زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۲۶۵ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۱ ق.ظ

ما و سیستم ها

" ما انسان ها سیستم ها را می سازیم و سپس، این سیستم ها هستند که ما انسان ها را می سازند". راسل اکاف

پی نوشت: می دانم که ممکن است بارها این جمله ی اکاف را خوانده یا شنیده باشید، اما بعضی مفاهیم هستند که با هر بار تکرارشان و مصداق یابی های جدید برایشان، انگار کمی بهتر از قبل در ذهن و ضمیرمان جا می افتند.

فکر می کنم چندین سال پیش بود که برای اولین بار این جمله را خواندم. و مطمئن بودم که کاملاً هم مفهومش را فهمیده ام (که اگر بخواهم صادق باشم، همان حسی است که امروز هم نسبت به این جمله دارم! و احتمالاً همان حسی که سالها بعد هم(اگر زنده باشم) خواهم داشت. به هر حال...!). اما امروز دغدغه مهمتری که دارم این است که چقدر توانسته ام و می توانم با عینک این مفهوم زندگی و کسب و کار و اتفاقاتِ ملموسِ اطرافم را ببینم و تحلیل کنم.

 

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۳۱
سامان عزیزی

سال 1979 دیوید هارپر(David Harper) زیست شناس دانشگاه کمبریج گله ای از اردک ها(سی و سه اردک) را در باغ گیاه شناسی این دانشگاه جمع کرد و تصمیم گرفت برای مدتی به آنها غذا بدهد.

غذای روزانه برای اردک ها حیاتی است چرا که آنها باید برای پروازِ کم فشار وزنِ کمی داشته باشند و برخلاف جانوران خشکی زی که می توانند در پائیز پرخوری کنند و با ذخیره چربی شان در زمستان زندگی کنند، اردک ها باید هر لحظه آماده پریدن باشند. بنابراین آنها باید سریع غذا پیدا کنند تا سبک زندگی بخور و نمیر شان را حفظ کنند.

از آنجا که دانشمندان همینطوری الکی و محض رضای خدا به کسی غذا نمی دهند، می توان حدس زد که هارپر برنامه هایی داشته است:)

او می خواست بداند که اردک ها باید چقدر زرنگ باشند تا دریافت غذایشان را حداکثر کنند. بنابراین مقداری نان را به تکه های هم اندازه تقسیم کرد و از عده ای از دوستانش خواست تا تکه های نان را به داخل تالاب پرتاب کنند.

طبیعتاً اردک ها از این آزمایش لذت بردند و فوراً به سمت نان ها شنا کردند اما دوستان هارپر شروع به انداختن نان به دو ناحیه جداگانه کردند. در یک نقطه، پخش کنندگان نان هر پنج ثانیه یک تکه نان می انداختند و گروه دوم این کار را آهسته تر انجام می دادند و هر ده ثانیه یک تکه نان پرتاب می کردند.

 

اگر من و شما اردک بودیم چکار می کردیم؟ به سمت نقطه ای که نان ها سریعتر پرتاب می شوند می رفتیم یا به سمت نقطه ی دیگر؟

شاید اول فکر می کردیم که به سمت نقطه ای که نان ها را سریعتر پرتاب می کنند برویم که غذای بیشتری گیرمان بیاید. اما ممکن است بقیه اردک ها هم همین فکر را کرده باشند پس بهتر نیست به سمت نقطه ی دیگر برویم؟

اما احتمالاً ما تنها اردک هایی نیستیم که چنین استدلالی را انجام داده ایم. پس چکار کنیم؟

این سوال سوال ساده ای نیست. حتی اگر خودِ انسانمان هم به جای اردکها باشیم پاسخ چندان ساده نخواهد بود.

برای پیدا کردن پاسخ این سوال باید "تعادل نش" را حساب کنیم.(چالشی شبیه این داستان برای ما)

 


اگر فیلم "ذهن زیبا" را دیده باشید احتمالاً ریاضیدانِ برجسته ی این فیلم را هم به خاطر دارید.

"نظریه بازی ها" به محاسبه ی منفعت بازیگران و حداکثر کردن این منفعت می پردازد. عملکرد استراتژی های مختلف بازیگران را سنجش و ارزیابی می کند و مواردی از این دست.(وقتی که از زاویه این تعریف ساده شده از "پیچیدگی" و "سیستم های پیچیده" که : "هرجا دیدیم تعداد زیادی بازیگر بر سر منابع محدود مشغول رقابت هستند با یک سیستم پیچیده مواجهه هستیم"، نگاه کنیم آنوقت احتمالاً می توان گفت که "نظریه بازی ها" ابزار ریاضیِ مواجهه با "پیچیدگی" است)

 

"سیستم های زیستی، شیمیایی و فیزیکی، حتی سیستم های اجتماعی، همگی در جست و جوی پایداری هستند.بنابراین تشخیص اینکه پایداری چگونه به دست می آید نقشی کلیدی در پیش بینی آینده دارد. اگر وضعیتی ناپایدار باشد، می توانید مسیر وقوع آینده را پیش بینی کنید. با محاسبه ی ضرورت هایی که برای رسیدن به پایداری به آن نیاز دارید. درک پایداری راهی است برای شناختن جایی که چیزها به سوی آن می روند"

نش دقیقاً به دنبالِ این نقطه پایداری بود. و در نهایت هم موفق شد که با زبان ریاضی این نقطه را پیدا کند(همان تعادل نش). البته دقیق ترش این است که او اثبات کرد که : هر بازی با هر تعداد بازیکن، حداقل یک نقطه تعادل دارد.

در واقع، تعادل وقتی اتفاق می افتد که هر کس با در نظر گرفتن عملکرد دیگران، بهترین کاری را که می تواند(و منفعتش را حداکثر می کند) انجام دهد.(چیزی شبیه بهینگی پارتو)

توضیح بیشتر در مورد نظریه بازی ها و تعادل نش، نه در این مطلب می گنجد و نه من چیز زیادی در موردش می دانم. اما برای داستان ما در همین حد کفایت می کند.

 


برگردیم به داستان اردک ها.

در این داستان، با دانستن سرعت پرتاب ها می توان نقطه تعادل را با ریاضیات نش محاسبه کرد. یعنی نقطه ای که هر اردک با در نظر گرفتن عملکرد سایر اردک ها، بهترین کاری را که برای به دست آوردن بیشترین غذا می تواند انجام دهد.

در شرایطی که در ابتدای مطلب توضیح داده شد، اردک ها حداکثر غذای ممکن را به دست می آورند اگر یک سوم آنها جلوی پرتاب کنندگان آهسته و دو سوم بقیه جلوی پرتاب کنندگان سریع جمع شوند.(دقیقاً مطابق نقطه ی تعادلی نش)

فکر می کنید چقدر طول کشید تا اردک ها به آرایش تعادلی نش برسند؟ یک دقیقه!

اما هارپر که نان های زیادی به اردک ها داده بود، فقط به نتیجه این آزمایش قانع نشد.

او بازی را پیچیده تر کرد. اندازه های تکه های نان را تغییر داد و سرعتِ پرتاب تکه نان ها را هم متفاوت در نظر گرفت.

حالا اردک ها، هم باید سرعت های پرتاب متفاوت را محاسبه می کردند و هم اندازه های مختلف تکه نان ها را.

محاسبه ی تعادل نش در این حالت برای خودِ هارپر هم کار پیچیده ای بود چه برسد به اردک ها! اما با وجود اینکه اندکی طول کشید تا گروه های اردک ها به اندازه هایی تقسیم شوند که برای تعادل نش لازم بود ولی نهایتاً همین اتفاق رقم خورد.

 

با وجود اینکه نظریه بازی ها و تعادل نش و محاسبات پیچیده اش طراحی شده بود تا توضیح دهد که چگونه انسان های عاقل منفتشان را حداکثر می کنند اما اکنون همین نظریه ثابت می کند که نیازی نیست عاقل باشید یا حتی انسان باشید تا منفعتتان را در یک بازی حداکثر کنید. به نظر می رسید که نظریه بازی ها و تعادل نش چیز هایی در مورد چگونگی کار جهان ارایه می دهد(حداقل در سیستم های پیچیده ی طبیعت(بجز انسان!) که اینطور به نظر می رسد)

البته بهتر است زیاد هیجان زده نشویم چون بحث های زیادی در میان دانشمندان این حوزه مطرح است و هر نظریه ای که ارایه می شود باگ هایی دارد و نقد های مختلفی به آن وارد می شود. اما به نظرم کمی هیجان زدگی حق مسلّمِ ماست;)

 

شاید با دانستن این موضوعات، فهمیدنِ اتفاقاتِ شگفت انگیزی که در بزرگترین مزرعه کوچک یا در داستان معروفِ گرگ هایی که به منطقه یلواستون وارد شدند کمی(البته فقط کمی) شفاف تر شود. وقتی که با اضافه شدن تعدادی بازیگر جدید به سیستم پیچیده ای که در نقطه ای تعادلی بود، سیستم به نقطه ی تعادلی دیگری حرکت می کند که نفع همه بازیگران(با احتساب بازیگران جدید) حداکثر شود.

 

پی نوشت یک: این مطلب را بیشتر برای خودم نوشتم پس اگر گنگی و آشفتگی و نارسایی دارد بر من ببخشیدش.

پی نوشت دو: در تدوین این مطلب از دو کتاب "ریاضیات زیبا"(A Beautiful Math) نوشته تام زیگفرید(با ترجمه خوبِ مهدی صادقی-نشر نی) و "به سادگیِ پیچیدگی"(Simply Complexity) نوشته نیل جانسون استفاده کرده ام. دو کتابی که با وجود دوبار کاور تو کاور خواندشان، هنوز هم دلم نمی آید از خودم دورشان کنم.

پی نوشت سه: ای کاش شرایطی پیش بیاید که محمدرضا شعبانعلی وقت و فرصت و انرژی لازم را داشته باشد و جزو اولویت هایش باشد که ادامه کتاب "مقدمه ای بر سیستم های پیچیده" را تکمیل کند. الهی آمین.

 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۸
سامان عزیزی
يكشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۴ ب.ظ

جلوه گری خزانِ برگ های پائیزی

۴ نظر ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۲:۳۴
سامان عزیزی

در مورد کتاب سکوت، قبلاً در متمم (در ستایش سکوت و + و +) و این مطلب محمدرضا شعبانعلی(+) صحبت شده و بعید میدانم توضیحات بیشتری برای معرفی این کتاب نیاز باشد. بنابراین از تکرار اونها صرف نظر می کنم.

مطالعه این کتاب از پاسخ به یکی از دغدغه هایم شروع شد و ترجمه آن هم از پاسخ به یکی از دغدغه های همسرم(که میخواست این کتاب را بخواند). بنابراین این کتاب را ترجمه نکردم که کتابی ترجمه کرده باشم!

بعد از خواندن ترجمه های نسبتا زیاد طی سالهای گذشته، فکر می کنم یک مترجم خوب برای یک خروجی خوب، حداقل باید دوتا شایستگی داشته باشد("حداقل" یعنی فقط همین دوتا نیستند ولی از نظر من-نظر شخصیِ غیر کارشناسیِ غیر قابلِ اتکا- این دوتا مهمترینند)

اول: دانش و تجربه کافی در حوزه محتوای کتاب مورد نظر و یا شور و شوقِ آموختن و دغدغه زیاد در موضوع مورد نظر

دوم: دانش و مهارت بالا در هر دو زبان(زبان مبدا و مقصد)

 

تا کنون، تقریباً هر ترجمه ای را که خوانده ام و مترجم آن این دو شایستگی را داشته است خیلی بیشتر دوست داشته ام و به نظرم به راختی می شود درستی این ادعا را در بازار کتاب و میان کتاب خوانان هم سنجید(من که اینطور فکر می کنم)

اگر از این منظر بخواهیم به ترجمه کتاب سکوت نگاه کنیم، فکر می کنم من شایستگی اول را تا حدی داشته ام و شایستگی دوم را نه.

پس اگر بخواهم خلاصه کنم: بهترین ترجمه هایی که خوانده ام این دو شرط را داشته اند و بدترین ترجمه ها هم تقریباً هیچکدام را نداشته اند و الباقی هم طبیعتاً در میانه این طیف قرار می گیرند. ترجمه ی من هم که تکلیفش مشخص است نه جزو بهترین هاست و نه جزو بدترین ها. شاید صفت "قابل قبول" برایش صفت نامناسبی نباشد(البته اعتراف میکنم که خودم ترجمه خودم را دوست داشتم ولی در چسباندن این صفت "اثر مالکیت" را هم لحاظ کرده ام:)

اینها را گفتم که بدانید حد و حدود خودم را تا حدی می دانم ;)

 

اما فارغ از این توضیحات، همانطور که محمد رضا بارها تاکید کرده، اگر بخواهیم محتوای کتابی به خون مان تزریق شود و جزئی از ما بشود، شاید یکی از بهترین راه های انجام این کار ترجمه آن کتاب باشد. در مورد این کتاب، همه ی صد سی سی ای که به خودم تزریق کردم برایم تازه نبود! بعضی از آموزه های کاگه را یا می دانستم یا تجربه کرده بودم که به نظرم در مورد همین ها هم، این تزریق باعث تثبیت هرچه بهترشان در خونم شده است. و بخش های تازه تر که از زبان کسی گفته می شد که تقریباً یقین پیدا می کنی که آنها را زیسته است اثرات به مراتب قوی تر و جالب تری در خون می گذارد.

 

نکته ی دیگری که شاید گفتنش چندان حرفه ای نباشد(البته نه بخاطر خودم، بخاطر یکسری ملاحظات دیگر) ولی دلم نمی خواهد ناگفته بماند این است که به نظرم ترجمه این کتاب، بهترین تمرینِ آموزش و یادگیری زبان انگلیسی ای بوده که تا الان داشته ام.

چندین ماه مشغول ترجمه اش بودم و چالش های مختلفی برایم داشت. لغات و اصطلاحات بیشتری یاد گرفتم. مجبور بودم کاملاً بفهمم که نویسنده چه می خواهد بگوید. گاهی بین چندین تفسیر که از یک مفهوم می شد کرد سرگردان میشدم(که البته این سرگردانی ها باعث شد یکی دو دوست انگلیسی زبانِ ادبیاتِ انگلیسی خوانده پیدا کنم که کمکم کنند) و آموزه ها و یادگیری های مختلف دیگر در حوزه زبان آموزی که خودتان بهتر از من می دانید.

 

تجربه ی دیگری که برایم داشت آشنایی با پروسه چاپ یک کتاب بود. از ویراستاری تا صفحه آرایی و طراحی جلد و مجوز و الی آخر(که تقریباً به اندازه ی مدت زمان ترجمه ی کتاب زمان برد). با توجه به اینکه ناشر کتاب لطف کرد و اجازه داد تا در همه ی این مراحل درگیر کار باشم فکر می کنم برای من تجربه مفیدی بود و به نظرم در حوزه نظر دادن و قضاوتِ کتاب ها و نشر ها و دردسرهایش، کمی آدم تر شده ام! این آموخته ها را هم مدیون منصور سجاد و همکارانش در نشر کلید آموزش هستم.

 

و صحبت آخرم هم در مورد این کتاب این است که فکر می کنم این کتاب، حداقل، ارزش دوبار خواندن را داشته باشد. به نظرم به جز کند خواندنش هم راهی برای مفیدتر کردنش برای خودمان نداریم. کاگه خیلی فشرده و مختصر حرف می زند(گاهی حس می کنی که انگار مجبورش کرده اند که صحبت کند! یا خودمانی تر بگویم: انگار خودش با مقاش از دهن خودش حرف بیرون کشیده). به هر حال فکر می کنم برای کسی که این موضوع را دوست دارد یا دغدغه اش است، بهترین راه یاد گرفتن از این کتاب همین است.(و این توضیحم ربطی به اینکه من آنرا ترجمه کرده ام ندارد.لطفاً این گفته را تبلیغاتی مپندارید. با تشکر:) )

و من الله توفیق.

پی نوشت: این کتاب بجز کتاب فروشی های فیزیکی!، در شهر کتاب آنلاین، جی بوک و وبسایت انتشارات کلید آموزش و چند کتاب فروشی آنلاین دیگر هم عرضه شده است.

 

۹ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۳۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

صدایی که از دل بر می آمد

دوست ندارم بعد از رفتن بزرگان در وصفشان بنویسم و نمی نویسم.

اما امروز دلم نمی خواهد چیزی نگویم.

به جای آوازها و تصنیف های بی نظیر محمدرضا شجریانِ عزیزم، دلم می خواهد احساسات دلنشینِ دوتارنواز خراسانی را در وصف استاد شجریان اینجا بگذارم که در مقابل دوربین های صدا و سیمای میلی ضبط شدند.

 

چه شب هایی که با "شب سکوت کویر" او به صبح رساندم

و چه سال هایی که با "بوی بارانِ" او به استقبال بهار رفتم.

یادش گرامی.

 

 

۲ نظر ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۱
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۴ ق.ظ

خود استیو جابز پنداری! (خود نبودن)

* طرف یک وب سایت آبکیِ فروش موبایل و متعلقات هوا کرده(یا داده به این برنامه های وبسایت هوا کن! براش هوا کردن) و بنا بر هزاران اتفاق مختلف که به زور دو یا سه تاش رو میدونه، یه کم فروش کرده حالا استایلِ استیو جابز برداشته برای ملت. با ادا و اطوارش، ژست گرفتنش، نگاه کردنش، حرف زدنش، لباس پوشیدنش، تقلید حالات و حرکاتش از جابز و ده ها مورد دیگه اش، داره زور میزنه که بگه منم استیو جابزِ جدید.

هر جا میشینه طوری صحبت میکنه که انگار دعوتش کردن دانشگاه استنفورد و باید به اندازه اون سخنرانیِ انگیزشیِ جابز، اثر بگذاره روی همه.

 

* طرف دوتا ایده ی کلیشه ایِ دوزاری از یکجا شنیده یا خونده، حالا طوری ژست میگیره و حرف میزنه و تظاهر میکنه که انگار موتور ایده ی همه زمینه هاست. کله ی جنبان و مکث ها و تاکید های کلماتش رو طوری تنظیم میکنه که شبیه روشن شدن و جرقه زدن های مکررِ "لامپ توی مغز" به نظر بیاد.

 

* عامدانه خودشو کمی خنگ و گیج نشون میده و بعضی رفتارهاش رو توی جمع غیرعادی جلوه میده که همه فکر کنن: نه بابا اینم در زمره نوابغ گیجی مثل انشتین قرار میگیره. گاهی چنان بریده بریده و تلگرافی حرف میزنه که همه فکر کنن این در دنیای دیگه ای سیر میکنه و این دنیا انقدر پیچیده و عجیبه که نمیتونه کلمات درست و کافی برای بیان منظورش پیدا کنه.

 

* رفته کلاس کد نویسی و فقط یاد گرفته که: اگه اولی صفر بود و بعد دیدی دومی هم صفره، اونوقت سومی رو یک در نظر بگیر! از کلاس که میاد بیرون یه حسی داره که انگار "سر تیموتی جان برنرز-لی" رو پشت سر گذاشته.

 

* تازه یاد گرفته دوتا فرمول توی اکسل بنویسه و چهارتا جدول و نمودار خروجی بگیره، یه جوری در مورد مهارت های متحول کننده اش صحبت میکنه که پنداری ابر متخصصِ تحلیلِ داده هاست.

 

* یه کتاب از نسیم طالب خونده، حالا با چنان قطعیتی کسب و کار ها و بازارها و سیستم های طبیعی و غیر طبیعی رو تحلیل میکنه و حکم صادر میکنه که نگو و نپرس. همیشه حالات و سکناتش هم جوریه که انگار کچل و چاقه و همه ی روزنامه های معتبر جهان پشت درن و منتظر مصاحبه با ایشون.

 

* با پولای باباش یه ساندویچی باز کرده و سوزوندن یه سمتِ فلافل رو به عنوان مزیت رقابتیش در نظر گرفته و نتیجه ی همه ی کافه گردیهاشو میخواد یکجا روی مشتریان فلافل خورش پیاده کنه، اونوقت چنان توهمِ خود مک دونالد پنداری برش داشته که خدا رو بنده نیست.

 

* یه شعر در حد اتل متل توتوله سروده، اونوقت از فردا یه عینک با شیشه های بزرگ میزنه و موها و تیپش رو طوری تنظیم میکنه که همه یاد شاملو بیفتن.

 

* یه کتاب تالیف یا ترجمه کرده، اونوقت چنان خودشو "در فکر فرو رونده" نشون میده که پنداری الانه که ترشحات! و تشعشعاتِ ذهنیش دنیای فکر و اندیشه رو متحول کنه.

 

* از جیب دیگران یه چند تومن به فقیری کمک کرده، اونوقت چنان ژست خیّر مابانه و اخلاقی ای گرفته که منجی عالم بشریت هم نمیگیره.

 

* یه کتاب در مورد کودک-والد-بالغ خونده، از فرداش چنان ژستِ روانکاوانه ای به خودش میگیره و همه رو از موضع روانکاو برجسته قرن تحلیل و ارزیابی میکنه که به هیچکس مجالی برای تحلیلِ خودِ مشکل دارِ پنهان در پشتِ روانکاو برجسته رو نمیده.

 

* یه استخون شکسته رو با گند زدن به همه اعضا و جوارح اطراف استخون، گذاشته سرجاش(که این پیرمرد پیرزن های شکسته بند هم از عهده اش بر میومدن)، از فرداش با روپوش سفیدش چنان ژستِ سفت و سختی میگیره که مریضاشو فقط با ژستش شفا میده!

 

*طرف هر رو از بر تشخیص نمیده، و به اتفاقی(اغلب اتفاقی عجیب!) گذاشتنش پشت یه میز و صندلی، اونوقت توهمِ خود مدیرِ برجسته پنداری میزنه و تصمیمات و عملکردهای افتضاحش رو طوری تفسیر میکنه که منتظره مخاطبش یادداشت برداره و بره زندگی نامه شو بنویسه و بعداً برای رونمایی از کتاب دعوتش کنه سالن همایش های برج میلاد!

 

پی نوشت یک: لطفاً مواردی که اشاره شد(و ده ها موردی که اشاره نشد) را به خودتان نگیرید. این موارد رو در خودم یا دیگران دیده ام و از نزدیک شاهدشون بودم و ربطی به شما نداره.

پی نوشت دو: اصلاً منظورم این نیست که خودمونو دست کم بگیریم یا کار خودمون رو با ارزش تلقی نکنیم. فقط میخوام بگم بابا جان یواش تر، کمی آدم باشیم. کمی بیشتر، خودمان باشیم(+). اگر نباشیم ضربه ی مهلک اول را خودمان میخوریم.برای کارها و دستاوردهای کوچکمان اسم ها و تفسیرهای پر طمطراق(عینِ ط دسته دار) برنگزینیم.

پی نوشت سه: یه چند وقتی بود پست های موعظه وار براتون نذاشته بودم، میدونستم دلتون تنگ شدهwink

۲ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ

درباره انعطاف پذیری زمان

زمان روزمره، به شهادت ساعت دیواری و ساعت مچی ما، منظم می گذرد. تیک تاک، تیک تاک.

چیزی موجهه تر از عقربه ثانیه شمار سراغ دارید؟ اما با وجود این، کوچک ترین لذت یا کوچک ترین درد کافی ست تا انعطاف پذیری زمان را به ما بیاموزد.

برخی هیجان ها به زمان شتاب می بخشند، بعضی آن را کند می کنند. و گاه نیز زمان گویی غیبش می زند.

جولین بارنز(نقل از کتاب "درک یک پایان" با ترجمه حسن کامشاد)

 

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۸
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۹ ب.ظ

فرمول خوشبختی :)

اگر در جستجوی خوشبختی بوده باشید و آنقدر بامزه! هم باشید که فرمول خوشبختی را گوگل کرده باشید، احتمالاً می دانید که برخی روانشناسان یا فیلسوفان و گاهاً ریاضی دانان! تلاش کرده اند که فرمولی برای خوشبخت شدن ارائه دهند.

فرمول هایی که من تا به حال دیده ام، بیشترین تمرکزشان روی بحث انتظارات ذهنی است. یک فرمول هم هست که بیشتر با ویژگی های شخصیتی، خوشبخت شدن را توضیح می دهد.

من هم از سرِ بیکاری(و البته به اصرار و تقاضای برخی دوستان) تصمیم گرفتم یک فرمول ارائه کنم ;)

فرمولی که در اینجا خواهید دید حاصل مطالعه برخی از متون روانشناسی است که البته از مطالعه ی آثار برخی متفکران دیگر هم کمک گرفته ام. کمی تجربه شخصی هم به عنوان ادویه به آن اضافه کرده ام. باشد که قبول افتد.

با توجه به اینکه این مطلب را خیلی سریع نوشتم که وبلاگ بروز شود! فرمول ارائه شده دارای نواقصی جزئی است، اما نگران نباشید، می توانم تضمین بدم که خوشبختی ای که با درک عمیق و عمل به این فرمول عایدتان می شود بالای 91.5 درصد خواهد بود. سایر جزئیات را شاید بعداً به فرمول اضافه کردم. البته اگر با این 91.5 درصد خوشبخت نشدید چه انتظاری از 8.5 درصد دیگر دارید؟!

هر کدام از بخش های این فرمول، توضیحات و داستان خودش را دارد. اما اگر کمی در این حوزه ها مطالعه کرده یا تجربه اش کرده باشید بعید می دانم مشکلی در تفسیرش داشته باشید.

 

فرمول خوشبختی:

حداقلی از پول و ثروت و دوستان خوب+

تنظیم انتظارات و توقعات روی درجه ای پائین(مطمئن ترین راه برای اینکه خیلی بدبخت نباشیم این است که انتظار نداشته باشیم خیلی خوشبخت شویم)+

شناخت و پذیرش محدوده و بازه و ظرفیت مغزمان برای تجربه خوشبختی و بدبختی(و آگاهی به اینکه خوشبختی بسیار فراتر از آن را در هیچ شرایطی تجربه نخواهیم کرد و همچنین بدبختی بسیار فروتر از آن را هم در هیچ شرایطی(در دراز مدت) تجربه نخواهیم کرد)+

توهم معنا بزنیم(یافتن معنا در بیرون یا ساختن معنا در درون یا در بهترین حالت رسیدن و پذیرش بصیرت بی معنایی)


برای تنوع(و البته برای بیشتر خوشبخت بودن!) هر چند وقت یکبار مراقبه کنیم.یعنی میل و کشش های درونی و بیرونی مان را برای لحظاتی خاموش کنیم و به سکوت و آرامش ذهنمان گوش کنیم.

 

پی نوشت یک: اگر فکر می کنید که زیادی ساده است، می توانم با زبان ریاضی هم برایتان بنویسمش که احساس کنید فرمول خفنی است.

پی نوشت دو: این فرمول در شرایط غیر مترقبه ای مثل سیل، زلزله، طوفان و حتی در "ایران" هم جوابگوست. کلاً مستقل از جغرافیاست و همبستگی زیادی با شرایط بیرونی ندارد.

پی نوشت سه: دیگر از خدا چه می خواهید؟ الان با درک عمیق این فرمول، دیگر نمی توانید بهانه بیاورید و خوشبخت نشوید. یعنی دیگر چاره ای ندارید، مجبورید خوشبخت شوید مگر اینکه خودتان نخواهید.

پی نوشت چهار: مورینیو هم با شورت ورزشی عکس ندارد :) ولی از مربیان رده اول فوتبال دنیاست. البته من با شورت ورزشی عکس دارم. هم بازی کرده ام و هم مربی بوده ام. ولی دیگر فوتبال دغدغه ام نیست.شاید بشود گفت که آگاهانه از آن گذر کرده ام(واقعاً خودم هم درست نمی دانم). ساده تر بگویم: دیگر در جستجوی خوشبختی نیستم.

پی نوشت پنج: اگر از دریچه ی معنا به زندگی انسانها نگاه کنیم می توانیم آنها را در سه دسته ی کلی قرار دهیم

1-کسانی که از استقلال فکری و فردیت، کمتر بهره برده اند معنایشان را در بیرون می یابند. بیرون به معنای ارزش هایی که جامعه و عامه از آنها ارزیابی مثبتی دارند. از جستجوی معنا در دین و مذهب و مکاتب گرفته تا جستجوی معنا در فرزند آوری و خود را وقف پرورش فرزند کردن.

2-کسانی که از استقلال فکری و فردیت بهره بیشتری برده اند معنایشان را خودشان می سازند.شاید بشود گفت معنا را در درونشان جستجو می کنند(که این درون هم چندان مستقل به نظر نمی رسد و به هر حال متاثر از بیرون خواهد بود از راه های مختلف).این معنا سازی الزاماً با ارزش های عرفی جامعه شان یکی نیست ولی حداقل تا حدی مال خودشان است.

3-کسانی که به بصیرت و بینشی عمیق تر در زندگی رسیده اند، معنایشان همان "بی معنایی" است.احتمالاً تاب آوردنش سخت است ولی این بصیرت کمکشان می کند که به "بازی" زندگی بپردازند.

توضیحات پی نوشت پنج را نوشتم که هم کمی در مورد بخش آخر فرمول شفاف سازی کرده باشم و هم نشان دهم که برخی ویژگی های شخصیتی را در این فرمول مدنظر داشته ام(چون فکر می کنم با معیار معناسازی، بتوانم برخی ویژگی های شخصیتی افراد را حدس بزنم(ویژگی هایی که در خوشبخت شدن موثرند))

 

پی نوشت شش: بسته به اینکه از چه زاویه ای به این نوشته نگاه کنیم، فکر می کنم این پست وبلاگم همزمان می تواند مسخره ترین و جدی ترین پست این وبلاگ تا این لحظه باشد.

۴ نظر ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۱ ب.ظ

زندگی خوب چه چیزی نیست؟

از وقتی که یادم می آید دنبال این بوده ام که "زندگی خوب" یعنی چه زندگی ای؟ کسانی که این وبلاگ را دنبال کرده باشند هم می دانند که این موضوع دغدغه ام بوده و گاهاً از نگاه خودم به جنبه هایی از آن پرداخته ام یا از قول نویسندگان و متفکران مختلفی نقل کرده ام که از نظر آنها زندگی خوب یعنی چه.

مدت زیادی درگیر مطالعه کتاب "هنر انسان شدن" کارل راجرز بودم. راجرز از روانشناسان برجسته و معتبری است که بیشتر از سی سال مستقیماً با کار رواندرمانی درگیر بوده است و تحقیقات مختلفی هم در حوزه های مختلف روانشناسی دارد.

در بخشی از این کتاب که می خواهد توصیفی از زندگی خوب از نظر خودش و با تکیه بر تجربیات خودش و ده ها هزار مراجعی که طی سال های زندگی اش با آنها سر و کار داشته ارائه دهد، ابتدا توضیح می دهد که زندگی خوب چه چیزی نیست.

دلم می خواهد در کنار همه مطالب و نقل قول هایی که در مورد زندگی خوب در اینجا نوشته ام توضیحات راجرز را هم بنویسم.

 

زندگی خوب چه چیزی نیست:

" از آنجا که همواره کوشیده ام با تفاهم هرچه بیشتر تجربه های مراجعانم را همانگونه که آنها درکشان می کنند درک کنم و بفهمم، به تدریج به نتیجه ای منفی در مورد زندگی خوب رسیده ام و آن این است که تصور می کنم زندگی خوب اتخاذ وضع و حالت ثابتی نیست. به گمان من، زندگی خوب، رسیدن به مرحله فضیلت یا رضایت یا نیروانا هم نیست. زندگی خوب وضع ثابتی نیست که فرد در آن به سازگاری و کمال دست یابد و یا شکوفا شدن و تحقق یافتن نیز نیست. حتی به اصطلاح روانشناسان مرحله کاهش سائق یا کاهش تنش یا رسیدن به تعادل حیاتی هم نیست.

به عقیده من همه این لغات و عبارات به طرزی مورد استفاده قرار گرفته است که نشان می دهد اگر ما به یک یا چند مرحله از این مراحل فرضی نائل شویم، به هدف زندگی نیز دست یافته ایم. مسلم آن است که خوشبختی یا سازگاری برای بسیاری از مردم، نوعی از بودن است که آن را مترادف با زندگی خوب می دانند و دانشمندان علوم اجتماعی نیز غالباً از کاهش تنش یا وصول به تعادل و توازن حیاتی چنان سخن گفته اند که گویی این حالات و مراحل با هدف فرآیند زندگی ملازمه دارند.

اما من در نهایت تعجب دریافته ام که تجاربم بر هیچ یک از این تعاریف صحه نمی گذارد. اگر تجربه ی آن گروه از افرادی را که به نظر می رسد در طی رابطه درمانی بیشترین نشانه های حرکت و تغییر را بارز کرده اند، و کسانی را که در سال های پس از پایان درمان در جهت زندگی خوب پیشرفت واقعی کرده و می کنند، ملاک قرار دهیم، در این صورت فکر می کنم وضع این افراد به هیچ وجه با هیچ یک از عباراتی که به وضع ساکن و راکد هستی اشاره می کنند، همانندی ندارد. به عقیده من اگر این افراد را "سازگار" توصیف کنیم، به آنها اهانت کرده ایم، یا اگر آنان را با صفات و عناوینی چون خوشبخت یا خوشنود یا حتی "تحقق یافته" توصیف کنیم، این صفات و عناوین را نادرست تلقی می کنند. با شناختی که من از این افراد دارم، به طور قطع نمی توانم بگویم که همه تنش هایشان کاهش یافته است و یا به تعادل حیاتی دست یافته اند.

بنابراین به ناچار از خود می پرسم که آیا طریقی برای ارائه تعریفی جامع از وضع این افراد وجود دارد؟ آیا می توانم تعریفی از زندگی خوب به دست دهم که با واقعیت هایی که مشاهده کرده ام همخوانی داشته باشد؟"

 

هدفم از نوشتن این مطلب، نقل همین قسمت از صحبت های راجرز بود( که از نظر من مهمترین بخش از حرف های او در زمینه زندگی خوب است). او بعد از بیان این تجربیات تعریف خودش را هم از زندگی خوب و برخی مولفه هایش ارائه می دهد:

اگر بخواهم با عباراتی موجز، حقیقت حال این افراد را به درستی توضیح دهم، این تعریف به دست می آید: زندگی خوب، یک فرآیند است، نه مرحله ای از هستی.

زندگی خوب خط سیر و جهت است و نه مقصد.

 

راجرز در ادامه برخی مولفه های این فرایند و مسیر را هم بیان می کند که جهت رفع کنجکاوی اولیه شما ;) تعدادی از آنها را لیست می کنم اما به نظرم اگر این موضوع برای شما هم دغدغه است، ضرر نمی کنید کتاب هنر انسان شدن راجرز را مطالعه کنید.

-صراحت فزاینده در نحوه تجربه کردن

-تمایل روزافزون به زیستن کامل در هر لحظه و تجربه کردن آن لحظه

-اعتماد روزافزون فرد به تمامی ارگانیزمش(ارگانیسم جسمی و روانی)

 

این کتاب، توسط خانم مهین میلانی ترجمه و به همت نشر نو روانه بازار کتاب شده است.

 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۱
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۹ ب.ظ

تعریف ساده "اصیل بودن"

به نظرم مقدمه چینی نمی خواهد!

"اصیل بودن" یعنی "خود بودن".

عاریتی بودن، نقطه مقابل اصیل بودن است.

خود بودن یعنی شکستن همه (یا حداقل اکثر) پوسته های ظاهریِ خودساخته و خانواده ساخته و جامعه ساخته ای که با من و احساسات و افکارم نمی خواند.

خود بودن یعنی شناختن و آگاه شدن به احساسات واقعی ای که زیر لایه هایی از تظاهر(یا دفاع ها) پنهان شده اند.

خود بودن یعنی اول صادق بودن با خود و بعد صادق بودن با دیگران.

خود بودن یعنی ابراز و نمایش احساسات و افکار واقعی ام.

خود بودن یعنی پذیرا بودن و باز بودن نسبت به همه احساسات مثبت و منفی ای که از من و بخش های مختلف وجودم می آیند.

 

عاریتی بودن یعنی در هر موقعیتی همرنگ جماعت شدن.

عاریتی بودن یعنی افکار و باور های دیگران را زندگی کردن.

عاریتی بودن یعنی حتی احساسات دیگران را و نه خود را زیستن.

عاریتی بودن یعنی ارزش های خود را نشناختن و ارزش های دیگران را زیستن(دیگران: جامعه-خانواده-مدرسه-رسانه-گروه-کیش-آئین-مکتب و از این قبیل)

 

اصیل بودن، الزاماً خوب بودن از دید خودم یا از دید ناظر بیرونی نیست(خوب بودن هایی که خودم یا دیگران تعریف کرده ایم و به خودمان قالب کرده ایم)

اصیل بودن مقدمه انسان بودن است.

اصیل بودن و انسان شدن هم مقدمه انسانِ بهتری شدن است.

اصیل بودن سخت است و در جامعه ما هم سخت تر.اما از یکجایی به بعد بعید می دانم این سختی ها دیگر به چشم بیایند یا اهمیت داشته باشند.

 

"به نظرم"، در ابتدای همه جملات، به قرینه ی معنوی حذف شده است :)

 

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹
سامان عزیزی