زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۹۱ مطلب با موضوع «روانشناسی» ثبت شده است

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۳ ب.ظ

یک کتاب،برای یک سال

وقتی که سالها پیش، برای اولین بار به صورت نظام مند تر با خطاهای بصری(همان خطای دید) آشنا شدم به خودم گفتم "هیچ وقت به سادگی به چیزی که می بینی اعتماد نکن" ولی فکرش را هم نمی کردم  روزی برسد که همین حرف را چندین بار شدید تر و عمیق تر، در مورد "فکرم" (آنچه در ذهن می گذرد) به خودم بگویم. 

وقتی شروع به مطالعه در حوزه روانشناسی شناختی کردم و کمی با نحوه فکر کردنم و تصمیمات و انتخاب هایم آشنا شدم، متوجه شدم آنقدر شناختم از فرآیندهای ذهنم کم بوده است که می توانستم همان مقدار شناخت از ذهنم را هم نادیده بگیرم و بگویم در حد هیچ بوده است!

کسی که این بلا را به سرم آورد یک روانشناس برجسته به نام "دنیل کانمن" بود. برخی از تحقیقات و مطالعاتش را در کتاب های مختلفی خوانده بودم ولی تا قبل از آشنایی با متمم ،به صورت جدی و متمرکز نوشته هایش را نخوانده بودم.

کتابی که قصد دارم معرفی کنم، کتاب "تفکر، سریع و کند" اوست.

 

کانمن متولد 1934 است و چند دهه از عمرش را صرف تحقیق و پژوهش در حوزه روانشناسی شناختی کرده است. او در سال 2002 برنده جایزه نوبل اقتصاد شد .نوبل اقتصاد برای کسی که اقتصاد دان نیست، ولی تحقیقاتش آنقدر بر نظریه های اقتصادی تاثیر گذاشته که رشته جدیدی به نام "اقتصاد رفتاری" را پایه گذاری کرده اند.

این کتاب برنده جایزه بهترین کتاب آکادمی ملی علوم و جایزه کتاب لس آنجلس تایمز و برگزیده منتقدان کتاب نیویورک تایمز به عنوان یکی از ده کتاب سال 2011 شده است.

راستش را بخواهید کتابهای دیگری هم خوانده ام که فهرست جوایزشان بسیار بیشتر از این کتاب بوده است و برخی از آنها را اگر نمی خواندم هم، تغییر خاصی در زندگی و نگرشم ایجاد نمی شد.می خواهم بگویم این فهرست جوایز را صرفاً برای جو گیر کردن خواننده نوشتم.

با اطمینان بالایی می گویم که نگاه شما به خودتان،زندگی تان، زندگی دیگران و آنچه بر شما می گذرد، قبل و بعد از خواندن این کتاب، بسیار متفاوت خواهد بود. البته به شرطها و شروطها.

اگر فکر می کنید این کتاب 681 صفحه ای از آن کتابهایی است که دستتان می گیرید و شروع به خواندن می کنید و در مدت کوتاهی تا آخرش را می روید جلو، باید بگویم که چیز زیادی دستگیرتان نخواهد شد و آنچه را هم که آموخته اید و با خودتان گفته اید "چه جالب"!، بعد از مدت کوتاهی ،بدون اثر خاصی در زندگی تان، به دست فراموشی خواهید سپرد. احتمالاً تنها کابردش هم بشود پُز دادن در جمع کتاب خوانان و غیر کتاب خوانان و به رخ کشیدن چند اصطلاح و واژه و اسم چند خطای شناختی.

فکر میکنم این کتاب از آن کتاب هایی است که حداقل باید یک سال روی میزتان باشد. کمی بخوانید.فکر کنید.فکر کنید.فکر کنید.مصداق پیدا کنید.مصداق پیدا کنید.مصداق پیدا کنید. همه مصداق ها هم از زندگی ذهنی و شخصی خودتان و در مرحله بعد دیگران. باز هم کمی دیگر بخوانید و دوباره همان پروسه.

 

حیف است این کتاب را سریع بخوانید.فست فودی نمی شود از کانمن آموخت. باید آنقدر روی اجاق تان بگذاریدش که حسابی جا بیفتد. باید کند با کانمن جلو رفت. 

 

چند جمله ای هم در مورد محتوای کتاب:

این کتاب در پنج بخش تدوین شده است.37 فصل که به تشریح و توضیح این پنج سر فصل می پردازد.

کانمن برای توضیح فرایند های ذهن ما، در ابتدا آنها را در قالب دو سیستم(سامانه) فرضی خوشه بندی می کند و نحوه کار هر سیستم را به تفصیل بیان می کند.

مزایا و محدودیت های هر سیستم را بیان می کند.آنقدر جنبه های مختلف این دو سیستم فرضی را برایمان نمایان می کند که وجودشان را کاملاً لمس کنیم.طوری که خروجی های این فرایند ها را بتوانیم به خوبی تشخیص دهیم.

بعد از آن تعدادی از خطاهای اساسی ذهن را تشریح می کند. خطاهایی که از شناختنشان کاملاً متعجب خواهیم شد.از حضور همیشگی شان در تمام تصمیم گیری ها و انتخاب هایمان، جا خواهیم خورد. از بدیهی بودن بعضی از آنها و همزمان نادیده گرفتنشان از جانب خودمان شوکه خواهیم شد.

از دور زدن های مغزمان خواهد  گفت. از ناگزیر بودن مغز در دور زدن ها.از کمک هایی که این دور زدن ها در حفظ بقای انسان ها داشته اند.همچنین از بلاهایی که همین دور زدن ها به سرمان آورده و می آورد.

با نحوه تصمیم گیری و کاربردهای آن با هر دو سیستم آشنا خواهیم شد.تحقیقات مختلف این حوزه را مرور خواهیم کرد. راهکارهایی که تا حدی به کمکمان می آیند تا از خطاها کم کنیم،معرفی می شوند.

از اعتماد به نفس بیش از اندازه مغز همه ما سخن خواهد گفت و پیامد های مثبت و منفی  این اعتماد بیش از اندازه را برایمان نمایان خواهد کرد.

از نگاه جالب و متفاوتش به شادی و زندگی شاد چیزهایی خواهیم آموخت که همیشه به کارمان می آید.

و مطالب و موضوعات دیگری که هر کدامشان می تواند فکر ما را ماه ها به خودش مشغول کند و هر کدامشان می تواند دیدگاه و نگرش ما را به بسیاری از موضوعات دگرگون کند.

کانمن این کتاب را بعد از چند دهه تحقیق و بررسی نوشته است.یعنی عصاره نابی است از چندین و چند سال تحقیق و پژوهش و تجربه او و بسیاری از همکارانش. همکاران و شاگردانی که هر کدامشان به تنهایی هم حرف های بسیاری برای گفتن دارند.

 

اگر کتابخوان هستید، پیشنهاد میکنم حتماً این کتاب را بخوانید ولی لطفاً مثل خیلی از کتابهای دیگری که خوانده اید نخوانیدش. اگر هم کتابخوان نیستید باز هم بخوانیدش تا درک بهتری از تجربه هایی که داشته اید و خواهید داشت پیدا کنید.

 

از آنجا که من کمی آدم خودخواه و کم شعوری هستم،انسان های زنده ی معدودی هستند که وقتی دعا می کنم، از خدا بخواهم از عمر من کم کند و به عمر پر برکت آنها بیفزاید، ولی در همین لیست محدودم،کانمن قطعاً یکی از آنهاست.

 

برای شروع می توانید اسمش را در سایت TED بزنید و سخنرانی هایش را گوش کنید و لذت ببرید.

همچنین می توانید با متمم و درس هایش در مورد آموزه های کانمن شروع کنید.که به نظر من بهترین گزینه است.

 
۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۳
سامان عزیزی
شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ب.ظ

خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن(فایل pdf)

 

مطالبی که در این فایل خواهید دید خلاصه ای است از کتاب "هنر شفاف اندیشیدن" رولف دوبلی که توسط عادل فردوسی پور،بهزاد توکلی و علی شهروز به فارسی ترجمه شده است.

ذکر چند نکته در مورد این خلاصه ضروری به نظر می رسد:

  • فکر میکنم کتاب رولف دوبلی، خودش یک خلاصه است!. در واقع او سعی کرده است که تعداد زیادی از خطاهای شناختی انسان ها را لیست کند و توضیحات مختصری در مورد هرکدامشان بدهد.
  • نقد های زیادی به این کتاب وارد شده است ولی من فکر میکنم این کتاب با وجود همه نقد ها و نواقصش، ارزش خواندن دارد.
  • به نظر میرسد که خواندن این کتاب و به طریق اولی خواندن خلاصه ای از این خلاصه در این مطلب، برای کسانی مفیدتر خواهد بود که حداقل مطالعاتی در حوزه روانشناسی شناختی داشته اند و با مباحث این حوزه آشنایی حداقلی دارند.
  • دسته بندی ای که برای خلاصه کردن این خطاها انجام داده ام(خطاهای مرتبط با دنیای درون-خطاهای مرتبط با دنیای بیرون-خطاهای مرتبط با دنیای بین فردی و ارتباطات) هیچ مبنای علمی ای ندارد و شما صرفاً به عنوان راه حلی برای دسته بندی و جدول بندی آنها در سه ستون روی آن حساب باز کنید!
  • این خلاصه را برای خودم برداشته بودم و ممکن است برای شخص دیگری کاربرد نداشته باشد(در واقع یک خلاصه برداری شخصی است و با نیت انتشار برای دیگران تدوین نشده است) ولی فکر کردم ممکن است برای کسانی که این کتاب را خوانده اند و به حوزه روانشناسی شناختی علاقه مند هستند جهت مرور و یادآوری خطاها  کمی مفید باشد
  • پیشنهاد میکنم قبل از خواندن کتاب هنر شفاف اندیشیدن، کتاب های "تفکر،کند و سریع" اثر دنیل کانمن، "قوی سیاه" اثر نسیم طالب، "نابخردی های پیش بینی پذیر" اثر دن اریلی و "53 اصل تصمیم گیری" اثر روبرت گانتر را مطالعه کنید. در واقع اگر میخواهید لیستی که رولف دوبلی در کتابش معرفی می کند، برایتان معنی داشته باشد و کمک کند که خطاها، تا حدی در خودآگاه تان نفوذ کنند و در خاطرتان بمانند، شاید باید به عنوان پنجمین کتاب سراغ آن بروید!

 

برای دانلود فایل خلاصه کتاب روی این لینک کلیلک کنید: دریافت خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن (حجم: 141 کیلوبایت)
 

پیشنهاد مطالعه مطالب مرتبط:

 

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۳
سامان عزیزی

 

ما معمولاً فکر می کنیم اگر دانش مان را افزایش دهیم و مرتب مطالعه کنیم،این دانش و مطالعه در عمل مان هم تجلی خواهد یافت. حتی گاهی افراط می کنیم و چنین می پنداریم که اگر در حوزه ای، دانش و مطالعه ما بیشتر از متوسط رفت، هر صاحب عملی باید از سنگ محک و ارزیابی ما بگذرد تا نمره قبولی بگیرد! 

اما همانطور که قبلاً در مطلب دیگری(نا یادگیری در عمل) نتایج برخی تحقیقات را در این زمینه خدمتتان گزارش کردم، اینطور نیست.

امروز یاد حکایتی افتادم که قبلاً در "فیه ما فیه" مولانا خوانده بودم. احساس کردم این حکایت ،تا حدی نزدیکی مفهومی  با آن بحث دارد و ممکن است در بخاطر سپردن این مفهوم به ما کمک کند.بنابراین حیفم آمد آنرا اینجا نقل نکنم.

تیتری هم برای حکایت در نظر گرفتم(البته امیدوارم جناب مولانا هم راضی باشند) : غربیل شناس

 

می گویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم؟

گفت: آنچه داری گِرد است و زرد است و مجوّف است.

گفت: چون نشان های راست دادی، پس حکم کن که آن چه چیز باشد؟

گفت: می باید که غربیل باشد.

گفت آخر این چندین نشان های دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوت تحصیل و دانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟.


غربیل:  همان "غربال" به معنای "الک" و "خاکبیز" است.(غربیل کردن همان الک کردن است).

شبیه این:

بلادت: کند هوشی-کند ذهنی-کودنی

مجوّف: میان تهی

 

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۵۷
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۲ ق.ظ

ما و فیل های درمانده

می گویند تعلیم دهندگان فیل ها ، فیل به آن بزرگی را با طناب کوچکی می بندند و با همین طناب کوچک ،آن فیل از جایش تکان نمی خورد! .همان فیلی که با کمی تلاش می تواند یک درخت را از جا برکند در مقابل طناب تعلیم دهنده اش، تسلیم و مطیع است.

می گویند که دلیلش این است که فیل را از دورانی که خیلی کوچکتر است با طناب می بندند و او هم که جوان است و جویای نام! تلاش زیادی برای رهایی می کند ولی از آنجا که هنوز بزرگ و قوی نشده، تلاشش ناکام می ماند و بعد از مدتی تسلیم می شود و دیگر تلاشی نمی کند.بچه فیل ما این ذهنیت را با خودش تا دوران بلوغ و بزرگسالی می برد و اینطور می شود که ما از دیدن فیلی به آن عظمت که با طنابی کوچک بسته شده است آنقدر تعجب می کنیم.

بگذریم.احتمالاً این داستان را بارها شنیده باشید و من فقط برایتان مرورش کردم.

از این داستان در حوزه های مختلفی استفاده شده است:

مثبت اندیشان بازاری با کمی پیاز داغ بیشتر در همایش هایشان تعریفش می کنند و بعد بر سر ما فریاد می زنند که "ذهنیتت را تغییر بده تا آزادی را تجربه کنی" (البته دیگر از این جلوتر نمی روند،چون بجز برانگیختن هیجانات ما،چیز بیشتری برای گفتن ندارند)

متخصصان حوزه پرورش عادت ها هم(به درستی) به عنوان داستانی از شکل گیری عادت از آن بهره می برند.(بند عادتها)

و الی آخر.

داشتم فکر میکردم که این داستان چقدر برای فهم مفهوم "درماندگی آموخته شده" که روانشناس برجسته آمریکایی -مارتین سلیگمن-مطرح کرد، مناسب و گویاست.

قبلاً به بهانه داستان زندگی ویکتور فرانکل و بحثِ داشتن احساس کنترل ،کمی درباره سلیگمن توضیح دادم و اینجا تکرارش نمی کنم. 

نکته قابل تامل برای من در این داستان این است که همه ما از شنیدن داستان فیل (درمانده شده) تعجب می کنیم ولی فراموش می کنیم که خودمان در زندگی مان چند تا از این طناب های فیل بند! داریم.تحت تاثیر محیط و جامعه و تربیتمان، و مهمتر از آنها تحت تاثیر تجربیات و افکار آگاهانه و ناآگاهانه خودمان.

به هر حال اگر من هم نخواهم مثل مثبت اندیشان بازاری این داستان را تمام کنم، فکر می کنم مناسب باشد اگر پیشنهاد کنم که کتاب معتبر و معروف "خوشبینی آموخته شده" را مطالعه کنید.بعید می دانم هیچ وقت از خواندنش پشیمان شوید.

این کتاب توسط فروزنده داورپناه و میترا محمدی به فارسی ترجمه شده و انتشارات رشد آنرا به چاپ رسانده است.

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۲
سامان عزیزی
شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ب.ظ

آیا شما هم با موبایلتان رابطه عاطفی دارید؟

صبح که بیدار می شوید، اولین کاری که می کنید چیست؟ احتمالاً ساعت را نگاه می کنید، از روی صفحه موبایلتان.

اگر فشار دستگاه گوارش،شما را وادار به بلند شدن نکند احتمالاً ایمیلتان،تلگرامتان،اینستایتان،فیسبوکتان و یا هر کانال ارتباطی دیگرتان را چک می کنید تا ببینید کسی برایتان پیغامی نگذاشته ،و این کار را کجا انجام می دهید، از روی صفحه موبایلتان.

وقتی می خواهید جایی بروید،اولین چیزی که بر میدارید،احتمالاً موبایلتان است،فقط به خاطر گُل روی صفحه موبایلتان.

وقتی سر سفره غذا می نشینید، اول از همه غذا را از کجا نگاه می کنید؟ احتمالاً از روی صفحه موبایلتان.

اول صبح و بعد از شروع روزتان، بخاطر اینکه ببینید وقتی شما خواب بودید ولی دنیا خواب نبود! چه اتفاقاتی افتاده،از کجا شروع می کنید؟احتمالاً از روی صفحه موبایلتان.

وقتی بیکار نشسته اید، بیشتر از هر چیز کجا را نگاه می کنید؟ احتمالاً روی صفحه موبایلتان.

اگر تعداد دفعات نگاه کردن به یک شخص یا چیز را در طول زمان بیداریتان حساب کنید،چه چیزی رکورد دار خواهد بود؟ احتمالاً روی صفحه موبایلتان.

بیزحمت خودتان فهرست را ادامه دهید، من روی صفحه موبایلم چشمک می زند!

 

خوب عزیز من، من اگر این همه به روی زشت ترین موجود دنیا هم خیره می شدم، تا الان عاشقش شده بودم! و دوری اش برایم مشکل می شد!. حالا خوبرویی این چنین،که آنچه همه خوبان دارند او یکجا دارد، که دیگر جای خود دارد.

 

روانشناسان به این مشکل شدنِ دوری از موبایل می گویند "نوموفوبیا" یا همون "No Mobile Phobia"

 

آمار و ارقام در این زمینه فراوان است.انگار ما به طور متوسط نزدیک به صد بار در روز(خواسته و ناخواسته) روی ماه موبایلمان را چک می کنیم(برخی منابع برای سنین هجده تا بیست و چهار سال رقم پانصد تا نه صد بار را ذکر کرده اند)، یا می گویند اگر موبایلمان در فاصله ای بیش از 1.5 متری ما قرار داشته باشد دچار نگرانی و اضطراب می شویم.  و آمارهای مختلف دیگر،که با یک سرچ ساده می توانید به همه آنها دسترسی پیدا کنید.

می فرمائید "خوب که چی؟"

عرض میکنم: هیچی.فقط خواستم بدانید.همین.

نه قصد نصیحت دارم(که دیگ به دیگ نمیگه روت سیاه) و نه قصد لیست کردن n تکنیک کم کردن وابستگی به موبایل.

می دانید "توجه" و "تمرکز" این روزها گوهر کمیابی شده است و من هم اسمی برای این خوبرو انتخاب کرده ام که گفتم اینجا هم بنویسمش:

قاتل التوجه فی کل امور.

 

خارج از این بحث ها شاید بد نباشد اگر چند روزی (در خانه و محل و کار و مترو و اتوبوس و تاکسی و مهمانی و ...) آمار تعداد و نوع استفاده و مدت زمان استفاده دیگران را (و نه خودتان را) از موبایلشان بگیرید(آخر شاعر میفرماید: خوشتر آن باشد که سرّ دلبران، گفته آید در حدیث دیگران) شاید کمی در مورد رابطه تان با خوبروی خودتان هم به فکر فرو رفتید.(شاید هم نرفتید و بعد از آن بخاطر دو به هم زنی من در رابطه شما و خوبرویتان فحشی چند نثارم کردید)

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۵
سامان عزیزی

پیش نوشت: منظور از کلید در عنوان این پست، کلید روشن و خاموش کردن است نه کلید باز و بسته کردن در!

ویکتور فرانکل، روانشناسی یهودی بود که در خلال جنگ  جهانی دوم به اسارت نازی ها در آمد و راهی اردوگاه های کار اجباری شد. طی سه سالی که زندانی بود بدترین و فجیع ترین شکنجه ها را تحمل کرد، دوستان و نزدیکانش جلو چشمش عذاب می کشیدند، یا از فرط درد و شکنجه می مردند یا از فرط رنج های غیر قابل تحمل، خودکشی می کردند و جان می دادند. اما او زنده ماند و پس از آزادی، حاصل تجربیاتش در اردوگاه را در قالب یک کتاب که پایه ای برای نظریه تجربه شده اش بود منتشر کرد. کتاب انسان در جستجوی معنا.

او که پایه گذار مکتب لوگوتراپی در روانشناسی است، معتقد بود که معنا بخشیدن به زندگی اش، راه نجاتش را فراهم کرده بود.

اما به نظر میرسد چیزی که بیشتر از همه چیز در قدرت بخشیدن به اراده او نقش داشته است، احساس کنترل بر افکارش بوده است. چنانچه خودش در کتاب انسان در جستجوی معنا هم اشاره می کند :

همه چیز را می توان از انسان گرفت مگر یک چیز را. آخرین آزادی بشر را در گزینش رفتار خود در هر شرایطی و گزینش راه خود.

 

سالها پیش محققان آزمایشی را ترتیب دادند که هدف آن سنجش ارتباط حساسیت شنوایی با درد بود. در مرحله ای از آزمایش ،آنها برخی افراد را در اتاقک های صوتی قرار می دادند و صدا را تا جایی زیاد می کردند که افراد علامت بدهند تا کار بلند تر کردن صدا متوقف شود.

آزمایشگران دو اتاق کاملاً مشابه داشتند که تنها در یک مورد تفاوتی بین شان بود. یکی از اتاق ها یک دکمه ی قرمز اضطراری روی دیوارش نصب شده بود تا شرکت کننده گان در صورت تمایل بتوانند خودشان صدا را قطع کنند (در اصل آن دکمه جنبه نمایشی داشت ولی شرکت کننده گان از نمایشی بودن آن آگاهی نداشتند).

نتایج بسیار هیجان انگیز بود. افرادی که در اتاق دکمه دار قرار می گرفتند به خاطر احساس کنترل ناشی از وجود دکمه قرمز، صداهای بسیار بیشتری را تحمل می کردند.

آزمایش های مشابهی توسط مارتین سلیگمن نیز انجام شده است . او با الهام از آزمایش های ریچارد سولومون از دانشگاه پنسیلوانیا روی سگ ها، و تکمیل و توسعه این سلسله آزمایشات، موفق به مطرح کردن مفهوم" درماندگی آموخته شده" شد که بر پایه احساس عدم کنترل بر خود و شرایط  شکل می گیرد.

 

از همه اینها می خواهم نتیجه بگیرم که، امید، بدون داشتن احساس کنترل ،شکل نخواهد گرفت. اگر شکل هم بگیرد سمت و سوی آن به طرف تقدیر و نیروهای ماورایی و برخی خرافه ها و توهمات خواهد رفت.

با وجود اینکه روانشناسان شناختی، داشتن احساس کنترل بیش از اندازه را جزء خطاهای شناختی ما انسانها طبقه بندی می کنند، ولی همزمان باید بدانیم که انگیزاننده بسیاری از رشد و پیشرفت های انسان، بر پایه همین خطا بنا شده است!

از طرفی، و بنابر گفته برخی روانشناسان دیگر، بخشی از احساس کنترل ما(نسبت به زندگی و محیط مان) در سال های کودکی مان شکل می گیرد، بنابراین نیاز است که والدین با نحوه رفتار و گفتارشان بتوانند در شکل دهی منطقی به این احساس نقش ایفا کنند. چنانکه همین احساس در بزرگسالی این کودکان، می تواند زمینه ساز باور آنها به "اختیار حداقلی" باشد که به نظر میرسد این باور می تواند دنیای متفاوتی را برای آنها رقم بزند. 

پی نوشت: مطالب مرتبط پیشنهادی

1-مطلب محمد رضا شعبانلی(معلم من) در مورد اختیار حداقلی

2-داستانی از اختیار حداقلی

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۸
سامان عزیزی
سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۰ ب.ظ

نا یادگیری در عمل

ما و ما و نصف ما،نصفه ای از نصف ما،گر تو هم با ما شوی جملگی صدتا شویم!

 

احتمالاً این معما در دوران مدرسه به گوش شما هم رسیده باشد.در پاسخ به این معما، اکثر افراد (البته در جامعه آماری در دسترس من) درگیر پیدا کردن عدد مربوط به "ما" با تکیه بر حدسیاتشان می شوند و فراموش میکنند که می توانند به جای "ما"، "x" بگذارند و به سادگی به جواب برسند.

متاسفانه، این اِشکال ما انسانها فقط محدود به حوزه به کارگیری ریاضیات نیست.

همه ما چیزهای زیادی یاد گرفته ایم. از نخستین روزهای زندگیمان تا همین امروز. از فرو نکردن انگشتمان در خورشت قیمه در حال جوشیدن تا استفاده از نمودار های پیچیده برای تحلیل بازار.

اما خبر بد برای همه ما این است که این یادگیری ها در زمان و مکان مناسب به یاریمان نمی آیند. مثلاً ممکن است در جای دیگری درس انگشت و خورشت! را فراموش کرده باشیم و انگشتمان را در شیر در حال جوشیدن فرو کرده باشیم. چون فکر میکردیم آن یکی رنگش قرمز بود و این یکی سفید است!

یا ممکن است یکی از متخصصان آمار و احتمال که دکترایش را در بهترین دانشگاه دنیا گرفته و هم اکنون در حال تدریس نمودارهای پیچیده احتمالات به دانشجویانش است، بعد از دیدن سانحه سقوط یک هواپیما در تلویزیون، تا مدتها با خودرو شخصیش مسافرت برود. یعنی فراموش کند که احتمال مردنش در سانحه هوایی چندین برابر کمتر از احتمال مردنش در سوانح جاده ای است.

روانشناسان این ویژگی ما را "ویژگی میدان " می نامند(domain specificity)

در واقع می خواهند بگویند کلاس درس یک میدان است و زندگی واقعی میدانی دیگر. ما به اطلاعات، نه بر پایه بار منطقی اش،بلکه از روی چارچوبی که آن را در میان گرفته است، و اینکه چگونه در سامانه احساسی-اجتماعی ما ثبت می شود واکنش نشان می دهیم.

ما ممکن است با یک مسئله منطقی واحد، سر کلاس یک جور برخورد کنیم، و در زندگی روزانه جور دیگر. (احتمالاً اگر معمای "ما و ما" را سر کلاس ریاضی از ما می پرسیدند ،سریعتر به جواب می رسیدیم)

 

سال 1971، دنیل کانمن و آموس تورسکی (روانشناسان شناختی)، استادان آمار را با پرسش های آماری ای که در گزاره های غیر آماری پیچیده شده بود به پرسش گرفتند.

یکی از آن پرسش ها هم سنگ این پرسش بود:

فرض کنید در شهری زندگی زندگی می کنید که دو بیمارستان دارد.یکی بزرگ.دیگری کوچک. در یک روز خاص،در یکی از این دو بیمارستان،شصت درصد نوزادانی که زاده می شوند پسرند. این رویداد در کدام بیمارستان محتمل تر است؟

بیمارستان بزرگ، پاسخ بسیاری از آمارگران بود.

در حالی که بنا بر مبانی بنیادین آمار (که همه آمارگران آنرا آموخته اند)، جامعه آماری بزرگتر پایدار است و در دراز مدت باید از جامعه آماری کوچکتر انحراف کمتری نسبت به میانگین (در اینجا پنجاه درصد برای هر یک از دو جنس دختر و پسر) داشته باشد.

 

این ویژگی میدان دوسره کار میکند، یعنی ما بعضی از مسائل را درزندگی روزانه درک می کنیم و در کلاس درس نه. مسائل دیگری را در کلاس و کتاب درک می کنیم ولی در زندگی روزانه کمتر می فهمیم.

خلاصه اینکه: گرایش ما(یا سوگیری ما) به این است که در حالت های متفاوت، مدل ذهنی متفاوتی را به کار اندازیم. مغز ما فاقد یک رایانه ی مرکزی همه کاره است که با قواعد منطقی به کار فتد و آن قواعد را در تمامی حالت ها،به یکسان، به کار گیرد.

 

ظاهرا طبیعت ما چنین است که "یاد نمی گیریم". به عبارتی آموخته هایمان در یک میدان خاص را نمی توانیم در میدان های دیگر به کار بگیریم. پس به نظر میرسد که در اینجا هم نیاز به تلاش و قیام و عصیان علیه طبیعتمان داریم!

فکر می کنم یکی از چالش های مهم همه کسانی که در مسیر یادگیری و رشد تلاش می کنند، کم اثر تر کردن این گرایش مغز باشد. تمرین برای استفاده از آموخته ها در زندگی عملی .

 

مطلب مرتبط:

یادگیری ما در عمل چقدر به کارمان می آید

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۰
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۰ ب.ظ

مرگ

در پست قبلی کمی در مورد روان درمانی اگزیستانسیال و کسی که آنرا مدل کرد،یعنی اروین یالوم، صحبت کردیم. قرار شد که قسمتهایی از کتاب یالوم را اینجا با هم مرور کنیم . در این پست کمی در مورد مرگ و نحوه مواجهه با آن از دید مدل اگزیستانسیالی نقل هایی خواهم آورد.

 

-زندگی و مرگ به یکدیگر وابسته اند.همزمان وجود دارند، نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید، مرگ مدام زیر پوسته ی زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تاثیر فراوان دارد.

-مرگ ،سرچشمه اصلی و آغازین اضطراب است و در نتیجه منشا اصلی ناهنجاری روانی است.

-وقتی بیاموزی خوب بمیری ،می آموزی خوب زندگی کنی.

-سنکا گفته: فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت می برد که مشتاق و آماده دست کشیدن از آن باشد.

-آگوستین میگفت: تنها در رویارویی با مرگ است که خودِ انسان متولد می شود.

-اگر چه نفس مرگ، زندگی را نابود می کند، اندیشه ی مرگ نجاتش می دهد.

 

-وحشت مرگ، همه جایی است و چنان عظمتی دارد که بخش قابل توجهی ازانرژی زندگی صرف انکار مرگ می شود.

-ارنست بِکر گفته : طنز بشری در این است که ژرف ترین نیاز، رهایی از اضطراب مرگ و نابودی است، ولی چون خود زندگی برانگیزاننده ی این اضطراب است ناچاریم از به تمامی زیستن ابا کنیم!

-کیرکگور میگفت: وقتی خود را از زیستنی پرشور بر حذر می داریم، به دلیل هستی در خواب مانده و به عبارت دیگر زندگی نازیسته درونمان، احساس گناه می کنیم.

-ترس از مرگ با اینکه منشا اصلی اضطراب است و ممکن است به دفاع هایی از جمله انکار و جابجایی و ... بیانجامد، ولی همزمان می تواند رهایی بخش هم باشد.

-هرچه رضایت از زندگی کمتر، اضطراب مرگ بیشتر.

 

-زندگی ای که وقف کتمان واقعیت و انکار مرگ شود تجربه را محدود می کند و در نهایت در خود فرو میریزد.

-دانستن اینکه من هم بالاخره روزی میمیرم با واقعاً دانستن آن بسیار متفاوت است.

یالوم معتقد است یکی از راه هایی که به صورت اتفاقی! ما را به اضطراب مرگمان مواجه می کند، شکستن باور ما به مستثنی بودن است، مثلاً زمانی که با مرگ یکی از نزدیکانمان مواجهه می شویم و این باور مستثنی بودن ما فرو میریزد.

 

حدس میزنم از این چند خط چیزی دست گیرتان نشده باشد (اگر بگوئید که نه، چیزی دستگیرمان شده، باز هم میگویم آقا جان! چیزی دستگیرتان نشده است).ما معمولاً با خواندن چند جمله کوتاه ،فکر میکنیم که موضوع را متوجه شده ایم ولی حداقل در این یک مورد می توانم با اطمینان زیادی بگویم که بدون مطالعه دقیق کتاب –روان درمانی اگزیستانسیال- چیزی دستگیرتان نخواهد شد. والسلام

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۰
سامان عزیزی
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ب.ظ

مدلی اگزیستانسیالیستی در تحلیل روان

حدود ده سال پیش، عنوان یک کتاب توجه ام را به خود جلب کرد.عنوان کتاب "وقتی نیچه گریست" بود. بخاطر علاقه زیادی که به نیچه داشتم و دارم تصمیم به مطالعه آن کتاب گرفتم. بعد از خواندن چند صفحه از کتاب، دیگر نتوانستم رهایش کنم. دکتر اروین یالوم، نویسنده کتاب ،تلاش کرده بود در قالب یک داستان جذاب، مدل روان درمانی خود را توضیح دهد. به عبارتی، شاید بتوان گفت که با رمانی علمی طرف هستیم. قدرت قلم یالوم و زیبایی آن آنقدر هست که حتی می تواند کسانی را که صرفاً طرفدار جنبه داستانی کتابها هستند نیز راضی کند.

طی این سالها تمام آثار یالوم را مطالعه کرده ام.برخی از کتابهایش را دوبار خوانده ام و یکی از کتابهایش را چهار بار. فکر میکنم مدلی که یالوم ارائه می کند تاثیر عمیقی بر زندگی و مدل ذهنی من گذاشته باشد.

شاید یکی از دلایلی که آنقدر جذب این مدل شده ام این باشد که بنای این مدل روی اسکلت فلسفه اگزیستانسیال بنا شده است. از اسپینوزا و شوپنهاور گرفته تا نیچه.

از آنجا که دغدغه این فلسفه، متمرکز بر مسائل اساسی زندگی (مرگ-آزادی و مسئولیت-تنهایی-پوچی) است ،به نظر میرسد که این مدل توانسته باشد تا حد زیادی لباسی مناسب از جنس روانشناسی بر تن این مسائل کرده باشد و در نهایت ابزاری برای تحلیل ذهن و روان (خودمان و بعد دیگران!) به دست داده باشد.

همه ما روزی با این مسائل اساسی دست به گربان خواهیم شد، بنابراین فکر میکنم آشنایی با این مدل می تواند در مواقع بسیاری برایمان راهگشا و مفید باشد.

خواندن کتابهای یالوم برای کسانی که با روانشناسی و روانکاوی آشنایی ندارند نیز می تواند ساده و قابل فهم باشد. او تقریباً همه کتابهایش را در قالب رمان و داستان نوشته است.حتی کتاب اصلی او "روان درمانی اگزیستاسیال" نیز با اینکه چارچوب علمی و آکادمیک دارد و سعی کرده مدلش را در این قالب مفهوم پردازی کند، سرشار از داستان ها و نمونه های موردی است که به فهم مطالب و ساده کردن آنها کمک شایانی کرده است.

قسمتی از خلاصه هایی را که از کتابهای یالوم برداشته ام به مرور روی این وبلاگ خواهم داد تا بتوانیم با هم مرورشان کنیم. برای شروع شاید این چند خط مناسب باشد:

 

-شالوده جهت گیری اگزیستانسیال متکی بر تجربه نیست بلکه عمیقاً شهودی است.

-روان درمانی اگزیستاسیال، رویکردی پویا و پویه نگر است و بر دلواپسی هایی تمرکز می کند که در هستی انسان ریشه دارند.

-روان پویه شناسی هر فرد، شامل نیروها،انگیزه ها و ترس های ناخودآگاه و خود آگاهی است که در درونش به کنش مشغولند.

-دلواپسی های اساسی در ژرفا مدفونند، در پوسته ای از لایه های تو در توی واپس زنی،انکار،جابجایی و نماد سازی.

 

در پست بعدی با مرگ شروع میکنیم!

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۱
سامان عزیزی
شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

پروین پا طلایی

نمی دانم اهل فوتبال هستید یا نه ولی اگر باشید احتمالاً می توانید این فضا را تصور کنید:

فرض کنید در یک بازی حساس ،تیم شما یک بر صفر عقب است. هم تیمی شما که به عنوان مهاجم بازی میکند بعد از چند دقیقه یک گل میزند و نتیجه مساوی می شود.

یک ربع بعد شما صاحب توپ هستید و در موقعیت حمله قرار گرفته اید، دو نفر از مهاجمان تیم تان در موقعیت خوبی هستند و شما می توانید به آنها پاس بدهید تا گل را به ثمر برسانند. یکی از آنها همان بازیکنی است که یک ربع پیش گل مساوی را زده بود.

کدام مهاجم را برای پاس دادن انتخاب می کنید؟

 

تحقیقات نشان داده است که اکثریت ما انسانها، توپ را به کسی پاس میدهیم که گل قبلی را زده بود. 

این خطای ما در روانشناسی به مغالطه "دست طلایی" معروف است. این قانون نا نوشته ی ذهن ما معتقد است که "بعد از یکبار پرتاب موفق توپ، شانس بازیکن برای پرتاب مجدد موفق توپ، بیشتر از وقتی است که در پرتاب قبلی ناکام مانده است."

با این حال (بر اساس تحقیقات تورسکی،ژیلوویچ و والون در سال 1985) بررسی نتایج و اطلاعات واقعی بازیکنان چنین واقعیتی را نشان نمی دهد.

چه استفاده ای می شود از این قانون کرد؟ به عنوان مثال، اگر مدافعان تیم حریف از این خطا آگاه باشند، می توانند با مهار کردن گلزن قبلی (با فرض اینکه فقط یک مدافع در خط دفاعی حضور دارد و فقط یکی از دو مهاجم را میتوان مهار کرد) احتمال دفع حمله را بالاتر ببرند.

فکر می کنم اگر کمی دقیق تر به محیط کار و زندگی مان نگاه کنیم، خواهیم دید که ممکن است بارها گرفتار این خطا شده باشیم.

 

توضیح: تیتری که برای این مطلب انتخاب کردم با الهام از لقب "علی پروین" اسطوره فوتبال ایران است.البته همه ما می دانیم که اگر دوباره به او پاس میدادیم،باز هم گل میزد.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۸
سامان عزیزی