زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۳۶ مطلب با موضوع «مرتبط با کارآفرینی» ثبت شده است

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۳ ق.ظ

گوشه ای از داستان من و متمم


پیش نیاز مطالعه ی این پست:

  • عضو  قبیله ی متمم باشید و حداقل پنج مورد از سرفصل های درسی متمم را به طور کامل خوانده باشید.(مهم و ضروری)
  • حداقل یکصد مطلب از مطالب روزنوشته های محمد رضا شعبانعلی را مطالعه کرده باشید.(مهم و ضروری)
  • از دانشگاه متنفر باشید و در عمل تا جایی که امکان داشته از آن فاصله گرفته باشید.(ضروری نیست ولی توصیه می شود)
  • در تلاش برای یادگیری، به هر دری زده باشید.در هایی مثل:  کتاب و کلاس و دوره و سمینار و مشاور کسب و کار و الی آخر.(ضروری)
  • یادگیری را به عنوان قسمتی از سبک زندگی تان انتخاب کرده باشید و ضرورت این انتخاب را درک کرده باشید.(ضروری نیست ولی بسیار مهم است)
  • بنده حقیر را هم کمی شناخته باشید! (به عبارتی،کمی با مدل ذهنی من هم آشنایی داشته باشید).(ضروری نیست ولی توصیه می شود)

 

از دوستان عزیز انتظار می رود که بعد از مطالعه ی این مطلب:

  • اگر هنوز عضو فعال متمم نیستند، سریعاً فکری به حال خودشان بکنند.
  • اگر عضو متمم هستند ولی تمرین هایش را(حتی در خلوت خودشان) حل نمی کنند، کمی برای خودشان متاسف شوند.
  • اگر به بهانه اینکه "نمی خواهند اسیر گیمیفیکیشن متمم شوند"، تمرین حل نمی کنند و درس ها را ادامه نمی دهند، کمی به الباقی گیمیفیکیشن هایی که آگاهانه و ناآگاهانه زندگی شان را در بر گرفته فکر کنند و به خودشان بیایند:)
  • متمم را با همه ی نقاط قوت و ضعفش، به عنوان یک سیستم آموزشی درک کنند و قدرش را بدانند(ارجاع مجدد به فایل های مدیریت منابع!).

 

توضیح: می دانم که می دانید قسمتی از این صحبت ها و شیوه ی گفتنشان(به سبک متمم)، شوخی است.اما امیدوارم همزمان این را هم بدانید که قسمت هایی از هر شوخی ای ،می تواند خیلی هم جدی باشد!


 

متمم امروز چهار ساله می شود.(مبارکِ متمم و متممی ها).هر چند که فکر می کنم از نقطه شروع آن،سالهاست که می گذرد.از "شبی" که یک "معلم" نشست و با نگاهی به وضعیت "آموزش" کشور ،عمیقاً متاثر شد. آنقدر به آن نقد داشت که نمی دانست از کجا شروع به گفتنشان کند.اما این معلم بر خلاف بسیاری از ما مردم، منتقد و گشاده دهن و منتظر (لطفاً کسی به خودش نگیرد با خودِ خودم هستم) نبود، اهل ساختن بود.اهل عمل .دنبال ساختن آینده ای بهتر برای خودش و  دیگران. منتظر ننشست که مسئولین کاری بکنند!،خودش را مسئول می دانست و به اندازه ای که در توانش بود مسئولیت قبول کرد. تلاش کرد و تلاش کرد تا بالاخره عده ای را با خودش همراه کرد و قبیله ای ساخت که در کنار هم رشد کنند و این تلاش و این مسیر هنوز هم ادامه دارد به امید ساختن دنیایی بهتر از امروز برای همه ما(بهتر،حتی به اندازه ی یک ذره).

بگذریم.آمده بودم داستان خودم را بگویم.

 

قبل از هر چیز می خواهم یک چیز را در مورد من بدانید و آن اینکه من در کل، آدم نسبتاً خوشبینی هستم.این، هم برداشت خودم است و هم اطرافیانم . نتیجه ی پرسش نامه های سلیگمن هم همین را می گویند. اما با توجه به تجربیاتی که با در معرضِ آموزش های مختلف قرار گرفتن، به دست آورده ام، در حوزه آموزش و سیستم های آموزشی و دوره های آموزشی و کلاس های آموزشی، شدیداً بدبین هستم.

حدود چهار سال و نیمِ پیش هم که با محمد رضا شعبانعلی آشنا شدم، ذهنیتم همین بود.

تقریباً همیشه دنبال آموزش های مختلف و موثر در حوزه کسب و کارم و توسعه فردی بوده ام. آن روزها، رادیو اقتصاد ،ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر، از افرادی که در زمینه آموزش و مشاوره به کسب و کار ها فعال بودند یا تجربه ای داشتند دعوت می کرد و این مدرسان، مباحثی را مطرح می کردند.شعبانعلی را نمی شناختم و فقط چند باری صحبت هایش را در این برنامه شنیده بودم.

ساعت پخش این برنامه ساعت خستگی من بود. از صبح خروس خوان می رفتم دنبال کارهایم و آن برنامه را هم هر وقت فرصت می شد داخل ماشینم گوش میدادم. چون خسته بودم، اگر می دیدم مُدرسی حرف های قلمبه و تو خالی می زند، بعد از نثار چند بد و بیراه خاموشش می کردم. ولی شعبانعلی تنها کسی بود که دلم می خواست حرف بزند. آنقدر حرف هایش با تجربه ها و دغدغه ها و مسائل و مشکلاتم نزدیکی داشت که احساس میکردم مشغول مشاوره اختصاصی به من و شرکت ماست.

اعتراف می کنم که یکی دوبار با خودم گفتم:" ای کلک، خوب بلدی چه جوری مخ کسب و کارها رو بزنی که سرازیر بشن توی کلاس ها و دوره هات".(معذرت می خوام معلم جان)

بعد از چند هفته گفتم خوبه این بار هم یه امتحانی بکنم و ببینم این پیرمرد چی میگه.(خوب ندیده بودمش! نمیدونم چرا احساس میکردم یه پیرمرد سرحالِ بامزه است).این بود که رفتم سراغ وبلاگش.برای مدت های مدیدی ،خیمه زده بودم روی وبلاگش.

انگار برای اکثر بدبینی های من جواب داشت. می شناختشان. کم کم توانست اعتمادم را "تا حدی" جلب کند.

"تا حدی" را از آن جهت می گویم که وقتی متمم استارت خورد، اولین اکانتم را یک ماهه گرفتم(درست یادم نیست شاید هم سه ماهه). هنوز رگه هایی از بی اعتمادی در وجودم مانده بود. اینهمه سابقه ی بدبینی در حوزه آموزش را نمی شد چند ماهه شُست و رُفت.

ولی مدت زیادی نگذشته بود که دیدم شعبانعلی خیلی فرق می کند.می توانستم اهدافش را ببینم.استراتژی ها و عملکردش را می دیدم. می دیدم چیزهایی را که قبلاً خدا تومن! پول داده بودم که نیمه ناقص و با خساست برایم بگویند، چطور با بخشندگی در دسترس همه می گذارد.دیدم که هدف او از آموزش، پول نیست.می خواهد کمک کند که همه باهم رشد کنیم و بسازیم.

به هر حال، متمم متولد شد و شروع به رشد کرد. دیگر آنقدر به شعبانعلی و اهداف ارزشمندش اعتماد داشتم که مهمترین مسئولیتم را در کنار یادگیری ام در ماه های اول متمم، تشویق و انرژی دادن و بازخورد دادن می دانستم(می ترسیدم متمم بیخیالِ ادامه دادنش بشود). می دانم که در  پروسه رشد متمم، تقریباً بی تاثیر بودم ولی خودم حال خوبی داشتم.

امروز می توانم با افتخار بگویم که "متمم، جزئی از زندگی من است". و امیدوارم و تلاش می کنم که روزی برسد که این افتخار کردن صرفاً یک طرفه نباشد و بتوانم به مسئولیتی  که "متممی بودن" بر عهده ام گذاشته به خوبی عمل کنم.

 

چند روز پیش یازدهمین سالگرد تاسیس شرکتمان را جشن گرفتیم.بدیهی است که شعبانعلی و متمم فقط در بخشی از این مسیر به ما کمک کرده اند ولی بدون اغراق می گویم که نقش شان آنقدر بزرگ و ارزشمند بوده که آنها را به عنوان یکی از مهمترین اهرم هایمان برای رشد می دانم.

نمی خواهم از متمم بتی آموزشی بسازم.اتفاقاً اگر قرار باشد زبان دراز ادعا و نقدم را پهن کنم ،خوب بلدم از نقطه به نقطه اش ایراد بگیرم. قطعاً متمم بدون نقص نیست.اما آنقدر بهتر از همه ی آموزش هایی است که من دیده ام که حتی نمی خواهم متمم را در کنار آنها بگذارم و مقایسه شان کنم.

این را وقتی درک می کنید که ده ها کتاب و دوره و کلاس آموزشی رفته باشید تا کمک حالتان باشند برای رشد کسب و کارتان(یا رشد فردی تان)، آنوقت که به متمم برسید می فهمید چه می گویم.مثلاً ده ها کتاب در حوزه فروش و سیستم های فروش خوانده باشید، دوره های مختلف رفته باشید، سمینار های لاکچری که پول خون می گیرند تا جرعه ای آب به تو بدهند(از نوع مسمومش) رفته باشی، بعد که درس های فروش و طراحی سیستم های فروش متمم را می خوانی تازه می فهمی که متمم یعنی چه. ده ها کتاب بازاری در حوزه استراتژی و تصمیم گیری و مدیریت فردی بخوانی، دوره بروی و الی آخر، بعد که درس های استراتژی و تصمیم گیری متمم را می خوانی ،تازه می فهمی که چه کلاه گشادی سرت رفته و از چه منابع اصلی و معتبر و دست اولی محرومت کرده بودند.عمداً بیراهه را نشانت می دادند چون اگر بیراه نمی رفتی دیگر به آنها نیازی نداشتی.و ده ها مثال دیگر.

اینها را کسی می گوید که در شروع کسب و کارش بارها سرش به سنگ خورده، نه سرمایه داشت نه تخصص و تجربه و نه شعورِ کسب و کار. به هر دری میزد. همیشه دلش می خواست دنیای اطرافش را بهتر بشناسد و درک کند، برای توسعه دانسته هایش و رشد فردی و شخصیتی اش تلاش می کرد.  امروز، وقتی به این مسیر نگاه می کند(البته تا اینجایش را)، به نظرش میرسد که هرچند اندک،اما دستاوردهای نسبتاً خوبی در مقیاس خودش داشته است و  احساس می کند که قسمتی از این داشته ها( و بسیاری چیزهای دیگر) را مدیون متمم و بانی متمم است.

بهتر است بیشتر از این روده درازی نکنم.


 

از اینجا به بعد را برای یکی از دوستانم می نویسم که چند بارِ اخیر که همدیگر را دیده ایم و پیگیر متمم خوانی اش شده ام، در جواب می گفت که : متمم خوب است ولی من چون نمی خواهم اسیر گیمیفیکیشنش شوم، خیلی نزدیکش نمی شوم.از چند نفر دیگر از دوستانم هم شنیده بودم. گفتم شاید یکبار اینجا هم جوابش را بدهم بد نباشد! (البته جواب حضوری ام آنقدر طولانی بود که در این مقال نمیگنجد.شاید بعداً چیزهای بیشتری در موردش نوشتم).

فکر می کنم برخی از دوستانم که مدتی با متمم همراه می شوند انتظار معجزه دارند.برادر من خواهر من، شکافتن دریا با یک عصا کار پیامبران بود.در زندگی واقعی، نقطه ی موفقیت ،حاصل یک اتفاق یا یک معجزه نیست بلکه حاصل روند ها و فرآیند های بسیاری است که لازمه اش تلاش کردن است.گاهی ما فقط نقطه ی موفقیت ها را می بینیم و گول می خوریم. یادگیری یک سبک زندگی است نه صرفاً یک دوره معجزه گر.

می ترسی اسیر گیمیفیکیشن متمم شوی!. خوب بشوی. اصلاً لازمه ی آموزش، گیمیفیکیشن است. اگر همینطوری با سیل درس ها و تمرین ها مواجهه می شدی خوب بود؟ ادامه میدادی؟ انرژی و انگیزه داشتی؟تمرین حل می کردی؟ مغزت را برای پیدا کردن یک مصداق در زندگیت سوراخ می کردی؟اصلاً تو می فهمی دوپامین چیه و چکار می کنه؟!. گیمیفیکیشن متمم صرفاً یک ابزار کمکی است.ابزاری برای کمک به خود ما. برای غلبه بر اینرسی ذاتی مان. بعد از مدتی می توانی مسیر خودت را در متمم پیدا کنی. دنبال اولویت هایت می روی. نیاز های آموزشی ات را پیدا می کنی. خودت می فهمی که  فلان درس ها را برای چه می خوانی .بسته به اینکه چه می خواهی، می توانی مسیرت را پیدا کنی.تلاش کن و جلو برو.اگر دغدغه ات فقط گیمیفیکیشن متمم است، بالاخره تو سوار گیمیفیکیشن متمم خواهی شد و نه او سوار تو. گاهی برای سوار شدن بد نیست مدتی سواری هم بدهیم.

من هم به گیمیفیکیشن متمم سواری داده ام.هنوز هم سواری میدهم.ولی دیگر مثل سابق نیست.دیگر همیشه او سوار نیست.من هم یاد گرفته ام سوار شوم.بعد از مدتی میفهمی که کی باید سواری بدهی و کی سوار باشی و این یعنی به استفاده بهینه از گیمیفیکیشن متمم رسیده ای.

اصلاً بیا فرض کنیم گیمیفیکیشن متمم بد است.مزخرف است.  به تو چه؟. اگر معتقدی که متمم به دردت می خورد و برای ادامه دادن مسیرت نیازی به این چیزها نداری،پس چرا راه خودت را بی توجه به این بازی ها جلو نمی روی؟

حیف است با بهانه های مختلف، خودمان را توجیه کنیم و از مسیر یادگیری مان عقب بیفتیم. قرار نیست از متمم انتظار داشته باشیم که همه ی ما را علامه کند.قرار نیست مَش سامان تحویل بگیرد و ایلان ماسک بیرون بدهد.متمم در بهترین حالتش قرار است به عنوان یک همراه به من کمک کند تا امروزم کمی بهتر از دیروزم باشد.تا خودم و کسب و کارم کمی از دیروزمان بهتر باشیم.همین.

همین!. بله همین. فکر می کنی چیز کمی است؟.اگر فکر می کنی کم است، از همینجا راهت را کج کن و برو سراغ فرمول های جادویی و راه های میانبر موفقیت. شاید تو بتوانی فضاهای آموزشی ای بهتر و موثر تر از متمم هم پیدا کنی(که طبیعتاً هستند و خواهند بود) ولی اگر باز هم فکر می کنی که بهتر بودن امروزت نسبت به دیروزت چیز کمی است، بعید می دانم به درد تو بخورند.(البته می دانم که تو واقعاً اینطور فکر نمی کنی و راهت را پیدا می کنی)

 

پی نوشت: ببخشید.طولانی و پراکنده نوشتم و غیر منسجم و بدون طبقه بندی. گاهی حرف دلم را نمی توانم پیوسته و منسجم و طبقه بندی شده بگویم.بنابراین شما صرفاً به عنوان یک دلنوشته(که باید می نوشتم) به آن نگاه کنید.

 

۸ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۳
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ق.ظ

کلیدی ترین وجه تمایز چیست؟

همانطور که کلیدی ترین وجه تمایز علم در کنار تمام چیزهای دیگری که برای شناخت و درک جهان برای بشر وجود داشته، خود علم(و علوم) نیست بلکه "روش علمی" است، فکر می کنم "مدل ذهنی" هم در کنار تمام چیزهای دیگری که برای ایجاد تمایز وجود داشته و دارند، کلیدی ترین وجه تمایز قابل تصور است.

به نظرم این مسئله نه تنها در زندگی غیر کاری که در زندگی کاری و کسب و کار هم کاملاً مصداق دارد.

با نگاهی به فضای کسب و کار ها و تاریخ آنها می توانیم متوجه شویم که هر وجه تمایزی(حتی جان سخت ترین آنها)، بعد از مدتی قابل تقلید بوده است و بالاخره جایگاه خودش را به عنوان نقطه ی تمایز از دست داده است.

به نظر می رسد چیزی که بسیار پایدار تر از وجوه تمایز موردی که به وجود می آیند ، مدل ذهنی و نوع نگاهی است که پشت این وجوه تمایز وجود دارد.در واقع می خواهم بگویم نگاه و نگرشی که ما به یک کسب و کار داریم است که می تواند وجوه تمایز مختلف را تولید کند.

چند سالی است که مثال زدن از اپل و استیو جابز حالم را به هم می زند(از بس که همه جا همین مثال ها را تکرار می کنیم) و فکر نمی کنم بجز حوزه برندینگ، در حوزه ی دیگری از آنها مثالی به زبان آورده باشم اما با عرض معذرت از همه دوستانی که با شنیدن مثال های آنها، حالشان مانند من به هم می خورد ،باید بگویم که به نظرم در اینجا نمونه مناسبی باشد.

فکر نمی کنم هیچکدام از وجوه تمایزی که از اپل می شناسیم، کلیدی ترین وجه تمایز اپل باشند بلکه نوع نگاه و مدل ذهنی استیو جابز بود که توانست اپل را اپل کند.حتی خود استیو جابز هم نبود بلکه مدل ذهنی او بود.مدلی که می توانست مدل ذهنی هر کس دیگری غیر از او هم باشد.

 

حرفم این نیست که مدل ذهنی به عنوان یک وجه تمایز برای همیشه می ماند یا پایداری آن حتماً و الزاماً از عمر یک انسان(و کسب و کارش) بیشتر است.نه ،همانطور که از نامش پیداست، مدل،مدل است و ممکن است اگر با شرایط و واقعیات جدید خودش را تغییر ندهد مفید بودنش را به سرعت از دست بدهد.حرفم این است که اگر چندین و رودخانه و نهر در دشتی جاری باشند، سرچشمه ی آنهاست که مهمترین نقطه ی این داستان است.

در عین حال که یک مدل ذهنی مفید می تواند کلیدی ترین وجه تمایز (در سر طیف مثبت آن) باشد، می تواند کلیدی ترین وجه تمایز (در سر منفی آن) هم باشد. در واقع مدل ذهنی غیر مفید هم می تواند تمایز(از نوع منفی) یک نفر باشد و دودمانش را به باد دهد!.به عنوان مثال فرض کنید یک نفر با دارا بودن منابع استراتژیک و فراوان ،نگرشی صرفاً سودجویانه و احمقانه به کسب و کار و بازارش داشته باشد.همین مدل ذهنی آفت جانش خواهد بود و در آجر به آجر بنای کسب و کارش خودش را نشان خواهد داد.

 

شاید با خودتان بگوئید که این صحبت هایی که کردی جزو بدیهیات است ولی من با اطمینان بالایی به شما خواهم گفت که اینطور نیست!

وقتی کسانی را می بینم که با دیدن یک آی پد، فکر می کنند اگر کشف آنان بود می توانستند کسب و کاری بزرگتر از اپل هم راه بیندازند،

وقتی یک کارخانه دار را می بینم که فکر می کند کارخانه رقیبش صرفاً به خاطر داشتن پول زیاد(به عنوان وجه تمایزش نسبت به او) موفق است،

وقتی فکر می کنیم که نیوتن فقط به خاطر قوانینش بود که در تاریخ ماندگار شد نه مدل ذهنی کیمیاگرش،

وقتی کسانی را می بینم که فکر می کنند مک لوهان صرفاً به خاطر پیش بینی هایش هنوز هم زنده است و مدل ذهنی پشت پیش بینی هایش را نادیده می گیرند،

و ده ها و صد ها مورد دیگر،

بیشتر مطمئن می شوم که اینطور نیست.

 

به دلایل مختلفی که احتمالاً همه ما می دانیم و در اینجا مجال بحث کردنشان نیست، مدل ذهنی، اگر نگوئیم غیرقابل تقلید، بسیار بسیار سخت التقلید! است.

اگر به فکر پرورش و تغذیه سرچشمه باشیم،می توانیم نهر ها و رود های پر و پیمان تری هم داشته باشیم.

 

پی نوشت برای یکی از دوستان عزیزم: یکی از دلایلی که انقدر روی وقت گذاشتن برای متمم تاکید کرده و می کنم همین است.یعنی کمک به شکل دادن و بهبود یک مدل ذهنی مفید(و البته به تناسب هر شخص، یگانه و منحصر به فرد).

 

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۶ ، ۰۱:۵۱
سامان عزیزی

چند سال پیش که برای اولین بار کتاب زیبا و الهام بخش رندی پاش با عنوان "آخرین سخنرانی" رو خوندم، جمله ای از این کتاب ،توجه ام رو به خودش جلب کرد و در خاطرم موند.

هر چند که این کتاب ، فارغ از برخی قسمتهاش که به نظرم کمی شعاری هستن و شاید بخاطر تاثیر جامعه ای که رندی پاش در اون رشد کرده وارد این کتاب شدن، آموزه های زیادی برای همه ما داره، ولی فعلاً کاری به اونها نداریم و میخوام در مورد اون جمله ای که عرض کردم صحبت و همفکری کنیم.

در قسمتی از کتاب در مورد "تجربه" گفته شده بود:

تجربه زمانی به دست می آید که چیزی را که می خواستید به دست نیاورید.

 

راستش این جمله ذهنم رو خیلی مشغول خودش کرد (و هنوز هم مشغولشه!).اینکه وقتی میخوام به شخصی صفت با تجربه بدم،واقعاً باید  چه ملاک هایی برای دادن این صفت داشته باشم.

اینکه کسی یک کاری(ساده یا پیچیده) رو برای مدتهای طولانی تکرار کرده و انجام داده، آیا می تونم بهش بگم با تجربه؟

آیا به کسی که در یک مسیری رفته و موفق بوده با تجربه ست؟

یا به قول رندی پاش، کسی که در یک مسیری و برای رسیدن به هدفی رفته و موفق نشده، با تجربه ست؟

آیا کسی که شکست های زیادی خورده، خیلی با تجربه ست؟

آیا کسی که در چند راه مختلف وارد شده و در همه اونها هم موفق بوده، با تجربه نیست؟

 

فرض کنید من دنبال یک آدم با تجربه می گردم که مثلاً در تاسیس و راه اندازی یک کسب و کار وارد باشه.حالا یا برای بررسی و مشاهده مسیری که رفته یا برای مشورت گرفتن یا به هر دلیل دیگه ای که به ذهنتون میرسه.فکر می کنید چطور باید تشخیص بدم که سراغ چه کسی برم؟

اگه چند نفر رو پیدا کنم که توی این راه رفتن و موفق بودن ،کافیه؟

لازم نیست سراغ کسانی برم که توی همین مسیر رفتن و موفق نبودن؟

اصلاً اگر از هر دو گروه کسانی رو پیدا کردم که باهاشون صحبت کنم، به حرف ها و توصیه های کدومشون وزن بیشتری بدم؟

 

نمیدونم این سوالات برای شما هم پیش آمده یا نه. راستش من هنوز هم به جوابی که این پرونده رو در ذهنم ببنده نرسیدم و بعید میدونم هیچ وقت به جواب نهایی هم برسم.چون فکر می کنم پاسخ این سوالات به عوامل زیادی بستگی داره و به سادگی نمیشه در موردشون حکم صادر کرد.

مثلاً فرض کنید دو نفر در یک مسیر یکسان وارد بشن و همه عوامل بیرونی ای که میتونن روی این مسیر تاثیر بگذارن برای هر دو تاشون یکسان باشه، حتی در این حالت هم فکر می کنم "ظرفیت تجربه پذیری" این دو نفر میتونه تاثیر خیلی زیادی روی پاسخ اون سوالات بگذاره.

 با این همه سوال بی جواب در مورد تجربه، طی چند سال اخیر به نتیجه ای رسیدم که تا حد زیادی جزو باورهای من شده(مگر اینکه خلافش برای من ثابت بشه).

اینکه اگر کسی رو پیدا کردیم که قدم در یک مسیری گذاشته و قسمت زیادی از راه رو هم رفته، ولی آگاهانه تصمیم گرفته و خودش نخواسته که تا انتهای راه رو بره- در واقع انتخاب کرده که به اون نقطه ای که ما بهش میگیم موفقیت ،نرسه.یعنی به مقصدی که در دسترسش بوده "نه" گفته-،اون آدم رو آدم با تجربه ای می دونم و اگر بخوام در مورد این مسیر با کسی مشورت کنم حتماً سراغ اون آدم میرم و وزن نسبتاً زیادی رو هم به صحبت های اون میدم.

چنین افرادی رو زیاد نمی بینیم.من در کل عمر هزارساله ی خودم:) فقط سه نفر رو دیدم که با این تعریف سازگار بودن(البته در مسیر هایی که من پیگیرشون بودم).

به هر حال،همونطور که احتمالاً خودتون تشخیص دادین و از نوع گفتن من مشخصه، جنس این صحبت هام از جنس یک حرف علمی مستند که براش شواهد قابل اثبات ارائه بدم نیست.هر چند که فعلاً به این صحبت های خودم باور دارم و بر اساسشون عمل میکنم.

در نهایت،اگر بخوام برای موضوعی با کسانی مشورت کنم(که طبیعتاً این قسمت میتونه فقط بخشی از فرایند تصمیم گیری من باشه)، اول سراغ آدم موفقه میرم.بعد سراغ شکست خورده و در آخر اگه کسی رو پیدا کردم که مصداق حالت سوم باشه میرم پیش اون.

ولی برعکس این ترتیب به صحبت هاشون وزن میدم.یعنی وزن بیشتری به سومی میدم بعد دومی و بعد اولی.

 

مثلاً اگر بخوام در مورد رفتن به دانشگاه با کسی مشورت کنم.مصداق اولی میشه کسی که مدرکش رو روی دیوار اتاقش آویزان کرده.دومی کسیه که برای رفتن به دانشگاه تلاش زیادی کرده ولی نتونسته بره و سومی کسیه که وارد دانشگاه شده ولی بعد از مدتی انتخاب کرده که تا آخرش نره و بیخیال مدرک شده. (حالت چهارمی هم نداره!.کسی که رفته و با وجود اینکه میخواسته ادامه بده ولی نتونسته جزو حالت های ما حساب نمیشه)

پی نوشت: میشه در مورد بعضی قسمتهای حرفهام دلایلی هم ارائه کرد.مثلاً از دنیل کانمن بخوام بیاد و در مورد برخی خطاهای شناختی که در این پروسه موثرن صحبت کنه یا نسیم طالب رو دعوت کنم و ازش بخوام در مورد گورستان شکست خوردگان خاموش چیزهایی برامون بگه ولی هرچی فکر کردم دیدم با وجود اینها هم باز این صحبت ها از جنس سلیقه و تجربه شخصیه.

پی نوشت بعدی: شما چطوری یه آدم با تجربه رو پیدا می کنین که در مسیر خاصی بخواین ازش مشورت بگیرین؟چقدر به حرفهاش وزن میدین؟

 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ

اگر شاغل هستید حتماً این کتاب را بخوانید

 

ابتدا قصد داشتم که خلاصه ای از این کتاب را  در اینجا بگذارم ولی از آنجا که این کتاب ،کتاب حجیمی نیست و نثر خوب و روانی هم دارد،ترجیح دادم که صرفاً به معرفی آن اکتفا کنم و فکر می کنم خلاصه آن هم چندان کاربردی نخواهد بود.

اولین بار که

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۲۲
سامان عزیزی
جمعه, ۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۴۴ ب.ظ

مدیر بلااستفاده

اگر به کتاب هایی که تا کنون در مورد مدیریت نوشته شده اند مراجعه کنید، با تعداد زیادی عنوان مواجهه خواهید شد که ویژگی ها و مهارت هایی را که یک مدیر باید داشته باشد، لیست کرده اند. چهل ویژگی مدیر،صفت های بایسته یک رهبر،پنجاه و سه اصل مدیریت و کتاب های مختلف دیگر.

بسیاری از این لیست ها بر پایه مطالعات و تحقیقات مختلف نوشته شده اند و کمک می کنند تا ساده تر از تجربیات مدیران بزرگ بتوانیم استفاده کنیم.

 

یکی از مواردی که در اکثر کتاب هایی که در این زمینه خوانده ام مشترک بوده، بحث تفویض اختیار است که تا حد زیادی یک بحث اولیه و بدیهی به نظر می رسد.هر چند که با وجود بدیهی بودنش،هنوز مدیران زیادی هستند که نتوانسته اند یا نخواسته اند این مورد را جدی بگیرند.

مدت زیادی است که به این باور رسیده ام که یکی از معیار های سنجش موفقیت یک مدیر  این است که تا چه حد توانسته است نیاز به حضور مداومش در بخش های مختلف سازمان را کاهش دهد. منظورم صرفاً حضور فیزیکی نیست و اتفاقاً بیشترین تاکیدم روی حضور غیر فیزیکی است.وقتی که اکثریت کانال های انجام امور شرکت باید از مدیر عبور کنند.

فکر می کنم اگر یک مدیر بخواهد خودش را بعد از مدتی محک بزند (این مدت می تواند مثلاً یکسال یا بسته به شرایط شرکت و مقیاس آن دو یا چند سال باشد)، اینکه تا چه حد توانسته ضرورت حضورش را کم کند، سنگ محک خوبی است. طبیعتاً منظورم این است که مدیری توانسته باشد کاری کند که بدون حضورش هم امورات شرکت به خوبی زمانی که خودش حضور دارد،پیش بروند.

تست کردن آن هم ساده است.اگر مدیری بتواند برای یک ماه یا بیشتر، سازمان را ترک کند و تلفن همراهش هم روشن باشد ولی تماسی برای کسب تکلیف از طرف شرکت نداشته باشد و سازمانش مثل ساعت کار کند!، به نظرم تا حد زیادی در این امر موفق عمل کرده است.

نتیجه اینکه،همانطور که عرض کردم این توانایی صرفاً یکی از توانایی هایی است که یک مدیر باید داشته باشد اما به نظر من اهمیت بسیار بالایی دارد. 

شاید بتوانیم صفت "بلااستفاده" یا "بی مصرف!" را به دو مدل از مدیران اطلاق کنیم. مدیرانی هستند که به معنای واقعی بلااستفاده و بی مصرفند،یعنی بود و نبودشان فرقی نمی کند حتی خیلی اوقات نبودشان بهتر از بودشان است، که تکلیفشان هم مشخص است،هر چه زودتر از سازمان بیرون انداخته شوند بهتر است. اما مدیرانی که بتوانند آگاهانه خودشان را بلااستفاده و بی مصرف کنند، از نظر من مدیران موفقی هستند.

جالب اینجاست که مدیرانی که خودشان را برای جایگاهشان لایق و سزاوار نمی دانند و احتمالاً به زور و زر لباس آن جایگاه را به تنشان کرده اند ، همانهایی هستند که به شدت از بلااستفاده شدنشان در سازمان می ترسند. و فکر میکنم لایق ترین مدیران همانهایی هستند که به شدت برای بلااستفاده کردن خودشان تلاش می کنند .

موفقیت در این کار،فواید زیادی دارد.هم برای شخص مدیر و هم برای سازمان.و می تواند زمینه ساز رشد و توسعه بیشترسازمان باشد.

از چالش ها و مسائل شخصیتی این تصمیم که بگذریم، فکر می کنم قدم اول برای بلااستفاده کردن یک مدیر، فرآیند سازی و سیستم سازی در بخش های مختلف سازمان است.

 

۱ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۷:۴۴
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۸ ق.ظ

چرا باید در مقابل پیشنهادات رایگان محتاط باشیم

پیش نوشت: قبلاً در مورد دن اریلی توضیحاتی داده بودم (اینجا). در این مطلب هر چه می گویم یا از اوست یا از او آموخته ام.

 

آخرین باری که یک چیز رایگان به شما پیشنهاد شد را به یاد دارید؟ یک شربت رایگان در خیابان. یک غذای رایگان در یکی از هیئت های کوچه پائینی خانه تان. یک بلیط رایگان سینما یا تئاتر. یک سفر رایگان تفریحی از طرف شرکت. حضور در یک سمینار رایگان موفقیت. استفاده رایگان از یک شبکه اجتماعی. یک اپلیکیشن رایگان برای نصب روی موبایتان. یک سفر درون شهری رایگان و الی آخر.

بیائید کمی در مورد آخرین تجربه مان در این زمینه فکر کنیم.

اگر این پیشنهاداتی که به رایگان به ما عرضه شدند، با قیمتی به مراتب ارزانتر از قیمت واقعی شان به ما عرضه می شدند، مثلاً برای یک پرس جوجه با مخلفاتش، هزار تومان از ما طلب می کردند یا برای سمینار موفقیت، ده هزار تومان یا برای شبکه اجتماعی ماهی یازده هزار تومان، آیا باز هم آن پیشنهاد را با همان سرعت و ولع قبول می کردیم؟

 

روانشناسان آزمایشی ترتیب دادند که در آن دو گزینه را در مقابل شرکت کنندگان قرار دادند:

1-یک دلار بدهید و در مقابل یک کارت هدیه ده دلاری هدیه بگیرید

2-هشت دلار بدهید و در مقابل یک کارت هدیه بیست دلاری هدیه بگیرید

شما کدام را انتخاب می کنید؟

 

بعد از آن گزینه ها را کمی تغییر دادند:

1-یک کارت هدیه ده دلاری رایگان 

2-هفت دلار بدهید و یک کارت هدیه بیست دلاری هدیه بگیرید

حالا کدام را بر می گزینید؟

 

اما نتیجه آزمایش: در حالت اول اکثریت افراد گزینه دو را انتخاب کردند و در حالت دوم اکثریت گزینه یک را برگزیدند!

خودتان کمی گزینه ها را با هم مقایسه کنید و منفعت های هر گزینه را با گزینه های دیگر ارزیابی کنید و ببینید چرا این نتایج کمی عجیب به نظر می رسند.

 

این آزمایش و آزمایش های متعدد دیگر ،نشان داده اند که پیشنهادات رایگان، بسیاری از معادلات را به هم می ریزند و اثر عجیبی بر مغز ما می گذارند.

به نظر می رسد،ما وقتی که با قیمت صفر (رایگان) مواجهه می شویم عقلمان را از دست می دهیم. دیگر معادله و ارزیابی و سنجش به کارمان نمی آید.

 

بگذارید سه جمله از دن اریلی را که  این وضعیت و وضعیت های مشابه را توصیف می کند با هم مرور کنیم:

- صفر یک قیمت نیست.صفر دگمه داغ عاطفی است! منبعی برای هیجان زندگی نابخردانه.

- چیز هایی که هرگز به فکر خریدشان نیستیم، به محض اینکه رایگان می شوند، به طرزی باور نکردنی خواستنی می شوند!

- عرضه با قیمت صفر دلار و عرضه با قیمت یک دلار، زمین و آسمان فرق می کند!

 

در کتاب نابخردی های پیش بینی پذیر، مثال جالب دیگری هست که خواندنش خالی از لطف نیست:

سایت آمازون دات کام، طرح فروشی می گذارد که به ازای هر خرید بالای 30دلار، هزینه حمل رایگان است(در صورتی که اگر خرید زیر 30دلار می بود، 3.95 دلار هزینه حمل به آن تعلق می گرفت).

بعد از این طرح، فروش در همه جای دنیا افزایش چشمگیری پیدا می کند بجز فرانسه. این استثنا باعث تعجب مدیران آمازون می شود و شروع به بررسی موضوع می کنند و می بینند که واحد فروش فرانسوی آمازون، این طرح را مقداری تغییر داده است. آنها برای خرید های بالای 30دلار، به جای هزینه حمل رایگان، یک فرانک (عددی ناچیز در مقابل30دلار) از مشتری مطالبه می کردند!. بلافاصله طرح را اصلاح می کنند و هزینه حمل رایگان می شود. افزایش فروش در فرانسه هم استارت می خورد.

 

مثال در این زمینه فراوان است، به عنوان نمونه ما حتی یک نوشیدنی با کالری صفر را به یک نوشیدنی با کالری 3، که تقریباً هیچ تفاوتی با هم ندارند، ترجیح می دهیم و حس می کنیم که نوشیدنی سبکتری نوشیده ایم و سالم تر هستیم!

 

افراد زیادی بوده و هستند که چه در زمینه کسب و کار و چه در سایر زمینه های زندگی، از این دگمه عاطفی انسانها استفاده یا سوء استفاده کرده اند.حتی امروزه بر پایه همین دگمه عاطفی، یک مدل قدرتمند کسب و کار تعریف شده است (فریمیوم). که شرکتهایی مثل گوگل یا اسکایپ یا فیسبوک یا تلگرام و غیره از آن بهره می برند.

نتیجه اینکه، به نظر میرسد ما انسانها، به محض مواجهه شدن با عدد صفر (البته نه در کتاب ریاضی بلکه در زندگی واقعی) و گزینه های رایگان، عقلمان پاره سنگ بر می دارد. بنابراین اگر می خواهیم عقلمان تا حدی سر جایش بماند، از این به بعد که حضور عدد صفر را حس کردیم(یعنی پیشنهادات رایگانی به ما عرضه شد) بهتر است کمی مکث کنیم ،طمأنینه بیشتری به خرج دهیم و ارزیابی مختصری انجام دهیم تا گرفتار این دگمه داغ عاطفی نشویم.(ظاهراً پیشینیان ما هم طور دیگری به این مسئله نظر داشته اند که گفته اند: مفت باشه کوفت باشه!)

این صحبت ها و بحث ها به این معنی نیست که همه گزینه های رایگانی که به ما عرضه می شوند، بد یا بی ارزشند، اتفاقاً برخی از آنها بسیار با ارزش هم هستند. نکته مهم این است که از جو گیری مان نسبت به صفر آگاه باشیم. بدانیم که بسیاری از گزینه های رایگان، واقعاً رایگان نیستند و گاهی با خودمان حساب کنیم که در مقابل به دست آوردن این چیز رایگان، چه چیزی را هزینه می کنیم؟

 

جدای از این بحث، فکر می کنم در این عالم، هیچ چیز رایگان نیست. هر چیزی بهایی دارد حتی اگر ما متوجه آن هزینه کرد مان نشده باشیم.ممکن است برای بدست آوردن چیز رایگانی، نقداً چیزی پرداخت نکرده باشیم ولی ممکن است از وقت مان، از انرژی زندگی مان، از کیسه عزت نفس مان، یا از خیلی جاهای دیگر مان، هزینه ای به مراتب بیشتر پرداخته باشیم.

 

پی نوشت: ربط مستقیمی به مطلب بالا ندارد ولی بی ربط هم نیست.دلم می خواهد این بیت مولانا را هم کنار این مطلب بگذارم:

هر که او ارزان خرد ارزان دهد  //  گوهری،طفلی به قرصی نان دهد

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۵۸
سامان عزیزی
جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۳ ب.ظ

یک کتاب،برای یک سال

وقتی که سالها پیش، برای اولین بار به صورت نظام مند تر با خطاهای بصری(همان خطای دید) آشنا شدم به خودم گفتم "هیچ وقت به سادگی به چیزی که می بینی اعتماد نکن" ولی فکرش را هم نمی کردم  روزی برسد که همین حرف را چندین بار شدید تر و عمیق تر، در مورد "فکرم" (آنچه در ذهن می گذرد) به خودم بگویم. 

وقتی شروع به مطالعه در حوزه روانشناسی شناختی کردم و کمی با نحوه فکر کردنم و تصمیمات و انتخاب هایم آشنا شدم، متوجه شدم آنقدر شناختم از فرآیندهای ذهنم کم بوده است که می توانستم همان مقدار شناخت از ذهنم را هم نادیده بگیرم و بگویم در حد هیچ بوده است!

کسی که این بلا را به سرم آورد یک روانشناس برجسته به نام "دنیل کانمن" بود. برخی از تحقیقات و مطالعاتش را در کتاب های مختلفی خوانده بودم ولی تا قبل از آشنایی با متمم ،به صورت جدی و متمرکز نوشته هایش را نخوانده بودم.

کتابی که قصد دارم معرفی کنم، کتاب "تفکر، سریع و کند" اوست.

 

کانمن متولد 1934 است و چند دهه از عمرش را صرف تحقیق و پژوهش در حوزه روانشناسی شناختی کرده است. او در سال 2002 برنده جایزه نوبل اقتصاد شد .نوبل اقتصاد برای کسی که اقتصاد دان نیست، ولی تحقیقاتش آنقدر بر نظریه های اقتصادی تاثیر گذاشته که رشته جدیدی به نام "اقتصاد رفتاری" را پایه گذاری کرده اند.

این کتاب برنده جایزه بهترین کتاب آکادمی ملی علوم و جایزه کتاب لس آنجلس تایمز و برگزیده منتقدان کتاب نیویورک تایمز به عنوان یکی از ده کتاب سال 2011 شده است.

راستش را بخواهید کتابهای دیگری هم خوانده ام که فهرست جوایزشان بسیار بیشتر از این کتاب بوده است و برخی از آنها را اگر نمی خواندم هم، تغییر خاصی در زندگی و نگرشم ایجاد نمی شد.می خواهم بگویم این فهرست جوایز را صرفاً برای جو گیر کردن خواننده نوشتم.

با اطمینان بالایی می گویم که نگاه شما به خودتان،زندگی تان، زندگی دیگران و آنچه بر شما می گذرد، قبل و بعد از خواندن این کتاب، بسیار متفاوت خواهد بود. البته به شرطها و شروطها.

اگر فکر می کنید این کتاب 681 صفحه ای از آن کتابهایی است که دستتان می گیرید و شروع به خواندن می کنید و در مدت کوتاهی تا آخرش را می روید جلو، باید بگویم که چیز زیادی دستگیرتان نخواهد شد و آنچه را هم که آموخته اید و با خودتان گفته اید "چه جالب"!، بعد از مدت کوتاهی ،بدون اثر خاصی در زندگی تان، به دست فراموشی خواهید سپرد. احتمالاً تنها کابردش هم بشود پُز دادن در جمع کتاب خوانان و غیر کتاب خوانان و به رخ کشیدن چند اصطلاح و واژه و اسم چند خطای شناختی.

فکر میکنم این کتاب از آن کتاب هایی است که حداقل باید یک سال روی میزتان باشد. کمی بخوانید.فکر کنید.فکر کنید.فکر کنید.مصداق پیدا کنید.مصداق پیدا کنید.مصداق پیدا کنید. همه مصداق ها هم از زندگی ذهنی و شخصی خودتان و در مرحله بعد دیگران. باز هم کمی دیگر بخوانید و دوباره همان پروسه.

 

حیف است این کتاب را سریع بخوانید.فست فودی نمی شود از کانمن آموخت. باید آنقدر روی اجاق تان بگذاریدش که حسابی جا بیفتد. باید کند با کانمن جلو رفت. 

 

چند جمله ای هم در مورد محتوای کتاب:

این کتاب در پنج بخش تدوین شده است.37 فصل که به تشریح و توضیح این پنج سر فصل می پردازد.

کانمن برای توضیح فرایند های ذهن ما، در ابتدا آنها را در قالب دو سیستم(سامانه) فرضی خوشه بندی می کند و نحوه کار هر سیستم را به تفصیل بیان می کند.

مزایا و محدودیت های هر سیستم را بیان می کند.آنقدر جنبه های مختلف این دو سیستم فرضی را برایمان نمایان می کند که وجودشان را کاملاً لمس کنیم.طوری که خروجی های این فرایند ها را بتوانیم به خوبی تشخیص دهیم.

بعد از آن تعدادی از خطاهای اساسی ذهن را تشریح می کند. خطاهایی که از شناختنشان کاملاً متعجب خواهیم شد.از حضور همیشگی شان در تمام تصمیم گیری ها و انتخاب هایمان، جا خواهیم خورد. از بدیهی بودن بعضی از آنها و همزمان نادیده گرفتنشان از جانب خودمان شوکه خواهیم شد.

از دور زدن های مغزمان خواهد  گفت. از ناگزیر بودن مغز در دور زدن ها.از کمک هایی که این دور زدن ها در حفظ بقای انسان ها داشته اند.همچنین از بلاهایی که همین دور زدن ها به سرمان آورده و می آورد.

با نحوه تصمیم گیری و کاربردهای آن با هر دو سیستم آشنا خواهیم شد.تحقیقات مختلف این حوزه را مرور خواهیم کرد. راهکارهایی که تا حدی به کمکمان می آیند تا از خطاها کم کنیم،معرفی می شوند.

از اعتماد به نفس بیش از اندازه مغز همه ما سخن خواهد گفت و پیامد های مثبت و منفی  این اعتماد بیش از اندازه را برایمان نمایان خواهد کرد.

از نگاه جالب و متفاوتش به شادی و زندگی شاد چیزهایی خواهیم آموخت که همیشه به کارمان می آید.

و مطالب و موضوعات دیگری که هر کدامشان می تواند فکر ما را ماه ها به خودش مشغول کند و هر کدامشان می تواند دیدگاه و نگرش ما را به بسیاری از موضوعات دگرگون کند.

کانمن این کتاب را بعد از چند دهه تحقیق و بررسی نوشته است.یعنی عصاره نابی است از چندین و چند سال تحقیق و پژوهش و تجربه او و بسیاری از همکارانش. همکاران و شاگردانی که هر کدامشان به تنهایی هم حرف های بسیاری برای گفتن دارند.

 

اگر کتابخوان هستید، پیشنهاد میکنم حتماً این کتاب را بخوانید ولی لطفاً مثل خیلی از کتابهای دیگری که خوانده اید نخوانیدش. اگر هم کتابخوان نیستید باز هم بخوانیدش تا درک بهتری از تجربه هایی که داشته اید و خواهید داشت پیدا کنید.

 

از آنجا که من کمی آدم خودخواه و کم شعوری هستم،انسان های زنده ی معدودی هستند که وقتی دعا می کنم، از خدا بخواهم از عمر من کم کند و به عمر پر برکت آنها بیفزاید، ولی در همین لیست محدودم،کانمن قطعاً یکی از آنهاست.

 

برای شروع می توانید اسمش را در سایت TED بزنید و سخنرانی هایش را گوش کنید و لذت ببرید.

همچنین می توانید با متمم و درس هایش در مورد آموزه های کانمن شروع کنید.که به نظر من بهترین گزینه است.

 
۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۳
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۲۳ ق.ظ

ده فرمان برند سازی هیجانی(خلاصه)

برای اینکه بهتر بتوانیم با این ده فرمان ارتباط برقرار کنیم، تصور کردن یک شرکت که برای آن برندسازی هیجانیِ موثری انجام شده است،کمک شایانی می کند. احتمالاً "اپل" نمونه مناسبی باشد.

ده فرمان برند سازی هیجانی:

 

1-تغییر تمرکز سازمان از مصرف کنندگان به مردم

مصرف کنندگان کسانی هستند که محصول را می خرند اما مردم کسانی هستند که با محصول زندگی می کنند.

2-تغییر تمرکز از محصول به تجربه

محصول،تنها نیازها را ارضا می کند اما تجربه،امیال و آرزوها را.

3-تغییر تمرکز از صداقت به اعتماد

صداقت سازمان یکی از ضروریات است و مصرف کننده از سازمان انتظار دارد اما اعتماد حسی درونی است که در بلند مدت ایجاد می شود و مردم را به سازمان نزدیک می کند.

4-تغییر تمرکز از کیفیت به مزیت

کیفیت یک ویژگی مفروض و مسلم است اما این کسب مزیت است که می تواند فروش را افزایش دهد.

5-تغییر تمرکز از سازمانی متمایز به سازمانی ایده آل

6-تغییر تمرکز از هویت به شخصیت

هویت برای برند به معنای شناسایی توسط دیگران است اما شخصیت فراتر از آن بوده و به معنای برخورداری از کاراکتر و گیرایی ذاتی است.

7-تغییر تمرکز از وظیفه به احساس

8-تغییر تمرکز از همه جا بودن به حضور حسی

9-تغییر تمرکز از ارتباط به گفتگو

10-تغییر تمرکز از خدمت به رابطه

ارائه خدمت بر فروش متمرکز است اما ایجاد رابطه،بلند مدت است و احترام و مزیت های دو طرف را در بلند مدت در نظر می گیرد.

 

پی نوشت: خلاصه شده از قسمتی از کتاب "مدیریت استراتژیک برند" اثر "کوین لین کلر" ترجمه عطیه بطحایی (انتشارات سیته)

 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۲۳
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۴ ق.ظ

ایجاد وجه تمایز با یک "واو"!

 

احتمالاً در تیتراژ برخی فیلم ها دیده اید که وقتی می خواهند یک بازیگر را در میان تعداد زیادی از بازیگران دیگر متمایز کنند، قبل از نام آن بازیگر یک "واو" می گذارند. به عنوان مثال بعد از اسم بردن از بازیگران ستاره و غیر ستاره یک فیلم، می نویسند: "و" رضا کیانیان.

در فضای کسب و کار، بارها دیده ام که یک تولید کننده کالا یا یک عرضه کننده خدمات، به متمایز کردن محصول خود  فکر هم نکرده است. حتی در حد یک "واو". آنوقت از وضعیت بازار و بی توجهی مصرف کنندگان ناله سر می دهد .از مافیای صنعتش می گوید از رانت دولتی می گوید و ده ها مورد دیگر که احتمالاً همه شنیده اید.

نمی گویم همه این موارد واهی هستند یا وجود ندارند، می گویم وقتی من هنوز پی و بنیاد درست و درمانی برای خانه ام مهیا نکرده ام، نباید منتظر مقاومت آن در برابر سیل و صاعقه باشم. احتمالاً آنها که به "واو" هم فکر نکرده اند که با نم بارانی شاهد ویرانی پای بست خانه شان خواهند بود.

خیلی اوقات فکر میکنیم همین که کالایی را تولید کرده ایم که در حد انبوه کالاهای مشابه بازار است ،کافی است و باید منتظر سیل مشتاقان باشیم، در صورتی که بعید به نظر میرسد که در دنیای رقابتی امروز ،بدون ایجاد تمایز بتوان زنده ماند. (یاد این جمله که از محمد رضا شعبانعلی شنیدم بخیر: یا متمایز باش یا بمیر )

ایجاد وجه تمایز پایدار (شاید بهتر باشد بگوئیم دراز مدت) باید ایده آل هر کسب و کاری باشد ولی من فکر میکنم یکی از مشکلات جدی کسب و کارهای کشور ما این است که گاهی به "واو" تمایز هم بی توجه اند چه برسد به ایجاد وجه تمایز پایدار.

 

 

 

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۴
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۴ ب.ظ

مرده سواری

 

" وقتی می فهمید سوار یک اسب مرده اید، بهترین راهبرد پیاده شدن است"

ضرب المثل قبیله داکوتا

 

داشتم فکر میکردم چند اسب مرده در کار و زندگیم هستند که هنوز شجاعت پیاده شدن از آنها را پیدا نکرده ام؟ و اینکه کی شهامت رها کردنشان را خواهم یافت؟

راستی شما هم اسب مرده دارید؟

 

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۴
سامان عزیزی