زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۳۹ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ق.ظ

تفاوت شانس ریاضی با شانس خرافی

فرض کنید بعد از مدتها که ماشینتان را عوض کرده بودید و اتفاقاً همین دیروز هم برده بودیدش کارواش و باران هم نیامده بود! ،یکی از اقوام همسن و سالتان را در خیابان دیدید و مجبور شدید سوارش کنید.بعد از گپ و گفت های دوستانه و پرسیدن احوال فک و فامیل از هم، پیاده اش می کنید و ماشینتان را در پارکینگ با دقت خاصی پارک می کنید!.

فردا صبح ، سرحال و قبراق بیدار می شوید و بعد از مراسم صبحگاه، عازم محل کارتان می شوید. دارید خرامان خرامان رانندگی می کنید که ناگهان یک از خدا بی خبرِ نا راننده، چنان به شما می کوبد که زبانم لال! اول احساس می کنید مرده اید و از بالا دارید به ماجرا نگاه می کنید. به هر حال پیاده می شوید و باقی ماجرا را هم که همگی می دانیم.

بعد از ظهر  دارید به این قضیه فکر می کنید و دنبال دلیل تصادفتان می گردید، چون جایی در اعماق مغزتان باور ندارید که تصادف،تصادف است و باید دلیل دیگری هم داشته باشد. نمی شود که کسی از من بپرسد که چرا تصادف کردی و من فقط بگویم که به هر حال تصادف است دیگر،پیش می آید. مخصوصاً مادر بزرگ، که اصلاً با این دلایل قانع نمی شود.

احتمالاً تا اینجای داستان، خودتان آن دلیل دیگر را ساخته اید و به ذهنتان آمده است.(اگر نیامده که برایتان خوشحالم و نیازی به خواندن ادامه این مطلب ندارید).

کم کم یادتان می آید که بعله، دیروز یکی از فوامیل همسن و سالتان را سوار کردید. یاد خاطراتتان با فامیلتان می افتید و با خودتان می گوئید که "فلانی از اول هم چشم نداشت موفقیت منو ببینه" و ادامه نشخوار های ذهنی.

 

 اینجا باید کسی باشد و بگوید: خب برادر من،خواهر من، به خودت یه زحمت بده و برو آمار تصادفات داخل شهری رو بگیر. هر جور حساب کنی باید تا الان هم چند بار بیشتر تصادف میکردی.چرا زمین و زمان رو به هم میدوزی تا یکی یا چیزی رو پیدا کنی که این تصادفت رو بهش ربط بدی.تافته ی جدا بافته که نیستی. تو هم یک مولکولی میان کلونی مولکول ها که آمارشان را می گیرند!

*

چرا اینطوری هستیم؟

به نظر میرسد که مغز ما برای اینکه احساس آرامش و آسایش کند ،نیاز دارد داستانی ساده،سریع ، علت و معلولی و قابل پذیرش بسازد. اگر نسازد مجبور است تلاش بیشتری بکند،سرچ کند،بازیابی کند،تحلیل وارزیابی کند و انرژی مصرف کند.از آنجا که منابع انرژیش هم محدود است با هر ترفندی شده می خواهد انرژیش را نگه دارد و مصرفش نکند.

بگذریم.دلیلش را احتمالاً همه شما بهتر از من می دانستید.

*

به نظرم تفاوت مهم شانس ریاضی با شانس خرافی در ذهن ما در یک کلمه است: داستان.

حالا اگر "جذاب" را به آن چسبانید که فبهالمراد.

می دانیم که داستان ها اول و انجامی دارند،معنایی قابل قبول به ما می دهند، سر و ته دارند و میانه ی مغز ما با آنها بسیار خوب است.اصلاً دوستان "جون جونی" هستند.

می دانم،این را هم در کتابها خوانده بودید و می دانستید.

 

خوب اگر می دانستید چرا در ماجرای اول بحثمان،آن داستان دیگر را هم ساختید؟

نگران نباشید.سرزنشی متوجه شما نیست.همه ما ماشین داستان سازی هستیم.

*

احتمالاً با بحث "اختیار حداقلی" آشنا هستید.

هر دو شیوه نگاه کردن به شانس، نقش تصادف را برجسته می کنند و ما را پا در هوا نگه می دارند و نقش اختیار و اراده مان را تضعیف می کنند.

به عبارتی چه خوشمان بیاید و چه نیاید، در مقابل شانس و احتمال و در مصادیق آنها، اختیار و اراده ما نقش ناچیزی دارد. اما فکر می کنم نکته مهم این است که  در داستان های خرافی از شانس، اختیار و اراده ما خیلی بیشتر از داستان های تقریباً غیر قابل تحمل شانس ریاضی برای مغزمان، تضعیف می شود.به عبارتی این داستان ها ما را منفعل تر می کنند و به جای اینکه سوگیری مغز ما را به سمت "کنش و اقدام" ببرند، ما را به سمت "واکنشی بودن" هدایت می کنند.

حداقل در داستان شانس ریاضی، می توانیم برویم و آمارها و احتمالات را هم بررسی کنیم و بعد از محاسبه و با در نظر گرفتن آن، برنامه ریزی و تصمیم گیری کنیم.به هر حال بهتر از این است که به موهومات ربطش بدهیم.

از ساختن خدایان و اساطیر یونان بگیرید تا توجیه های مادر بزرگ برای اتفاقات مختلف، نسل بشر هر وقت چیزی را نمی فهمیده ،ماشین داستان سازیش را به کار می انداخته و نعمت آسایش ذهنی را برای خودش و هم نوعانش به ارمغان می آورده است.

اما امروز موارد بسیاری هستند که ما نسبت به آنها جهل مطلق نداریم ولی هنوز که هنوز است داستان های شانس خرافی، بیشتر برایمان جذابیت دارند و بر اساس آنها دستگاه فکری مان را می چینیم.

لطفاً برای مصداق یابی این موضوع جای دوری نروید.مثال اول این پست،مثال "تابلویی"بود،با کمی دقت و توجه می توانید مثال های غیر تابلو زیادی پیدا کنید. بیائید با خودمان فکر کنیم که ما چقدر از این داستان ها برای خودمان و اتفاقات زندگی مان در ذهن داریم؟

اغراق نکرده ام اگر بگویم که بیشترین تعجب های زندگیم را از کسانی کرده ام که چکش علمی فکر کردن و روش علمی دانستن،همیشه دستشان بوده و هرجا توانسته اند بر سر دیگرانش کوفته اند ولی وقتی بهشان نزدیک تر شده ام دیده ام که عجب داستان های نابی از شانس خرافی برای تعریف کردن دارند!

 

پی نوشت: در اینجا لازم می دانم برای مادر بزرگ های عزیزمان اعاده حیثیت کنم. مادر بزرگ ها اگر بیشتر توجیه هایشان بر پایه شانس خرافی بود، نمی شود بهشان خرده گرفت چون واقعاً از چیز های دیگر و دلایل دیگر بی خبر بودند.سرزنشی اگر هست متوجه من و هم نسل های من است که خیلی چیزها را می دانیم(و فقط می دانیم!) ولی باز هم بسیاری از داستان هایمان،آگاهانه یا ناآگاهانه، بوی خرافه می دهد.(و خودم را هم از این تعجب کردنها مستثنی نمی دانم)

پی نوشت بعدی: امیدوارم منو ببخشید که در این پست در مورد این مسئله ی پیش پا افتاده و بدیهی صحبت کردم،باز هم امیدوارم کمی به من حق بدهید چون گاهی همین مسائل پیش پا افتاده کار دست ما و جامعه مان می دهند و فکر میکنم در نهان خانه ی دلِ بسیاری از ما،جای مطمئنی دارند(یعنی در خلوتمان و نه جلوتمان).

 


_ خرافات (جمع واژه عربی خرافه) به معنی اعتقاد غیرمنطقی و ثابت نشده به تأثیر امور ماورای طبیعت در امور طبیعی و به عبارت دیگر، هر نوع پندار عجیب برای مردم عوام است. معمولاً خرافات ریشه در گرایش‌های درونی یا باطنی در زندگی بشر داشته‌اند و به مرور تبدیل به خرافه شده‌اند. آنچه مورد اتفاق فیلسوفان است این است که هیچ تعریف مشخص و همه پسندی دربارهٔ خرافه وجود ندارد و تعریفی که از خرافه به معنای امر موهوم در ذهن مردم است بسیار نا مشخص و گنگ به نظر می‌رسد(از ویکی پدیا)

 

خرافات . [ خ ُ ] (ع اِ) حکایتهای شب . (منتهی الارب ). ج ِ خُرافَه . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از قاموس ). در تداول فارسی ، سخنان پریشان و نامربوط. (برهان قاطع). سخنان بیهوده و پریشان که خوش آینده باشند. (از غیاث اللغات ). سخنان خوش پریشان . (از شرفنامه ٔ منیری ). تُرَّهات . (مهذب الاسماء).موهومات . انیاب اغوال . (یادداشت مؤلف ) : 

از او مشنو سخنهای خرافات 
کز آن آید ترا در آخر آفات .

ناصرخسرو.

(از لغتنامه دهخدا)

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۳۱
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۸ ق.ظ

پنجره ای به وسعت زندگی

در پست قبلی، عکسی را گذاشته بودم که گفتم از نظر خودم دوست داشتنی ترین عکسی است که تا به حال گرفته ام.گفتم که این عکس برایم تداعی گر معانی و چیزهای زیادی است.

یکی از معانی ای که آن عکس برایم دارد، نقش آن پنجره است. پنجره ای که  اعماق ذهن تاریکم را به روی روشنایی روشن می کند. نگاه و چشم انداز تازه ای را برایم می گشاید.چشم اندازی که ممکن است در نگاهت به زندگی و مناظر آن، تغییری اساسی به وجود بیاورد.

راستش را بخواهید،در طول زندگی ام ،از برخی کتاب ها که بگذریم، انسان های معدودی هستند که نقش آن پنجره را برای ذهن و فکرم داشته اند.یکی از آن انسان های عزیز، معلمم محمد رضا شعبانعلی است. معلمی که در چهار سال شاگردی کردنش، آنقدر روی فکر کردنم تاثیر گذاشته که خودم هم باورم نمی شود.

 

امروز، بدون هیچ مناسبتی! ،دلم می خواهد عزیز ترین عکسی را که گرفته ام، با همه وجود، تقدیمش کنم.

 

پی نوشت: و نسخه غیر دیجیتال آنرا می گذارم برای روزی که دوباره چشمم به دیدنش روشن شود.

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۰۲:۱۸
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ق.ظ

عکسی که خیلی دوستش دارم

 

این عکس را  سال 86 گرفته ام. سایتی که برای موضوع پایان نامه ی معماری ام انتخاب کرده بودم نزدیک به روستای اورامان در کردستان بود. برای انتخاب مصالحی که قرار بود در اجرای طرح به کار برود، عکس های زیادی از روستاهای آن منطقه گرفته بودم و اورامان را برای مرحله آخر گذاشته بودم.

ساعت حرکتم را طوری تنظیم کردم که اول صبح برای برداشت های آخر از سایت اصلی، آنجا برسم و بعد از آن به سمت اورامان بروم. 

کارم با سایت که تمام شد به سمت جاده عبوری اورامان رفتم که بتوانم وسیله ای پیدا کنم که من را به آنجا برساند. حدود نیم ساعت منتظر ماندم، حتی یک ماشین هم از آنجا رد نشد.

از آن نقطه ای که من ایستاده بودم تا اورامان، نزدیک پانزده کیلومتر راه بود. راهی که باید از یکی از بلندترین کوه های آن محدوده می گذشت. آفتاب هم، رحم و شفقتش را از یاد برده بود و با تمام زورش داشت می تابید!

شاید یکی از معدود پیاده روی های عمرم باشد که بیشتر لحظاتش را با وضوح زیادی به خاطر دارم. بطری آبم خالی شده بود و چند برابرش را هم عرق جبین بر زمین ریخته بودم. تصمیم گرفتم از همه مسیر عکس برداری کنم.

خلاصه کنم.داستانش طولانی است. بعد از گشت و گذاری در کوچه پس کوچه های اورامان، ظاهراً این منظره زیبا منتظرم بود.

از میان تمام عکس هایی تا به حال گرفته ام، این عکس را از همه شان بیشتر دوست دارم.

این عکس برایم،تداعی گر چیزهای زیادی است.چیز هایی که از آن روز و آن مسیر برایم فراتر رفته اند.

 

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۱:۰۵
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۵ ق.ظ

نداشتن هایم

 

مدتها پیش، یکی از عزیزانم، که اتفاقاً معلمم هم هست!جمله ای را برایم نوشته بود که میگفت عصاره ایست از آنچه در زندگی پر بارش آموخته است. مفهومی را که در آن جمله به آن اشاره کرده بود، شاید بارها از نویسندگان و متفکران دیگری هم خوانده بودم ولی آن تاثیری را که باید روی من نگذاشته بود. اصلاً جزئی از مدل ذهنی ام نشده بود که بتوانم بعد از آن ،آگاهانه، به آن عمل کنم.

آن جمله این بود:

 

 

 

 

 

زیر آن جمله توضیح داده بود که از نظرش مفهوم این جمله حقیقتی آشکار را نمایان می کند، حقیقتی دوست نداشتنی.

و ادامه داده بود که :

" مثل غاری تاریک و طولانی که محل آن پنهان نیست. اما رفتن به درون آن جذاب نیست.

و چنین شده است که هیچ کس از درونش خبر ندارد.

همه‌ی آنها که به عمق این غار رفته‌اند، دیگر بیرون نیامده‌اند.

کسی هم نمی‌داند که این مسافران بازنگشته، آیا از ترس در تاریکی فلج شده‌اند یا اینکه در آن تاریکی هول‌ناک، چشم‌شان چنان به دنیا باز شده که دیگر دوست ندارند از غار بیرون بیایند و چشم‌شان دوباره، با فریب دروغین روشنایی خورشید آزار ببیند.

البته تمام مردم دنیا،‌ “بیرون مانده” یا “ناپدیدشده در غار” نیستند.

دسته‌ی سومی هم هستند که یکی دو گام در سیاهی غار پیش رفته‌ و از ترس بازگشته‌اند.

اینها عموماً به کاسبانی روایت‌گر تبدیل می‌شوند که برای مردم، خاطرات خود از آن غار نادیده را می‌گویند و با روایت بیم و امیدهای سفر نرفته در دل غار، داستان‌سرایی می‌کنند و کیمیاگرانه، کنجکاوی مردم بزدل را به سکه‌هایی برای تامین هزینه‌ی زندگی خویش تبدیل می‌کنند.

دنیا رازی ندارد.

محل غار را همه می‌دانند. اما جرات دیدن درونش نیست.

حقیقت هم از همین جنس است. هست. هر کسی هم که بخواهد، می‌تواند آن را ببیند.

اما، حقیقت، عموماً دوست نداشتنی است.

از میان همه‌ی حقیقت‌ها یکی هم این است که: همه چیز را نمی‌توان با هم داشت.

این حقیقتی نیست که فهم آن سخت باشد.

نقش این کلید گاوصندوق شادی و رضایت و موفقیت و قفل صندوقچه‌ی غم و نارضایتی و شکست، بر روی تک تک سلول‌های ما ثبت شده است.

بر روی تک تک سنگفرش‌های خیابان.

بر روی تک تک برگ درختان.

این حقیقت، در هر پدیده‌ای خود را به شکلی نمایان می‌کند:

همچنانکه هر زایشی، با مرگی نیز همراه است و هر ساختنی با ویران شدن.

همه، اینها را می‌دانیم. اما شاید دوست نداریم بدانیم.

دوست داریم دنیا، قانون دیگری داشته باشد.

چنین نیست که آنها که عمر را به جستجوی دائمی حقیقت می‌گذارند، حقیقت را ندانند یا نفهمند.

حقیقت تمام هستی را فرا گرفته است.

آنها به دنبال حقیقتی هستند که تلخ نباشد.

تمام تاریخ، داستان دو سلسله است.

سلسله‌ی آنها که حقیقتی را دیده‌اند و گفته‌اند و سلسله‌ی آنها که این حقیقت تلخ را نپسندیده‌اند و آن‌ها را سر بریده‌اند تا شاید کس دیگری بیاید و حقیقت شیرین‌تری بگوید.

این هم ظاهراً از همان حقیقت‌های تلخ پایان ناپذیر تاریخ است."

امروز هم مدعی نیستم که این مفهوم جزئی از مدل ذهنی من شده است و بر اساس آن زندگی و انتخاب می کنم. مشغول تلاش و تمرین و تکرارم تا شاید بتوانم این مفهوم را در لایه ی نگرشم به زندگی نهادینه کنم و از آن مهمتر، بر اساس آن رفتار و عمل کنم.

می خواهم قسمتی از نداشتن هایی را که انتخاب کرده ام و میکنم (چه آگاهانه و چه نا آگاهانه)، برای خودم بنویسم.البته شاید برخی اوقات، بعضی هایشان را اینجا هم بنویسم(آنهایی که قابل گفتن در جایی مثل اینجا باشند). می خواستم از شما هم بخواهم که اگر دوست داشتید این کار را برای خودتان انجام دهید.شاید بعدها دلیل این تمرین را بگویم شاید هم نیازی به گفتنش نماند.

پ.ن: لینک نوشته اصلی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۴۵
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۱۲ ب.ظ

برای او که جانِ من است

 

سال هاست که شکوفه زدن های بهاریِ شاخه های درختان، تداعی گر حالِ قلبم هستند

وقتی که با دیدن تو قلبم شکوفه می زند

بارانی که به خاک می رسد برایم تداعی گر حالِ روحم است

وقتی که بارش محبتت را بر روحم احساس می کنم

نغمه ی مستانه ی پرندگانِ جنگلی در دلِ شب،

یاد آور وقتی است که ترنم عشق تو بر جانم می نشیند

گرمای آفتاب صبح زمستانی بر تنم

تداعی گر گرمای بودن توست پس از سرمای شبانگاه ِسرد زندگی.

و دریا وقتی که آرام است و دلنشین،

آرام نشستن های تو را بر دیده گانم نمایان می کند درست مثل آشفتگی هایش.

و اشتیاقم برای زدن به دلِ کوهستان بلند و مه غلیظش

روزهایی را برایم تداگی گر است که با همه ی شوقِ وجودم دل به دریای تو زدم و غرق تو شدم.

بهانه ی زندگی کردنم

بارانم تویی

بر خاک خشکم ببار 

که بارِ غمِ زندگی کردن، ترک هایش را تا اعماق فرو برده.

ببار تا قطره هایت بخیه زنند بر ترک های جانکاهِ شور زندگی ام.

 

 

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۱۲
سامان عزیزی
شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۰۳ ب.ظ

در ستایش درد (و رنج)

 

" تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد، الا ما محروم مانیم و از او بی بهره "

 

مولانا جلال الدین محمد

 

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۳
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ق.ظ

آماده ی مردن شویم

 

آیا لحظاتی در زندگیتان دارید که حاضر باشید باقی زندگی تان را بدهید و آن لحظات تا ابد برایتان تکرار شوند.

شاید برای یکی، ساعتی باشد،برای یکی دیگر روزی و برای آن دیگری هفته یا ماهی. ولی باید حاضر باشید تا ابد ،پشت سر هم برایتان تکرار و تکرار شود.

اگر چنین لحظاتی در زندگی نداریم، فکر میکنم زندگی مان را باخته ایم.

شاید مهمترین کار زندگی مان این باشد که این لحظات را برای خودمان پیدا کنیم.آنها را خلق کنیم. در غیر این صورت آماده مردن نخواهیم بود.

و چه مرگ دلخراشی را تجربه می کند کسی که چنین لحظاتی در زندگی نداشته است.بدترین مرگ قابل تصور.

 

۳ نظر ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۹
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۰ ب.ظ

بیائید در خوشحالی من شریک شوید

پیش نوشت: این پست محتوای خاصی نداره و هدفم از نوشتنش فقط این بود که دیگران رو هم در خوشحالیم شریک کنم. گفتم قبل از شروع بهتون بگم!

 

همیشه پنج شنبه ها رو دوست داشتم.احتمالاً بیشتر به خاطر اینکه فرداش جمعه بود! و قرار نبود بریم مدرسه. این احساس هنوز هم بعد از سالها دوری از فضاهای آموزشی ای مثل مدرسه و دانشگاه  همراهم هست.یعنی کلاً صبح های پنج شنبه خوشحالم:) همینجوری الکی.

اما امروز خوشحالیم از جنس دیگه ایه که فردا پنج شنبه ست. فکر میکنم این اولین باره که خوشحالیم برای پنج شنبه، درست برعکس احساس همیشگی ست(یعنی نرفتن به مدرسه). امروز بخاطر این خوشحالم که فردا قراره دوباره برم مدرسه.

مدرسه ای که انقدر دوسش دارم که حتی جمعه ها هم میرم سراغش. مدرسه ای که در طول سه چهار سال، خیلی بیشتر از همه دوران تحصیلاتم بهم یاد داده. آموخته هایی که انقدر یاد گرفتنشون برام دوست داشتنی بوده  و هست که حاضر نیستم حتی یک روزش رو تعطیل کنم و از مدرسه جیم بزنم(بزارین یکی از جیم زدن هامو براتون تعریف کنم: سه شنبه ها زنگ آخر کلاس شیمی داشتیم. چون نزدیک ظهر بود، من همیشه گرسنه م میشد.این بود که هر هفته با یکی از دوستام میرفتیم یه سطل ماست میخریدم و از نانوایی پشت مدرسه دوتا نون تازه میگرفتیم و میرفتیم کنار دیوار مدرسه و چنان با ولع میخوردیم که انگار بهترین غذای دنیاست(که واقعاً بهترین هم بود).یادمه آقای ناصری معلم شیمیمون چند بار مچمو گرفت ولی زیاد باهام کاری نداشت چون شاگرد اول کلاسش بودم!.البته خودش هم معتقد بود که درس های مدرسه به هیچ دردی نمیخورن. خلاصه نمیدونم چه مرضی بود که حتی اگه اون روز کلاً مدرسه نمیرفتم به اندازه اینکه برم و بعد جیم بزنم بهم نمیچسپید(نتیجه ش هم شد همین دیگه.چسب و چسپ نوشتن و یاد نگرفتن همین چیزا !)). اما این مدرسه جدیدم چیزهایی بهم یاد داده که به هیچ دردی نمیخورن الا برای زندگی کردن! منظورم اینه که مثل دوران تحصیلم چیزهایی یاد نمیده که بجز زندگی کردن، به درد همه چیز میخوره. 

با وجود اینکه این مدرسه سخت گیرترین مدرسه زندگیم بوده ولی هیچ وقت سختی هاش آزارم نداده. در واقع اینجا بود که فهمیدم "چوب معلم گر بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را" یا "چوب معلم گله هر کی نخوره خله" یعنی چی. البته ما نه طفل بودیم و نه گریز پای(حالا شاید کمی خل باشیم-ولی بین خودمون بمونه) ولی دیدیم بیشتر آنچه برای زندگی(که کار هم جزء شه) نیاز داریم اینجا در قالب بسته های شیرین و دلنشین بسته بندی شده و آماده ست. دیدیم این مدرسه چقدر سر نخ برای دنبال کردن و یاد گرفتن تدارک دیده. و بالاخره بعد از مدتی دیدم که این مدرسه تبدیل شده به "بهشت یادگیری من".

خلاصه سرتونو درد نیارم، 650 نفر از دانشجو های این مدرسه چند هزار نفریمون قرار گذاشتیم که فردا جمع شیم و گِرد هم باشیم و حال خوشی رو تجربه کنیم. 

یک حال خوب در کنار معلم بینظیرمون (که فردا میخوام در آغوشش بگیرم).

مدرسه ما اسمش هست " متمم " .

 

 

 

۱ نظر ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۰
سامان عزیزی
جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ق.ظ

در آن نفس که بمیرم

 در دوران دبیرستان،دو یا سه بار گلستان سعدی را خوانده ام.ولی خواندن غزلیات سعدی برایم دشوار بود و از طرفی زیاد نمی توانستم با غزلیاتش ارتباط برقرار کنم. اما زیباترین غزل سعدی برای من همیشه این غزل بوده است.همیشه با خواندنش احساس شور و لطافت می کنم که برای منی که از لطافت روحی کمی بهره برده ام غنیمتی است.این بود که گفتم آنرا اینجا هم به اشتراک بگذارم.امیدوارم شما هم همانقدر لذت ببرید.بلکم بیشتر.

 

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

 

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

 

 

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۴ ق.ظ

دوباره اول و آخر انسان!

پیش نوشت: میدونم. اخیراً بند کردم به اول و آخرِ انسان!.اول و آخری که آنقدر مهم نیست، و آنچه مهم تر است وسط اوست! یعنی بین اول و آخرش.

 

معمولاً اولِ به دنیا اومدنمون ما گریه می کنیم(احتمالاً از غم به دنیا اومدنمون. یا شاید فقط می خوایم گلومون رو صاف کنیم!نمیدونم.) و دیگران خنده می کنند(احتمالاً از خوشحالی دیدن محصول بقا) اما آخرِ از دنیا رفتنمون میتونه خیلی متفاوت باشه  با دلایل متفاوت:

ممکنه ما خنده کنیم و دیگران گریه

که شاید بهترین حالت باشه.

 

ممکنه ما خنده کنیم و دیگران هم خنده

ممکنه ما گریه کنیم و دیگران هم گریه

 

ولی احتمالاً بدترین حالت اینه که

ما گریه کنیم و دیگران خنده.

 

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۴
سامان عزیزی