هفت دشمن زندگی عقلانی
قبلاً در دو مطلب (+) و (+) در مورد زندگی عقلانی و مولفه های آن صحبت کردیم. به نظر می آید برای اینکه ما بتوانیم عقلانی زندگی کنیم صرف داشتن آن مولفه های مورد اشاره، کفایت نمی کند و باید بتوانیم این هفت چیز را در وجود خودمان ریشه کن کنیم. این هفت مورد در واقع به نوعی، ریاضت های روانشناختی ای هستند که ما می کشیم تا بتوانیم عقلانی باشیم.
1. خودشیفتگی
اولین نکته این است که ما باید خودشیفتگی را در درون خودمان تضعیف کنیم. اینکه شیفته خودمان باشیم؛ عاشق خودمان باشیم، را باید در خودمان تا میتوانیم ضعیف بکنیم. شخص خودشیفته نمیتواند عقلانی زندگی بکند. وقتی انسان خودشیفته است معنایش این است که عاشق خودش و هرچیز مربوط به خودش میباشد و یکی از چیزهایی که به خودش مربوط میشود، عقاید خودش است. طبعاً عاشق عقاید خودش میشود. اما چرا کسی که عاشق عقاید خودش و باورهای خودش میشود، نمیتواند عقلانی عمل کند؟ چون عقلانی عمل کردن یعنی من باید بتوانم آراء خودم را در معرض هرگونه نقادی قرار دهم اما اگر عاشق عقاید خودم باشم که نمیتوانم تحمل نقد شما را بکنم.
2. پیشداوری
نکته دوم اینکه ما باید با خودمان بورزیم(ورزیدن به معنای "کار کردن" و تمرین کردن است) که پیشداوری را از خودمان ریشهکن کنیم. پیشداوری نیز خلاف عقلانیت است. پیشداوری - همانگونه که از اسمش پیداست - یعنی داوری پیش. یعنی داوری پیش از چه چیزی؟ یعنی داوری پیش از مواجه شدن با خود آن شی. هرگونه داوری که من درباب پدیدهای، انسانی و یا شئی داشته باشم قبل از آنکه با خود آن پدیده، خود انسان و خود شئ مواجه بشوم، پیشداوری است؛ خواه مثبت باشد، خواه پیشداوری منفی. هر دو خلاف عقلانیت است. اگرچه ما معمولاً پیشداوری را در معنای پیشداوری منفی بکار میبریم ولی پیشداوری مثبت هم داشته باشیم غلط است. فرض کنید من در عمرم یک یهودی ندیدهام ولی گفتهام که یهودیها ممسکند این پیشداوری است، حال اگر عکسش را هم میگفتم یعنی میگفتم یهودیها خیلی دست و دلبازند باز هم پیشداوری بود. پیشداوری یعنی داوری پیش از تجربه و این خلاف عقلانیت است. در واقع ما اکثر داوریهایمان، پیشداوری است یعنی با خود آن پدیده اصلاً مواجهه پیدا نکردهایم. چون شنیدهایم که میگویند آن پدیده اینگونه است ما هم میگوییم پدیده اینگونه است. این پیشداوری است.
3. تعصب
نکته سومی که ما در خودمان باید فروبمیرانیم، تعصب است. تعصب به این معنا است که انسان به یک گزارهای التزام و وفاداری داشته باشد و معتقد باشد. خود وفاداری امری مقدس است. تعصب یعنی وفاداریای که در آن خود وفاداری قداست پیدا کرده است نه چیزی که به آن چیز وفاداریم. دیدهاید بعضی وقتها میگویند «ما با این آقا دست دوستی دادهایم؛ ما یک روزی با آقا بیعت کردهایم و چون با این آقا بیعت کردهایم دیگر نمیتوانیم برگردیم». این یعنی من به این شخص خاص، به این مراد خودم، مرشد خودم، به استاد خودم، روحانی، دانشگاهی، ... به این، من یک روزی دست بیعت دادهام و وقتی دست بیعت دادهام خود بیعت کردن، خود وفاداری به مقتضای بیعت، مقدس است؛ دیگر او هرچه تطور پیدا بکند ما فیکس میمانیم. در مقابل وقتی من متعصب نیستم که با شما دست دوستی یا دست وفاداری بدهم اما اگر شما نوسان کردید در زندگیتان، دوستی من هم نوسان کند هرچه شما نوسان به اینسو و آنسو میکنید، وفاداری و التزام من هم نوسان بکند؛ یا شدیدتر شود و یا خفیفتر شود، یا ضعیفتر بشود و یا قویتر بشود. اما اگر گفتم «آن مراد من، آن مرشد من، او هر نوسانی میخواهد بکند، من وفادرم و فیکس و ثابت میمانم»، این تعصب است. تعصب به تعبیر ویلیلیام جیمز وفاداری است که موضوعیت پیدا کرده است؛ وفاداری است که خودش قداست پیدا کرده است. این را هم ما باید در درون خودمان از بین ببریم.
4. جزم و جمود
نکته چهارم جزم و جمود است که آن هم خلاف عقلانیت است. جزم و جمود یعنی چه؟ یعنی من از دیدگاه خودم که به عالم نگاه میکنم، نتوانم گاهی از دیدگاه شما هم به عالم نگاه بکنم. فرض کنید که من از پنجره آپارتمان خودم به تهران نگاه میکنم، خوب البته از پنجره آپارتمان من اگر صد سال هم پشت این پنجره بایستم یک منظره خاصی بیشتر پیدا نیست و از این پنجره، تهران یک جور خاص دیده میشود. اگر در عین اینکه از پنجره آپارتمان خودم همیشه به تهران نگاه میکنم اما اولاً قبول بکنم که پنجرههای آپارتمانهای دیگری هم هست که از پشت آن پنجرهها هم میشود به تهران نگاه کرد و ثانیاً گاهی نیز از پنجره آپارتمان شما به تهران نگاه بکنم؛ اینجا اهل جزم و جمود نیستم، اما اگر معتقد بشوم که فقط یک پنجره وجود دارد که از آن پنجره میشود به تهران نگاه کرد و آنهم پنجره خانه من است یا پنجرههای دیگری هم وجود دارند ولی آنها تهران واقعی را نشان نمیدهند و تهران کج و معوج و مات و مبهوت را نشان میدهند، خوب من در اینجا دستخوش جزم و جمود شدهام. کسانی دستخوش جزم و جمود میشوند که نمیتوانند در پوست دیگران بروند و گاهی از پنجره دیگران به جهان نگاه کنند. مثال خیلی ساده بزنم: شما فرض کنید به وجود خدا قائلید، خوب دست از اعتقادتان به وجود خدا برندارید اما گاهی به این هم فکر کنید که چرا تعدادی از انسانها در عالم، در طول تارخ گفتهاند خدا وجود ندارد؛ در پوست آنها بروید و به تعبیر زبان انگلیسی پایتان را در کفش آنها کنید تا بیابید که آنها چگونه به عالم نگاه کردهاند که خدا در عالم ندیدهاند. اگر چنین کاری بتوانیم بکنیم ما درواقع توانستهایم از جزم و جمود رهایی یابیم.
5. تعبد
نکته پنجم که ما باز باید با خودمان بورزیم این است که ما واقعاً تعبد را (به معنای خاصی که خواهم گفت) در نظر خودمان ضعیف کنیم. هرگاه «من بگویم الف، ب است و بعد شما بگویید چرا الف ب است؟ بگویم چون x میگوید الف، ب است»، به این تعبد میگوییم. «الف، ب است چون x میگوید الف، ب است» صورت تعبدگرایانه است. ما باید این را در درون خودمان تا میتوانیم بورزیم و ضعیف بکنیم. ما باید بگوییم «اگر کسی به ما نشان دهد که الف، ج است و نیز نشان دهد ج، ب است آن وقت معتقد میشویم که الف، ب است». اما اگر شخص این دو را نتوانست به ما نشان دهد - هرکه میخواهد باشد - ما از او نمیپذیریم که الف ب است. ما فرم استدلالی «الف، ب است چون الف، ج است و ج، ب است» را قبول داریم اما فرم استدلالی «الف، ب است چون x میگوید الف، ب است» را قبول نداریم. این را باید با خودمان بورزیم تا بتوانیم عقلانی باشیم. البته تعبد یک معنای دیگری هم دارد که مورد نظر من نیست.
6. خرافهپرستی
نکته ششم که باز باید با خودمان بورزیم خرافهپرستی است. از شنیدن «خرافه» ذهن آدم بیشتر معطوف میشود به اساطیر و بعضی از چیزهایی که در ادیان و مذاهب آمده است اما خرافه به این معنا نیست. خرافه چیزی است که اعتقاد ورزیدن به آن گزاره هیچ رجحانی بر اعتقاد ورزیدن به نقیض آن گزاره ندارد. شما هروقت به یک گزارهای اعتقاد ورزیدید ولی این گزاره طوری است که اعتقاد ورزیدن به آن گزاره هیچ رجحانی ندارد بر اعتقاد ورزیدن به نقیض و خلاف آن گزاره، در این صورت شما دستخوش خرافهاید. ما باید با خودمان بورزیم که همه وقت به گزارههایی که رجحانی دارند بر رقبا، نقائض و اضداد خودشان دل بدهیم.
7. آمیزهی حق و باطل
نکته هفتم که ما باید در خودمان بورزیم این است که ما باید واقعاً باور کنیم که هیچ انسانی حق مجسم نیست و هیچ انسانی هم باطل مجسم نیست وگرنه نمیتوانیم عقلانی زندگی کنیم. کسانی میتوانند عقلانی زندگی کنند که هیچ انسانی را حق مسلم ندانند و باطل مسلم هم ندانند؛ یعنی یکپارچه حق ندانند و یکپارچه باطل هم ندانند. شما اگر کسی را یکپارچه باطل بدانید نسبت به ادلهای که بر سخنش میآورد بیاعتنا میشوید چون اصل سخنش را باطل میدانید به ادلهاش گوش نمیسپارید. از طرف دیگر هم اگر کسی را حق مجسم بدانید به ادلهاش گوش نمیسپارید. چرا؟ چون میگویید سخن ایشان دلیل نمیخواهد، هرچه میگویند درست است. آدم برای اینکه علاوه بر مدعای کسی، به دلیل او هم گوش بدهد، نباید او را حق مجسم بداند و نه باطل مجسم. ما وقتی کسی را حق مجسم بدانیم دیگر به دلیلش گوش نمیدهیم چون میگوییم مدعایش درست است و دیگر احتیاج به دلیل نیست. وقتی کسی را باطل مجسم هم بدانیم باز به دلیلش گوش نمیدهیم چون میگوییم مدعایش نادرست است دلیلش هرچه میخواهد باشد. ما باید هرکسی را آمیختهای از حق و باطل بدانیم و بگوییم درصدی از آنچه میگوید حق است و درصدی از آنچه میگوید باطل است. مولانا خیلی خوب میگفت (به تعبیر امروزی) هیچکسی نمیآید یک سکه «سه تومان و پنج هزاری» ضزب بزند چرا؟ چون آدم سکه را ضرب میزند و تقلب میکند که بهجای سکه واقعی و اصیل از او بپذیرند. چون سکه واقعی «سه تومان و پنج هزاری» وجود ندارد هیچکس سکه سه تومان و پنج هزاری را ضرب نمیزند. هیچکس نمیآید یک اسکناس بیضی شکل چاپ کند چون اسکناس باید به مصرف برسد. این تمثیل معنایش چیست؟ معنایش این است اگر یک سخنی بخواهد باطل کامل باشد مشتری ندارد و آدمهایی هم که میخواهند حرف باطلی بزنند باید این حرف باطلشان را با کلی حق باهم بیامیزند تا مشتری پیدا بکند. و این یعنی «هیچ سخنی نیست الا اینکه جنبه حقی در آن وجود دارد» .وقتی فروید میگفت: آدم همه فعالیتهایش ناشی از غریزه جنسی است - البته مبالغه میکرد - ولی اگر غریزه جنسی هیچ نقشی در زندگی نداشت فروید میتوانست بگوید همه نقش مال غریزه جنسی است؟ طبعاً باید غریزه جنسی یک نقشی در زندگی داشته باشد تا بعد فروید بیاید در این نقش مبالغه کند ولی اگر غریزه جنسی هیچ نقشی نداشت اصلاٌ فروید نمیتوانست این را بگوید. در زمانی مارکس گفته است: منافع طبقاتی آدمها در موضعگیریهایشان تاثیر دارد - ولو مبالغه داشت - اما در عینحال اگر منافع طبقاتی هیچ تاثیری در موضعگیریها نداشت، مارکس نمیتوانست این را بگوید. ما باید بپذیریم که سخنان همیشه آمیزهای از حق و باطلند. وقتی این آمیزهبودن سخنان از حق و باطل را بپذیریم به ادله سخنان اعتنا نشان میدهیم.
علاوه بر این انسان باید قبول کند که خودش هم انسان است و ما این را قبول نمیکنیم. برترولد برشت یک نمایشنامهای دارد به نام «آدم، آدم است». اول به نظر میآید این گزاره، یک گزاره تحلیلی است؛ آنالتیک است زیرا «هرچیزی خودش است»؛ آب، آب است؛ سنگ هم سنگ است و طبعاٌ آدم هم آدم است. ولی همانگونه که برترولد برشت در آن نمایشنامه میخواهد نشان دهد واقعاً گاهی وقتها ما فکر میکنیم آدم، آدم نیست. نکته مرتبط با بحث من این است که ما گاهی وقتها فکر میکنیم که خود ما انسان نیستیم چرا؟ برای اینکه حکم کلی میکنیم درباره اینکه هر انسانی ممکن است اشتباه بکند اما در مورد خودمان چنین حکمی نمیکنیم. پس لااقل ظاهراً در مورد خودمان معتقدیم که ما انسان نیستیم چون ما ممکن نیست اشتباه بکنیم. شرط عقلانیت این است که آدم به خودش بباوراند که من یک تافته جدابافتهای نیستم؛ من هم انسانم و هر انسانی جایزالخطا است بنابراین من هم جایزالخطا خواهم بود.
پی نوشت: منبع این نوشته، درسگفتارهای معلمم مصطفی ملکیان است.