مروری بر گزارش به خاک یونان-بخش پایانی
لینک سه بخش قبلی مرور کتاب گزارش به خاک یونان:
اگر بخواهم صادق باشم و چون این کتاب را دوست دارم الکی از آن تعریف نکرده باشم، باید بگویم این کتاب از آن کتاب هایی نیست که بعد از خواندنش مغزتان سوت بکشد و بگوئید عجب کتاب فوق العاده ای.هیجان زده نخواهیم شد و نمی توانیم بگوئیم فرمانِ هیدرولیکِ زندگی مان به سمت دیگری چرخیده است!
کازانتزاکیس قلم زیبا و توانمندی دارد اما فکر می کنم آموزنده ترین چیزِ این کتاب برای من، تماشای سفر ذهنی کازانتزاکیس است.نمایش سیر تطور فکری یک انسان جستجوگر،که به نظر من، کازانتزاکیس به زیبایی از عهده ی آن برآمده است.
به اندیشه هایی که او مطرح می کند کاری ندارم بلکه منظورم تشریح این دگرگونی های روحی است.کمتر نویسنده ای را خوانده ام که به این خوبی و صداقت،تغییر مسیر هایش را به قلم در آورده باشد.بیشترین تمرکز اندیشه ها در این کتاب روی مسیح،بودا و لنین است.کازانتزاکیس در نهایت هر سه را رها می کند ولی برای خواننده آشنا و غیر آشنا با این سه اندیشه،نکات خوب و آموزنده ای دارد. هر چند این سه اندیشه در کتاب محوریت دارند ولی صفحات نسبتاً کمی از کتاب را به خود اختصاص داده اند.
در نهایت فکر میکنم کتاب "گزارش به خاک یونان" ارزش خواندن دارد و از آن کتاب هایی است که حیف است خوانده نشود.
به هر حال امیدوارم اگر این کتاب را نخوانده اید، با خواندن این مرور ها،ترغیب شده باشید که در لیست کتابهایتان قرارش دهید تا سر فرصت بخوانیدش و اگر خوانده اید از مرور این پاراگراف ها راضی باشید!
اما ادامه مرور:
زمانی که در بستر بیماری بوده،جدال های درونی اش ادامه پیدا می کنند که بد نیست به یکی از صداهای درونی اش گوش دهیم:
در اوقات دیگر،این صدا هیس کنان و طنزآلود بر می شد: "قصدت چیست از پلنگانه راه رفتن و ندا در دادن که در پی انجام دادن محال هستی و آیینی را باور داری که در برابر دلخوشکنک ها سر تسلیم فرود نمی آورد.اما در تمام این احوال دزدانه در آن میکده های امید-کلیساها-مست می شوی، در پیشگاه ناصری به سجده می افتی و دست به دعا بر می داری که "خداوندا نجاتم ده"؟ یکه و تنها به راه شو! پیش برو! به پایان برس.آنجا مغاک را خواهی یافت.نگاهش کن. همه خواست من از تو این است: نگریستن به مغاک بدون آنکه وحشت زده شوی،همین و دگر هیچ.خودم این کار را کردم،اما ذهنم فرو ریخت.تو ذهنت را استوار و تزلزل ناپذیر نگهدار.از من فراتر برو"
بودا.این دیو،دمبدم فریاد می زد:"آرزو شعله است،عشق شعله است،فضیلت و امید و من و تو و بهشت و جهنم شعله اند.تنها و تنها یک چیز،روشنایی است: چشم پوشی از شعله. شعله هایی که تو را می سوزانند،برگیر.آنها را برگیر و به روشنایی مبدلشان کن.آنگاه روشنایی را خاموش کن!"
در جایی،اندرزمان می دهد که
همواره به اندرزی که ساعات تاریکی برایمان می آورند،عقیده بسته ام.مسلماً،شب عمیق تر و مقدس تر از روز سبکسر است.شب به حال انسان دل می سوزاند.
یکبار داستانی از سن ترزا را نقل می کند
یک روز راهبه های صومعه او را دیدند که با ولع کبک بریانی را به نیش می کشد.راهبه های ساده دل به تهمت زدن پرداختند،اما سن ترزا خنده کنان گفت: "هنگام عبادت،عبادت کنید و هنگام کبک خوردن،کبک بخورید!" او خود را با جان و دل تسلیم کردارهایش می کرد و با ولعی یکسان روح و جسمش را خوراک می داد.
درباره روابطش چنین می گوید:
تماس مستقیم با انسان ها را همواره ملال آور یافته بودم.خوشحال می شدم که در حد توان خویش به آنها کمک کنم،اما از دور.همه را دوست می داشتم و با آنان همدلی می کردم،اما از دور. هر گاه نزدیک می آمدم،محال بود که بتوانم زمانی دراز آنان را تحمل کنم.آنان نیز همین احساس را داشتند و جدا می شدیم. من عشقی پر شور به تنهایی و سکوت دارم.می توانم ساعت ها به آتش یا دریا خیره شوم،بی آنکه نیاز به مصاحب دیگری داشته باشم.
تعریف او از عدم:
... هر چند که چنین دنیایی وجود ندارد،چون من می خواهم به وجود خواهد آمد.آن را می خواهم، در هر تپش آن را آرزو می کنم.دنیایی را باور دارم که وجود ندارد.ام ابا باور داشتن آن،خواهمش آفرید. هر چه را با قدرت کافی آرزو نکرده باشیم، "عدم" می نامیم.
و تعریفی از آزادی!
در ایستگاه،ایتکا منتظرم ایستاده بود.مرا که دید،خندید: " به دام افتاده ای،ولی نترس.دام بزرگی است. هر چه داخل آن راه بروی،میله هایش را پیدا نمی کنی.معنای آزاد بودن همین است. خوش آمدی!"
خون آشام ترین و گوشتخوار ترین جانوران کدام است؟ ایمانی نو. گیاهخوار ترین جانوران کدام؟ ایمانی که کهنه شده است.
لیکن بهتر آنکه در مرز های انسانی بایستیم، تنها در درون این مرزی هاست که می توانیم کار کنیم و وظیفه ی خویش را انجام دهیم.بهتر آنکه ورای آنها نرویم که به لبه می رسیم.زیرا مغاک در لبه دهان گشوده است و چه بسا قالب تهی کنیم.بودا، آن رند بزرگ،همو که به دمی دنیا را ناپدید می کند،با لبخند آرام و زهرآگینش، بر لبه ایستاده است.اما ما نمی خواهیم که دنیا ناپدید شود. باز نمی خواهیم که مسیح، دنیا را بر دوش گیرد و آن را به آسمان منتقل کند. می خواهیم که دنیا زندگی کند و همین جا در کنارمان بستیزد. آن را دوست می داریم، درست همانگونه که کوزه گر، خاک کوزه اش را دوست می دارد و آن را می خواهد.ماده ی دیگری نداریم که با آن کار کنیم. بر روی هرج و مرج، مزرعه ی استوار دیگری نداریم که در آن بذر بپاشیم و درو کنیم.
و باز در مورد "کلمه" اینطور می گوید:
صوفی تشنه ای دلوش را در چاه افکند تا آب بکشد و بنوشد. دلو را بالا کشید.پر از طلا بود. آن را دور ریخت. دلو را دوباره در چاه افکند و بالا کشید.پر از نقره بود. آن را دور ریخت. گفت: "پروردگارا، می دانم که معدن گنجی،اما کمی آبم بده تا بنوشم.تشنه ام". دوباره دلو را در چاه افکند و آب بالا کشید و نوشید. کلمه بایستی چنین باشد. بی زیب و زیور.
اما افسوس که راه دیگری برای انتقال این "اه" به بشریت نداریم- تنها تکه ی جاودانگی در ما.واژه ها! واژه ها! افسوس که برای من رهایی دیگری در میانه نبود. چیزی بجز بیست و شش سرباز سربی-بیست و شش حروف الفبا- در اختیار نداشتم. گفتم: اعلام بسیج کامل می دهم، لشکری گرد می آورم و با مرگ نبرد می کنم.
خوب می دانم که مرگ شکست ناپذیر است. اما ارزش انسان نه در پیروزی که در تلاش برای پیروزی نهفته است. این را نیز که دشوار تر است می دانم: حتی در تلاش برای پیروزی نهفته نیست.ارزش انسان تنها در یک چیز نهفته است: دلیرانه زندگی کردن و مردن، و تن به پذیرش پادافره(مکافات-مکافات بدی-سزای گناه) ندادن.و این اصل سوم را نیز که باز دشوار تر است می دانم : یقین داشتن به نبود پادافره نباید ما را دلسرد کند، بلکه باید از شادی و غرور و مردانگی سرشارمان سازد.
و در پایان می گوید:
سه گونه روان وجود دارد و سه گونه نیایش.
1-خداوندا، کمانی در دستان توام، مرا می کش، مهل تا بپوسم
2-خداوندا،چندانم مکش اما، که بشکنم
3-خداوندا،چندانم بکش تا بشکنم.باری چه باک از شکستنم.
انتخاب کن!