حکایت کرده اند که :
یک روستایی بود که مدتها از نعمت باران بی بهره بود. خشکسالی سختی اتفاق افتاده بود و مردم روستا در رنج و سختی زیادی بودند.
مرد ساده دل و پاکدلی در روستا بود که به تمام مطالبی که ملای مسلمان روستا درباره دین و خداوند به او گفته بود باور و ایمان داشت. مرد قصه ما تصمیم گرفت نزد ملای مسجد برود و از او بخواهد که مردم روستا را جمع کند تا به اتفاق به صحرا بروند برای خواندن نماز باران....
ملا قبول کرد و مردم را جمع کرد و برای رفتن به صحرا آماده کرد، در این حین مرد ساده دل خواست از آنان جدا شود که ملا از او پرسید ،کجا می روی؟
پاسخ داد: می روم تا چترم را بیاورم
ملا گفت: حالا بیا بریم صحرا ، ایشالا بارون نمیاد و خیس نمیشیم !
پایان حکایت!
فکر میکنم، امید و ایمان (نه صرفاً ایمان دینی!) برادران تنی اند ولی انگار بعضی ها به این باور ندارند...
گاهی برخی از انتخاب های زندگیمان از جنسی متفاوتند.
وقتی من میدانم که به دنبال یک خرمالوی خوبم، ولی هرچه میگردم فقط چیزی مشابه آن به اسم گوجه فرنگی پیدا میکنم،
سپس با ارزیابی گوجه ها ، همه آنهایی را که شباهت کمتری با خرمالویی که من به دنبالش هستم دارند کنار میگذارم تا به گوجه ای برسم که بیشتر از سایر گوجه ها شبیه خرمالوی من است.
گاهی این نوع انتخاب اجتناب ناپذیر است ولی اگر برای این انتخابم،دلایل دیگری غیر از اجتناب ناپذیری وجود داشته باشد،چگونه به آن خواهم نگریست؟
به این فکر میکنم که چه تعداد از انتخاب های زندگی ما از جنس این انتخاب بوده است؟
سهم خود آگاهی ما در انتخاب هایمان چقدر بوده است؟
بنایی که الان صاحب آنیم،آجرهایش از کجا آمده است؟
شاید بخش زیادی از رضایت ما از زندگی به جنس انتخاب هایمان مرتبط باشد.
پی نوشت: نزدیک به چند ماهی است که برای یکی از بخش های سازمانمان از راه های مختلف به دنبال جذب نیروی کار هستیم.متاسفانه انتخابی که انجام دادم از نوع اجتناب ناپذیر است!
هرچند گوجه و خرمالو شباهت هایی با هم دارند ولی گوجه ،گوجه است و خرمالو ،خرمالو!
توی نوشته قبلیم از دکتر شریعتی مثال زده بودم.ولی این چند روز همش با خودم فکر میکردم که من چقدر شریعتی رو میشناسم.
سالها پیش به توصیه پدرم شروع به خوندن بعضی از کتابهاش کردم.چندتا از سخنرانی هاشم گوش دادم.
راستش جسته گریخته ازش خوندم و نوشته هاش نتونست خیلی جذبم کنه،شایدم من نمیفهمیدم و شاید های دیگه.
از اون زمان خیلی میگذره و من هیچ وقت سمت شریعتی برنگشتم،تا اینکه به توصیه دو تا آدمی که هم خیلی دوستشون دارم و هم خیلی از نظر فکری قبولشون دارم تصمیم گرفتم این بار دقیقتر و منسجم تر برم سراغ نوشته های شریعتی.
رفتم و چند تا از کتابهاشو خریدم. بعد از کلی مزمزه کردن کتابها تصمیم گرفتم با "گفتگوهای تنهایی" شروع کنم.
نوشته اولشو خوندم تقریباً چیزی دستگیرم نشد،دوباره خوندم بازم همونطور بود،رفتم جلوتر چندتا از نوشته های دیگه رو خوندم اونها هم همینطور بودن برام. تا اینکه رسیدم به یکی از نوشته هاش که از اتفاقی که براش افتاده بود صحبت میکرد.
اتفاقی که باعث شده بود شریعتی و یکی از دوستان خیلی نزدیکش رو بازداشت کنن و به زندان ببرن.فارغ از تعریف این ماجرا، شریعتی از حسادتی که توی این ماجرا نسبت به دوستش پیدا میکنه حرف میزنه...
نمیگم هیچ وقت حسادت نکردم یا اینکه با این حس بیگانه م ولی تا جایی که یادم میاد اگر هم این حس بهم دست باشه خیلی کوتاه و مقطعی بوده و خیلی سریع تونستم ازش به سلامت عبور کنم، یادم نمیاد هیچ وقت آرزو کرده باشم جای کسی باشم حتی موفق ترین و برجسته ترین آدمهایی که قبولشون داشتم.
وقتی این نوشته ی شریعتی رو میخوندم به درک عمیقش از این حس درونیش حسودیم شد.به حسادتش حسودیم شد!
بسیاری از اوقات به این نتیجه میرسم که زندگی برخی از ما نوسانی است میان شک و ایمان(نه الزاماً ایمان دینی).خیلی از اوقات در دنیایی از ابهام به سر میبریم،ابهام همان چیزی که بسیاری از ما از آن ترس داریم و از آن گریزانیم. شاید اگر بر این ترس مان غلبه کنیم،دنیای جذاب تر و شگفت انگیز تری منتظرمان باشد.
شاید این جمله زیبای رابرت براونینگ با بیان بهتری این مفهوم را انتقال دهد:
"آنچه آموختم از حیرت خویش
زیستن با شک است
شکی آغشته به ایمان
و سپس جستن ایمانی آغشته به شک"