زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفالی به نیچه» ثبت شده است

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۵ ب.ظ

تفالی به نیچه (هشت)

دلسوزی ام بر همه ی گذشته از آن است که آنرا بازیچه می بینم.

بازیچه ی لطف و عقل و جنونِ هر نسلی که می آید و هر چه بوده است را پلی بهرِ خود می انگارد!

جبّاری بزرگ تواند آمد، شیطانی مکار، که با لطف و قهر خویش تمامی گذشته را بفشارد تا پلِ او شود و نشانه ی ظهور و منادی و بانگ خروسِ او.

 

و اما این است خطر دیگر و دلسوزی دیگر ام: آن که از غوغاست از نیایِ خویش فراتر به یاد نمی آورد. با نیایِ او زمان باز می ایستد!

بدین سان تمامی گذشته بازیچه می شود. زیرا روزی فرا تواند رسید که غوغا خداوندگار گردد و زمان یکسره در آب های کم ژرفا غرق شود.

ازین رو، برادران، اکنون به نژادگیِ نوی نیاز هست که با تمامی غوغا و تمامیِ جبّاریت بستیزد و بر لوح های نو واژه های نژاده را از نو بنگارد.

و اما، برای آنکه نژادگی در کار باشد، نژادگانِ بسیار می باید در میان باشند و نژادگانِ گوناگون. و یا، چنانکه من روزی به کنایه گفته ام: خدایی همانا آن است که خدایان باشند نه خدا!

 

*

 

زورق آنجا ایستاده است. از آن سوی "چه بسا" راهی است به "هیچِ" بزرگ! امّا کیست که بخواهد در این "چه بسا" پای گذارد؟

هیچ یک از شما نمی خواهد در زورق مرگ پای گذارد! پس از چه رو می خواهید "از جهان خسته" باشید!

از جهان خسته اید و با این همه هنوز به زمین پشت نکرده اید! شما را همیشه هَوَسمند به زمین یافته ام، حتی عاشقِ "از زمین خستگیِ" خود.

فروآویختگیِ لبِ تان بی چیزی نیست! یک هوسِ کوچکِ زمینی هنوز بر آن نشسته است! و در چشمانتان، مگر ابرَکی از یک لذتِ از یاد نرفته ی زمینی شناور نیست؟

 

بر روی زمین نوآوری های خوب فراوان است. برخی سودمند، برخی دلپسند. زمین را به خاطر آنها دوست باید داشت.

و بر روی آن نو آوری های خوب چندان است که زمین به پستان زن می ماند: هم سودمند هم دلپسند.

و امّا، شما "از جهان خستگان!" شما کاهلان زمین! شما را ترکه باید زد! با ضربه های ترکه باید پاهای شما را دوباره جان داد!

زیرا شما اگر زمینگیر نیستید و وامانده های نگون بختی که زمین از ایشان خسته است، کاهلانِ روباه صفت اید یا گربه های لذت پرستِ شیرین کامِ آهسته رو. و اگر نخواهید دیگر بار بانشاط بدوید، باید از اینجا بروید!

طبیبِ درمان ناپذیران نباید بود، زرتشت چنین می آموزاند. پس شما باید از اینجا بروید!

باری، پایان دادن، بیشتر دلیری می طلبد تا آغاز کردنِ بیتی تازه. این را طبیبان و شاعران همه می دانند.

 

*

 

پیرامونِ خویش دایره ها و مرزهای مقدس می کشم. همواره شماری هر چه کمتر با من به کوه های هر چه بلندتر بَر می شوند. من از کوه های هر چه مقدس تر، کوهستانی بنا می کنم.

امّا برادران، هرجا که شما نیز می خواهید با من بَر شوید، بپائید که یک انگل نیز با شما بالا نیاید!

انگل، یعنی کرمی خزنده و نرم رفتار که می خواهد با چریدن از گوشه و کنار های بیمار و زخمناکِ شما فربه شود.

و هنر اش این است که می داند روان های بالارونده کجا خسته می شوند. او لانه ی نفرت انگیزش را بر محنت و نومیدی و آزرمِ لطیفِ شما بنا می کند.

او لانه ی نفرت انگیزش را آنجا بنا می کند که توانا ناتوان است و نژاده بیش از آن چه باید نرم. انگل آنجا می زید که بزرگمرد گوشه و کنار های زخمناک دارد.

 

والاترین نوعِ باشندگان کدام است و پست ترین کدام؟ پست ترین نوع انگل است. امّا آنکه والاترین نوع است بیشترین شمارِ انگل ها را خوراک می دهد.

زیرا روانی که بلندترین نردبام را دارد و ژرف تر از همه فرو تواند رفت، چگونه تواند بود که بیشترین شمارِ انگل ها بر او ننشینند؟

آن پهنه ور ترین روان، که دور دست تر از همه جا در درونِ خویش تواند دوید و چرخید و پرسه زد. آن بایسته ترین روان، که به خاطر لذت، خود را در دل حادثه فرو می فکند.

روانی باشنده که در شُدن غوطه می زند. روانی دارا که می خواهد خواهش و اشتیاق داشته باشد.

روانی "از خود گریز"، که در پهناور ترین دایره خود را باز می گیرد. خردمند ترینِ روان ها، که جنون با آن شیرین ترین سخنان را می گوید.

روانی که خود را از همه بیش دوست می دارد. روانی که گشت و واگشت و جزر و مدِ همه چیز در اوست. آه، والاترین روان چگونه تواند که پست ترین انگل ها را نداشته باشد؟

 

پی نوشت: تفالی! که زدم شامل سه بخش مجزا بود ولی همگی ذیل عنوانِ "درباره ی لوح های نو و کهنه" قرار دارند.

(نقل از چنین گفت زرتشت با ترجمه داریوش آشوری)

سایر تفال ها(+)

 

۱ نظر ۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۹:۴۵
سامان عزیزی
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۵۲ ب.ظ

تفالی به نیچه (هفت)

انسان شرّ است.

فرزانه ترینان همه برای آسایشِ خاطرِ من چنین گفته اند.

دریغا، کاش امروز نیز چنین می بود! زیرا شرّ بهترین نیروی انسان است.

انسان باید بهتر و شریرتر شود. من چنین می آموزانم! به شریرانه ترین چیز (در انسان) برای بهترین چیز در ابَرانسان نیاز است.

شاید این شایسته یِ آن واعظِ مردم کوچک بود که بارِ گناهِ انسان را بِکشد و از آن رنج ببرد. اما من از گناهِ بزرگ همچون آرامبخشِ بزرگِ خویش شادمان ام.

 

باری، چنین سخنان را بهرِ گوش های دراز نمی گویند و هر کلامی نیز نه از آنِ هر دهانی ست. این سخنان چیزهایی ظریف و کمیاب اند. سُمِ گوسپندان بدان ها مَرِساد.

 

نقل از چنین گفت زرتشت نیچه(با ترجمه داریوش آشوری)

پی نوشت: تفال های قبلی را می توانید اینجا ببینید(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۲
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

تفالی به نیچه (شش)

پیش نوشت: تفال های قبلی را می توانید اینجا ( 2-3-4-5 ) و فلسفه ی :) این تفال زدن ها  را اینجا ببینید.

 

درباره ی فضیلتمندان

با حواسِ سست و خفته با تندر و آتش بازیِ آسمانی سخن باید گفت.

اما زیبایی آوایی آرام دارد که تنها در بیدارترینِ روان ها راه می بَرد.

امروز سپرام آرام لرزید و خندید. این سِپَنت-خنده و لرزه یِ زیبایی ست.

امروز زیبایی ام بر شما خنده زد، بر شما اهلِ فضیلت. و صدای اش این سان به من رسید : "آنان مُزد نیز می طلبند! "

شما مزد نیز می طلبید، شما اهلِ فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابرِ زمین، و جاودانگی را در برابرِ امروزتان می طلبید؟

و امروز خشمگین اید از من که می آموزانم نه پاداش دهنده ای در کار است و نه مزد دهنده ای؟ و به راستی، این را نیز نمی آموزانم که فضیلت خود پاداشِ خویش است.

 

دردا، غمم این است که کیفر و پاداش را به دروغ در بنیادِ چیزها نهاده اند و اکنون در بنیادِ روان های شما. شما اهلِ فضیلت!

اما کلامم چون پوزه ی گُراز، بنیاد روان هایِ شما را از هم خواهد شکافت. می خواهم مرا شیارگرِتان بنامند.

رازهای نهفتِ تان همه باید آشکار شود. و چون زیر و زبر گشته و درهم شکسته، در آفتاب افتادید، دروغ تان از راستِ تان پدیدار خواهد شد.

زیرا (به ظاهر) این است راستِ شما : شما پاک تر از آنید که به پلیدیِ کلماتِ انتقام، کیفر، پاداش، مکافات آلوده شوید.

به فضیلت خود چنان عشق می ورزید که مادر به فرزند. اما که شنیده است که مادر مزدِ عشقِ خویش را بخواهد؟

فضیلتِ شما همانا عزیزترین چیزِ شماست. تشنگیِ حلقه در شماست : هر حلقه از آن رو می گردد و می کوشد که به خود باز رسد.

هر کارِ فضیلت تان ستاره ای میرنده را ماند که فروغش همچنان در سَیر است و در گشت و گذار. و هرگز کَی از سَیر باز خواهد ایستاد؟

همین سان فروغِ فضیلت تان نیز پس از به انجام رسیدنِ کار هنوز در سیر است. و اگر چه خود مرده باشد و از یاد رفته، پرتو اش باز همچنان زنده است و در گشت و گذار.

 

فضیلت شما خودِ شماست، نه چیزی بیگانه (با شما)، نه پوستی، نه پوششی : این است حقیقتی که از بنیادِ روانِ شما، شما فضیلتمندان، بر می آید!

با این همه، هستند کسانی که فضیلت، ایشان را رنج و شکنجِ زیرِ تازیانه است. و شما نعره ی آنان را بسیار شنیده اید.

و هستند کسانی دیگر که کاهل شدنِ شُرورشان را فضیلت می خوانند. و چون نفرت و رشکِ شان پای خود را (از خستگی) دراز کند، "دادگری"شان جان می گیرد و چشمِ خوابناکش را می مالد.

و هستند دیگرانی که (به غرقاب) فرو کشیده می شوند : اهریمنِ شان آنان را فرو می کشد. اما، هر چه فروتر می روند برقِ چشمان شان و شوق شان به خدای خویش فروزان تر می شود.

وَه که فریاد ایشان نیز به گوشِ شما اهلِ فضیلت رسیده است : "آن چه من نیستم، همان، همان بهرِ من خدای است و فضیلت!"

 

و هستند دیگرانی که سنگین و غِژاغِژکنان فرا می آیند، چون ارابه ای با بارِ سنگ در سراشیب. آنان از شرف و فضیلت بسیار دَم می زنند. آنان شتابگیرِشان را فضیلت می نامند!

و هستند دیگرانی چون ساعتِ روز-کوک  که کوک شان باید کرد. آنگاه به تیک-تاک می افتند و می خواهند مردم تیک-تاک کردن را فضیلت بدانند.

براستی اینان بازیچه ی من اند و هرجا چنین ساعت هایی بیابم دستِ شان می اندازم و کوکِ شان می کنم تا برایم وِرّ و ور کنند.

و دیگرانی به اندک دادگریِ خویش چنان غرّه اند که به نامِ آن بر همه چیز می تازند، چندان که جهان در بیدادشان غرقه است.

وَه که واژه ی فضیلت چه ناخوش از دهانِ شان بر می آید! و آنگاه که می گویند : "من دادگرم" پنداری می گویند: "من دادِ خویش ستانده ام!"

می خواهند با فضیلتِ شان چشمِ دشمنانِ شان را بَرکَنند و خود را بر می کشند تا دیگران را فرو افکنند.

 

و نیز هستند کسانی که در مردابِ شان نشسته اند و از میانِ نیزار می گویند: "فضیلت، همانا خاموش در مرداب نشستن است!"

(و می گویند) "ما کسی را نمی گزیم و از آنانی که بخواهند ما را بگزند، می پرهیزیم. و در هر باب رأیِ ما همان است که ما را آموزانده اند."

و باز هستند کسانی که خوش دارند چهره ای به خود بگیرند و برآنند که فضیلت نوعی چهره گرفتن است.

زانوهاشان همیشه در پیشگاه فضیلت بر زمین است و دستانِ شان در ستایشِ آن بر آسمان، اما دلشان از آن بی خبر.

و باز هستند کسانی که فضیلتی می شمارند گفتنِ این را که "داشتنِ فضیلت واجب است"، اما در تهِ دل تنها بر آنند که پاسبانان واجب اند.

ای بسا کس بلندیِ انسان را نتواند دید و این را که پستیِ او را فراچشم می بیند، فضیلت می شمارد. بدین سان، شورچشمیِ خود را فضیلت نام می دهد.

 

برخی خوش دارند بر پا و افراخته باشند و آن را فضیلت می نامند و برخی دیگر فرو افتاده، که این را نیز فضیلت می نامند.

بدین سان، کمابیش همگان برآنند که ایشان را از فضیلت بهره ای ست. و هیچ کس نیست که خود را ارزیابِ "نیک" و "بد" نداند.

اما زرتشت بهرِ آن نیامده است تا با این دروغ زنان و ابلهان همه، بگوید : "شما از فضیلت چه می دانید؟ شما از فضیلت چه می توانید دانست؟"

بل، بهرِ آن آمده است تا شما، دوستانِ من، بیزار شوید از کلام های کهن که از دروغ زنان و ابلهان آموخته اید.

تا بیزار شوید از کلماتِ "پاداش"،"مکافات"،"کیفر"،"انتقامِ عادلانه".

تا بیزار شوید از این گفته که : "کردارِ خوب کرداری ست بَری از خودخواهی"

 

هان، دوستانِ من! "خودِ" شما در کردارِ شما چنان باد که مادر در فرزند است : این باد کلامِ شما درباره ی فضیلت.

به راستی، من از شما صد کلام و دلبند ترین بازیچه هایِ فضیلت را ستانده ام و اکنون با من کودکانه پرخاش می کنید.

این کودکان در کرانه یِ دریا گرمِ بازی بودند که موجی آمد و بازیچه هاشان را ربود و ژرفنا بُرد : اکنون گریان اند.

اما همان موج بهرِشان بازیچه هایِ نو خواهد آورد و گوشماهی های رنگینِ نو پیش شان خواهد ریخت.

آنگاه آرام خواهند گرفت. و شما، دوستانِ من، نیز همچون ایشان آرامبخشِ خویش را خواهید یافت و _گوشماهی های رنگینِ نو!

چنین گفت زرتشت.

 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۹:۴۴
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۳۹ ب.ظ

تفالی به نیچه (پنج)

درباره ی مگسان بازار

 

"بگریز، دوستِ من، به تنهایی ات بگریز! تو را از بانگ بزرگ مردان، کَر و از نیش خُردان، زخمگین می بینم.

جنگل و خرسنگ نیک می دانند که با تو چه گونه خاموش باید بود. دیگربار چونان درختی باش که دوست اش می داری، همان درختِ شاخه گستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است.

پایانِ تنهایی آغاز بازار است، و در آنجاکه بازار آغاز می شود همچنین آغاز هیاهوی بازیگرانِ بزرگ است و وِزوِزِ مگسانِ زهرآگین.

در جهان بهترین چیزها را نیز ارجی نیست تا آنکه نخست کسی آنها را به نمایش گذارد.مردم این نمایشگران را "مردان بزرگ" می خوانند.

مردم از بزرگی، یعنی از آفرینندگی، چیزی چندان نمی دانند. اما کششی ست ایشان را به نمایشگران و بازیگرانِ چیزهای بزرگ.

 

جهان گِردِ پایه گذارانِ ارزش های نو می گردد، با گردشی ناپیدا،  اما مردم و نام گردِ نمایشگران می گردند. چنین است راه و رسم جهان.

نمایشگر را جانی است، اما جانی نه چندان باوجدان. ایمان او همواره به چیزی است که بیش از همه دیگران را وادار به ایمان آوردن به آن می کند - ایمان به خویشتنِ خویش!

فردا او را ایمانی تازه است و پس فردا ایمانی تازه تر. او ،همچون مردم، حسی تند دارد و حال و هوایی گردنده.

در نظر اش وارونه کردن یعنی دلیل آوردن، و عقل مردم را دزدیدن، یعنی باوراندن.و خون نزد او بهین حجت است.

حقیقتی را که جز به گوش های تیز راه نیابد، دروغ می خواند و یاوه. همانا که او تنها به خدایانی ایمان دارد که در جهان غوغا برپا می کنند!

پُر است بازار از دلقکانِ باوقار. و ملت از مردانِ بزرگِ خویش بر خویش می بالد! اینان برایِ او خداوندگارانِ این دَم اند.

اما دَم بر ایشان زور می آورد و آنان بر تو زور می آورند و از تو نیز "آری" یا "نه" می طلبند. وای بر تو که می خواهی کُرسی ات را میانِ "باد" و "مباد" بگذاری!

ای عاشق حقیقت، بر این مطلق خواهانِ زورآور رشک مَوَرز! شاهبازِ حقیقت هرگز بر ساعدِ هیچ مطلق خواه ننشسته است.

از این ناگهانیان به پناهگاهِ خویش بازگرد.تنها در بازار است که با "آری؟" یا "نه؟" ناگهان بر انسان می تازند.

 

چاه های ژرف همه کند در می یابند. می باید دیری منتظر مانند تا بدانند چه به ژرفناشان فرو افتاده است.

کارهای بزرگ را همه دور از بازار و نام آوری کرده اند.پایه گذارانِ ارزش های نو همیشه دور از بازار و نام آوری زیسته اند.

بگریز، دوست من، به تنهایی ات بگریز! تو را از مگسانِ زهرآگین زخمگین می بینم. بگریز بدان جا که باد تند و خنک وزان است.

به تنهایی ات بگریز! به خُردان و بیچارگان بس نزدیک زیسته ای. از کینِ پنهانشان بگریز! آنان در برابر تو سراپا کین اند و بس.

بیش از این برای راندنِ شان دست میاز! آنان بسیار اند و سرنوشتِ تو مگس تاراندن نیست.

این خُردان و بیچارگان بسیار اند و ای بسا بناهای سرفراز که از چکّه های بسیارِ باران و رویش گیاهان هرزه از پای درآمده اند.

سنگ نیستی، اما چکّه های بسیار تو را سُفته اند و همچنان چکه های بسیارِ دیگر تو را از هم خواهند درید.

 

تو را از مگسانِ زهرآگین بستوه می بینم و می بینم زخم های خون آلوده را بر صد جایِ جانت.اما غرورت از خشم گرفتن نیز پروا دارد.

آنان با بی گناهی تمام از تو خون می طلبند. روان های بی خونِ شان تشنه ی خون است. از این رو با بی گناهی تمام نیش می زنند.

امّا، تو ای ژرف، رنج ات از زخم های خُرد نیز بس ژرف است و هنوز بهبود نیافته، باز همان کرمِ زهرآگین بر دست ات می خزد.

مغرور تر از آنی که به کشتنِ این ریزه خواران دست یازی.اما بپای که سرنوشت ات برتافتنِ همه ی بیدادهای زهرآگین نشود!

 

با ستایش هاشان نیز وزوز کُنان بر گِرد ات می گردند.اما ستایشگری شان نیز پیله کردن است و بس.می خواهند به پوست و خون ات نزدیک باشند.

تو را می ستایند همچون خدایی یا شیطانی. نزد ات لابه می کنند، چنانکه نزدِ خدایی یا شیطانی. از این چه سود! اینان ستایشگران اند و لابه گران و دیگر هیچ.

بسیار مهربانانه به نزد تو می آیند.اما این همانا زیرکیِ ترسویان است.آری، ترسویان زیرک اند!

با روان های تنگِ شان به تو بسیار می اندیشند و همواره از تو اندیشناک اند! سرانجام اندیشیدنِ بسیار به هر چیز اندیشناکی است!

تو را به خاطر تمام فضیلت هایت کیفر می دهند و آن چه بر تو می بخشایند تنها لغزش های توست.

از آنجا که مهربان ای و دادگر، می گویی: گناهشان چیست اگر که زندگی شان کوچک است! . اما روانِ تنگ شان می اندیشد که "هر زندگی بزرگ گناه است"

چون با ایشان مهربان باشی نیز خود را خوار شده می بینند و خوش رفتاری ات را با بدرفتاریِ نهانی پاسخ می گویند.

غرورِ خاموش ات ایشان را ناخوشایند است. و هرگاه چندان فروتن باشی که سَبُک جلوه کنی، شاد خواهند شد.

 

با شناختنِ هر چیزی در کسی آن چیز را در او شعله ور می کنیم.پس، از خُردان بپرهیز!

در برابر ات خود را کوچک می بینند و پستی شان در کینِ نهانِ شان به تو کورسو می زند و می تابد.

ندیدی که بسا هنگام چون نزدیک شان می شدی چه گونه دَم در می کشیدند و نیروشان چون دودِ آتش میرنده ترکِ شان می گفت؟

آری، دوستِ من،تو همسایگان خویش را مایه عذاب وجدانی. زیرا شایسته ی تو نیستند.از این رو از تو بیزارند و آرزومندِ مکیدنِ خونِ تو اند.

همسایگانت همیشه مگسان زهرآگین خواهند بود و آن چه در تو بزرگ است، همان بایدِشان زهرآگین تر و هر چه مگس وار تر کند.

بگریز،دوست من، به تنهایی ات بگریز! بدان جا که بادی تند و خنک وزان است! سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.

 

چنین گفت زرتشت."


 

نقل از کتاب "چنین گفت زرتشت" نیچه با ترجمه داریوش آشوری.

پی نوشت: تفال های قبلی را در اینجا و اینجا و اینجا و اینجا می توانید مطالعه نمائید.

 

۱ نظر ۱۴ آبان ۹۷ ، ۲۱:۳۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۳ ب.ظ

تفالی به نیچه (چهار)

 

" برادران، بزرگ ترین خطر برای تمامیِ آیندهِ بشر در وجود چه کسانی ست؟

مگر نه در وجود نیکان و عادلان؟

در وجود آنانی که چنین می گویند و در دل چنین احساس می کنند: "ما هم اکنون می دانیم که خوب کدام است و عادلانه کدام. ما همچنین این ها را داریم. وای بر آنانی که این جا هنوز می جویند!"

زیانِ نیکان زیان بار تر از هر زیانی ست که شریران توانند رساند!

زیانِ نیکان زیان بار تر از هر زیانی ست که بدگویانِ جهان توانند رساند!

 

برادران،روزی کسی در دل نیکان و عادلان نگریست و گفت: "اینان فریسیان اند." اما کسی سخن اش را در نیافت.

نیکان و عادلان نیز خود نمی بایست او را در می یافتند، زیرا جانِ شان در زندانِ وجدانِ نیکِ شان در بند است.حماقتِ نیکان بی نهایت زیرکانه است.

باری، حقیقت این است که نیکان باید فریسی باشند. جز این چاره ای ندارند.

نیکان باید آنانی را که پایه گذارِ فضیلتِ خویش اند به صلیب کشند! این است حقیقت.

 

و اما دومین کسی که خاک آنان را کشف کرد(یعنی خاک و دل و قلمرو نیکان و عادلان را) همان بود که پرسید: "آنان از چه کس از همه بیش بیزار اند؟"

آنان از آفریننده از همه بیش بیزار اند، که لوح ها و ارزش های کهن را می شکند، از شکننده. از آن کس که قانون شکن نام می دهند اش.

زیرا نیکان نتوانند آفرید.آنان همیشه آغازِ پایان اند.

آنان به صلیب می کشند هر آن کس را که ارزش های نو را بر لوح های نو بنگارد. آنان آینده را قربانی خود می کنند. آنان تمامیِ آینده یِ بشر را به صلیب می کشند!

نیکان همیشه آغازِ پایان بوده اند. "

 

نقل از "چنین گفت زرتشت" نیچه با ترجمه داریوش آشوری.

توضیحات داریوش آشوری در مورد" فریسیان": فرقه ای در میان یهودیان باستان که در زمان مسیح نیز بودند. سخت پیرو شریعتِ نگاشته بودند و زهدِ خشک می ورزیدند و ظواهر شریعت را نگاه می داشتند.مسیح با این جماعت و ریاکاری هاشان سخت مخالف بود و بارها در انجیل به ایشان تاخته است.

توضیحات داریوش آشوری در مورد "عادلان": مفهومی است از کتاب مقدس به معنای کسانی که در راهِ راست و طریقِ دین و شریعت اند در برابرِ شریران.

 

پ.ن: اگر به این تفال بازی ها علاقه مند بودید، می توانید تفال های قبلی را در اینجا،اینجا و اینجا مطالعه نمائید.

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۳
سامان عزیزی
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ

تفالی به نیچه (سه)

تفال های قبلی را می توانید اینجا و اینجا مطالعه فرمائید.

*

" زندگی برای چه؟ همه چیز باطل است!. زندگی، یعنی خشت بر آب زدن. زندگی، یعنی خود را سوزاندن و هرگز گرم نشدن."

چنین یاوه سرایی های باستانی را هنوز "حکمت" می دانند و از آنجا که کهنه است و بویِ نا می دهد، بیش تر آنها را پاس می دارند. کَپک زدگی نیز شَرف می بخشد!

کودکان را سزا ست که بگویند از آتش می ترسند، زیرا آنان را سوزانده است!

در کتاب های کهنِ حکمت، کودکی بسیار است.

و آن کس که همیشه "خشت بر آب می زند"، چرا باید از خشت زدن بد بگوید!

پوزه ی چنین دیوانگانی را باید بست!

اینان بر سر سفره می نشینند و چیزی با خود نمی آورند، حتّا اشتهایی خوب! و حال ناسزا می گویند که "همه چیز باطل است!"

امّا برادران، خوب خوردن و نوشیدن، به راستی، هنری باطل نیست! بشکنید،بشکنید، لوح های همیشه ناشادان را!

*

برگرفته از چنین گفت زرتشت نیچه با ترجمه داریوش آشوری.

 

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۴
سامان عزیزی
جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۵۴ ق.ظ

تفالی به نیچه (دو)

پیش نوشت: اگر آنقدر بیکار بوده باشید و از سرِ لطف نوشته های قبلی این وبلاگ را خوانده باشید، می دانید که قبلاً در مورد "تفال به نیچه" چیزهایی گفته بودم. این پست را هم ادامه آن فرض کنید.

 

" در خواب بودم که گوسپندی تاجِ گُل ام را جوید. جوید و گفت : زرتشت دیگر دانشور نیست.

این بگفت و پر غرور و گردن افروخته دور شد. کودکی این را با من حکایت کرد.

خوش دارم اینجا بیارمم که کودکان بازی می کنند. زیرِ دیوارِ شکسته، در میان خاربُنان و شقایق های سرخ.

کودکان ام هنوز دانشور می دانند، خاربُنان و شقایق های سرخ نیز. آنان بی گناه اند، حتی آنگاه که بدخواه اند.

اما در چشم گوسپندان، دیگر دانشور نیستم.سرنوشتم چنین می خواهد. خوشا سرنوشت ام!

زیرا حقیقت این است که من خانه ی دانشوران را ترک گفته ام و پشتِ سر در را نیز به هم کوفته ام.

روان ام دیری گرسنه بر خوانِ ایشان نشست. من نه چون ایشان آموخته بودم که دانش جویی کاری ست همچون فندق شکنی.

من عاشقِ آزادی ام و هوایِ فرازِ خاکِ تازه. خفتن بر پوستِ گاو مرا خوشتر است از خفتن بر مقام ها و منزلت های آنان.

از اندیشه ی خویش چنان گرم و تافته ام که بسا دَم به دشواری توانم زد. آن گاه به هوای آزاد پناه باید ام بُرد. دور از همه ی اتاق های غبارآلود.

اما آنان سرد در سایه هایِ سرد می نشینند. در همه کار می خواهند تماشاگر باشند و بس. و می پرهیزند از نشستن بر پله هایی که آفتابِ سوزان بر آن ها نشسته است.

آنان، چون کسانی که در گذر می ایستند و حیران چشم بر ره گُذران می دوزند، چشم به راه اند و حیران بر اندیشیده های دیگران چشم دوخته اند.

چون دست بر ایشان نهی همچون کیسه های آرد، ناخواسته در پیرامون خویش گَرد بر می انگیزند. اما که می داند که گَرد ایشان از خرمنِ گندم و خُرّمی زرینِ کشتزارهایِ تابستان برخاسته است!

آن گاه که فرزانه نمایی می کنند، گفته ها و حقایق کوچک شان مرا چِندِش آور است. فرزانگی شان چنان گندبوی است که گویی از گنداب برآمده است. و به راستی، آوازِ غوک نیز از آن گنداب ها به گوش ام رسیده است!

چالاک اند و انگشتانی ورزیده دارند. یک رویی من کجا و تودرتوییِ ایشان کجا. انگشتانشان در رشتن و گره زدن و بافتن استادند. بدین سان جوراب های جان را می بافند!

ساعت هایی هستند نکو. باید درست کوکِ شان کرد و بس! آنگاه ساعت را درست نشان می دهند و خُردک صدایی نیز می کنند.

چون دَنگ و آسیاسنگ کار می کنند.گندم ات را در آن ها بریز و بس! آنان نیک می دانند که چه گونه گندم را آسیا باید کرد و از آن گردی سفید ساخت.

 

یکدیگر را سخت می پایند و به یکدیگر بدگمانند. با تردستی هایشان در نیرنگ های کوچک، چشم به راه آنان اند که پای دانش شان لنگ است.عنکبوت وار چشم به راهند.

همیشه دیده ام که با چه دقت زهر آماده می کنند و برای این کار همیشه دستکش های شیشه ای به دست دارند!

بازی کردن با تاسِ تقلبی را نیز می دانند و ایشان را چه عرق ریز، گرمِ بازی دیده ام.

ما با یکدیگر بیگانه ایم و فضیلت های ایشان از نیرنگ بازی ها و تاس های تقلبی شان با ذوق من ناسازگار تر است.

و آن گاه که با ایشان می زیستم، بر فرازشان می زیستم.هم از این رو بود که با من دشمن شدند.

آنان نمی خواهند چیزی از این بشنوند که کسی بر فرازشان گام می زند.از این رو میان من و سرِ خویش چوب و خاک و خاشاک نهادند.

این سان صدای گام هایم را خفه کردند. و تا کنون دانشور ترینان از همه کم تر به من گوش فرا داده اند.

همه ی خطاها و ناتوانی های بشری را میان خود و من نهادند، و همان است که "سقفِ کاذبِ" خانه های خویش می نامند.

اما با این همه، من با اندیشه هایم بر فرازِ سر های ایشان گام می زنم. و اگر می خواستم بر خطاهای خویش نیز گام زنم، باز بر فرازِ ایشان و سر هاشان می بودم.

زیرا آدمیان برابر نیستند : عدالت چنین می گوید. و آنان را حقِ آن نیست که همان را بخواهند که من می خواهم!

چنین گفت زرتشت."

 

برگرفته از کتاب"چنین گفت زرتشت" نیچه(درباره ی دانشوران). با ترجمه درجه یکِ داریوش آشوری.

 

۵ نظر ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۵۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ق.ظ

تفالی به نیچه!

دیوان حافظ به دست گرفتن و تفال زدن(tafa ol) در فرهنگ ما بوده و کم و بیش هست. فکر میکنم این کار را بیشتر از دو یا سه بار انجام نداده باشم، آن هم برای سرگرمی. دو سه بار را هم، برای احتیاط گفتم وگرنه فقط یکبارش را به یاد دارم.نه الزاماً به این دلیل که دوست نداشتم،بیشتر به این دلیل که فراموش کرده بودم که گاهی می شود به حافظ هم تفالی زد!

فکر می کنم اوایل دوره راهنمایی (کلاس ششم الان) بودم (انصافاً نظام آموزشی ما هر چه کم و کسر داشت،یک فایده خوب هم برایمان باقی گذاشت. نمی دانم اگر وقتی می خواهیم به گذشته و کودکی مان آدرس بدهیم، اگر از سال های تحصیلی استفاده نمی کردیم باید چه کار می کردیم!. این همه از نظام آموزشی مان گلایه می کنیم،گفتم این بار کمی تحویلش بگیرم!). یک شب پدرم دنبال شعری میگشت که چیز زیادی از آن در خاطرش نمانده بود ،مخصوصاً اول و آخر بیت را!. من هم از سر شوخی گفتم بگذار تفالی بزنم و برایت پیدایش کنم. چشمهایم را بستم و به رسم فالگیران کمی بازی درآوردم و صفحه ای را باز کردم. "جل الخالق!"، یکراست رفته بودم سراغ همان شعر گمشده پدرم.

برای اینکه مطمئن شوم که این استعداد خارق العاده را دارم یا نه از پدرم خواستم شعر دیگری انتخاب کند تا برایش پیدا کنم، البته با همان روش جل الخالق. این بار، دیگر داغیِ مغزم فروکش کرد، چون داستان خوشایند توانایی خارق العاده اش را در عرض چند دقیقه نابود کرده بودم. (دارم به این فکر می کنم که اگر فاصله تصمیم و عمل با نتایج و پیامد های آن، همیشه آنقدر کوتاه بود،مغز فرصتی برای داستان سازی پیدا نمی کرد و  دیگر  از بسیاری از خطاهای تصمیم گیری مان هم خبری نبود!)

 

 

ظاهراً این میل به تفال زدن هنوز در من مانده است  و فقط ظاهرش عوض شده. چند کتاب در کتابخانه ام دارم که چند بار آنها را خوانده ام، اما هر از گاهی سراغ یکی از آنها می روم و به سبک تفالی(به سکون "ی" بخوانیدش)، صفحه ای باز می کنم و می خوانم و کمی در مورد خوانده هایم فکر می کنم.

چنین گفت زرتشتِ نیچه یکی از این کتاب هاست.امشب سراغش رفتم و صفحه ای از آنرا باز کردم و خواندم. بعد با خودم فکر کردم که " برادر من،حالا که وبلاگی داری و توش می نویسی،از این تفال هات استفاده کن که وبلاگت بروز بشه!". این بود که گفتم نتایج تفال امشب را خدمت شما هم عرضه کنم:

 

"همچون باد باشید آن گاه که از غار کوهستانیِ خویش برون می جهد. او می خواهد به نوایِ نایِ خویش برقصد و دریاها در زیرِ ضربِ گام هایش می لرزند و می جهند.

آن که خَران را بال می دهد و ماده شیران را می دوشد. درود بر چنان جانِ نیکِ بی عنان که بسان طوفان بر تمامیِ امروز و تمامی غوغا فرا می رسد.

آن که دشمنِ همه ی تاجِ خار بر سران است و سر به جیب فروبردگان و همه ی برگ های پژمرده و گیاهانِ هرزه.درود بر چنان جانِ وحشی،نیک،آزاد و طوفانی، که بر مرداب ها و محنت ها چنان می رقصد که بر روی چمن!

آن که بیزار است از هرزه سگانِ غوغا و همه ی زاد-و-رودِ ناسازِ محنت آلودِ آنان. درود بر آن جانِ آزاده جانان، طوفانِ خندانی که در چشمانِ همه ی سیاه بینان و دُمل آگینان غبار می دمد.

ای انسان های والاتر! بدترین چیز در شما این است که همه چنان که باید رقص نیاموخته اید. رقصی از روی خویشتن به فراسوی خویشتن! چه باک از این که شما ناکام گشته اید!

 

هنوز چه ها که می توان کرد! پس بیاموزید که بر خویشتن از فراسوی خویشتن خنده زنید! برکشید دل های خویش را، ای رقّاصانِ خوب.بالا و بالاتر! و خوب خندیدن را از یاد مبرید.

برادران، این تاجِ مردِ خندان، این تاجِ گُلِ سرخ را من به سوی شما می افکنم.من خنده را مقّدس خوانده ام.ای انسان های والاتر، خندیدن بیاموزید."

 

از چنین گفت زرتشت نیچه.ترجمه داریوش آشوری.

 

۱ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۶
سامان عزیزی