در سمت شاگرد باز نمی شود.

به راننده که دور ماشین میچرخید و مشغول بوق زدنهای بلند بلند بود گفتم :در باز نمیشه.میخوام پیاده شم.

گفت:  بشین.بشین الان راه میافتم.

گفتم: نه دست شما درد نکنه.من یه تاکسی دیگه میگیرم و میرم که شما هم به کار تون برسین.

با هر زور و زحمتی که بود از در سمت راننده پیاده شدم.

 

داشتم فکر می کردم که آیا همه ما می خواستیم به میدان برسیم؟

 


پی نوشت: احتمالاً وضعیت شما هم مثل من باشد.ماه هاست که در هر محفلی وارد می شوم بحث ها همین است.همه مشغول ناله کردن و بوق زدن هستند.جمع های خانوادگی، جلسات کاری،جمع دوستان، حتی صدا و سیما که تا قبل از این هیچ وقت نمی گذاشت از گل نازکتر بشنویم و حتی خودِ سران مملکت!

داشتم با خودم فکر می کردم که این بحثهای تاکسی اتوبوسی، واقعیتیه که هست. کناره گرفتن و مسخره کردن این محافل تنها راهِ کنار آمدن نیست. حالا که هرجا وارد شویم بحثها همین است چه کار مفیدی می توان انجام داد که به اندازه ی یک قدم کوچک رو به جلو باشد و استفاده ی مفیدی از بستر این واقعیت انجام داده باشیم؟

 

مدتیه که هر وقت وارد این جمع ها می شم، سه تا سوال رو مرحله به مرحله می پرسم:

- با لحاظ کردن شرایط امروزمون، برای پنج یا ده سال آینده توی چه نقطه ای وایساده باشیم برای تو راضی کننده ست؟

- خب به نظرت برای رسیدن به این نقاطی که گفتی چه کارهایی باید انجام بشه؟ میتونی پنج تا کار مهم رو که حکومت باید انجام بده بگی؟سه تا کار مهم هم که ما باید انجام بدیم بگو.

- فکر می کنی چه کارهایی رو  نباید انجام بدیم تا مثلاً ده سال دیگه به اون اهداف برسیم؟میشه پنج تا کار حکومت و سه تا کار خودمونو بگی که نباید انجام بدیم؟

 

شاید با خودتان فکر کنید که چه پیشنهاد بیخودی. اما من فکر می کنم حتی اگه با جوابهای پرت و پلا هم مواجهه بشیم باز هم یک قدم بحث های تاکسی اتوبوسی رو جلو تر بردیم چون در اغلب مواقع طرف وادار به کمی فکر کردن میشه. به این که چی می خواد؟راه رسیدن بهش چیه؟ آیا راه حل های کوتاه مدت می تونن ما رو به اون نقاط برسونن؟ و شاید کمی کمک کنه در تصمیم گیری های جمعی مون کمی(فقط کمی) بهتر عمل کنیم.

شاید این کار کمک کنه که مثل برخی از کارآفرینان هدفگذاری نکنیم که به قول محمد رضا شعبانعلی، هدفشون در این حد براشون شفافه که میخوان "موفق بشن" و مثل دکتر سریع القلم عمل کنیم و جاهایی که می خوایم باشیم رو حداقل برای خودمون شفافتر کنیم.

شاید یک روزی فهمیدیم که چگونگی ها می توانند سایه ی سنگینی روی خواسته ها بیندازند.

شاید روزی فهمیدیم که اگر به چگونگی ها فکر نکنیم، ممکن است برای رسیدن به یک خواسته مان، ده خواسته مهمتر را قربانی کرده باشیم.

شاید روزی فهمیدیم که برای داشتن جامعه ای بهتر، مجبوریم کم کم سیستمی فکر کردن را یاد بگیریم.

 

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۱
سامان عزیزی