زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۹۵ مطلب با موضوع «روانشناسی» ثبت شده است

فکر میکنم اکثر انسانها خط قرمزهایی برای خودشان دارند یا حداقل می‌شود گفت که دوست دارند اینطور به نظر بیایند که خط قرمزهایی برای خودشان دارند.

با ادبیات دیگری هم می‌شود گفت:

فکر میکنم اکثر انسانها ارزش‌هایی برای خودشان دارند که سعی در حفظ این ارزش‌ها دارند یا حداقل می‌شود گفت که دوست دارند اینطور به نظر بیایند.

این خط قرمزها(یا ارزش‌ها) ممکن است از راه‌های مختلفی در ذهن و باور ما شکل گرفته باشند. از تربیت و خانواده بگیرید تا جامعه و رسانه و الی آخر.

همچنین این ارزش‌ها ممکن است "آگاهانه" یا "ناآگاهانه و ناخودآگاه" در ذهن و باور ما جا خوش کرده باشند.

در این مطلب کوتاه کاری به این بحث‌ها نداریم! حتی کاری به این هم نداریم که این خط قرمزها و ارزش‌ها درست و عقلانی و ارزشمندند یا نه. فرض‌مان این است که بله درست و عقلانی و ارزشمندند.

*

دو دسته آدم هستند که از رفتارشان آزار زیادی می‌بینم. 

یادم هست که سالها پیش که چنین رفتارهایی میدیدم آزارش را کاملاً حس میکردم ولی نمی‌دانستم چرا انقدر آزار میبینم! (دیدین رفتار کسی آزارتون میده و نمیدونین چرا؟ فقط میدونین یه مشکلی داره ولی هنوز خوب متوجهش نشدین. اون سالها چنین حالی داشتم!)

دسته اول کسانی هستند که به صورت سفت! به برخی خط قرمز‌های ریز و کم هزینه پایبند هستند ولی وقتی موضوع بزرگتری پیش می‌آید که از همان جنس است و منطبق بر خط قرمزی که در موضوعات کم هزینه به آن سفتی رعایتش می‌کردند، انگار نه انگار! به نرمی و لطافت خاصی از کنارش رد می‌شوند و اگر لازم هم شد توجیه زیبایی برایش می‌تراشند. به هر حال از منافع گل‌درشت نمی‌شود گذشت، خط قرمز چه کشکی‌ست! 

با دیدن این نوع رفتارها دوباره! قانع می‌شوم که زور منافع در هدایت رفتار انسانها از زور هر چیز دیگری بیشتر است. حالا ویترینش هرچه می‌خواهد باشد.

 

طبیعتاً نمیتوانم از نزدیکان خودم مثال بزنم اما برای خالی نبودن عریضه مثالی از یکی از دوستانم میزنم که وقتی این موضوع را برایش توضیح میدادم برایم نقل کرد.

دوستم تعریف میکرد که چند سال قبل یکنفر را به عنوان مدیر پروژه در یکی از پروژه‌های حدوداً سه یا چهار ساله شرکتشان منصوب کرده بودند. روال کار اینطور بوده که از مرحله‌ای به بعد بخش زیادی از بودجه پروژه را به حساب مدیر پروژه واریز میکردند و در نهایت هم گزارش میگرفتند. دریافتی اصلی مدیر پروژه و سایر کارکنان دخیل در آن بر اساس ساعت کاری‌ای بوده که قرار بوده خودشان و تحت نظار مدیرشان ارائه کنند. 

دوستم میگفت که این جناب مدیر عادت جالبی داشت که خیلی هم رویش اصرار داشته و به بخاطرش کلی هم به خودش افتخار میکرده و آن اینکه ساعت کاری خودش را به دقیقه می‌نوشت و برای شرکت میفرستاد. گفته نمی‌خواهد حتی یک دقیقه هم مدیون شرکت شود.

خلاصه در همین مدت زمانی که پروژه ران بوده جناب مدیر پروژه یک ماشین قسطی خرید می‌کنند که معلوم می‌شود کل اقساط سه ساله خودرو را از نقدینگی و بودجه پروژه پرداخت می‌کرده! نه اینکه دزدی کرده باشد، نه! صرفاً برداشته و بعدها هر وقت پول داشته دوباره گذاشته سر جایش. به صورت اتفاقی پروژه را هم طوری پیش برده که نیازی به آن پول‌ها نباشد البته با اعمال شاقه.

مثال‌های زیادی در ذهنم هست که برای نوشتنشان معذوریت دارم ولی به نظرم موضوع بحث واضح‌تر و عینی‌تر از آن است که نیاز به نمونه و مثال داشته باشد.

 

دسته دوم کسانی هستند که هر وقت احساس کنند رفتارشان در معرض دید دیگران قرار دارد به صورت سفت! خط قرمزها و ارزش‌های ریز و کم هزینه‌شان را گاهی به صورت ضمنی و گاهی به صورت عریان فریاد می‌زنند.

خب این دسته که اصلاً نیاز به مثال زدن ندارند:)

لطفاً دقت بفرمائید که منظورم از رفتارهای دسته دوم ریاکاری‌های گل‌درشت نیست. نوع دیگری است که فکر میکنم حداقل یک لایه پیچیده‌تر از ریاکاری‌های گل‌درشت اجرا می شود.

 

می‌دانم که هستند کسانی که آنچه این دو دسته دارند را یکجا دارند! اما فکر می‌کنم همه ما کم‌و‌بیش رفتارهایی از جنس دسته دوم داشته‌ایم. به عبارتی رفتار عام‌تری است و گاهی قابل درک هم هست.

*

پی نوشت: یادم نیست این جمله را اولین بار از چه کسی شنیدم یا خواندم ولی بد نیست شما هم اگر نشنیده‌اید بشنوید. "از کسی که هیچ پنچری ریزی نداره بترس"

به نظرم آنقدر جمله حکیمانه‌ای ست که به سادگی در منطق سیستم‌های زنده و طبیعی قابل توضیح است. حتی در سیستم‌های مکانیکی هم مصداق دارد!

۰ نظر ۱۷ آذر ۰۴ ، ۲۰:۴۳
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۳۹ ب.ظ

درباره کتاب تاریخچه خوشبختی

کتاب تاریخچه خوشبختی نوشته نیکلاس وایت را اخیراً خوانده‌ام. این کتاب را در ادامه کتابهایی که در یکسال اخیر در این زمینه(هپی نس!) مطالعه یا مرور کردم، خواندم.

چیز زیادی برای گفتن ندارم، فقط فکر میکنم که اگر کتابهایی را که در پانزده‌بیست سال گذشته در مورد خوشبختی، شادی و شادمانی نوشته شده‌اند خوانده‌اید یا خدایِ‌ناکرده قصد خواندنشان را دارید، احتمالاً بد نیست که این کتاب را هم در لیستتان قرار دهید.

اگر در مورد دلیلش بپرسید که توضیحات مختصر و کلی‌‌ای در ادامه می‌نویسم اما اگر خیلی جدی بپرسید! باید ده‌ها صفحه و چند هزار کلمه بنویسم که نه انرژی‌اش را دارم و نه شما می‌خوانید. بنابراین سراغ همان دلیل مختصر برویم:

وقتی به کتاب‌های این حوزه که در سالهای اخیر نوشته شده‌اند نگاه میکنم-مثل کتاب پل دولان، که اتفاقاً یکی از کتابهای خوب این حوزه است، برخلاف کتابهای دیگری که بعد از 2000 نوشته شده‌اند-احساس میکنم که نگاهشان تک بعدی است. شاید هم تک بعدی و هم مینیمالیستی.

به نظر نمیرسد حوزه‌ای که هم پیچیدگی‌های فراوان و هم ظرافت‌های گوناگونی دارد-درست به پیچیدگی و ظرافت ذهن و مغز-را بشود با یک نگاه تک بعدی، سر و تهش را هم آورد.

این کتاب همانطور که از نامش پیداست، این پیچیدگی‌ها و ظرافت‌ها را در طول تاریخِ مکتوب بشر بررسی و مرور کرده است.

مسائل و دغدغه‌های این حوزه(هپی نس!) چیزهایی نیستند که صرفاً مبتلابه انسان امروزی و مدرن باشند، بلکه قدمتی به طول تاریخ دارند.

در این کتاب رویکردهای مختلف و برجسته‌ای که در طول تاریخ وجود داشته‌اند تا حدی مرور میشوند(نه الزاماً تمام رویکردها). از تضادها و تعارضاتی که در هر رویکرد وجود دارد صحبت میشود، نکات برجسته و آموزه‌هایی از هر رویکرد که تا امروز هم دوام آورده‌اند شناسایی میشوند و در مجموع نقد و بررسی نسبتاً قابل قبولی از این رویکردها ارائه میشود.

خب فکر میکنم تا همینجا هم تا حدی مشخص شده باشد که دلیل این پیشنهاد چه بود. به نظرم در کنار آن نگاه‌های تک بعدی و مینیمال، بهتر است با این رویکردها و تناقضات و تعارضات و باگها هم آشنا شویم.

شناخت و آگاهی نسبت به این رویکردها به این معنی نیست که در نهایت چیز قرص و محکمی دستتان را بگیرد! ولی فکر میکنم حتماً از نگاه تک بعدی و کوری ناشی از تک رنگ شدن شیشه عینک‌مان تا حدود زیادی جلوگیری میکند.

خلاصه که فکر میکنم آفتی که به جان نویسندگان و کتابهای حوزه توسعه فردی(ورژن سیلیکون ولی) افتاده، تا حد زیادی به نویسندگان و کتابهای این حوزه هم سرایت کرده است.

 

کمی هم در مورد محتوای این کتاب:

این کتاب در هفت فصل نوشته شده است.

در هر فصل تمرکز بر یک رویکرد اصلی است. از دیدگاه‌های متفکران دوران باستان تا متفکران معاصر را که در یک رویکرد قرار میگیرند مرور میشود.

به نظرم آمد که نیکلاس وایت وزن بسیار بیشتری به متفکران دوران یونان و روم باستان داده است در بررسی‌هایش. از یک جنبه میتوانم به او حق بدهم و از جنبه‌ای دیگر نه. 

اینکه سرمنشا و سرنخ بسیاری از رویکردها به آن دوران باز میگردد و طبیعی است که این روند به خوبی بررسی شود به او حق میدهم. اما اینکه بیشترین تمرکز در بررسی جزئیات رویکردها به دعوای افلاطون و گورگیاس و کالیکلس محدود بماند کمی حوصله‌سربر میشود.

البته وایت نکته جالبی را در لابلای کتاب بیان میکند. با وجود اینکه مسئله هپی نس و حواشی‌اش، مسئله‌ای نبوده که بشود نادیده‌اش گرفت، اما در طول تاریخ فلسفه، بسیار مورد بی‌توجهی فیلسوفان قرار گرفته است. یکی از احتمالات این است که فیلسوفان از این موضوع فراری بوده‌اند، هم بخاطر پیچیدگی‌هایش و هم اینکه شاید نمی‌توانستند چیز زیادی به دانش و تجربه بشری در این حوزه اضافه کنند!

به هر حال، از رویکرد لذت و لذت‌ظلبی بگیرید تا تعاریفی که از خوشبختی ارائه شده تا تلاش‌هایی برای اندازه‌گیری خوشبختی شده، تا رویکردهای ارزشی و اخلاقی و جدالشان با سایر رویکردها، میتوانید در این کتاب پیدا کنید.

این کتاب با ترجمه آقای خشایار دیهیمی(که به نظرم این ترجمه جزو بهترین ترجمه‌های ایشان نبود. البته متن اصلی را هم چک کردم، چندان دلچسب نبود ولی به هر حال) و به همت نشر گمان منتشر شده است.

 

و در نهایت چند نقل قول کوتاه از کتاب(که امیدوارم کمک کند فضای کتاب را بهتر بشناسید):

* شاید افرادی که همیشه حسرت گذشته را دارند پیش خودشان فکر کنند که فقط در این جهانِ مدرن پرآشوب است که افراد اهداف و خواسته‌های بس بسیاری را در دل و جان می‌پرورانند. اما این سخن درست نیست. حتی در ساده‌ترین وضع، شخص همزمان به چیزهای گوناگونی توجه میکند: هم باید پایش را جای سفتی بگذارد، هم از سنگهای بزرگ سر راه پرهیز کند، هم مراقب شاخه‌های بالای سرش باشد، هم ببیند راهی به بیرون جنگل میتواند بیابد یا نه، هم متوجه باشد صداهای دوروبر از چه چیزهایی خبر میدهند و هم متوجه باشد که آسمان خبر از چه هوایی میدهد و غیره.

گزارشی درست از خوشبختی باید متضمن آگاهی از این واقعیت باشد که اهداف و خواسته‌ها متکثر و البته متضادند. به نظر من برای پروراندن مفهوم خوشبختی بهتر است از همین آگاهی شروع کنیم.

* اگر ما فقط خواهان یک چیز بودیم یا فقط یک چیز را ارزشمند میشمردیم، آنگاه خیلی آسانتر میتوانستیم بگوئیم که خوشبختی چیست.

* کالیکلس میگوید: چگونه میتوان کسی را خوشبخت به حساب آورد که بنده دیگری است؟ گوش فرادار تا زیبایی و عدالت را از نظر طبیعی بر تو روشن کنم: کسی که بخواهد چون آزادمردان روزگار بگذراند باید هوس‌ها و شهواتش را به جای محدود ساختن بپرورد و به آنها نیرو رساند و دانش و زیرکی‌اش را برای ارضای آنها به کار اندازد.

* افلاطون سقراط را به مبارزه با کالیکلس میفرستد. سقراط میگوید: اگر کسی مبتلا به خارش تن باشد و هیچکس او را از خاراندن تن بازندارد و او همه عمرش را با خاراندن بگذراند، زندگی او را نیز قرین سعادت میشماری؟

* زندگی پر است از به تعویق انداختن‌ها و ترجیح یک هدف به هدفی دیگر در آن زمان و موقعیت.

* کانت میگوید: حتی برای با بصیرت‌ترین فردی که در عین حال قدرتمندترین فرد هم هست، اما به هر روی متناهی است، ناممکن است که مفهومی کاملاً مشخص و قطعی از آنچه واقعاً میخواهد بپروراند.

* آیا یک گزارش واحد میتواند برای همه مفید باشد؟ آیا یک گزارش واحد میتواند برای یک فرد در طول زندگی‌اش، با همه تغییراتی که شرایط زندگی‌اش پیدا میکند مفید باشد؟ یا اینکه خوشبختی هر فردی در طول زمان بسی متفاوت از خوشبختی فردی دیگر است، و آیا خوشبختی یک نفر در یک زمان میتواند به کلی متفاوت از خوشبختی او در زمانی دیگر باشد؟

* چرا در مسیحیت بر ایده "روز" داوری پافشاری میشود و نه "هفته" داوری یا "ماه" داوری که متشکل از روزهای داوری بسیار با داوری‌های گوناگون بسیار درباره مقولات مختلف با ارزیابی های مختلف میتواند باشد مثل آنچه مثلاً در بازیهای المپیک رخ میدهد؟.......... این مسئله حکایت از این دارد که چقدر این میل و استعداد در وجود همه ما به طور کامل جاگیر شده است که فکر میکنیم ارزیابی وضع و حال یک نفر را میتوان یکجا انجام داد و تکلیفش را یکسره کرد.

* سیسرون: اگر لذت فرمانفرما باشد پس نه تنها باید بزرگترین فضایل را خوار شمرد بلکه علاوه بر آن دشوار میتوان گفت چرا آدمی عاقل نباید رذایلی فراوان داشته باشد.

* پارادوکس لذت‌طلبی در صورتبندی سیجویک: اگر هدف، رسیدن به حداکثر لذت ممکن است، سنجش و تامل درباره چگونگی تحقق این هدف خود میتواند بدل به مانعی در راه رسیدن به این هدف شود. انسانها نمیتوانند وقتی که فکر میکنند چگونه خوش باشند، به آسانی خوش باشند!

 

 

۰ نظر ۱۸ مهر ۰۴ ، ۱۲:۳۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

چرا سرخ نمی‌شویم؟

" از دیدن انسان فاسد تعجب نمی‌کنم،

اما شرمنده نبودن فاسدان مرا شگفت‌زده می‌کند"

 

از وقتی که این جمله جاناتان سوئیفت را خوانده‌ام(در متمم) از ذهنم خارج نمی‌شود، نه به این خاطر که جمله تکان‌دهنده‌ای! گفته، یا اینکه آنرا درست یا غلط بدانم، بلکه دقیقاً به این خاطر که هنوزم که هنوز است من هم درست همینطورم.

بخش اول جمله که بدیهی است و جاناتان سوئیفت را هم شگفت‌زده نکرده.

موضوع مهمتر بخش دوم جمله است.

اگر بخواهم منطقی به بخش دوم نگاه کنم، واقعیت این است که بخش دوم هم شگفت‌زده شدن ندارد!

از آنجا که مغز همه ما "ماشین توجیه" است، ما مفسد فی الارض هم باشیم، مغزمان بالاخره از پس توجیه آن برخواهد آمد و به خوبی و خوشی و در صلح و صفا روزگار خواهیم گذراند. 

مغز ما "تعارض شناختی" را برنمی‌تابد. اگر باور یا مدل ذهنی ما در مورد موضوعی، با رفتار و عملکرد ما در آن موضوع در تضاد و تعارض باشد، غالباً این "باور و مدل ذهنی" ماست که تغییر می‌کند(آگاهانه یا ناآگاهانه) تا از شرّ آن تعارض شناختی راحت شویم و به راحت قلب و آرامش روان برسیم.

یادم می‌آید سالها پیش، یکی از دوستانم که تازه دوسه سالی بود کارش را شروع کرده بود، با هزار پیچ‌وتاب و سختی و سرخ شدن از دو راهی‌ای که با آن مواجه شده بود برایم گفت. می‌خواست بداند که در فلان پروژه که در آن مشغول به کار است، اگر کسی با او تماس بگیرد و چند سوال بپرسد و او هم جواب دهد و آن طرف هم حق المشاوره‌اش! را جبران کند یا اینکه کسی تماس بگیرد و درخواست کند که یکی دو خط از نقشه را کمی جابجا کند!، آیا کار بدی مرتکب شده است یا نه؟

اما امروز بدون هیچ پیچ‌وتاب و سختی و سرخ شدنی، آش را با جاش جابجا می‌کند. شیرینی‌های طلایی می‌دهد تا پروژه های بیشتری سرازیر شوند و شیرینی‌های طلایی می‌گیرد تا به سوالات مختصری جواب دهد یا خطوط مختلفی را جابجا کند. طرح توجیهی هم برایش می‌نویسد!

بگذریم این فقط یک نمونه بود وگرنه ده ها نمونه خیلی خیلی بزرگتر هست که مثال بزنم فقط حیف که اسلام دست و بالمان را بسته است!

 

برگردیم به جمله جناب سوئیفت.

پس بخش دوم هم واقعاً جای شگفتی ندارد. ولی باز هم یک جایی در اعماق ذهنم زخمی و شگفت‌زده می‌شود وقتی کسی با طی کردن پله‌های ترقی در کثافت و فساد هیچ شرمندگی و سرخ شدنی را تجربه نمی‌کند. طبیعتاً می‌دانید که بسیاری از مفاسد و کثافات! اصلاً شبیه این کلمات به نظر نمیرسند و بسیار تمیز و شیک و مجلسی اجرا می‌شوند، طوری که مرتکبشان آب در دلش هم تکان نمی‌خورد.

خلاصه کنم: به نظرم مغز عزیزمان در مسیر تکاملش راه‌هایی را یافته که بسیار کارامد هستند اما ظاهراً همگی نیمه‌ی تاریکی هم دارند که بسیار ترسناک است.

والسلام العلیکم و رحمه‌الله.

 

۱ نظر ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۱۰
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۰۱ ب.ظ

درباره طرح و نقشه پل دولان برای شادکامی

نمی‌دانم چه سرّی‌است که هر وقت حجم درد و رنج در زندگی ما انسان‌ها بیشتر می‌شود، بیشتر از همیشه دنبال راه و روشی برای شاد بودن و شادکامیِ بیشتر در زندگی‌مان می‌گردیم! خب بدیهی است، وقتی تشنه‌ایم دنبال آب می‌گردیم. ولی واقعاً فکر نمی‌کنم در این حد بدیهی هم باشد!

به هر حال. چند وقت پیش رفتم سراغ کتاب‌های نخوانده‌ی کتابخانه‌ام و قرعه به نام "طرح و نقشه‌ای برای شادکامی" نوشته روانشناسِ(استاد علوم رفتاری) دوست‌داشتنی جناب پل دولان افتاد.

اگر شما هم مثل من لیست بلند بالایی از کتاب‌های نخوانده داشته باشید که طی سالها تکمیلش کرده باشید احتمالاً درک می‌کنید که گاهی پیش می‌آید که سالها پیش کتابی در لیستتان وارد کرده‌اید که موضوعش دغدغه آن روزهایتان بوده ولی بعد از سالها که بالاخره سراغ مطالعه‌اش میروید دیگر آن موضوع دغدغه‌تان نیست یا کمتر برایتان اولویت دارد. البته این اتفاق الزاماً چیز بدی نیست اتفاقاً بعضی وقتها وقتی که از بطن موضوعی که دغدغه‌مان بوده فاصله می‌گیریم بیشتر و بهتر یاد می‌گیریم.

نمی‌خواهم بگویم که این کتاب کاملاً از آن جنس است برایم. دلایل دیگری هم داشتم که سراغش رفتم. قصد داشتم دوباره بررسی‌اش کنم.

اگر از قدیم خواننده این وبلاگ بوده باشید احتمالاً می‌دانید که چند سال پیش "فرمول خوشبختی" ای که با مشقت فراوان به آن رسیده بودم را ارائه کردم! نمی‌دانم شما چقدر آن فرمول را جدی گرفتید ولی خودم چندین سال از آن فرمول کمک گرفته بودم و تا حد خوبی هم جواب داده بود(اگر جواب نداده بود که در آن زمان ارائه‌اش نمی‌کردم!). خلاصه گفتم کتاب دولان را زیر و رو کنم و ببینم فرمول خودم بهتر بود یا فرمول دولان ;)

بسیاری از مفاهیم کتاب را قبلاً در کارگاه زندگی شاد متمم دیده بودم اما خود کتاب را کامل نخوانده بودم. با توجه به میزان دگم بودنم هنوز هم فرمول خودم را کاملتر می‌دانم و بیشتر مورد پسندم است :) اما فکر می‌کنم اگر در حوزه شادکامی و زندگی شاد فقط یک کتاب باشد که بخواهم به کسی پیشنهادش بدهم، حتماً همین کتاب است. بنابراین اگر دنبال این هستید که زندگی شادتری داشته باشید پیشنهاد می‌کنم این کتاب را در لیست مطالعه‌تان قرار دهید. پشیمان نمی‌شوید ;)

 

تلاش می‌کنم در ادامه توضیحاتی در مورد محتوای کتاب بنویسم، اما خارج از این موضوع، چیزی که مدتی است ذهنم را به خودش مشغول کرده این است که دولان، شادکامی(Happiness) را نه به عنوان یکی از اهداف یا ارزش‌های زندگی بلکه مهمترین و اصلی‌ترین(و حتی تنهاترین) هدف و غایت زندگی می‌داند.

این حرفش به این معناست که هرجا بین اهدافمان یا ارزش‌هایمان تعارضی پیش آمد، چیزی که باید تکلیفمان را روشن کند، حرکت در جهت شادکامی بیشتر است.

واقعیت این است که من هیچوقت از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم و در ذهنم به این شفافیت تکلیف را روشن نکرده بودم. دولان در این کتاب طوری این موضوع را تبیین می‌کند که تقریباً نمی‌توانید قانع نشوید. من تلاشم را کردم که دو راهی‌هایی طراحی کنم که بتوانم حرفش را نقض کنم ولی در اکثر موارد به این نتیجه رسیدم که متاسفانه تحلیلم سطحی است!

در نهایت فکر می‌کنم اگر روزی به اندازه دولان به این موضوع باور پیدا کنم و با همه ابزارهای شناختی‌ام بپذیرم که کاملاً درست است، به احتمال زیاد زندگی شادتر و آرام‌تری خواهم داشت.

بگذریم. فقط مطرحش کردم که اگر شما هم کتاب را خواندید نادیده‌اش نگیرید.

 

کمی هم در مورد محتوا و ساختار کتاب:

 
دولان در این کتاب با نگاهی علمی و عملی، نشان می‌دهد که خوشبختی یک مفهوم انتزاعی نیست، بلکه نتیجه‌ی مجموعی از انتخاب‌های کوچک و هوشمندانه است. او با طرد شعارهای کلیشه‌ای مثل «مثبت فکر کن!» یا «پول خوشبختی نمی‌آورد!»، به ما می‌آموزد چگونه با درک رفتارهای خود و اصلاح آن‌ها، مسیر زندگی را به سمت شادی هدایت کنیم.  

 ساختار کتاب:  
کتاب در هشت فصل سازماندهی شده است که هر فصل به یکی از ابعاد کلیدی خوشبختی می‌پردازد. دولان در هر فصل، ابتدا مفاهیم نظری را توضیح می‌دهد، سپس با ارائه داده‌های تحقیقاتی و مثال‌های ملموس، راهکارهای عملی پیشنهاد می‌کند. برخی از موضوعات کلی کتاب به صورت تیتروار عبارتند از:

  خوشبختی چیست؟ 
- دولان خوشبختی را ترکیبی از لذت (احساسات مثبت کوتاه‌مدت) و معنا یا هدفمندی (رضایت بلندمدت) تعریف می‌کند.  
- او تاکید می‌کند که تعادل بین این دو عنصر کلیدی است. مثلاً کار کردن سخت برای یک هدف معنادار (معنا) بدون استراحت یا تفریح (لذت)، در نهایت به فرسودگی منجر می‌شود.  

 نقش پول در خوشبختی  
- برخلاف باور رایج، پل دولان ادعا نمی‌کند که «پول بی‌اهمیت است». او نشان می‌دهد پول تا حد خاصی (معمولاً درآمدی که نیازهای اولیه را تامین کند) بر شادی تاثیر مستقیم دارد، اما پس از آن، رابطه پول و خوشبختی ضعیف می‌شود.  
- مقایسه اجتماعی بزرگترین دشمن شادی است. حتی اگر درآمد شما افزایش یابد، مقایسه خود با دیگران می‌تواند این شادی را نابود کند.  

  تاثیر روابط اجتماعی 
- تحقیقات نشان می‌دهد کیفیت روابط نزدیک (خانواده، دوستان) قوی‌ترین پیش‌بینی‌کننده خوشبختی است.  
- دولان هشدار می‌دهد که شبکه‌های اجتماعی مجازی، با ایجاد توهم ارتباط، ما را از واقعیت عمیق انسانی دور می‌کنند.  

  مدیریت توجه و زمان 
- ما در عصر توجهِ تکه‌تکه زندگی می‌کنیم. دولان توضیح می‌دهد که چگونه چندوظیفگی (مولتی‌تسکینگ) تمرکز و رضایت ما را کاهش می‌دهد.  

  عادت‌های روزانه 
- خوشبختی یک رویداد نیست، بلکه نتیجه عادت‌های کوچک است. دولان توضیح می‌دهد چگونه تغییرات ساده مثل پیاده‌روی روزانه یا کاهش زمان شبکه‌های اجتماعی می‌توانند تاثیرات بزرگی داشته باشند.  

 

 قانون ۸۰/۲۰ خوشبختی  
- ۸۰ درصد شادی شما از ۲۰ درصد فعالیت‌های زندگیتان ناشی می‌شود. این فعالیت‌ها را شناسایی کنید (مثلاً وقت گذراندن با فرزندان، مطالعه یا ورزش) و زمان بیشتری به آن‌ها اختصاص دهید.  

 طراحی محیط شادی‌ساز  
- محیط اطراف ما بر رفتارمان تاثیر می‌گذارد. مثلاً اگر می‌خواهید کمتر از شبکه‌های اجتماعی استفاده کنید، اعلان‌های موبایل را غیرفعال کنید یا برنامه‌ها را در صفحه دوم موبایل پنهان کنید.  

 تمرین «قدردانی هدفمند»  
- هر شب قبل از خواب، ۳ اتفاق کوچک مثبت را که در روز رخ داده یادداشت کنید. این کار مغز را تمرین می‌دهد تا بر جنبه‌های خوب زندگی تمرکز کند.  

 تبدیل پول به تجربه  
- به جای خرید اشیای مادی، پول خود را صرف تجربه‌های به یاد ماندنی کنید (مثلاً سفر، کلاس آموزشی یا مهمانی با دوستان). تحقیقات نشان می‌دهد خاطرات مثبت، شادی پایدارتری ایجاد می‌کنند. 

 پذیرش ناکامل‌بودن  
- به قول دولان: "خوشبختی به معنی نداشتن روزهای بد نیست، بلکه به معنی داشتن روزهای خوب بیشتر است." خود را به خاطر اشتباهات سرزنش نکنید و بر پیشرفت تدریجی تمرکز کنید.   

 

پی‌نوشت: این کتاب را نشر ترجمان با ترجمه بهنام شهائی روانه بازار کرده است. ترجمه نسبتاً خوبی است به نظرم. هرچند میشد خیلی بهتر از این هم باشد! مخصوصاً فصول میانی کتاب.

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۱
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۵۹ ب.ظ

نغمه‌هایی از حکمتِ شادان

* آنکس که خنده نمی‌داند همان به که آثار مرا نخواند.

 

* بی‌باکی:

هر جا که هستی، در اعماق جستجو کن. سرچشمه در زیر است!

بگذار تاریک‌اندیشان با هیاهو فریاد برآورند که: همیشه در اعماق جهنم است.

 

* گفتگو:

-آیا من بیمار بودم؟ بهبود یافتم؟ و چه کسی درمانم کرد؟ چگونه اینهمه را فراموش کرده‌ام؟

-خوب، حالا می‌فهمم که بهبود یافته‌ای زیرا آنکس که فراموش کرد بهبود یافت.

 

* جکمت جهان:

روی زمین مسطح نمان

زیاد بالا نرو

جهان از ارتفاعات متوسط زیباترین منظره را دارد

 

* نجابت و فرومایگی:

سرشت فرومایه از آنجا شناخته می‌شود که هیچگاه مزیت و منفعت خود را از نظر دور نمی‌دارد و این وسوسه‌ی دستیابی به هدف و منفعت از هر غریزه‌ی دیگری در او قویتر است.

 

* عمیق بودن و عمیق به نظر رسیدن:

آنکس که خود را عمیق می‌داند تلاش می‌کند که واضح و شفاف باشد. آنکس که دوست دارد به نظر توده مردم عمیق بیاید تلاش می‌کند که مبهم و کدر باشد. توده مردم کف هرجایی را که نتوانند ببینند عمیق می‌پندارند و از غرق شدن خیلی واهمه دارند.

 

* حدّ شنوایی:

آدم فقط پرسشهایی را می‌شنود که قادر به یافتن پاسخی برای آنهاست.

 

* خطر صدا:

انسان با صدای بلند از فکر کردن درباره چیزهای ظریف تقریباً عاجز است.

 

* تنفر من:

من اشخاصی را که مجبورند برای جلب توجه مانند بمب منفجر شوند دوست ندارم. انسان در نزدیک این افراد همیشه در خطر از دست دادن حس شنوایی خود، و حتی چیزی بیشتر از آن، بسر می‌برد.

 

* عادت:

عادت دستان ما را هوشمندتر و هوش ما را بی‌دست‌و‌پاتر می‌سازد.

 

* منکران اتفاق:

هیچ فاتحی به اتفاق و حادثه عقیده ندارد.

 

پی‌نوشت: نقل از کتاب حکمت شادان نیچه (با ترجمه جمال آل احمد،سعید کامران،حامد فولادوند-نشر جامی)

 

۱ نظر ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۲:۵۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۳ ب.ظ

اثر توجیه اضافی و نقش آن در انگیزش درونی و بیرونی

چند روز پیش اتفاقی مقاله‌ای را در روزنامه دنیای اقتصاد می‌خواندم که به بحث تاثیر انگیزه‌های درونی ما روی فعالیت‌ها و کارهایی که انجام می دهیم می‌پرداخت.

این مقاله با تکیه بر آزمایش معروف گرین،استرنبرگ و لپر در سال 1976 نتیجه گرفته بود که انگیزاننده‌های بیرونی باعث از بین رفتن علاقه و انگیزه درونی ما می‌شود. البته این آزمایش روی کودکان انجام شده است ولی نویسنده مقاله بدون توجه کافی به این مسئله، این نتایج را یکراست به محیط کار بسط داده بود. جملاتی از دنیل پینگ عزیز-سلطان به بیراهه کشاندن مطالعات و مخاطبان- هم چاشنی کار کرده بود.

بجز تعمیم دادن بدون توجه به جوانب مختلف این نتایج، موضوع دیگری هم هست و آن اینکه این آزمایش فقط شامل این بخش‌هایی که این مقاله توضیح داده نیست و بخش های دیگری هم دارد که نتایج آن بخش از آزمایش ها به نوعی مکمل این بخش نقل شده هستند.

به هر حال خواندن آن مقاله بهانه‌ای شد که هم مطالب دیگری که در منابع مختلف خوانده بودم یادآوری شود و هم نوشتن‌شان به بروزرسانی وبلاگ کمک کند!

لطفاً قبل از ادامه، مقاله دنیای اقتصاد را بخوانید(+) چون فرضم بر این است که ابتدا آنرا خوانده اید بعد ادامه این مطلب را می خوانید.

 

انگیزه‌های درونی و بیرونی: کدام مهم‌تر است؟

انگیزه‌های درونی همان احساسات و اشتیاقی است که از درون ما می‌جوشد؛ مثلاً زمانی که یک کودک از نقاشی کشیدن لذت می‌برد، این لذت منبعی از انگیزه‌ی درونی است. از سوی دیگر، انگیزه‌های بیرونی معمولاً از پاداش‌ها و تأییدات خارجی ناشی می‌شوند؛ مثلاً وقتی به کودکی برای نقاشی خوبش شکلات می‌دهیم.

تعریف دقیق‌تری از انگیزش درونی و بیرونی برای درک بهتر لازم است:

انگیزش درونی: عبارت است از تمایل به سرگرم شدن در یک فعالیت به علت لذت بردن یا جالب یافتن آن، نه به علت پاداش‌ها یا فشارهای بیرونی.

انگیزش بیرونی: عبارت است از تمایل به سرگرم شدن در یک فعالیت به علت پاداش‌ها یا فشار‌های بیرونی، نه به علت لذت بردن یا جالب یافتن آن.

این دو تعریف را از کتاب روانشناسی اجتماعی نوشته آرونسون و همکارانش نقل کردم.

البته برای فهم بهتر موضوع تعریف دیگری هم لازم است که گوشه ذهنتان داشته باشید:

اثر توجیه اضافی: عبارت است از تمایل افراد به اینکه رفتار خود را حاصل علل بیرونی و ناگزیر ببینند و سبب می‌شود که علل درونی رفتار را دست‌کم بگیرند.

 

مقاله‌ی «روزی که بازی را فراموش کردیم»  توضیح می‌دهد که پاداش‌های بیرونی می‌توانند انگیزه‌های درونی کودکان را تضعیف کنند. اگر به کودکی بگوییم «اگر تکالیفت را انجام دهی، به تو جایزه می‌دهم»، ممکن است او به جای علاقه به یادگیری، صرفاً برای دریافت جایزه کار کند. اینجاست که انگیزه‌ی درونی رنگ می‌بازد و جای آن را پاداش‌های بیرونی می‌گیرد.

 

از کودکان تا کارکنان: آیا این بسط منطقی است؟

این مقاله نتایج مطالعات مربوط به کودکان را به محیط کار و انگیزه‌های کارکنان تعمیم می‌دهد. به نظر نویسندگان مقاله، همان‌طور که پاداش‌های بیرونی می‌تواند انگیزه‌های درونی کودکان را کاهش دهد، در محیط کار هم ممکن است پاداش‌های بیرونی مثل پول یا رتبه‌بندی باعث کاهش انگیزه‌های درونی کارکنان شود.

در نگاه اول، این بسط جذاب به نظر می‌رسد؛ اما اگر عمیق‌تر به موضوع نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که شرایط کودکان و بزرگسالان متفاوت است. تفاوت‌های روان‌شناختی و اجتماعی بین این دو گروه باعث می‌شود که نتوانیم به سادگی نتایج یک گروه را به دیگری تعمیم دهیم.

چرا این بسط‌دهی مشکل‌ساز است؟

۱. تفاوت‌های بنیادی بین کودکان و بزرگسالان: کودکان و بزرگسالان از لحاظ روان‌شناختی و تجربی بسیار متفاوت‌اند. کودکان هنوز در مراحل رشد و تکامل شخصیت خود هستند و انگیزه‌هایشان به شدت تحت تأثیر محیط اطرافشان قرار می‌گیرد. در حالی که بزرگسالان، با تجربه‌های زندگی‌شان، انگیزه‌های درونی و بیرونی‌شان را بهتر مدیریت می‌کنند. یک بزرگسال ممکن است بتواند از پاداش‌های بیرونی به عنوان یک انگیزه‌ی مکمل استفاده کند، بدون اینکه انگیزه‌های درونی‌اش تحت‌الشعاع قرار گیرد.

۲. پویایی‌های متفاوت انگیزش در محیط کار: در محیط کار، انگیزه‌های بیرونی مانند حقوق و ارتقاء شغلی، می‌توانند به افزایش انگیزه‌های درونی منجر شوند. برای مثال، یک کارمند ممکن است به خاطر پاداشی که دریافت می‌کند، احساس رضایت و موفقیت کند، و این احساس، انگیزه‌ی درونی او برای کار بهتر را تقویت کند. بنابراین، بر خلاف آنچه که مقاله «دنیای اقتصاد» بیان می‌کند، پاداش‌های بیرونی می‌توانند به شکل مثبتی بر انگیزه‌های درونی تأثیر بگذارند.

۳. نظریه‌ی خودتعیین‌گری: دسی و ریان، دو روان‌شناس برجسته، نظریه‌ای به نام «نظریه خودتعیین‌گری» را مطرح کرده‌اند که به بررسی انگیزه‌های درونی و بیرونی می‌پردازد. بر اساس این نظریه، اگر در محیط کار، سه نیاز اساسی انسان‌ها شامل خودمختاری، شایستگی، و ارتباط اجتماعی تأمین شود، پاداش‌های بیرونی می‌توانند انگیزه‌های درونی را تقویت کنند. این یعنی اگر افراد احساس کنند که در کارشان خودمختارند، در آن شایستگی دارند، و با دیگران در ارتباط مثبت‌اند، پاداش‌های بیرونی نه تنها به انگیزه‌های درونی آنها آسیب نمی‌زند، بلکه آنها را تقویت می‌کند.

چند مثال:

 فرض کنید یک شرکت نرم‌افزاری به کارکنانش برای هر پروژه‌ی موفقیت‌آمیز، پاداش مالی می‌دهد. اگر این پاداش‌ها با حس ارزشمند بودن کار و استقلال در انجام آن همراه باشد، احتمالاً کارکنان انگیزه‌ی بیشتری برای انجام پروژه‌های آینده خواهند داشت. اما اگر این پاداش‌ها تنها به عنوان یک ابزار فشار برای انجام کارها مورد استفاده قرار گیرد، ممکن است نتیجه‌ی عکس دهد و انگیزه‌های درونی کارکنان کاهش یابد.

یا در یک مدرسه، اگر معلم‌ها به دانش‌آموزان فقط به خاطر نمرات خوبشان جایزه دهند، ممکن است دانش‌آموزان به جای یادگیری، صرفاً به دنبال نمرات باشند. اما اگر این جوایز به عنوان تشویقی برای تلاش و یادگیری همراه با فراهم کردن محیطی مثبت و حمایت‌گر ارائه شوند، می‌توانند انگیزه‌های درونی دانش‌آموزان را تقویت کنند.

 

ترکیب صحیح انگیزه‌های درونی و بیرونی

به نظر می‌رسد که مقاله «روزی که بازی را فراموش کردیم» در نقد سیستم‌های پاداش‌دهی به درستی به نکات منفی این سیستم‌ها اشاره کرده، اما در بسط نتایج به محیط کار، از تفاوت‌های مهم روان‌شناختی و اجتماعی بین کودکان و بزرگسالان غفلت کرده است. انگیزش در محیط کار نیاز به درک عمیق‌تری از عوامل اجتماعی، فرهنگی و روان‌شناختی دارد.

به جای رد کامل پاداش‌های بیرونی، بهتر است به ترکیب صحیح آنها با انگیزه‌های درونی فکر کنیم. وقتی که پاداش‌های بیرونی به درستی طراحی و اجرا شوند و با نیازهای اساسی انسانی همخوانی داشته باشند، می‌توانند به تقویت انگیزه‌های درونی کمک کنند.

به طور کلی به نظر میرسد که نگاه کردن صرف با این عینک به بحث انگیزش درونی و بیرونی، بدون توجه به مطالعات "رفتارگرایان" که انواع پاداش‌ها را برای "تقویت" یا "خاموشی" یک رفتار در نظر میگیرند و پژوهش‌های زیادی هم هستند که مؤید نظر رفتارگرایان است، نگاه تک بعدی و ناقصی باشد.

در نهایت فکر می کنم نسخه‌پیچی برای "انسان‌ها" بدون توجه به عوامل مختلف و در نظر گرفتن جوانب گوناگون، همواره ابتر خواهد بود و به نتایجی که دنبال آن هستیم منتهی نخواهد شد.

در پایان نقل یک پاراگراف از کتاب روانشناسی اجتماعی(آرونسون و همکاران) خالی از لطف نیست و کمک می کند نگاه عمیق تر و چندجانبه‌تری به بحث انگیزش درونی و بیرونی و بخصوص بحث اثر توجیه اضافی داشته باشیم:

برای محافظت از انگیزش درونی در مقابل خطرات ناشی از نظام پاداش جامعه چه می‌توانیم بکنیم؟ خوشبختانه تحت شرایطی می‌توان از اثرات توجیه اضافی اجتناب نمود. چنانچه علاقه از ابتدا زیاد باشد، پاداشها آن را تضعیف خواهند کرد(کالدر و استاو،1975). اگر کودک به مطالعه علاقه‌ای نداشته باشد، ارائه پاداش برای علاقه‌مند کردن او، روش بدی نیست، زیرا از ابتدا علاقه‌ای نداشته که تضعیف شود.

نوع پاداش هم تفاوت ایجاد می‌کند.(توضیح داخل پرانتز از من است: اینکه پاداش وابسته به تکلیف باشد یا پاداش وابسته به عملکرد. پاداش وابسته به تکلیف به این معناست که پاداش به صرف انجام تکلیف داده شود بدون توجه به کیفیت عملکرد)

پاداش وابسته به عملکرد احتمالاً از علاقه‌مندی به تکلیف کمتر می‌کاهد و حتی ممکن است آن را افزایش دهد، چرا که دریافت پاداش به این معنی است که شما تکلیف را به خوبی انجام داده‌اید(دسی و رایان.1985). بنابراین بهتر است به جای ارائه پاداش به کودکان برای انجام بازی‌های ریاضی(پاداش وابسته به تکلیف)، برای عملکرد خوبشان در ریاضی به آنها پاداش بدهیم(پاداش وابسته به عملکرد). با این حال، پاداش‌های وابسته به عملکرد باید با دقت و احتیاط مورد استفاده قرار گیرند، چرا که می‌توانند نتیجه عکس داشته باشند. با اینکه این نوع پاداش‌ها بازخورد مثبتی را ارائه می‌دهند، اما به خاطر ارزیابی کردن افراد می‌توانند آنها را تحت فشار قرار دهند، عملکرد خوب آنها را تضعیف کنند و علاقه درونی‌شان به یک فعالیت را کاهش دهند(هاراکیوز،1989). یک راهکار این است که بدون آنکه افراد را به خاطر ارزیابی شدن، عصبی و ناراحت کنیم و فشار زیادی را بر آنان وارد کنیم، بازخورد مثبت را ارائه دهیم.

 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۳
سامان عزیزی
دوشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۰۲ ب.ظ

چند جمله انتخابی از کتاب هویت میلان کوندرا

سالها پیش که برای دومین بار رمان "بار هستی" میلان کوندرا را می خواندم سرشار از تحسین قلم زیبا و تاثیرگذار نویسنده اش بودم. اینکه چطور مفاهیم پیچیده و مبتلابه ما انسان ها را با این ظرافت و شفافیت به تصویر می کشد. کمی جستجو کردم تا مطمئن شوم که نوبل ادبیات را برای کدام کتابش دریافت کرده است که در کمال تعجب متوجه شدم که علیرغم اینکه چند بار نامزد دریافت نوبل بوده اما این جایزه! شامل حالش نشده است. اولین واکنشم این بود که درِ موسسه ای که اینهمه نمی فهمد را باید تخته کرد ;)

بعدها فهمیدم که ارزش کتاب ها و نویسنده ها را با جایزه هایی که دریافت کرده اند نمی توان سنجید. اگر تنها معیارم یا حتی یکی از معیارهای با وزن بالا را به جایزه ها اختصاص دهم عملاً به بیراهه رفته ام.

بعد از مطالعه "بار هستی" تصمیم گرفتم که تمام آثار کوندرا را بخوانم اما این تصمیم هم مثل بسیاری تصمیمات دیگر که لابلای مسائل و مشکلات زندگی گم می شوند گم شد. گهگاهی این تصمیمم چراغ هشدارش را روشن می کرد که خودش را از بند فراموشی برهاند ولی سوی چراغ هشدارش کمسو تر از سایر چراغ ها بود و بازهم لابلای آنها گم میشد. به هر حال گذشت تا اینکه امسال به بهانه ای گذرم به کتاب "هویت" که داشت در کتابخانه ام خاک میخورد افتاد. بعد از خواندنش چراغ تصمیمِ کهنه پرسوتر شد و تقریباً همه آثار ترجمه شده اش را خریدم و در برنامه امسال گذاشتم که بخوانمشان. خوشبختانه چند موردشان را خواندم و امیدوارم تا پایان سال بتوانم الباقی را هم طبق همین روال پیش ببرم.

 

در هر صورت این چند خط بهانه ای بود برای نقل چند جمله که از رمان هویت انتخاب کرده ام:

-سه نوع ملال وجود دارد: ملال انغعالی: دختر جوانی که می رقصد و خمیازه می کشد. ملال فعال: دوستداران بادبادک. ملال در حال سرکشی: جوانانی که اتومبیل ها را می سوزانند و ویترین ها را می شکنند.(توضیح: این جمله از زبان ژان بیان می شود هنگامی که کنار دریا دنبال همسرش می گردد و مثال های هر سه نوع ملال را همانجا می بیند-دختر جوان و بادبادک بازها و ماشین سوارهای روی شن ها-)

-من دو چهره دارم، و یاد گرفته ام که از آن تاحدی لذت ببرم ولی، با وجود این، داشتن دو چهره کار آسانی نیست و نیاز به تلاش و کوشش و انضباط دارد! تو باید بفهمی که هر آنچه انجام می دهم-خواه ناخواه، ولو بخاطر از دست ندادن شغلم باشد- با این آرزوست که آنرا خوب انجام دهم. کار کردن به حد کمال و در عین حال خوار شمردن آن کار، بسیار دشوار است.

-جمله شانتال(همسر ژان) در سرش طنین می انداخت و ژان مارک سرگذشت پیکر او را به تصور می آورد: پیکر او در میان میلیون ها پیگر دیگر ناپیدا بود تا روزی که نگاهی سرشار از میل و تمنا بر آن افتاد و او را از میان انبوه جماعت بیرون کشید. سپس، نگاه ها بیشتر و بیشتر شدند و این پیکر را برافروختند، پیکری که از آن هنگام همچون مشعلی جهان را در می نوردد. زمان شکوه و درخشندگی فرارسیده است، اما، دیری نگذشته، نگاه ها رو به کاستی خواهند نهاد و روشنایی اندک اندک رو به خاموشی خواهد گرائید تا روزی که این پیکر نیمه شفاف، سپس شفاف، و آنگاه نامرئی همچون لاوجودی متحرک در خیابان ها بگردد. در این مسیر که از نخستین حالت نامرئی بودن به دومین حالت نامرئی بودن منتهی می شود، جمله " مردان، دیگر برای من سر برنمیگردانند" چشمک زن قرمزی است که خاموشی تدریجی پیکر را نشان می دهد.

-در آن لحظه به یگانه مفهوم دوستی، آنگونه که امروز به آن عمل می شود، پی بردم. انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آنرا همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده می شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است......... اما من کوچکترین اهمیتی برای آنچه در مدرسه می کردم قائل نیستم!........... دوستی باید ارزشی والاتر از همه ارزش های دیگر باشد. دوست داشتم بگویم: میان حقیقت و دوستی، من همیشه دوست را برمیگزینم. راست است که آنرا برای برانگیختن دیگران به زبان می آوردم، اما به طور جدی به آن می اندیشیدم........... اما این قاعده دیگر برای ما ارزشمند نیست. در بدبینی ام آنقدر پیش می روم که حاضرم امروز حقیقت را به دوستی ترجیح دهم. پس از نوشیدن جرعه ای دیگر: دوستی برای من نشانه آن بود که چیزی نیرومندتر از ایدئولوژی، نیرومندتر از کیش و آئین و نیرومندتر از ملت وجود دارد............ زان مارک جرعه دیگری نوشید و سپس افکار خود را از سر گرفت: چگونه دوستی پدید می آید؟ مسلماً همچون اتحادی ضد تیره روزی، اتحادی که بدون آن انسان در برابر دشمنانش خلع سلاح شده است. چه بسا دیگر نیازی به چنین اتحادی نداشته باشیم........ امروز دیگر اگر کسی به تو یاری رساند، باز شخصی بی نام و نامرئی است. نظیر سازمان مددکاری اجتماعی، انجمن حمایت از مصرف کنندگان، دفتر وکلای مدافع. دوستی را دیگر نمی توان با هیچ آزمونی ثابت کرد. برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد، یا برکشیدن شمشیر برای دفاع از او در برابر دزدان مسلح، موقعیتی پیش نمی آید. ما زندگی مان را بدون خطری بزرگ اما همچنین بدون دوستی می گذرانیم............. دوستیِ تهی شده از محتوای سابقش، امروز مبدل به قرارداد احترام متقابل و به طور خلاصه مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است. پس، بی ادبی است که از دوست چیزی بخواهیم که او را به زحمت بیندازد یا برایش ناخوشایند باشد.

-روز بعد به گورستان رفت(همچنان که دست کم یکبار در ماه می رود) و در برابر سنگ گور پسرش ایستاد. وقتی که آنجاست، همیشه با پسرش سخن می گوید و آن روز گویی نیاز داشت که فکر خود را بر زبان آورد و خود را توجیه کند. پس به او گفت: عزیز من، فکر نکن که تو را دوست ندارم یا تو را دوست نداشته ام، اما درست از آن رو که دوستت داشته ام، اگر تو همچنان زنده بودی نمی توانستم آن کسی شوم که اکنون هستم. این ناممکن است که فرزندی داشته باشیم و جهان را آنگونه که هست حقیر شماریم. زیرا به این جهان است که او را فرستاده ایم. به خاطر فرزند است که ما به جهان وابسته ایم، به آینده آن می اندیشیم، به سهولت در قیل و قالش، در جنب و جوش هایش مشارکت می کنیم، و بلاهت درمان ناپذیرش را جدی می گیریم.

 

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۰۲
سامان عزیزی
جمعه, ۱ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۴۳ ب.ظ

وقاحت ؛ چیزی که در هوا میچرخد!

دوره های مختلفی در طول زندگی ام بوده اند که به دلایل مختلفی، یک واژه یا اصطلاح روزها و شب های زیادی در ذهنم میچرخیده است. مثل یک وضعیت جوّی.

اگر این حال را تجربه کرده باشید که نیاز به توضیح بیشتری وجود ندارد اما اگر تجربه اش نکرده اید با تشبیه این حال به چیزی مشابه "روح زمانه" احتمالاً کمی به چیزی که میخواهم بگویم نزدیکتر می شوید. در واقع چیزی شبیه روح زمانه(Zeitgeist) اما در قالب یک ذهن.

 

چند روزی است دوباره دچار این حال شده ام.

این بار، واژه "وقیح" و هم خانواده هایش مدام در ذهنم می چرخند.

گفتم شاید بد نباشد باهم مروری داشته باشیم بر معانی "وقیح" در فرهنگ های لغت. شاید این واژه در این روزهای نامبارک چند روزی ذهن شما را هم تسخیر کرد!

 

فرهنگ دهخدا:

سخت روی یا کم شرم-بی شرم-شوخ روی

یکی از مثال های دهخدا را برای کلمه وقیح هم اینجا نقل می کنم:

آن خدایی که تو را بدبخت کرد // روی زشتت را وقیح و سخت کرد

 

فرهنگ معین:

بی شرم و حیا

مترادف های وقیح: بی ادب- بی چشم و رو-بی حیا- پررو- دریده-گستاخ- هتاک

 

فرهنگ فارسی:

بی شرم-شوخ چشم-گستاخ

 

فرهنگ عمید:

در فرهنگ عمید علاوه بر معانی قبلی به "زشت" و "ناپسند" هم اشاره شده است.

 

تعمداً روی کلمه "وقیح" تاکید کردم که بتوانید (به عنوان یک صفتِ هرچند نارسا که کاملاً نمی تواند دلتان را خنک کند) به کَس یا کسانی نسبتش بدهید، وگرنه بهتر بود تاکیدم را روی کلمه "وقاحت" می گذاشتم که تا حدی با مفهوم روح زمانه هم که در ابتدای مطلب گفتم قرابت پیدا کند.

 

پی نوشت یک: اگر دقت کنید در تمامی فرهنگ ها روی "بی شرم" به عنوان یکی از معانی وقیح تاکید شده است. شرم تقریباً همیشه با "سرخ شدن" همراه است. با یکی از دوستان در این زمینه صحبت می کردیم که نوشته ی فردین علیخواه(پژوهشگر جامعه شناسی) را برایم فرستاد که نکته جالبی در آن بود. آقای علیخواه جمله ای از روتخر برخمان(متفکر و تاریخ نگار هلندی) را در کتاب "آدمی: یک تاریخ نویدبخش" نقل کرده بود که می گفت: در میان همه گونه های موجودات زنده، ما انسان ها یکی از معدود گونه هایی هستیم که سرخ می شویم.

در ادامه آقای علیخواه هم به این نتیجه رسیده بود که این روزها با گونه های جدیدی مواجهه هستیم که اصلاً و ابداً سرخ نمی شوند!

 

پی نوشت دو: اگر حوصله داشتید آن شعر مولانا را که دهخدا هم یک بیتش را نقل کرده بود بخوانید. به نظرم وصف حال است!

اینجا می توانید بخوانیدش: جواب گفتن خر روباه را

۰ نظر ۰۱ تیر ۰۳ ، ۱۴:۴۳
سامان عزیزی
يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۱۸ ب.ظ

نشخوار افسردگی-تکمیلی

پیش نوشت: این مطلب در ادامه مطلبی است که چند وقت پیش نوشتم(این مطلب). 

 

جناب زیگموند فروید خدمات زیادی به رشته روانشناسی کرده است و بعید می دانم فرد منصفی پیدا بشود که منکر خدمات و جریان سازی فروید در حوزه روانشناسی بشود. اما با نگاه کردن به روندی که در رشته روانشناسی-از زمانه فروید تا کنون- و بخصوص حوزه درمان، طی شده، فکر می کنم که اگر اشتباهات و انحرافاتی که فروید و پیروانش باعث و بانی آن بودند را لحاظ کنیم، خدماتش رنگ می بازند. بخصوص با لحاظ کردنِ فجایعی که در حوزه درمان-با استفاده از رویکرد روانکاوی و روش های روان پویشیِ مبتنی بر روانکاوی- رخ داده است.

البته طبیعتاً نمی شود همه تقصیر را متوجه فروید و پیروانش دانست. مخاطبین و مراجعین هم نقش بزرگی داشته اند که بدون بررسی و مراجعه به تحقیقات و پژوهش های علمی و قابل اتکا در رد و ابطال فرضیات و پایه های این روش ها، چشم بسته به دامان درمانگران بی سواد و کم سواد(و گاهی راحت طلب و سودجو) افتاده اند.

امیدوارم فکر نکنید که بیش از حد دارم اغراق میکنم و این رویکرد(روانکاوی) و سایر رویکردهای مرتبط با آن کهنه و از مد افتاده شده اند و دیگر کسی سراغشان نمی رود. اتفاقاً درمانگران و اساتید دانشگاهی و طرفدارانشان کاملاً زنده و فعال هستند و با نامگذاری های جدیدتر در دل جامعه نفوذ قابل توجهی دارند. الگوها و اصطلاحات را کمی تغییر می دهند و لباس مد روزتری بر تن همان اصول و مبانی قدیمی می پوشانند و اسم چندتا استاد دانشگاه از دانشگاه های معروف دنیا پشتش می اندازند و مردم را در همان دور باطل بدبختی و نشخوار افسردگی و توهم بهبود غوطه ور می کنند و نان و نامشان را کاسبی می کنند.

از یونگین ها و سایه هایشان بگیرید تا درمان های بین فردی، از آی اف اس و سبکبار کردن هایش بگیرید تا درمان جونجیان از روان تحلیلگری بگیرید تا آی اس تی دی پی! و نام های عجیبتر و پر طمطراقی که به اصطلاح مدل! های جدیدتر بر خودشان می گذارند. حتی برخی(هرچند کوچک و ناچیز) از بخش های مدل درمانی مفیدی مثل TA که بر پایه های سست و متوهمانه ی خاطره بازی(سازی) از گذشته و کودکی بنا شده است.

این صحبتهایم در مورد این مدل ها به این معنی نیست که هیچ چیز خوب و مفیدی ندارند. قطعاً چیزهای مفیدی هم در آنها پیدا می شود.اصلاً مگر می شود که معدود چیزهای مفید یا مبتنی بر پژوهش های علمی نداشته باشند و بتوانند بقا پیدا کنند؟!

به هر حال این بخش تکمیلی را صرفاً برای این اضافه کردم که یک کتاب خیلی خوب در این زمینه معرفی کنم که فکر می کنم برای کسانی که سراغ هر نوع درمانی در روانشناسی می روند یا به این مباحث علاقه مندند، از نان شب هم واجب تر است.

کتاب "کی بود کی بود؟" نوشته الیوت ارونسن و کارول توریس.

این کتاب با هدفی که من از معرفی اش در این مطلب داشتم نوشته نشده است و تمرکز نویسندگانش بر توضیح تعارضِ شناختی و راه های عبور از آن و توضیح مثال های آن در حوزه های مختلف است. اما فکر می کنم برای هدفی که من داشتم بهترین کتابی است که تا کنون خوانده ام.

این کتاب با ترجمه سما قرایی توسط نشر گمان منتشر شده است. به نظرم ترجمه دقیق و روانی هم هست.

امیدوارم مطالعه این کتاب، سرنخِ های خوب و مفیدی به همه کسانی که به هر نوعی با این مباحث مرتبطند بدهد(که به نظرم می دهد، به شرطی که به قول ارونسن از نوک هرم به سمت قاعده ی اشتباه هرم نغلتیده باشیم)

و اگر به هر دلیلی نتوانستید یا نخواستید همه کتاب را بخوانید، خواندن چهار فصل  اول کتاب برای هدفی که داریم کفایت می کند.

 

البته درمانگران و طرفداران این نوع رویکردها معمولاً هیچ نقدی را بر نمی تابند و هنوز میراث خوار فرویدند که با اعتماد به نفس بالایی! بلافاصله یک برچسب از مکانیزم های دفاعیِ کذایی اش انتخاب می کرد و به منتقدش میچسباند!

این مطلب کوتاه را با نقل قولی از کتاب تمام می کنم که در مورد روش های مقابله فروید با منتقدانش است:

"وقتی همکاران روانکاو فروید دیدگاه او را درباره ابتلای تمامی مردان به ترس اختگی زیر سوال می بردند، به ریششان می خندید و می گفت: گاهی می شنویم برخی از روانکاوها می گویند که ده ها سال کار کرده اند و حتی یکبار هم نشده که نشانه ای از وجود عقده اختگی در مردان بیابند. باید در مقابل این همه تبحر در نادیده گرفتن نظر دیگران و اصرار بر خطای خویش سر تعظیم فرود آورد.

پس اگر روانکاوان نشانه ای از عقده اختگی در بیمارانشان ببینند، حق با فروید است. اگر نبینند، از آن غفلت کرده اند، و همچنان حق با فروید است! خود مردان هم نمی توانند به شما بگویند که آیا ترس از اختگی دارند یا نه، چون حسی ناخودآگاه است، اگر این حس را انکار کنند باز مشخص است که دارند حاشا می کنند.

عجب نظریه درخشانی!

هیچ راهی باقی نمی گذارد که بتوان نشان داد نظریه پرداز برخطاست."

روش مواجهه با منتقدانش برایتان آشنا نیست؟!

یادم می آید چند سال پیش با یکی از دوستان در مورد یکی از همین مدلها صحبت می کردیم و من از تردیدهایم در مورد این مدلها می گفتم و اینکه نسبت به سالهای دورتر، نسبت به استفاده از این مدلها محتاط تر شده ام. بلافاصله شروع کرد به توضیح که، همینکه تردید داری خودش نشانه فلان مکانیزم(طبیعتاً از مدل مطبوعش) است و گرنه باید با کله در دامان این مدل فرو می رفتی!

اصولاً فکر می کنم هر مدلی که باعث شود یا ما را ترغیب کند که همه اتفاقات عالم و همه تعاملاتمان را با عینک او ببینیم و لاغیر، مدلی است که باید به شدت مراقبش باشیم!

بگذریم.

دوست داشتم از این کتاب بیشتر و بیشتر بنویسم و پتانسیلش هست که چندین مطلب در موردش بنویسم ولی چه کنم که وقت و حوصله ای نیست.

 

پی نوشت: خودم هم در علاقه مندی و استفاده گهگاهی از این مدلها در سال های دور و نزدیک سابقه چندان پاک و منزهی ندارم. امیدوارم مایه ی تسکین باشد!

۰ نظر ۰۳ دی ۰۲ ، ۲۱:۱۸
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۱۷ ق.ظ

نشخوار افسردگی

سعید مدتی بود که سرحال نبود. نه اینکه قبلاً همیشه سرحال و پر انرژی بوده باشد ولی هیچ وقت به اندازه این چند ماه بی حوصله و بی انگیزه نبود. چیزهای کمی بودند که میتوانستند سعید را کمی خوشحال کنند. نسبت به همه چیز و همه کس احساس بی تفاوتی می کرد. بعضی وقتها از بی تفاوتی هم فراتر می رفت و اتفاقات و افرادِ دور و برش را سیاه و کبود می دید. نسبت به همه چیز بدبین شده بود، آنقدر که از مثبت ترین اتفاقات هم نقاط تیره و تارش را در ذهنش برجسته می کرد.هیچ تصمیم مهمی در زندگی روزمره اش را نمی توانست به درستی اتخاذ کند انگار در بی تصمیمی غوطه ور شده بود.اکثر کارهایش به تعویق می افتاد یا انقدر تعلل می کرد که کار از کار می گذشت.

هرچه تلاش می کرد نمی توانست از این فضایی که ذهنش را تسخیر کرده بود خارج شود. بارها به این فکر کرد که چه اتفاقی افتاد که اینطور گرفتار این وضعیت روحی شد. آره درگیری ها و مشکلات مختلفی را در این چند ماه تجربه کرده بود ولی تفاوت این مشکلات با مشکلاتی که در باقی عمرش تجربه کرده بود آنقدر فاحش نبود که بتواند تنها دلیل وضعیت روحی اش را به آن نسبت دهد.

چند بار سعی کرده بود که مشکلش را با دوستان نزدیکش در میان بگذارد اما نتوانسته بود و دوستان و اطرافیانش هم هر وقت سعی می کردند در این زمینه سر صحبت را باز کنند با واکنش های منفی- گاهی پرخاشگرانه و گاهی با سکوت و گاهی در حد دست به سر کردن- او مواجهه می شدند.

در طول عمرش دوره های دیگری هم بوده اند که تاحدی شبیه وضعیت حاضرش باشند اما انگار این بار طولانی تر و عمیق تر بود.

گذشت و گذشت تا اینکه یکی از دوستان نزدیکش دل را به دریا زد و به سعید گفت که سعید جان فکر می کنم تو بیمار شده ای و احتمالاً دچار افسردگی شدی. بد نیست پیش یک روانپزشک خوب بری.

سعید بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره پیش روانپزشک رفت. بعد از شرح حال گیری و باقی قضایا، دکتر تعدادی قرص برایش تجویز کرد. بجز یکی دو هفته اول مصرف قرص ها که حال روحی اش را بدتر کرده بود، باقی اوقات و بعد از آن با مصرف داروها حس میکرد که بهبود یافته است. داروهایش طوری بود که انگار مغزش دنده عوض میکرد و موتورش بهتر کار میکرد!

بعد از گذشت دو سه ماه کم کم متوجه شد که داروها کم اثرتر شده اند و از طرفی احساس میکرد که بدون مصرف داروها حتماً به وضعیت سابقش برخواهد گشت و ترس جدیدی هم به باقی ترس ها اضافه شد.

دوستان روانشناس دیگری هم وارد میدان شدند که توضیح دادند که دارو درمانی چاره کار نیست و می بایست نزد یک روانکاو خبره برود تا عمیقاً روانش را کاوش کند.

جلسات چهل و پنج دقیقه ایِ روانکاوی آغاز شد. دکتر جدیدش با اطمینان میگفت که حال امروزت بدون شک نتیجه ی تجربه یا تجربیات ناخوشایند و آسیب زایِ دوران کودکی و نوجوانی است و با هم شروع کردند به کاوش خاطرات سعید.

جلسات هر هفته برگزار میشد و سعید گاهی احساس میکرد که سبک تر شده و رو به بهبود است. گاهی دلش میخواست ساعتها با دکترش حرف بزند و انواع خاطرات قدیم را مرور کند اما دکتر خیلی وقت شناس بود و سعید هرگز یادش نمی آید که دقیقه چهل و ششم جلسات درمانی را دیده باشد.

جلسات ماه ها ادامه پیدا کرد و سعید کم کم متوجه شد که مشکلش عمیق تر از چیزی است که تصور میکرد. انگار هرچه خاطره بازیِ بیشتری انجام میشد خاطراتِ بیشتری یادش می آمد. حتی گاهی چندان مطمئن نبود که خاطره واقعی است یا نه، اما خاطرات همینطور به او الهام میشدند(یادمان نرود که تحقیقات مختلفی هستند که نشان داده اند این امکان وجود دارد که با پرسیدن سوالاتی درباره گذشته، خاطرات نامعتبری در ذهن ایجاد شود. از این رو به احتمال زیاد بعضی از خاطرات بازیابی شده هرگز روی نداده است(یاد کانمن و بحث "خودِ به یاد آورنده" اش بخیر)) و همراه دکتر به بررسی و واکاوی تجربیاتش مشغول بودند.

سعید با جدیّت تمام جلسات را دنبال می کند و همچون باستان شناسی خبره، مشغول حفاری در گذشته خودش شده ...

 

***

از تعریف "افسردگی" میگذرم چون هنوز هم بین علما(منظورم علمای معتبر این رشته است) اختلافات جدی برای تعریف و نگاه به مقوله ی افسردگی وجود دارد.

به خاطر علاقه ای که به رشته ی روانشناسی داشتم حداقل بیست و پنج سالی می شود که هیچ سالی را به پایان نبرده ام بدون اینکه مطالعه ای در حوزه روانشناسی داشته باشم. بنابراین می توانم با تقریب نسبتاً خوبی بگویم که با نظرات و آرا و رویکردهای اصلی و معتبر رشته روانشناسی در مورد مقوله ی درمان(از جمله افسردگی) آشنایی نسبی دارم. رویکردهای حاشیه ای دیگر را هم کم و بیش می شناسم.

به عنوان نگاه و نظر شخصی، هیچ وقت نتوانستم با نگاه روانشناسان دو سر طیف به افسردگی، به طور کامل کنار بیایم. یک سر طیف، کسانی هستند که چندان به افسردگی به عنوان یک بیماری نگاه نمی کنند که شاید یکی از معتدل ترین هایشان گلاسر باشد که از اصطلاح "افسردگی کردن" استفاده می کرد و سر دیگر طیف کسانی هستند که نگاهشان به افسردگی چنان است که انگار وخیم ترین و عجیب ترین بیماری تاریخ بشر است.

به هر حال گذشته از اینکه پروفایل روانی ما چه باشد و اینکه با توجه به نقش ژنتیک و محیط در این پروفایل که پتانسیل رفتارها و حالات ذهنی و روحی مختلفی را در ما به وجود می آورد، فکر می کنم اکثر ما انسان ها در طول زندگی مان دوره های مختلفی را تجربه می کنیم که احتمالاً می شود نام افسردگی به آن داد.(طبیعتاً موارد استثنا و تروماهای خاص را در این توضیح نادیده گرفته ام و منظورم اینطور موارد نیست)

 

این توضیحات کلی و مختصر و آن داستان را تعریف کردم که به اینجا برسم که معمولاً وقتی دچار افسردگی می شویم بعید است به رویکرد روانکاوی به عنوان یکی از راه های درمان و بهبود فکر نکنیم.

در دو سه دهه ی اخیر خوشبختانه نقدها و ایرادات مختلفی به این رویکرد وارد شده و پژوهش های مختلفی هستند که بسیاری از پیش فرض ها و پایه های این مدل را زیر سوال برده اند اما متاسفانه در ایران ما(و شاید در بسیاری کشورهای دیگر) هنوز هم طرفداران این رویکرد با قدرت کامل حضور دارند و به شدت در جامعه هم نفوذ دارند.

منظورم از این جمله این نیست که تمام پیش فرض ها و اصول این رویکرد غلط هستند یا زیر سوال رفته اند اما فعالان این حوزه از معدود پیش فرض ها و اصولی که درستی شان اثبات شده یا اصولی که هنوز نادرستی شان اثبات نشده شروع می کنند و اینها را به عنوان سبزی سالم نشانمان می دهند و به بهانه همین چند سبزی سالم یک گونی سبزی فاسد و مانده و عفونت گرفته را به خوردمان می دهند!

فکر می کنم هر وقت که بخواهیم سراغ روانکاوی برویم (چه با کمک دکتر و چه با کمک کتابها و دستورالعمل های این رویکرد) بهتر است حتماً نقدها و تحقیقات پشت این نقدها را هم مرور کنیم. شاید کوچکترین اثر این مرور این باشد که همچون مریدان مشایخ و دراویش! در دریای بی پایان و دورهای باطل و تسلسل وار باستان شناسانه گرفتار نشویم و این نقدها مثل پنجره ی کوچکی باشند که جلوی چشم بستنمان و اسیر تاریکی شدنمان را بگیرد.

یا به بیان بهتر: گرفتار "نشخوار افسردگی" نشویم.

 

چند ماه پیش توضیحاتی را از زبان فیلیپ زیمباردو می خواندم که در مورد تحقیقاتی که فردریک ملگس(Fredrick Melges) روانپزشک دانشگاه استنفورد، در این حوزه انجام داده بود بیان می کرد.ملگس معتقد بود که افراد افسرده دچار "دور باطل" یا "مارپیچ معیوب" می شوند.فکر تجربه گذشته آنها را آزار می دهد.به یاد آوردن خاطرات بد گذشته باعث ناراحتی بیشتر آنها می شود و نمی گذارد آنها به اهدافشان برسند.

بعدها روانشناس دیگری به نام سوزان هوکسما(Susan Hoeksema) کارهای ملگس را در مطالعه ای با موضوع "تاثیر دلمشغولی به گذشته در تقویت افسردگی" ادامه داد. او بیان می کند که افراد افسرده احساس می کنند که به خاطر آوردن و مرور گذشته و علت یابی رنج هایشان، سبب می شود که بتوانند مشکلات خود را حل کنند.

تحقیق هوکسما به روشنی نشان می دهد که این نوع تفکر(یعنی نشخوار افسردگی) به سرعت به یک مارپیچ سراشیبی معیوب وارد می شود و سبب می شود که طول افسردگی و شدت آن بیشتر شود.

"هوکسما و همکارانش معتقدند که تمرکز وسواسی بر گذشته، باعث می شود که آدمها کمتر بتوانند به آینده فکر کنند. در نتیجه این افراد در مقایسه با دیگران کمتر می توانند برای آینده برنامه ریزی کنند و یا برنامه هایشان را اجرا کنند. کلید رهایی از افسردگی حل مسائل گذشته نیست، بلکه پذیرش آن و برنامه ریزی برای آینده است.بگذارید که گذشته استراحت کند و بر روی آن چشم اندازی برای آینده بهتر درست کنید."

 

"در آمریکا و برخی کشورهای اروپایی از این نوع رویکرد و درمان به عنوان یک درمان استاندارد برای افرادی که دچار بلایای طبیعی، جنگ یا سایر بلایا شده اند و یا افرادی که اختلال روانی مزمن و طولانی مدت دارند استفاده می شود. حتی این درمان به عنوان یک درمان اجباری برای کادر درمان یا کسانی که دچار تروما شده اند استفاده می شود. این تخلیه عاطفی هیجانی قرار است به کادر درمان یا نجات یافتگان کمک کند تا بتوانند تجربیات دردناک خود را بیان کنند. البته گزارشات زیادی هم در مورد نتایج مثبت این درمان دیده شده است ولی بعد از بیست سال تحقیق، مزایای گفتگوی مبتنی بر عواطف رد شده است. آزمایش های کنترل شده نشان می دهد که گفتگو قادر نیست اختلالات روانی ای مثل استرس پس از سانحه را درمان کند. در بعضی از موارد معلوم شد که این روش باعث می شود عواطف دردناکی در حافظه انباشته شود و تا مدتها به یاد آورده شود.

معلوم شده که "رفتاردرمانی شناختی" که برای افراد دچار علایم تروما-ماه ها بعد از حادثه- انجام می شود از سایر راه ها بهتر است."

 

پی نوشت یک: فکر می کنم این الگوی رفتاری(یعنی رویکرد روانکاوانه به اتفاقات گذشته) فقط در مواردی که طبق تعریف علما، افسردگی است کار دستمان نمی دهد و ممکن است در موارد ساده تر هم مشکل ساز شود. مثل اتفاقاتی که در زندگی شغلی مان می افتد(از تغییر شغل بگیرید تا شکست در کسب و کار و غیره) یا اتفاقاتی که در روابط مان روی میدهند.

پی نوشت دو: به نظرم ارزشش را دارد که در سطح کلان جامعه هم، به تاثیرات "نشخوار افسردگی" فکر کنیم. یعنی نشخوار افسردگی جمعی. شاید بتوان در سطح کلان جامعه، این اصطلاح را در مقابل "نبود حافظه ی تاریخی" هم قرار داد. در واقع شاید بشود گفت که "نشخوار افسردگی جمعی" و "نبود حافظه تاریخی" دو سر یک طیفند. شما جامعه ای را می شناسید که همزمان به هر دو مبتلا باشد؟!

پی نوشتی که بعداً اضافه شد: یک مطلب دیگر در تکمیل این مطلب نوشتم که اگر مایل بودید آنرا هم بخوانید (این مطلب)

۱ نظر ۱۶ آبان ۰۲ ، ۰۰:۱۷
سامان عزیزی