زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۹۲ مطلب با موضوع «روانشناسی» ثبت شده است

جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ق.ظ

تمرکز بر آخرین آموخته ها

در روستایی دور افتاده، مدتی بود که درمانگاه کوچکی راه اندازی شده بود که اهالی روستا را از مراجعه به شهر و تحمل هزینه ها و مشقات سفرهای درمانی بی نیاز کند یا حداقل، تا جای ممکن کم کند.

به دلیل کمبود امکانات! و اعتبارات، دکتر جوانی را به عنوان تنها دکتر درمانگاه در نظر گرفته بودند که تا جای ممکن، اکثر کارهای درمانی(از تشخیص و تجویز گرفته تا جراحی های ساده) را خودش انجام دهد. دکتر که انگیزه زیادی برای خدمت داشت، با اینکه زحمت زیادی در دانشکده پزشکی کشیده بود و به عنوان یک پزشک عمومی مورد تائید اساتیدش بود، جهت محکم کاری و البته در راستای تامین هر چه بهتر هدف ماموریتش-یعنی بی نیاز کردن اهالی از مراجعات درمانی به شهر های اطراف- حجم بزرگی از کتابهای ریز و درشت پزشکی(از جمله تشریح و توصیف بیماری های مختلف و روش های درمان آنها) را با خودش به اقامتگاه روستایی اش آورده بود.

می خواست به دانش عمیق تری از بیماری های مختلف و درمانشان دست پیدا کند بنابراین برنامه ریزی کرده بود که هر هفته روی یک بیماری متمرکز شود و تا جایی که می تواند اطلاعاتش را در مورد آن بیماری افزایش دهد.

کتاب های مربوط به آن بیماری را می خواند و مقالات پزشکی مرتبط را هم بررسی می کرد.

به خاطر تازه تاسیس بودن درمانگاه و شکل نگرفتن اعتماد اهالی روستا به این درمانگاه جدید و دکترش، سر دکتر خلوت بود و با فراغت بال و جدیت زیادی، مشغول پیاده کردن برنامه مطالعاتی اش برای رشد و تعمیق دانشش از بیماری ها بود.

 

دکتر برای آشنایی بیشتر با روستا و اهالی آن، هر از گاهی چرخی در روستا می زد و به صورت ریز و زیر پوستی! به تبلیغ خودش و درمانگاهش می پرداخت.

اگر در صحبت هایش با اهالی، بحث به دانش و تخصصش می کشید، با توجه به اینکه بیشتر وقتش در آن هفته به مطالعه یک بیماری گذشته بود، توضیح و تشریح جانانه ای از آن ارائه می داد که بیشتر اهالی روستا چیزی از آن نمی فهمیدند ولی با توجه به استفاده دکتر از کلمات و واژه های تخصصی در توضیحاتش، تحت تاثیر قرار می گرفتند! و کم کم مسیر اعتماد به دکتر و درمانگاهش داشت تسهیل میشد(در واقع دکتر مشغولِ نوعی از بازاریابی محتوا بود;) ).

 

مدتی گذشت و اولین بیمار از راه رسید.

جناب دکتر که از دیدن اولین بیمارش بسیار ذق زده شده بود، یک ساعتی را به گپ و گفت و در نهایت گرفتن شرح حالِ بیمار اختصاص داد.

بیمار، که پیرمردی کشاورز از اهالی روستا بود،از دردی عجیب در ناحیه شکمش شکایت داشت که مدتی بود امانش را بریده بود. گاهی تسکین پیدا می کرد و گاهی دردش تشدید می شد.گاهی درد به جاهای دیگری سرایت پیدا می کرد و حتی چند باری هم همراه درد ناحیه شکمش، سر درد دردناکی هم گرفته بود.(ظاهراً هر چه چای-نبات هم مصرف کرده بود جواب نگرفته بود!)

 

دکتر که در هفته گذشته روی بیماری زخم معده متمرکز شده بود، هر چه بیشتر به صحبت های پیرمرد گوش میداد بیشتر مطمئن میشد که مشکل پیرمرد زخم معده است.

مثل روز برایش روشن بود که بیماری را درست تشخیص داده است.همه ی علائم و دردها حکایت از زخم معده داشتند.

برای اطمینان بیشتر، چند سوال دیگر از هم از بیمار پرسید تا یقینش از تشخیصش بیشتر شود.

کار تمام بود. دکتر که نحوه درمان زخم معده را از بر بود، به سرعت به داروخانه ی کوچکش رفت و داروهای شفا دهنده اش را به پیرمرد داد و همراه آن یکسری توصیه ی غذایی هم برایش نوشت و در آخر،به سبک دکترهای پیشکسوتی که در دوره های کارآموزی اش دیده بود، از بیمار خواست که در مدت درمان عصبی نشود و سعی کند در همه حال آرامشش را حفظ کند.

 

از مراجعه ی پیرمرد ده روز نگذشته بود که دوباره سراغ دکتر آمد.

به دکتر گفت که چند روزی حالش بهتر شده ولی از سه چهار روز پیش، درد هایش خیلی بیشتر شده است و دارد تحملش را از دست می دهد.

با توضیحاتیکه پیرمرد داد، دکتر جوان متوجه شد که احتمالاً تشخیصش اشتباه بوده است و تسکین موقتی درد هم شاید ناشی از مسکن هایی بوده که همراه سایر داروها تجویز کرده است اما به روی خودش نیاورد.

 

وضعیت جدید بیمار نشان می داد که مشکل از آپاندیسش است، که اتفاقاً همین هفته ی پیش کلی در موردش مطالعه کرده بود.

محکم کاری های همیشگی اش را برای تشخیص درست انجام داد و پیرمرد را قانع کرد که فردا برای عمل برداشتن آپاندیس آماده باشد.

پیرمرد که از توضیحات تخصصی دکتر، قانع! شده بود برای عمل آپاندیسش مراجعه کرد و جراحی به خوبی و خوشی انجام گرفت.

دکتر نفس راحتی کشید و از اینکه چقدر به موقع مطالعاتش در مورد آپاندیس به داد بیمارش رسیده بود احساس بسیار خوبی داشت.

پیرمرد را به خانه اش بردند و دکتر در یک هفته ای که بیمارش مشغول استراحت و بهبود بود چند باری به او سر زد. پیرمرد هنوز شکایت هایی از درد در ناحیه شکمش و گاهاً حالت تهوع داشت ولی به نظر دکتر ، این دردها طبیعی بودند و از مراحل بهبودِ بعد از عمل به حساب می آمدند.

 

بار آخری که دکتر به پیرمرد سر زده بود حالش اصلاً خوب نبود و رنگش به زردی میزد. دکتر کمی به تشخیص اخیرش شک کرده بود، مخصوصاً که در هفته گذشته روی کیسه صفرا مطالعاتی انجام داده بود و بعضی از علائمی که در پیرمرد می دید با علائم سنگ صفرا همخوانی داشت. حتی مشابهت هایی با مشکلات کبدی(مثل سیروز کبدی) هم می دید که به تازگی مشغول تعمیق مطاعاتش در مورد آن بود.

 

مدتی گذشت.یک شب که دکتر مشغول انجام برنامه ی مطالعاتی اش بود زنگ درمانگاه به صدا در آمد.یکی از فرزندان پیرمرد دنبال دکتر آمده بود و می گفت حال پدرش وخیم است.آنطور که از صحیت های پدرشان فهمیده بودند اخیراً در دفعیاتش خون دیده بود و دردهای شکمش غیر قابل تحمل شده است.

دکتر به سرعت خودش را بر بالین بیمارش رساند.ظاهراً نفس های آخرش را می کشید. تنها کاری که از دست دکتر بر آمد این بود که مقداری مسکن برایش تزریق کند که کمتر درد بکشد.

دکتر همانطور که آنجا نشسته بود داشت به علائم مسمومیت های شدید گوارشی که گاهی به مسمویت خونی هم تبدیل می شوند فکر می کرد و اینکه علائم تازه ی بیماری پیرمرد چقدر با آن علائم همخوانی دارند!.

اما افسوس که دیگر دیر شده بود.

دیگر نمیشد آموخته های جدیدش را برای شفای پیرمرد به کار بگیرد.

 


 

پی نوشت: راستش را بخواهید در اینجا چندان با پزشک ها کاری ندارم،آرزو میکنم چنین پزشک هایی پیدا نشوند(می گویند "آرزو" برای نرسیدن است!)، روی صحبتم بیشتر با فعالان کسب و کار است.بخصوص مدیران و مشاوران.

اگر با خطاهای ذهنی آشنا باشید،احتمالاً می توانید حدس بزنید که خطایی که در این نوشته مطرح شد می تواند مصداقی از "خطای تمرکز بر آخرین اطلاعات در دسترس" باشد، اما تا جایی که من دیده ام و تجربه کرده ام-هم در مورد خودم و هم در مورد بسیاری از افرادی که می شناسم- این خطا را کمتر در مورد آموخته هایمان مد نظر داریم، شاید به این دلیل که آموختن چیزهای جدید و تازه جایگاه مثبت و ویژه ای در ذهنمان دارد.

مطالعه کردن و کلاً هر نوع آموختنی، قطعاً یکی از بهترین موهبت ها و نعمت هایی است که می تواند نصیب هر کسی شود و در این قضیه هیچ شکی نیست(حداقل،من که اینطور فکر می کنم)، ولی این آموخته ها هم مانند هر ورودی دیگری که به مغزمان وارد می شود احتیاج به مدیریت کردن دارد.احتیاج به تحلیل و بررسی دارد.نیاز دارد که ذهن جامع نگری آنرا بسنجد و بسیاری چیزهای دیگر.

توجه نکردن به "تصویر کلی"،ناتوانی یا بی توجهی در تحلیل جامعتر موضوع، شورِ پیاده کردن و نشان دادنِ آموخته های تازه،در نقشِ چکش رفتن و میخ دیدن همه چیز،  خطرشان اگر به اندازه ی نادانی و جهل در مورد آن موضوع نباشد، کمتر نیست.

 

و نصیحت پایانی! : بیائید کمی به پیرمردهای زندگی مان رحم کنیم.

 

برخی مطالب مرتبط با خطاهای شناختی و ذهنی:

خطاهای حافظه و استفاده آنها در تبلیغات

چرا باید در مقابل پیشنهادات رایگان محتاط باشیم

مغالطه قمارباز

مغز ما و نسبیت

نخستین تصمیم، سرنوشت ساز است

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۲
سامان عزیزی
شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۳ ب.ظ

زمانی برای رقصِ عقل

عقل سلیم و حس طنز یک چیز هستند با دو سرعت متفاوت. حس طنز، عقل سلیمی است که می رقصد.

ویلیام جیمز

پی نوشت:آدم های خشکِ زیادی در زندگی ام دیده ام که بعد از مدتی، خشکی شان به مغزشان هم سرایت پیدا کرده و خشکیده است.

و از طرفی،تقریباً مطمئنم که منظور ویلیام جیمز از حس طنز، مسخرگی و لودگی نبوده است.

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۳
سامان عزیزی

در کتاب "راهنمای تفکر نقادانه" که عنوان دوم آن "پرسیدن سوال های به جا" است، مراحل یازده گانه ای برای ارزیابی و سنجش هر مسئله ای که با آن مواجهه می شویم و ارزش ارزیابی دارد، پیشنهاد شده است.

یکی از مراحل، ارزیابی شواهد است.یکی از انواع شواهدی که برای پشتیبانی از ادعایی که مطرح شده ممکن است ارائه شده باشد تحقیقات علمی است.

تحقیقات علمی، به عنوان یکی از شواهد محکم و ارزشمند مطرح هستند و جایگاهشان از بسیاری از شواهد دیگر بالاتر است اما تا جایی که من دیده ام و با توجه به جایگاه علم و روش علمی در ذهنمان، معمولاً تحقیقات علمی را بدون ارزیابی های دقیق به عنوان فکت های درست می پذیریم و به سادگی و بدون سختگیری از کنارشان عبور می کنیم.(البته همانطور که می دانید بسیاری از ما نه تنها در مورد تحقیقات علمی بلکه در مورد اکثر ادعاها و نتیجه گیری هایی که میبینیم و می شنویم چندان ارزیابی محکمی نداریم و دروازه ی ورودی ذهنمان به پهنای یک اتوبان چند بانده است که باجه های عوارضش را جمع کرده ایم!)

نویسندگان این کتاب، ام.نیل براون و استیوارت ام.کیلی، که سابقه ی طولانی ای در تدریس تفکر نقادانه داشته اند(و فکر می کنم در کنار عوامل دیگر، به پشتوانه ی همین سابقه ی تدریس توانسته اند مفاهیم تفکر نقادانه را به زبانی ساده و قابل فهم با مثال های متعدد و با حفظ یکپارچگی مفاهیم ،در قالب این کتاب ارائه کنند)، نه سوال را پیشنهاد می کنند که در ارزیابی یک تحقیق علمی باید از خودمان بپرسیم. طبیعتاً این نه سوال، همه ی سوالات ارزیابانه ای نیستند که می شود پرسید ولی به نظرم از مهمترین سوالات هستند.

این نه سوال را با تغییراتی اندک در جمله بندی ها و ترکیب برخی توضیحات کتاب از بخش های دیگر آن، نقل می کنم:

 

1-این تحقیق و گزارش آن چه کیفیتی دارد؟

کیفیت تحقیقات علمی ممکن است خیلی با هم فرق داشته باشد، برای همین باید به برخی تحقیقات بیش از بقیه اعتماد کنیم.تحقیقی داریم که خوب انجام شده و تحقیقی هم داریم که خوب انجام نشده، و ما باید به اولی بیشتر از دومی اعتماد کنیم. از آنجا که روند تحقیقات علمی خیلی پیچیده است و عوامل خارجی بسیار زیادی روی آن تاثیر می گذارند، حتی کسانی که در کارهای تحقیقاتی به خوبی آموزش دیده اند گاهی اوقات تحقیقاتی انجام می دهندکه نقایص مهمی دارند. انتشار در ژورنال های علمی هم تضمین نمی کند که فلان تحقیق علمی نقاط ضعف بزرگی نداشته باشد.

قابل اعتماد ترین گزارش ها معمولاً آنهایی هستند که در ژورنال های با ارزیابی تخصصی منتشر می شوند، یعنی ژورنال هایی که تحقیقی را نمی پذیرند مگر اینکه عده ای از کارشناسان آن رشته قبلاً آن تحقیق را ارزیابی کرده باشند. معمولاً(ولی نه همیشه) هر چه منبع گزارش وجهه و اعتبار علمی بیشتری داشته باشد، آن تحقیق بهتر طرح ریزی شده است. بنابراین، سعی کنیم درباره ی وجهه و اعتبار منبع گزارش های علمی تا می توانیم اطلاعات کسب کنیم.

 

2-به غیر از کیفیت منبع گزارش، آیا سر نخ های دیگری در گزارش هستند که حاکی از خوب انجام گرفتن تحقیق باشند؟

مثلاً آیا در این گزارش مزیت یا مزیت های خاص این تحقیق شرح داده شده است؟

 

3-آیا محققان دیگری هم نتایج این تحقیق را تائید کرده اند؟

آیا تحقیقات دیگری هم هستند که به همین نتایج رسیده باشند؟

نتایج تحقیقات علمی خیلی وقتها یکدیگر را نقض می کنند، از این رو تحقیقات علمی منفردی که بدون در نظر گرفتن مجموعه ی تحقیقاتی که درباره ی موضوعی صورت گرفته عرضه می شوند، اغلب نتایج گمراه کننده ای به دست می دهند. نتایج تحقیقاتی که بیش از همه شایسته ی توجه اند آنهایی هستند که بیش از یک محقق یا یک گروه از محققان به آنها رسیده باشند.

به عنوان مثال، قبول داشتن رابطه ی بین دو چیز، مثلاً سیگار کشیدن و ابتلا به سرطان، وقتی معقول است که تحقیقاتی با طرح ریزی مناسب وجود آن رابطه را به دفعات متعدد و بدون استثنا تائید کرده باشد. فقط در این صورت می توان وجود آن رابطه را، دست کم تا زمانی که مخالفان بتوانند شواهد متقاعدکننده تری له دیدگاهشان عرضه کنند، قبول داشت.

 

4-آیا در گزارش این تحقیق، تحقیقات مرتبطی که نتایج متضادی دارند از قلم نیافتاده است؟

در واقع می خواهیم بدانیم که نویسنده یا گوینده در انتخاب این تحقیقات تا چه حد گزینشی عمل کرده است. آیا این محقق فقط آن تحقیقاتی را که موید نظرش بوده اند انتخاب نکرده است؟

 

5-آیا حواسمان هست که "نتایج تحقیق" را از  "تفسیر نتایج تحقیق" تفکیک کنیم؟

نتایج تحقیقات علمی "نتایج یا مدعای" محقق را اثبات نمی کنند، بلکه در بهترین حالت موید آنها هستند. نتایج تحقیقات خودشان چیزی به ما نمی گویند! محققان باید همیشه معنی نتایج تحقیقاتشان را تفسیر کنند، و نتیجه ی هر تحقیقی را می توان به چند طریق تفسیر کرد. بنابراین ادعاهای محققان را نباید "حقایق" اثبات شده تلقی کنیم. پس هر وقت با اظهاراتی مثل "نتایج تحقیقات نشان می دهد..." برخورد می کنیم، باید آنها را به این صورت ترجمه کنیم: "تفسیر محققان از نتایج تحقیقاتشان چنین است که نشان می دهد...".

 

6-آیا کسی دلیلی برای تحریف نتایج این تحقیق داشته است؟

در واقع باید مراقب موقعیت های باشیم که محققان نیاز دارند به نتایج خاصی برسند!

محققان هم مانند همه ی ما انسانها دارای چشم داشت ها، نگرش ها، باورهای اخلاقی، خطاها، و نیاز هایی هستند که روی سوال هایی که می پرسند،نحوه انجام تحقیقاتشان، و تفسیر نتایج تحقیقاتشان اثر می گذارد. مثلاً اگر شما محققی باشید که دارید از موسسه شکر آمریکا کمک هزینه تحقیقات دریافت می کنید، آن وقت برایتان خیلی دشوار است که "کشف کنید" نوجوانان بیش از حد شکر مصرف می کنند.

البته یکی از نقاط قوت اصلی تحقیقات علمی این است که در آن سعی می شود روند تحقیقات و نتایج آن علناً در دسترس همگان قرار گیرد تا دیگران بتوانند درباره ی محسنات آن تحقیق داوری نمایند و سپس سعی کنند با تکرار آن تحقیق به نتایج مشابهی برسند.

 

7-آیا شرایطی که این تحقیق تحت آنها صورت گرفته مصنوعی نیستند؟

تحقیقات علمی بر حسب اینکه در آنها چقدر از شرایط مصنوعی استفاده شده باشد با هم تفاوت دارند. بیشتر وقتها، کنترل شرایط ایجاب می کند که تحقیق علمی تا حدودی خاصیت "واقعی بودن" خود را از دست بدهد. اما هر چه تحقیق مصنوعی تر باشد، تعمیم نتایج آن به جهان خارج دشوارتر خواهد بود(بخصوص در مورد تحیقیقات با موضوع بررسی رفتارهایپیچیده اجتماعی).

مثلاً دانشمندان علوم اجتماعی آدم ها را در اتاقی که کامپیوتری در آن هست می نشانند تا "بازی" هایی بکنند که روند استدلال و استنتاج ذهنی آنان را محک بزنند و بفهمند که چرا آدمها وقتی با موقعیت های متفاوتی مواجهه می شوند تصمیم های خاصی می گیرند. اما سوالی که مطرح است این است که آیا با نشستن جلوی کامپیوتر و فکر کردن و تصمیم گرفتن درباره ی موقعیت های فرضی و خیالی برای اینکه آگاهی بیشتری در مورد نحوه ی تصمیم گرفتن آدم ها هنگام روبرو شدن با مشکلات واقعی به ما بدهد بیش از حد مصنوعی نیست؟

 

8-با توجه به نمونه ای که تحقیق روی آن صورت گرفته، نتایج این تحقیق را تا چه حد می توان تعمیم داد؟

تعمیم عبارت است از ادعایی کلی درباره ی رخدادی. مثلاً این ادعا که " این دارو در درمان سرطان بیمارانی که این تحقیق روی آنها صورت گرفته موثر بوده است" تعمیم نیست، ولی این ادعا که " این دارو سرطان را درمان می کند" تعمیم است.

توانایی تعمیم دادن بر اساس نتایج تحقیق بستگی دارد به 1-تعداد اعضای نمونه 2-گوناگونی یا تنوع نمونه 3-میزان تصادفی انتخاب شدن نمونه ها

 

9- گزارش تحقیق را از منبع دست اول دریافت کرده ایم یا منابع دست دوم؟

نویسنده ها یا گوینده ها معمولاً ادعاهای مبتنی بر تحقیقات علمی را تحریف یا ساده می کنند.پس ممکن است بین آن ادعایی که در تحقیق اصلی مورد توجه بوده ، با استفاده ای که فلان نویسنده یا گوینده به منظور تائید عقاید خودش از آن شواهد استفاده کرده است، تفاوت عمده ای وجود داشته باشد.به عنوان مثال، چه بسا محققی در گزارشی که از تحقیق خودش داده، ادعاهای خودش را به دقت مشروط به تحقق شروطی کرده باشد اما دیگران ادعاهای او را بدون توجه به آن شرط و شروط به کار ببرند.

 

این کتاب به همت انتشارات مینوی خرد و با ترجمه ی کوروش کامیاب در بازار کتاب کشور عرضه شده است.

 

مطالب مرتبط با این نوشته:

نبود تفکر نقادانه، یکی از آفتهای جامعه توسعه نیافته ما

پرسش و پاسخ هایی پیرامون تفکر نقادانه

 

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۴۹
سامان عزیزی
جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۰۹ ق.ظ

طوری که برخی از ما آینده را برآورد می کنیم

"زندگی من سرشار از بدبختی ها و مصائب هولناکی بود که تقریباً هیچ کدام شان رخ نداد."

مونتنی

۲ نظر ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۰۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۳۴ ب.ظ

مرگ ایده ها و تصمیم هایی که عملی نمی کنیم

شما تصمیم هایتان را چگونه می گیرید؟

آیا به محض اینکه حس کردید ایده خوبی به ذهن تان رسیده(یا الهام شده!) به تصمیم می رسید و وارد فاز عملی کردن تصمیم تان می شوید؟

یا وقتی ایده ای به ذهن تان می رسد شروع به تحقیق و بررسی و جمع آوری اطلاعات می کنید و جوانب و پیامد های مختلف تصمیم تان را می سنجید و بعد از آن برای عملی کردن یا نکردن ایده و فکر تان تصمیم می گیرید؟

 

در این مطلب قصد ندارم در مورد انواع تصمیم گیری یا روش های اصولی تصمیم گیری صحبت کنم.چندان سوادی هم در این زمینه ندارم.هدفم از نوشتن این مطلب صرفاً تاکید روی حالتی از حالت های تصمیم گیری است که احتمالاً همه ما در مقاطعی از زندگی درگیر آن شده ایم و خواهیم شد.مثالی که می زنم کسب و کاری است اما در حوزه های مختلف و مقاطع گوناگونی از زندگی ممکن است در این شرایط قرار بگیریم.

 

فرض کنید ایده ای برای کسب و کاری کوچک به ذهن تان رسیده است.چند روزی در آسمان ها سیر می کنید و از اینکه چنین ایده ای به ذهن تان رسیده در حالت کیفور ذهنی به سر می برید.بعد از چند روز(البته تعداد روزهایش بستگی به میزان هیجان انگیز بودن ایده و پتانسیل های جوگیری ما دارد) کم کم به این فکر می کنید که چطور می توانید این ایده را عملی کنید.

بوم کسب و کاری ترسیم می کنید و تلاش می کنید که با زبان بوم کسب و کار ایده تان را بررسی کنید.

شروع به تحقیقات بیشتری می کنید. ایده های مشابه را که عملی شده اند پیدا می کنید و سعی می کنید هر اطلاعاتی که می توانید در موردشان جمع آوری کنید.

میزان ارزش آفرین بودن کسب و کار تان را می سنجید و احتمالاً به این نتیجه می رسید که جامعه هدف تان حاضر است برای ارزشی که شما ایجاد می کنید پول خوبی پرداخت کند.

فرض کنید استراتژیست خوبی هم هستید و کسب و کار تان را از نگاه استراتژیک تحلیل کرده اید و بعد از آن وارد برنامه ریزی استراتژیک هم شده اید.

کم کم که از سیر در آسمانها دور می شوید و پا بر زمین می گذارید برخی از مشکلات و موانع پیش روی تان را هم می بینید.چند روزی درگیر فکر کردن به این مشکلات می شوید. برخی از آنها را که به صورت مشکل می دیدید به "مسئله" تبدیل می کنید و به فکر چگونه حل کردن شان می افتید. برخی دیگر هم همچنان به صورت مشکل برایتان باقی می مانند.

خلاصه اینکه درگیر پرورش و پختن ایده تان هستید و شروع به مشورت می کنید و وقتی به خودتان می آئید می بینید چندین و چند ماه گذشته و شما هر اطلاعاتی که می توانستید جمع آوری کرده اید.

نمی دانید چرا! ولی برای چندمین بار شروع به پرسیدن سوالات مختلف از خودتان می کنید.آیا واقعاً برآوردهایم درست بوده اند؟ آیا مردم حاضرند برای خدماتی که کسب و کار من به آنها عرضه می کند پول بدهند؟ همان قدر که من فکر می کنم پول می دهند؟ الباقی را خودتان بروید جلو.

 

فکر می کنم این شرایطی که توصیف شد را اکثر ما تجربه کرده باشیم.

در این توصیفات، فرضم بر این بود که اصول اولیه شروع کسب و کار را می دانیم،با ارزش آفرینی و استراتژی و برنامه ریزی و طراحی مدل کسب و کار و مواردی از این دست آشنایی داریم. منظورم این است که سوژه مورد نظر ما، اینها را می داند، از روش هایی اصولی و قابل اتکا ایده اش را پخته و پرداخته(و شاید بارها رفت و برگشت کرده) ولی در مرحله نهایی آن و قبل فاز عملیاتی کردن دچار سوالات فلسفیِ دوباره ای شده است!

 

به گمان من(و البته بسیاری از صاحب نظران حوزه کسب و کار :) )در این مرحله یکی از بهترین راهکارها این است که گام های اولیه در جهت عملی کردن ایده تان را بردارید. منتظر ماندن و دو دلی ای که پایه و اساس درستی ندارد شما را به مرگ ایده تان و کاهش انگیزه هایتان نزدیک و نزدیکتر می کند.

در حین برداشتن گام های عملی اولیه، اگر سنسورهایتان را فعال و تیز نگه دارید و به بازخوردها حساس بمانید مطمئناً جوانب بیشتری را خواهید،در های مختلفی را که قبلاً ندیده بودید خواهید دید(همچنین دیوار ها) و محکم تر می توانید روی ادامه مسیر یا تغییر مسیر یا حذف این مسیر تصمیم بگیرید.

 

مطمئناً منظورم این نیست که چشم بسته شیرجه ی عملیاتی بزنیم اما وقتی که همه پتانسیل های قبل از عملی کردن تصمیم مان را بالفعل کرده ایم و سنجش ها و تحلیل ها و ارزیابی هایمان را انجام داده ایم و همچنان دو دل مانده ایم و سر دوراهی نشسته ایم، مشغول حرام کردن زندگی مان هستیم.

 

در کتاب "پالی" که متعلق به سنت بوداییِ تراوده است حکایتی از بودا وجود دارد که به نظرم می تواند برای بهتر به خاطر سپردن این وضعیت کمک کننده باشد. هر چند استعاره ای که بودا در این حکایت به کار می برد در بستر دیگری و برای پاسخ به مسائل دیگری مطرح شده(و فکر می کنم در همان جایگاه هم می تواند جالب و آموزنده باشد) ولی چندان بی ارتباط به این حالتی که توصیف کردم نیست.

 

راهبی به نام مالونکیاپوتا نزد بودا می آید و پرسش هایی را مطرح می کند.پرسش هایی از قبیل :

آیا جهان جاوانی است یا روزی به پایان می رسد؟ آیا روحِ مستقل از بدن وجود دارد یا خیر؟ و خلاصه سوالاتی از جنس از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود.

بعد به بودا می گوید که اگر پاسخ قانع کننده ای به این پرسش ها بشنود،ترک دنیا خواهد کرد و باقی زندگی را مرید بودا خواهد بود.اما اگر پاسخ مقبولی دریافت نکند از صومعه بیرون می رود و زندگی راهبانه را کنار خواهد گذاشت.

بودا در جواب به او می گوید که هیچگاه قول نداده است که به این گونه پرسش ها پاسخ دهد.

بخشی از پاسخ بودا و استعاره ی "تیر زهرآگین" او را با هم بخوانیم:

"ای مالونکیاپوتا ،پرسش هایت همانند سخن مردی است که تیری زهرآگین او را زخمی کرده بود، اما چون دوستان و همراهان و خویشان و پیوندانش در پیِ آوردنِ پزشک و جراح برآمدند گفت:

نخواهم گذاشت تیر را بیرون بکشند مگر آنکه پیش تر بدانم که تیرانداز از طبقه ی جنگاوران بود یا از برهمنان، از بزرگان بود یا از بردگان...

نمی گذارم تیر را بیرون بکشید تا ندانم کمانی که مرا زخم کرد کوپا بود یا کداندا...

نمی گذارم تیر را بیرون بکشید پیش از آنکه بدانم پَری که در تیر بود پرِ کرکس بود یا حواصیل یا شاهین یا طاووس یا سیتالاهانو...

(و فهرست پرسش ها همینطور ادامه پیدا می کند)

ای مالونکیاپوتا! آن مَرد خواهد مُرد و هرگز به پاسخ پرسش هایش نخواهد رسید."

 

پی نوشت: حکایت بودا را از کتاب دوازده نظریه در باب طبیعت بشر،اثر لزلی استیونسن،دیوید هابرمن و پیتر متیوز رایت با ترجمه میثم محمد امینی(فرهنگ نشر نو) نقل کردم که این کتاب هم از کتاب پالی نقل کرده بود.

 

۲ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۴
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۳ ق.ظ

چند مدل از فروتنی

پیش نوشت: شایسته تر می بود اگر می رفتم و رگ و ریشه ی واژه ی "فروتنی" را بیرون می کشیدم و با توضیح آنها آغاز می کردم اما راستش را بخواهید نه حوصله اش را دارم و نه چندان تخصصی در ریشه یابی و ریشه شناسی دارم.به هر حال "خوشه بندی" هم چیز کمی نیست:) و ما امروز به همین اکتفا می کنیم.

 

شاید بشود کسانی را که "فروتنی" به خرج می دهند در چهار دسته قرار داد(در واقع در دو خوشه و چهار طبقه):

 

الف: دسته ای هستند که عادت کرده اند "بر سر خودشان بزنند!".بدون اینکه به آن آگاه باشند. در واقع این دسته از افراد فروتن نیستند اما ممکن است این رفتارشان از بیرون فروتنی به نظر بیاید.(و در اینجا کاری به علل و ریشه هایش نداریم)

 

ب: دسته ای هستند که آگاهانه فروتنی به خرج می دهند اما هدف ضمنی آنها دقیقاً عکسِ فروتنی است.شاید متناقض به نظر بیاید ولی فروتنی این دسته، در جهت نمایاندنِ مضاعفِ خودشان است. در واقع فروتنی می کنند تا به صورت مضاعف مورد تمجید قرار بگیرند.

جمله ای هست که می گوید: "هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که فروتن باشم".(نقل به مضمون). به نظرم نوک پیکان این جمله به سمت این افراد است.

 

ج: دسته ی دیگری هستند که مانند دسته ی قبلی،آگاهانه فروتنی به خرج می دهند با این تفاوت که : یک- آن هدف ضمنی را دنبال نمی کنند. دو- می دانند که هنوز آنقدر هم بزرگ نیستند که فروتن باشند.(به دلایل این انتخابشان در اینجا کاری نداریم.لطفاً تمرکزتان را روی خوشه بندی نگه دارید:) )

 

د: دسته ای دیگر، بزرگ هستند(در مقایسه با همنوعانشان و نه بیشتر)، و آگاهانه فروتنی به خرج می دهند.

 

اگر ما هم جزو کسانی هستیم که گاهی فروتنی به خرج می دهیم(چون همانطور که می دانید، خیل عظیمی از انسان ها، به هیچ وجه اهل فروتنی نیستند) به کدام دسته تعلق داریم؟(در اینجا قصدم ارزش گذاری و فضیلت پنداری نیست.صرفاً می خواهم با هم به آن فکر کنیم به صورت خنثی)

طبیعتاً هر "فروتن بازی"، بسته به شرایط، ممکن است جزو هر کدام از این چهار دسته قرار بگیرد اما احتمالاً بشود گفت که در کل، ویژگی یکی از این دسته ها در او غالب تر است.

فکر می کنم،حتی اگر دیگرانی که از بیرون رفتار فروتنانه ی ما را می بینند نتوانند تشخیص دهند که ما جزو کدام دسته هستیم(چون این چهار دسته، اغلب(و نه همیشه) از بیرون مشابه به نظر می رسند)، خودمان خوب می دانیم به کدام گروه تعلق داریم.

این چهار دسته ای که عرض کردم، "ابجد" فروتنی هستند!. به نظرم اگر بخواهیم وارد جزئیات شویم، می شود دسته های دیگری هم تعریف کرد ولی به خاطر به هم نخوردن "ابجد" واردش نمی شویم:)

 

پی نوشت: در این نوشته فرضم بر آن بوده که تا حدودی می دانیم فروتنی به چه معناست و همچنین تا حدی از "چراییِ" انتخاب این رفتار (در اصل و اساس آن) از طرف "انسانِ اجتماعی"(یعنی انسان به عنوان موجودی اجتماعی)  و در کل،"انسان"، آگاهیم.

۱ نظر ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۲:۴۳
سامان عزیزی

"ایمن ترین شیوه برای خیلی بدبخت نبودن این است که انتظار نداشته باشیم خیلی خوشبخت شویم."

شاید این روش شوپنهاور در همه جا برایمان مفید نباشد(مثلاً در زمان هایی که لازم داریم بزرگتر فکر کنیم، یا در حوزه "اختیار حداقلی"مان) ولی فکر می کنم در زمینه های زیادی(مثلاً در تعامل با انسان ها، و خیلی چیزهای دیگر) به کارمان می آید.

در توضیح و تفسیر این جمله و نقش "انتظار یا توقع" در احساس خوشبختی در زندگی، آنقدر تحقیقات و توضیحات علمی(یا به قول ژورنال خوانان: پَی پِر) وجود دارد که بعید است هیچ نیازی به قلم فرساییِ من باشد.

 

پی نوشت: ممکن است برای کسی این سوال پیش بیاید که "تیتر زده ای -راهی به خوشبختی- ولی اینجا صحبت از راهی برای بدبخت نبودن است". بنده هم در جواب می توانم این را عرض کنم که به اعتقاد بسیاری از اهل تفکر(از برخی رواقیان تا گوته و شوپنهاور و برخی فیلسوفان و روانشناسان معاصر)، خوشبختی، همان نبود بدبختی است!. در واقع بدبخت نبودن، می تواند همان خوشبخت بودن باشد. اگر نگاه کردن از این زاویه برایتان غریبه است، می توانید به این تعریف از "سلامتی" فکر کنید که می گوید "نبود درد و بیماری، همان سلامتی است"، شاید با این قیاس، کمی از غریبگی ماجرا کاسته شود.

 

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۲۷ ب.ظ

جعبه ابزاری مفید از رولف دوبلی

تصور کنید که که مکانیک خودرو هستید و بسیار پیش می آید که به آچار های با نمره های مختلف، پیچ،مهره و انواع و اقسام ابزار ها برای تعمیر و نگه داری از خودرو های گوناگون احتیاج پیدا می کنید.

باز هم تصور کنید که تعمیرگاهتان برایتان به ازث رسیده است و انباری در گوشه ی تعمیرگاهتان هست که آشفته بازاری است از ابزارهای مختلف. نسل قبلی خانواده تان هر ابزاری را که فکر می کرده روزی به درد می خورد روانه انبار کرده و نوبت شما هم که رسیده تعداد دیگری ابزار به ابزار دانتان اضافه کرده اید.

ماشینی را برای تعمیر می آورند و وسط کار به پیچ و مهره ای بر می خورید که به نظرتان باز کردنش آچار نمره چهارده می خواهد.روانه ابزار دان می شوید و یک ساعتی از وقتتان برای پیدا کردن آچار نمره چهارده به باد می رود. در حین گشتن یادتان می آید که بارها به خودتان گفته اید که باید یکبار بنشینم و نظمی به این ابزار دان بدهم ولی هر بار وسط تعمیرات یادتان افتاده، و به بعدها موکولش کرده اید. به هر حال نمره چهارده را پیدا می کنید و می روید سراغ پیچ و مهره مذکور. در کمال ناباوری می بینید که مهره را کمی کوچکتر فرض کرده بودید و احتمالاً نمره شانزده گره گشای کارتان باشد. دوباره به سمت ابزاردانتان می روید و روز از نو روزی از نو.

*

می دانم که احتمالاً الان به این فکر می کنید که خرفت شده ام و مکانیکی که با این سبک و سیاق کار کند حتماً از گرسنگی مرده و این روزها چنین مکانیک هایی وجود ندارند.

حق دارید اینطور فکر کنید. امروز اگر کسی قصد مکانیک شدن داشته باشد اولین کاری که می کند خرید چند جعبه ابزار مختلف است که تر و تمیز و دسته بندی شده و آماده به کارند.(والبته این را می دانیم که هیچ مکانیکی هم با خرید جعبه ابزار مکانیک نمیشود)

ولی جالب اینجاست که چنین تصوری را که برای یک مکانیک انقدر احمقانه به نظرمان می آید  در زندگی خودمان کاملاً مجاز می دانیم.

اگر احساساتی نمی شوید و بهِتان بر نمی خورد لطفاً فرض کنید که هر کداممان یک ماشین هستیم که هر از گاهی نیاز به تعمیر و نگه داری پیدا می کند.

به نظرم می رسد باور به "مستثنی بودن" که باور مشترکی میان اغلب انسان هاست در این طرز فکرمان بی  تاثیر نباشد. فکر می کنیم ماشین ما خیلی فرق می کند. پیچ و مهره هایش استثنایی هستند. موتورش که تا به حال هیچ جای دنیا مشاهده نشده است. گیربکسش که دیگر بماند. اتصالات و تعامل اجزای موتور و سایر قسمت ها هم که سیستمی غریب دارد که ما نفر اولی هستیم که تجربه اش می کنیم.و قس علی هذا !

 

فکر می کنم هر چه زودتر به این نتیجه برسیم که در عین اینکه ما انسان ها تفاوت هایی با هم داریم ، شباهت های بسیار زیادی هم داریم(حتی در نحوه فکر کردن و احساس کردن و غیره)، برایمان مفید تر خواهد بود.

می دانم که زندگی را با همه ی پیچیدگی هایش نمی توان یک ماشین فرض کرد. می دانم که عرصه هایی در زندگی هر شخصی هست که صرفاً مختصِ اوست و بعید است شخص دیگری چنان تجربه هایی داشته باشد و حوزه هایی هم هستند که جعبه ابزار پذیر نیستند.

اما فراموش نکنیم که جنبه های مشترک و عرصه های مشابه هم سهم زیادی از زندگیِ هر یک از ما دارند و اتفاقاً تجربه ی بشری در این جنبه ها می تواند بیشتر به کارمان بیاید.خود من از طرفدارانِ دُگمِ اختراع کردن دوباره چرخ در بعضی حوزه های زندگی ام هستم ولی به نظرم حوزه های زیادی هم در زندگیم هستند که اختراع دوباره چرخ در آنها عین حماقت است برایم.

*

به هر حال این روضه خوانی ها را کردم تا به معرفی کتاب "هنر خوب زندگی کردن" رولف دوبلی برسم.

او در این کتاب با استفاده از آموزه هایی که از سه حوزه ی "روانشناسی"(با توجه بیشتر به دو رویکرد شناختی و انسانگرا)، "فلسفه ی رواقی" و "سرمایه گذاری بر اساس ارزش" بر گرفته، پنجاه و دو توصیه را مطرح می کند که به نظرش برای داشتن یک زندگی خوب، کارآمد هستند.

با اینکه بجز پانزده تا بیست توصیه ی این کتاب، الباقی را یا در کتاب های مختلف و از زبان افراد مختلفی خوانده و شنیده بودم یا به تجربه یاد گرفته بودم، ولی از دو ماه پیش که این کتاب را خریدم دوبار آنرا خوانده ام.  به قول جاناتان هایت(نویسنده کتاب "ذهن درست کار"-پرفروش ترین کتاب نیویورک تایمز-) "استعداد دوبلی در این است که بهترین ایده های دنیا را دستچین می کند"  و به نظر من هم  هنر دوبلی در این است که از میان انبوهی از ابزارها، توانسته است جعبه ابزاری مفید بیرون بکشد که بسیار کار راه انداز است و ایده های خوبی به ما می دهد.

 

البته توصیه های این کتاب صرفاً برای تعمیرات و نگه داری نیستند و جنبه های دیگری از زندگی را هم پوشش می دهند. شاید برای شما هم مانند من، برخی توصیه هایش با تجربه تان از زندگی چندان سازگار نباشند یا حتی چند موردِ متناقض هم در توصیه هایش بیابید ولی به نظرم همچنان نکات کاربردی و مفیدی دارد که ارزش چند بار خواندن و فکر کردن داشته باشند.

از طرفی همچنان که در مورد کتاب " هنر شفاف اندیشیدن " هم گفتم، معتقدم که اگر می خواهیم این توصیه ها را کمی بهتر یاد بگیریم نیاز است که مطالعه ی مختصری در روانشناسی و برخی حوزه های مرتبط با آن داشته باشیم و عقبه ی این توصیه ها را بدانیم.نمی دانم شاید هم در اشتباه باشم و مطالعه همین اصول و توصیه ها برای شروع کفایت کند.

 

 

۵ نظر ۰۱ مهر ۹۷ ، ۱۷:۲۷
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

ایرانیان،فاقد استعداد برتر

دنیل گلمن در کتاب هوش هیجانی "توانایی به تاخیر انداختن خواسته ها" را با تکیه بر آزمایش های مختلفی که روانشناسان انجام داده اند، استعداد برتر می داند.(و این مسئله به یکی از باورهای من هم تبدیل شده است).

فارغ از همه ی تحلیل های آبکی و حوصله سر بری که این روزها از رسانه های مختلف تا داخل تاکسی و اتوبوس می شنویم(با استثنا کردن معدود تحلیل های سیستمی ای که از برخی متخصصان این حوزه می شنویم)، فکر می کنم یکی از مواردی که بلای جان این مملکت شده است، نداشتن این استعداد(یا در حد جلبک داشتنش) است.

مردم و مسئولین هم ندارد.

در کودکی که سهل است به نظرم اگر آزمایش مارشملو را در بزرگسالیِ اکثریت ما هم تکرار کنند، درجا شیرینی اول را خواهیم بلعید.

 

و در آخر ، همین چند خط حرفِ بیخودی را هم می توانید از همان حرف های تاکسی اتوبوسی به حساب بیاورید.چون خودم هم همین کار کردم.(البته من مسیرم کوتاه بود و زود پیاده شدم وگرنه این پستم انقدر کوتاه نمیشد:) )

 

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۳۵
سامان عزیزی

پنجره جوهری (Johari) که اسمش رو از ترکیب اسم دو روانشناس به نام های "جو لافت"(Joe Luft) و "هری اینگرام"(Harry Ingram)، که برای اولین بار آنرا توصیف کردند گرفته است، ابزاری است که می تواند برای نگاه کردن به جنبه های مختلف خودمان مفید باشد.

از این ابزار ،بجز در حوزه زندگی شخصی،در کسب و کار و مدیریت هم استفاده هایی می شود.اما قصد من از به اشتراک گذاشتنِ این ابزار، با تاکید بر استفاده های شخصی و شناخت بهتر خودمان است.

 

این پنجره ،استفاده های زیادی در "گروه درمانی" داشته است و از آن برای آموزش خود افشاگری و بازخورد در میان اعضای گروه استفاده می شود اما با تائید و تاکید اروین یالوم(که اولین بار با این پنجره، در کتاب های او آشنا شدم)، ظاهراً به همان اندازه در درمان فردی هم کاربرد دارد.

پنجره جوهری دارای چنین شکل و شمایلی است:

  آنچه خود می داند آنچه خود نمی داند
آنچه دیگران می دانند 1-عمومی 2-بی بصیرتی
آنچه دیگران نمی دانند 3-راز 4-نا خودآگاه

 

بخش 1 :بخشی که برای خود و دیگران آشکار است.در واقع "عمومیت" دارد و شفاف است.

بخش 2 :بخشی که بر خود پنهان است ولی برای دیگران آشکار است.شاید بشود گفت "تصویر ما و رفتار هایمان در ذهن دیگران" که با تصوری که خودمان از تاثیر و تصویر رفتار و شخصیتمان در ذهن دیگران داریم و حدس میزنیم متفاوت است.(چیزی مثل "تصویر برند"، که الزاماً با تصویری که برند می خواسته بسازد همخوانی ندارد). به این خودِ بی بصیرت،گاهی "ناحیه ی کور" هم می گویند.

بخش 3 :بخشی که بر خود آشکار است و بر دیگران پنهان.در واقع چیزهایی(از نظرات و عقاید بگیرید تا برخی خواسته ها و نیازها) که فقط خودمان می دانیم و در ذهن و ضمیرمان نگه داشته ایم.

بخش 4 :بخشی که هم بر خود پنهان است و هم بر دیگران.همان "ضمیر ناخودآگاه" که فروید می گفت.

 

طبیعتاً اندازه ی این چهار بخش در افراد مختلف متفاوت است.

در بحث درمان و سلامت روان،تلاش می کنند که اندازه ی این چهار بخش را کمی تغییر دهند و معتقدند که این تغییرات شفابخش و رهایی بخش است.یا شاید به قول کارن هورنای، می خواهند برخی موانع را بردارند تا شخص ،خودش شروع به رشد کند.

درمانگران در کل می خواهند که بخش عمومی را به خرج سایر بخش ها بزرگ کنند.و به نظرم بدیهی است که قرار نیست و نمی شود اندازه سه بخش دیگر را به صفر رساند.

مثلاً از طریق مهارت های "خودافشاگری" برای نزدیکان و افراد مهم زندگی، بخش راز آلود را می شود کوچکتر کرد و به بخش یک ضمیمه اش کرد.

یا از طریق راه های مختلفِ درمانگران برای کاوش عمیقتر خود، تلاش می شود که بخش ناخودآگاه کوچک و کوچکتر شود.

اما از بخش دوم، یعنی خود بی بصیرت، می شود از طریق "بازخورد" کم کرد.در واقع در بحث بازخورد، تلاش می کنیم تا تصویر خودمان در ذهن دیگران را از نگاهِ خود آنها پیدا کنیم.به عبارتی از احساسی که دیگران در مواجهه با شخصیت ما و مشاهده ی رفتارمان پیدا می کنند، مطلع می شویم.

مهم است که این مرحله بازخورد را جدی بگیریم(به اندازه ی مناسب) و سرسری از رویش عبور نکنیم.یالوم معتقد است که این بازخوردها به ترتیبی که خواهم گفت، به مرور زمان(و چه از آن آگاه باشیم یا نه)، به احساس ما در مورد خودمان شکل می دهند:

1-فرد می آموزد که دیگران چگونه به رفتار او می نگرند

2-سپس می آموزد که رفتارش چه احساسی در دیگران ایجاد می کند

3-مشاهده می کند که رفتارش چگونه به عقیده ی دیگران در موردش شکل می دهد

4-و بالاخره می آموزد که این سه قدم چگونه به احساسی که نسبت به خود دارد شکل می دهد

 

نکته ی دیگری که ذهنم می رسد این است که خودافشایی ما در یک "رابطه" به نوعی می تواند برای طرف مقابل هم بازخورد به حساب بیاید.یعنی همزمان می تواند از اندازه مربع سه ما و اندازه مربع دو طرف مقابل کم کند.

خب تا کشفیات دیگه ای از این پنجره و خانه هاش به ذهنم نرسیده بحث را تمام کنم:) .فکر می کنم درک این پنجره و استفاده ی مفید از آن نیاز به قلم فرسایی بیشتر من ندارد و هر کدام از ما به فراخور وضعیتمان می توانیم از این ابزار برای کمک به خودمان استفاده کنیم.

 

۲ نظر ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۰۹
سامان عزیزی