زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۷ ب.ظ

تردید

یک متر و بیست در یک متر و نیم. این ابعادِ انبار اجاره ایه که وقتی کارمون رو شروع کردیم اجناس مون رو اونجا میگذاشتیم.

انبارِ واحد مسکونی ای بود که یکی از شریک هامون اجاره کرده بود توی غربی ترین نقطه تهران. جایی که حتی زیر پونزِ نقشه هم نبود. جایی که اتوبان همت تبدیل به جاده خاکی میشد.

اولین سفارش هامون رو که گرفتیم(از سوپرمارکت ها) مجبور بودیم همه ی بارها رو قبل از رسیدن تنها اتوبوس شرکت واحد، برسونیم ایستگاه و با اتوبوس ببریم. یه نقطه مرکزی بین سوپرمارکت هایی که ازشون سفارش گرفته بودیم انتخاب می کردیم و بارها رو اونجا پیاده میکردیم. یکی مون نگهبانی بارها رو میداد و بقیه مون هم دونه دونه سفارش ها رو میبردیم به فروشگاه ها. بدبختیش اونجایی بود که بعضی از فروشگاه ها میزدن زیر قرارشون و میگفتن ما سفارش ندادیم! مجبور بودیم بارها رو توی مسیر معکوس تا انبارِ یک و هشت دهمِ متریمون برگردونیم.

بین کسب و کارها مد شده که هرجور شده شروع کارشونو ربط بدن به زیرپله ای چیزی! کسب و کارهای دیجیتال هم که خوراک شون گاراژه! و اگه خودشونو به یه گاراژی ربط ندن انگار توی مسیر موفقیتشون یه چیزی کمه.

ما دو سال و نیم طول کشید تا به مرحله ی زیرپله برسیم. قبل از این مرحله با هر بدبختی ای بود پول یک وانت پیکان قدیمی رو جور کردیم و تمام کسب و کارمون پشت این وانت بود. بگذریم از اینکه چون بی تجربه بودیم یه وانت تصادفی بهمون انداختن که وقتی سوارش میشدی از زیر آتیش میداد بالا. یه چیزی شبیه کوره آجرپزی. وقتی فهمیدیم طرف کلاه سرمون گذاشته آدرسشو پیدا کردیم رفتیم در خونه اش. میگفت من دیگه فروختم بهتون و پولشم خرج کردم الانم هر کاری میتونین بکنین. ما هم دیدیم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و با همون وانته به کارمون ادامه دادیم ;)

به هر حال بگذریم. داستان مفصل ترِش رو میگذارم به وقتش براتون تعریف میکنم.

اما طیِ هفده سالی که از اون زمان میگذره سختی و بدبختی و مشقت تا دلتون بخواد داشتیم توی مسیر کارمون. امروز با معیارهای روتینِ سنجشِ کسب و کارها، احتمالاً تا حدی موفق به حساب بیائیم. حداقل هنوز سرپائیم!

طی این سالها ده ها موقعیت شغلی مستقیم و صدها موقعیت شغلی غیرمستقیم به واسطه کارمون ایجاد کردیم.

احتمالاً خودتون بتونین چرخه ها و گردش کارها و مسائل و مشکلات مختلفی که وجود داشتن و دارن رو تصور کنین.

فشارهای مختلفی که از همه طرف وارد میشد رو فاکتور میگیرم!(از فشارهای مالی تا فشارهای اجتماعی از سمت خانواده و نزدیکان تا دوست و آشنا. از فشارهایی که به واسطه اقتصاد بیمارمون بهمون تحمیل میشد تا فشارهایی که از سمت بازیگران بازارمون بهمون وارد میشد از نوع ناجوانمردانه اش)

خلاصه اگه بخوام همه چیز رو لیست کنم مثنوی هفتاد من میشه(فکر میکنم همه ی کسانی که تجربه ساختن یک کسب و کار رو از صفر دارن بتونن این حرفم رو تائید کنن).

خب فعلاً اینها رو گوشه ذهنتون نگه دارین.

*

یکی از آشناهام که سالهاست میشناسمش و دورادور و گاهی هم از نزدیک در جریان کارهاش بودم چند ماه پیش برای کاری باهام تماس گرفت و همدیگه رو دیدیم.

حالا کارشون چیه؟ خیلی خودمونی و سرراست بخوام بگم: دلالی.

قبلترها به شغل شریفِ "کار چاق کنی" مشغول بود ولی چند سالی هست که کارش رو به دلالی ارتقا داده.(هم "کار چاق کنی" و هم "دلالی" رو به معنای عرفی اش در نظر دارم و بار معنایی منفی هم داره. و گرنه با تعریف دقیق این دوتا واژه که توی علم اقتصاد مطرح میشه مشکلی ندارم و به نظرم در هر اقتصادی هم وجود دارن و نقش های سازنده ای هم ایفا میکنن و الی آخر)

کارهایی که تا الان انجام داده، طوری نبودن که با قوانین جاری کشور بشه اتهامی بهش زد(حداقل اونهایی که من خبر دارم ازشون. البته قوانین زیادی تو راهن که جمعیت بیشتری رو پوشش خواهند داد!). این توضیح رو دادم که کارش رو از دلالی هایی که از نظرم "دزدی" و "کلاهبرداری" هستن تفکیک کنم. در واقع فکر می کنم اگر از مردم بپرسن که آیا میخوان جای ایشون باشن؟ شاید خیلی ها جوابشون مثبت باشه (عده ای هم هستن که شاید در ظاهر نه بگن ولی احتمالاً اگر در خلوت ازشون بپرسن نه نمیگن!)

چندباری که همدیگه رو دیدیم متوجه شدم که سه تا جوجه دلال هم تربیت کرده که کارهای چیپ تر و کارهایی که شاید خیلی تمیز نباشن رو براش انجام بدن.

از وقتی که یادم میاد نه دفتر و دستکی داشته نه دردسر و مشقت هایی که دائمی باشن و بخوان آرامش ذهنی اش رو به هم بزنن.

نه از چرخه ها و گردش کارهای سخت و پیچیده خبری بوده نه از سایر رنج ها و بدبختی هایی که توی کسب و کارها هست.

چندتا مهارت توی کارش ضروریه ولی مهارت های خاص و ویژه ای نیستن و فکر می کنم خیلی ها میتونن این مهارتها رو کسب کنن.

خلاصه کنم. این موارد رو گفتم که یه سرنخ هایی بهتون بدم که یک تصویر از کسب و کار ایشون توی ذهنتون بسازین.

 

یکی دوماه پیش بود که در جریان دو معامله ی آخرش قرار گرفتم و جزئیاتش رو برام توضیح داد.

بدون دردسر های رایج کسب و کارهایی از جنس کار ما، سود خالص این دوتا معامله اش از کل سود خالصِ هفده سال کسب و کار ما بیشتر بود!

لطفاً ساده نگذرین از کنار جمله ی قبلی.

هفده سال کاره.

نه فقط کار من، نتیجه کار و تلاشِ خیل آدمهایی که بالاتر گفتم.

 

واقعیتش رو بخواین تا دو سه روز حالم خراب بود. یعنی کارد میزدین خونم در نمیومد.

این اولین بارم نبود که با چنین چیزهایی مواجهه میشدم. بارها پیش اومده که با چنین مقایسه هایی روبرو بشم.

نمیدونم دلیلش سختی ها و بلاهای چند سال اخیر بود یا بخاطر شرایطی که یکی دو سال گذشته خودم درگیرش بودم یا دلایل دیگه، که انقدر برام سنگین بود این مقایسه.

به هرحال جای زخمِ این اتفاق گوشه ی ذهنم مونده!

 

بعد از اون چند روز اول که احساساتم کمی از غلیان افتادن، موتور توجیه مغزم تازه روشن شد! و شروع کرد به توجیه کردن. که آقا این مقایسه کلاً غلطه و ارزش کار ما خیلی بالاتره و بابا اینا خیلی درب و داغونن و آخه اینم شد ارزش آفرینی و قس علی هذا.

خلاصه این موتور هم چند روزی روشن بود ولی نتونست چندان که باید و شاید کمکی بهم بکنه.

راستش بعد از این افت و خیز های ذهنی، فقط یه سوال بود که کمکم کرد. همون سوالی که طی این سالها بارها کمک کرده که راهم رو گم نکنم.

اینکه سودی رو که بدست میارم از نقطه صفر تا صدش رو بررسی کنم و از خودم بپرسم آیا حاضرم یک ریال از این پول رو وارد زندگیم کنم یا نه؟

وقتی جواب این سوال رو میدم ارزش هایی که برام اولویت دارن بهتر به چشمم میان. اونجاست که دیگه ملاکم فقط قانونی بودن سودی که بدست میارم نیست. فقط مولد بودن یا ارزش آفرین بودن نیست.

این سوال خیلی ساده و کلی به نظر میاد ولی من سوالات جزئی تر رو هم امتحان کردم و فکر می کنم در این زمینه ی خاص، وقتی سوال جزئی تر و دایره شمولش کوچکتر میشه راه برای دور زدن و توجیه کردن هموارتر میشه. ساده تر بگم، اگه با خودمون صادق باشیم به نظرم همین سوال کفایت میکنه.

بالاتر گفتم که وقتی این سوال رو از خودم میپرسم اولویتبندی ارزش ها بهتر به چشمم میاد. وقتی صحبت از سلسله مراتب ارزش ها میشه انگار کار کمی سخت و ثقیل میشه ولی در این زمینه راحت تر اینه که بگیم ممنوعیت ها و خط قرمزها راحت تر به چشم میان. مثل اینکه : من پول غیرقانونی توی زندگیم نمیارم. پولی که ناشی از خلق ارزش نباشه نمیارم. پولی که حقی رو از دیگری ضایع کرده باشه نمیارم. پولی که با اجبار یا نارضایتیِ کسی به دست اومده باشه نمیارم. پولی که غیر اخلاقی به دست اومده باشه نمیارم(با اصول اخلاقی در تضاد باشه). پولی که گردشش شبهه داشته باشه نمیارم(حتی گردشیش که مستقیماً به من ربط نداره و توی مراحل قبلی اتفاق افتاده).پولی که به طریقی به اقتصاد کشور لطمه بزنه نمیارم. ادامه شو خودتون برین.

فکر می کنم تاحدی منظورم رو رسوندم که چرا اون سوال ساده و کلی بیشتر به کارمون میاد. شاید عصاره ای از همه ی چیزهایی که برام ارزش به حساب میان بهم کمک کنن که تصمیم بگیرم. یا شاید اونجایی که توی خلوت خودم  حساب میکنم که با این سود راحت هستم یا نه.

 

به هر حال تا اینجای کارم همین سوال کمکم کرده. شاید اشتباهات مختلفی مرتکب شده باشم یا وقتهایی بوده که وسوسه شدم و دنبال کلاه شرعی برای توجیه گشتم ولی مطمئنم که این سوال نگذاشته که اون بند پاره بشه. به قول نادر ابراهیمی در کتاب ابوالمشاغل:

"ابن مشغله میگفت: باید ایستاد؛ بدون تزلزل، بدون شک، و بدون اضطراب ...

ابوالمشاغل میگوید: باید ایستاد؛ حتی اگر زانوها قدری بلرزد، شک قدری نفوذ کرده باشد، و اضطراب نیز، ناگزیر، قدری ..."

 

پی نوشت: این مطلب رو برای دوست عزیزی که چند وقت پیش سوالی در این زمینه پرسیده بود نوشتم. امیدوارم تا حدی به سوالش جواب داده باشم یا حداقل سرنخی داده باشم که خودش به جواب برسه.

پی نوشت بعدی: امیدوارم این سوال به شما هم کمک کنه ولی اگر سوال بهتری داشتید دونستنش رو از ما دریغ نکنین. شاید در آینده لازممون شد ;)

نکته ی بدیهی: طبیعتاً وقتی داشتم این مطلب رو می نوشتم، حالات حدی رو نادیده گرفتم. مثل کسی که در شرایط اضطرار گیر کرده و دغدغه اش وعده ی غذایی بعدی خانواده اشه.

 

۱ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ

فهرست کتاب هایی که در سال 1401 خواندم

به قول خداداد عزیزی! پارسال "سال گَندی داشتیم". خیلی گند. از جنبه های مختلفی گند بود. نمی دانم چرا اما حس میکنم از میان همه ی این گندها روزنه ها و بلکه درهایی به روشنایی باز خواهند شد. دیر و زود دارد اما اطمینان دارم که سوخت و سوز ندارد.

غیر از جنبه های عمومی تر، بقیه جنبه ها هم گند بود حتی وضعیت کتابخوانی ام. مشغله و درگیری و بدبختی زیاد بود اما میشد و می توانستم خیلی بیشتر و بهتر کتاب بخوانم اما نخواندم. نکته جالب اما این نیست که ارزیابی خوبی از کتابخوانی ام ندارم و میدانم که می توانستم بهتر باشم و تلاش زیادی برایش نکردم، جالبش اینجاست که هر چه سعی کردم که کمی ناراحت باشم یا از فرصت های از دست رفته احساس خسران کنم دیدم که هیچ فایده ای ندارد و ابداً ناراحت نیستم! مشکلی با این حسم ندارم ولی به نظرم کمی نگران کننده است! حالا ببینم چه پیش خواهد آمد.

 

بگذریم و برویم برای لیست کردن و بعد از آن توضیحات مختصری در مورد کتابها:

 

1-کتابخانه نیمه شب- مت هیگ- محمد صالح نورانی زاده- نشر کتاب کوله پشتی

2-دلایلی برای زنده ماندن-مت هیگ-گیتا گرگانی-انتشارات علمی و فرهنگی

3-مادام بوواری-گوستاو فلوبر-مهدی سحابی-نشر مرکز

4-کافکا در کرانه-هاروکی موراکامی-مهدی غبرائی-انتشارات نیلوفر

 

5-موضوع مرگ و زندگی- اروین و مریلین یالوم- سپیده حبیب

6-تتبعات(گزیده)-مونتنی-احمد سمیعی(گیلانی)-انتشارات نیلوفر

 

7-زندگی3.0 مکس تگمارک-میثم محمد امینی-نشر نو

8-تکنوپولی-نیل پستمن-صادق طبابایی-انتشارات اطلاعات

9-قلاب-نیر ایال-سعید قدوسی نژاد-نشر آریانا قلم

 

10-هنر دستیابی-برنارد راث-ساجد متولیان-نشر آریانا قلم

11-فرمول-آلبرت باراباشی-حامد رحمانیان-نشر نوین

12-رمزگشایی از چهره-پل اکمن و والاس وی فریزن-نیما عربشاهی-نشر بیان روشن

13-بروز احساسات-پل اکمن-حمیرا سلیمی-انتشارات رسپینا

 

14-ایران بر لبه تیغ-محمد فاضلی-انتشارات روزنه

15-اختناق ایران-مورگان شوستر-حسن افشار-نشر ماهی

16-ایران بین دو انقلاب-یرواند آبراهامیان-ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی-نشر نی

17-مستخدمین بلژیکی در خدمت دولت ایران-آنت دستره-منصوره نظام مافی-نشر تاریخ ایران

18-آمریکایی ها در ایران-آرتور میلسپو-عبدالرضا هوشنگ مهدوی-نشر البرز

19-برنامه ریزی و توسعه در ایران-جورج بی بالدوین-میکائیل عظیمی-انتشارات علم

20-بررسی تجربی نظام شخصیت در ایران-مسعود چلبی-نشر نی

 

21-لیبرالیسم-لودویگ فون میزس-مهدی تدینی-نشر ثالث

22-ریشه های اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی-دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون-جعفر خیرخواهان و علی سرزعیم-انتشارات کویر

23-راه باریک آزادی-دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون-جعفر خیرخواهان و علیرضا بهشتی شیرازی-نشر روزنه

 

24-از صفر به یک-پیتر ثیل-حسین راسی-نشر هستان

25-استراتژی خوب/استراتژی بد-ریچارد روملت-بابک وطن دوست-نشر آریانا قلم

 

26-استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم-جورج لیکاف و مارک جانسون-جهانشاه میرزابیگی-نشر آگاه

 

27-فریب خورده تصادف-نسیم طالب-بهروز قیاسی-نشر آریانا قلم

28-بازی بخت-لئونارد ملودینو-محمد ابراهیم محجوب-نشر آریانا قلم

29-پادشکننده-نسیم طالب-مینا صفری-نشر نوین

 

جمعاً حدود 580 فصل و 10900 صفحه.

اگر آماری مقایسه کنیم نسبت به سال1400،عدد و رقم ها تفاوت فاحشی ندارند اما در برخی موضوعات آمار و ارقام نمی توانند همه ی داستان را بیان کنند. کیفیت و حواشی(مثل بررسی سرنخ ها و مطالعات تکمیلی و بررسی منابع و ده ها مورد دیگر) را با آمار و ارقام نمی شود سنجید.

 

از میان لیست بالا، شماره ده، به نظرم مزخرف بود. نه اینکه کلاً مزخرف باشد! "از نظر من و برای من" مزخرف بود. کلاً چند سالی است که کتاب های حوزه موفقیت اعصابم را بهم می ریزند! مخصوصاً آنهایی که به شدت جزء نگرند و باریکه ی کوچکی را می گیرند و به جای اقیانوس معرفی اش می کنند و نتیجه ی چندتا تحقیق را به زور به حرف هایشان می چسبانند و فکر می کنند همینکه از اسم یکی از دانشگاه های معروف دنیا هم استفاده کنند دیگر همه چیز تمامند.

شماره یازده(فرمول) هم چندان از توضیح بالا مستثنی نیست هرچند شاید کمتر از قبلی بتوان سرش غر زد. 

کتاب قلاب هم ایضاً. بجز بخش هایی که تعدادی از روش های روانشناسی شناختی و اقتصاد رفتاری را توضیح داده بود(هر چند تکراری) که ممکن است به درد برخی کسب و کارها بخورد بقیه کتاب به نظرم چیز زیادی برای عرضه نداشت.

سال های دورتر تعداد زیادی کتاب در حوزه موفقیت خوانده ام، منظورم این است که نخوانده نیستم! و دشمنی خاصی با این نوع کتابها ندارم. شاید یکی از دلایل چنین قضاوتی در مورد این سه کتاب، سطح انتظارات خودم و البته گپ بزرگی است که میان ادعاهای نویسنده و محتوای کتاب وجود دارد.

 

کتاب های مت هیگ را دوست داشتم و به نظرم برای کسانی که تجربیات مشترکی با نویسنده دارند می تواند بسیار کمک کننده باشند.

با مادام بوواری هم خیلی نتوانستم ارتباط برقرار کنم. هم جنس داستان و هم سبک نوشتار فلوبر برایم چندان جذاب نبود. ظاهراً برای زمان خودش رمانی انقلابی! به حساب می آید اما من که به این دلیل سراغش نرفته بودم! از طرفی چندین رمان(هم از نویسندگان فرانسوی و هم روس) در دوران جوانی خوانده بودم که خیلی مشابه مادام بوواری بودند و همین موضوع از جذابیتش کم می کرد.

و با عرض معذرت از طرفداران سرسخت موراکامی، کافکا در کرانه هم مزخرف ترین کتابی بود که از جناب موراکامی خوانده ام. این همه کلمه برای گفتن این موضوع تکراری آخه! هر چقدر از خواندن داستان های کوتاه موراکامی لذت برده بودم و یاد گرفته بودم همه را شست و برد.

 

کتاب مرگ و زندگیِ یالوم ها به نظرم خیلی خوب بود. تجربه ها و ترس های عمیقی که از زبان کسی جاری می شوند که همه ی عمرش سرگرم درمان کردنِ همان ترس ها و تجربه های سخت در دیگران بوده است. به نظرم بعد از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال، این کتاب یکی از بهترین های یالوم است.

تتبعات مونتی را سالها قبل خوانده بودم اما سرگرم خواندن قسمتی از کتاب بودم که حیفم آمد یکبار دیگر از اول تا آخرش را نخوانم.

 

زندگی3.0 و تکنوپولی، هر دو عالی بودند به نظرم. و چقدر خوب شد که این دو کتاب را پشت سر هم خواندم.

 

از مطالعه کتاب هایی که متمرکز بر تاریخ معاصر ایران بودند راضی بودم. یجز یکی دو موردشان روایت دکتر محمد فاضلی را هم در کنار مطالعه کتابها گوش میدادم که تجربه خوب و جالبی بود.

در مورد کتاب لیبرالیسم قبلاً توضیحات مختصری نوشته ام(اینجا) و دیگر تکرارشان نمی کنم. کتاب های عجم اوغلو هم که واقعاً خواندنی اند و نیازی به تعریف و تمجید من ندارند.

 

از صفر به یک پیتر ثیل را بالاخره خواندم! و بر خلاف تصوری که داشتم به نظرم کتاب بسیار خوبی بود. می دانم جمله ی عجیبی نوشتم که جسارت و حماقت را با هم لازم دارد برای نوشتنش اما واقعاً چشمم ترسیده از نویسندگان سیلیکون ولی.

کتاب استراتژی روملت به نظرم یکی از بهترین کتاب هایی بود که تا به حال در حوزه استراتژی خوانده ام.

 

فکر می کنم کتاب استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم کتاب بسیار مهمی است! به نظرم در آینده از مباحث و فرضیه هایی که در این کتاب مطرح شده بیشتر خواهیم شنید. کتاب سختی بود ولی ارزش چندبار خواندن را دارد.

 

مدتها بود که منتظر ترجمه آقای محجوب از کتاب فریب خورده تصادف بودم که آریاناقلم قرار بود منتشر کند. بالاخره کتاب بیرون آمد ولی با ترجمه آقای قیاسی که انصافاً ترجمه خوبی هم بود. همراه کتاب بازی بخت خواندمش. نسخه انگلیسی کتاب طالب را پارسال خوانده بودم ولی حیف بود که ترجمه اش را هم نخوانم. هم بازی بخت و هم فریب خورده تصادف عالی بودند ولی من سبک و سیاق طالب را بیشتر دوست دارم و می پسندم.

چند وقتی است که هر چیزی که از طالب می خوانم بعدش دوباره کتاب پادشکننده را هم می خوانم. احتمالاً دلیلش را خودتان بتوانید حدس بزنید.

 

به هر حال امیدوارم اینهمه کلی گویی در مورد این کتاب ها را بر من ببخشید.طبیعتاً توضیح بیشتر و جزیی تر ممکن بود برای برخی دوستانم خسته کننده و حوصله سربر باشد.

همین دیگه. امیدوارم سال بهتری پیش روی همه تون باشه همراه با لذت بیشتر از کتاب هایی که می خوانید.

 

پی نوشت: لیست های قبلی + ،+ ،+ ،+

۲ نظر ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۲۱
سامان عزیزی

" دوصد گفته چون نیم کردار نیست "

برای من و در حوزه قضاوت در مورد خودم و آدم های اطرافم و افرادی که توی زندگیم به اونها برمیخورم، حرف ها و ادعاهاشون مصداق نویز و رفتار و عملکردشون مصداق سیگنال است.

تمام چیزی که میخواستم بگم همین بود و چند پاراگراف بعدی صرفاً جنبه ی تزئینی و دورچین دارد!

 

احتمالاً همه ما در مورد فاصله و گپی که بین گفته ها و عملکرد انسان ها وجود دارد چیزهایی میدانیم یا در خودمان و دیگران با آن مواجهه شده ایم. اگر شما مصداق جمله ی قبلی نیستید به نظرم مطالعه این درس متمم (+) خالی از فایده نخواهد بود.

مشاهده این فاصله و گپ میان گفتار و رفتار ما انسان ها طبیعی است. طبیعی بودن این مسئله به معنای درست بودن یا ایده آل بودن نیست بلکه صرفاً به این موضوع اشاره دارد که اکثریت قریب به اتفاق انسان ها اینطورند.حالا هر دلیلی می خواهد داشته باشد، از مشکل طراحی و برنامه نویسی مغز گرفته تا محدودیت های ما انسان ها و اینکه نمی توانیم عوامل مختلف محیطی را در کنترل خود داشته باشیم تا هر دلیل کوچک و بزرگ دیگری که بتواند بخشی از این موضوع را توضیح دهد.

پس بسیار بعید است که بتوانیم کسی را پیدا کنیم که گفتار و عملش کاملاً برهم منطبق باشند حتی اگر تمام انرژی و توانش را صرف آن کرده باشد.

 

اما مشکل من(که شاید مشکل شما نباشد) از جایی شروع می شود که این فاصله و گپ نه به خاطر محدودیت ها و سایر عواملی که مانع کم شدن این گپ می شوند بلکه به خاطر عواملی غیر از این محدودیت ها ظاهر می شود. اندازه این گپ هم نه در محدوده ی قابل قبول به خاطر محدودیت ها(به تناسب هر فرد و شرایط خاصی که پیش می آید) بلکه بسیار بیشتر است. در حدی که وقتی در دو سکانس کاملاً جداگانه، فردی را در حال گفتن ادعاها یا باورهایش در مورد موضوع خاصی با مشاهده همان فرد در حال عمل در همان موضوع خاص، با هم مقایسه می کنیم انگار با دو فرد کاملاً متفاوت و بیگانه از هم طرفیم.

مثال های فراوانی در ذهن دارم، هم در گفتار و عملکرد خودم و هم در مشاهده ی گفتار و رفتار دیگران، اما بعید می دانم نیازی به مثال زدن من باشد. حوزه مثال ها هم بسیار گسترده است از زندگی شخصی و امور روزمره بگیرید تا حوزه زندگی اجتماعی.در محیط کسب و کار(و بخصوص در جلسات!) که به وفور قابل مشاهده اند.

گفتم مثال نمیزنم اما چه کنم که شیطان رجیم ول کن نیست! از نظرم چند ماه اخیر، ویترین تمام عیاری برای دیدنِ این موضوع بود. حداقل در دایره ی آدم هایی که من میشناختم و گفتار و رفتارشان را دیده بودم که اینطور بود. چه سنگ محک تلخ و دردآوری بود. کاش میتوانستم نادیده اش بگیرم اما هر کاری کردم نتوانستم.

طرف با یقه ی سفید و بی لکه اش کل زندگی و کسب و کارش در کثافت و رانت غرق بوده و هست ولی موقع ادعا و شعار دادن هایش چنان با خشمی آتشفشانی از عدالت اجتماعی و سایر شعارهای همه پسند دفاع می کند که آدم از هرچه عدالت و چیزهای پسندیده هست حالش به هم میخورد.

و طرفی که نه به خاطر اینکه نخواسته، بلکه چون دستش به دزدی و رانت و کثاف نرسیده و نمی تونسته برسه، کمی در این حوزه ها تمیزتر به نظر می رسد چنان ژستِ خود برتر بینانه ای گرفته که بیا و ببین. حالا اوج کنشگری اش این بود که با یک اکانت فیک، پُستی بیخودی از مدعیان فیک تر از خودش را لایک کرده است.

یا کسانی که حتی در جمع های خصوصی، چیزی را که مد شده بود و فراگیر، می گفتند و جرات بیان نظر و تحلیل شخصی خودشان را نداشتند، نکند به اعتبار نداشته شان خدشه ای وارد شود! یا کسی به اشتباه برداشت دیگری بکند.

یادمه وقتی نوجوان بودم گاهی در مدرسه دعواهای گروهی اتفاق میافتاد. یعنی مثلاً هفت هشت نفر با هفت هشت نفر دیگر دعوا میکردیم!

بعد از تجربه ی چند دعوای گروهی، یه چیزی توجه ام رو جلب کرده بود. اغلب اوقات اون عضو گروه که کُری بیشتری میخوند یا داد و بیدادش از همه بیشتر بود، وقتی که دعوای عملی(یعنی فیزیکی) شروع میشد از همه ترسو تر و بزدل تر بود. معمولاً پشت بقیه قایم میشد یا وسط شلوغیِ دعوا یه جوری خودشو سرگرم میکرد و کارهایی از این دست.

چند ماه اخیر که فضای شبکه های اجتماعی رو میدیدم اون خاطره برام زیاد تداعی میشد.

یعنی اونایی که تندترین مواضع رو میگرفتن یا به وحشیانه ترین حالت ممکن به این و اون حمله میکردن و میکنن،اغلب شون همون هایی هستن که فقط پشت صندلی های گرم و نرمشون نشستن و زل زدن به صفحه نمایش! اگه در شرایط عادی تا بقالی سر کوچه شون میرفتن در چند ماه اخیر اونم نمیرفتن.

یه دوستی دارم که از این چپی های دوآتیشه ست(این دوست با اون دوستی که در مطلب قبلی اشاره کردم یکی نیست ها. از بد روزگار چپا زیاد شدن دوباره!). توی شرایط عادی چنان موضع میگیره و حرف میزنه و به همه حمله ور میشه که ما که دوستاشیم جرات نداریم چپ بهش نگاه کنیم. من فکر میکردم اگه اعتراضی چیزی شکل بگیره این توی صف اوله و زمین و زمان رو بهم میدوزه! توی یکماه از ماه های پائیز شده بود ستاره سهیل و هر روز بهم زنگ میزد که امروز چه خبره؟!

حتی عکس پروفایل هاشم به سبزه و درخت و گل تغییر داد ;)

خلاصه این شیرهای ژیانی که توی شبکه های اجتماعی به همه حمله ور میشن و هر کس کوچکترین چیزی بگه که شبیه تفکرات دگم و وحشیانه شون نباشه خونش رو به صورت مجازی میریزن! خیییلی بامزه هستن ;)

حالا بگذریم. اصلاً اصل مطلبی که میخواستم بگویم ربطی به این ماجراها ندارد و اینها صرفاً یک مصداق کوچک از آنند. همش تقصیر شیطان رجیمه!

 

آیا نویز و سیگنال در نظر گرفتنِ گفتار و رفتار، ما را دچار خطای قضاوت نمی کند؟

فکر می کنم در موارد مختلفی می تواند ما را دچار خطای قضاوت کند، اما واقعیت این است که به عنوان یک راهکارِ سرانگشتی(مانند میانبر های ذهنی) و قابل اتکا، من روشی بهتر از این سراغ ندارم و تا این لحظه هم در جایی ندیده ام که کسی روش بهتری(با همین میزان از سرانگشتی بودن و کم هزینه بودن) ارائه کرده باشد.(اگر شما روش بهتری می شناسید یا جایی دیده اید، لطف بزرگی می کنید که به من هم یاد بدهید)

به نظر میرسد که ابتدایی ترین و رایج ترین خطایی که رخ می دهد همان است که در پاراگراف بالا توضیح دادم. یعنی این گپ را  در مورد خودمان یا دیگران معیار قضاوتی قرار دهیم بدون اینکه به محدودیت های انسانی و محیطی توجه کنیم.

خطای دیگری که ممکن است بروز کند می تواند ناشی از تفسیر غلط رفتار دیگران باشد. به عنوان مثال فرض کنید من گفته ها و باورهای فردی را در موضوع خاصی می دانم و بعداً با رفتار خاصی از آن فرد در همان موضوع مواجهه می شوم و به هر دلیلی(از کم سوادی در آن حوزه خاص تا ندیدن جوانب موضوع یا نداشتن اطلاعات کافی و الی آخر) آن رفتار را در مغایرت کامل با گفته هایش تفسیر کنم، در صورتی که در واقعیت آنطور نیست و من دچار خطای تفسیر رفتار شده ام.

همین اتفاق در مورد تفسیر گفته ها هم می تواند رخ دهد.یعنی ...

خطاهای مختلف دیگری هم می تواند رخ دهد ولی مسئله این است که این خطاها در همه ی روش های هم سطح دیگر هم رخ می دهد.(امیدوارم فحشم ندهید که پس چرا داری از این روش دفاع میکنی؟ چون مشغول مقایسه هستیم)

 

پند اخلاقی!

من فکر می کنم اگر بخواهیم در گفتار و رفتارمان از دایره اخلاق(یا تفکر سیستمی) خارج نشویم، احتمالاً و ان شالله! بهتر است تا جایی که در توانمان است کمتر نویز تولید کنیم و نویز ِ بیشتری به زندگی خودمان و دیگران تزریق نکنیم.

حالا فکر نکنین که نویز تولید کردن فقط با گفته ها و ادعاهای بی پشتوانه و پوچ و مغایر با عملکرد اتفاق می افتد، سکوت هایی هم هستند که می توانند کاملاً مصداق تولید نویز باشند(مثل سکوت های تعمدی ای که مانع شفاف سازی می شوند)

 

پی نوشت: میدانم که قبلا هم در همین وبلاگ در مورد این مفهوم مطالب مختلفی نوشته ام(مثل این). اما پرداختن به یک مفهوم واحد با کلمات متفاوت و از زوایای مختلف، می تواند در درک آن مفهوم کمک کننده باشد. برای خودم که اینطور بوده است. و اگر این توضیح را قبول ندارید می توانم مانند شهردار انقلابی تهران خدمتتان عرض کنم که "خب می خواستین نخونین!". به دل نگیرید که شوخی کردم.

و در پایان دلم می خواهد این را هم بگویم که پرداختن چندباره به این مفهوم ناشی از این است که دغدغه ی خودم است برای گفتار و رفتار خودم. و اینکه همیشه دلم میخواسته که این گپ در گفتار و رفتارم کم باشد. نمی دانم چقدر موفق بوده ام یا شاید بهتر باشد بگویم که می دانم چندان موفق هم نبوده ام اما مرور چندباره آن برای خودم شاید بتواند اهمیت این موضوع را در خودآگاهم حفظ کند یا باعث شود که کمتر نادیده اش بگیرم به بهانه های مختلف!

 

پی نوشت بعدی: اینکه از تعریف نویز و سیگنال گذشتم و تفاوت هایشان را توضیح ندادم به این دلیل بود که تعاریفشان را بدیهی فرض کردم. اگر بدیهی هم فرض نگیریم، با یک جستجوی ساده تعاریف و تفاوتهایشان در دسترس همه ماست. همچنین در مورد اینکه در حوزه های مختلف هم چگونه مصداق پیدا می کنند مقالات فراوانی در دسترس است.

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۲۱
سامان عزیزی

قسمتی از عمرم که احساس می کنم هدر دادم و تلف اش کردم به دورانی بر می گردد که وقت زیادی برای مطالعه ی اندیشه های سیاسی مدرن می گذاشتم(مطالعه ی "ایسم" های حوزه سیاست!).

با توجه به اینکه طیف وسیعی از فامیل و اطرافیانم هم در این زمینه سر رشته داشتند و بی سواد بودن در این حوزه را مصداق جهالت و نادانی می دانستند، وقت بیشتری هم به بحث و اظهار فضل می گذشت. به هر حال جوان بودم و جوگیر! (در واقع جوگیر تر از الانم ;) )

اینکه آن دوران را مصداق اتلاف وقت و هدر دادن عمرم می دانم، بحث مفصلی است که شاید بعدها در موردش نوشتم و دلایلم را توضیح دادم. اما این موضوع به این معنی نیست که معتقد باشم مطالعه ی اندیشه های سیاسی، مطلقاً هدر دادن وقت است، اتفاقاً داشتن یک سواد حداقلی و درک مفاهیم بنیادین اندیشه های سیاسی و مدل های مختلف اداره جامعه را جزو مهارت های ضروری برای همه افراد جامعه می دانم. بی سوادی مردم یک جامعه و نداشتن درک صحیح از این مدل ها(و نه صرفاً آشنا نبودن)  پیامد های سنگین و بلند مدتی را متوجه آن جامعه می کند. مثلاً بدیهی ترین پیامدش رشد پوپولیسم و ریشه دواندنش در همه ی نهادها و ساختار های تصمیم گیری است.

 

اخیراً کتاب "لیبرالیسم" نوشته ی لودویگ فون میزس، اقتصاددان و فیلسوف اتریشی، به دستم رسید. با توجه به آن سابقه ای که بالاتر توضیح دادم، رغبتی در خودم ندیدم که مطالعه اش کنم و مدت زیادی روی میزم خاک می خورد تا اینکه یک روز جناب فون میزس را تصور کردم که از لابلای کتاب بیرون آمد و گفت " برادر ما رو دور ننداز!"، حالا یک فصل بخون اگه خوشت نیومد بعدش میتونی دور بندازی ;)

واقعیت این است که فکر نمی کردم کتابی که اوایل قرن بیستم نوشته شده، بتواند به این زیبایی و شفافیت، لیبرالیسم و جوانب مختلفش را توضیح دهد، به نقد ها با این صراحت و دقت پاسخ دهد طوری که اگر تاریخ انتشار کتاب را ندانی فکر می کنی که در همین یک دهه ی اخیر نوشته شده است. نمی دانم شاید هم دقیقاً به این دلیل باشد که در اوایل قرن بیستم نوشته است!

 

این کتاب توسط مهدی تدینی ترجمه شده که با آشناییِ نسبی ای که از ایشان دارم می دانم که بسیار اهل مطالعه هستند و نگاه تحلیلی شان را هم می پسندم. بجز اینها و شاید مهمتر از اینها این است که آدمِ باحالی است و از ژست های توخالیِ "ایسم" بازها فاصله ی بسیاری دارد! (شما را نمی دانم اما از نظر من معیار مهمی است برای ارزیابیِ یک فرد)

قصد ندارم در مورد محتوای کتاب صحبت کنم، اما پیشنهاد می کنم اگر به این مباحث علاقه مند هستید یا مطالعه در این حوزه را ضروری می دانید، حتماً سراغ این کتاب بروید. مطمئنم که از وقتی که برایش صرف کردید پشیمان نمی شوید.

مترجم کتاب طی چندین جلسه، کتاب را در صفحه ی اینستاگرامش بازخوانی کرده و بحث های مکملِ زیادی هم لابلای بازخوانی کتاب مطرح کرده است. همچنین فایل صوتیِ این جلسات را هم در کانال تلگرامش منتشر کرده است(کانال تاریخ اندیشی).

 

چند سالی است که کلاً حوصله ی بحث کردن در این حوزه ها را ندارم و معمولاً در این بحث ها و جمع ها سکوت می کنم اما با یکی از دوستانم که از طرفداران نظریه های چپ است در مورد این کتاب صحبت می کردیم و مقاومت عجیبی برای خواندن این کتاب از خودش نشان می داد(با توجه به اینکه عنوان کتاب "لیبرالیسم" است!). به شوخی گفتم که : ببین اگه این کتاب رو بخونی، بعدش از دو حالت خارج نیست در موردت. یا لیبرال میشی یا احمق.

و به این وسیله باعث شدم که بعدها مخفیانه سراغ مطالعه این کتاب برود;)

 

۰ نظر ۳۰ دی ۰۱ ، ۱۶:۳۸
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۵ ب.ظ

تفالی به نیچه (هشت)

دلسوزی ام بر همه ی گذشته از آن است که آنرا بازیچه می بینم.

بازیچه ی لطف و عقل و جنونِ هر نسلی که می آید و هر چه بوده است را پلی بهرِ خود می انگارد!

جبّاری بزرگ تواند آمد، شیطانی مکار، که با لطف و قهر خویش تمامی گذشته را بفشارد تا پلِ او شود و نشانه ی ظهور و منادی و بانگ خروسِ او.

 

و اما این است خطر دیگر و دلسوزی دیگر ام: آن که از غوغاست از نیایِ خویش فراتر به یاد نمی آورد. با نیایِ او زمان باز می ایستد!

بدین سان تمامی گذشته بازیچه می شود. زیرا روزی فرا تواند رسید که غوغا خداوندگار گردد و زمان یکسره در آب های کم ژرفا غرق شود.

ازین رو، برادران، اکنون به نژادگیِ نوی نیاز هست که با تمامی غوغا و تمامیِ جبّاریت بستیزد و بر لوح های نو واژه های نژاده را از نو بنگارد.

و اما، برای آنکه نژادگی در کار باشد، نژادگانِ بسیار می باید در میان باشند و نژادگانِ گوناگون. و یا، چنانکه من روزی به کنایه گفته ام: خدایی همانا آن است که خدایان باشند نه خدا!

 

*

 

زورق آنجا ایستاده است. از آن سوی "چه بسا" راهی است به "هیچِ" بزرگ! امّا کیست که بخواهد در این "چه بسا" پای گذارد؟

هیچ یک از شما نمی خواهد در زورق مرگ پای گذارد! پس از چه رو می خواهید "از جهان خسته" باشید!

از جهان خسته اید و با این همه هنوز به زمین پشت نکرده اید! شما را همیشه هَوَسمند به زمین یافته ام، حتی عاشقِ "از زمین خستگیِ" خود.

فروآویختگیِ لبِ تان بی چیزی نیست! یک هوسِ کوچکِ زمینی هنوز بر آن نشسته است! و در چشمانتان، مگر ابرَکی از یک لذتِ از یاد نرفته ی زمینی شناور نیست؟

 

بر روی زمین نوآوری های خوب فراوان است. برخی سودمند، برخی دلپسند. زمین را به خاطر آنها دوست باید داشت.

و بر روی آن نو آوری های خوب چندان است که زمین به پستان زن می ماند: هم سودمند هم دلپسند.

و امّا، شما "از جهان خستگان!" شما کاهلان زمین! شما را ترکه باید زد! با ضربه های ترکه باید پاهای شما را دوباره جان داد!

زیرا شما اگر زمینگیر نیستید و وامانده های نگون بختی که زمین از ایشان خسته است، کاهلانِ روباه صفت اید یا گربه های لذت پرستِ شیرین کامِ آهسته رو. و اگر نخواهید دیگر بار بانشاط بدوید، باید از اینجا بروید!

طبیبِ درمان ناپذیران نباید بود، زرتشت چنین می آموزاند. پس شما باید از اینجا بروید!

باری، پایان دادن، بیشتر دلیری می طلبد تا آغاز کردنِ بیتی تازه. این را طبیبان و شاعران همه می دانند.

 

*

 

پیرامونِ خویش دایره ها و مرزهای مقدس می کشم. همواره شماری هر چه کمتر با من به کوه های هر چه بلندتر بَر می شوند. من از کوه های هر چه مقدس تر، کوهستانی بنا می کنم.

امّا برادران، هرجا که شما نیز می خواهید با من بَر شوید، بپائید که یک انگل نیز با شما بالا نیاید!

انگل، یعنی کرمی خزنده و نرم رفتار که می خواهد با چریدن از گوشه و کنار های بیمار و زخمناکِ شما فربه شود.

و هنر اش این است که می داند روان های بالارونده کجا خسته می شوند. او لانه ی نفرت انگیزش را بر محنت و نومیدی و آزرمِ لطیفِ شما بنا می کند.

او لانه ی نفرت انگیزش را آنجا بنا می کند که توانا ناتوان است و نژاده بیش از آن چه باید نرم. انگل آنجا می زید که بزرگمرد گوشه و کنار های زخمناک دارد.

 

والاترین نوعِ باشندگان کدام است و پست ترین کدام؟ پست ترین نوع انگل است. امّا آنکه والاترین نوع است بیشترین شمارِ انگل ها را خوراک می دهد.

زیرا روانی که بلندترین نردبام را دارد و ژرف تر از همه فرو تواند رفت، چگونه تواند بود که بیشترین شمارِ انگل ها بر او ننشینند؟

آن پهنه ور ترین روان، که دور دست تر از همه جا در درونِ خویش تواند دوید و چرخید و پرسه زد. آن بایسته ترین روان، که به خاطر لذت، خود را در دل حادثه فرو می فکند.

روانی باشنده که در شُدن غوطه می زند. روانی دارا که می خواهد خواهش و اشتیاق داشته باشد.

روانی "از خود گریز"، که در پهناور ترین دایره خود را باز می گیرد. خردمند ترینِ روان ها، که جنون با آن شیرین ترین سخنان را می گوید.

روانی که خود را از همه بیش دوست می دارد. روانی که گشت و واگشت و جزر و مدِ همه چیز در اوست. آه، والاترین روان چگونه تواند که پست ترین انگل ها را نداشته باشد؟

 

پی نوشت: تفالی! که زدم شامل سه بخش مجزا بود ولی همگی ذیل عنوانِ "درباره ی لوح های نو و کهنه" قرار دارند.

(نقل از چنین گفت زرتشت با ترجمه داریوش آشوری)

سایر تفال ها(+)

 

۱ نظر ۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۹:۴۵
سامان عزیزی
جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۳۳ ب.ظ

The Social Dilemma

 

The Social Dilemma نام فیلم مستندی است که در سال 2020 و به کارگردانی جف اورلووسکی ساخته شده است.

این مستند 94 دقیقه ای، بر شبکه های اجتماعی و تاثیرات منفیِ آنها بر افراد و جامعه تمرکز کرده است.

بعید می دانم که اکثر دوستانی که به این وبلاگ سر می زنند(که بیشترشان متممی هستند) از مباحثی که در این مستند مطرح می شود بی اطلاع باشند اما با وجود این فکر می کنم نکات تازه و جالبی لابلای این مستند باشد که برای این دوستان هم به دردبخور باشد.

قصد ندارم در مورد محتوای این مستند صحبت کنم ولی به همه پیشنهاد می کنم که اگر وقت و حوصله اش را دارید حتماً تماشایش کنید. به نظرم ارزشش را دارد. بخصوص که اغلب صحبت هایی که در این مستند مطرح می شود توسط کسانی ارائه می شود که خودشان از طراحان و توسعه دهندگان شبکه های اجتماعی معروف هستند(از فیسبوک و توئیتر تا ایستاگرام و پینترست). شاید شنیدن این صحبت ها از زبان توسعه دهندگانشان، هم سرنخ های بیشتری برای مطالعه و بررسی به ما بدهد و هم اثرگذار تر باشد.

یا شاید حداقل دستاوردش این باشد که کمی بیشتر به روح و روانِ خودمان رحم کنیم و با هوشمندی بیشتری سراغ این فضاها برویم.

 

مدتی قبل، چندین نقد در مورد این مستند می خواندم و به نظرم بعضی از نقدها بسیار بجا بودند از جمله پایان بندیِ سرسری فیلم یا این نقد که تمام مصداق ها از جامعه آمریکا انتخاب شده اند و یا سوگیری حزبیِ فیلم. اما فکر می کنم هیچکدام از این نقد ها باعث نمی شوند که بتوانیم بر حقایقی که در این فیلم و از زبان متخصصان این حوزه بیان می شوند خط بطلان بکشیم و نادیده شان بگیریم بخصوص که نگاه منصفانه ی فیلم به نقش شبکه های اجتماعی و پدیدآورندگانشان غیرقابل انکار است.

 

معرفی این فیلم را با جمله ای از تریستان هریس(از کارکنان سابق و ارشد گوگل) که با توجه به الگوریتم ها و آمارهایی که بررسی شده اند بیان می کند به پایان می برم:

              اخبار جعلی در توئیتر، شش برابر بیشتر از بقیه ی خبرها گسترش پیدا می کند!

 

پی نوشت: نسخه ی زیرنویس شده و نسخه ی دوبله ی این مستند هم در فضای وب موجود است.

۱ نظر ۱۳ آبان ۰۱ ، ۱۹:۳۳
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۲ ق.ظ

مغالطه پهلوان پنبه

مغالطه پهلوان پنبه یکی از انواع مغالطه هایی است که در بحث ها و نقد ها مورد استفاده قرار می گیرد.

این روزها در فضای وب و بخصوص در شبکه های اجتماعی مختلف به اندازه ای با این مغالطه مواجهه شده ام که برایم عجیب و غریب بود. البته تا حدی هم طبیعی است چون احساسات و هیجانات در حد بالایی است طوری که عقل و منطق را تا حد زیادی به حاشیه می برد. باز هم طبیعی است به این دلیل که طیف وسیعی از عامه مردم مخاطب بحث ها هستند که شاید به اندازه کافی دانش نقادانه یا مطالعات تاریخی و اجتماعی و ... ندارند. فضای دو قطبی و سیاه و سفید هم مزید بر علت شده و بر وخامت اوضاع افزوده است.

احساس کردم بد نیست کمی در مورد این مغالطه و طیف استفاده کنندگانش بنویسم.

 

مغالطه پهلوان پنبه چیست؟

مغالطه پهلوان پنبه زمانی اتفاق می افتد که شخص با ادعایی مخالف است ولی به جای پرداختن به آن ادعا و نقد مستقیم آن، ادعا یا مفهوم دیگری را به شخص مقابلش نسبت می دهد و شروع به حمله به این ادعای دوم می کند.

در واقع شخص به جای روبرو شدن با ادعای اصلی و شفاف کردن آن و نقد پیش فرض ها و اهداف آن ادعا (به معنای نمادین: پهلوان اصلی)، ادعای پوشالی دوم را که شاید به ظاهر مرتبط با ادعای اصلی هم باشد (به معنای نمادین: پهلوان پنبه) مورد نقد قرار می دهد.

معمولاً هدف از حمله به ادعای پوشالیِ نسبت داده شده، کسب پیروزی ظاهری در بحث است.

اغلب اوقات وقتی کسی سراغ مغالطه پهلوان پنبه می رود مجبور می شود از مغالطه های دیگری هم برای پیروزی در بحث استفاده کند(مثل "استفاده از کلمات گمراه کننده" یا "بدیهی جلوه دادن موضوع" یا "ظاهر علمی بخشیدن به صحبتها" و غیره).

ذکر این توضیح هم لازم است که مغالطه پهلوان پنبه بر اساس نظر نویسندگان و محققانی که در زمینه تفکر نقادانه کار کرده اند، جزو مغالطه های پر تکرار طبقه بندی می شود.

 

خلاصه ریاضی وار مغالطه پهلوان پنبه:

شخص الف ادعای A را مطرح می کند.

شخص ب با ادعای A مخالف است ولی به هر دلیلی سراغ شفاف سازی و نقد مستقیم آن نمی رود.

شخص ب ادعای B را که ممکن است به ادعای A مرتبط باشد(یا حتی نباشد) را به شخص الف نسبت می دهد و به آن حمله می کند یا نقدش می کند و دلایلی در رد ادعای B ارائه می کند.

همین!

 

چند مثال:

 شیدا در میانه بحث هایش مدعی می شود که مطالعه تاریخ برای فهم روندها و اتفاقات حال و آینده مفید و موثر است.

فرداد که با مطالعه تاریخ(یا شاید به طور کلی با مطالعه) مخالف است به جای پاسخ به ادعای شیدا، می گوید که "نظریه تکرار تاریخ یک نظریه ی نخ نما شده و نظریه پوچی است که در همه جای دنیا رد شده است." و شروع به تکرار طوطی وارِ دلایلی می کند که مخالفان نظریه تکرار تاریخ بیان کرده اند. و احتمالاً با این حملات احساس پیروزی هم می کند!

*

سارا همراه عده ی زیادی از دانشجویان دانشگاهش در یک تجمع اعتراضی شرکت کرده است و همگی با در دست گرفتن یک دستمال بنفش رنگ! در محوطه اصلی جمع شده اند. پس از چند ساعت مسئولین دانشگاه! می آیند و می گویند که یک نماینده از بین خودتان انتخاب کنید که با هم گفتگو کنیم. سارا به عنوان نماینده انتخاب می شود و خواسته های معترضین را مطرح می کند. مسئول مربوطه بعد از تمام شدن صحبت های سارا، و بدون پاسخ دادن به آن خواسته ها شروع می کند به صحبت در مورد اینکه این حرکت شما نوعی از انقلاب های رنگین! است و انقلاب های رنگی ساخته و پرداخته ی دشمنان دانشگاه است و شما با بی ملاحضگی امنیت دانشگاه را به هم زده اید و باعث اخلال در نظم عمومی شدید! و در ادامه به بر شمردنِ خساراتی می پردازد که ناشی از به هم خوردن نظم و امنیت دانشگاه است، طوری که سارا را وادار به دفاع از خودش و سایر دانشجویان می کند و الی آخر.

*

علیرضا در قسمتی از بحثش مدعی می شود که بهترین روش قابل اتکایی که برای توضیح پدیده ها می شناسد روش علمی است. ابراهیم که ادعای علیرضا به مذاقش خوش نیامده می گوید که علمی که امروز یک چیز می گوید و فردا عکس همان چیز را درست می داند اصلا روش قابل اتکایی نیست. علیرضا در پاسخ توضیح می دهد که منظورش استفاده از روش و فرایند علمی است و منظورش این نیست که علم همه پدیده ها را توضیح می دهد و الی آخر. اما ابراهیم همچنان از غیرقابل اتکا بودن علم می گوید و شروع می کند به ارائه تحقیقات مختلفی که نتایجشان نقیض هم هستند!

*

کاظم که مقداری تاریخ معاصر خوانده پس از صحبت های مانی می گوید که با توجه به مستندات تاریخی، ظاهراً در دوران پهلوی دوم هم تبعیض آشکاری برای استخدام در موقعیت های شغلیِ دولتی وجود داشته است، به عنوان مثال تقریباً تمام کارشناسانی که در سازمان مدیریت و برنامه دولت استخدام شده بودند از میان افراد غیر مذهبی و کسانی بودند که حداقل در ظواهر زندگی شان شبیه به کارمندان غربی بودند.البته با توجه به آمار استخدامی ها، ظاهراً در سایر سازمان های دولتی هم چنین تبعیضی وجود داشته است. مانی که با کاظم مخالف است در جواب می گوید که به هیچ وجه! در آن دوران به آزادی های فردی احترام می گذاشتند و اصلاً کاری به پوشش و ظاهر افراد نداشتند. این حرفت به معنای طرفداری از روایت رسمی دولت حاضر از دولت شاه است!

*

شیرین توضیح می دهد که با توجه به تجربیاتی که جوامع مختلف در یکصد سال اخیر داشته اند تفکرات و مدل های چپ برای اداره جامعه چیزی جز فقر و نابرابری و توسعه نیافتگی نداشته است. ماندانا که از طرفداران نظریه های چپ است می گوید: پس معتقدی که کاپیتالیسم خوب بوده ها؟ این همه بدبختی و استثمارِ کشورهای مختلف کافی نیست؟ شیرین در جواب می گوید که من کی گفتم کاپیتالیسم خوب بوده؟ من داشتم چیز دیگه ای می گفتم و ...

 

 

چه کسانی سراغ مغالطه پهلوان پنبه می روند؟

من فکر می کنم که همه ما ممکن است در بحث و گفتگو هایمان از این مغالطه استفاده کنیم اما شاید بد نباشد چند دسته از این افراد را به عنوان نمونه توضیح دهم.

به نظرم یک تفکیک اولیه می توان انجام داد. اینکه برخی افراد آگاهانه و تعمدی از این مغالطه استفاده می کنند در مقابلِ برخی افراد دیگر که ناآگاهانه و غیرعمد سراغ مغالطه پهلوان پنبه می روند.

افرادی که ناآگاهانه از این مغالطه استفاده می کنند، معمولاً یا کسانی هستند که دانش یا سواد کافی در موضوع مورد بحث ندارند و خودشان هم می دانند که دانششان ناقص است اما متوجه نیستند که جای اشتباهی را نشانه گرفته اند. فکر می کنم این دسته از افراد، اگر برایشان توضیحات بیشتر و بهتری داده شوند متوجه خطایی که در بحث مرتکب شده اند خواهند شد.

یا کسانی هستند که فکر می کنند همه جوانب بحث یا ادعای مورد نظر را می دانند اما در واقع نمی دانند(یعنی نمی دانند که نمی دانند)

به طور خلاصه می توان گفت که افرادی که ناآگاهانه سمت مغلطه پهلوان پنبه می روند در دام ساده سازی بیش از حدِ بحث گرفتار شده اند.

 

اما افرادی که آگاهانه سراغ این مغالطه می روند صرفاً دنبال پیروزی در بحث هستند(و حیف از وقت و انرژی من و شما که قرار باشد صرف جواب دادن به این افراد شود!) و می خواهند دلایل خودشان را قوی و استدلال های طرف مقابل را ضعیف نشان دهند.

طبیعتاً دلایل و انگیزه های مختلفی را می توان به این دسته از افراد نسبت داد که با وجود اینکه به شدت وسوسه شده ام تا یک لیست جامع از انگیزه هایشان تهیه کنم اما به دلیل اینکه از حوزه بحث ما خارج است از توضیحشان صرف نظر می کنم.

 

۰ نظر ۲۷ مهر ۰۱ ، ۰۱:۲۲
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۳ ق.ظ

مصادره به مطلوب

در مطلب قبلی (+) از خشم و نفرتی که با همه وجود احساسش می کردم نوشتم. حسی که دوستش ندارم. حسی که به شدت مخرب و غیر سازنده است، چه برای احساس کننده اش! و چه برای دیگرانی که مورد نفرت قرار گرفته اند و چه برای مشاهده گران.

گرفتاریِ موضع گیری این است که وقتی در مورد یک بخش از یک سیستم موضع گرفتی ناچار می شوی هی دوباره و چندباره در مورد بخش های دیگرش هم موضع بگیری. این است که در نبود فضای مناسب برای بحث و گفتگو و توضیحات و برداشت هایت در مورد کل سیستم، اجزایش و بخش های مختلف آن، تبدیل می شوی به دلقکِ موضع گیرِ نقطه ای!

به هر حال به خاطر اینکه راهم را از فضای مسموم شبکه های اجتماعی و سایر رسانه های داخلی و خارجی(از بیست و سی تا بی بی سی) جدا کنم حیفم آمد که سهمِ قابل توجهی از نفرتی که وجودم را فرا گرفته به سهام دارانش تقدیم نکنم.

واقعاً متاسف و ناراحتم از اینکه هنوز و بعد از چند هفته، این حس رهایم نکرده است. دارم تلاش میکنم که قانعش کنم دست بردارد و راه سازنده تری در پیش بگیرد یا شاید انرژی اش را پشتوانه ی حس های سازنده تری کند.

*

در چند هفته گذشته، طبق روال همیشگیِ اپوزسیون خارج نشین و رسانه هایشان(و اکانت هایشان و مزدورانشان و الی آخر)، تلاش کردند که اعتراضات به حقِ ما مردم ایران را که فقط مربوط به اتفاقات اخیر نیست و حوزه های مختلفی را شامل می شود، مصادره کنند.

فکر می کنم تلاششان بی سابقه باشد و حداقل من به خاطر ندارم که در دوره های دیگری که در دو دهه ی اخیر اتفاق افتاده، تا این حد خودشان را برای مصادره و سوار شدن بر موج خواسته ها و اعتراضات مردم به آب و آتش زده باشند.

قطعاً حرفم مطلق نیست و شامل تمام افراد و جریان هایشان نمی شود اما مطمئنم که اکثریتشان را شامل می شود. در این چند هفته با دقت مضاعفی صحبت ها و ادعاها و سوابق و فعالیت ها و توصیه ها و دستوراتشان! خطاب به مردم را بررسی کرده ام. در چند سال اخیر به بسیاری از افراد و جریانهایشان شک داشتم اما در دوره ی اخیر در مورد تعداد زیادی از آنها شک ام تبدیل به یقین شده. تا حد زیادی (و در چارچوب عقل و شعور محدوم و بررسی هایم و شواهدی که جمع کردم) مطمئن شده ام که خیر و صلاح و خواسته این مردم را یا نمی دانند یا نمی خواهند.

بنابراین سهمشان از نفرتم را تقدیمشان می کنم.

آرزو می کنم خداوند این مردم و این مملکت را از شرِّشان محفوظ بدارد(در کنار محفوظ داشتنمان از شرِّ همنوعانِ داخلی شان)

وقتی برخی افراد و جریان های داخلی را کنارشان می گذارم، احساس می کنم یک روحند در دو بدن. یک باطن اند در دو ظاهر متفاوت و گاهاً متضاد.

 

پس از تقسیم سهام نفرت بین این دو دسته(در این مطلب و مطلب قبلی)، احساس می کنم دیگر، سهامی باقی نمانده باشد و امیدوارم در آینده ای که در پیش رویم است(اگر عمرم به دنیا باشد) تقسیم سهامم از جنس محبت و همدلی و آرزوهای خوب باشد.

و به امید روزهای بهتر برای ایران عزیزمان.

 

پی نوشت: معمولاً  می گویند ای کاش همه ما، هر جا و در هر موقعیتی که هستیم، اگر نمی توانیم خیری به جامعه مان برسانیم، شرّ هم نرسانیم. اما به نظرم بهترین آرزو این است که تمام تمرکزمان روی این باشد که شرّ نرسانیم. اگر این کار را به خوبی یاد بگیریم، خیر ها خودشان از همه سو نمایان خواهند شد.

۳ نظر ۲۵ مهر ۰۱ ، ۰۰:۳۳
سامان عزیزی
جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۴۸ ب.ظ

سردترینِ هیولاهای سرد

شهریور ماه 1395 همراه همسرم حوالی میدان ونک بودیم. پیاده رو چندان شلوغ نبود و ما هم داشتیم پیاده به سمت مقصد می رفتیم.

مردی ریشو همراه زنی چادری و سیاه پوش از سمت خیابان به ما نزدیک شدند. سلام کردند و گفتند اگر ممکنه چند لحظه صحبت کنیم. ما هم از همه جا بی خبر، صرفاً به خاطر حس کنجکاوی گفتیم بفرمائید.

وقتی کنار خیابان رفتیم تازه فهمیدم از مزدبگیران گشت ارشاد هستند. نسبت ما را پرسیدند و گفتند همسرتان باید همراه ما به مرکز وزرا بیاید و در کلاس آموزشی و توجیهی شرکت کند!

من هم در کمال خونسردی از هر دو کارت شناسایی خواستم. مرد ریشو کارتش را نشان داد.از زن سیاهپوش هم کارت خواستم که در نهایت مجبور شد به داخل ون برود و از داخل کیفش کارت شناسایی بیاورد.

از آنها توضیح خواستم که توضیح دهند پوشش همسرم-که کاملاً مطابق عرف جامعه لباس می پوشد و حتی از نظر علم الهدی هم مشکلی نخواهد داشت- چه مشکلی دارد؟ هیچ توضیحی نتوانستند بدهند.

حس می کردم که شبیه افسران راهنمایی رانندگی که گاهی مجبورند قبض های جریمه شان را تمام شده تحویل بدهند، اینها هم باید با ونِ پر از مسافر برگردند.

کم کم داشتم عصبانی میشدم که همسرم گفت مشکلی نیست. همراهشان می روم. آدرس را از ریشو گرفتم و یک تاکسی خبر کردم و رفتم سمت مرکز وزرا.

وقتی رسیدم دیدم حدود صد یا صد و پنجاه نفر جلوی در پایگاه ازدحام کرده اند. با چند نفر صحبت کردم که روال کار چطوره و چکار باید بکنیم. هر کس چیزی می گفت، یکی میگفت باید مدارک بیاریم یکی میگفت باید چادر بیاریم چون تا چادر براشون نیاریم منتظر نگه شون میدارن و آزادشون نمیکنن و الی آخر.

دیدم از شدت خشم و عصبانیت، دیگر تحمل صحبت کردن و پرس و جو ندارم. رفتم جلو در ورودی و با نگهبان که زن سیاهپوشِ دیگری بود صحبت کردم و گفتم از کادر پلیس آگاهی هستم و میخوام بیام داخل و با مسئول اینجا کار دارم. ازم کارت شناسایی خواست ولی هر طور بود قانعش کردم که کارتم داخل ماشین است و فاصله زیاد.

خلاصه داخل رفتم و مرد ریشوی میدان ونک را هم دیدم که با تعجب نگاهم میکرد. از او خواستم مسئول پایگاه را نشانم بدهد. به نظرم فکر کرده بود فرزند مسئولی چیزی هستم!

مرد ریشوی دیگری را به عنوان جانشین مسئول پایگاه نشانم داد.

سرتان را درد نیاورم. از همان ایتدا گفتم که چظور وارد شده ام و به دروغ خودم را افسر آگاهی معرفی کرده ام و از او خواستم توضیح بدهد که با چه مجوز یا قانونی همسرم را که همراهم بوده به اینجا آورده اند.

وقتی خشم و عصبانیتم را دید ابتدا خواست کمی آرامم کند و توضیحاتی در مورد نحوه کار و وظایفشان داد. من هم توضیحات و حرفهایم را زدم.

در نهایت راضی شد که همسرم را از سالن روبرو صدا کنند.

نمی دانم برای حفظ ظاهر بود یا هر چیز دیگری، گفت که یک تعهدنامه داریم که باید امضاش کنین بعد میتونین برین. زیر بار نرفتیم ولی در نهایت همسرم که حدود یک ساعت با بقیه خانم هایی که توسط ریشوها و سیاهپوش ها به مرکز آورده بودند همصحبت شده بود و استرس و نگرانی در چهره اش موج میزد، گفت امضا کنیم و بریم.

قبل از خروج از ریشوی مسئول پرسیدم که فرض کنیم دغدغه ی حجابتون از نظر خودتون درسته، به نظرتون اینکه اینطور فضایی برای بچه های مردم و خانواده هاشون به وجود میارین راه و رسم درستی برای اون دغدغه تونه؟ گفت بالاخره همین کار باعث میشه که دفعه ی بعد بیشتر بترسن و پوشش شون طور دیگه ای باشه! دقیقاً همینو گفت!

*

راستش الان نه حوصله ی تحلیل دارم نه حوصله ی درس های تاریخی و نه امید به اصلاح این چرخه های نهادیِ شوم. این خاطره را هم صرفاً بخاطر اینکه کمی از زهر صحبت های خط بعدی کم کنم تعریف کردم. میدونم به شدت احساساتم درگیره ولی باید یه جایی خالیش میکردم و قرعه به نام وبلاگ افتاد.

فقط خدا می داند که در یکسال گذشته چقدر تلاش کرده ام که امیدم را حفظ کنم، تلاش های همیشگیم رو ادامه بدم، کوچکترین نکات و اتفاقات مثبت جامعه و حکومت رو برای خودم بولد کنم که از پا نیفتم و ده ها تلاش دیگه. اما از دیشب پر از درد و رنج و اندوهم. پر از نفرت نسبت به همه ی چیزهای نفرت انگیزی که بر سرمان آوار شده اند. حسی(نفرت) که خیلی کم در زندگیم تجربه اش کردم. آره بدون شک حسم نفرته. و چقدر متاسف و دل نگرانم از اینکه حسم نفرته. و به این فکر می کنم که نکنه حس اغلبِ مردم هم همین باشه.

مهسا امینی فقط یک نمونه از صدها و هزاران نمونه ای بوده که در گوشه و کنار این چرخه ی نهادی شوم اتفاق افتاده. هزاران نمونه ای که صداشون به گوش مردم نرسیده یا اگر رسیده با سکوت از کنارشون عبور کردیم.

 

۰ نظر ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۴۸
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۲۴ ب.ظ

دوست ندارین جمع کنین برین!

این جمله را که " برای فهم بهتر روند ها و اتفاقات و وضعیت امروز هر قوم و ملتی بهتر است تاریخ آن قوم و ملت را بخوانیم" زیاد خوانده و شنیده ایم.

ضمن اینکه ایرادات متعددی می توان به تاریخ نگاری و خطاهای مختلفی که در روایت تاریخ رخ می دهند وارد کرد، فکر می کنم نمی شود به طور مطلق درستیِ این جمله را زیر سوال برد.

در کنار این بحث ها و صحبت ها در این زمینه، چیزی که امروز تا حد زیادی فکر می کنم درست و قابل اتکاست این است که قطعاً مطالعه تاریخ هر ملتی در فهم الگو ها و روندها و اتفاقات، مفید و موثر است ولی احتمالاً مطالعه ی دقیق ترِ تاریخ معاصر آن ملت، فهمِ دقیق تر و عمیق تری در درک الگو های رفتاری و روند ها و اتفاقات به ما می دهد.

بنابراین فکر می کنم اگر فرصت مطالعه ی تاریخ دو هزار ساله را نداریم، مفید ترین و عاقلانه ترین کار این است که تاریخ دویست ساله را مطالعه کنیم.

 

به هر حال نیامده بودم که این حرفها را بزنم. می خواستم اتفاق جالبی را که یکی دو سال پیش از انقلاب مشروطه افتاده برایتان روایت کنم.

بنا به گفته محققان تاریخ ایران، ما تا قبل از سال های 1250 (به صورت حدودی!) چیزی به نام طبقه ی متوسط شهری یا گروه های همبسته صنفی و تشکل های مدرن تری از این دست در سطح جامعه نداشته ایم. هر پیوند و همبستگی ای که بوده از این جنس نبوده و بیشتر قومی و قبیله ای و مذهبی و عشیره ای بوده است.

در یکی دو سالِ قبل از پیروزی مشروطه خواهان ایران، چند اعتراض و شورش و بست نشینی رخ می هد.یکی از این اعتراضات چند ماه قبل از پیروزی و در تهران اتفاق می افتد . در زمانی که قیمت اقلام مختلف غذایی چند برابر شده بود، درآمدهای گمرکی دولت افت شدیدی کرده و دولت از راه های مختلفی مشغول جبران کسری خزانه است(مثلاً در عرض سه ماه قیمت قند و شکر 33 درصد و گندم 90 درصد، در تهران و تبریز و رشت و مشهد بالا می رود).

در چنین شرایطی بوده که:

" حاکم تهران می کوشید با به فلک بستن دو تن از تجار سرشناسِ شکر قیمت شکر را پائین بیاورد. یکی از این افراد، تاجر هفتاد و نه ساله ی بسیار محترمی بود که هزینه ی تعمیر بازار مرکزی و احداث سه مسجد را در تهران پرداخت کرده بود. وی معتقد بود که دلیل افزایش قیمت ها نه احتکار بلکه اغتشاشات روسیه است. بر اساس گفته ی یکی از شاهدان عینی، خبر فلک بستنِ تجار مثل برق در سراسر بازار پیچید.(British Minister,"Annual Report For 1905".F.O.371/persia).

مغازه ها و کارگاه ها بسته شد. جمعیت در مسجد بازار گرد آمدند و دو هزار تن از تجار و طلاب به رهبری طباطبایی و بهبهانی در حرم حضرت عبدالعظیم بست نشستند. این گروه از همانجا چهار خواسته ی اصلی خود را به دولت اعلام کردند: برکناری حاکم تهران، عزل نوز، اجرای شریعت و تاسیس عدالتخانه.(مسیو نوز همان ژوزف نوز بلژیکی است که در زمان مظفرالدین شاه وزارت گمرکات ایران را در اختیار داشت-توضیح داخل پرانتز از بنده ست).

معترضان، موضوع تاسیس عدالتخانه را مبهم گذاشتند تا در مذاکرات بعدی دستشان باز باشد. دولت، با چنین نهادهایی به دلیل اینکه همه ی شئونات و امتیازات را-حتی میان شاهزادگان و بقالان معمولی-از بین می برد، مخالفت ورزید و به معترضان اعلام کرد که اگر ایران را دوست ندارند می توانند به آلمانِ دموکراتیک بروند.(مهدی،ملکزاده،تاریخ، جلد دوم، ص 104)

دولت پس از یک ماه تلاش ناموفق برای در هم شکستنِ اعتصاب عمومی تهران، سرانجام تسلیم شد. معترضانِ پیروز در بازگشت به شهر با استقبال جمعیت پرشماری که فریاد  "زنده باد ملت ایران" سر داده بودند روبرو شدند. ناظم الاسلام کرمانی در خاطرات خود می نویسد که عبارت "ملت ایران" تا آن هنگام هرگز در خیابان های تهران شنیده نشده بود."

 

پی نوشت: عبارت داخل گیومه را از کتاب "ایران بین دو انقلاب" نوشته ی یرواند آبراهامیان با ترجمه ی احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی از نشر نی نقل کردم.

 

۲ نظر ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۴
سامان عزیزی