زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب چنین گفت زرتشت نیچه» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۳۹ ب.ظ

تفالی به نیچه (پنج)

درباره ی مگسان بازار

 

"بگریز، دوستِ من، به تنهایی ات بگریز! تو را از بانگ بزرگ مردان، کَر و از نیش خُردان، زخمگین می بینم.

جنگل و خرسنگ نیک می دانند که با تو چه گونه خاموش باید بود. دیگربار چونان درختی باش که دوست اش می داری، همان درختِ شاخه گستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است.

پایانِ تنهایی آغاز بازار است، و در آنجاکه بازار آغاز می شود همچنین آغاز هیاهوی بازیگرانِ بزرگ است و وِزوِزِ مگسانِ زهرآگین.

در جهان بهترین چیزها را نیز ارجی نیست تا آنکه نخست کسی آنها را به نمایش گذارد.مردم این نمایشگران را "مردان بزرگ" می خوانند.

مردم از بزرگی، یعنی از آفرینندگی، چیزی چندان نمی دانند. اما کششی ست ایشان را به نمایشگران و بازیگرانِ چیزهای بزرگ.

 

جهان گِردِ پایه گذارانِ ارزش های نو می گردد، با گردشی ناپیدا،  اما مردم و نام گردِ نمایشگران می گردند. چنین است راه و رسم جهان.

نمایشگر را جانی است، اما جانی نه چندان باوجدان. ایمان او همواره به چیزی است که بیش از همه دیگران را وادار به ایمان آوردن به آن می کند - ایمان به خویشتنِ خویش!

فردا او را ایمانی تازه است و پس فردا ایمانی تازه تر. او ،همچون مردم، حسی تند دارد و حال و هوایی گردنده.

در نظر اش وارونه کردن یعنی دلیل آوردن، و عقل مردم را دزدیدن، یعنی باوراندن.و خون نزد او بهین حجت است.

حقیقتی را که جز به گوش های تیز راه نیابد، دروغ می خواند و یاوه. همانا که او تنها به خدایانی ایمان دارد که در جهان غوغا برپا می کنند!

پُر است بازار از دلقکانِ باوقار. و ملت از مردانِ بزرگِ خویش بر خویش می بالد! اینان برایِ او خداوندگارانِ این دَم اند.

اما دَم بر ایشان زور می آورد و آنان بر تو زور می آورند و از تو نیز "آری" یا "نه" می طلبند. وای بر تو که می خواهی کُرسی ات را میانِ "باد" و "مباد" بگذاری!

ای عاشق حقیقت، بر این مطلق خواهانِ زورآور رشک مَوَرز! شاهبازِ حقیقت هرگز بر ساعدِ هیچ مطلق خواه ننشسته است.

از این ناگهانیان به پناهگاهِ خویش بازگرد.تنها در بازار است که با "آری؟" یا "نه؟" ناگهان بر انسان می تازند.

 

چاه های ژرف همه کند در می یابند. می باید دیری منتظر مانند تا بدانند چه به ژرفناشان فرو افتاده است.

کارهای بزرگ را همه دور از بازار و نام آوری کرده اند.پایه گذارانِ ارزش های نو همیشه دور از بازار و نام آوری زیسته اند.

بگریز، دوست من، به تنهایی ات بگریز! تو را از مگسانِ زهرآگین زخمگین می بینم. بگریز بدان جا که باد تند و خنک وزان است.

به تنهایی ات بگریز! به خُردان و بیچارگان بس نزدیک زیسته ای. از کینِ پنهانشان بگریز! آنان در برابر تو سراپا کین اند و بس.

بیش از این برای راندنِ شان دست میاز! آنان بسیار اند و سرنوشتِ تو مگس تاراندن نیست.

این خُردان و بیچارگان بسیار اند و ای بسا بناهای سرفراز که از چکّه های بسیارِ باران و رویش گیاهان هرزه از پای درآمده اند.

سنگ نیستی، اما چکّه های بسیار تو را سُفته اند و همچنان چکه های بسیارِ دیگر تو را از هم خواهند درید.

 

تو را از مگسانِ زهرآگین بستوه می بینم و می بینم زخم های خون آلوده را بر صد جایِ جانت.اما غرورت از خشم گرفتن نیز پروا دارد.

آنان با بی گناهی تمام از تو خون می طلبند. روان های بی خونِ شان تشنه ی خون است. از این رو با بی گناهی تمام نیش می زنند.

امّا، تو ای ژرف، رنج ات از زخم های خُرد نیز بس ژرف است و هنوز بهبود نیافته، باز همان کرمِ زهرآگین بر دست ات می خزد.

مغرور تر از آنی که به کشتنِ این ریزه خواران دست یازی.اما بپای که سرنوشت ات برتافتنِ همه ی بیدادهای زهرآگین نشود!

 

با ستایش هاشان نیز وزوز کُنان بر گِرد ات می گردند.اما ستایشگری شان نیز پیله کردن است و بس.می خواهند به پوست و خون ات نزدیک باشند.

تو را می ستایند همچون خدایی یا شیطانی. نزد ات لابه می کنند، چنانکه نزدِ خدایی یا شیطانی. از این چه سود! اینان ستایشگران اند و لابه گران و دیگر هیچ.

بسیار مهربانانه به نزد تو می آیند.اما این همانا زیرکیِ ترسویان است.آری، ترسویان زیرک اند!

با روان های تنگِ شان به تو بسیار می اندیشند و همواره از تو اندیشناک اند! سرانجام اندیشیدنِ بسیار به هر چیز اندیشناکی است!

تو را به خاطر تمام فضیلت هایت کیفر می دهند و آن چه بر تو می بخشایند تنها لغزش های توست.

از آنجا که مهربان ای و دادگر، می گویی: گناهشان چیست اگر که زندگی شان کوچک است! . اما روانِ تنگ شان می اندیشد که "هر زندگی بزرگ گناه است"

چون با ایشان مهربان باشی نیز خود را خوار شده می بینند و خوش رفتاری ات را با بدرفتاریِ نهانی پاسخ می گویند.

غرورِ خاموش ات ایشان را ناخوشایند است. و هرگاه چندان فروتن باشی که سَبُک جلوه کنی، شاد خواهند شد.

 

با شناختنِ هر چیزی در کسی آن چیز را در او شعله ور می کنیم.پس، از خُردان بپرهیز!

در برابر ات خود را کوچک می بینند و پستی شان در کینِ نهانِ شان به تو کورسو می زند و می تابد.

ندیدی که بسا هنگام چون نزدیک شان می شدی چه گونه دَم در می کشیدند و نیروشان چون دودِ آتش میرنده ترکِ شان می گفت؟

آری، دوستِ من،تو همسایگان خویش را مایه عذاب وجدانی. زیرا شایسته ی تو نیستند.از این رو از تو بیزارند و آرزومندِ مکیدنِ خونِ تو اند.

همسایگانت همیشه مگسان زهرآگین خواهند بود و آن چه در تو بزرگ است، همان بایدِشان زهرآگین تر و هر چه مگس وار تر کند.

بگریز،دوست من، به تنهایی ات بگریز! بدان جا که بادی تند و خنک وزان است! سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.

 

چنین گفت زرتشت."


 

نقل از کتاب "چنین گفت زرتشت" نیچه با ترجمه داریوش آشوری.

پی نوشت: تفال های قبلی را در اینجا و اینجا و اینجا و اینجا می توانید مطالعه نمائید.

 

۱ نظر ۱۴ آبان ۹۷ ، ۲۱:۳۹
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۳ ب.ظ

تفالی به نیچه (چهار)

 

" برادران، بزرگ ترین خطر برای تمامیِ آیندهِ بشر در وجود چه کسانی ست؟

مگر نه در وجود نیکان و عادلان؟

در وجود آنانی که چنین می گویند و در دل چنین احساس می کنند: "ما هم اکنون می دانیم که خوب کدام است و عادلانه کدام. ما همچنین این ها را داریم. وای بر آنانی که این جا هنوز می جویند!"

زیانِ نیکان زیان بار تر از هر زیانی ست که شریران توانند رساند!

زیانِ نیکان زیان بار تر از هر زیانی ست که بدگویانِ جهان توانند رساند!

 

برادران،روزی کسی در دل نیکان و عادلان نگریست و گفت: "اینان فریسیان اند." اما کسی سخن اش را در نیافت.

نیکان و عادلان نیز خود نمی بایست او را در می یافتند، زیرا جانِ شان در زندانِ وجدانِ نیکِ شان در بند است.حماقتِ نیکان بی نهایت زیرکانه است.

باری، حقیقت این است که نیکان باید فریسی باشند. جز این چاره ای ندارند.

نیکان باید آنانی را که پایه گذارِ فضیلتِ خویش اند به صلیب کشند! این است حقیقت.

 

و اما دومین کسی که خاک آنان را کشف کرد(یعنی خاک و دل و قلمرو نیکان و عادلان را) همان بود که پرسید: "آنان از چه کس از همه بیش بیزار اند؟"

آنان از آفریننده از همه بیش بیزار اند، که لوح ها و ارزش های کهن را می شکند، از شکننده. از آن کس که قانون شکن نام می دهند اش.

زیرا نیکان نتوانند آفرید.آنان همیشه آغازِ پایان اند.

آنان به صلیب می کشند هر آن کس را که ارزش های نو را بر لوح های نو بنگارد. آنان آینده را قربانی خود می کنند. آنان تمامیِ آینده یِ بشر را به صلیب می کشند!

نیکان همیشه آغازِ پایان بوده اند. "

 

نقل از "چنین گفت زرتشت" نیچه با ترجمه داریوش آشوری.

توضیحات داریوش آشوری در مورد" فریسیان": فرقه ای در میان یهودیان باستان که در زمان مسیح نیز بودند. سخت پیرو شریعتِ نگاشته بودند و زهدِ خشک می ورزیدند و ظواهر شریعت را نگاه می داشتند.مسیح با این جماعت و ریاکاری هاشان سخت مخالف بود و بارها در انجیل به ایشان تاخته است.

توضیحات داریوش آشوری در مورد "عادلان": مفهومی است از کتاب مقدس به معنای کسانی که در راهِ راست و طریقِ دین و شریعت اند در برابرِ شریران.

 

پ.ن: اگر به این تفال بازی ها علاقه مند بودید، می توانید تفال های قبلی را در اینجا،اینجا و اینجا مطالعه نمائید.

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۳
سامان عزیزی
جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۵۴ ق.ظ

تفالی به نیچه (دو)

پیش نوشت: اگر آنقدر بیکار بوده باشید و از سرِ لطف نوشته های قبلی این وبلاگ را خوانده باشید، می دانید که قبلاً در مورد "تفال به نیچه" چیزهایی گفته بودم. این پست را هم ادامه آن فرض کنید.

 

" در خواب بودم که گوسپندی تاجِ گُل ام را جوید. جوید و گفت : زرتشت دیگر دانشور نیست.

این بگفت و پر غرور و گردن افروخته دور شد. کودکی این را با من حکایت کرد.

خوش دارم اینجا بیارمم که کودکان بازی می کنند. زیرِ دیوارِ شکسته، در میان خاربُنان و شقایق های سرخ.

کودکان ام هنوز دانشور می دانند، خاربُنان و شقایق های سرخ نیز. آنان بی گناه اند، حتی آنگاه که بدخواه اند.

اما در چشم گوسپندان، دیگر دانشور نیستم.سرنوشتم چنین می خواهد. خوشا سرنوشت ام!

زیرا حقیقت این است که من خانه ی دانشوران را ترک گفته ام و پشتِ سر در را نیز به هم کوفته ام.

روان ام دیری گرسنه بر خوانِ ایشان نشست. من نه چون ایشان آموخته بودم که دانش جویی کاری ست همچون فندق شکنی.

من عاشقِ آزادی ام و هوایِ فرازِ خاکِ تازه. خفتن بر پوستِ گاو مرا خوشتر است از خفتن بر مقام ها و منزلت های آنان.

از اندیشه ی خویش چنان گرم و تافته ام که بسا دَم به دشواری توانم زد. آن گاه به هوای آزاد پناه باید ام بُرد. دور از همه ی اتاق های غبارآلود.

اما آنان سرد در سایه هایِ سرد می نشینند. در همه کار می خواهند تماشاگر باشند و بس. و می پرهیزند از نشستن بر پله هایی که آفتابِ سوزان بر آن ها نشسته است.

آنان، چون کسانی که در گذر می ایستند و حیران چشم بر ره گُذران می دوزند، چشم به راه اند و حیران بر اندیشیده های دیگران چشم دوخته اند.

چون دست بر ایشان نهی همچون کیسه های آرد، ناخواسته در پیرامون خویش گَرد بر می انگیزند. اما که می داند که گَرد ایشان از خرمنِ گندم و خُرّمی زرینِ کشتزارهایِ تابستان برخاسته است!

آن گاه که فرزانه نمایی می کنند، گفته ها و حقایق کوچک شان مرا چِندِش آور است. فرزانگی شان چنان گندبوی است که گویی از گنداب برآمده است. و به راستی، آوازِ غوک نیز از آن گنداب ها به گوش ام رسیده است!

چالاک اند و انگشتانی ورزیده دارند. یک رویی من کجا و تودرتوییِ ایشان کجا. انگشتانشان در رشتن و گره زدن و بافتن استادند. بدین سان جوراب های جان را می بافند!

ساعت هایی هستند نکو. باید درست کوکِ شان کرد و بس! آنگاه ساعت را درست نشان می دهند و خُردک صدایی نیز می کنند.

چون دَنگ و آسیاسنگ کار می کنند.گندم ات را در آن ها بریز و بس! آنان نیک می دانند که چه گونه گندم را آسیا باید کرد و از آن گردی سفید ساخت.

 

یکدیگر را سخت می پایند و به یکدیگر بدگمانند. با تردستی هایشان در نیرنگ های کوچک، چشم به راه آنان اند که پای دانش شان لنگ است.عنکبوت وار چشم به راهند.

همیشه دیده ام که با چه دقت زهر آماده می کنند و برای این کار همیشه دستکش های شیشه ای به دست دارند!

بازی کردن با تاسِ تقلبی را نیز می دانند و ایشان را چه عرق ریز، گرمِ بازی دیده ام.

ما با یکدیگر بیگانه ایم و فضیلت های ایشان از نیرنگ بازی ها و تاس های تقلبی شان با ذوق من ناسازگار تر است.

و آن گاه که با ایشان می زیستم، بر فرازشان می زیستم.هم از این رو بود که با من دشمن شدند.

آنان نمی خواهند چیزی از این بشنوند که کسی بر فرازشان گام می زند.از این رو میان من و سرِ خویش چوب و خاک و خاشاک نهادند.

این سان صدای گام هایم را خفه کردند. و تا کنون دانشور ترینان از همه کم تر به من گوش فرا داده اند.

همه ی خطاها و ناتوانی های بشری را میان خود و من نهادند، و همان است که "سقفِ کاذبِ" خانه های خویش می نامند.

اما با این همه، من با اندیشه هایم بر فرازِ سر های ایشان گام می زنم. و اگر می خواستم بر خطاهای خویش نیز گام زنم، باز بر فرازِ ایشان و سر هاشان می بودم.

زیرا آدمیان برابر نیستند : عدالت چنین می گوید. و آنان را حقِ آن نیست که همان را بخواهند که من می خواهم!

چنین گفت زرتشت."

 

برگرفته از کتاب"چنین گفت زرتشت" نیچه(درباره ی دانشوران). با ترجمه درجه یکِ داریوش آشوری.

 

۵ نظر ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۵۴
سامان عزیزی