زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ

از گلستان (بخش اول)

فکر می‌کنم سیزده یا چهارده سالم بود که پدرم یک نسخه نفیس از گلستان سعدی و یک نسخه معمولی از بوستان سعدی برایم خرید.

نمی‌دانم بخاطر نفیس بودن نسخه گلستان بود :) یا دلایل دیگری داشت، ولی از گلستان خیلی بیشتر از بوستان خوشم آمد و بهتر توانستم با آن ارتباط بگیرم. 

یادم هست که دوبار به طور کامل گلستان را خواندم و هرازگاهی در سال‌های بعد سری به گلستان میزدم. سالها گذشت و من دیگر حتی یکبار هم سری به گلستان نزدم تا اینکه فروردین امسال که در یک کتابفروشی میچرخیدم تصحیح محمد‌علی فروغی به چشمم خورد و خریدم. از همان موقع کتاب روی میزم بوده و هر وقت انرژی و حوصله‌ای داشته‌ام لابلای کارها جلو رفته‌ام و خوانده‌ام.

مقایسه تصویری که در نوجوانی از گلستان داشتم با تصویر امروزم تجربه جالبی بود.

به نظرم بسیاری از آموزه‌های گلستان هنوز هم زیبا و گیرا و الهام‌بخشند، در کنار بسیاری آموزه‌های دیگرش که زیبا و نادرست و ناصحیح‌اند.

برایم جالب بود که فروغی در مقدمه‌ای که بر گلستان نوشته، به این موضوع اشاره کرده بود که گلستان از قدیم تبدیل شده به "کتاب کودکان". به این معنی که رسم بوده که بعد از اینکه کودکی خواندن و نوشتن یاد میگرفته، اولین کتابی که برای خواندن و تعلیم زندگی دیدن به او میدادند گلستان سعدی بوده.

فروغی به این مسئله خرده گرفته بود که نباید اینطور می‌بود و جایگاه گلستان بالاتر از این است که به کتاب کودکان معروف شود. در نهایت توصیه کرده بود که اگر در کودکی هم گلستان خوانده‌اید، حتماً در بزرگسالی دوباره سراغش بروید که آموزه‌هایش حیف‌ومیل نشوند با نگاه تحلیلی و عمیق‌تری بازخوانی شوند. به هر حال من که از این توصیه جناب فروغی خبر نداشتم و اتفاقاً یکی از دلایلی که دوباره این کتاب را خریدم دیدن اسم فروغی روی جلدش بود و وقتی دیدم مقدمه نسبتاً طولانی‌ای بر گلستان نوشته، بخاطر ارادتی که به فروغی دارم آنرا خریدم.

به هر صورت اتفاق خجسته‌ای بود و لذت زیادی عایدم کرد.

تصمیم گرفتم در دو یا سه مطلب، بخش‌های از گلستان را که از نظرم جذاب و جالب و خواندنی‌اند اینجا هم نقل کنم که هم خودم لذت دوباره‌ای ببرم و هم شما هم شاید پسندید و لذت بردید.

*

نثر سعدی به "ایجاز" معروف است و حقا که بارها شما را حیرت‌زده میکند از گنجاندن چندین صفحه سیاهه در یکی دو خط. مثل این جمله که وصف حال خود را به چه زیبایی و اختصاری بیان میکند:

" یک شب تامل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تاسف می‌خوردم و سنگ سراچه‌ی دل به الماس آبِ دیده می‌سفتم و ..."

*

در مورد کمتر سخن گفتن و خاموشی، در ادبیات ما بسیار سخن گفته‌اند و سعدی هم بارها گفته، اما مرور این چند بیت هم لطف خود را داشت:

"سخندان پرورده پیر کهن // بیندیشد، آنگه بگوید سخن

مزن تا توانی به گفتار دم // نکو گوی گر دیر گویی چه غم

بیندیش و آنگه برآور نفس // و زان پیش بس کن، که گویند بس

به نطق آدمی بهتر است از دواب // دواب از تو به، گر نگویی صواب"

*

و اینجا چه زیبا یادآوری کرده که بستر را بسنجیم قبل از اینکه ناشیانه اظهار فضل کنیم:

"نخل‌بندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم، ولیکن نه در کنعان. لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند"

*

و اینجا توصیف جالبی از حسود کرده لابلای یکی از حکایات:

" همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الا به زوال نعمت من"

*

زیاد شنیده‌ایم که قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید:

"پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک از او مُنَغّص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم. گفت غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام را به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند، به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد، به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید"

طبیعتاً هرجایی نمی‌شود این روش را به کار گرفت! اما فکر می‌کنم گاهی بهترین راهکار همین است. خاطره‌ای دارم که کاملاً منطبق بر روش حکیمِ داستان سعدی نیست ولی بیربط هم نیست:

یادم می‌آید که پدرم و سه نفر از دوستانش تابستان‌ها برای شنا و ماهیگیری می‌رفتند دریاچه زریوار(در مریوان). من بچه بودم و هنوز هم آنچنان که باید و شاید شنا کردن و مخصوصاً شناور ماندن روی آب را یاد نگرفته بود. پدرم و دوستانش چندین و چند جلسه وقت گذاشته بودند که انواع شنا کردن و شناور ماندن را یادم بدهند اما یاد نمی‌گرفتم! میگفتند همه چیز را یاد گرفته‌ای ولی چرا شنا نمیکنی را نمیدانیم! به نظرم از دستم خسته شده بودند. جایی که برای شنا و ماهیگیری میرفتند حداقل سه چهار متر عمق داشت. در واقع جایی بود که از میان نی‌زارهای اطراف دریاچه عبور میکردی و وقتی به لبه آب میرسیدی از کرانه کم عمق دریاچه گذشته بودی و به محض اینکه پایت را در آب میگذاشتی حداقل سه متری عمق داشت. خلاصه یک روز(که بعداً فهمیدم از قبل نقشه‌اش را چیده بودند) که به پاتوق ماهیگیری‌شان رسیدیم چند نفری آمدند و من را چند متری به داخل دریاچه پرتاب کردند!

واقعاً تجربه وحشتناکی بود. بعد از کلی دست‌وپا زدن و وارد شدن یکی دو لیتر آب دریاچه از دهان و بینی‌ام بالاخره با هر بدبختی‌ای بود کمی خودم را آرام کردم و توانستم شناور بمانم. همه‌شان آن‌کنار ایستاده بودند و میخندیدند و دست میزدند! خودم را که بهشان رساندم برای اولین بار در زندگی‌ام آنقدر سر پدرم و دوستانش داد و فریاد کشیدم که هنوز هم که دوستان پدرم را میبینم آنروز را یادشان نرفته!

در عوض شنا و شناور ماندن را طوری یاد گرفتم که فقط سونامی میتواند غرقم کند :)

 

پی نوشت: بخش‌های بعدی بماند برای پست‌های بعدی.

۰ نظر ۰۸ آبان ۰۴ ، ۱۹:۴۱
سامان عزیزی