زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۷ ب.ظ

"بنمای رخ" با خطی زیبا

 

پی نوشت: خط زیبا هم نعمتی است که من بهره زیادی از آن نبرده ام.اما خداوند لطف کرد و نعمت لذت بردن از تماشای خط زیبا را از من دریغ نکرد. این خط نوشته از کارهای فهیمه مهدیان است. به مرور کارهای دیگری از او را اینجا خواهم گذاشت.گفتم شاید شما هم از دیدن خطی زیبا خوشحال شوید.

راستی هشتم مهر ماه هم در تقویم ما، به عنوان روز مولانا نامگذاری شده است.کسی که در طول زندگی ام وقتی به سراغش رفته ام، بارها حالم را خوب کرده است.

 

 

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۷
سامان عزیزی
شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۱ ق.ظ

مروری بر گزارش به خاک یونان-بخش دوم

در این مطلب(+) قسمت هایی از کتاب گزارش به خاک یونان، اثر نیکوس کازانتزاکیس را  مرور کردیم.امشب قسمت های دیگری از این کتاب را با هم مرور می کنیم.

غالباً جایزه نوبل بردن، شهرت برندگان این جایزه را چند برابر می کند و اگر نوبل ادبیات باشد، قطعاً احتمال خوانده شدن آثار آن نویسنده را بیشتر و بیشتر می کند. به طور کلی مغز ما انسان ها، وقتی تائید فرد یا اثری را از شخص یا اشخاص ثالثی می بیند، ارزش گذاری اش نسبت به آن فرد یا اثر، با حالتی که این تائید را ندیده است، بسیار متفاوت می شود. 

ظاهراً غالب اوقات هم، برای مغز ،معتبر بودن یا نبودن،صاحب نظر بودن یا نبودن این شخص یا منبع ثالث اهمیتی ندارد! و نفس همین تائید برایش کفایت می کند.

با این اوصاف،شاید جایزه نوبل  در میان این همه منبع بی اعتبار و کم اعتبار،  وزن نسبتاً مناسب و قابل قبولی داشته باشد(شاید هم اینگونه نباشد و این هم خطایی باشد از جمله همان خطاهای مغز ما).حداقل در مورد نوبل ادبیات برای چند نوبل برده، برای من اینطور بوده است.به عبارتی چون نوبل برده بودند آنها را خواندم ولی از خواندنشان پشیمان نیستم.

در سال 1957 که آلبر کامو نوبل ادبیات را برد، کازانتزاکیس با یک رأی کمتر پشت سرش بود. و همین نبردن نوبل را شاید بتوانیم به عنوان یکی از دلایل کمتر شناخته شده بودن کازانتزاکیس در نظر بگیریم. هر چند ممنوع کردن یکی از کتاب هایش توسط کلیسا، اثر نبردن نوبل را تا حدی برایش خنثی کرد!

چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که احتمالاً کار خوبی خواهد بود اگر نفرات دوم و سوم جوایز نوبل را هم -حداقل در حوزه ادبیات- بشناسم و آثارشان را بخوانم ولی بعداً متوجه شدم که نامزد های جایزه نبرده را پنجاه سال بعد اعلام می کنند!

بگذریم و سراغ مرور گزارش به خاک یونان برویم.

 

کازانتزاکیس در جاهای مختلفی، رنج را ستوده و از آن به عنوان راهنما یاد می کند از جمله در اینجا:

هر پدری با سپردن بز بچه اش به معلم می گفت:" آقا معلم،استخوان هایش مال من است و گوشتش مال تو.شلاقش بزن تا برای خودش آدمی بشود".و او هم با بیرحمی شلاقمان می زد.همه ما،از معلم و شاگرد، منتظر روزی می ماندیم که این کتک ها از ما آدمی بسازد.بزرگ تر که شدم و نظریه های انسان دوستانه ذهنم را به گمراهی افکند،این شیوه تعلیم را وحشیانه می خواندم. ولی با بهتر شناختن ماهیت انسان، ترکه ی مقدس پاتروپولیس (معلم کلاس اول کازانتزاکیس) را دعا می کردم و هنوز هم دعا می کنم.همین ترکه بود که یادمان داد در راه عروج از حیوانیت به انسانیت، بزرگ ترین مرشد، رنج است.

 

در مدرسه درس "تاریخ مقدس" را دوست داشته و اینطور توصیفش می کند:

"تاریخ مقدس" موضوع مورد علاقه ام بود.قصه ی پریانی بود عجیب. پر از ظرایف با مارهایی که حرف می زدند،طوفان ها و رنگین کمان ها،دزدان و آدم کشان، برادر،برادر می کشت.پدری می خواست تنها پسرش را سر ببرد. خداوند هر دو دقیقه یک بار دخالت می کرد و سهم کشتارش را انجام می داد.آدم ها، بی آنکه پایشان تر شود،از دریا می گذشتند.

 

و یک بار درسی از یکی از همسایه هایشان می شنود که فراموشش نمی کند:

شنیدم که همسایه مان می گفت:"فقیر کسی است که از فقر می ترسد.من از فقر نمی ترسم"

 

در جایی می گوید:

آزادی نخستین خواست بزرگم بود.دومین خواست، که تا به امروز در وجودم نهفته است و عذابم می دهد،خواست برای تقدس بود. قهرمان و قدیس با هم. الگوی متعال بشر چنین است. حتی در دوران کودکی ام این الگو را بر فراز سرم در آسمان نیلگون ثبت کرده بودم.

و در جای دیگری داستانی از این خواست ها تعریف می کند:

روزی در دبستان در کتاب الفبا خواندیم که طفل خردسالی در چاه افتاده بود.آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با کلیساهای تذهیب کاری، باغ های پرگل و ریاحین، مغازه های پر از کیک،آب نبات و تفنگ عروسکی. ذهنم آتش گرفت. دوان دوان به خانه رفتم و کیفم را به داخل حیاط پرت کردم و خود را به لبه ی چاه انداختم تا به داخل آن بیفتم و وارد شهر افسانه ای شوم. مادرم در کنار پنجره مشرف به حیاط نشسته بود و موهای خواهر کوچکم را شانه می زد.همین که چشمش به من  افتاد،جیغی زد و در همان حال که پا بر زمین می کوفتم تا خیز بردارم و به چاه دربیفتم،کمرم را گرفت.

 

وقتی از اصالت و یگانگی زندگی می گوید:

سال ها سپری شده اند.کوشیدم تا بر هرج و مرج تخلیم پلی از نظم بزنم. اما این جوهر، جوهری که به هنگام کودکی ام غبارآلود چهره می نمود،همواره به صورت قلب حقیقت خود را به من نشان داده است. این وظیفه ی ماست که ورای سوداهای فردی خویش، ورای عادت های راحت و دلچسب، فراتر از وجودمان، هدفی برای خود تعیین کنیم و با خوار شمردن خنده،گرسنگی،حتی مرگ،شب و روز تلاش کنیم تا به آن هدف برسیم.رسیدن به هدف نه. روح خودستا، به محض رسیدن به هدف خویش، در فاصله ی دورتری قرارش می دهد. نه رسیدن به هدف،که هیچگاه توقف نکردن در عروج.فقط در این صورت است که زندگی به اصالت و یگانگی دست می یابد.

 

در یکی از سال های کودکی اش، در زمان برداشت محصول، بارانی سیل آسا می آید و همه محصول شان طعمه سیل می شود.از میان ناله و گریه همسایگانشان عبور می کند و خودش را به در خانه باغشان می رساند:

فریاد زدم:"پدر،انگور ما از بین رفته است"

در حالی که در آستانه در،بی حرکت ایستاده بود و سبیلش را می جوید پاسخ داد:" ما که از بین نرفته ایم.خفه شو!"

آن لحظه را هیچگاه فراموش نکردم.تصور می کنم که در بحران های زندگی ام درسی عظیم به من آموخت.همواره پدرم را به یاد می آورم که آرام و بی حرکت بر آستانه ی در ایستاده بود،بی آنکه ناسزا بگوید،تهدید کند یا گریه کند.بی حرکت به تماشای مصیبت ایستاده و در میان تمام همسایه ها به تنهایی غرور انسانی اش را حفظ کرده بود.

 

در توصیف حالش در زمانی که ترکان عثمانی به شهرشان حمله می کنند و کوچه به کوچه و خانه و خانه مشغول خون ریختن بودند چنین می گوید:

تابستان گذشته که به ده رفته بودم تا شاهد مرگ پدربزرگ باشم، با یکی از خالوهایم در بوستان خوابیدم. خود را به دست خواب سپرده بودم که ناگهان در پیرامونم صدای قرچ قرچ شنیدم. وحشت زده،پهلوی خالویم خزیدم.پرسیدم:"این سر و صدا چیه.من می ترسم" خالویم،خشمگین از اینکه بیدارش کرده بودم،پشت به من کرد و گفت:"بچه شهری، به خواب برو.مگر تا حالا چنین صدایی به گوشت نخورده است؟ خربزه ها دارند بزرگ می شوند". در این روز هم،همچنان که پدرم به من دیده دوخته بود، احساس می کردم دلم بزرگ تر می شود و صدا می دهد.

 

درباره نویسنده و نوشتن اینطور می گوید:

نویسنده، سرنوشتی ظالم و تلخ دارد.چون ماهیت کارش او را وادار به استخدام واژه می کند تا جوشش درونش را به سکون تبدیل کند.هر واژه ای صدفی سخت است که نیرویی بزرگ و انفجارآلود در خورد نهفته دارد.برای یافتن معنایش، باید بگذاری در درونت مانند بمبی منفجر شود و از این راه روحی را که زندانی کرده است،آزاد سازد.

یک بار خاخامی بوده که همواره،پیش از رفتن به کنیسه برای نیایش،وصیت می کرده و اشک آلود با زن و فرزندانش وداع می گفته است.آخر نمی دانسته است که پس از نیایش آیا زنده می ماند.به قول خودش:"وقتی کلمه ای را،مثلاً اسم خدا، بر زبان می آورم، این کلمه قلبم را خرد می کند.وحشت زده می شوم و نمی دانم آیا می توانم به سوی کلمات بعد،"بر من رحمت آور"، خیز بردارم."

چه می شد اگر کسی می توانست شعری را این گونه بخواند، یا واژه "کشتار" را، یا نامه ای از زنی را که دوست می دارد، یا این "گزارش" را که وصف حال انسانی است که بسی در زندگی مبارزه کرد و با این همه دستاوردی بس اندک داشت.

و در جایی از نحوه تربیت پدرش چنین می گوید:

سرانجام به راز رفتار خشن پدرم پی برده بودم.او روش "پداگوژی نو" را به کار نمی بست.او دنباله رو روشی دیرینه و بی رحم بود.تنها روشی که می تواند نژاد را حفظ کند. گرگ ،بچه ی نخست زاده ی خود را یاد می دهد شکار کند و بکشد و از طریق کلک یا مردانگی از تله بگریزد.حوصله و سر سختی خودم را که همواره در اوقات خطیر در کنارم ایستاده اند، به "پداگوژی" خشن پدرم مدیونم. نیز اندیشه های تسلیم ناپذیری را که اکنون در پایان عمرم بر من حکم می رانند و حاضر به قبول تسلای من از خدا یا شیطان نمی شوند، به این خشونت مدیونم.

 


پداگوژی :پداگوژی . [ پ ِ گ ُ ] (فرانسوی ، اِ) (از یونانی پِدُس ، کودک و آگوژِ رهبری ) علم تعلیم و تربیت اطفال . دانش ِ آموزش و پرورش نوجوانان که شامل تعلیم و تربیت اخلاقی ، علمی و بدنی آنان میشود.(فرهنگ دهخدا)
 

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۱
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۸ ق.ظ

پنجره ای به وسعت زندگی

در پست قبلی، عکسی را گذاشته بودم که گفتم از نظر خودم دوست داشتنی ترین عکسی است که تا به حال گرفته ام.گفتم که این عکس برایم تداعی گر معانی و چیزهای زیادی است.

یکی از معانی ای که آن عکس برایم دارد، نقش آن پنجره است. پنجره ای که  اعماق ذهن تاریکم را به روی روشنایی روشن می کند. نگاه و چشم انداز تازه ای را برایم می گشاید.چشم اندازی که ممکن است در نگاهت به زندگی و مناظر آن، تغییری اساسی به وجود بیاورد.

راستش را بخواهید،در طول زندگی ام ،از برخی کتاب ها که بگذریم، انسان های معدودی هستند که نقش آن پنجره را برای ذهن و فکرم داشته اند.یکی از آن انسان های عزیز، معلمم محمد رضا شعبانعلی است. معلمی که در چهار سال شاگردی کردنش، آنقدر روی فکر کردنم تاثیر گذاشته که خودم هم باورم نمی شود.

 

امروز، بدون هیچ مناسبتی! ،دلم می خواهد عزیز ترین عکسی را که گرفته ام، با همه وجود، تقدیمش کنم.

 

پی نوشت: و نسخه غیر دیجیتال آنرا می گذارم برای روزی که دوباره چشمم به دیدنش روشن شود.

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۰۲:۱۸
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ق.ظ

عکسی که خیلی دوستش دارم

 

این عکس را  سال 86 گرفته ام. سایتی که برای موضوع پایان نامه ی معماری ام انتخاب کرده بودم نزدیک به روستای اورامان در کردستان بود. برای انتخاب مصالحی که قرار بود در اجرای طرح به کار برود، عکس های زیادی از روستاهای آن منطقه گرفته بودم و اورامان را برای مرحله آخر گذاشته بودم.

ساعت حرکتم را طوری تنظیم کردم که اول صبح برای برداشت های آخر از سایت اصلی، آنجا برسم و بعد از آن به سمت اورامان بروم. 

کارم با سایت که تمام شد به سمت جاده عبوری اورامان رفتم که بتوانم وسیله ای پیدا کنم که من را به آنجا برساند. حدود نیم ساعت منتظر ماندم، حتی یک ماشین هم از آنجا رد نشد.

از آن نقطه ای که من ایستاده بودم تا اورامان، نزدیک پانزده کیلومتر راه بود. راهی که باید از یکی از بلندترین کوه های آن محدوده می گذشت. آفتاب هم، رحم و شفقتش را از یاد برده بود و با تمام زورش داشت می تابید!

شاید یکی از معدود پیاده روی های عمرم باشد که بیشتر لحظاتش را با وضوح زیادی به خاطر دارم. بطری آبم خالی شده بود و چند برابرش را هم عرق جبین بر زمین ریخته بودم. تصمیم گرفتم از همه مسیر عکس برداری کنم.

خلاصه کنم.داستانش طولانی است. بعد از گشت و گذاری در کوچه پس کوچه های اورامان، ظاهراً این منظره زیبا منتظرم بود.

از میان تمام عکس هایی تا به حال گرفته ام، این عکس را از همه شان بیشتر دوست دارم.

این عکس برایم،تداعی گر چیزهای زیادی است.چیز هایی که از آن روز و آن مسیر برایم فراتر رفته اند.

 

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۱:۰۵
سامان عزیزی
سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ق.ظ

تفالی به نیچه!

دیوان حافظ به دست گرفتن و تفال زدن(tafa ol) در فرهنگ ما بوده و کم و بیش هست. فکر میکنم این کار را بیشتر از دو یا سه بار انجام نداده باشم، آن هم برای سرگرمی. دو سه بار را هم، برای احتیاط گفتم وگرنه فقط یکبارش را به یاد دارم.نه الزاماً به این دلیل که دوست نداشتم،بیشتر به این دلیل که فراموش کرده بودم که گاهی می شود به حافظ هم تفالی زد!

فکر می کنم اوایل دوره راهنمایی (کلاس ششم الان) بودم (انصافاً نظام آموزشی ما هر چه کم و کسر داشت،یک فایده خوب هم برایمان باقی گذاشت. نمی دانم اگر وقتی می خواهیم به گذشته و کودکی مان آدرس بدهیم، اگر از سال های تحصیلی استفاده نمی کردیم باید چه کار می کردیم!. این همه از نظام آموزشی مان گلایه می کنیم،گفتم این بار کمی تحویلش بگیرم!). یک شب پدرم دنبال شعری میگشت که چیز زیادی از آن در خاطرش نمانده بود ،مخصوصاً اول و آخر بیت را!. من هم از سر شوخی گفتم بگذار تفالی بزنم و برایت پیدایش کنم. چشمهایم را بستم و به رسم فالگیران کمی بازی درآوردم و صفحه ای را باز کردم. "جل الخالق!"، یکراست رفته بودم سراغ همان شعر گمشده پدرم.

برای اینکه مطمئن شوم که این استعداد خارق العاده را دارم یا نه از پدرم خواستم شعر دیگری انتخاب کند تا برایش پیدا کنم، البته با همان روش جل الخالق. این بار، دیگر داغیِ مغزم فروکش کرد، چون داستان خوشایند توانایی خارق العاده اش را در عرض چند دقیقه نابود کرده بودم. (دارم به این فکر می کنم که اگر فاصله تصمیم و عمل با نتایج و پیامد های آن، همیشه آنقدر کوتاه بود،مغز فرصتی برای داستان سازی پیدا نمی کرد و  دیگر  از بسیاری از خطاهای تصمیم گیری مان هم خبری نبود!)

 

 

ظاهراً این میل به تفال زدن هنوز در من مانده است  و فقط ظاهرش عوض شده. چند کتاب در کتابخانه ام دارم که چند بار آنها را خوانده ام، اما هر از گاهی سراغ یکی از آنها می روم و به سبک تفالی(به سکون "ی" بخوانیدش)، صفحه ای باز می کنم و می خوانم و کمی در مورد خوانده هایم فکر می کنم.

چنین گفت زرتشتِ نیچه یکی از این کتاب هاست.امشب سراغش رفتم و صفحه ای از آنرا باز کردم و خواندم. بعد با خودم فکر کردم که " برادر من،حالا که وبلاگی داری و توش می نویسی،از این تفال هات استفاده کن که وبلاگت بروز بشه!". این بود که گفتم نتایج تفال امشب را خدمت شما هم عرضه کنم:

 

"همچون باد باشید آن گاه که از غار کوهستانیِ خویش برون می جهد. او می خواهد به نوایِ نایِ خویش برقصد و دریاها در زیرِ ضربِ گام هایش می لرزند و می جهند.

آن که خَران را بال می دهد و ماده شیران را می دوشد. درود بر چنان جانِ نیکِ بی عنان که بسان طوفان بر تمامیِ امروز و تمامی غوغا فرا می رسد.

آن که دشمنِ همه ی تاجِ خار بر سران است و سر به جیب فروبردگان و همه ی برگ های پژمرده و گیاهانِ هرزه.درود بر چنان جانِ وحشی،نیک،آزاد و طوفانی، که بر مرداب ها و محنت ها چنان می رقصد که بر روی چمن!

آن که بیزار است از هرزه سگانِ غوغا و همه ی زاد-و-رودِ ناسازِ محنت آلودِ آنان. درود بر آن جانِ آزاده جانان، طوفانِ خندانی که در چشمانِ همه ی سیاه بینان و دُمل آگینان غبار می دمد.

ای انسان های والاتر! بدترین چیز در شما این است که همه چنان که باید رقص نیاموخته اید. رقصی از روی خویشتن به فراسوی خویشتن! چه باک از این که شما ناکام گشته اید!

 

هنوز چه ها که می توان کرد! پس بیاموزید که بر خویشتن از فراسوی خویشتن خنده زنید! برکشید دل های خویش را، ای رقّاصانِ خوب.بالا و بالاتر! و خوب خندیدن را از یاد مبرید.

برادران، این تاجِ مردِ خندان، این تاجِ گُلِ سرخ را من به سوی شما می افکنم.من خنده را مقّدس خوانده ام.ای انسان های والاتر، خندیدن بیاموزید."

 

از چنین گفت زرتشت نیچه.ترجمه داریوش آشوری.

 

۱ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۶
سامان عزیزی
دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۹ ق.ظ

چگونه زندگی را قابل تحمل تر کنیم؟

 

هر روز بیشتر به این واقعیت پی می برم که زندگی را نمی توان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد

نیچه(واپسین شطحیات)

 

 

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ق.ظ

مروری بر گزارش به خاک یونان-بخش اول

کتاب گزارش به خاک یونان، اثر یکی از نویسندگان محبوبم است. نیکوس کازانتزاکیس

شاید بد نباشد یکی دوتا از عکس هایش را ببینید.احتمالاً ارتباط بهتری با این نوشته برقرار خواهید کرد.

 

آن کره ای که روی میزش است،احتمالاً همان کره ایست که پدرش در کودکی به او هدیه داد.به قول خودش: پدری که خیلی کم حرف میزد و هیچ وقت نمی خندید.

 

کازانتزاکیس متولد 1883 در جزیره کرت ( اکنون جزو یونان) است و در سال 1957 که فرشته مرگ  سراغش رفت،چیزی جز استخوان برایش باقی نگذاشته بود(جایی می گوید: بزرگترین جاه طلبی ام این است که برای مرگ،چیزی به جز چند استخوان باقی نگذارم).

او زندگی ای داشت که به محبوبش، دریا ،شباهت داشت.همیشه مواج و در تلاطم.بی قرار و یاغی.به دور از سکون و رکود. به گفته خودش، راهنمایش رنج بوده است و در همه ی زندگیش در جستجو بوده.

در کتاب گزارش به خاک یونان(که به همت آقای صالح حسینی ترجمه شده است)،داستان زندگیش را نوشته است.از کودکی پر تنش در کرت که تحت سلطه عثمانی ها بوده شروع می کند و باقی زندگیش را با قلمی شیوا و دلنشین،توصیفاتی که گاهی چنان حسی به تو می دهد که انگار دستت را گرفته و با خودش به دنیای همان روزها برده،طنزی به جا که روحت را طراوت می بخشد به تصویر کشیده است.

اما از همه اینها مهمتر به نظر من، سیر فکری و تلاطم های روحی او در دوره های مختلف زندگیش است که درس های زیادی برای ما دارد و فکر می کنم هدف کازانتزاکیس هم از نوشتن این کتاب، نمایش این سفر روحی و فکریش است که باید در لابلای مسافرت ها و جابجا شدن هایش در کشورهای مختلف و تنفسش در فضای آدم های مختلف، دنبالش بگردیم.

فکر می کنم وجه تمایز این کتاب هم همین است و گرنه زندگی نامه ها و سفرنامه های بسیاری هستند که از این کتاب جذابتر و هیجان انگیز تر باشند که هم بیشتر سرگرممان کنند و هم نگذارند حوصله مان سر برود.

مسیر تغییر افکار و مدل ذهنی، مسیری کند است که تشخیصش حتی برای خودمان هم سخت است.کازانتزاکیس تلاش کرده تا فراز و نشیب های اندیشه اش و مقاومت ها و عصیان هایش را مرحله به مرحله به خواننده اش بنمایاند. فکر می کنم بسیاری از اتفاقات داستان زندگیش را در همین راستا برای تعریف کردن انتخاب کرده است،چون فکر میکنم با حافظه ای داشته، اگر میخواست صرفاً زندگی نامه ای بنویسد، می توانست چیزهای دیگری بگوید.

او با شرح بسیاری از وقایع کوچک زندگیش در تلاش است رگه هایی را نشان دهد که اندیشه ها و سمت و سوی آنها را تعیین کرده است.جنگ ها و کشمکش های درونی اش را که مسیر زندگیش را تعیین کرده اند به تصویر می کشد.

به هر حال، در اینجا قصدم موشکافی نقادانه و  ادبی این کتاب نیست که نه در تخصصم است و نه در محدوده محدودِ شعور من میگنجد. بیشتر دلم میخواست در دو یا سه مطلب، قسمتهایی از این کتاب را با هم مرور کنیم:

 

جایی صدای جنگ درونش را اینطور به گوش ما می رساند:

گاه و بی گاه، ندایی نوشین از عمق دلم بر میخیزد که : ترس نداشته باش.من قانون می گذارم و نظم می آفرینم. "من خدا هستم. ایمان داشته باش."

اما به یکباره از اعماق وجودم صدای غرشی سنگین می آید و آن صدای نوشین خاموش می شود:" خودستایی موقوف! من قانونت را باطل می کنم،نظمت را بر هم می زنم و تو را هم نابود می کنم. من هرج و مرج هستم."

می گویند که خورشید گاهی در مسیر حرکت خود می ایستد تا برای شنیدن آواز دخترکی جوان گوش بخواباند.کاشکی این گفته حقیقت می داشت.چه می شد اگر ضرورت، با افسون دختری آوازه خوان،مسیر خود را عوض می کرد! چه می شد اگر می توانستیم با گریه و خنده و آواز، قانونی بیافرینیم تا بر روی هرج و مرج نظم برقرار کند! چه می شد اگر صدای نوشین درون ما می توانست خروش را بپوشاند!

 

و جایی در پیشگفتار کتاب جدال دیگرش را اینگونه بیان می کند که:

دستم را دراز می کنم،دستگیره ی در دنیا را می چسبم تا آن را بگشایم و بروم.اما اندکی دیگر در آستانه ی درخشان درنگ می کنم.چشمانم،گوشهایم،اندرونه ام، بریدن از سنگ ها و سبزه های دنیا را دشوار می یابند.انسان می تواند به خود بگوید که در عین خشنودی و عافیت است،می تواند بگوید که نیاز دیگری ندارد، وظیفه اش را به انجام برده و آماده ی رفتن است. اما دل از رفتن سر باز می زند و همجنان که سنگ ها و سبزه ها را چنگ زده است،التماس می کند "اندکی بمان!".

جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم و راضی اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را، نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می کشند،ترک کنیم. ولی دل هنوز در قفسه سینه می تپد و در حالی که فریاد می زند "اندکی بمان"، از رفتن سر باز می زند.

 

در خیالش با پدربزرگش هم صحبت می شود  و می گوید:

تو روحم را می بینی و میان ابروان پر پشتت آن را وزن می کنی و به داوری می پردازی.آن ضرب المثل وزین کرتی را به یاد داری که می گوید "برگرد به جایی که شکست خورده ای،رها کن جایی را که پیروز شده ای"

 

اولین  نمونه های استدلال(!) را از پدرش ، این چنین شنیده است

روزی پهلوان الیاس،اهل مسارا، به خود حرئت داد و پرسید " پهلوان میکائیل چرا هیچ وقت خنده بر روی لبانت نیست؟" پدریم در حالی که ته سیگاری را که می جوید تف می کرد،پاسخ داد:"چرا کلاغ سیاه است، پهلوان الیاس؟" 

 

پس از وصف خاطره ای از کودکیش که در مورد علاقه اش به آلبالو و گیلاس است چنین می گوید

این رویداد بی اهمیت در کلیت خویش روشی را که از طریق آن با واقعیت روبرو می شوم، حتی حالا در دوران پیری،آشکار می سازد. من واقعیت را روشن تر، بهتر، مناسب تر به مقصودم، بازآفرینی می کنم. ذهن فریاد بر می دارد،توضیح می دهد،نشان می دهد،اعتراض می کند.اما آوایی در درونم بر می خیزد و فریاد می زند "ای ذهن،ساکت باش.بهتر است صدای دل را بشنویم". کدام دل؟ جنون: جوهر زندگی. و دل نغمه سرایی آغاز می کند.

 

و دنیای کودکانه  را اینگونه توصیف می کند که:

حقا که به چشمان خدا چیزی شبیه تر از چشمان کودک نیست.دنیا را برای اولین بار می بیند و آن را می آفریند. پیش از این، دنیا هرج و مرج است. تمام آفرینه ها و اشیا جلو چشمان کودک،بیان ناشده جاری می شوند-جلو چشم نه ،در درون- و او نمی تواند آنها را به هم پیوند دهد و نظم در میانشان برقرار سازد. دنیای کودک از خاک ساخته نشده تا دوام آورد.از ابر درست شده است.نسیمی خنک بر شقیقه هایش می وزد و دنیا از هم می پراکند و ناپدید می شود. لابد هرج و مرج به همین گونه، پیش از آفرینش، پیش روی خدا گذشته است.

هنگامی که کودک بودم، با آسمان،حشرات،دریا،باد، یعنی همه آنچه می دیدم یا لمس می کردم، یکی میشدم.باد سینه داشت،دست داشت و نوازشم می کرد.گاهی عصبانی می شد،با من مخالفت می کرد و نمی گذاشت راه بروم.زمانی بر زمینم می زد.برگ تاک ها را می کند،موهایم را که مادرم به دقت شانه کرده بود،آشفته می کرد.دستمال از سر همسایه مان،آقای دیمیتروس، می قاپید و دامن پنلوپ،زن او را بالا می برد.

دنیا و من هنوز از هم جدا نشده بودیم.اما آهسته آهسته، خود را از آغوش او بیرون آوردم، او در کناری ایستاد و من در کناری دیگر و جنگ آغاز شد.

 

همه چیز معجزه آسا در مایه ی ذهن کودکی ام از نو سرشته می شد،از معقول فراتر می رفت و به جنون نزدیک می شد.اما این جنون نمکی است که بر عقل سلیم پاشیده می شود و آن را از گندیدن باز می دارد. در دنیای افسانه های پریان،که هر لحظه می آفریدم،زندگی می کردم و حرف می زدم و حرکت می کردم و راه هایی برای عبور از میانه آنها باز می کردم.هیچ چیز را دوبار نمی دیدم، زیرا هر بار چهره ای تازه به آن می دادم و تمیز ندادنی اش می کردم.به این ترتیب،بکارت دنیا دم به دم تجدید می شد.

 

اگر عمر و فرصتی باقی بود  در پست های دیگری این مرور را ادامه خواهم داد.

 

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۱
سامان عزیزی
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹ ق.ظ

آیا یادگیری را جزو لاکچری ها می دانید!

 

متمم ،درس های مختلفی برای آموزش و تقویت زبان انگلیسی هم دارد. در یکی از این درس ها، جمله ی نمونه ای نوشته بود در کاربرد کلمه continuous که از این قرار بود :

 

Continuous learning isn’t a luxury. It’s a necessity

یادگیری پیوسته(و مداوم)، یک کار لوکس (و غیر ضروری) نیست،بلکه یک ضرورت است.

 

اول اینکه حیفم آمد برای گفتن مفهومی که در ذهن داشتم،این جمله را اینجا نگذارم که به شیوه ای شفاف و ساده آنرا منتقل می کند.

اما بعد.(یعنی دوم و سوم و الی آخر):

آدم های زیادی را می شناسم که برای یادگیری هیچ وقتی نمی گذارند.هیچ برنامه ای ندارند.و بجز مواردی که زندگی-بالاجبار-به آنها چیزی یاد می دهد، کمتر می توانیم مصداق هایی از یادگیری در زندگی شان پیدا کنیم.

دسته ای از این آدم ها، شاید یادگیری آگاهانه را بسیار کم تجربه کرده باشند.شاید شرایط شان و محیط شان طوری ساختار یافته باشد که نخواهند یا نتوانند آگاهانه به سمت یادگیری بروند.ضرورتی در این کار نبینند. شاید سبک و بستر زندگی شان آنقدر ابتدایی باشد که فکر یادگیری بیشتر به ذهنشان خطور نکند.

من نمی خواهم به این دسته خرده بگیرم.(از فعل نمی خواهم استفاده کردم چون فکر می کنم اگر بخواهم، می توانم و می شود به این دسته هم خرده گرفت).

اما دسته ای دیگر از همین آدم ها هستند که اتفاقاً گاهاً خودشان هم تجربه یادگیری آگاهانه را دارند. محیط و شرایط شان هم به سمت یادگیری سو گیری دارد. اهمیت آنرا هم کم و بیش می دانند. سبک و بستر زندگی شان آنقدر ابتدایی نیست که نیاز به یادگیری بیشتر نداشته باشند. ولی باز هم ضرورتی برای وقت گذاشتن برای یادگیری نمی بینند یا اگر ضرورتی می بینند برایش اقدامی نمی کنند. اینها همان دسته ای هستند که می شود و باید بهشان خرده گرفت.هر چند که خرده گرفتن،دردی را دوا نمی کند و فعلاً ،در اینجا نیتمان صرفاً نق زدن به جانشان است.

 

برخی از ما ذهنیت جالبی داریم. مثلاً فرض کنید من به اتفاقی،کارمند یک سازمان شده ام.احساس می کنم همینکه الان در این سِمت سازمانی هستم به این معناست که همه ی شرایط احراز این پست را دارم و هیچ نیاز ندارم که به خودم زحمت بدهم و برای یادگیری مهارت های بیشتر برای این پست، وقت و انرژی بگذارم. اگر مسئله ای هم پیش بیاید که نیاز به مهارت های بیشتر و بهتری از مهارتهای من داشته باشد، زمین و زمان را به هم میدوزم تا به دیگران بفهمانم که نیازی به یادگیری بیشتر نیست و مشکل از همان مسئله ی پیش آمده، بوده است که شعور نداشته و نفهمیده که چطور باید بروز کند!

گاهی به جای اینکه لباس مهارت های مورد نیاز یک پست را بر تنمان کنیم، به هر زور و زحمتی هست،لباس تنگ مهارت های خودمان را بر تن پست احرازی مان می کنیم.غافل از اینکه با این کار دنیای خودمان را محدود و محدودتر کرده ایم.

در زندگی غیر شغلی هم همین است.چیزهایی که نمی دانیم(و می شود که بدانیم) ،غالباً زندگی بهتر و حال خوبتری را نصیبمان می کنند تا چیزهایی که می دانیم.چون فکر می کنم این مسیری است که کمک می کند ذهن و زندگی مان رشد و توسعه یابد. و بسیاری اوقات، حتی برای استفاده از همان دانسته های قبلی(از نوع غیر آگاهانه)،ناگزیریم همین مسیر را برویم.

هر وقت با آدم هایی که یادگیری برایشان مهم نیست مواجهه می شوم یاد حرف های محمد رضا شعبانعلی می افتم که از توارث عمودی و افقی صحبت می کرد.

بیائید سری به دنیای حیات وحش بزنیم. یک گراز  نورسیده را تصور کنید که چگونه با دنیا مواجهه می شود.چگونه یاد می گیرد زنده بماند.شکار کند.از خودش و بچه هایش مراقبت کند و الی آخر.قسمت زیادی از این آموزه ها را از طریق ژن هایش با خودش به دنیا می آورد و قسمت های دیگری را به تناسب ضرورت از محیط یاد می گیرد(البته اگر جان سالم به در برده باشد).این شیوه ی یادگیری،همان توارث عمودی است.

اما توارث افقی همه ی آن چیزی است که از این راه منتقل نمی شود.از جمله همه ی کتابها و نوشته ها و زبان ها و علوم و مهارتها و ابزار ها و غیره که در دنیای انسان ها موجودیت یافته است.

ما آدم ها، پتانسیل های هر دو نوع توارث را داریم و هر دو آنها لازمه ی زندگی ما هستند.اما خوب است گاهی با خودمان فکر کنیم سهم این توارث ها در زندگی ما چه ترکیبی دارد.آیا از آن دست آدم هایی هستیم که مثل آن گراز عزیز داستانمان، سهم توارث عمودی غلبه دارد یا مثل برخی انسان ها،سهم توارث افقی در زندگیمان چشمگیر است. که این دومی ،اگر آگاهانه سراغش نرویم،هیچگاه رشد نخواهد کرد. به عبارتی این نوع ارث، از آنهایی نیست که به ما برسد، این نوع ارث از آنهایی است که باید دنبالش برویم!.یعنی واکنشی نمی شود آنرا به دست آورد باید برایش "اقدام" کنیم.

این است که به نظرم می رسد، یادگیری پیوسته و مداوم تنها راه بالا بردن سهم توارث افقی در زندگی مان است.

 

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ب.ظ

دخترم میخوای چه کاره بشی؟

برخی اوقات که برخی از خبر هایی را که برایم مهم هستند می خواهم پیگیری کنم، از چند رسانه مختلف استفاده می کنم. دیروز تصمیم گرفتم که یک خبر را از "بیست و سی" هم پیگیری کنم که الحق نقش اخبار "کانال یک" دوران نوجوانی ما را به خوبی و به شیوه ای توسعه یافته تر بر عهده گرفته است!

میان نوشت: یادم افتاد که یکی از مشتریان ما، چند سال پیش برای فروش یکی از محصولاتش به چه زیبایی ای از برند "کانال یک" استفاده کرده بود. ایشان برای تضمین اثر گذاری محصولش، که یک ترکیب گیاهی آرامبخش بود، به مراجعش گفته بود : یک قاشق از این محصول رو بخوری،تضمین میکنم در آرامش کامل میتونی یک ساعت،پیوسته، کانال یک نگاه کنی!

بگذریم.هم از خبری که میخواستم پیگیری کنم و هم از کانال یک جدید و قدیم.

قبل از خاموش کردن بیست و سی، دیدم که خبری در مورد شروع سال تحصیلی کلاس اولی ها پخش میکند .گزارشگر که به میان کلاس اولی ها رفته بود، از حس و حال بچه ها میپرسید. بعد از ابراز احساسات چند تا از بچه ها، سراغ دختری رفت که گریه میکرد و اشک هایش همینطور روان بود. چند سوال از او پرسید:

+دلت برای مامانت تنگ شده؟

_آره

+دلت میخواد درس بخونی؟

_آره

+میخوای چه کاره بشی؟

_انگشتر فروش 

 

راستش را بخواهید فکر میکنم می توانم چند ساعتی در مورد کلاس اولی ها و جواب آخر این دختر دوست داشتنی حرف بزنم و احتمالاً نق. از نظام آموزشی افتضاحمان بگیرید تا خاموش کردن خلاقیت و شوق کودکانمان توسط ما و جامعه. ولی چیزی که برایم لذتبخش بود این بود که آن دختر در جواب سوال آخر نگفت :دکتر یا مهندس یا هر جواب کلیشه ای دیگری که ما برایش ساخته ایم. گفت انگشتر فروش.

پی نوشت: ممکن است کسی بگوید : خوب این هم کلیشه ی دیگری است که ممکن است ما برایش ساخته باشیم. ولی با این وجود هم به دلایل بسیاری،من باز هم خوشحالم!

 

 

۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۲۱
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۲۲ ق.ظ

ویلیام بی.اروین و کتاب فلسفه ای برای زندگی

فکر می کنم یکی از روز های سال 94 بود که طبق عادت معمولم که چند وقت یکبار سری به کتاب فروشی های خیابان انقلاب میزنم و گشت و گذاری روح افزا! نصیبم می شود، به یکی از کتابفروشی هایی که اغلب از آنجا خرید می کنم رفتم. یکی از فروشنده های آنجا که چند سالی است به واسطه ی مراجعات مکرر من،همدیگر را می شناسیم،هر بار که سری به او می زنم یکی دو کتاب معرفی می کند(احتمالاً دستش آمده که در چه حوزه هایی مطالعه می کنم). کتابی که آنروز به من معرفی کرد تیتر جذابی داشت (و به همین دلیل هم، نزدیک بود که آنرا نخرم!).

آن گشت و گذار هایم در کتابفروشی های انقلاب، صرفاً از روی علاقه و حال خوبی است که برایم به ارمغان می آورد و الا لیست بلند بالایی از کتابهای نخوانده همیشه همراهم است.این لیست را به مرور و به توصیه معلمانم ،دوستان اهل مطالعه ام، یا نویسندگانی که در کتابهای خودشان کتاب دیگری را پیشنهاد کرده اند تهیه می کنم و معمولاً پیشنهادات فروشنده ها را که اغلب اوقات بر اساس پر فروش بودن یک کتاب مطرح می شود،جدی نمی گیرم. به هر حال، به پیشنهاد ایشان، کتاب "فلسفه ای برای زندگی" اثر ویلیام بی.اروین را خریدم که زحمت ترجمه آنرا آقای محمد یوسفی کشیده اند(که ترجمه ایشان، به نظرم ترجمه بسیار شیوا و روانی آمد) و نشر ققنوس آنرا منتشر کرده است.

 

ویلیام اروین که مطالعات گسترده ای در زمینه فلسفه داشته است اعتراف می کند که تا میانسالی تقریباً هیچ آشنایی ای با فلسفه و فیلسوفان رواقی نداشته است اما بعد از چند اتفاق در زندگی اش به سمت مطالعه و تحقیق در فلسفه رواقیان کشیده می شود. پس از آنکه می بیند این مکتب فلسفی چه پند ها و توصیه های عملی و کاربردی ای برای زندگی خودش دارد، سعی در پیاده کردنشان می کند و بعد از تجربه این آموزه ها، شروع به نوشتن این کتاب می کند.

تیتر دوم کتاب، خود به خود گویای محتوای آن است: روش های کهن رواقی برای زندگی امروز

فکر میکنم کتاب خیلی خوبی است که  حتماً ارزش خواندن را دارد. برخی توصیه ها و آموزه هایش هنوز هم کاربرد زیادی برای زندگی ما دارد.توصیه هایی ساده اما تاثیر گذار.

 

این کتاب 326 صفحه ای از چهار بخش تشکیل شده که در بخش اول آن به روند پیدایش تفکر رواقی پرداخته است.

در بخش دوم به فنون روانشناختی مکتب رواقی می پردازد که نکات خواندنی ای را به خصوص برای علاقه مندان روانشناسی در خود جا داده است.

بخش سوم به بیان یازده مورد از اندرزهای فلسفه رواقی می پردازد که در زندگی به کارمان می آیند.

و در بخش آخر به بیان دیدگاه هایش از مکتب رواقی برای زندگی امروز پرداخته است.

 

اگر می خواهید چیزی دستگیرتان شود که به کارتان بیاید،خوب است که کتاب را کامل مطالعه کنید،اما شاید بد نباشد چند جمله ای از این کتاب را اینجا هم نقل کنم:

ویلیام اروین با پرسش مهمی کتابش را آغاز میکند که شاید برای بسیاری از ما هم دغدغه باشد: از زندگی چه می خواهید؟

  • رواقیان از هر چیزخوبی که در دسترسشان بود بهره می بردند اما در عین حال،آمادگی آنرا هم داشتند که همان چیزها را رها کنند.
  • فلسفه رواقی مانند دشت حاصلخیزی است که ، منطق به مثابه ی حصاری است که آنرا فرا گرفته ، اخلاق به مثابه محصول (منظور از اخلاق،روش زندگی سعادتمندانه و شادی آفرین است نه تعبیر امروزی اخلاق)، و فیزیک به مثابه خاک آن.
  • شکرگزاری، خود نمودی است از تجسم منفی (خلاصه تجسم منفی: بدترین اتفاقی که ممکن است رخ دهد)
  • هدف نهایی تجسم منفی لذت بردن از داشته هایمان است.
  • درونی کردن اهداف و رهاندن آنها از قید نتایج بیرونی،آرامش و سکینه بیشتری را نصیب ما می کند.
  • دیدگاه رواقیان و دو گانگی کنترل- یا به تعبیر ویلیام اروین،سه گانگی کنترل- :1-اموری که روی آن کنترل داریم2-اموری که روی آنها تا حدی کنترل داریم 3-اموری که روی آنها هیچ کنترلی نداریم. رواقیان معتقدند عاقلانه این است که دغدغه آن قسمتی را داشته باشیم روی آن کنترل و تا حدی کنترل داریم (همپوشانی با بحث اختیار حداقلی + و + )
  • اپیکتتوس: هنگامی که تنهائیم، خو و الگویی خاص برای خود سامان دهیم، بعد هنگام مصاحبت با دیگران بر همان خو و الگو باقی بمانیم
  • سنکا: معایب مسری اند.پس مواظب هم نشینانمان باشیم
  • سنکا: از کسانی که دائم در حال ناله کردن هستند بپرهیزید. کسی که همیشه ناراحت است و در حال مویه کردن از هر چیز، دشمن آرامش است.
  • اگر در خود خشم و نفرت یافتیم و به فکر انتقام افتادیم، یکی از بهترین شکل های انتقام این است که مانند آنها نشویم!
  • مواجهه متقابل با توهین: بهترین راه پاسخ به توهین، پاسخ دادن با شوخی است(مثل شوخی هایی که متضمن انتقاد از خودند)
  • رواقیان معتقدند که هزینه کسب شهرت بسیار بیشتر از منافعش است(آنها برای آزادی و استقلال خود ارزش زیادی قائلند و از این رو مایل نبودند کاری کنند که دیگران بتوانند بر آنها سلطه یابند-اگر به دنبال شهرت باشیم به دیگران این امکان را می دهیم که بر ما تسلط داشته باشند-)
  • داشتن زندگی مجلل با خطری همراه است و آن اینکه توانایی خود را در لذت بردن از چیزهای ساده از دست می دهیم
  • آیا زندگی ای که در آن هیچ چیز ارزش مردن نداشته باشد،ارزش زیستن دارد؟
  • سنکا: انسان به همان اندازه که خود را بدبخت می داند،بدبخت است.
  • فلسفه های زندگی شامل دو مولفه هستند: اول. به ما می گویند چه چیزی ارزش پیگیری دارد. دوم .چگونه می توان به آن چیزهای ارزشمند دست یافت

 

 

۲ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۲۲
سامان عزیزی