زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۹۷ مطلب با موضوع «توسعه مهارت های فردی» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۲ ق.ظ

چرا خودکشی نمی کنید؟

چرا خود کشی نمی کنید؟

سوال عجیبی به نظر می رسد اما من فکر می کنم باید این سوال را  هر چند وقت یکبار از خودمان بپرسیم.

چند وقت یکبارش هم  بستگی به آدمش دارد.

 

از جواب های سطحی که بگذریم، به نظرم جواب دادن به این سوال می تواند تاثیر غیر قابل تصوری روی زندگی و مسیرمان داشته باشد.

با اینکه می دانم که دارم افراط می کنم ولی گاهی فکر میکنم(یا بهتر است بگویم حدس میزنم) همه ی آنهایی که سرشان به تنشان می ارزیده،خود آگاه یا نا خودآگاه ،حتی برای یکبار هم که شده این سوال را از خودشان پرسیده اند.

فکر نمی کنم بتوانیم به سرعت و سادگی به خودمان جواب دهیم. ممکن است جواب های ما در برهه های زمانی مختلف  تغییر کنند و حالات مختلف دیگر.

مطمئن نیستم ولی شاید جوب این سوال بتواند نقش ستاره قطبی را در مسیرمان ایفا کند.(البته اگر فکر می کنید به آن نیاز دارید!)

 

پی نوشت:لطفاً اگر جوابی برایش پیدا نکردید خودکشی نکنید.ممکن است فردا جوابی برایش داشته باشید.

 

۲ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۰۱:۲۲
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۶ ق.ظ

یاد بگیریم به خودمان بخندیم

گوردون آلپورت (روانشناس) معتقد بود که :

بیمارانی که یاد می گیرند به خود بخندند، به احتمال زیاد در مسیر درمان قرار گرفته اند.

 

اینکه بیمار روانی به چه کسی گفته می شود، خودش ماجرایی طولانی است. راهنمای تشخیصی ای به نام DSM وجود دارد که منبع مورد استفاده روانشناسان است.

با وجود این، کم نیستند روانشناسانی که اطلاق اسم بیمار روانی به طیف گسترده ای از بیماران را قبول ندارند و نقد های جدی ای به آن مطرح می کنند. نمونه ی دوست داشتنی آنها دیل آچر است که کتابی در همین زمینه نوشته است.

 

به هر حال کاری ندارم که خودتان را بیمار می دانید یا نه. باور خود من این است که اگر بخواهیم طبق DSM دنبال نشانه های بیماری روانی در خودمان بگردیم، می توانیم لیست بلند بالایی تهیه کنیم.برخی تحقیقات هم نشان داده اند که روانشناسانی که در مطب هایشان نشسته اند، پتانسیل بالایی در تهیه این لیست برای افراد سالم دارند. بگذریم.اصلاً بحثم مطرح کردن این حرف ها نبود.

*

نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه. برای مدت های مدیدی با جدیت خاصی، یک رفتار خاص را از خودمان نشان داده ایم، یا هدف خاصی را به شدت دنبال کرده ایم.مدتی که از آن میگذرد و یاد آن رفتار یا هدفمان می افتیم، از ته دل به خودمان می خندیم.

یا به عنوان مثال، وقتی عادت یا رفتاری را که خودمان هم می دانیم اشتباه است در شرایطی احساسی و هیجانی از خودمان بروز می دهیم ولی بعد از آن خودمان از آن عادت یا رفتارمان خنده مان می گیرد.

فکر می کنم مهارت خندیدن به خود ، مهارت ارزشمندی است.

تقریباً هر وقت توانسته ام به برخی رفتار ها و عادات و افکار خودم بخندم، نتایج و پیامد های خوبی برایم داشته است.(خودمانی بگویم: بعضی وقتها آنقدر لذتبخش است که هیچ چیز دیگری نمی تواند جایش را بگیرد!)

اگر تا به حال امتحانش نکرده اید، لطفاً راحت باشید!.امتحانش کنید.ضرری ندارد.لازم نیست همیشه با یک قیافه قمر در عقرب و اخمو که انگار خیلی جدی و مهم هستیم! به خودمان و رفتار و افکار و اهدافمان نگاه کنیم.می توانیم گاهی از ته دل به خودمان بخندیم.

 

مثلاً اینطوری:

 

 

اگر نتوانستید، اینطوری هم قبول می کنیم:

 

پی نوشت: این مسئله آنقدر جدی و مهم بود که ویکتور فرانکل،روانشناس برجسته و کار بلد، روش درمانی ای بر پایه آن بنا کرد : قصد متضاد.(Paradoxical Intention)

پی نوشت بعدی: در زبان کردی ضرب المثلی وجود دارد که نشان می دهد نیاکان کرد ما قبل از آلپورت و فرانکل،از این روش آگاه بوده اند ولی متاسفانه به دلیل بی ادبی بودن این ضرب المثل از نوشتن آن در اینجا معذورم!

 

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۰۲:۰۶
سامان عزیزی

 

احتمالاً شما هم مثل من، کسانی را دیده اید که چند ماه یا چند سال از وسیله ای مانند موبایلشان استفاده می کنند که تقریباً تمام تنظیمات آن هنوز روی "تنظیمات کارخانه" است. همان حالت Default یا پیش فرض.

مثلاً زنگ موبایلشان هنوز همانی است که از روز اول بوده، کیفیت عکس ها همان کیفیتی است که شرکت سازنده به عنوان پیش فرض قرار داده و مثال هایی از این دست. اینها همان هایی هستند که هیچ گاه گزینه ی Personalize را از منوی تنظیمات موبایلشان انتخاب نکرده اند.

در مقابل این دسته از افراد، کسانی هم هستند که بدون مطالعه دفترچه راهنما یا هر توضیح دیگری، مستقیماً سراغ دل و روده موبایشان می روند و آنقدر تنظیماتش را دستکاری می کنند که مجبور به ریست فکتوری می شوند! .اینجا با این دسته کاری نداریم تا در زمان مناسب سراغشان برویم. فعلاً با دسته اول کار داریم که در مطلبی که قرار است در موردش صحبت کنیم شباهت زیادی با بسیاری از ما انسان ها دارند.

 

*

 

 

کمی به دو تصویر بالا نگاه کنید.

وقتی به تصویر سمت چپ نگاه می کنید ضربان قلبتان افزایش می یابد.حتی پیش از آنکه متوجه شوید چه چیز موجود در این عکس ترسناک است،ضربان قلبتان سریع تر شده بود.پس از چند دقیقه ممکن است تشخیص داده باشید که اینها چشمان فردی دچار ترس است.چشمان سمت راست با لبخندی مختصر کشیده شده اند و خوشحالی را نشان می دهند و هیچ حس هیجانی ای به وجود نمی آورند.(البته کیفیت عکس ها چندان مناسب نیست-این تصویر را از کتاب تفکر،سریع و کند کانمن برداشته ام).

در یک آزمایش ،این تصاویر به افرادی که در حال انجام دادن اسکن مغز بودند نشان داده شد.هر تصویر به مدت کمتر از 0.02 ثانیه نشان داده شده و هیچ یک از افراد به صورت خودآگاه نمی دانستند که تصاویر چشم را دیده اند اما یک قسمت از مغزشان بدون تردید می دانست: آمیگدالا (amygdala) که نقش محوری به عنوان "مرکز تهدید" مغز را به عهده دارد. تصاویر مغز،واکنش های شدید را در مورد تصویر تهدید کننده ای که بیننده متوجه آن نشده است نشان داد.

اتفاق مشابهی سبب می شود چهره های خشمگین(تهدید بالقوه) سریع تر و کارآمد تر از چهره های خوشحال مورد پردازش قرار گیرند. برخی پژوهش ها نشان داده اند که چهره ای خشمگین در میان انبوهی از چهره های خوشحال به سرعت مشخص می شود اما چهره ای خوشحال در جمع چهره های خشمگین شناسایی کردنی نیست.

به نظر میرسد که مغز ما (و دیگر حیوانات) طوری طراحی شده است که اخبار بد را در اولویت قرار می دهد. این به آن معنا نیست که ما نشانه های غذا یا دوستی را تشخیص نمی دهیم، به این معنی است که تهدیدات جایگاه بالاتر و اولویت بیشتری دارند و باید هم چنین باشد(جهت زنده ماندن و بقا).

این اولویت به حدی است که مغز، حتی به تهدیدات نمادین هم بسیار سریع واکنش نشان می دهد. کلمات دارای بار احساسی به سرعت توجه را جلب می کند و کلمات بد(جنگ، جرم) سریع تر از کلمات خوب(صلح، عشق) سبب جلب توجه می شوند.

روانشناسی به نام پل رازین نشان داده است که یک سوسک می تواند گیرایی خواستن یک کاسه ی توت را به طور کامل از  بین ببرد اما یک توت نمی تواند با یک کاسه سوسک هیچ کاری انجام دهد!

خلاصه ی پژوهش ها در این حوزه نشان می دهد که برای مغز ما "بد قوی تر از خوب است".

شاید بتوان اینطور گفت که : ما ژنتیکاً بد بین هستیم. توجه ما بیشتر به سمت بد ها جلب می شود. بد ها را سریع تر و دقیق تر پردازش می کنیم.تخصص ما در دیدن نیمه ی خالی لیوان است.

*

برگردیم به مثال موبایل. 

به نظر میرسد که "تنظیمات کارخانه" ما انسان ها بر روی بدبینی تنظیم شده است(که لازمه بقا و حیاتمان بوده اند)، اما با توجه اینکه روند تغییر "تنظیمات کارخانه" ی مغزمان، نسبت به تغییرات شرایط و محیط زندگی مان، بسیار کندتر است، فکر میکنم لازم داشته باشیم تا خودمان هم کمی روی تسریع این روند تاثیر بگذاریم و به اصطلاح ،تا جایی که امکان دارد این تنظیمات را دستکاری کنیم.

با توجه به اینکه ما دقیقاً شبیه موبایل ها نیستیم! و داخل تنظیماتمان بخشی به نام personalize تعبیه نشده است که به سادگی بتوانیم تنظیماتمان را دستکاری کنیم، نیاز داریم تا با صرف تلاش و تمرین و ممارست، تا جایی که می توانیم روی تنظیمات اولیه خودمان تاثیر بگذاریم. 

طبیعتاً فعلاً نمی توانیم در بسیاری از تنظیماتمان دست ببریم(فعلاً را از آن جهت می گویم که پیشرفت های علم ژنتیک آنقدر سرعت پیدا کرده اند که هیچ بعید نیست در سال های نه چندان دور،بتوانیم در منوی تنظیماتمان، دسترسی آسانی به بخش personalize داشته باشیم) و شاید در موارد زیادی اصلاً لزومی هم نداشته باشد و همان تنظیمات برایمان بهترین گزینه باشند، ولی برای زندگی در دنیای امروز، احتمالاً لازم است روی تعدادی از این تنظیمات کار کنیم. 

فکر میکنم با توجه به این توضیحات و توان کم ما برای اثر گذاری روی این کد های ژنتیکی، اولین قدم برای شروع فرآیند کندِ اصلاح، آگاه شدنمان از این تنظیمات است.

آگاه بودن به این مسئله، حداقل تاثیری که دارد این است خواهیم دانست که مغز مان، توجه و اولویتش با سرعت بسیار بالایی به سمت مسائل منفی سوگیری دارد، بنابراین لازم است در برخی ارزیابی ها و قضاوت ها و تصمیم گیری هایمان، در مقابل این سرعت مقاومت کنیم و مسیر کند تری را برای ارزیابی و قضاوت و تصمیم گیری در این حوزه ها در پیش بگیریم.

فکر می کنم، یکی از اصلی ترین تفاوت هایی که انسان ها را از همدیگر متمایز می کند، میزان تلاش و تاثیرگذاری شان، در دستکاری کردن این تنظیمات اولیه خودشان است.

 

پی نوشت: در تدوین این مطلب، از کتاب "تفکر،سریع و کند" دنیل کانمن کمک گرفته ام.

پی نوشت بعدی(برای دوستان متاهل): جان گاتمن که دانشمندی شناخته شده در زمینه روابط زناشویی است، متوجه شده است که موفقیت بلند مدت یک رابطه، بیشتر به اجتناب از جنبه های منفی بستگی دارد تا به دنبال جنبه های مثبت بودن.(او تخمین می زند که رابطه ای با ثبات نیاز دارد که رفتار خوب از رفتار بد، دست کم به نسبت پنج به یک بیشتر باشد- به عنوان مثال، احتمالاً بسیاری از ما تجربه روابط دوستانه ای را داشته ایم که سالها زمان برده است ولی با یک حرکت بد نابود شده باشد)

 

۲ نظر ۲۰ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۵ ق.ظ

پرسش و پاسخ هایی پیرامون تفکر نقادانه

قبلاً در این مطلب(+) کمی در مورد کمرنگ بودن تفکر نقادانه در جامعه خودمان صحبت کردیم.امروز مصاحبه ای از ریچارد پاول در مورد تفکر نقادانه را می خواندم که سرکار خانم خدیجه حسینی زحمت ترجمه آنرا کشیده اند.گفتم شاید بد نباشد آنرا اینجا هم بازنشر کنم.

 

تفکر نقادانه؛ پرسش‌ها و پاسخ‌های بنیادین 

نویسنده: ریچارد پاول (Richard Paul)

مترجم: خدیجه حسینی 

چکیده

در این مصاحبه که در مجله‌ی تفکر (شماره‌ی ماه آوریل، سال 1992) منتشر شده است، ریچارد پاول تفکر نقادانه و موضوعات پیرامون آن را به اختصار شرح می‌دهد. تعریف تفکر نقادانه، اشتباهات رایج در ارزیابی آن، رابطه‌ی آن با مهارت‌های ارتباطی، اعتماد به نفس، یادگیری گروهی، ایجاد انگیزه، کنجکاوی، مهارت‌های شغلی برای آینده و ...

 

پرسش: تفکر نقادانه برای یادگیری مؤثر و داشتن زندگی پربار ضروری است. ممکن است لطفاً تعریف خودتان از تفکر نقادانه را ارائه دهید؟

پاول: اولاً از آنجا که تفکر نقادانه را می‌توان به‌گونه‌های مختلف و البته سازگار با هم تعریف کرد، نباید برای هیچ‌کدام از این تعاریف وزن و اعتبار زیادی قائل شد. تعاریف در بهترین حالت نقش داربست را برای ذهن ایفا می‌کنند. در این صورت، این تعریف می‌تواند تا حدودی چارچوبی ذهنی به دست ما دهد: تفکر نقادانه عبارت است از فکر کردن درباره تفکر (هنگامی که تفکر می‌ورزید) با این هدف که تفکر خود را بهبود بخشید و کیفیت آن را ارتقاء دهید. دو نکته در اینجا حیاتی است:

1) تفکر نقادانه، تفکر تنها نیست، بلکه تفکری است که پیشرفت و تکامل اندیشه‌ورزی آدمی را در پی دارد.

2) این پیشرفت و تکامل محصول مهارت در استفاده از معیارهایی است که شخص به وسیله آنها باورها و عقاید مختلف را به نحوی شایسته مورد سنجش و ارزیابی قرار می‌دهد. به‌طور خلاصه، تفکر نقادانه عبارت است از اصلاح و تکامل اندیشه‌ورزی از طریق به کار بستن اصول و قواعد سنجش باورها.

خوب اندیشیدن عبارت است از بکار بستن اصول و قواعدی در اندیشه‌ورزی‌مان تا تفکر خود را به سطح عالی یا دست‌کم فراتر از تفکر عوامانه‌ای که در آن خبری از قواعد و ضوابط عقلانی نیست- ارتقاء دهیم. گستره‌ی تفکر نقادانه مطابق تلقی حداقلی آن عبارت است از «معیارهای عقلانی».

بیشتر معلمان نیاموخته‌اند که چگونه باید افکار و اندیشه‌ها را با استفاده از معیارهایی ارزیابی کرد؛ در  واقع طرز تفکر خودِ معلمان اغلب بی‌قاعده و ناسنجیده است، و حکایت از آن دارد که معیارهای عقلانی هنوز ملکه‌ی ذهن‌شان نشده است.

 

پرسش: می‌توانید در این مورد مثالی بزنید؟

پاول: قطعاً، یکی از مهم‌‌ترین کارهایی که معلمان به‌طور معمول باید انجام دهند - و البته لازمه‌ی تفکر قاعده‌مند نیز همین است - تمایز نهادن میان استدلال‌ورزی و برخورد شخصی است. اگر داریم تلاش می‌کنیم تا خوب اندیشیدن را به دیگران آموزش دهیم، از دانش‌آموزان نمی‌خواهیم که دربارة چیزها به سادگی حکم صادر کنند؛ از آنها می‌خواهیم تا سعی کنند برمبنای شواهد و دلایل خوب، واقعیت‌ها (حقایق) را کشف کنند. تفاوت میان این دو اغلب برای معلمان روشن نیست. بسیاری از آنها نوشته یا گفتاری از دانش‌آموز را که شیوا و روان و بذله‌گویانه و سرگرم‌کننده است، نشانه‌ی تفکر خوب او می‌دانند. مولفه‌های استدلال خوب برای اغلب آنها ناشناخته است. از این رو حتی هنگامی که دانش‌آموزی فقط در حال حکم صادر کردن درباره‌ی چیزها است و به هیچ وجه در پی کشف حقایق و ماهیت چیزها نیست، شور و نشاط و جلوه‌فروشی و زبان‌بازی او را معادل استدلال خوب محسوب می‌کنند.

این موضوع به دنبال یک ارزیابی در ایالت کالیفرنیا آشکار شد. در این ارزیابی معلمان و آزمون‌گیران یک مقالةه‌ی دانشجویی را از لحاظ استدلالی بودن به‌عنوان «دست‌آوردی استثنایی» ارزیابی کردند، در حالی‌ که به هیچ وجه استدلالی در آن دیده نمی‌شد؛ مقاله در واقع چیزی بیش از طرح مشتی مدعای بی‌دلیل و واکنش‌های احساسی و شخصی در برابر عقاید مخالف نبود.

معلمان و آزمون‌گیران ارزیابی‌کننده توجه نمی‌کردند که دانشجوی نویسندة مقاله از داوری‌اش با دلایل و شواهد پیشتیبانی نکرده، موضوع را در پرتو معیارها تحلیل ننموده، و شواهدی را که داوری‌اش را به وضوح تأیید کنند جمع‌آوری نکرده است. دانشجو به جای این کارها:

- مطالبی احساسی و عاطفی را مطرح کرده است.

- بدون هیچ شواهدی پاره‌ای ادعاهای مشکوک را عنوان نموده است.

- انواع و اقسام ترجیحات شخصی را به میان کشیده است.

ظاهراً معنای تفکر سنجش‌گرانه یا پاره‌ای مفاهیم اساسی مانند معیار، شاهد، دلیل و حکمِ مبتنی بر دلایل خوب برای معلمانِ ارزیابی‌کننده روشن نبوده تا بتوانند فرق میان اینها را متوجه شوند.

نتیجه این بود که یک مقالة دانشجویی بسیار ضعیف و بی‌ارزش در نشریه‌ای معتبر در سطح ملی به نمایش درآمد و بدین طریق موجب گمراه شدن تعداد بیش از یکصد و پنجاه ‌هزار معلمی شد که این نشریه را می‌خوانند.

 

پرسش: آیا این می‌‌تواند اشتباهی باشد که به ندرت اتفاق می‌افتد، و لزوماً نشان‌دهنده‌ی دانش معلمان نباشد؟

پاول: من فکر نمی‌کنم اینطور باشد. بگذارید روشی را پیشنهاد کنم که با آن می‌توانید مدعای مرا مورد آزمون قراردهید. اگر با برنامه‌های مربوط به مهارت‌های تفکر آشنایی دارید، با یک فرد آگاه و مطلع پرسش «گوشت گاو کجاست» را مطرح کنید؛ یعنی «برنامة مورد نظر کدام ضوابط و معیارهای عقلانی را مطرح می‌کند؟» فکر می‌کنم شما ابتدا خواهید دید که آن شخص منظور شما را نمی‌فهمد و گیج می‌شود و سپس وقتی منظورتان را توضیح می‌دهید، به گمانم متوجه خواهید شد که آن شخص نمی‌تواند به درستی و روشنی سخنی درباره‌ی این معیارها و ضوابط بگوید. برنامه‌های آموزش مهارت‌های تفکر بدون اصول و قواعد عقلانی موجب بدآموزی می‌شوند. برای مثال یکی از برنامه‌های عمده از معلمان می‌خواهد تا دانش‌آموزان را تشویق به استنتاج و استفاده از تمثیل (قیاس) کنند، اما نمی‌گوید چگونه باید به دانش‌آموزان یاد داد تا نتیجه‌گیری‌های خود را ارزیابی کنند و قوت و ضعف تمثیل‌ها (قیاس‌ها)یی را که به کار برده‌اند بسنجد. این خطا است. هدف این نیست که به دانش‌آموز کمک کنیم تا هرچه بیشتر استنتاج کند، بلکه باید استنتاج درست را به او آموخت، قرار نیست دانش‌آموز تا می‌تواند از تمثیل و قیاس استفاده کند، بلکه باید تمثیل‌ها و قیاس‌های مفید و خردمندانه را پیش بکشد.

 

پرسش: راه‌حل‌ این مسئله چیست؟ چگونه می‌توان آن را – به‌عنوان یک مشکل علمی- حل کرد؟

پاول: خوب، با شعار و ترفند و با روش‌های استعجالی نمی‌توان این مسئله را حل کرد. فقط با توسعه‌ی کیفی نیروی آموزش در درازمدت و کمک به معلمان- در طی دوره‌ای طولانی- برای کار کردن بر روی طرز تفکر خودشان می‌توان مشکل را حل کرد.

معلمان باید بیاموزند که قواعد و معیارهای عقلانی کدامند، چرا دانستن و به‌کار بستن آنها ضروری است، و چگونه باید آنها را به دانش‌آموزان یاد داد. به تازگی وزارت امور خارجه در هاوایی چنین برنامه‌ی درازمدتی را برای آموزش تفکر نقادانه پی‌ریزی کرده است. این یکی از مدل‌هایی است که می‌توان آن را دنبال کرد. به‌علاوه، انجمن ملی آموزش تفکر نقادانه دقیقاً بر روی آموزش معیارهای تفکر متمرکز شده است. من امید دارم که در نهایت، در اثر کوشش‌هایی از این دست، بتوانیم در بهبود کیفی و عمق دادن به تفکر دانش‌آموزان پیشرفت کنیم. کیفیت و سطح آموزش تفکر نقادانه در حال حاضر بسیار پایین است.

 

پرسش: اما در حوزه‌ی آموزش ملاحظات فراوانی وجود دارد، نه فقط یکی، و نه فقط در تفکر نقادانه، بلکه مهارت‌های ارتباطی، حل مسئله، تفکر خلاقانه، یادگیری گروهی، اعتماد به نفس، و از این قبیل امور. حوزه‌های مختلف آموزشی چگونه قرار است به مجموعه‌ی کاملی از این نیازها بپردازند؟ چگونه می‌توانند همه‌ی آنها و نه فقط یکی‌شان را – صرف نظر از میزان اهمیت آن- در نظر داشته باشند؟

پاول: همه‌ی سخن در همین جا است. هر امر ضروری برای تعلیم و تربیت، از ضرورت‌های دیگر برای تعلیم و تربیت پشتیبانی می‌کند. فقط هنگامی که چیزهای خوب در تعلیم و تربیت را به‌گونه‌ای سطحی و نادرست بنگریم، در نظرمان بی‌ربط جلوه می‌کنند و مجموعه‌ای از اهداف جداگانه و مسائل متفرقه به نظر می‌رسند. در واقع هر برنامه‌ی خوب طراحی شده در تفکر نقادانه نیازمند گنجاندن همه‌ی مهارت‌ها و توانایی‌هایی است که شما در بالا به آن اشاره کردید. بنابراین تفکر نقادانه صرفاً مجموعه‌ای از مهارت‌های جدا از مهارت‌های ارتباطی، حل مسئله، تفکر خلاقانه، و یادگیری دسته‌جمعی نیست، و حتی اتکای به نفس نیز در آن نقش مهمی دارد.

 

پرسش: ممکن است لطفاً دلیل آن را توضیح دهید؟

پاول: ابتدا تفکر نقادانه را در نظر بگیرید. ما هنگامی نقادانه می‌اندیشیم که دست‌کم یک مسئله برای حل کردن داشته باشیم، بنابراین اگر شخص در صدد حل مسئله‌ای نباشد، آن‌طور که باید و شاید نقادانه نمی‌اندیشند. اگر مسئله‌ای در کار نباشد، نقادانه اندیشیدن موضوعیت و فایده‌ای ندارد. عکس آن نیز درست است. حل مسئله به شیوه‌ی غیرنقادانه نیز نامفهوم است. راهی برای حل مؤثر و کارآمد مسائل نیست مگر این‌که شخص درباره‌ی ماهیت مسائل و چگونگی حل آنها نقادانه بیندیشد. پس مسیر ما به سوی یافتن راه ‌حل یک مسئله، تفکر نقادانه است نه چیز دیگر. افزون بر این، تفکر نقادانه، چون معطوف به حل مسئله است، تفکرمان درمورد موضوع را بازسازی و نوسازی می‌کند، و چون تفکر ما همیشه محصول منحصر به فرد عقل‌ورزی‌ها، نظرات و تجربه‌های خودمان است، طبعاً «آفرینشی» جدید، در پی خواهد داشت. اندیشیدن به‌طور خلاصه نوعی آفرینش ذهنی است، و چنانچه به نحوی قاعده‌مند در تجربه‌ی ما حضور داشته باشد، به معنای واقعی آفرینشی جدید است. و هنگامی که به ما کمک می‌کند تا مسائلی را حل کنیم که پیش از این از عهده‌ی حل آنها برنمی‌آمدیم، بدون شک وصف «خلاقانه» شایسته‌ی آن است.

تولید اندیشه و آزمودنِ آن با هم ارتباطی عمیق دارند. در تفکر نقادانه ما ایده‌ها و تجربه‌ها را به وجود می‌آوریم و شکل می‌دهیم تا بتوانیم آنها را برای حل مسائل، تصمیم‌گیری‌ها و در صورت لزوم ارتباط مؤثر با دیگران مورد استفاده قرار دهیم. تولید، شکل‌دهی، آزمودن، ساختاربندی، حل مسئله و ایجاد ارتباط، فعالیت‌های مختلف و بی‌ربط یک ذهن آشفته نیستند بلکه اموری به هم پیوسته از چشم‌اندازهای مختلف می‌باشند.

 

سؤال: مهارت‌های ارتباطی در اینجا چه جایگاهی دارند؟

پاول: پاره‌ای از ارتباط‌ها سطحی و پیش پا افتاده‌اند، چنین ارتباطاتی واقعاً نیاز به آموزش ندارند. همه‌ی ما می‌توانیم در یک گفتگوی کوتاه شرکت کنیم و سخنان بی سر و ته را به میان آوریم، و نیاز به هیچ مهارتِ پیچیده‌ای نداریم تا این کار را نسبتاً خوب انجام دهیم. در خواندن، نوشتن، صحبت کردن و گوش دادن است که آموختن مهارت‌های ارتباطی تبدیل به جزئی ضروری از اهداف تعلیم و تربیت می‌شود. اینها چهار شکل از ارتباط هستند که آموزش آنها در برنامه‌ی تعلیم و تربیتی ضروری است، زیرا هریک از آنها شیوه‌ای از عقل‌ورزی و استدلال محسوب می‌شوند. هرکدام از این چهار شکلِ‌ ارتباطی درگیر مسائلی می‌شوند. هرکدام با ملزومات تفکر نقادانه به تمام و کمال می‌رسند. موضوعِ به ظاهر ساده‌ی خواندن یک کتابِ با ارزش را برای مثال در نظر بگیرید. نویسنده افکار و اندیشه‌های خود را در کتاب مطرح کرده، پاره‌ای نظرات را برگرفته و به نحوی آنها را شرح و بسط داده است. کار ما به‌عنوان خواننده این است که منظور و مراد نویسنده را به عباراتی دیگر ترجمه کنیم که بتوانیم بفهمیم. این یک فرآیند پیچیده است که هر قدمِ آن تفکر نقادانه را می‌طلبد.

- هدف کتاب چیست؟

- نویسنده چه چیزی را می‌خواهد اثبات کند؟

- کدام موضوعات یا مسائل مطرح شده‌اند؟

- کدام اطلاعات، تجربیات و شواهد مطرح شده‌اند؟

- برای سامان‌دهی این اطلاعات و تجربه‌ها از کدام مفاهیم استفاده شده است؟

- نویسنده درباره‌ی جهان هستی چگونه می‌اندیشد؟

- آیا طرز تفکر او تا آنجا که می‌توانیم از منظر خود بدان بنگریم، موجه است؟

- خودِ نویسنده دیدگاه خود را چگونه توجیه می‌کند؟

- چگونه می‌توانیم از منظر او بنگریم تا آنچه را که گفته بفهمیم؟

همه‌ی اینها انواعی از پرسش‌ها هستند که یک خواننده‌ی نقاد مطرح می‌کند و خواننده‌ی نقاد در این معنا کسی است که می‌کوشد تا با متن کنار بیاید.

بنابراین اگر کسی خواننده، نویسنده، سخنگو یا شنونده‌ی نقادی نباشد، در واقع به هیچ وجه خواننده، نویسنده، سخنگو یا شنونده‌ی خوبی نیست. انجام هرکدام از اینها به نحو احسن به معنای تفکر نقادانه، و در عین حال، حل مسائل خاصِ ارتباطی، و در نتیجه برقراری ارتباط مفید و مؤثر است.

ارتباط برقرار کردن به‌طور خلاصه همواره داد و ستدی است میان دست‌کم دو طرز تفکر. در خواندن، همان‌طور که گفتم، طرز تفکر نویسنده و خواننده در میان است. خواننده‌ی نقاد طرز تفکر نویسنده را به طرز تفکر و تجربه‌ی خودش ترجمه (یا بازسازی) می‌کند. این کار مستلزم تلاش‌ عقلانیِ مضبوط و روشمند است. نتیجه‌ی نهایی، آفرینشی جدید است؛ تفکر نویسنده اکنون برای اولین بار در ذهن خواننده موجود است و این کار آسانی نیست.

 

پرسش: اعتماد به نفس چطور؟

پاول: اعتماد به نفسِ معقول ناشی از یک نوع خوداتکایی موجه است، همان‌طور که خوداتکایی نیز ناشی از شایستگی، توانایی و موفقیت واقعی است. اگر کسی بدون هیچ دلیل خوبی درباره‌ی خودش احساس خوبی داشته باشد، چنین کسی یا متکبر و خودپسند است (که مطمئناً مطلوب نیست)، یا حسِ خطرناکی از اعتماد به نفسِ بی‌جا دارد. نوجوانان، برای مثال، گاهی چنان درمورد خودشان خوشبین هستند که دچار توهم شده و گمان می‌کنند که می‌توانند در حالت مستی بدون هیچ خطری رانندگی کنند یا می‌توانند مواد مخدر مصرف کنند ولی از خطراتش ایمن باشند. آنها اغلب درباره‌ی شایستگی‌ها و توانایی‌های خود زیاده از حد خوشبین هستند و نسبت به محدودیت‌ها و نقص‌های خود بسیار ناآگاهند. تمایزی دقیق نهادن میان خوداتکاییِ معقول و احساس کاذبِ اعتماد به نفس نیازمند تفکر نقادانه است.

 

پرسش: و در آخر، یادگیری گروهی چگونه ارزیابی می‌کنید؟ این نوع آموزش چه جایگاهی دارد؟

پاول: یادگیری گروهی فقط هنگامی مطلوب است که مبتنی بر تفکر نقادانه‌ی قاعده‌مند باشد. بدون تفکر نقادانه، یادگیری دسته‌جمعی به احتمال زیاد منجر به بدآموزیِ دسته‌جمعی می‌شود. این تفکر بدِ گروهی است که تفکر بد در آن به اشتراک گذاشته می‌شود و اعتبار پیدا می‌کند. فراموش نکنید، غیبت (و شایعه) نیز شکلی از یادگیری گروهی است. شستشوی مغزی گروهی شکلی از یادگیری گروهی است، خنده‌ی عصبی دسته‌جمعی هم شکلی از یادگیری گروهیِ سریع است. ما پیش‌داوری را به صورت گروهی می‌آموزیم، تنفرها و ترس‌های اجتماعی، کلیشه‌های ذهنی و تنگ‌نظری را نیز همین طور فرامی‌گیریم. اگر در دل این فراگیری گروهی تفکر نقادانه‌ی قاعده‌مند را وارد نکنیم، همرنگِ جماعت می‌شویم و این درست نقطه‌ی مقابل تعلیم و تربیت، دانش و بصیرت است.

بنابراین بسیاری اهداف آموزشیِ مهم وجود دارند که به تفکر نقادانه گره خورده‌اند، درست همان‌طور که تفکر نقادانه عمیقاً به آنها گره می‌خورد. اساساً مسئله در مدارس این است که ما چیزها را از هم جدا می‌کنیم، به آنها جداگانه می‌پردازیم و در نتیجه برخوردمان با مسائل خطا از آب درمی‌آید و سرانجام سر از نگاهی سطحی به اموری درمی‌آوریم که درک درست و عمیق از آنها برای تعلیم و تربیت ضروری است.

پرسش: یکی از اهداف مهم تحصیلات باید ایجاد فضایی باشد که حسِ کنجکاوی کودک را برانگیزد و قدرت تخیل او را افزایش دهد. معلمان چه کاری می‌توانند بکنند تا این جرقه را در ذهن کودک بزنند و در طول دوران تحصیل آن را زنده نگهدارند؟

پاول: اول از همه، ما کنجکاوی کودک و علاقه‌ی او به پرسش‌گری را با آموزش معلم‌محورانه‌ی سطحی و تصنعی از بین می‌بریم. کودکان کم سن و سال مرتب می‌پرسند: چرا؟ چرا این و چرا آن؟ ولی ما خیلی زود این کنجکاوی را با پاسخ‌های توخالی و ساده‌انگارانه، و تلاش برای ساکت کردن پرسش‌کننده (به جای پاسخ مناسب در برابر منطقِ پرسش) سرکوب می‌کنیم. در هر حوزه از معرفت، هر پاسخی پرسش‌های تازه‌ای را برمی‌انگیزد، به‌طوری که هرچه بیشتر علم می‌آموزیم، بیشتر می‌فهمیم که نمی‌دانیم. فقط افرادی که دانش کمی دارند، دانش خود را کامل و فراگیر به حساب می‌آورند. اگر درباره‌ی تقریباً هریک از پاسخ‌هایی که به صورت سرسری و ساده‌انگارانه به کودکان می‌دهیم عمیقاً می‌اندیشیدیم، می‌فهمیدیم که به بیشتر پرسش‌های آنها در واقع پاسخی مناسب و قانع‌کننده نداده‌ایم. بسیاری از پاسخ‌های ما چیزی نیست جز تکرار آنچه خودمان در کودکی از بزرگسالان شنیده‌ایم. ما آموزه‌های نادرست و سوءِ فهم‌های والدین خود را به آنها منتقل می‌کنیم. ما چیزی را که شنیده‌ایم می‌گوییم، نه آنچه می‌دانیم. ما به ندرت‌ با پرسش‌گری‌های فرزندانمان همدلی و همراه می‌شویم. به ندرت به نادانیِ خود اعتراف می‌کنیم، حتی در برابر خودمان. چرا باران از آسمان (به زمین) می‌بارد؟ چرا برف سرد است؟‌ الکتریسیته چیست و چگونه از سیم برق عبور می‌کند؟ چرا پاره‌ای از مردم انسان‌های بدی هستند؟ چرا شر وجود دارد؟ چرا جنگ رخ می‌دهد؟ چرا سگ من بایست می‌مُرد؟ چرا گل‌ها شکوفه می‌زنند؟ آیا ما واقعاً پاسخ‌های درستی برای این پرسش‌ها داریم؟

 

پرسش: کنجکاوی در کودک چگونه شکوفا می‌شود و چه نقشی در تفکر نقادانه دارد؟

پاول: کنجکاوی اگر بخواهد شکوفا شود باید در فضای پرس و جو و اندیشه‌ورزی پرورش یابد. کنجکاوی اگر به حال خود گذاشته شود مانند بادبادک بدون دنباله اوج می‌گیرد، یعنی در واقع درست به طرف پایین سقوط می‌کند! کنجکاوی عقلانی یکی از ویژگی‌های مهم ذهن است، اما نیاز به ویژگی‌های دیگری نیز دارد تا با آنها به کمال برسد. کنجکاوی نیازمند شجاعت، صداقت و پشتکار  و تواضع عقلانی (علمی)، و اعتماد به عقل است.

و در آخر، کنجکاوی عقلانی فی‌نفسه ارزشی ندارد و هدف نیست. کنجکاوی ارزشمند است چون راه به دانش، فهم و بصیرت می‌برد؛ چون می‌تواند کمک کند ذهن‌مان را بازتر، عمیق‌تر و تیزتر کنیم، از ما انسان‌هایی بهتر و برخوردارتر می‌سازد. برای رسیدن به این اهداف، ذهن باید از کنجکاو بودنِ صرف فراتر رود، ذهن باید علاقمند به کار و تلاش باشد، طعم سردرگمی و ناکامی را بچشد، با محدودیت‌ها روبرو شود، بر موانع غلبه کند، نسبت به دیدگاه‌های دیگران گشوده باشد و آمادگی پذیرش نظراتی را داشته باشد که بسیاری از مردم آنها را تهدیدآمیز تلقی می‌کنند. به بیان دیگر اگر محیطی را بوجود نیاوریم که در آن ذهن‌های دانش‌آموزانمان بتوانند ارزش کار عقلانیِ سخت را بیاموزند، تلاش برای قالب‌ریزی کردن و تشویق کودکان به کنجکاوی سودی ندارد. ما به دانش‌آموزانمان آسیب می‌زنیم اگر بگوییم همه‌ی آنچه نیاز داریم کنجکاوی مهارگسیخته است و گمان کنیم فقط با کنجکاوی دانش به آسانی به سوی ما می‌آید.

کنجکاوی چه سودی دارد اگر ندانیم پس از آن چه باید کرد یا چگونه آن را ارضا نمود؟ ما می‌‌‌توانیم محیط لازم برای نظم، قدرت، لذت، و کار تفکر نقادانه را فقط با مدل‌سازی از آن برای دانش‌آموزان ایجاد کنیم. آنها باید ببینند که ذهن‌های ما معلمان هم مشغول کار است. ذهن‌های ما باید ذهن دانش‌آموزان را با پرسش‌ها تحریک کنند؛ پرسش‌هایی که اطلاعات و تجربیات را به چالش بگیرد؛ پرسش‌هایی که مطالبه‌ی دلایل و شواهد می‌کنند، پرسش‌هایی که دانش‌آموزان را به بررسی تعبیرها و نتایج و پیگیری پایه و اساس آنها می‌کشاند؛ پرسش‌هایی که به دانش‌آموز کمک می‌کنند تا فرضیات خود را کشف کند، پرسش‌هایی که دانش‌آموز را برمی‌انگیزد تا لوازمِ افکار و اندیشه‌های خود را تا آنجا که ممکن است دنبال کنند، عقاید خود را به آزمون بگذارند، نظرات خود را تکه تکه (تجزیه و تحلیل) کنند، به چالش بکشند و به جدّ دربارة آنها بیندیشند. در این فضای جدی و موشکافانه‌ی عقلانی است که کنجکاوی طبیعی به بالندگی می‌رسد.

 

پرسش: آیا برای دانش‌آموزان ما مهم است که اعضای فعال و پرکارِ نیروی کار باشند؟ مدارس چگونه می‌توانند دانش‌آموزان را آماده‌ی‌ مواجه شدن با این چالش بکنند؟

پاول: ویژگی اساسی دنیایی که امروز دانش‌آموزان وارد آن می‌شوند تغییرات دائمی و شتاب‌آمیز است؛ دنیایی که در آن اطلاعات تکثیر و به سرعت کهنه و قدیمی می‌شوند؛ دنیایی که در آن نظریه‌ها دائماً بازسازی و بازاندیشی می‌شوند؛ جایی که شخص نمی‌تواند با تنها یک روش تفکر گلیم خود را از آب بیرون بکشد؛ جایی که شخص باید دائماً عقاید و نظرات خود را با عقاید و نظرات دیگران سازگار کند؛ جایی که شخص باید نیاز به دقت و وسواس نظری را درک کند؛ دنیایی که در آن مهارت‌های شغلی باید دائماً به روز رسانی و کامل‌تر شوند. ما قبلاً هرگز مجبور به مواجهه با چنین دنیایی نبوده‌ایم. آموزش و پرورش پیش از این هرگز مجبور به آماده کردنِ دانش‌آموزان برای چنین تغییرات دائمی، غیر قابل پیش‌بینی و پیچیده  نبوده است. ما معلمان و مربیان اکنون در خط مقدم این جبهه هستیم.

- آیا مایل هستیم در روش‌های تدریس خود به نحوی بنیادین بازاندیشی و تجدیدنظر کنیم؟

- آیا ما آماده‌ی مواجه شدن با چالش‌های قرن 21 هستیم؟

- آیا علاقه‌ای به آموختن مفاهیم و ایده‌های جدید داریم؟

- آیا تمایل به آموختن معنای جدیدی از نظم – آن‌گونه که به دانش‌آموزانِ خود یاد می‌دهیم - هستیم؟

- آیا مایل هستیم روی آراء و عقاید خودمان سخت‌گیری و دقت نظر به خرج دهیم تا به دانش‌آموزان یاد دهیم که همان‌گونه دقت نظر و سخت‌گیری را بر روی عقاید و نظرات خودشان اعمال کنند؟

- و به طور خلاصه آیا علاقه داریم متفکران نقادی شویم به‌گونه‌ای که چه بسا الگویی از همان چیزی بشویم که دانش‌آموزانمان باید بشوند؟

اینها چالش‌های بنیادینی در پیش روی حرفه‌ی ما معلمان است. آنها از ما کاری را می‌خواهند که از نسل قبلی معلمان چنین چیزی مطالبه نمی‌شد، تازه آن دسته از ما که مایلند این هزینه را بپردازند، مجبورند پهلو به پهلوی معلمانی تدریس کنند که حاضر نیستند این هزینه را بپردازند. همین کار ما را دشوارتر می‌کند، اما از هیجان، اهمیت و پاداشِ آن چیزی کم نمی‌کند. تفکر نقادانه قلب بازسازی و اصلاح آموزشِ به معنای درستِ آن است. بگذارید امیدوار باشیم که بسیاری از ما تحمل و بصیرت درک این واقعیت و تغییر زندگی خود و مدارس‌مان مطابق با آن را خواهیم داشت.

منبع: متن این مصاحبه برگرفته از کتاب زیر، اثر ریچارد پاول است:

How to prepare students for a rapidly changing world

پی نوشت: لینک این مقاله در سایت نیلوفر: (+)

پی نوشت بعدی: نقشه راه درس های تفکر نقادانه در متمم (+)

 

۲ نظر ۱۳ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۵
سامان عزیزی
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹ ق.ظ

آیا یادگیری را جزو لاکچری ها می دانید!

 

متمم ،درس های مختلفی برای آموزش و تقویت زبان انگلیسی هم دارد. در یکی از این درس ها، جمله ی نمونه ای نوشته بود در کاربرد کلمه continuous که از این قرار بود :

 

Continuous learning isn’t a luxury. It’s a necessity

یادگیری پیوسته(و مداوم)، یک کار لوکس (و غیر ضروری) نیست،بلکه یک ضرورت است.

 

اول اینکه حیفم آمد برای گفتن مفهومی که در ذهن داشتم،این جمله را اینجا نگذارم که به شیوه ای شفاف و ساده آنرا منتقل می کند.

اما بعد.(یعنی دوم و سوم و الی آخر):

آدم های زیادی را می شناسم که برای یادگیری هیچ وقتی نمی گذارند.هیچ برنامه ای ندارند.و بجز مواردی که زندگی-بالاجبار-به آنها چیزی یاد می دهد، کمتر می توانیم مصداق هایی از یادگیری در زندگی شان پیدا کنیم.

دسته ای از این آدم ها، شاید یادگیری آگاهانه را بسیار کم تجربه کرده باشند.شاید شرایط شان و محیط شان طوری ساختار یافته باشد که نخواهند یا نتوانند آگاهانه به سمت یادگیری بروند.ضرورتی در این کار نبینند. شاید سبک و بستر زندگی شان آنقدر ابتدایی باشد که فکر یادگیری بیشتر به ذهنشان خطور نکند.

من نمی خواهم به این دسته خرده بگیرم.(از فعل نمی خواهم استفاده کردم چون فکر می کنم اگر بخواهم، می توانم و می شود به این دسته هم خرده گرفت).

اما دسته ای دیگر از همین آدم ها هستند که اتفاقاً گاهاً خودشان هم تجربه یادگیری آگاهانه را دارند. محیط و شرایط شان هم به سمت یادگیری سو گیری دارد. اهمیت آنرا هم کم و بیش می دانند. سبک و بستر زندگی شان آنقدر ابتدایی نیست که نیاز به یادگیری بیشتر نداشته باشند. ولی باز هم ضرورتی برای وقت گذاشتن برای یادگیری نمی بینند یا اگر ضرورتی می بینند برایش اقدامی نمی کنند. اینها همان دسته ای هستند که می شود و باید بهشان خرده گرفت.هر چند که خرده گرفتن،دردی را دوا نمی کند و فعلاً ،در اینجا نیتمان صرفاً نق زدن به جانشان است.

 

برخی از ما ذهنیت جالبی داریم. مثلاً فرض کنید من به اتفاقی،کارمند یک سازمان شده ام.احساس می کنم همینکه الان در این سِمت سازمانی هستم به این معناست که همه ی شرایط احراز این پست را دارم و هیچ نیاز ندارم که به خودم زحمت بدهم و برای یادگیری مهارت های بیشتر برای این پست، وقت و انرژی بگذارم. اگر مسئله ای هم پیش بیاید که نیاز به مهارت های بیشتر و بهتری از مهارتهای من داشته باشد، زمین و زمان را به هم میدوزم تا به دیگران بفهمانم که نیازی به یادگیری بیشتر نیست و مشکل از همان مسئله ی پیش آمده، بوده است که شعور نداشته و نفهمیده که چطور باید بروز کند!

گاهی به جای اینکه لباس مهارت های مورد نیاز یک پست را بر تنمان کنیم، به هر زور و زحمتی هست،لباس تنگ مهارت های خودمان را بر تن پست احرازی مان می کنیم.غافل از اینکه با این کار دنیای خودمان را محدود و محدودتر کرده ایم.

در زندگی غیر شغلی هم همین است.چیزهایی که نمی دانیم(و می شود که بدانیم) ،غالباً زندگی بهتر و حال خوبتری را نصیبمان می کنند تا چیزهایی که می دانیم.چون فکر می کنم این مسیری است که کمک می کند ذهن و زندگی مان رشد و توسعه یابد. و بسیاری اوقات، حتی برای استفاده از همان دانسته های قبلی(از نوع غیر آگاهانه)،ناگزیریم همین مسیر را برویم.

هر وقت با آدم هایی که یادگیری برایشان مهم نیست مواجهه می شوم یاد حرف های محمد رضا شعبانعلی می افتم که از توارث عمودی و افقی صحبت می کرد.

بیائید سری به دنیای حیات وحش بزنیم. یک گراز  نورسیده را تصور کنید که چگونه با دنیا مواجهه می شود.چگونه یاد می گیرد زنده بماند.شکار کند.از خودش و بچه هایش مراقبت کند و الی آخر.قسمت زیادی از این آموزه ها را از طریق ژن هایش با خودش به دنیا می آورد و قسمت های دیگری را به تناسب ضرورت از محیط یاد می گیرد(البته اگر جان سالم به در برده باشد).این شیوه ی یادگیری،همان توارث عمودی است.

اما توارث افقی همه ی آن چیزی است که از این راه منتقل نمی شود.از جمله همه ی کتابها و نوشته ها و زبان ها و علوم و مهارتها و ابزار ها و غیره که در دنیای انسان ها موجودیت یافته است.

ما آدم ها، پتانسیل های هر دو نوع توارث را داریم و هر دو آنها لازمه ی زندگی ما هستند.اما خوب است گاهی با خودمان فکر کنیم سهم این توارث ها در زندگی ما چه ترکیبی دارد.آیا از آن دست آدم هایی هستیم که مثل آن گراز عزیز داستانمان، سهم توارث عمودی غلبه دارد یا مثل برخی انسان ها،سهم توارث افقی در زندگیمان چشمگیر است. که این دومی ،اگر آگاهانه سراغش نرویم،هیچگاه رشد نخواهد کرد. به عبارتی این نوع ارث، از آنهایی نیست که به ما برسد، این نوع ارث از آنهایی است که باید دنبالش برویم!.یعنی واکنشی نمی شود آنرا به دست آورد باید برایش "اقدام" کنیم.

این است که به نظرم می رسد، یادگیری پیوسته و مداوم تنها راه بالا بردن سهم توارث افقی در زندگی مان است.

 

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۹
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۲۲ ق.ظ

ویلیام بی.اروین و کتاب فلسفه ای برای زندگی

فکر می کنم یکی از روز های سال 94 بود که طبق عادت معمولم که چند وقت یکبار سری به کتاب فروشی های خیابان انقلاب میزنم و گشت و گذاری روح افزا! نصیبم می شود، به یکی از کتابفروشی هایی که اغلب از آنجا خرید می کنم رفتم. یکی از فروشنده های آنجا که چند سالی است به واسطه ی مراجعات مکرر من،همدیگر را می شناسیم،هر بار که سری به او می زنم یکی دو کتاب معرفی می کند(احتمالاً دستش آمده که در چه حوزه هایی مطالعه می کنم). کتابی که آنروز به من معرفی کرد تیتر جذابی داشت (و به همین دلیل هم، نزدیک بود که آنرا نخرم!).

آن گشت و گذار هایم در کتابفروشی های انقلاب، صرفاً از روی علاقه و حال خوبی است که برایم به ارمغان می آورد و الا لیست بلند بالایی از کتابهای نخوانده همیشه همراهم است.این لیست را به مرور و به توصیه معلمانم ،دوستان اهل مطالعه ام، یا نویسندگانی که در کتابهای خودشان کتاب دیگری را پیشنهاد کرده اند تهیه می کنم و معمولاً پیشنهادات فروشنده ها را که اغلب اوقات بر اساس پر فروش بودن یک کتاب مطرح می شود،جدی نمی گیرم. به هر حال، به پیشنهاد ایشان، کتاب "فلسفه ای برای زندگی" اثر ویلیام بی.اروین را خریدم که زحمت ترجمه آنرا آقای محمد یوسفی کشیده اند(که ترجمه ایشان، به نظرم ترجمه بسیار شیوا و روانی آمد) و نشر ققنوس آنرا منتشر کرده است.

 

ویلیام اروین که مطالعات گسترده ای در زمینه فلسفه داشته است اعتراف می کند که تا میانسالی تقریباً هیچ آشنایی ای با فلسفه و فیلسوفان رواقی نداشته است اما بعد از چند اتفاق در زندگی اش به سمت مطالعه و تحقیق در فلسفه رواقیان کشیده می شود. پس از آنکه می بیند این مکتب فلسفی چه پند ها و توصیه های عملی و کاربردی ای برای زندگی خودش دارد، سعی در پیاده کردنشان می کند و بعد از تجربه این آموزه ها، شروع به نوشتن این کتاب می کند.

تیتر دوم کتاب، خود به خود گویای محتوای آن است: روش های کهن رواقی برای زندگی امروز

فکر میکنم کتاب خیلی خوبی است که  حتماً ارزش خواندن را دارد. برخی توصیه ها و آموزه هایش هنوز هم کاربرد زیادی برای زندگی ما دارد.توصیه هایی ساده اما تاثیر گذار.

 

این کتاب 326 صفحه ای از چهار بخش تشکیل شده که در بخش اول آن به روند پیدایش تفکر رواقی پرداخته است.

در بخش دوم به فنون روانشناختی مکتب رواقی می پردازد که نکات خواندنی ای را به خصوص برای علاقه مندان روانشناسی در خود جا داده است.

بخش سوم به بیان یازده مورد از اندرزهای فلسفه رواقی می پردازد که در زندگی به کارمان می آیند.

و در بخش آخر به بیان دیدگاه هایش از مکتب رواقی برای زندگی امروز پرداخته است.

 

اگر می خواهید چیزی دستگیرتان شود که به کارتان بیاید،خوب است که کتاب را کامل مطالعه کنید،اما شاید بد نباشد چند جمله ای از این کتاب را اینجا هم نقل کنم:

ویلیام اروین با پرسش مهمی کتابش را آغاز میکند که شاید برای بسیاری از ما هم دغدغه باشد: از زندگی چه می خواهید؟

  • رواقیان از هر چیزخوبی که در دسترسشان بود بهره می بردند اما در عین حال،آمادگی آنرا هم داشتند که همان چیزها را رها کنند.
  • فلسفه رواقی مانند دشت حاصلخیزی است که ، منطق به مثابه ی حصاری است که آنرا فرا گرفته ، اخلاق به مثابه محصول (منظور از اخلاق،روش زندگی سعادتمندانه و شادی آفرین است نه تعبیر امروزی اخلاق)، و فیزیک به مثابه خاک آن.
  • شکرگزاری، خود نمودی است از تجسم منفی (خلاصه تجسم منفی: بدترین اتفاقی که ممکن است رخ دهد)
  • هدف نهایی تجسم منفی لذت بردن از داشته هایمان است.
  • درونی کردن اهداف و رهاندن آنها از قید نتایج بیرونی،آرامش و سکینه بیشتری را نصیب ما می کند.
  • دیدگاه رواقیان و دو گانگی کنترل- یا به تعبیر ویلیام اروین،سه گانگی کنترل- :1-اموری که روی آن کنترل داریم2-اموری که روی آنها تا حدی کنترل داریم 3-اموری که روی آنها هیچ کنترلی نداریم. رواقیان معتقدند عاقلانه این است که دغدغه آن قسمتی را داشته باشیم روی آن کنترل و تا حدی کنترل داریم (همپوشانی با بحث اختیار حداقلی + و + )
  • اپیکتتوس: هنگامی که تنهائیم، خو و الگویی خاص برای خود سامان دهیم، بعد هنگام مصاحبت با دیگران بر همان خو و الگو باقی بمانیم
  • سنکا: معایب مسری اند.پس مواظب هم نشینانمان باشیم
  • سنکا: از کسانی که دائم در حال ناله کردن هستند بپرهیزید. کسی که همیشه ناراحت است و در حال مویه کردن از هر چیز، دشمن آرامش است.
  • اگر در خود خشم و نفرت یافتیم و به فکر انتقام افتادیم، یکی از بهترین شکل های انتقام این است که مانند آنها نشویم!
  • مواجهه متقابل با توهین: بهترین راه پاسخ به توهین، پاسخ دادن با شوخی است(مثل شوخی هایی که متضمن انتقاد از خودند)
  • رواقیان معتقدند که هزینه کسب شهرت بسیار بیشتر از منافعش است(آنها برای آزادی و استقلال خود ارزش زیادی قائلند و از این رو مایل نبودند کاری کنند که دیگران بتوانند بر آنها سلطه یابند-اگر به دنبال شهرت باشیم به دیگران این امکان را می دهیم که بر ما تسلط داشته باشند-)
  • داشتن زندگی مجلل با خطری همراه است و آن اینکه توانایی خود را در لذت بردن از چیزهای ساده از دست می دهیم
  • آیا زندگی ای که در آن هیچ چیز ارزش مردن نداشته باشد،ارزش زیستن دارد؟
  • سنکا: انسان به همان اندازه که خود را بدبخت می داند،بدبخت است.
  • فلسفه های زندگی شامل دو مولفه هستند: اول. به ما می گویند چه چیزی ارزش پیگیری دارد. دوم .چگونه می توان به آن چیزهای ارزشمند دست یافت

 

 

۲ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۲۲
سامان عزیزی
جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۳ ب.ظ

یک کتاب،برای یک سال

وقتی که سالها پیش، برای اولین بار به صورت نظام مند تر با خطاهای بصری(همان خطای دید) آشنا شدم به خودم گفتم "هیچ وقت به سادگی به چیزی که می بینی اعتماد نکن" ولی فکرش را هم نمی کردم  روزی برسد که همین حرف را چندین بار شدید تر و عمیق تر، در مورد "فکرم" (آنچه در ذهن می گذرد) به خودم بگویم. 

وقتی شروع به مطالعه در حوزه روانشناسی شناختی کردم و کمی با نحوه فکر کردنم و تصمیمات و انتخاب هایم آشنا شدم، متوجه شدم آنقدر شناختم از فرآیندهای ذهنم کم بوده است که می توانستم همان مقدار شناخت از ذهنم را هم نادیده بگیرم و بگویم در حد هیچ بوده است!

کسی که این بلا را به سرم آورد یک روانشناس برجسته به نام "دنیل کانمن" بود. برخی از تحقیقات و مطالعاتش را در کتاب های مختلفی خوانده بودم ولی تا قبل از آشنایی با متمم ،به صورت جدی و متمرکز نوشته هایش را نخوانده بودم.

کتابی که قصد دارم معرفی کنم، کتاب "تفکر، سریع و کند" اوست.

 

کانمن متولد 1934 است و چند دهه از عمرش را صرف تحقیق و پژوهش در حوزه روانشناسی شناختی کرده است. او در سال 2002 برنده جایزه نوبل اقتصاد شد .نوبل اقتصاد برای کسی که اقتصاد دان نیست، ولی تحقیقاتش آنقدر بر نظریه های اقتصادی تاثیر گذاشته که رشته جدیدی به نام "اقتصاد رفتاری" را پایه گذاری کرده اند.

این کتاب برنده جایزه بهترین کتاب آکادمی ملی علوم و جایزه کتاب لس آنجلس تایمز و برگزیده منتقدان کتاب نیویورک تایمز به عنوان یکی از ده کتاب سال 2011 شده است.

راستش را بخواهید کتابهای دیگری هم خوانده ام که فهرست جوایزشان بسیار بیشتر از این کتاب بوده است و برخی از آنها را اگر نمی خواندم هم، تغییر خاصی در زندگی و نگرشم ایجاد نمی شد.می خواهم بگویم این فهرست جوایز را صرفاً برای جو گیر کردن خواننده نوشتم.

با اطمینان بالایی می گویم که نگاه شما به خودتان،زندگی تان، زندگی دیگران و آنچه بر شما می گذرد، قبل و بعد از خواندن این کتاب، بسیار متفاوت خواهد بود. البته به شرطها و شروطها.

اگر فکر می کنید این کتاب 681 صفحه ای از آن کتابهایی است که دستتان می گیرید و شروع به خواندن می کنید و در مدت کوتاهی تا آخرش را می روید جلو، باید بگویم که چیز زیادی دستگیرتان نخواهد شد و آنچه را هم که آموخته اید و با خودتان گفته اید "چه جالب"!، بعد از مدت کوتاهی ،بدون اثر خاصی در زندگی تان، به دست فراموشی خواهید سپرد. احتمالاً تنها کابردش هم بشود پُز دادن در جمع کتاب خوانان و غیر کتاب خوانان و به رخ کشیدن چند اصطلاح و واژه و اسم چند خطای شناختی.

فکر میکنم این کتاب از آن کتاب هایی است که حداقل باید یک سال روی میزتان باشد. کمی بخوانید.فکر کنید.فکر کنید.فکر کنید.مصداق پیدا کنید.مصداق پیدا کنید.مصداق پیدا کنید. همه مصداق ها هم از زندگی ذهنی و شخصی خودتان و در مرحله بعد دیگران. باز هم کمی دیگر بخوانید و دوباره همان پروسه.

 

حیف است این کتاب را سریع بخوانید.فست فودی نمی شود از کانمن آموخت. باید آنقدر روی اجاق تان بگذاریدش که حسابی جا بیفتد. باید کند با کانمن جلو رفت. 

 

چند جمله ای هم در مورد محتوای کتاب:

این کتاب در پنج بخش تدوین شده است.37 فصل که به تشریح و توضیح این پنج سر فصل می پردازد.

کانمن برای توضیح فرایند های ذهن ما، در ابتدا آنها را در قالب دو سیستم(سامانه) فرضی خوشه بندی می کند و نحوه کار هر سیستم را به تفصیل بیان می کند.

مزایا و محدودیت های هر سیستم را بیان می کند.آنقدر جنبه های مختلف این دو سیستم فرضی را برایمان نمایان می کند که وجودشان را کاملاً لمس کنیم.طوری که خروجی های این فرایند ها را بتوانیم به خوبی تشخیص دهیم.

بعد از آن تعدادی از خطاهای اساسی ذهن را تشریح می کند. خطاهایی که از شناختنشان کاملاً متعجب خواهیم شد.از حضور همیشگی شان در تمام تصمیم گیری ها و انتخاب هایمان، جا خواهیم خورد. از بدیهی بودن بعضی از آنها و همزمان نادیده گرفتنشان از جانب خودمان شوکه خواهیم شد.

از دور زدن های مغزمان خواهد  گفت. از ناگزیر بودن مغز در دور زدن ها.از کمک هایی که این دور زدن ها در حفظ بقای انسان ها داشته اند.همچنین از بلاهایی که همین دور زدن ها به سرمان آورده و می آورد.

با نحوه تصمیم گیری و کاربردهای آن با هر دو سیستم آشنا خواهیم شد.تحقیقات مختلف این حوزه را مرور خواهیم کرد. راهکارهایی که تا حدی به کمکمان می آیند تا از خطاها کم کنیم،معرفی می شوند.

از اعتماد به نفس بیش از اندازه مغز همه ما سخن خواهد گفت و پیامد های مثبت و منفی  این اعتماد بیش از اندازه را برایمان نمایان خواهد کرد.

از نگاه جالب و متفاوتش به شادی و زندگی شاد چیزهایی خواهیم آموخت که همیشه به کارمان می آید.

و مطالب و موضوعات دیگری که هر کدامشان می تواند فکر ما را ماه ها به خودش مشغول کند و هر کدامشان می تواند دیدگاه و نگرش ما را به بسیاری از موضوعات دگرگون کند.

کانمن این کتاب را بعد از چند دهه تحقیق و بررسی نوشته است.یعنی عصاره نابی است از چندین و چند سال تحقیق و پژوهش و تجربه او و بسیاری از همکارانش. همکاران و شاگردانی که هر کدامشان به تنهایی هم حرف های بسیاری برای گفتن دارند.

 

اگر کتابخوان هستید، پیشنهاد میکنم حتماً این کتاب را بخوانید ولی لطفاً مثل خیلی از کتابهای دیگری که خوانده اید نخوانیدش. اگر هم کتابخوان نیستید باز هم بخوانیدش تا درک بهتری از تجربه هایی که داشته اید و خواهید داشت پیدا کنید.

 

از آنجا که من کمی آدم خودخواه و کم شعوری هستم،انسان های زنده ی معدودی هستند که وقتی دعا می کنم، از خدا بخواهم از عمر من کم کند و به عمر پر برکت آنها بیفزاید، ولی در همین لیست محدودم،کانمن قطعاً یکی از آنهاست.

 

برای شروع می توانید اسمش را در سایت TED بزنید و سخنرانی هایش را گوش کنید و لذت ببرید.

همچنین می توانید با متمم و درس هایش در مورد آموزه های کانمن شروع کنید.که به نظر من بهترین گزینه است.

 
۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۳
سامان عزیزی
شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ب.ظ

خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن(فایل pdf)

 

مطالبی که در این فایل خواهید دید خلاصه ای است از کتاب "هنر شفاف اندیشیدن" رولف دوبلی که توسط عادل فردوسی پور،بهزاد توکلی و علی شهروز به فارسی ترجمه شده است.

ذکر چند نکته در مورد این خلاصه ضروری به نظر می رسد:

  • فکر میکنم کتاب رولف دوبلی، خودش یک خلاصه است!. در واقع او سعی کرده است که تعداد زیادی از خطاهای شناختی انسان ها را لیست کند و توضیحات مختصری در مورد هرکدامشان بدهد.
  • نقد های زیادی به این کتاب وارد شده است ولی من فکر میکنم این کتاب با وجود همه نقد ها و نواقصش، ارزش خواندن دارد.
  • به نظر میرسد که خواندن این کتاب و به طریق اولی خواندن خلاصه ای از این خلاصه در این مطلب، برای کسانی مفیدتر خواهد بود که حداقل مطالعاتی در حوزه روانشناسی شناختی داشته اند و با مباحث این حوزه آشنایی حداقلی دارند.
  • دسته بندی ای که برای خلاصه کردن این خطاها انجام داده ام(خطاهای مرتبط با دنیای درون-خطاهای مرتبط با دنیای بیرون-خطاهای مرتبط با دنیای بین فردی و ارتباطات) هیچ مبنای علمی ای ندارد و شما صرفاً به عنوان راه حلی برای دسته بندی و جدول بندی آنها در سه ستون روی آن حساب باز کنید!
  • این خلاصه را برای خودم برداشته بودم و ممکن است برای شخص دیگری کاربرد نداشته باشد(در واقع یک خلاصه برداری شخصی است و با نیت انتشار برای دیگران تدوین نشده است) ولی فکر کردم ممکن است برای کسانی که این کتاب را خوانده اند و به حوزه روانشناسی شناختی علاقه مند هستند جهت مرور و یادآوری خطاها  کمی مفید باشد
  • پیشنهاد میکنم قبل از خواندن کتاب هنر شفاف اندیشیدن، کتاب های "تفکر،کند و سریع" اثر دنیل کانمن، "قوی سیاه" اثر نسیم طالب، "نابخردی های پیش بینی پذیر" اثر دن اریلی و "53 اصل تصمیم گیری" اثر روبرت گانتر را مطالعه کنید. در واقع اگر میخواهید لیستی که رولف دوبلی در کتابش معرفی می کند، برایتان معنی داشته باشد و کمک کند که خطاها، تا حدی در خودآگاه تان نفوذ کنند و در خاطرتان بمانند، شاید باید به عنوان پنجمین کتاب سراغ آن بروید!

 

برای دانلود فایل خلاصه کتاب روی این لینک کلیلک کنید: دریافت خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن (حجم: 141 کیلوبایت)
 

پیشنهاد مطالعه مطالب مرتبط:

 

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۳
سامان عزیزی

 

ما معمولاً فکر می کنیم اگر دانش مان را افزایش دهیم و مرتب مطالعه کنیم،این دانش و مطالعه در عمل مان هم تجلی خواهد یافت. حتی گاهی افراط می کنیم و چنین می پنداریم که اگر در حوزه ای، دانش و مطالعه ما بیشتر از متوسط رفت، هر صاحب عملی باید از سنگ محک و ارزیابی ما بگذرد تا نمره قبولی بگیرد! 

اما همانطور که قبلاً در مطلب دیگری(نا یادگیری در عمل) نتایج برخی تحقیقات را در این زمینه خدمتتان گزارش کردم، اینطور نیست.

امروز یاد حکایتی افتادم که قبلاً در "فیه ما فیه" مولانا خوانده بودم. احساس کردم این حکایت ،تا حدی نزدیکی مفهومی  با آن بحث دارد و ممکن است در بخاطر سپردن این مفهوم به ما کمک کند.بنابراین حیفم آمد آنرا اینجا نقل نکنم.

تیتری هم برای حکایت در نظر گرفتم(البته امیدوارم جناب مولانا هم راضی باشند) : غربیل شناس

 

می گویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم؟

گفت: آنچه داری گِرد است و زرد است و مجوّف است.

گفت: چون نشان های راست دادی، پس حکم کن که آن چه چیز باشد؟

گفت: می باید که غربیل باشد.

گفت آخر این چندین نشان های دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوت تحصیل و دانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟.


غربیل:  همان "غربال" به معنای "الک" و "خاکبیز" است.(غربیل کردن همان الک کردن است).

شبیه این:

بلادت: کند هوشی-کند ذهنی-کودنی

مجوّف: میان تهی

 

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۵۷
سامان عزیزی
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۲۷ ب.ظ

بصیرتی به نام "به من چه"

قبل از هر چیز لازم میدانم که توضیحی در مورد تیتر این مطلب جهت شفاف سازی بیشتر ،خدمتتان ارائه کنم و آن اینکه، "به من چه" ای که در اینجا به عنوان نوعی بصیرت از آن نام برده ام، با "به من چه" ای که در عرف و گفتگوهای روزمره مان از آن استفاده می کنیم، فرق مفهومی زیادی دارد. به عبارت دیگر، منظورم از "به من چه"،در این مطلب،  بی تفاوتی و بی مسئولیتی در مورد انسان های دیگر و مسائل اجتماعی نیست(که اتفاقاً این مسائل، خیلی هم به همه ما مربوط هستند و فکر میکنم کسی که نسبت به زندگی و سرنوشت انسان های دیگر(و سایر جانداران و بی جان های عالم) بی تفاوت است،نه تنها بصیرتی ندارد که  از انسان بودن هم فاصله زیادی دارد)، بلکه در مورد چیز دیگری است که در ادامه توضیح خواهم داد.

 

از شمس نقل شده است: به کسی گفتند: خانچه می برند.(خوانچه: طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی ، میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند.فرهنگ فارسی معین). گفت: به من چه. گفتند به سوی خانه تو می برند. گفت: به شما چه.

تلقی «به من چه؟»(که یکی از ارکان تفکر شمس است) مبتنی است بر این‌که هیچ چیزی در زندگی من جز کردار و عمل من (چه فعل بیرونی و چه درونی) موثر بر سرشت (وضع نسبتاً ثابت شخصیت) و سرنوشت من (تطورات شخصیت) نیست. و کردار یعنی دگرگونی‌هایی که در جهان درون و بیرون خودم پدید می‌آورم.

"آن‌چه به تو ربطی ندارد فرو بگذار ولو چیز زیبایی باشد." (از پیامبر اسلام(ص))

بنابراین خیلی چیزها را نباید آموخت. خیلی از دانسته‌های ما از مقوله‌ی زهر شیرین است. این‌ها علم ناسودمندند، بلکه زیان هم می‌رسانند. این دانسته‌ها بار خاطرند و حرکت من را به سمت ابتهاج درونی و شادی والا، کند می‌کنند. مزاحمند و آدمی را گران‌بار می‌کنند.

ما در زندگیمان با دانش ها و واقعیت ها و اعمال و اتفاقات زیادی مواجهه می شویم. بسیاری از آنها زیبا و جذاب به نظرمان می رسند. برخی اوقات وقت و انرژی زندگی مان را صرف بسیاری از آنها می کنیم بدون آنکه از خودمان پرسیده باشیم آیا به من (به کردار و عمل من) مربوط هستند، آیا به درد زندگی من می خورند، آیا تاثیری بر سرشت و سرنوشت من می گذارند؟

 

متفکرین زیادی در طول تاریخ بوده اند که توصیه مهم شان به ما این بوده است که : بیشترین تلاشتان را بکنید تا چیزهایی را که واقعاً نمی خواهید تشخیص دهید(به جای تشخیص آنچه می خواهید). اگر همین توصیه را به زبان استراتژیت ها ترجمه کنیم، شاید به هنر "نه" گفتن یا همان "حذف گزینه های نا مطلوب" برسیم.

هم در زندگی و هم در دنیای کسب و کار، ممکن است با گزینه ها و موارد زیادی برخورد کنیم که یا به خاطر تازگی یا جذاب بودن یا مد شدن یا هر دلیل دیگری، تمایل به داشتن شان داشته باشیم اما یکی از مهارت های بزرگی که باید در خودمان تقویت کنیم این است که مربوط بودن این موارد و گزینه ها را به خودمان و زندگیمان تشخیص دهیم.

به نظر میرسد این چالش همواره همراه انسان و زندگیش بوده است ولی بعید میدانم در هیچ دوره ای در طول تاریخ به اندازه دوران ما مهم بوده باشد. دوران بمباران اطلاعاتی. دوران وصل بودن همه چیز و همه کس به همه چیز و همه کس.دوران اوج گیری شبکه های اجتماعی.دوران ثبت و به اشتراک گذاری همه چیز برای همه کس.دوران ما.

 

فکر میکنم باید تمرین کنیم تا تشخیص آنچه نمی خواهیم و به ما مربوط نیست را در اولویت بالاتری نسبت به تشخیص سریع و بی فکر آنچه می خواهیم و احساس می کنیم به ما هم مربوط است، قرار دهیم.

از خداوند متعال تقاضا می کنم که هنر تشخیص آنچه را نباید بخواهیم به ما عطا کند(بخصوص برای نگارنده این سطور).آمین.

پی نوشت: در قسمت هایی از این نوشته، از توضیحات مصطفی ملکیان در یکی از سخنرانی هایش در سال1378 استفاده شده است.

 

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۲۷
سامان عزیزی