زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب گزارش به خاک یونان» ثبت شده است

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

مروری بر گزارش به خاک یونان-بخش پایانی

لینک سه بخش قبلی مرور کتاب گزارش به خاک یونان:

بخش اول

بخش دوم

بخش سوم

 

اگر بخواهم صادق باشم و چون این کتاب را دوست دارم الکی از آن تعریف نکرده باشم، باید بگویم این کتاب از آن کتاب هایی نیست که بعد از خواندنش مغزتان سوت بکشد و بگوئید عجب کتاب فوق العاده ای.هیجان زده نخواهیم شد و نمی توانیم بگوئیم فرمانِ هیدرولیکِ زندگی مان به سمت دیگری چرخیده است!

کازانتزاکیس قلم زیبا و توانمندی دارد اما فکر می کنم آموزنده ترین چیزِ این کتاب برای من، تماشای سفر ذهنی کازانتزاکیس است.نمایش سیر تطور فکری یک انسان جستجوگر،که به نظر من، کازانتزاکیس به زیبایی از عهده ی آن برآمده است.

به اندیشه هایی که او مطرح می کند کاری ندارم بلکه منظورم تشریح این دگرگونی های روحی است.کمتر نویسنده ای را خوانده ام که به این خوبی و صداقت،تغییر مسیر هایش را به قلم در آورده باشد.بیشترین تمرکز اندیشه ها در این کتاب روی مسیح،بودا و لنین است.کازانتزاکیس در نهایت هر سه را رها می کند ولی برای خواننده آشنا و غیر آشنا با این سه اندیشه،نکات خوب و آموزنده ای دارد. هر چند این سه اندیشه در کتاب محوریت دارند ولی صفحات نسبتاً کمی از کتاب را به خود اختصاص داده اند.

در نهایت فکر میکنم کتاب "گزارش به خاک یونان" ارزش خواندن دارد و از آن کتاب هایی است که حیف است خوانده نشود.

 

به هر حال امیدوارم اگر این کتاب را نخوانده اید، با خواندن این مرور ها،ترغیب شده باشید که در لیست کتابهایتان قرارش دهید تا سر فرصت بخوانیدش و اگر خوانده اید از مرور این پاراگراف ها راضی باشید!

اما ادامه مرور:

 

زمانی که در بستر بیماری بوده،جدال های درونی اش ادامه پیدا می کنند که بد نیست به یکی از صداهای درونی اش گوش دهیم:

در اوقات دیگر،این صدا هیس کنان و طنزآلود بر می شد: "قصدت چیست از پلنگانه راه رفتن و ندا در دادن که در پی انجام دادن محال هستی و آیینی را باور داری که در برابر دلخوشکنک ها سر تسلیم فرود نمی آورد.اما در تمام این احوال دزدانه در آن میکده های امید-کلیساها-مست می شوی، در پیشگاه ناصری به سجده می افتی و دست به دعا بر می داری که "خداوندا نجاتم ده"؟ یکه و تنها به راه شو! پیش برو! به پایان برس.آنجا مغاک را خواهی یافت.نگاهش کن. همه خواست من از تو این است: نگریستن به مغاک بدون آنکه وحشت زده شوی،همین و دگر هیچ.خودم این کار را کردم،اما ذهنم فرو ریخت.تو ذهنت را استوار و تزلزل ناپذیر نگهدار.از من فراتر برو"

 

بودا.این دیو،دمبدم فریاد می زد:"آرزو شعله است،عشق شعله است،فضیلت و امید و من و تو و بهشت و جهنم شعله اند.تنها و تنها یک چیز،روشنایی است: چشم پوشی از شعله. شعله هایی که تو را می سوزانند،برگیر.آنها را برگیر و به روشنایی مبدلشان کن.آنگاه روشنایی را خاموش کن!"

 

در جایی،اندرزمان می دهد که

همواره به اندرزی که ساعات تاریکی برایمان می آورند،عقیده بسته ام.مسلماً،شب عمیق تر و مقدس تر از روز سبکسر است.شب به حال انسان دل می سوزاند.

 

یکبار داستانی از سن ترزا را نقل می کند

یک روز  راهبه های صومعه او را دیدند که با ولع کبک بریانی را به نیش می کشد.راهبه های ساده دل به تهمت زدن پرداختند،اما سن ترزا خنده کنان گفت: "هنگام عبادت،عبادت کنید و هنگام کبک خوردن،کبک بخورید!" او خود را با جان و دل تسلیم کردارهایش می کرد و با ولعی یکسان روح و جسمش را خوراک می داد.

 

درباره روابطش چنین می گوید:

تماس مستقیم با انسان ها را همواره ملال آور یافته بودم.خوشحال می شدم که در حد توان خویش به آنها کمک کنم،اما از دور.همه را دوست می داشتم و با آنان همدلی می کردم،اما از دور. هر گاه نزدیک می آمدم،محال بود که بتوانم زمانی دراز آنان را تحمل کنم.آنان نیز همین احساس را داشتند و جدا می شدیم. من عشقی پر شور به تنهایی و سکوت دارم.می توانم ساعت ها به آتش یا دریا خیره شوم،بی آنکه نیاز به مصاحب دیگری داشته باشم.

 

تعریف او از عدم:

... هر چند که چنین دنیایی وجود ندارد،چون من می خواهم به وجود خواهد آمد.آن را می خواهم، در هر تپش آن را آرزو می کنم.دنیایی را باور دارم که وجود ندارد.ام ابا  باور داشتن آن،خواهمش آفرید. هر چه را با قدرت کافی آرزو نکرده باشیم، "عدم" می نامیم.

 

و تعریفی از آزادی!

در ایستگاه،ایتکا منتظرم ایستاده بود.مرا که دید،خندید: " به دام افتاده ای،ولی نترس.دام بزرگی است. هر چه داخل آن راه بروی،میله هایش را پیدا نمی کنی.معنای آزاد بودن همین است. خوش آمدی!"

 

خون آشام ترین و گوشتخوار ترین جانوران کدام است؟ ایمانی نو. گیاهخوار ترین جانوران کدام؟ ایمانی که کهنه شده است.

 

لیکن بهتر آنکه در مرز های انسانی بایستیم، تنها در درون این مرزی هاست که می توانیم کار کنیم و وظیفه ی خویش را انجام دهیم.بهتر آنکه ورای آنها نرویم که به لبه می رسیم.زیرا مغاک در لبه دهان گشوده است و چه بسا قالب تهی کنیم.بودا، آن رند بزرگ،همو که به دمی دنیا را ناپدید می کند،با لبخند آرام و زهرآگینش، بر لبه ایستاده است.اما ما نمی خواهیم که دنیا ناپدید شود. باز نمی خواهیم که مسیح، دنیا را بر دوش گیرد و آن را به آسمان منتقل کند. می خواهیم که دنیا زندگی کند و همین جا در کنارمان بستیزد. آن را دوست می داریم، درست همانگونه که کوزه گر، خاک کوزه اش را دوست می دارد و آن را می خواهد.ماده ی دیگری نداریم که با آن کار کنیم. بر روی هرج و مرج، مزرعه ی استوار دیگری نداریم که در آن بذر بپاشیم و درو کنیم.

 

و باز در مورد "کلمه" اینطور می گوید:

صوفی تشنه ای دلوش را در چاه افکند تا آب بکشد و بنوشد. دلو را بالا کشید.پر از طلا بود. آن را دور ریخت. دلو را دوباره در چاه افکند و بالا کشید.پر از نقره بود. آن را دور ریخت. گفت: "پروردگارا، می دانم که معدن گنجی،اما کمی آبم بده تا بنوشم.تشنه ام". دوباره دلو را در چاه افکند و آب بالا کشید و نوشید. کلمه بایستی چنین باشد. بی زیب و زیور.

 

اما افسوس که راه دیگری برای انتقال این "اه" به بشریت نداریم- تنها تکه ی جاودانگی در ما.واژه ها! واژه ها! افسوس که برای من رهایی دیگری در میانه نبود. چیزی بجز بیست و شش سرباز سربی-بیست و شش حروف الفبا- در اختیار نداشتم. گفتم: اعلام بسیج کامل می دهم، لشکری گرد می آورم و با مرگ نبرد می کنم.

خوب می دانم که مرگ شکست ناپذیر است. اما ارزش انسان نه در پیروزی که در تلاش برای پیروزی نهفته است. این را نیز که دشوار تر است می دانم: حتی در تلاش برای پیروزی نهفته نیست.ارزش انسان تنها در یک چیز نهفته است: دلیرانه زندگی کردن و مردن، و تن به پذیرش پادافره(مکافات-مکافات بدی-سزای گناه) ندادن.و این اصل سوم را نیز که باز دشوار تر است می دانم : یقین داشتن به نبود پادافره نباید ما را دلسرد کند، بلکه باید از شادی و غرور و مردانگی سرشارمان سازد.

 

و در پایان می گوید:

سه گونه روان وجود دارد و سه گونه نیایش.

1-خداوندا، کمانی در دستان توام، مرا می کش، مهل تا بپوسم

2-خداوندا،چندانم مکش اما، که بشکنم

3-خداوندا،چندانم بکش تا بشکنم.باری چه باک از شکستنم.

انتخاب کن!

 

 

 

۲ نظر ۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۰
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ق.ظ

مروری بر گزارش به خاک یونان-بخش سوم

پیش از این در دو پست جداگانه به مرور قسمت هایی از کتاب "گزارش به خاک یونان" نوشته نیکوس کازانتزاکیس پرداختیم.اگر تصمیم به مطالعه این مطلب دارید شاید بد نباشد اول نگاهی هم به دو بخش قبلی بیندازید.

بخش اول

بخش دوم

 

کازانتزاکیس بجز کتاب گزارش به خاک یونان(که جزو آخرین نوشته های اوست)، کتاب های دیگری هم دارد که بعضاً از این کتاب معروف تر شده اند. "آخرین وسوسه مسیح" و "مسیح باز مصلوب" از جمله این کتاب ها هستند.غیر از کتاب هایش(از جمله: "سن فرانسیس(سرگشته راه حق)"، آزادی یا مرگ"،"زوربای یونانی" و "مار و نیلوفر") نمایش نامه ها و سفرنامه هایی هم به تالیف در آورده است. او ترجمه های زیادی به یونانی انجام داد و تعداد زیادی از آثار برجسته را ترجمه کرده است.چنین گفت زرتشت نیچه،آثار هومر و دانته و گوته،آثار چارلز داروین و شکسپیر از جمله ترجمه های او هستند.

من چند مورد از کتاب های او را خوانده ام ولی فکر می کنم بهترین اثری که از او خوانده ام، همین گزارش به خاک یونان است.البته این نظر من است و اهالی ادبیات و کتاب، معمولاً نظری غیر از این دارند.

مترجمان بسیار خوب و بنامی زحمت ترجمه ی کتاب های کازانتزاکیس را کشیده اند که محمد قاضی، صالح حسینی و غلامحسین مصاحب از جمله آنها هستند.

بعید می دانم در این پست هم به پایان این مرور برسیم و احتمالاً در پست دیگری بخش های پایانی کتاب را با هم مرور خواهیم کرد.

 

کازانتزاکیس و خانواده اش بعد از اینکه کرت مورد حمله و تهاجم قرار گرفت به جزیره ناکسوس می روند و اقامت در آنجا را اینطور توصیف می کند:

این جزیره صفا و آرامش عظیمی داشت.همه جا توده های بزرگ خربزه،هلو و انجیر بود و دریایی آرام بر گردش.به ساکنان جزیره نگاه کردم.چهره هاشان مهربان بود.هیچ وقت از ترکان یا زلزله به وحشت نیفتاده بودند و چشمانشان بر آتش نبود. اینجا آزادی شوق آزادی را خاموش کرده بود.زندگی چون ورقه ای آب بی جنبش که با وجود تلاطم گاه به گاهی، هیچ گاه طوفان حسابی به پا نکرده بود، جریان داشت. در اطراف که قدم می زدم، اولین هدیه ای که متوجه اش شدم، امنیت بود. امنیت و چند روز بعد، ملالت.

 

در همین جزیره بوده اند که شبی پدرش او را با خود به باغی می برد تا چیزهایی به او بگوید

مدتی لب به سخن نگشود.وقت برگشتن که رسید،ایستاد و گفت: "در کرت انقلاب به درازا خواهد کشید.من به آنجا بر می گردم.سزاوار نیست که برادران مسیحی ام بجنگند و من اینجا در باغ ها گردش کنم.باید بروم.تو هم نباید فرصت را از دست بدهب.می خواهم برای خودت مردی بشوی"

دوباره ساکت شد،گامی چند برداشت و دوباره ایستاد:

می فهمی؟ یک مرد.یعنی مفید به حال سرزمینت. افسوس که نافت را برای درس و مشق و نه اسلحه بریده اند.ولی متاسفانه کاری نمی شود کرد.راه تو این است.آن را دنبال کن.می فهمی؟ درس بخوان تا کرت را در راه کسب آزادی یاری کنی.هدف تو باید این باشد والا مرده شور تحصیل را ببرند. معلم،کشیش یا سلیمان حکیم نمی خواهم بشوی.روشن شد؟ من تصمیم خودم را گرفته ام.تو هم تصمیم خودت را بگیر.اگر از راه سلاح یا قلم نتوانی کرت را یاری کنی،بهتر است دراز بکشی و بمیری.

 

تصمیمش را می گیرد و همه ی تلاشش را می کند تا در مدرسه فرانسویان شاگرد اول شود و می شود. بعد از مدتی  از روی فرهنگ لغت فرانسوی یک فرهنگ لغت یونانی تدوین می کند که ماه ها روی آن وقت می گذارد. بعد از تمام کردنش آنرا پیش مدیر مدرسه و ناظم مدرسه می برد تا در مورد کارش نظر بدهند.از زبان خودش بشنویم:

وقتی تمام شد با غرور آنرا نزد پی یر لورن،مدیر مدرسه بردم.او کشیش دانشمندی بود.کم حرف بود و چشمان خاکستری رنگ،لبخندی تلخ،ریش پهن نیمه سفید داشت.فرهنگ لغت را در دست گرفت،آن را ورق زد،از روی تحسین به من نگاه کرد و دستش را،گفتی به علامت تقدیس،بر سرم گذاشت.گفت:"کرتی جوان،کاری که کرده ای نشان می دهد روزی آدم مهمی خواهی شد.تو آدم خوشبختی هستی که در این سن و سال راهت را یافته ای.پژوهش، راهت این است.عنایت پروردگار شامل حالت باد"

آکنده از غرور سراغ معاون مدرسه،پی یر للیور،رفتم. کشیشی خوب چریده و شوخ و شنگ بود.می خندید و شوخی های رکیک تعریف می کرد و با ما بازی می کرد.تعطیلات هفته به یکی از باغ های اطراف مدرسه ما را به گردش می برد.همه با هم کشتی می گرفتیم،می خندیدیم،میوه می خوردیم،روی چمن ها غلت می زدیم و خستگی تمام هفته را از تن به در می کردیم.

بنابراین با شتاب سراغ پی یر للیور رفتم تا شاهکارم را به او نشان بدهم.او را در حیاط مدرسه یافتم.گل های زنبق را آب می داد.فرهنگ لغت را از من گرفت و ورق به ورق آن را نگاه کرد.هر چه بیشتر ورق میزد،قیافه اش برافروخته تر می شد.ناگهان آن را بلند کرد و به صورتم پرت کرد.فریاد زد:" خجالت نمی کشی؟ تو یک پسر بچه ای یا ریش سفید لرزانک؟ این کار پیرمردها چیه که وقتت را روی آن تلف کرده ای؟ به جای خنده و بازی و تماشای دختران، مثل یک پیر خرفت می نشینی و فرهنگ لغت ترجمه می کنی! یالله گم شو که قیافه ات را نبینم! از من داشته باش که اگر این راه را دنبال کنی،هیچ وقت به جایی نمی رسی! یک معلم بیچاره ی گوژپشت و عینکی می شوی. اگر به راستی کرتی هستی، این فرهنگ لغت لعنتی را بسوزان و خاکسترش را برای من بیاور.آن گاه در حق تو دعای خیر می کنم.خوب فکر هایت را بکن. حالا برو گمشو!"

سراپا گیج برگشتم.حق به جانب که بود؟ تکلیفم چه بود؟ کدام یک از دوراه درست بود؟ این پرسش سالها عذابم داد و زمانی که سرانجام به راه درست پی بردم،موهایم سفید شده بود. روحم میان پی یر لورن و چی یر للیور در نوسان بود.به فرهنگ لغت نگاه می کردم که واژه های یونانی با خط قرمز ریز در حاشیه آن نوشته شده بود و از یادآوری نصیحت پی یر للیور دلم می شکست.نه، من شهامت سوزاندن و بردن خاکسترش را برای او نداشتم.سال ها بعد، وقتی سرانجام به موضوع پی بردم،آن را در آتش افکندم.اما خاکسترش را جمع نکردم، چون پی یر للیور مرده بود.

 

با دو نفر از دوستانش "انجمن دوستان" را اهدافی عالی تشکیل می دهند و کتاب و بیانیه ای هم می نویسند و بعد از مدتی یک ناشر پیدا می کنند تا چاپش کند:

ماکولیس، در حالی که دست نوشته ها لوله می کرد گفت:" بچه ها،بارک الله.این خط و این هم نشان که روزی به نمایندگی مجلس برگزیده خواهید شد و مردم ما را نجات خواهید داد.در این صورت چرا به نیروها نپیوندید؟ من هم بیانیه صادر می کنم. یالله دست بدهید!"

اما من ابا کردم و گفتم:" تو فقط به فکر بیچاره ها هستی.ما به فکر همه هستیم.هدف ما بزرگتر است"

ناشر،رنجیده خاطر پاسخ داد:" ولی ذهن شما کوچکتر است. تصور می کنید ثروتمند ها را هم می توانید با خود همرای کنید؟ مثلی است معروف که : زنگی به شستن نگردد سفید. از من داشته باشید که آدم ثروتمند وضعش رو به راه است و نمی خواهد چیزی را دگرگون کند، نه خدا ،نه کشور و نه زندگی مرفه خود را. در این صورت هر چه می خواهید دَرِ  آدم کر را بزنید. خروس های جوان من، شما بیایید با بیچاره ها شروع کنید،با آنها که رو به راه نیستند، با مظلومان، و الا، سراغ ناشر دیگری بروید.به من می گویند: آقای پرولتاریا."

 

جایی می گوید:

هر انسانی در کارزار با دشمن،هیئت او را به خود می گیرد. کارزار با خدا، حتی به قیمت نابودی ام،مرا شادمان می ساخت.او برای آفریدن دنیا، گل بر می گرفت، من کلمات را بر گرفتم.او انسان ها را آفرید که می بینیم بر روی زمین می خزند.و من، با هوا و تخیل، ماده های سازنده ی رویا، انسان های دیگری با روح بیشتر سرشته می کنم.انسان هایی که در برابر تاراج زمان مقاومت می کنند.در حالی که انسان های خدا می مردند، انسان های من زنده می ماندند.

اکنون، با یادآوری این غرور شیطانی، احساس شرم می کنم.اما آن وقت جوان بودم و جوانی یعنی ویران کردن دنیا، و در انداختن طرحی نو.

 

جایی در مورد تمدن و تمدن ها اینطور می گوید که:

تمدن در لحظه شروع ورزش،آغاز می شود. مادام که زندگی در تلاش برای بقاست-تا خود را از آسیب دشمن ایمن دارد و بر روی زمین باقی بماند- تمدن متولد نمی شود.تمدن لحظه ای به دنیا می آید که زندگی از نیازهای ابتدایی اقناع شده و در کار پرداختن به اندکی فراغت است.

این فراغت چگونه به کار برده شود، در میان قشرهای گوناگون اجتماعی چگونه تقسیم شود، چگونه تا حد غایی افزوده و پالوده شود؟ بر حسب چگونگی حل این مسائل، می توان ارزش و جوهر تمدن هر نژاد و دوره ای را داوری کرد.

 

و یک بار که در بیابان ها سیر می کرده،عابدی توصیه ای به او می کند که :

اینجا، در بیابان، همه ی صداها شنیده می شود. مخصوصاً دو صدا که تمایز آنها مشکل است.صدای خدا و صدای شیطان.فرزندم،مواظب باش.

 

و در جایی دیگر تحت تاثیر نیچه چنین می گوید:

نه، انسانی که در امید بهشت و ترس از جهنم است،نمی تواند آزاد باشد. شرم بر ما باد اگر همچنان در کار مست شدن در میخانه های امید و ترس باشیم. چه سال ها که زیسته و این را نفهمیده بودم! لازم بود پیامبر وحشی بیاید و چشمانم را باز کند!. تا کنون،اداره ی کامل دنیا را به خدا سپرده بودیم.آیا امکان داشت که نوبت انسان برای به دوش کشیدن مسئولیت-نوبت ما برای آفریدن دنیایی مخصوص خودمان،با عرق جبینمان- فرا رسیده باشد؟ 

به زودی در پست دیگری این مرور را ادامه خواهیم داد.

 

 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۰:۳۷
سامان عزیزی
شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۱ ق.ظ

مروری بر گزارش به خاک یونان-بخش دوم

در این مطلب(+) قسمت هایی از کتاب گزارش به خاک یونان، اثر نیکوس کازانتزاکیس را  مرور کردیم.امشب قسمت های دیگری از این کتاب را با هم مرور می کنیم.

غالباً جایزه نوبل بردن، شهرت برندگان این جایزه را چند برابر می کند و اگر نوبل ادبیات باشد، قطعاً احتمال خوانده شدن آثار آن نویسنده را بیشتر و بیشتر می کند. به طور کلی مغز ما انسان ها، وقتی تائید فرد یا اثری را از شخص یا اشخاص ثالثی می بیند، ارزش گذاری اش نسبت به آن فرد یا اثر، با حالتی که این تائید را ندیده است، بسیار متفاوت می شود. 

ظاهراً غالب اوقات هم، برای مغز ،معتبر بودن یا نبودن،صاحب نظر بودن یا نبودن این شخص یا منبع ثالث اهمیتی ندارد! و نفس همین تائید برایش کفایت می کند.

با این اوصاف،شاید جایزه نوبل  در میان این همه منبع بی اعتبار و کم اعتبار،  وزن نسبتاً مناسب و قابل قبولی داشته باشد(شاید هم اینگونه نباشد و این هم خطایی باشد از جمله همان خطاهای مغز ما).حداقل در مورد نوبل ادبیات برای چند نوبل برده، برای من اینطور بوده است.به عبارتی چون نوبل برده بودند آنها را خواندم ولی از خواندنشان پشیمان نیستم.

در سال 1957 که آلبر کامو نوبل ادبیات را برد، کازانتزاکیس با یک رأی کمتر پشت سرش بود. و همین نبردن نوبل را شاید بتوانیم به عنوان یکی از دلایل کمتر شناخته شده بودن کازانتزاکیس در نظر بگیریم. هر چند ممنوع کردن یکی از کتاب هایش توسط کلیسا، اثر نبردن نوبل را تا حدی برایش خنثی کرد!

چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که احتمالاً کار خوبی خواهد بود اگر نفرات دوم و سوم جوایز نوبل را هم -حداقل در حوزه ادبیات- بشناسم و آثارشان را بخوانم ولی بعداً متوجه شدم که نامزد های جایزه نبرده را پنجاه سال بعد اعلام می کنند!

بگذریم و سراغ مرور گزارش به خاک یونان برویم.

 

کازانتزاکیس در جاهای مختلفی، رنج را ستوده و از آن به عنوان راهنما یاد می کند از جمله در اینجا:

هر پدری با سپردن بز بچه اش به معلم می گفت:" آقا معلم،استخوان هایش مال من است و گوشتش مال تو.شلاقش بزن تا برای خودش آدمی بشود".و او هم با بیرحمی شلاقمان می زد.همه ما،از معلم و شاگرد، منتظر روزی می ماندیم که این کتک ها از ما آدمی بسازد.بزرگ تر که شدم و نظریه های انسان دوستانه ذهنم را به گمراهی افکند،این شیوه تعلیم را وحشیانه می خواندم. ولی با بهتر شناختن ماهیت انسان، ترکه ی مقدس پاتروپولیس (معلم کلاس اول کازانتزاکیس) را دعا می کردم و هنوز هم دعا می کنم.همین ترکه بود که یادمان داد در راه عروج از حیوانیت به انسانیت، بزرگ ترین مرشد، رنج است.

 

در مدرسه درس "تاریخ مقدس" را دوست داشته و اینطور توصیفش می کند:

"تاریخ مقدس" موضوع مورد علاقه ام بود.قصه ی پریانی بود عجیب. پر از ظرایف با مارهایی که حرف می زدند،طوفان ها و رنگین کمان ها،دزدان و آدم کشان، برادر،برادر می کشت.پدری می خواست تنها پسرش را سر ببرد. خداوند هر دو دقیقه یک بار دخالت می کرد و سهم کشتارش را انجام می داد.آدم ها، بی آنکه پایشان تر شود،از دریا می گذشتند.

 

و یک بار درسی از یکی از همسایه هایشان می شنود که فراموشش نمی کند:

شنیدم که همسایه مان می گفت:"فقیر کسی است که از فقر می ترسد.من از فقر نمی ترسم"

 

در جایی می گوید:

آزادی نخستین خواست بزرگم بود.دومین خواست، که تا به امروز در وجودم نهفته است و عذابم می دهد،خواست برای تقدس بود. قهرمان و قدیس با هم. الگوی متعال بشر چنین است. حتی در دوران کودکی ام این الگو را بر فراز سرم در آسمان نیلگون ثبت کرده بودم.

و در جای دیگری داستانی از این خواست ها تعریف می کند:

روزی در دبستان در کتاب الفبا خواندیم که طفل خردسالی در چاه افتاده بود.آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با کلیساهای تذهیب کاری، باغ های پرگل و ریاحین، مغازه های پر از کیک،آب نبات و تفنگ عروسکی. ذهنم آتش گرفت. دوان دوان به خانه رفتم و کیفم را به داخل حیاط پرت کردم و خود را به لبه ی چاه انداختم تا به داخل آن بیفتم و وارد شهر افسانه ای شوم. مادرم در کنار پنجره مشرف به حیاط نشسته بود و موهای خواهر کوچکم را شانه می زد.همین که چشمش به من  افتاد،جیغی زد و در همان حال که پا بر زمین می کوفتم تا خیز بردارم و به چاه دربیفتم،کمرم را گرفت.

 

وقتی از اصالت و یگانگی زندگی می گوید:

سال ها سپری شده اند.کوشیدم تا بر هرج و مرج تخلیم پلی از نظم بزنم. اما این جوهر، جوهری که به هنگام کودکی ام غبارآلود چهره می نمود،همواره به صورت قلب حقیقت خود را به من نشان داده است. این وظیفه ی ماست که ورای سوداهای فردی خویش، ورای عادت های راحت و دلچسب، فراتر از وجودمان، هدفی برای خود تعیین کنیم و با خوار شمردن خنده،گرسنگی،حتی مرگ،شب و روز تلاش کنیم تا به آن هدف برسیم.رسیدن به هدف نه. روح خودستا، به محض رسیدن به هدف خویش، در فاصله ی دورتری قرارش می دهد. نه رسیدن به هدف،که هیچگاه توقف نکردن در عروج.فقط در این صورت است که زندگی به اصالت و یگانگی دست می یابد.

 

در یکی از سال های کودکی اش، در زمان برداشت محصول، بارانی سیل آسا می آید و همه محصول شان طعمه سیل می شود.از میان ناله و گریه همسایگانشان عبور می کند و خودش را به در خانه باغشان می رساند:

فریاد زدم:"پدر،انگور ما از بین رفته است"

در حالی که در آستانه در،بی حرکت ایستاده بود و سبیلش را می جوید پاسخ داد:" ما که از بین نرفته ایم.خفه شو!"

آن لحظه را هیچگاه فراموش نکردم.تصور می کنم که در بحران های زندگی ام درسی عظیم به من آموخت.همواره پدرم را به یاد می آورم که آرام و بی حرکت بر آستانه ی در ایستاده بود،بی آنکه ناسزا بگوید،تهدید کند یا گریه کند.بی حرکت به تماشای مصیبت ایستاده و در میان تمام همسایه ها به تنهایی غرور انسانی اش را حفظ کرده بود.

 

در توصیف حالش در زمانی که ترکان عثمانی به شهرشان حمله می کنند و کوچه به کوچه و خانه و خانه مشغول خون ریختن بودند چنین می گوید:

تابستان گذشته که به ده رفته بودم تا شاهد مرگ پدربزرگ باشم، با یکی از خالوهایم در بوستان خوابیدم. خود را به دست خواب سپرده بودم که ناگهان در پیرامونم صدای قرچ قرچ شنیدم. وحشت زده،پهلوی خالویم خزیدم.پرسیدم:"این سر و صدا چیه.من می ترسم" خالویم،خشمگین از اینکه بیدارش کرده بودم،پشت به من کرد و گفت:"بچه شهری، به خواب برو.مگر تا حالا چنین صدایی به گوشت نخورده است؟ خربزه ها دارند بزرگ می شوند". در این روز هم،همچنان که پدرم به من دیده دوخته بود، احساس می کردم دلم بزرگ تر می شود و صدا می دهد.

 

درباره نویسنده و نوشتن اینطور می گوید:

نویسنده، سرنوشتی ظالم و تلخ دارد.چون ماهیت کارش او را وادار به استخدام واژه می کند تا جوشش درونش را به سکون تبدیل کند.هر واژه ای صدفی سخت است که نیرویی بزرگ و انفجارآلود در خورد نهفته دارد.برای یافتن معنایش، باید بگذاری در درونت مانند بمبی منفجر شود و از این راه روحی را که زندانی کرده است،آزاد سازد.

یک بار خاخامی بوده که همواره،پیش از رفتن به کنیسه برای نیایش،وصیت می کرده و اشک آلود با زن و فرزندانش وداع می گفته است.آخر نمی دانسته است که پس از نیایش آیا زنده می ماند.به قول خودش:"وقتی کلمه ای را،مثلاً اسم خدا، بر زبان می آورم، این کلمه قلبم را خرد می کند.وحشت زده می شوم و نمی دانم آیا می توانم به سوی کلمات بعد،"بر من رحمت آور"، خیز بردارم."

چه می شد اگر کسی می توانست شعری را این گونه بخواند، یا واژه "کشتار" را، یا نامه ای از زنی را که دوست می دارد، یا این "گزارش" را که وصف حال انسانی است که بسی در زندگی مبارزه کرد و با این همه دستاوردی بس اندک داشت.

و در جایی از نحوه تربیت پدرش چنین می گوید:

سرانجام به راز رفتار خشن پدرم پی برده بودم.او روش "پداگوژی نو" را به کار نمی بست.او دنباله رو روشی دیرینه و بی رحم بود.تنها روشی که می تواند نژاد را حفظ کند. گرگ ،بچه ی نخست زاده ی خود را یاد می دهد شکار کند و بکشد و از طریق کلک یا مردانگی از تله بگریزد.حوصله و سر سختی خودم را که همواره در اوقات خطیر در کنارم ایستاده اند، به "پداگوژی" خشن پدرم مدیونم. نیز اندیشه های تسلیم ناپذیری را که اکنون در پایان عمرم بر من حکم می رانند و حاضر به قبول تسلای من از خدا یا شیطان نمی شوند، به این خشونت مدیونم.

 


پداگوژی :پداگوژی . [ پ ِ گ ُ ] (فرانسوی ، اِ) (از یونانی پِدُس ، کودک و آگوژِ رهبری ) علم تعلیم و تربیت اطفال . دانش ِ آموزش و پرورش نوجوانان که شامل تعلیم و تربیت اخلاقی ، علمی و بدنی آنان میشود.(فرهنگ دهخدا)
 

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۱
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ق.ظ

مروری بر گزارش به خاک یونان-بخش اول

کتاب گزارش به خاک یونان، اثر یکی از نویسندگان محبوبم است. نیکوس کازانتزاکیس

شاید بد نباشد یکی دوتا از عکس هایش را ببینید.احتمالاً ارتباط بهتری با این نوشته برقرار خواهید کرد.

 

آن کره ای که روی میزش است،احتمالاً همان کره ایست که پدرش در کودکی به او هدیه داد.به قول خودش: پدری که خیلی کم حرف میزد و هیچ وقت نمی خندید.

 

کازانتزاکیس متولد 1883 در جزیره کرت ( اکنون جزو یونان) است و در سال 1957 که فرشته مرگ  سراغش رفت،چیزی جز استخوان برایش باقی نگذاشته بود(جایی می گوید: بزرگترین جاه طلبی ام این است که برای مرگ،چیزی به جز چند استخوان باقی نگذارم).

او زندگی ای داشت که به محبوبش، دریا ،شباهت داشت.همیشه مواج و در تلاطم.بی قرار و یاغی.به دور از سکون و رکود. به گفته خودش، راهنمایش رنج بوده است و در همه ی زندگیش در جستجو بوده.

در کتاب گزارش به خاک یونان(که به همت آقای صالح حسینی ترجمه شده است)،داستان زندگیش را نوشته است.از کودکی پر تنش در کرت که تحت سلطه عثمانی ها بوده شروع می کند و باقی زندگیش را با قلمی شیوا و دلنشین،توصیفاتی که گاهی چنان حسی به تو می دهد که انگار دستت را گرفته و با خودش به دنیای همان روزها برده،طنزی به جا که روحت را طراوت می بخشد به تصویر کشیده است.

اما از همه اینها مهمتر به نظر من، سیر فکری و تلاطم های روحی او در دوره های مختلف زندگیش است که درس های زیادی برای ما دارد و فکر می کنم هدف کازانتزاکیس هم از نوشتن این کتاب، نمایش این سفر روحی و فکریش است که باید در لابلای مسافرت ها و جابجا شدن هایش در کشورهای مختلف و تنفسش در فضای آدم های مختلف، دنبالش بگردیم.

فکر می کنم وجه تمایز این کتاب هم همین است و گرنه زندگی نامه ها و سفرنامه های بسیاری هستند که از این کتاب جذابتر و هیجان انگیز تر باشند که هم بیشتر سرگرممان کنند و هم نگذارند حوصله مان سر برود.

مسیر تغییر افکار و مدل ذهنی، مسیری کند است که تشخیصش حتی برای خودمان هم سخت است.کازانتزاکیس تلاش کرده تا فراز و نشیب های اندیشه اش و مقاومت ها و عصیان هایش را مرحله به مرحله به خواننده اش بنمایاند. فکر می کنم بسیاری از اتفاقات داستان زندگیش را در همین راستا برای تعریف کردن انتخاب کرده است،چون فکر میکنم با حافظه ای داشته، اگر میخواست صرفاً زندگی نامه ای بنویسد، می توانست چیزهای دیگری بگوید.

او با شرح بسیاری از وقایع کوچک زندگیش در تلاش است رگه هایی را نشان دهد که اندیشه ها و سمت و سوی آنها را تعیین کرده است.جنگ ها و کشمکش های درونی اش را که مسیر زندگیش را تعیین کرده اند به تصویر می کشد.

به هر حال، در اینجا قصدم موشکافی نقادانه و  ادبی این کتاب نیست که نه در تخصصم است و نه در محدوده محدودِ شعور من میگنجد. بیشتر دلم میخواست در دو یا سه مطلب، قسمتهایی از این کتاب را با هم مرور کنیم:

 

جایی صدای جنگ درونش را اینطور به گوش ما می رساند:

گاه و بی گاه، ندایی نوشین از عمق دلم بر میخیزد که : ترس نداشته باش.من قانون می گذارم و نظم می آفرینم. "من خدا هستم. ایمان داشته باش."

اما به یکباره از اعماق وجودم صدای غرشی سنگین می آید و آن صدای نوشین خاموش می شود:" خودستایی موقوف! من قانونت را باطل می کنم،نظمت را بر هم می زنم و تو را هم نابود می کنم. من هرج و مرج هستم."

می گویند که خورشید گاهی در مسیر حرکت خود می ایستد تا برای شنیدن آواز دخترکی جوان گوش بخواباند.کاشکی این گفته حقیقت می داشت.چه می شد اگر ضرورت، با افسون دختری آوازه خوان،مسیر خود را عوض می کرد! چه می شد اگر می توانستیم با گریه و خنده و آواز، قانونی بیافرینیم تا بر روی هرج و مرج نظم برقرار کند! چه می شد اگر صدای نوشین درون ما می توانست خروش را بپوشاند!

 

و جایی در پیشگفتار کتاب جدال دیگرش را اینگونه بیان می کند که:

دستم را دراز می کنم،دستگیره ی در دنیا را می چسبم تا آن را بگشایم و بروم.اما اندکی دیگر در آستانه ی درخشان درنگ می کنم.چشمانم،گوشهایم،اندرونه ام، بریدن از سنگ ها و سبزه های دنیا را دشوار می یابند.انسان می تواند به خود بگوید که در عین خشنودی و عافیت است،می تواند بگوید که نیاز دیگری ندارد، وظیفه اش را به انجام برده و آماده ی رفتن است. اما دل از رفتن سر باز می زند و همجنان که سنگ ها و سبزه ها را چنگ زده است،التماس می کند "اندکی بمان!".

جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم و راضی اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را، نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می کشند،ترک کنیم. ولی دل هنوز در قفسه سینه می تپد و در حالی که فریاد می زند "اندکی بمان"، از رفتن سر باز می زند.

 

در خیالش با پدربزرگش هم صحبت می شود  و می گوید:

تو روحم را می بینی و میان ابروان پر پشتت آن را وزن می کنی و به داوری می پردازی.آن ضرب المثل وزین کرتی را به یاد داری که می گوید "برگرد به جایی که شکست خورده ای،رها کن جایی را که پیروز شده ای"

 

اولین  نمونه های استدلال(!) را از پدرش ، این چنین شنیده است

روزی پهلوان الیاس،اهل مسارا، به خود حرئت داد و پرسید " پهلوان میکائیل چرا هیچ وقت خنده بر روی لبانت نیست؟" پدریم در حالی که ته سیگاری را که می جوید تف می کرد،پاسخ داد:"چرا کلاغ سیاه است، پهلوان الیاس؟" 

 

پس از وصف خاطره ای از کودکیش که در مورد علاقه اش به آلبالو و گیلاس است چنین می گوید

این رویداد بی اهمیت در کلیت خویش روشی را که از طریق آن با واقعیت روبرو می شوم، حتی حالا در دوران پیری،آشکار می سازد. من واقعیت را روشن تر، بهتر، مناسب تر به مقصودم، بازآفرینی می کنم. ذهن فریاد بر می دارد،توضیح می دهد،نشان می دهد،اعتراض می کند.اما آوایی در درونم بر می خیزد و فریاد می زند "ای ذهن،ساکت باش.بهتر است صدای دل را بشنویم". کدام دل؟ جنون: جوهر زندگی. و دل نغمه سرایی آغاز می کند.

 

و دنیای کودکانه  را اینگونه توصیف می کند که:

حقا که به چشمان خدا چیزی شبیه تر از چشمان کودک نیست.دنیا را برای اولین بار می بیند و آن را می آفریند. پیش از این، دنیا هرج و مرج است. تمام آفرینه ها و اشیا جلو چشمان کودک،بیان ناشده جاری می شوند-جلو چشم نه ،در درون- و او نمی تواند آنها را به هم پیوند دهد و نظم در میانشان برقرار سازد. دنیای کودک از خاک ساخته نشده تا دوام آورد.از ابر درست شده است.نسیمی خنک بر شقیقه هایش می وزد و دنیا از هم می پراکند و ناپدید می شود. لابد هرج و مرج به همین گونه، پیش از آفرینش، پیش روی خدا گذشته است.

هنگامی که کودک بودم، با آسمان،حشرات،دریا،باد، یعنی همه آنچه می دیدم یا لمس می کردم، یکی میشدم.باد سینه داشت،دست داشت و نوازشم می کرد.گاهی عصبانی می شد،با من مخالفت می کرد و نمی گذاشت راه بروم.زمانی بر زمینم می زد.برگ تاک ها را می کند،موهایم را که مادرم به دقت شانه کرده بود،آشفته می کرد.دستمال از سر همسایه مان،آقای دیمیتروس، می قاپید و دامن پنلوپ،زن او را بالا می برد.

دنیا و من هنوز از هم جدا نشده بودیم.اما آهسته آهسته، خود را از آغوش او بیرون آوردم، او در کناری ایستاد و من در کناری دیگر و جنگ آغاز شد.

 

همه چیز معجزه آسا در مایه ی ذهن کودکی ام از نو سرشته می شد،از معقول فراتر می رفت و به جنون نزدیک می شد.اما این جنون نمکی است که بر عقل سلیم پاشیده می شود و آن را از گندیدن باز می دارد. در دنیای افسانه های پریان،که هر لحظه می آفریدم،زندگی می کردم و حرف می زدم و حرکت می کردم و راه هایی برای عبور از میانه آنها باز می کردم.هیچ چیز را دوبار نمی دیدم، زیرا هر بار چهره ای تازه به آن می دادم و تمیز ندادنی اش می کردم.به این ترتیب،بکارت دنیا دم به دم تجدید می شد.

 

اگر عمر و فرصتی باقی بود  در پست های دیگری این مرور را ادامه خواهم داد.

 

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۱
سامان عزیزی