زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ

بومرنگ دیجیتالی

حکایت کرده اند که ملا نصرالدین صبح خروس خوان جمعه، خواب نوشین را بر خود حرام کرد و به قصد گرفتن چند نان تازه راهی نانوایی شد.

از دور داشت به نانوایی نزدیک می شد که دید صفی طولانی برای گرفتن نان شکل گرفته است.

با خود فکر کرد که اگر قرار باشد منتظر رسیدن نوبتش بماند باید تا صلاة ظهر جمعه صبر کند تا به نانی برسد.

ملا، فکری شد تا حیله ای به کار بندد و میانبر بزند و  به خواسته اش برسد.

این بود که به ته صف رفت و با نفر آخری مشغول صحبت شد. به او گفت: فلانی شما حلیم نذری نگرفته ای؟

فلانی جواب داد که :مگر حلیم نذری می دهند؟

ملا گفت: بعله. در انتهای بازار به هر نفر یک قابلمه حلیم مجانی می دهند.

فلانی که دید یک قابلمه حلیم مجانی بهتر از نان پولی است، صف را رها کرد و به طرف بازار دوید.

نفر بعدی با تعجب پرسید: این فلانی کجا رفت؟

ملا هم با جدیّت خاص ملایان گفت: می گفت در ته بازار حلیم نذری می دهند،آنهم یک قابلمه به هر نفر.

خلاصه در چشم بر هم زدنی همه صف را رها کردند و راهی بازار شدند.

ملا که نوبتش شده بود و چون از اهالی صف کسی برنگشته بود که یقه اش را بگیرد دچار تردید شد و با خود گفت: نکند که واقعاً حلیم می دهند و من بی بهره بمانم!

و صف را رها کرد و در افق به دنبال قابلمه ای حلیم محو شد.

*

در شبکه های اجتماعی و پیام رسان ها ، برخی با هر هدف و نیتی، خبری یا اطلاعاتی را به نادرست منتشر می کنند(البته این روزها همه یاد گرفته اند که اگر می خواهند پیامشان دست به دست شود، نمی شود آنقدر غلط باشد که برای همه قابل تشخیص باشد و باید درست و غلط، معتبر و نامعتبر را با هم ساندویچ کرد و به خورد مردم داد)، این اطلاعات نادرست با توجه به تعداد کثیر کانال ها و صفحات در این فضاها، آنقدر می چرخد و می چرخد تا در نهایت به طریقی روی رفتار و تصمیمات ناشر اول هم تاثیر می گذارد.(خاصه اینکه در این چرخیدن ها هر صاحب رسانه ای برای زدن برچسب خودش روی این پیام،جرح و تعدیلی هم بر آن وارد می کند!).

قدیم ،اگر پتانسیل ملا شدن هم وجود داشت، راه سختی برای عملی شدنش در پیش بود ولی امروز ابزارها و امکانات ما آنقدر زیاد شده اند که ملا شدن به آسانی در دسترس همه است.کافی است فقط پتانسیلش موجود باشد، الباقی آماده است.

 

پی نوشت: بومرنگ همان "تیربرگرد" است!

 

۰ نظر ۱۱ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۸
سامان عزیزی
شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

بشر، این موجود دو پای عوضی

به تازگی مطالعه ی کتاب "انسان خردمند" نوشته ی یووال نوح هراری را شروع کرده ام.

این کتاب را دوستان خوبم طاهره خباری و معصومه خزاعی،لطف کردند و برایم ارسال کردند و همین لطف آنها رغبتم برای مطالعه ی این کتاب را دوچندان کرده است.

از آن کتاب هایی است که وصفشان را در این مطلب گفته بودم (+).

*

دوستان قدیمی ترم می دانند که از سالها پیش هر وقت بحثی از تاریخ بشر بین مان پیش می آمد به شوخی و گاهی به جدی، می گفتم حتماً در آینده کتابی خواهم نوشت به نام "تاریخ، دروغ بزرگ"!. فکری که پشت این شوخی و جدی ها داشتم این بود که با توجه به شناختی که از انسان ها پیدا کرده بودم هیچ وقت نتوانستم به تفسیر ها و داستان هایی که ما برای گذشته مان سرهم کرده ایم اعتماد زیادی پیدا کنم.

از مطالعه ی تاریخ بدم نمی آید و کتاب هایی هم در این زمینه خوانده ام. یکی از تصاویری که از نیاکانمان در ذهنم ساخته بودم موجودی منفعت طلب بود که به هر قیمتی، حتی ویرانگری و نابودی، در پی تامین امنیت و منافعش بوده و هست. اما باید اعتراف کنم تصویری که هراری از گذشتگان مان ترسیم کرده از تصویری که من برای خودم ساخته بودم خیلی وحشتناک تر است.

در فصلی که تحت عنوان "انقلاب شناختی" در این کتاب وجود دارد، با تکیه بر شواهد و مدارکی که تا الان به آن دست پیدا کرده ایم، هراری به ترسیم تاریخی می پردازد که روایتش تا حد زیادی متفاوت از سایر روایاتی است که به ما قالب کرده اند.

به اعتقاد او ،بیشتر این تاریخ تاسف بار از یک چیز آب می خورد: توانایی تصویر کردن و باور کردن چیزی که وجود ندارد.(خیالپردازی و وراجی).

مقایسه ی ساده ای که هراری با تکیه به این توانایی میان ما و حیوانات دیگر انجام داده شنیدنی است: حیوانات دیگر می توانستند بگویند: "مواظب باش!شیر!" اما بشر خردورز به مدد این توانایی می توانست بگوید: "شیر روح نگهبان قبیله ماست".

یا آن مثال زیبایی که از گول نخوردن میمون با وعده ی موزهای بیشماری که در آن دنیا نصیبش می شوند اگر موز موجود را به شما بدهد!

طبعاً این توانایی وجوه مثبت و منفی زیادی داشته و دارد. بشر برای فتح زمین و تبدیل شدن به اشرف مخلوقات! ،تکیه بر این ویژگی و وجوه آن زده است  ولی به نظرم قیمتی که زمین و زمینیان برای این جهش بشر پرداخته اند، قیمت بسیار گزافی است.

این موجود دوپایی که در مقایسه با سایر موجودات، "نارِس" متولد می شود و آنقدر نحیف و ذلیل است که به سالها مراقبت نیاز دارد تا کمی رسیده تر شود، حتی به گونه های مشابه خودش هم رحم نکرد و همه شان را به نابودی کشاند(همه Homoها).

نیاکان حریص ما، با تکیه به آن توانایی و ساختن چند ابزار و با استفاده از آتش، اکثریت پستانداران درشت جثه ی روی خشکی ها را در زمان نسبتاً کوتاهی به خاک و خون کشید، بعضی هایشان را به نیش کشید و بالاخره باعث انقراض نسل شان شد.

بعد از فتح استرالیا از 24گونه ی جانوری که درشت تر بودند،23 گونه منقرض شدند.

بعد از فتح آمریکای شمالی، 34 نوع از 47نوع پستاندار عظیم الجثه نابود شدند.

بعد از ورود به آمریکای جنوبی 50 نوع از 60 نوع موجودش را به نابودی کشاند.

و الی آخر.

به قول هراری ،این موجودات عظیم الجثه که سرگرم زندگی شان بودند و بعد از دیدن این دوپای ریزنقش  برای اولین بار،نگاهی گذرا به هیکل نحیفش انداختند و به برگ جویدنشان ادامه دادند، نمی دانستند که باید از او بترسند و همین نترسیدنشان باعث انقراض شان شد.

تازه این موج اول انقراض بود که با پراکنده شدن اجداد شکارگر-خوراک جوی ما اتفاق افتاد و موج های دیگری هم در راه بودند و شاید هنوز هم باشند.

این است که هراری نتیجه می گیرد که مدال "ویرانگر ترین گونه در تاریخ زیست شناسی" بر گردن ماست.

و احتمالاً تا جایی پیش خواهیم رفت که چیزی غیر از خودمان برای ویران کردن نماند.

 

پی نوشت: برخی اوقات که اصطلاح "موجودات بیگانه" را می شنوم، به این فکر می کنم که تنها موجود بیگانه برای زمین و زمینیان، انسان است و بس.

 

۱ نظر ۰۹ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۲
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۱۷ ق.ظ

مدیریت خشم-بخش دوازدهم و پایانی(چند توضیح)

بخش های قبلی این نوشته:

*

راستش را بخواهید زمانی که مطلب اول این بحث را می نوشتم اصلاً به فکر ادامه آن نبودم و قصدم فقط نوشتن همان مطلب بود اما بعد از پایان آن نوشته احساس کردم باید یکی دو مطلب دیگر هم در موردش بنویسم و این بود که پرانتز را باز کردم و نوشتم "مقدمات" (!).

هر چه که جلوتر رفتم دیدم که به این زودی نمی شود این بحث را جمع کرد.بنابراین سراغ منابعی که قبلاً خوانده بودم یا در حال مطالعه شان بودم رفتم تا با کمک آنها به جمع و جور کردن تیتر پرطمطراق مدیریت خشم بپردازم.

اگر دقت کرده باشید بعد سومین یا چهارمین مطلب بود که یک پی نوشت به بخش اول اضافه کردم و منابعی را که احتمال دادم از آنها استفاده خواهم کرد در آن نوشتم. هر چند که در این چند مطلبی که در این رابطه نوشتم از همه ی آن منابع استفاده نکردم ولی چون احساس کردم که ممکن است در نوشته هایم تحت تاثیر خوانده هایم از آن منابع باشم ،گفتم همه آنها را قید کنم.

به هر حال مطمئنم که در حدود نیمی از مطالب و بخش های مدیریت خشم، به طور مستقیم تحت تاثیر آن منابع بوده ام(که احتمالاً بخش های قابل اتکا تر نوشته ها هستند) و  نیم دیگر حاصل تجربه های شخصی کوچکم و چیزهایی است که از خودم درآوردم (که بخش های غیر قابل اتکای نوشته ها هستند).

 

باور من بر این است که ما انسانها، اگر به دنبال زندگی سالم و سعادتمندانه و رضایتمندانه هستیم، ناگزیریم که به فکر مدیریت کردن صحیح خشم مان باشیم و من هم در همین مسیر قرار دارم.به نظرم می رسد که در طی این مسیر دستاورد های زیادی نصیبمان خواهد شد.

درباره خشم و مدیریت خشم می شود حدود پانزده تا بیست مطلب دیگر هم نوشت(البته فاعل جمله مجهول نیست!). از بررسی دیدگاه های مختلف به خشم گفت. از تفسیر ها و باور های رایج و غلطی که در مورد مدیریت خشم وجود دارند و پایه و اساس درستی ندارند و بیشتر شبیه خرافه و شبه علم هستند. از اینکه چه چیزهایی خشم نیستند و ما ممکن است به اشتباه، آنها را خشم بدانیم.اینکه خشم چه ارتباطی با سایر هیجانات ما دارد. آیا سایر احساس های ما(مثلاً حسد) قابل تبدیل به خشم هستند؟، خشم تحت تاثیر چند مورد از هیجانات ماست و این تاثیر چطور خودش را نشان می دهد، چرا خشم یکی از هفت گناه کبیره است؟ ،اینکه برخی دیدگاه ها در مورد خشم،چگونه بر مسئول بودن ما درباره آن سرپوش می گذارند و القا می کنند که ما در برابر خشم موجوداتی بی اراده و ذلیل هستیم. می توان از وضعیت جامعه امروزمان گفت و به آسیب های ناشی از خشم و پرخاشگری در آن پرداخت، از وضعیت شبکه های اجتماعی و نحوه بروز خشم مان در آنها سخن گفت و الی آخر.

 

اما فکر می کنم ادامه دادن این سلسله بحث ها، هم از حوصله و دانش من خارج است که در حال تمرین نوشتن و وبلاگ نویسی هستم و هم از حوصله ی دوستانی که لطف می کنند و نوشته های من را می خوانند.از طرفی بررسی علمی تر این موضوعات به یک جای علمی تر مانند متمم نیاز دارد. و بر اساس درس هایی که در متمم دیده ام احتمال می دهم قسمت هایی از بحث های علمی این موضوع را در محتواهای آتی متمم خواهیم دید.(هر چند که قبلاً چند درس محدود هم در این زمینه منتشر شده اند).

 

در نهایت امیدوارم دوستان خوبم از بیش از حد ادامه پیدا کردن این سلسله بحث ها تا اینجای کار، خشمگین نشده باشند :)

و به زور و زحمت هم که شده چیز مفیدی از لابلای بحث ها برای خودشان بیرون کشیده باشند.

و من الله توفیق.

 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۰۱:۱۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ

هنر لذت بردن از زندگی

فکر می کنم با هر متر و معیاری که بخواهیم بسنجیم و هر چقدر هم قله های ثروت و قدرت و موفقیت را فتح کرده باشی، اگر نتوانی از چیز های کوچک زندگی لذت ببری، زندگی ات را باخته ای.

 

اگر چیزهای کوچک زیادی نیستند که تو را تا حد ذوق مرگ شدن خوشحال کنند،

اگر فقط دستاوردها و لذت های بزرگ می توانند خوشحالت کنند،

اگر خواندن یک پاراگراف زیبا از یک کتاب نمی تواند حالت را خوب کند،

اگر دیدن بازی شادمانه ی بچه ها شبکه های مغزت را از ترشح هورمون های شادی داغ نمی کند،

اگر بوئیدن یک گل خوشبو در پارکی که در مسیر هر روزه ات قرار دارد نمی تواند روزت را بسازد،

اگر نگاه مهربان عزیزی روحت را به وجد نمی آورد،

اگر نوشیدن یک فنجان چای در کنار خانواده ات حالت را خوب نمی کند،

اگر یک چُرت کوتاه در میان شلوغی هایت خوشحالت نمی کند،

اگر از صدای جارویی که روی برگ های پائیزی می خزد کیفور نمی شوی،

اگر نوشیدن یک جرعه نوشیدنی خنک نمی تواند عمق جانت را خنک کند،

اگر صدای باران نمی تواند تو را به عرش ببرد،

اگر از بوی باران سرمست نمی شوی،

اگر نوشته ی کوتاهی که یک دوست به خاطر تو نوشته ،از شادی لبریزت نمی کند،

اگر غذا دادن به حیواناتی که دور و برت هستند قلبت را پر از حس خوب نمی کند،

اگر کشیدن یک نقاشی روی برگه ی سفیدی که یک دختر کوچولو جلویت گرفته قلبت را به تکاپو نمی اندازد،

اگر وقتی که قیافه ی آدم بزرگ ها را به خودت گرفته ای و با بادی در غبغبت مشغول تحلیل مسائل جدی ات! هستی، همدلی یک دوست نمی تواند باد غبغبت را بخواباند و حالت را بهتر کند،

اگر با خوردن هر لقمه از قورمه سبزی ای که همسرت برایت درست کرده چشم هایت را نمی بندی تا از مزه ذره ذره های لقمه ات لذت ببری،

اگر نغمه ی زخمه هایی (نوازش هایی) که بر تار و پودِ  سازی فرود می آیند روحت را نوازش نمی کند،

و ده ها و صدها  اگر دیگر که تعدادشان به شماره نمی آید،

بهتر است در مسیری که می روی تامل بیشتری بکنی.شاید لازم باشد بایستی و تجدید نظر کنی.

 

اگر الان یاد نگیری از این چیزهای کوچک لذت ببری احتمالاً در آینده هم نتوانی.

اگر نتوانی از چیزهای کوچک لذت ببری و بخاطرشان شاد باشی احتمالاً نتوانی از چیزهای بزرگ و دستاوردهای بزرگترت هم چندان شاد باشی و حال خوب را ضمیمه زندگی ات کنی.

این لذت ها ادویه هایی هستند که می توانند طعم غذای زندگی ات را متحول کنند.

اگر حال خوب می خواهی خودت را از این چیزهای کوچک محروم نکن.

 

پی نوشت: اگر بخاطر بعضی ملاحظات نبود و الان در کنارم نشسته بودی،بعد از همه ی این اگر ها ،طور دیگری برایت نتیجه گیری می کردم!. بالاخره دنیای دیجیتال هم محدودیت های خودش را دارد.

 

۴ نظر ۰۵ دی ۹۶ ، ۰۰:۴۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۱۲ ق.ظ

مدیریت خشم-بخش یازدهم(معرفی یک کتاب)

اگر بخش های قبلی این نوشته را مطالعه نکرده اید فکر می کنم بد نباشد قبل از مطالعه این مطلب نگاهی به آنها بیندازید (در سمت چپ این صفحه و در بخش طبقه بندی موضوعی می توانید به آنها دسترسی داشته باشید)

*

کتابی که قصد دارم خدمتتان معرفی کنم کتاب "ارتباط بدون خشونت" نوشته ی مارشال روزنبرگ است که با ترجمه (خوب) آقای کامران رحیمیان در بازار موجود است.

هر چند که این کتاب به طور کامل بر روی مدیریت خشم تمرکز ندارد و ارتباط ما با خودمان و دیگران را هدف قرار داده است ولی فکر می کنم برای کسانی که مدیریت خشم جزو دغدغه های آنهاست می تواند بسیار مفید و موثر باشد.

روزنبرگ در این کتاب به معرفی و تشریح یک فرآیند چهار مرحله ای که آنرا فرآیند NVC می نامد می پردازد (Non Violent Communication).

این چهار مرحله عبارتند از:

1-مشاهده بدون ارزیابی

2-تشخیص و بیان احساس ما از مشاهده

3-تشخیص اینکه این احساس با کدام یک از نیاز های ما مرتبط است

4-مطرح کردن تقاضا ی مشخص مان.

نمونه ای از کاربرد این چهار مرحله را در یک مثال ساده که از خود کتاب انتخاب کرده ام می توانید ببینید:

" فلیکس، وقتی من دو جفت جوراب مچاله شده زیر میز و سه تای دیگر کنار تلویزیون می بینم خیلی عصبانی می شوم. این اتاق متعلق به همه است و من به نظم بیشتری نیاز دارم. ممکن است جوراب هایت را در اتاق خودت یا سبد لباس های کثیف بذاری؟"

البته این فقط یک مثال ساده است و برای به کار بردن این فرآیند در موقعیت های پیچیده تر نیازمند آشنایی بیشتر با این چهار مرحله هستیم.مثلاً ممکن است  در برخی موقعیت ها تشخیص "احساس" مان به این سادگی نباشد یا در بعضی شرایط به سختی بتوانیم بفهمیم که احساسی که داریم به کدام نیاز ما مرتبط است.

علاوه بر بررسی دقیق این چهار مرحله، روزنبرگ مواردی را که به نظر او، مانع اجرایی شدن این فرآیند می شوند را توضیح می دهد.مواردی مانند: قضاوت های اخلاقی، مقایسه کردن های مختلف، و انکار مسئولیت.

در یکی از فصول کتاب،بحث بسیار جالب و خواندنی ای در مورد "همدلی" وجود دارد که در آن با کلیشه هایی که ما در مورد همدلی آموخته ایم متفاوت است و کمک مان می کند تا بتوانیم بهتر و سازنده تر با خودمان و دیگران همدلی کنیم.

یکی از مزایای بزرگ این کتاب این است که صرفاً روی ارتباط ما با دیگران صحبت نمی کند بلکه بخش قابل توجهی از مطالب و آموزه های آن در مورد ارتباط ما با خودمان است.

*

اما مطالبی که در اینجا موضوع بحث ماست در فصل دهم کتاب به آن پرداخته شده است با عنوان "ابراز کامل خشم".

با وجود اینکه نمی توان این فصل را از سایر فصول کتاب جدا کرد و به طور مستقل به آن پرداخت ولی سعی می کنم قسمتهایی از این فصل را که با بحث مدیریت خشم مرتبط است در اینجا نقل کنم و امیدوارم این سرنخ ها مقدمه ای شوند برای مطالعه ی این کتاب.

- رفتار دیگران ممکن است تحریکی برای احساس ما باشد اما دلیل آن نیست(تمایز محرک ها از علت)

- ما غالباً رفتار دیگران را به عنوان دلیل خشم خود می دانیم، در فرهنگی که از گناه به عنوان وسیله ای برای کنترل مردم استفاده می کنند چنین عادتی به سادگی شکل می گیرد.

- آنچه دیگران می کنند هرگز علت چگونگی احساس ما نیست.

 

- خشم نتیجه ی تفکر بیگانه ساز از زندگی است که از نیاز ها جدا افتاده است و نشان می دهد به جای آنکه بر نیاز های تحقق نیافته تمرکز کنیم برای تحلیل و قضاوت افراد، به ذهن مان مراجعه کرده ایم.

- ابراز کامل خشم، آگاهی کامل بر نیاز را می طلبد.

-از خشم به عنوان ندایی بیدار کننده استفاده کنیم.

- علت خشونت این اعتقاد است که دیگران منشا رنج و عذاب ما هستند و لایق تنبیه اند.

- مردم هرچه بیشتر سرزنش و قضاوت بشنوند بیشتر حالت دفاعی و پرخاشگری می گیرند و به نیاز های بعدی ما کمتر توجه خواهند کرد.

و در نهایت مراحل ابراز خشم را در چهار قدم به این صورت تشریح می کند:

1-صبر کردن و نفس کشیدن

2-شناسایی قضاوت های ذهنی خودمان

3-شناسایی نیاز های خود

4-ابراز احساسات و نیاز های محقق نشده

البیته روزنبرگ پیشنهاد می کند قبل از مرحله چهارم با خودمان "همدلی" کنیم(که همانطور که در بالا اشاره شد در بخش جداگانه ای شیوه ی انجام آنرا توضیح می دهد)

در هر صورت فکر می کنم اگر به فکر مدیریت خشم تان هستید حیف است که خواندن این کتاب را از دست بدهید.مخصوصاً به نظرم میرسد که خواندن این کتاب برای کسانی که سبک غالب شان در مواجهه با خشم به سمت سرکوب سوگیری دارد می تواند بسیار مفید باشد.

*

مطلب پیشنهادی برای مطالعه:

صفحه معرفی این کتاب در متمم

 

۲ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۰۲:۱۲
سامان عزیزی
جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ق.ظ

چرا یلدا انقدر طولانی شد؟

می دانید چرا یلدا طولانی ترین شب سال شده است؟

چون روز فرصتی می خواست که بیشتر از همیشه در دل شب بنشیند و فکر کند.

به این بیندیشد که چرا ماه هاست پیوسته رو به زوال می رود.

این بود که عزمش را جزم کرد و از صبح خروس خوان فردا، جانی تازه برای رشد گرفت.

 

پی نوشت: البته پشت این ادعا پَیپر هم موجود است! اگر نیاز دیدید تماس بگیرید تا خدمتتان ارسال شود.(لطفاً بین جمع خودمان بماند و این راز را به کسی نگوئید:)

پی نوشت بعدی: صبح بعد از یلدایتان مبارک

 

۱ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۰۴:۴۳
سامان عزیزی

اگر تا کنون بحث خشم و مدیریت کردن آن جزو دغدغه ها و اولویت هایتان بوده باشد احتمالاً جستجوهایی در فضای وب انجام داده اید و شاید شما هم تائید کنید که به هر کدام از مطالبی که در این حوزه منتشر شده اند سرک بکشیم ،چند تکینیک به عنوان راهکارهایی برای مدیریت و کنترل خشم معرفی کرده اند.مثلاً همه تاکید دارند که از یک تا ده بشماریم!

البته صرف اینکه همه (زرد و غیر زرد) از تکنیک ها نام برده اند را نمی توان حمل بر غیر مفید بودن یا غیر علمی بودن این تکنیک ها در نظر گرفت(هر چند که معتقدم در اکثر موارد این چنین است).به هر حال در اینجا قصد دارم چند مورد از این تکنیک ها را که خودم هم تجربه کرده ام با هم مرور کنیم.

فکر می کنم موضوع مهمی که باید در این رابطه مد نظر قرار دهیم این است که بعید به نظر می رسد که استفاده از این تکنیک ها را بتوان راهی برای مدیریت خشم در نظر گرفت و نقشی که می توانیم برای این تکنیک ها قائل باشیم، نقش یک واسط است.

همانطور که قبلاً اشاره شد،هدف ما در مدیریت کردن خشم مان این است که اختیار رفتار و واکنش مان را به جای بخش قدیم(و غریزی) مغز به بخش جدید(آگاه و متفکر) مغزمان بسپاریم. در واقع می خواهم بگویم که این تکنیک ها می توانند مانند یک پل عمل کنند.پلی که کمک می کند واکنش های ما به سلامت به سمت مغز جدید هدایت شوند تا در این مرحله به مدیریت کردن صحیح آنها بپردازیم(یه عنوان نمونه: انتخاب یکی از سبک های رفتاری مواجهه با خشم و تعارض)

بنابراین به نظرم میرسد که همانقدر که سطحی انگاشتن این تکنیک ها می تواند اشتباه باشد و ما را از مزایای این تکنیک ها محروم کند، راه حل پنداشتن آنها هم به عنوان چاره ای برای  مدیریت صحیح خشم،نوعی ساده لوحی است.

در کنار این توضیحات بد نیست این نکته را هم یادآوری کنم که درصدی از خشمگین شدن های ما بی دلیل و ناشی از خطاهای مختلف در ارزیابی موقعیت هاست و همین مسئله می تواند توجه به این تکنیک ها را توجیه پذیر کند.

در هر صورت چه به عنوان واسط به این تکنیک ها نگاه کنیم و چه به عنوان راهکاری برای به تاخیر انداختن خشم مان، بد نیست با تعدادی از آنها آشنا شویم.

 

  • از یک تا ده(یا از ده تا یک) بشماریم!

البته نمی دانم شما هم تجربه ای مانند من داشته اید یا نه.ولی من هر وقت از یک تا ده می شمارم(مخصوصاً از ده تا یک!) یاد پرتاب موشک و این قبیل نمونه ها که با یک انفجار همراه هستند می افتم و گاهی ممکن است به جای مهار مقطعی خشمم ،انفجار آنرا تداعی کند. به همین دلیل پیشنهاد من این است که شمردن را با اعداد دیگری امتحان کنید.مثلاً از 12345(دوازده هزار و سیصد و چهل و پنج) شروع به شمردن کنید تا هر جا که دوست داشتید(مثلاً 12355).

 

  • بخندیم.

می توانید این کار را با کمی اغراق و مبالغه در موضوع مورد بحث انجام دهید و حالت طنز به آن بدهید و بعد از اینکه کمی خندید به موضوع باز گردید.

 

  • از طرف مقابل اجازه بگیریم و برای چند دقیقه به سرعت محل را ترک کنیم.

احتمالاً این تغییر فضا باعث خواهد شد که مغز متفکر فرصتی به دست بیاورد و کنترل امور را به دست بگیرد(البته فقط احتمالاً!)

 

  •  اگر بعد از ترک محل و تغییر فضا هنوز آرام نشدیم بهتر است حدود پنج تا ده دقیقه بدویم یا یک پیاده روی سریع داشته باشیم.

 

  • اگر قبلاً تمرین کرده باشیم و از عهده مان بر بیاد، بهتر است تلاش کنیم ریتم تنفسمان را تغییر دهیم.

البته لطفاً این کار را در یک جلسه رسمی انجام ندهید چون ممکن است برداشت های ناجوری در موردتان انجام دهند!. اگر تمرین نداشته اید می توانید برای لحظاتی چشم هایتان را ببندید و روی تنفستان تمرکز کنید و سعی کنید آرام تر و با طمانینه بیشتری نفس بکشید.

- و تکنیک های دیگری که در فضای وب لیست شده اند.

 

شما چه راهکار هایی را تجربه کرده اید که فکر می کنید در نقش واسط مفید بوده اند؟

 

پی نوشت: با توجه به اینکه حدود یک ساعت پیش زلزله ای در حوالی تهران رخ داد و اتفاقات بعد از آن از خود زلزله وحشتناک تر بود، خواستم بگویم که بهتر است از دست زلزله عصبانی نشویم و تلاش کنیم خونسری خودمان را حفظ کنیم و اختیار امور را به مغزجدید بسپاریم چون احتمالاً تنها واکنش مغز قدیم فرار کردن است و ممکن است در زمان وقوع زلزله راه حل مناسبی نباشد. البته اگر تا فردا من زنده نمانده بودم بهتر است این توصیه را نادیده بگیرید!

 

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۰:۵۰
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ق.ظ

کلیدی ترین وجه تمایز چیست؟

همانطور که کلیدی ترین وجه تمایز علم در کنار تمام چیزهای دیگری که برای شناخت و درک جهان برای بشر وجود داشته، خود علم(و علوم) نیست بلکه "روش علمی" است، فکر می کنم "مدل ذهنی" هم در کنار تمام چیزهای دیگری که برای ایجاد تمایز وجود داشته و دارند، کلیدی ترین وجه تمایز قابل تصور است.

به نظرم این مسئله نه تنها در زندگی غیر کاری که در زندگی کاری و کسب و کار هم کاملاً مصداق دارد.

با نگاهی به فضای کسب و کار ها و تاریخ آنها می توانیم متوجه شویم که هر وجه تمایزی(حتی جان سخت ترین آنها)، بعد از مدتی قابل تقلید بوده است و بالاخره جایگاه خودش را به عنوان نقطه ی تمایز از دست داده است.

به نظر می رسد چیزی که بسیار پایدار تر از وجوه تمایز موردی که به وجود می آیند ، مدل ذهنی و نوع نگاهی است که پشت این وجوه تمایز وجود دارد.در واقع می خواهم بگویم نگاه و نگرشی که ما به یک کسب و کار داریم است که می تواند وجوه تمایز مختلف را تولید کند.

چند سالی است که مثال زدن از اپل و استیو جابز حالم را به هم می زند(از بس که همه جا همین مثال ها را تکرار می کنیم) و فکر نمی کنم بجز حوزه برندینگ، در حوزه ی دیگری از آنها مثالی به زبان آورده باشم اما با عرض معذرت از همه دوستانی که با شنیدن مثال های آنها، حالشان مانند من به هم می خورد ،باید بگویم که به نظرم در اینجا نمونه مناسبی باشد.

فکر نمی کنم هیچکدام از وجوه تمایزی که از اپل می شناسیم، کلیدی ترین وجه تمایز اپل باشند بلکه نوع نگاه و مدل ذهنی استیو جابز بود که توانست اپل را اپل کند.حتی خود استیو جابز هم نبود بلکه مدل ذهنی او بود.مدلی که می توانست مدل ذهنی هر کس دیگری غیر از او هم باشد.

 

حرفم این نیست که مدل ذهنی به عنوان یک وجه تمایز برای همیشه می ماند یا پایداری آن حتماً و الزاماً از عمر یک انسان(و کسب و کارش) بیشتر است.نه ،همانطور که از نامش پیداست، مدل،مدل است و ممکن است اگر با شرایط و واقعیات جدید خودش را تغییر ندهد مفید بودنش را به سرعت از دست بدهد.حرفم این است که اگر چندین و رودخانه و نهر در دشتی جاری باشند، سرچشمه ی آنهاست که مهمترین نقطه ی این داستان است.

در عین حال که یک مدل ذهنی مفید می تواند کلیدی ترین وجه تمایز (در سر طیف مثبت آن) باشد، می تواند کلیدی ترین وجه تمایز (در سر منفی آن) هم باشد. در واقع مدل ذهنی غیر مفید هم می تواند تمایز(از نوع منفی) یک نفر باشد و دودمانش را به باد دهد!.به عنوان مثال فرض کنید یک نفر با دارا بودن منابع استراتژیک و فراوان ،نگرشی صرفاً سودجویانه و احمقانه به کسب و کار و بازارش داشته باشد.همین مدل ذهنی آفت جانش خواهد بود و در آجر به آجر بنای کسب و کارش خودش را نشان خواهد داد.

 

شاید با خودتان بگوئید که این صحبت هایی که کردی جزو بدیهیات است ولی من با اطمینان بالایی به شما خواهم گفت که اینطور نیست!

وقتی کسانی را می بینم که با دیدن یک آی پد، فکر می کنند اگر کشف آنان بود می توانستند کسب و کاری بزرگتر از اپل هم راه بیندازند،

وقتی یک کارخانه دار را می بینم که فکر می کند کارخانه رقیبش صرفاً به خاطر داشتن پول زیاد(به عنوان وجه تمایزش نسبت به او) موفق است،

وقتی فکر می کنیم که نیوتن فقط به خاطر قوانینش بود که در تاریخ ماندگار شد نه مدل ذهنی کیمیاگرش،

وقتی کسانی را می بینم که فکر می کنند مک لوهان صرفاً به خاطر پیش بینی هایش هنوز هم زنده است و مدل ذهنی پشت پیش بینی هایش را نادیده می گیرند،

و ده ها و صد ها مورد دیگر،

بیشتر مطمئن می شوم که اینطور نیست.

 

به دلایل مختلفی که احتمالاً همه ما می دانیم و در اینجا مجال بحث کردنشان نیست، مدل ذهنی، اگر نگوئیم غیرقابل تقلید، بسیار بسیار سخت التقلید! است.

اگر به فکر پرورش و تغذیه سرچشمه باشیم،می توانیم نهر ها و رود های پر و پیمان تری هم داشته باشیم.

 

پی نوشت برای یکی از دوستان عزیزم: یکی از دلایلی که انقدر روی وقت گذاشتن برای متمم تاکید کرده و می کنم همین است.یعنی کمک به شکل دادن و بهبود یک مدل ذهنی مفید(و البته به تناسب هر شخص، یگانه و منحصر به فرد).

 

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۶ ، ۰۱:۵۱
سامان عزیزی

همانطور که در بخش های قبلی این نوشته اشاره شد، خشم حاصل فاصله و اختلاف میان واقعیت موجود و  مطلوب مورد نظر ماست.(که ممکن است ناشی از عوامل مختلفی باشد)

شاید بتوانیم با کمی سهل گیری و دقت کم در تعاریف،بگوئیم که نوعی "تعارض" در به وجود آمدن خشم نقش دارد. بر همین اساس  اگر در مورد تعارض و مدیریت تعارض بیشتر بدانیم ،احتمالاً در مهارت و توانایی ما برای مدیریت خشم مان تاثیر زیادی خواهد داشت.

به عبارت دیگر، سبک رفتاری ما درمواجهه با تعارض، در سبک مواجهه ما با خشم نیز نقش دارد.

در قسمت قبلی از توانایی به تاخیر انداختن خواسته ها و نقش آن در بحث مدیریت خشم صحبت کردیم و در آنجا به این نتیجه رسیدیم که ممکن است حتی بعد از به تاخیر انداختن خشم و سرد شدن مان هم ،هنوز معتقد باشیم که خواسته ی ما درست بوده و به دنبال برآورده کردن نسبی خواسته مان باشیم.

اینجاست که بحث های مربوط به مدیریت تعارض می توانند کمک های موثری به ما بکنند.

در استفاده از این مباحث ،پیش فرض ما این است که چیزی که باعث خشم ما شده، یک موجود جاندار دارای آگاهی است(یعنی انسان!). این موضوع را از آن جهت عرض کردم که ممکن است عامل خشم ما ،شامل چیزهای دیگری هم باشد.مثلاً دیواری که به شدت به آن برخورد کرده ایم.

برگردیم سراغ داستان مدیریت تعارض.

در وب سایت متمم درسی با همین عنوان(مدیریت تعارض) وجود دارد که به صورت مشروح به این موضوع پرداخته است.بنابراین در این مطلب، صرفاً یکسری بحث های کلی در مورد سبک رفتاری ما در تعارض را(که از همانجا آموخته ام) مرور می کنیم و پیشنهاد می کنم برای یادگیری بهتر این مهارت ،درس های مدیریت تعارض متمم را مطالعه فرمائید.

 

برای توضیح سبک رفتاری ما در مواجهه با تعارض، مدل مفیدی وجود دارد به نام مدل دو عاملی که توسط دو نفر به نام های توماس و کیلمن پیشنهاد شده است.

در مدل دو عاملی،همانطور که از نامش پیداست، دو عامل زیر مورد بررسی قرار می گیرند:

1-چقدر به خواسته ی خودتان اهمیت می دهید و تا چه حد حاضرید صریح و قاطع از آن دفاع کنید

2-چقدر به طرف مقابل و خواسته های او اهمیت می دهید و حفظ رابطه با او برایتان مهم است.

بسته به اینکه چه جوابی به این دو سوال می دهیم، سبک های رفتاری ما در مواجهه با تعارض می تواند در یکی از پنچ دسته ی زیر قرار گیرد:

1-اجتناب

2-پذیرش و تسلیم

3-تحمیل

4-مصالحه

5-تعامل

 

اگر این پنج سبک را به زبان مدیریت خشم ترجمه کنیم، به طور مختصر می توانیم بگوئیم که:

1-اجتناب :یعنی سرکوب کامل خشم بدون اینکه هیچ گونه علامتی از خودمان بروز دهیم که طرف مقابل بتواند تشخیص دهد که ما خشمگین هستیم.(به عبارتی،طرف مقابل اصلاً متوجه اینکه ما از این مسئله خشمگین هستیم نمی شود)

2-پذیرش و تسلیم : در این حالت طرف مقابل متوجه خشم ما می شود.ممکن است از علائم رفتاری و غیر کلامی ما به این مسئله پی ببرد یا از توضیحات و صحبت های ما متوجه خشمگین بودن ما شود،ولی به هر دلیلی ما تصمیم می گیریم که تسلیم خواسته ی طرف مقابل شویم.فکر می کنم این نوع مواجهه هم به نوعی، سرکوب خشم به حساب می آید اگرچه نسبت به حالت قبلی می توانیم کمی کمتر آنرا "سرکوب" در نظر بگیریم.

3-تحمیل :یعنی ابراز کامل خشم و نشان دادن رفتار تهاجمی.کوتاه نیامدن از خواسته و پافشاری برای رسیدن به آن.

4-مصالحه :ابراز نصفه نیمه خشم با توجه به کوتاه آمدن طرف مقابل از قسمتی از موضوع و متقابلاً کوتاه آمدن ما از بخشی از خواسته مان.به نظرم این حالت یک نقطه ی میانی بین دو سر طیف از "سرکوب" تا "ابراز کامل" است.

5-تعامل :گاهی ممکن است شرایطی پیش بیاید که رسیدن به خواسته ما و خواسته ی طرف مقابل به صورت همزمان امکان پذیر باشد.در واقع ممکن است ما متوجه شویم که خشمگین شدنمان از اساس اشتباه بوده است چون به غلط فکر می کردیم که برای رسیدن به مطلوب و خواسته مان مانعی وجود دارد.به نظر می رسد در این حالت نه نیازی به ابراز خشم و نه نیازی به سرکوب آن باشد.

 

در بحث خشم-مانند بحث تعارض- غالب مواجهه های ما با خشم مان به سمت یک یا دو سبک از این سبک ها سو گیری دارد.به این معنا که احتمالاً در درصد زیادی از خشمگین شدن هایمان از یک یا دو سبک از این سبک های رفتاری،بیشتر از بقیه استفاده می کنیم.

در واقع ممکن است سبک مواجهه با خشم، به سمت سرکوب یا ابراز یا حالت های دیگر گرایش داشته باشد.

همانطور که در بحث مدیریت تعارض،گفته می شود که هیچ یک از این سبک ها به صورت مطلق بد یا خوب نیستند بلکه شرایط و عوامل مختلفی در اینکه از کدام سبک استفاده کنیم دخیل هستند، به نظرم در بحث مدیریت خشم هم همین گفته صدق می کند.

در کل اگر بخواهیم کلی تر به بحث مدیریت خشم نگاه کنیم، می توان گفت که در "مدیریت خشم"، هدف این است که واکنش و رفتار مان را به جای اینکه بخش قدیم مغزمان برعهده بگیرد، بخش جدید و به اصطلاح "متفکر" مغزمان عهده دار شود. اینکه آگاهانه تصمیم بگیریم که در مواجهه با خشم و تعارض موجود،با چه سبکی برخورد کنیم.

 

و در آخر اگر بخواهیم با استفاده از داستان کبری و کامران ،سبک های مختلف را شفاف تر بیان کنیم حالت های زیر قابل تصور هستند:

اجتناب : کبری بدون اینکه چیزی بگوید یا واکنشی نشان دهد،آشپزخانه را جمع و جور کند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود(البته احتمالاً در ظاهر!)

پذیرش و تسلیم: کبری بعد از کمی غر زدن و اعتراض به رفتار کامران، آشپزخانه را جمع و جور کند.

تحمیل: کبری همه ی خشمش را روی کامران خالی کند و بلافاصله او را مجبور کند که تمام گندکاری هایش را جمع کند

مصالحه و تعامل را هم احتمالاً خودتان حدس می زنید.

 

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۴۷
سامان عزیزی

چند سال پیش که برای اولین بار کتاب زیبا و الهام بخش رندی پاش با عنوان "آخرین سخنرانی" رو خوندم، جمله ای از این کتاب ،توجه ام رو به خودش جلب کرد و در خاطرم موند.

هر چند که این کتاب ، فارغ از برخی قسمتهاش که به نظرم کمی شعاری هستن و شاید بخاطر تاثیر جامعه ای که رندی پاش در اون رشد کرده وارد این کتاب شدن، آموزه های زیادی برای همه ما داره، ولی فعلاً کاری به اونها نداریم و میخوام در مورد اون جمله ای که عرض کردم صحبت و همفکری کنیم.

در قسمتی از کتاب در مورد "تجربه" گفته شده بود:

تجربه زمانی به دست می آید که چیزی را که می خواستید به دست نیاورید.

 

راستش این جمله ذهنم رو خیلی مشغول خودش کرد (و هنوز هم مشغولشه!).اینکه وقتی میخوام به شخصی صفت با تجربه بدم،واقعاً باید  چه ملاک هایی برای دادن این صفت داشته باشم.

اینکه کسی یک کاری(ساده یا پیچیده) رو برای مدتهای طولانی تکرار کرده و انجام داده، آیا می تونم بهش بگم با تجربه؟

آیا به کسی که در یک مسیری رفته و موفق بوده با تجربه ست؟

یا به قول رندی پاش، کسی که در یک مسیری و برای رسیدن به هدفی رفته و موفق نشده، با تجربه ست؟

آیا کسی که شکست های زیادی خورده، خیلی با تجربه ست؟

آیا کسی که در چند راه مختلف وارد شده و در همه اونها هم موفق بوده، با تجربه نیست؟

 

فرض کنید من دنبال یک آدم با تجربه می گردم که مثلاً در تاسیس و راه اندازی یک کسب و کار وارد باشه.حالا یا برای بررسی و مشاهده مسیری که رفته یا برای مشورت گرفتن یا به هر دلیل دیگه ای که به ذهنتون میرسه.فکر می کنید چطور باید تشخیص بدم که سراغ چه کسی برم؟

اگه چند نفر رو پیدا کنم که توی این راه رفتن و موفق بودن ،کافیه؟

لازم نیست سراغ کسانی برم که توی همین مسیر رفتن و موفق نبودن؟

اصلاً اگر از هر دو گروه کسانی رو پیدا کردم که باهاشون صحبت کنم، به حرف ها و توصیه های کدومشون وزن بیشتری بدم؟

 

نمیدونم این سوالات برای شما هم پیش آمده یا نه. راستش من هنوز هم به جوابی که این پرونده رو در ذهنم ببنده نرسیدم و بعید میدونم هیچ وقت به جواب نهایی هم برسم.چون فکر می کنم پاسخ این سوالات به عوامل زیادی بستگی داره و به سادگی نمیشه در موردشون حکم صادر کرد.

مثلاً فرض کنید دو نفر در یک مسیر یکسان وارد بشن و همه عوامل بیرونی ای که میتونن روی این مسیر تاثیر بگذارن برای هر دو تاشون یکسان باشه، حتی در این حالت هم فکر می کنم "ظرفیت تجربه پذیری" این دو نفر میتونه تاثیر خیلی زیادی روی پاسخ اون سوالات بگذاره.

 با این همه سوال بی جواب در مورد تجربه، طی چند سال اخیر به نتیجه ای رسیدم که تا حد زیادی جزو باورهای من شده(مگر اینکه خلافش برای من ثابت بشه).

اینکه اگر کسی رو پیدا کردیم که قدم در یک مسیری گذاشته و قسمت زیادی از راه رو هم رفته، ولی آگاهانه تصمیم گرفته و خودش نخواسته که تا انتهای راه رو بره- در واقع انتخاب کرده که به اون نقطه ای که ما بهش میگیم موفقیت ،نرسه.یعنی به مقصدی که در دسترسش بوده "نه" گفته-،اون آدم رو آدم با تجربه ای می دونم و اگر بخوام در مورد این مسیر با کسی مشورت کنم حتماً سراغ اون آدم میرم و وزن نسبتاً زیادی رو هم به صحبت های اون میدم.

چنین افرادی رو زیاد نمی بینیم.من در کل عمر هزارساله ی خودم:) فقط سه نفر رو دیدم که با این تعریف سازگار بودن(البته در مسیر هایی که من پیگیرشون بودم).

به هر حال،همونطور که احتمالاً خودتون تشخیص دادین و از نوع گفتن من مشخصه، جنس این صحبت هام از جنس یک حرف علمی مستند که براش شواهد قابل اثبات ارائه بدم نیست.هر چند که فعلاً به این صحبت های خودم باور دارم و بر اساسشون عمل میکنم.

در نهایت،اگر بخوام برای موضوعی با کسانی مشورت کنم(که طبیعتاً این قسمت میتونه فقط بخشی از فرایند تصمیم گیری من باشه)، اول سراغ آدم موفقه میرم.بعد سراغ شکست خورده و در آخر اگه کسی رو پیدا کردم که مصداق حالت سوم باشه میرم پیش اون.

ولی برعکس این ترتیب به صحبت هاشون وزن میدم.یعنی وزن بیشتری به سومی میدم بعد دومی و بعد اولی.

 

مثلاً اگر بخوام در مورد رفتن به دانشگاه با کسی مشورت کنم.مصداق اولی میشه کسی که مدرکش رو روی دیوار اتاقش آویزان کرده.دومی کسیه که برای رفتن به دانشگاه تلاش زیادی کرده ولی نتونسته بره و سومی کسیه که وارد دانشگاه شده ولی بعد از مدتی انتخاب کرده که تا آخرش نره و بیخیال مدرک شده. (حالت چهارمی هم نداره!.کسی که رفته و با وجود اینکه میخواسته ادامه بده ولی نتونسته جزو حالت های ما حساب نمیشه)

پی نوشت: میشه در مورد بعضی قسمتهای حرفهام دلایلی هم ارائه کرد.مثلاً از دنیل کانمن بخوام بیاد و در مورد برخی خطاهای شناختی که در این پروسه موثرن صحبت کنه یا نسیم طالب رو دعوت کنم و ازش بخوام در مورد گورستان شکست خوردگان خاموش چیزهایی برامون بگه ولی هرچی فکر کردم دیدم با وجود اینها هم باز این صحبت ها از جنس سلیقه و تجربه شخصیه.

پی نوشت بعدی: شما چطوری یه آدم با تجربه رو پیدا می کنین که در مسیر خاصی بخواین ازش مشورت بگیرین؟چقدر به حرفهاش وزن میدین؟

 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۰
سامان عزیزی