زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۱۰۳ مطلب با موضوع «توسعه مهارت های فردی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ق.ظ

تسلی بخشی های فلسفه-مختصر و مفید

تا به حال از آلن دوباتن هیچ کتابی نخوانده بودم.حدود یکی دو سال پیش بود که متمم کتاب "تسلی بخشی های فلسفه " را معرفی کرد. بر اساس لیستی که برای کتاب خواندنم تدوین کردم، به تازگی به این کتاب رسیدم و مطالعه اش کردم.

محتوای این کتاب را می شود از عنوان آن حدس زد. در واقع آقای دوباتن تلاش کرده از میان فیلسوفان مختلف در طول تاریخ، افرادی را انتخاب کند که بخشی از فلسفه ی آنها می تواند تسلی بخشِ بخش هایی از مسائل و رنج های زندگی ما باشد.

او شش فیلسوف را انتخاب کرده و در شش فصل این کتاب به تشریح آن بخش از فلسفه ی آنها پرداخته که می تواند کمک کننده باشد.

با وجود اینکه با نظرات و تفکرات این فیلسوفان(بجز سنکا) ،ظرف سال های گذشته تا حدی آشنایی پیدا کرده ام و کل آثار برخی آنها و برخی از آثار برخی دیگر از آنها! را مطالعه کرده ام ولی باز هم نگاه دوباتن به این فلسفه ها را دوست داشتم و برایم نکات تازه ای هم داشت. نکاتی که کمک می کنند شناختم از این فیلسوفان کمی بهتر و بیشتر شود.

جالب اینجاست که در انتخاب این فیلسوفان به نگاه اپیکور وفادار مانده(البته به نظر من) که می گفت: " فلسفه ای که دردی را از انسان دوا نکند پوچ است".

به هر حال اگر بخواهم این کتاب را در چند کلمه توصیف کنم ،همان تیتری را که برای این مطلب برگزیدم انتخاب می کنمتسلی بخشی های فلسفه-مختصر و مفید.

 

در این کتاب :

از سقراط می آموزیم که در ارزیابی از خودمان به جای اهمیت دادن به نظر و حمایت دیگران از افکار و اعمالمان، به معقول و منطقی بودن آنها بها بدهیم. به ما یاد می دهد از روشی منطقی و قابل اتکا تر نسبت به سایر روش های رایج عامیانه، درستی یا نادرستی عقایدمان را محک بزنیم.

"حقیقت تا جایی که برای انسان قابل دسترس است، در گزاره ای نهفته است که ابطال آن ناممکن به نظر می رسد. اگر بفهمیم چیزی چه نیست، می توانیم تا بیشترین حد ممکن به درک چیستی آن نزدیک شویم"

 

از اپیکور یاد  می گیریم که اگر پول داشته باشیم ولی از نعمت دوستان، آزادی عمل، و زندگی تحلیل شده(تفکر) محروم باشیم، هرگز خوشبخت نخواهیم بود و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم ولی پول نداشته باشیم، هرگز بد بخت نخواهیم بود.

 

سنکا راهی برای مواجهه با گپ و فاصله ی میان خواسته ها و مطلوب هایمان با واقعیت زندگی و جهان را نشان می دهد

و مونتنی ،این فیلسوف دوست داشتنی، ما را با محدودیت های فیزیولوژیکمان آشتی می دهد و کمک می کند تا خودمان را با تمامیت وجودمان بپذیریم.و البته مونتنی آموزه های زیاد دیگری هم برای ما دارد که دوباتن برخی از آنها را برایمان تعریف می کند.مثل تشریح و بسط این گفته که "من انسانم و هیچ چیز انسانی برای من بیگانه نیست"

 

از شوپنهاور تسلی بخشیدن به خودمان را وقتی که شکست عشقی! می خوریم یاد می گیریم.

و در نهایت در فصل پایانی کتاب(که به نظر من مفیدترین بخش آن است)، از نیچه می آموزیم که چطور با سختی ها و درد و رنج زندگی مواجهه شویم.چطور از آن به عنوان موهبتی برای صعود و تعالی مان استفاده کنیم.

 

این کتاب را انتشارات ققنوس  با ترجمه عرفان ثابتی منتشر کرده است.

۲ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۳۸
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ ق.ظ

chooser هستیم یا picker

chooser ها کسانی هستند که به تصمیم ها و انتخاب هایشان فکر می کنند.

 چوزر ها تشخیص می دهند که کجا ضرورت دارد تصمیم بگیرند و کجا درگیر فرآیند تصمیم گیری نشوند.بخصوص در مورادی که پروسه ی انتخاب و تصمیم گیری نتیجه ای جز استهلاک روح و روان شان ندارد.

آنها با تمام قوا دنبال گزینه ی مطلوبشان می گردند و اگر پیدایش نکنند راهی برای افزایش مطلوبیت گزینه هایشان پیدا می کنند.

آنها معمولاً با تصمیم هایشان دنیای بهتری برای خود و اطرافیانشان می سازند.

چوزرها فرصت و روحیه ی این را دارند که اهدافشان را تغییر دهند

چوزرها می دانند که تصمیم خوب گرفتن،احتیاج به زمان و انرژی و توجه دارد و می توانند تشخیص دهند که این منابع محدودِ زمان و توجه و انرژی شان را در کجا صرف کنند .آنها با تکیه بر تجربه کردنش هایشان قوانین و دستورالعمل های ساده ای برای مدیریت این منابعشان پیدا می کنند(مثلاً با کمک تصمیم های مرتبه دو*).

چوزر ها می دانند برای هر تصمیمی ،چقدر وقت و انرژی صرف کنند.می دانند که نباید آنقدر سریع و چشم بسته گزینه ای را انتخاب کنند که مطلوبیت و رضایتشان را قربانی انتخاب سریع کنند و آنقدر برای یک تصمیم ساده وقت صرف نکنند که انرژی و وقت و توجه شان قربانی شود.

آنها یاد می گیرند که گزینه هایشان را محدود کنند(در واقع تعداد زیادی از گزینه های پیش رو را با هوشمندی حذف می کنند) تا بتوانند تصمیم بهتری بگیرند.

picker ها غالباً به انتخاب ها و تصمیم هایشان فکر نمی کنند.

آنها صرفاً می خواهند هر چه سریعتر از بین گزینه های موجود یکی را انتخاب کنند و خودشان را از فرآیندِ دشوار تصمیم گیری که نیازمند فکر کردن و صرف انرژی ذهنی است، خلاص کنند.

پیکر ها معمولاً تصمیمات گله ای می گیرند.به عبارتی بخاطر فکر نکردن به تصمیم ها و انتخاب ها یشان، و ترس از باخت در انتخاب هایشان، سراغ انتخاب های کم ریسک تر می روند که مورد تائید عرف و عامه ی مردم است.(مثل دروازه بان هایی که می دانند احتمال مهار توپ در ضربات پنالتی که به سمتشان می آیند،چه به سمت چپ یا راستشان بپرند و چه در جای خودشان بمانند برابر است، ولی چون در جای خود ماندن و هیچ کاری نکردن، مورد تائید عامه مردم نیست و ممکن است به آنها خرده بگیرند که "چرا هیچ کاری نکردی؟"، باز هم به صورت شانسی به یک سمت دروازه جهش می کنند)

پیکر ها به دلایل مختلفی، توان و فرصت تغییر اهدافشان را ندارند و می خواهند زودتر یک گزینه را بردارند و بروند.

آنها معمولاً رضایت و مطلوبیت انتخاب هایشان را قربانی تصمیم های سریعشان می کنند.

پیکر ها در موارد زیادی دچار "خطای عمل" می شوند و می خواهند فعال به نظر بیایند،حتی اگر به چیزی نرسند.

آنها معمولاً در میان گزینه های مختلف دچار گنگی و گیجی می شوند و مجبور می شوند که بدون فکر یک گزینه را انتخاب کنند.

 

منابع: کتاب paradox of choice نوشته بری شوارتز-کتاب هنر شفاف اندیشیدن رولف دوبلی


* تصمیم مرتبه دو، به تصمیماتی گفته می شود که ما یکبار برای همیشه(یا برای مدت معینی)، شیوه ی مواجهه با آنها را انتخاب می کنیم و هر بار، مجدداً فکر نمی کنیم و خودمان را درگیر پروسه تصمیم گیری برایشان نمی کنیم.مثال معروف آن بستن کمربند ایمنی خودرو است. به عبارتی یک بار تصمیم می گیریم که هر وقت پشت فرمان نشستیم کمربند را ببندیم حتی اگر برای چند دقیقه قرار است رانندگی کنیم، و هر دفعه این چالش را با خودمان نداریم که الان کمربند را ببندم یا نبندم.

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۷
سامان عزیزی
يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۱۴ ق.ظ

ما و چهار پایه هایمان

رام کنندگان شیر ها وقتی می خواهند وارد قفس یک شیر وحشی بشوند، یک چهار پایه همراه خود می برند .این چهار پایه را روبروی صورت شیر می گیرند و با همین کار ساده، تمرکز شیر را برای حمله و هجوم به هم می ریزند.

ظاهرا شیر بیچاره در مواجهه با این چهار پایه، تقریباً فلج می شود و نمی تواند تمرکز کند و تصمیم گیری برای زدن به هدف برایش دشوار می شود.نمی داند روی کدام یک از پایه ها که جلو صورتش قرار گرفته تمرکز کند.به نظر میرسد با این کار سیستم توجه و تمرکزش مختل می شود.

 

*

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۴
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

تاکید روی همه چیز

شاید کسانی را دیده باشید که وقتی می خواهند کاری را انجام دهند،تقریباً همه چیز آن کار برایشان به یک اندازه مهم است.روی همه مسائل ریز و درشت تاکید می کنند و اسمش را هم میگذارند تیز بینی.یا اگر بخواهند کمی توجیه را هم چاشنی آن کنند می گویند: هیچ چیز از چشم ما مغفول نمی ماند.

شاید در معدود جاهایی این تاکید بر همه چیز، کمتر ضرر وارد کند(این را هم محض احتیاط می گویم) ولی مدیری را تصور کنید که با این روش سازمانش را اداره می کند. کم نیستند مدیرانی که این سبک را از افتخارات خودشان می دانند غافل از اینکه نتیجه چنین سبک و سیاقی در بهترین حالتش چیزی جز متوسط الحالی نیست.

وقتی روی همه چیز تاکید می کنیم دقیقاً انگار روی هیچ چیز تاکید نکرده ایم.

سالهاست وقتی کسی را می بینم که در کار یا زندگیش روی همه چیز تاکید دارد و همه چیز برایش مهم است، یک نتیجه مهم در موردش در ذهنم ثبت می شود: اینکه اولویت بندی نمی داند.نمی تواند تشخیص دهد چه چیزی مهم تر است(یا اگر تشخیص دهد،نمی تواند کاری برایش بکند چون تقریباً همه چیز را مهم می بیند).خلاصه اینکه فکر می کنم چنین کسی،بویی از استراتژی نبرده است.

این مدیران و این مسائل ،مصداق های ریز تری از آن حقیقت تلخ دوست نداشتنی هستند که قبلاً صحبتش شد (+)

این مسئله مختص مدیران نیست.متاسفانه بسیاری از ما در امور مختلف زندگی به همین صورت عمل می کنیم.

 

 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۲
سامان عزیزی
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۵ ق.ظ

چند مزیت مهارت خندیدن به خود

در مطلبی که در اینجا(+) نوشته بودم کمی در مورد مهارت خندیدن به خود صحبت کردیم.

همانطور که در آن مطلب اشاره شد فکر می کنم این مهارت، مهارت ارزشمندی است.بنا به خواسته یکی از دوستانم،چند مورد از مزایای این مهارت را که به ذهنم میرسد اینجا لیست می کنم:

  • فکر می کنم اولین خاصیت این کار این است که باعث می شود گاهی از دل زندگی در جریانمان خارج شویم و از دور به آن نگاهی بیندازیم. معمولاً وقتی در بطن زندگی روزمره هستیم،به دلایل مختلف، نمی توانیم فاصله بگیریم و از دور به خودمان نگاه کنیم.
  • این کار باعث می شود سنگینی "فشار محوری" زندگی کاهش یابد.فشاری که گاهی خودمان خیلی بیشتر از محیط به آن دامن می زنیم.با قوانین سفت و سخت ذهنمان،که گاهاً از آنها آگاه هم نیستیم.
  • این مهارت کمک می کند که ذهن انعطاف پذیر تری داشته باشیم.وقتی قبلاً تمرین کرده ایم و یاد گرفته ایم به خودمان بخندیم، با دیدن و فهمیدن چیز های تازه ای که با دانسته های قبلیمان در تناقض هستند و می توانند افق تازه ای روبروی چالش هایمان باز کنند، راحت تر هستیم و احتمالاً پذیرنده تر خواهیم بود.
  • غیر از کاهش فشار محوری،و کمی شبیه به آن، این کار باعث می شود که استرس کمتری داشته باشیم.بسیاری از ما ممکن است کمال گرا باشیم که به نظرم استرس زاست.فکر میکنم تجربه ی خندیدن به خود،می تواند در کاهش این استرس ها موثر باشد.
  • به نظرم این کار می تواند تواناییِ برخاستن بعد از باخت را در ما تقویت کند و باعث تسهیل آن شود.
  • این مهارت کمک می کند که در رها کردن هدف هایی که مصداق "کوبیدن دیوار به جای در" هستند توانمند تر شویم.
  • کمک می کند کمتر تعصب کورکورانه داشته باشیم.ربط دادنش با خودتان.
  • و فکر می کنم کمک می کند که انسان تر شویم و به زمین نزدیکتر.

 

پی نوشت: فکر نمی کردم بتوانم انقدر دلیل برایش بتراشم!

 

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۰۱:۴۵
سامان عزیزی
سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۸ ق.ظ

سوال دان

"سوال دان" چیزی شبیه "نمکدان" است!

فکر میکنم همیشه پرسیدن سوال خوب، از یک جواب خوب مهم تر بوده و هست.

فکر میکنم ارزش یک سوال خوب،بارها بیشتر از چندین  جواب خوب است.

فکر می کنم سوالاتی که از خودمان می پرسیم تاثیر بسیار بیشتری از سوالاتی که از دیگران می پرسیم،روی مدل ذهنی و نگرش ما دارند.

فکر میکنم بوده اند بزرگانی که همه ی زندگی شان را صرف یافتن یک سوال کرده اند. و بزرگان دیگری هم بوده اند که تمام زندگی شان را وقف کار کردن روی پاسخ یا پاسخ های یک سوال کرده اند.

بگذریم.اهمیت سوال پرسیدن و ارزش سوال خوب پرسیدن را احتمالاً همه ما می دانیم.

*

البته به نظرم میرسد شباهت "سوال دان" با "نمک دان" که آن بالا گفتم،چیزی فراتر از وزن و قافیه است.

سوال خوب،اگر در حال پختن آش خوشمزه ای در زندگی مان باشیم،مانند نمک،می تواند طعم و مزه غذا را بهتر یا حتی دگرگون کند. اگر هم زندگی مان مانند زخمی چرکین برایمان باشد،سوال خوب ،باز هم مانند نمک، درد و رنج زیادی را به زخم مان تحمیل خواهد کرد ولی در اکثر مواقع باعث بهبود زخم مان خواهد شد.

با میانمایگان کاری نداریم.آنها نه زخم چرکین دارند و نه در تدارک آش خوشمزه برای زندگی هستند.نمک بیشتر احتمالاً فقط "شور" شان می کند.

*

داشتم فکر می کردم که کار خوبی است اگر در مورد مهمترین سوال هایی که ممکن است  با ارزش ترین سوال های زندگی مان هم باشند،فکر کنم.

طبیعتاً بسیاری از سوال هایی که از خودمان می پرسیم منحصر به زندگی خودمان هستند ولی به نظرم سوال های مهمی هم هستند که در زندگی همه ما معنا دارند.(منظورم سوالات فلسفی ای از قبیل : از کجا آمده ام  و به کجا می روم نیست!)

در این مسیر قطعاً به کمک نیاز دارم.لطفاً اگر می توانید کمک کنید،کمکتان را دریغ نکنید.شاید زیر این مطلب جای مناسبی برای همفکریمان باشد.شاید با کمک هم توانستیم لیستی چند تایی از بهترین سوالاتی که باید از خودمان بپرسیم را استخراج کنیم.استخراج را از آن جهت می گویم که درست مانند استخراج الماس از معادن، ما هم خوب است سوالات مان را از معدن زندگی خودمان استخراج کنیم.یا اگر استخراجش هم از معدن دیگری بوده،ما در زندگی مان تجربه اش کرده باشیم.به عبارتی صیقل خورده خودمان باشد.

 

در کنار صفحه اصلی وبلاگ،یک دسته بندی جدا گانه هم برای این پست در نظر می گیرم که دسترسی و پیدا کردنش در آینده آسان باشد.

اگر در مورد سوالتان هم کمی توضیح بنویسید خیلی بهتر است ولی اگر ننوشتید هم مهم نیست،اصل سوال اهمیت بیشتری دارد.بزرگ و کوچکی سوال هم به نظرم اهمیت ندارد.

 

مدتی صبر می کنم تا اگر دوستانی که به اینجا سر می زنند حوصله داشتند و برای تدوین این سوالات کمک کردند،با همفکری هم این بحث را به جایی برسانیم.شاید به درد همه ما بخورد.شاید هم نخورد.به هر حال فکر میکنم صرفِ قدم گذاشتن در مسیرش  ارزشمند است.

در مطلب قبلی ام سوالی را مطرح کردم که برای شروع آنرا زیر همین پست دوباره می آورم.

 

پی نوشت: در آینده نه چندان دور (اگر عمر و فرصتی بود) می خواهم با کمک مطالبی که از متمم یاد گرفته ام،لیست سوالاتی که در حوزه کسب و کار باید از خودم بپرسم را تدوین کنم.طبیعتاً در نوشتن هر بیزینس پلانی باید به سوالات مهمی در مورد کارمان پاسخ دهیم ولی قرار نیست همه سوالات مهم ما در این قالب جا بگیرند.کار سختی ست و امیدوارم از عهده انجامش بربیام.

۶ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۸
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۲ ق.ظ

چرا خودکشی نمی کنید؟

چرا خود کشی نمی کنید؟

سوال عجیبی به نظر می رسد اما من فکر می کنم باید این سوال را  هر چند وقت یکبار از خودمان بپرسیم.

چند وقت یکبارش هم  بستگی به آدمش دارد.

 

از جواب های سطحی که بگذریم، به نظرم جواب دادن به این سوال می تواند تاثیر غیر قابل تصوری روی زندگی و مسیرمان داشته باشد.

با اینکه می دانم که دارم افراط می کنم ولی گاهی فکر میکنم(یا بهتر است بگویم حدس میزنم) همه ی آنهایی که سرشان به تنشان می ارزیده،خود آگاه یا نا خودآگاه ،حتی برای یکبار هم که شده این سوال را از خودشان پرسیده اند.

فکر نمی کنم بتوانیم به سرعت و سادگی به خودمان جواب دهیم. ممکن است جواب های ما در برهه های زمانی مختلف  تغییر کنند و حالات مختلف دیگر.

مطمئن نیستم ولی شاید جوب این سوال بتواند نقش ستاره قطبی را در مسیرمان ایفا کند.(البته اگر فکر می کنید به آن نیاز دارید!)

 

پی نوشت:لطفاً اگر جوابی برایش پیدا نکردید خودکشی نکنید.ممکن است فردا جوابی برایش داشته باشید.

 

۲ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۰۱:۲۲
سامان عزیزی
يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۶ ق.ظ

یاد بگیریم به خودمان بخندیم

گوردون آلپورت (روانشناس) معتقد بود که :

بیمارانی که یاد می گیرند به خود بخندند، به احتمال زیاد در مسیر درمان قرار گرفته اند.

 

اینکه بیمار روانی به چه کسی گفته می شود، خودش ماجرایی طولانی است. راهنمای تشخیصی ای به نام DSM وجود دارد که منبع مورد استفاده روانشناسان است.

با وجود این، کم نیستند روانشناسانی که اطلاق اسم بیمار روانی به طیف گسترده ای از بیماران را قبول ندارند و نقد های جدی ای به آن مطرح می کنند. نمونه ی دوست داشتنی آنها دیل آچر است که کتابی در همین زمینه نوشته است.

 

به هر حال کاری ندارم که خودتان را بیمار می دانید یا نه. باور خود من این است که اگر بخواهیم طبق DSM دنبال نشانه های بیماری روانی در خودمان بگردیم، می توانیم لیست بلند بالایی تهیه کنیم.برخی تحقیقات هم نشان داده اند که روانشناسانی که در مطب هایشان نشسته اند، پتانسیل بالایی در تهیه این لیست برای افراد سالم دارند. بگذریم.اصلاً بحثم مطرح کردن این حرف ها نبود.

*

نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه. برای مدت های مدیدی با جدیت خاصی، یک رفتار خاص را از خودمان نشان داده ایم، یا هدف خاصی را به شدت دنبال کرده ایم.مدتی که از آن میگذرد و یاد آن رفتار یا هدفمان می افتیم، از ته دل به خودمان می خندیم.

یا به عنوان مثال، وقتی عادت یا رفتاری را که خودمان هم می دانیم اشتباه است در شرایطی احساسی و هیجانی از خودمان بروز می دهیم ولی بعد از آن خودمان از آن عادت یا رفتارمان خنده مان می گیرد.

فکر می کنم مهارت خندیدن به خود ، مهارت ارزشمندی است.

تقریباً هر وقت توانسته ام به برخی رفتار ها و عادات و افکار خودم بخندم، نتایج و پیامد های خوبی برایم داشته است.(خودمانی بگویم: بعضی وقتها آنقدر لذتبخش است که هیچ چیز دیگری نمی تواند جایش را بگیرد!)

اگر تا به حال امتحانش نکرده اید، لطفاً راحت باشید!.امتحانش کنید.ضرری ندارد.لازم نیست همیشه با یک قیافه قمر در عقرب و اخمو که انگار خیلی جدی و مهم هستیم! به خودمان و رفتار و افکار و اهدافمان نگاه کنیم.می توانیم گاهی از ته دل به خودمان بخندیم.

 

مثلاً اینطوری:

 

 

اگر نتوانستید، اینطوری هم قبول می کنیم:

 

پی نوشت: این مسئله آنقدر جدی و مهم بود که ویکتور فرانکل،روانشناس برجسته و کار بلد، روش درمانی ای بر پایه آن بنا کرد : قصد متضاد.(Paradoxical Intention)

پی نوشت بعدی: در زبان کردی ضرب المثلی وجود دارد که نشان می دهد نیاکان کرد ما قبل از آلپورت و فرانکل،از این روش آگاه بوده اند ولی متاسفانه به دلیل بی ادبی بودن این ضرب المثل از نوشتن آن در اینجا معذورم!

 

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۰۲:۰۶
سامان عزیزی

 

احتمالاً شما هم مثل من، کسانی را دیده اید که چند ماه یا چند سال از وسیله ای مانند موبایلشان استفاده می کنند که تقریباً تمام تنظیمات آن هنوز روی "تنظیمات کارخانه" است. همان حالت Default یا پیش فرض.

مثلاً زنگ موبایلشان هنوز همانی است که از روز اول بوده، کیفیت عکس ها همان کیفیتی است که شرکت سازنده به عنوان پیش فرض قرار داده و مثال هایی از این دست. اینها همان هایی هستند که هیچ گاه گزینه ی Personalize را از منوی تنظیمات موبایلشان انتخاب نکرده اند.

در مقابل این دسته از افراد، کسانی هم هستند که بدون مطالعه دفترچه راهنما یا هر توضیح دیگری، مستقیماً سراغ دل و روده موبایشان می روند و آنقدر تنظیماتش را دستکاری می کنند که مجبور به ریست فکتوری می شوند! .اینجا با این دسته کاری نداریم تا در زمان مناسب سراغشان برویم. فعلاً با دسته اول کار داریم که در مطلبی که قرار است در موردش صحبت کنیم شباهت زیادی با بسیاری از ما انسان ها دارند.

 

*

 

 

کمی به دو تصویر بالا نگاه کنید.

وقتی به تصویر سمت چپ نگاه می کنید ضربان قلبتان افزایش می یابد.حتی پیش از آنکه متوجه شوید چه چیز موجود در این عکس ترسناک است،ضربان قلبتان سریع تر شده بود.پس از چند دقیقه ممکن است تشخیص داده باشید که اینها چشمان فردی دچار ترس است.چشمان سمت راست با لبخندی مختصر کشیده شده اند و خوشحالی را نشان می دهند و هیچ حس هیجانی ای به وجود نمی آورند.(البته کیفیت عکس ها چندان مناسب نیست-این تصویر را از کتاب تفکر،سریع و کند کانمن برداشته ام).

در یک آزمایش ،این تصاویر به افرادی که در حال انجام دادن اسکن مغز بودند نشان داده شد.هر تصویر به مدت کمتر از 0.02 ثانیه نشان داده شده و هیچ یک از افراد به صورت خودآگاه نمی دانستند که تصاویر چشم را دیده اند اما یک قسمت از مغزشان بدون تردید می دانست: آمیگدالا (amygdala) که نقش محوری به عنوان "مرکز تهدید" مغز را به عهده دارد. تصاویر مغز،واکنش های شدید را در مورد تصویر تهدید کننده ای که بیننده متوجه آن نشده است نشان داد.

اتفاق مشابهی سبب می شود چهره های خشمگین(تهدید بالقوه) سریع تر و کارآمد تر از چهره های خوشحال مورد پردازش قرار گیرند. برخی پژوهش ها نشان داده اند که چهره ای خشمگین در میان انبوهی از چهره های خوشحال به سرعت مشخص می شود اما چهره ای خوشحال در جمع چهره های خشمگین شناسایی کردنی نیست.

به نظر میرسد که مغز ما (و دیگر حیوانات) طوری طراحی شده است که اخبار بد را در اولویت قرار می دهد. این به آن معنا نیست که ما نشانه های غذا یا دوستی را تشخیص نمی دهیم، به این معنی است که تهدیدات جایگاه بالاتر و اولویت بیشتری دارند و باید هم چنین باشد(جهت زنده ماندن و بقا).

این اولویت به حدی است که مغز، حتی به تهدیدات نمادین هم بسیار سریع واکنش نشان می دهد. کلمات دارای بار احساسی به سرعت توجه را جلب می کند و کلمات بد(جنگ، جرم) سریع تر از کلمات خوب(صلح، عشق) سبب جلب توجه می شوند.

روانشناسی به نام پل رازین نشان داده است که یک سوسک می تواند گیرایی خواستن یک کاسه ی توت را به طور کامل از  بین ببرد اما یک توت نمی تواند با یک کاسه سوسک هیچ کاری انجام دهد!

خلاصه ی پژوهش ها در این حوزه نشان می دهد که برای مغز ما "بد قوی تر از خوب است".

شاید بتوان اینطور گفت که : ما ژنتیکاً بد بین هستیم. توجه ما بیشتر به سمت بد ها جلب می شود. بد ها را سریع تر و دقیق تر پردازش می کنیم.تخصص ما در دیدن نیمه ی خالی لیوان است.

*

برگردیم به مثال موبایل. 

به نظر میرسد که "تنظیمات کارخانه" ما انسان ها بر روی بدبینی تنظیم شده است(که لازمه بقا و حیاتمان بوده اند)، اما با توجه اینکه روند تغییر "تنظیمات کارخانه" ی مغزمان، نسبت به تغییرات شرایط و محیط زندگی مان، بسیار کندتر است، فکر میکنم لازم داشته باشیم تا خودمان هم کمی روی تسریع این روند تاثیر بگذاریم و به اصطلاح ،تا جایی که امکان دارد این تنظیمات را دستکاری کنیم.

با توجه به اینکه ما دقیقاً شبیه موبایل ها نیستیم! و داخل تنظیماتمان بخشی به نام personalize تعبیه نشده است که به سادگی بتوانیم تنظیماتمان را دستکاری کنیم، نیاز داریم تا با صرف تلاش و تمرین و ممارست، تا جایی که می توانیم روی تنظیمات اولیه خودمان تاثیر بگذاریم. 

طبیعتاً فعلاً نمی توانیم در بسیاری از تنظیماتمان دست ببریم(فعلاً را از آن جهت می گویم که پیشرفت های علم ژنتیک آنقدر سرعت پیدا کرده اند که هیچ بعید نیست در سال های نه چندان دور،بتوانیم در منوی تنظیماتمان، دسترسی آسانی به بخش personalize داشته باشیم) و شاید در موارد زیادی اصلاً لزومی هم نداشته باشد و همان تنظیمات برایمان بهترین گزینه باشند، ولی برای زندگی در دنیای امروز، احتمالاً لازم است روی تعدادی از این تنظیمات کار کنیم. 

فکر میکنم با توجه به این توضیحات و توان کم ما برای اثر گذاری روی این کد های ژنتیکی، اولین قدم برای شروع فرآیند کندِ اصلاح، آگاه شدنمان از این تنظیمات است.

آگاه بودن به این مسئله، حداقل تاثیری که دارد این است خواهیم دانست که مغز مان، توجه و اولویتش با سرعت بسیار بالایی به سمت مسائل منفی سوگیری دارد، بنابراین لازم است در برخی ارزیابی ها و قضاوت ها و تصمیم گیری هایمان، در مقابل این سرعت مقاومت کنیم و مسیر کند تری را برای ارزیابی و قضاوت و تصمیم گیری در این حوزه ها در پیش بگیریم.

فکر می کنم، یکی از اصلی ترین تفاوت هایی که انسان ها را از همدیگر متمایز می کند، میزان تلاش و تاثیرگذاری شان، در دستکاری کردن این تنظیمات اولیه خودشان است.

 

پی نوشت: در تدوین این مطلب، از کتاب "تفکر،سریع و کند" دنیل کانمن کمک گرفته ام.

پی نوشت بعدی(برای دوستان متاهل): جان گاتمن که دانشمندی شناخته شده در زمینه روابط زناشویی است، متوجه شده است که موفقیت بلند مدت یک رابطه، بیشتر به اجتناب از جنبه های منفی بستگی دارد تا به دنبال جنبه های مثبت بودن.(او تخمین می زند که رابطه ای با ثبات نیاز دارد که رفتار خوب از رفتار بد، دست کم به نسبت پنج به یک بیشتر باشد- به عنوان مثال، احتمالاً بسیاری از ما تجربه روابط دوستانه ای را داشته ایم که سالها زمان برده است ولی با یک حرکت بد نابود شده باشد)

 

۲ نظر ۲۰ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۵ ق.ظ

پرسش و پاسخ هایی پیرامون تفکر نقادانه

قبلاً در این مطلب(+) کمی در مورد کمرنگ بودن تفکر نقادانه در جامعه خودمان صحبت کردیم.امروز مصاحبه ای از ریچارد پاول در مورد تفکر نقادانه را می خواندم که سرکار خانم خدیجه حسینی زحمت ترجمه آنرا کشیده اند.گفتم شاید بد نباشد آنرا اینجا هم بازنشر کنم.

 

تفکر نقادانه؛ پرسش‌ها و پاسخ‌های بنیادین 

نویسنده: ریچارد پاول (Richard Paul)

مترجم: خدیجه حسینی 

چکیده

در این مصاحبه که در مجله‌ی تفکر (شماره‌ی ماه آوریل، سال 1992) منتشر شده است، ریچارد پاول تفکر نقادانه و موضوعات پیرامون آن را به اختصار شرح می‌دهد. تعریف تفکر نقادانه، اشتباهات رایج در ارزیابی آن، رابطه‌ی آن با مهارت‌های ارتباطی، اعتماد به نفس، یادگیری گروهی، ایجاد انگیزه، کنجکاوی، مهارت‌های شغلی برای آینده و ...

 

پرسش: تفکر نقادانه برای یادگیری مؤثر و داشتن زندگی پربار ضروری است. ممکن است لطفاً تعریف خودتان از تفکر نقادانه را ارائه دهید؟

پاول: اولاً از آنجا که تفکر نقادانه را می‌توان به‌گونه‌های مختلف و البته سازگار با هم تعریف کرد، نباید برای هیچ‌کدام از این تعاریف وزن و اعتبار زیادی قائل شد. تعاریف در بهترین حالت نقش داربست را برای ذهن ایفا می‌کنند. در این صورت، این تعریف می‌تواند تا حدودی چارچوبی ذهنی به دست ما دهد: تفکر نقادانه عبارت است از فکر کردن درباره تفکر (هنگامی که تفکر می‌ورزید) با این هدف که تفکر خود را بهبود بخشید و کیفیت آن را ارتقاء دهید. دو نکته در اینجا حیاتی است:

1) تفکر نقادانه، تفکر تنها نیست، بلکه تفکری است که پیشرفت و تکامل اندیشه‌ورزی آدمی را در پی دارد.

2) این پیشرفت و تکامل محصول مهارت در استفاده از معیارهایی است که شخص به وسیله آنها باورها و عقاید مختلف را به نحوی شایسته مورد سنجش و ارزیابی قرار می‌دهد. به‌طور خلاصه، تفکر نقادانه عبارت است از اصلاح و تکامل اندیشه‌ورزی از طریق به کار بستن اصول و قواعد سنجش باورها.

خوب اندیشیدن عبارت است از بکار بستن اصول و قواعدی در اندیشه‌ورزی‌مان تا تفکر خود را به سطح عالی یا دست‌کم فراتر از تفکر عوامانه‌ای که در آن خبری از قواعد و ضوابط عقلانی نیست- ارتقاء دهیم. گستره‌ی تفکر نقادانه مطابق تلقی حداقلی آن عبارت است از «معیارهای عقلانی».

بیشتر معلمان نیاموخته‌اند که چگونه باید افکار و اندیشه‌ها را با استفاده از معیارهایی ارزیابی کرد؛ در  واقع طرز تفکر خودِ معلمان اغلب بی‌قاعده و ناسنجیده است، و حکایت از آن دارد که معیارهای عقلانی هنوز ملکه‌ی ذهن‌شان نشده است.

 

پرسش: می‌توانید در این مورد مثالی بزنید؟

پاول: قطعاً، یکی از مهم‌‌ترین کارهایی که معلمان به‌طور معمول باید انجام دهند - و البته لازمه‌ی تفکر قاعده‌مند نیز همین است - تمایز نهادن میان استدلال‌ورزی و برخورد شخصی است. اگر داریم تلاش می‌کنیم تا خوب اندیشیدن را به دیگران آموزش دهیم، از دانش‌آموزان نمی‌خواهیم که دربارة چیزها به سادگی حکم صادر کنند؛ از آنها می‌خواهیم تا سعی کنند برمبنای شواهد و دلایل خوب، واقعیت‌ها (حقایق) را کشف کنند. تفاوت میان این دو اغلب برای معلمان روشن نیست. بسیاری از آنها نوشته یا گفتاری از دانش‌آموز را که شیوا و روان و بذله‌گویانه و سرگرم‌کننده است، نشانه‌ی تفکر خوب او می‌دانند. مولفه‌های استدلال خوب برای اغلب آنها ناشناخته است. از این رو حتی هنگامی که دانش‌آموزی فقط در حال حکم صادر کردن درباره‌ی چیزها است و به هیچ وجه در پی کشف حقایق و ماهیت چیزها نیست، شور و نشاط و جلوه‌فروشی و زبان‌بازی او را معادل استدلال خوب محسوب می‌کنند.

این موضوع به دنبال یک ارزیابی در ایالت کالیفرنیا آشکار شد. در این ارزیابی معلمان و آزمون‌گیران یک مقالةه‌ی دانشجویی را از لحاظ استدلالی بودن به‌عنوان «دست‌آوردی استثنایی» ارزیابی کردند، در حالی‌ که به هیچ وجه استدلالی در آن دیده نمی‌شد؛ مقاله در واقع چیزی بیش از طرح مشتی مدعای بی‌دلیل و واکنش‌های احساسی و شخصی در برابر عقاید مخالف نبود.

معلمان و آزمون‌گیران ارزیابی‌کننده توجه نمی‌کردند که دانشجوی نویسندة مقاله از داوری‌اش با دلایل و شواهد پیشتیبانی نکرده، موضوع را در پرتو معیارها تحلیل ننموده، و شواهدی را که داوری‌اش را به وضوح تأیید کنند جمع‌آوری نکرده است. دانشجو به جای این کارها:

- مطالبی احساسی و عاطفی را مطرح کرده است.

- بدون هیچ شواهدی پاره‌ای ادعاهای مشکوک را عنوان نموده است.

- انواع و اقسام ترجیحات شخصی را به میان کشیده است.

ظاهراً معنای تفکر سنجش‌گرانه یا پاره‌ای مفاهیم اساسی مانند معیار، شاهد، دلیل و حکمِ مبتنی بر دلایل خوب برای معلمانِ ارزیابی‌کننده روشن نبوده تا بتوانند فرق میان اینها را متوجه شوند.

نتیجه این بود که یک مقالة دانشجویی بسیار ضعیف و بی‌ارزش در نشریه‌ای معتبر در سطح ملی به نمایش درآمد و بدین طریق موجب گمراه شدن تعداد بیش از یکصد و پنجاه ‌هزار معلمی شد که این نشریه را می‌خوانند.

 

پرسش: آیا این می‌‌تواند اشتباهی باشد که به ندرت اتفاق می‌افتد، و لزوماً نشان‌دهنده‌ی دانش معلمان نباشد؟

پاول: من فکر نمی‌کنم اینطور باشد. بگذارید روشی را پیشنهاد کنم که با آن می‌توانید مدعای مرا مورد آزمون قراردهید. اگر با برنامه‌های مربوط به مهارت‌های تفکر آشنایی دارید، با یک فرد آگاه و مطلع پرسش «گوشت گاو کجاست» را مطرح کنید؛ یعنی «برنامة مورد نظر کدام ضوابط و معیارهای عقلانی را مطرح می‌کند؟» فکر می‌کنم شما ابتدا خواهید دید که آن شخص منظور شما را نمی‌فهمد و گیج می‌شود و سپس وقتی منظورتان را توضیح می‌دهید، به گمانم متوجه خواهید شد که آن شخص نمی‌تواند به درستی و روشنی سخنی درباره‌ی این معیارها و ضوابط بگوید. برنامه‌های آموزش مهارت‌های تفکر بدون اصول و قواعد عقلانی موجب بدآموزی می‌شوند. برای مثال یکی از برنامه‌های عمده از معلمان می‌خواهد تا دانش‌آموزان را تشویق به استنتاج و استفاده از تمثیل (قیاس) کنند، اما نمی‌گوید چگونه باید به دانش‌آموزان یاد داد تا نتیجه‌گیری‌های خود را ارزیابی کنند و قوت و ضعف تمثیل‌ها (قیاس‌ها)یی را که به کار برده‌اند بسنجد. این خطا است. هدف این نیست که به دانش‌آموز کمک کنیم تا هرچه بیشتر استنتاج کند، بلکه باید استنتاج درست را به او آموخت، قرار نیست دانش‌آموز تا می‌تواند از تمثیل و قیاس استفاده کند، بلکه باید تمثیل‌ها و قیاس‌های مفید و خردمندانه را پیش بکشد.

 

پرسش: راه‌حل‌ این مسئله چیست؟ چگونه می‌توان آن را – به‌عنوان یک مشکل علمی- حل کرد؟

پاول: خوب، با شعار و ترفند و با روش‌های استعجالی نمی‌توان این مسئله را حل کرد. فقط با توسعه‌ی کیفی نیروی آموزش در درازمدت و کمک به معلمان- در طی دوره‌ای طولانی- برای کار کردن بر روی طرز تفکر خودشان می‌توان مشکل را حل کرد.

معلمان باید بیاموزند که قواعد و معیارهای عقلانی کدامند، چرا دانستن و به‌کار بستن آنها ضروری است، و چگونه باید آنها را به دانش‌آموزان یاد داد. به تازگی وزارت امور خارجه در هاوایی چنین برنامه‌ی درازمدتی را برای آموزش تفکر نقادانه پی‌ریزی کرده است. این یکی از مدل‌هایی است که می‌توان آن را دنبال کرد. به‌علاوه، انجمن ملی آموزش تفکر نقادانه دقیقاً بر روی آموزش معیارهای تفکر متمرکز شده است. من امید دارم که در نهایت، در اثر کوشش‌هایی از این دست، بتوانیم در بهبود کیفی و عمق دادن به تفکر دانش‌آموزان پیشرفت کنیم. کیفیت و سطح آموزش تفکر نقادانه در حال حاضر بسیار پایین است.

 

پرسش: اما در حوزه‌ی آموزش ملاحظات فراوانی وجود دارد، نه فقط یکی، و نه فقط در تفکر نقادانه، بلکه مهارت‌های ارتباطی، حل مسئله، تفکر خلاقانه، یادگیری گروهی، اعتماد به نفس، و از این قبیل امور. حوزه‌های مختلف آموزشی چگونه قرار است به مجموعه‌ی کاملی از این نیازها بپردازند؟ چگونه می‌توانند همه‌ی آنها و نه فقط یکی‌شان را – صرف نظر از میزان اهمیت آن- در نظر داشته باشند؟

پاول: همه‌ی سخن در همین جا است. هر امر ضروری برای تعلیم و تربیت، از ضرورت‌های دیگر برای تعلیم و تربیت پشتیبانی می‌کند. فقط هنگامی که چیزهای خوب در تعلیم و تربیت را به‌گونه‌ای سطحی و نادرست بنگریم، در نظرمان بی‌ربط جلوه می‌کنند و مجموعه‌ای از اهداف جداگانه و مسائل متفرقه به نظر می‌رسند. در واقع هر برنامه‌ی خوب طراحی شده در تفکر نقادانه نیازمند گنجاندن همه‌ی مهارت‌ها و توانایی‌هایی است که شما در بالا به آن اشاره کردید. بنابراین تفکر نقادانه صرفاً مجموعه‌ای از مهارت‌های جدا از مهارت‌های ارتباطی، حل مسئله، تفکر خلاقانه، و یادگیری دسته‌جمعی نیست، و حتی اتکای به نفس نیز در آن نقش مهمی دارد.

 

پرسش: ممکن است لطفاً دلیل آن را توضیح دهید؟

پاول: ابتدا تفکر نقادانه را در نظر بگیرید. ما هنگامی نقادانه می‌اندیشیم که دست‌کم یک مسئله برای حل کردن داشته باشیم، بنابراین اگر شخص در صدد حل مسئله‌ای نباشد، آن‌طور که باید و شاید نقادانه نمی‌اندیشند. اگر مسئله‌ای در کار نباشد، نقادانه اندیشیدن موضوعیت و فایده‌ای ندارد. عکس آن نیز درست است. حل مسئله به شیوه‌ی غیرنقادانه نیز نامفهوم است. راهی برای حل مؤثر و کارآمد مسائل نیست مگر این‌که شخص درباره‌ی ماهیت مسائل و چگونگی حل آنها نقادانه بیندیشد. پس مسیر ما به سوی یافتن راه ‌حل یک مسئله، تفکر نقادانه است نه چیز دیگر. افزون بر این، تفکر نقادانه، چون معطوف به حل مسئله است، تفکرمان درمورد موضوع را بازسازی و نوسازی می‌کند، و چون تفکر ما همیشه محصول منحصر به فرد عقل‌ورزی‌ها، نظرات و تجربه‌های خودمان است، طبعاً «آفرینشی» جدید، در پی خواهد داشت. اندیشیدن به‌طور خلاصه نوعی آفرینش ذهنی است، و چنانچه به نحوی قاعده‌مند در تجربه‌ی ما حضور داشته باشد، به معنای واقعی آفرینشی جدید است. و هنگامی که به ما کمک می‌کند تا مسائلی را حل کنیم که پیش از این از عهده‌ی حل آنها برنمی‌آمدیم، بدون شک وصف «خلاقانه» شایسته‌ی آن است.

تولید اندیشه و آزمودنِ آن با هم ارتباطی عمیق دارند. در تفکر نقادانه ما ایده‌ها و تجربه‌ها را به وجود می‌آوریم و شکل می‌دهیم تا بتوانیم آنها را برای حل مسائل، تصمیم‌گیری‌ها و در صورت لزوم ارتباط مؤثر با دیگران مورد استفاده قرار دهیم. تولید، شکل‌دهی، آزمودن، ساختاربندی، حل مسئله و ایجاد ارتباط، فعالیت‌های مختلف و بی‌ربط یک ذهن آشفته نیستند بلکه اموری به هم پیوسته از چشم‌اندازهای مختلف می‌باشند.

 

سؤال: مهارت‌های ارتباطی در اینجا چه جایگاهی دارند؟

پاول: پاره‌ای از ارتباط‌ها سطحی و پیش پا افتاده‌اند، چنین ارتباطاتی واقعاً نیاز به آموزش ندارند. همه‌ی ما می‌توانیم در یک گفتگوی کوتاه شرکت کنیم و سخنان بی سر و ته را به میان آوریم، و نیاز به هیچ مهارتِ پیچیده‌ای نداریم تا این کار را نسبتاً خوب انجام دهیم. در خواندن، نوشتن، صحبت کردن و گوش دادن است که آموختن مهارت‌های ارتباطی تبدیل به جزئی ضروری از اهداف تعلیم و تربیت می‌شود. اینها چهار شکل از ارتباط هستند که آموزش آنها در برنامه‌ی تعلیم و تربیتی ضروری است، زیرا هریک از آنها شیوه‌ای از عقل‌ورزی و استدلال محسوب می‌شوند. هرکدام از این چهار شکلِ‌ ارتباطی درگیر مسائلی می‌شوند. هرکدام با ملزومات تفکر نقادانه به تمام و کمال می‌رسند. موضوعِ به ظاهر ساده‌ی خواندن یک کتابِ با ارزش را برای مثال در نظر بگیرید. نویسنده افکار و اندیشه‌های خود را در کتاب مطرح کرده، پاره‌ای نظرات را برگرفته و به نحوی آنها را شرح و بسط داده است. کار ما به‌عنوان خواننده این است که منظور و مراد نویسنده را به عباراتی دیگر ترجمه کنیم که بتوانیم بفهمیم. این یک فرآیند پیچیده است که هر قدمِ آن تفکر نقادانه را می‌طلبد.

- هدف کتاب چیست؟

- نویسنده چه چیزی را می‌خواهد اثبات کند؟

- کدام موضوعات یا مسائل مطرح شده‌اند؟

- کدام اطلاعات، تجربیات و شواهد مطرح شده‌اند؟

- برای سامان‌دهی این اطلاعات و تجربه‌ها از کدام مفاهیم استفاده شده است؟

- نویسنده درباره‌ی جهان هستی چگونه می‌اندیشد؟

- آیا طرز تفکر او تا آنجا که می‌توانیم از منظر خود بدان بنگریم، موجه است؟

- خودِ نویسنده دیدگاه خود را چگونه توجیه می‌کند؟

- چگونه می‌توانیم از منظر او بنگریم تا آنچه را که گفته بفهمیم؟

همه‌ی اینها انواعی از پرسش‌ها هستند که یک خواننده‌ی نقاد مطرح می‌کند و خواننده‌ی نقاد در این معنا کسی است که می‌کوشد تا با متن کنار بیاید.

بنابراین اگر کسی خواننده، نویسنده، سخنگو یا شنونده‌ی نقادی نباشد، در واقع به هیچ وجه خواننده، نویسنده، سخنگو یا شنونده‌ی خوبی نیست. انجام هرکدام از اینها به نحو احسن به معنای تفکر نقادانه، و در عین حال، حل مسائل خاصِ ارتباطی، و در نتیجه برقراری ارتباط مفید و مؤثر است.

ارتباط برقرار کردن به‌طور خلاصه همواره داد و ستدی است میان دست‌کم دو طرز تفکر. در خواندن، همان‌طور که گفتم، طرز تفکر نویسنده و خواننده در میان است. خواننده‌ی نقاد طرز تفکر نویسنده را به طرز تفکر و تجربه‌ی خودش ترجمه (یا بازسازی) می‌کند. این کار مستلزم تلاش‌ عقلانیِ مضبوط و روشمند است. نتیجه‌ی نهایی، آفرینشی جدید است؛ تفکر نویسنده اکنون برای اولین بار در ذهن خواننده موجود است و این کار آسانی نیست.

 

پرسش: اعتماد به نفس چطور؟

پاول: اعتماد به نفسِ معقول ناشی از یک نوع خوداتکایی موجه است، همان‌طور که خوداتکایی نیز ناشی از شایستگی، توانایی و موفقیت واقعی است. اگر کسی بدون هیچ دلیل خوبی درباره‌ی خودش احساس خوبی داشته باشد، چنین کسی یا متکبر و خودپسند است (که مطمئناً مطلوب نیست)، یا حسِ خطرناکی از اعتماد به نفسِ بی‌جا دارد. نوجوانان، برای مثال، گاهی چنان درمورد خودشان خوشبین هستند که دچار توهم شده و گمان می‌کنند که می‌توانند در حالت مستی بدون هیچ خطری رانندگی کنند یا می‌توانند مواد مخدر مصرف کنند ولی از خطراتش ایمن باشند. آنها اغلب درباره‌ی شایستگی‌ها و توانایی‌های خود زیاده از حد خوشبین هستند و نسبت به محدودیت‌ها و نقص‌های خود بسیار ناآگاهند. تمایزی دقیق نهادن میان خوداتکاییِ معقول و احساس کاذبِ اعتماد به نفس نیازمند تفکر نقادانه است.

 

پرسش: و در آخر، یادگیری گروهی چگونه ارزیابی می‌کنید؟ این نوع آموزش چه جایگاهی دارد؟

پاول: یادگیری گروهی فقط هنگامی مطلوب است که مبتنی بر تفکر نقادانه‌ی قاعده‌مند باشد. بدون تفکر نقادانه، یادگیری دسته‌جمعی به احتمال زیاد منجر به بدآموزیِ دسته‌جمعی می‌شود. این تفکر بدِ گروهی است که تفکر بد در آن به اشتراک گذاشته می‌شود و اعتبار پیدا می‌کند. فراموش نکنید، غیبت (و شایعه) نیز شکلی از یادگیری گروهی است. شستشوی مغزی گروهی شکلی از یادگیری گروهی است، خنده‌ی عصبی دسته‌جمعی هم شکلی از یادگیری گروهیِ سریع است. ما پیش‌داوری را به صورت گروهی می‌آموزیم، تنفرها و ترس‌های اجتماعی، کلیشه‌های ذهنی و تنگ‌نظری را نیز همین طور فرامی‌گیریم. اگر در دل این فراگیری گروهی تفکر نقادانه‌ی قاعده‌مند را وارد نکنیم، همرنگِ جماعت می‌شویم و این درست نقطه‌ی مقابل تعلیم و تربیت، دانش و بصیرت است.

بنابراین بسیاری اهداف آموزشیِ مهم وجود دارند که به تفکر نقادانه گره خورده‌اند، درست همان‌طور که تفکر نقادانه عمیقاً به آنها گره می‌خورد. اساساً مسئله در مدارس این است که ما چیزها را از هم جدا می‌کنیم، به آنها جداگانه می‌پردازیم و در نتیجه برخوردمان با مسائل خطا از آب درمی‌آید و سرانجام سر از نگاهی سطحی به اموری درمی‌آوریم که درک درست و عمیق از آنها برای تعلیم و تربیت ضروری است.

پرسش: یکی از اهداف مهم تحصیلات باید ایجاد فضایی باشد که حسِ کنجکاوی کودک را برانگیزد و قدرت تخیل او را افزایش دهد. معلمان چه کاری می‌توانند بکنند تا این جرقه را در ذهن کودک بزنند و در طول دوران تحصیل آن را زنده نگهدارند؟

پاول: اول از همه، ما کنجکاوی کودک و علاقه‌ی او به پرسش‌گری را با آموزش معلم‌محورانه‌ی سطحی و تصنعی از بین می‌بریم. کودکان کم سن و سال مرتب می‌پرسند: چرا؟ چرا این و چرا آن؟ ولی ما خیلی زود این کنجکاوی را با پاسخ‌های توخالی و ساده‌انگارانه، و تلاش برای ساکت کردن پرسش‌کننده (به جای پاسخ مناسب در برابر منطقِ پرسش) سرکوب می‌کنیم. در هر حوزه از معرفت، هر پاسخی پرسش‌های تازه‌ای را برمی‌انگیزد، به‌طوری که هرچه بیشتر علم می‌آموزیم، بیشتر می‌فهمیم که نمی‌دانیم. فقط افرادی که دانش کمی دارند، دانش خود را کامل و فراگیر به حساب می‌آورند. اگر درباره‌ی تقریباً هریک از پاسخ‌هایی که به صورت سرسری و ساده‌انگارانه به کودکان می‌دهیم عمیقاً می‌اندیشیدیم، می‌فهمیدیم که به بیشتر پرسش‌های آنها در واقع پاسخی مناسب و قانع‌کننده نداده‌ایم. بسیاری از پاسخ‌های ما چیزی نیست جز تکرار آنچه خودمان در کودکی از بزرگسالان شنیده‌ایم. ما آموزه‌های نادرست و سوءِ فهم‌های والدین خود را به آنها منتقل می‌کنیم. ما چیزی را که شنیده‌ایم می‌گوییم، نه آنچه می‌دانیم. ما به ندرت‌ با پرسش‌گری‌های فرزندانمان همدلی و همراه می‌شویم. به ندرت به نادانیِ خود اعتراف می‌کنیم، حتی در برابر خودمان. چرا باران از آسمان (به زمین) می‌بارد؟ چرا برف سرد است؟‌ الکتریسیته چیست و چگونه از سیم برق عبور می‌کند؟ چرا پاره‌ای از مردم انسان‌های بدی هستند؟ چرا شر وجود دارد؟ چرا جنگ رخ می‌دهد؟ چرا سگ من بایست می‌مُرد؟ چرا گل‌ها شکوفه می‌زنند؟ آیا ما واقعاً پاسخ‌های درستی برای این پرسش‌ها داریم؟

 

پرسش: کنجکاوی در کودک چگونه شکوفا می‌شود و چه نقشی در تفکر نقادانه دارد؟

پاول: کنجکاوی اگر بخواهد شکوفا شود باید در فضای پرس و جو و اندیشه‌ورزی پرورش یابد. کنجکاوی اگر به حال خود گذاشته شود مانند بادبادک بدون دنباله اوج می‌گیرد، یعنی در واقع درست به طرف پایین سقوط می‌کند! کنجکاوی عقلانی یکی از ویژگی‌های مهم ذهن است، اما نیاز به ویژگی‌های دیگری نیز دارد تا با آنها به کمال برسد. کنجکاوی نیازمند شجاعت، صداقت و پشتکار  و تواضع عقلانی (علمی)، و اعتماد به عقل است.

و در آخر، کنجکاوی عقلانی فی‌نفسه ارزشی ندارد و هدف نیست. کنجکاوی ارزشمند است چون راه به دانش، فهم و بصیرت می‌برد؛ چون می‌تواند کمک کند ذهن‌مان را بازتر، عمیق‌تر و تیزتر کنیم، از ما انسان‌هایی بهتر و برخوردارتر می‌سازد. برای رسیدن به این اهداف، ذهن باید از کنجکاو بودنِ صرف فراتر رود، ذهن باید علاقمند به کار و تلاش باشد، طعم سردرگمی و ناکامی را بچشد، با محدودیت‌ها روبرو شود، بر موانع غلبه کند، نسبت به دیدگاه‌های دیگران گشوده باشد و آمادگی پذیرش نظراتی را داشته باشد که بسیاری از مردم آنها را تهدیدآمیز تلقی می‌کنند. به بیان دیگر اگر محیطی را بوجود نیاوریم که در آن ذهن‌های دانش‌آموزانمان بتوانند ارزش کار عقلانیِ سخت را بیاموزند، تلاش برای قالب‌ریزی کردن و تشویق کودکان به کنجکاوی سودی ندارد. ما به دانش‌آموزانمان آسیب می‌زنیم اگر بگوییم همه‌ی آنچه نیاز داریم کنجکاوی مهارگسیخته است و گمان کنیم فقط با کنجکاوی دانش به آسانی به سوی ما می‌آید.

کنجکاوی چه سودی دارد اگر ندانیم پس از آن چه باید کرد یا چگونه آن را ارضا نمود؟ ما می‌‌‌توانیم محیط لازم برای نظم، قدرت، لذت، و کار تفکر نقادانه را فقط با مدل‌سازی از آن برای دانش‌آموزان ایجاد کنیم. آنها باید ببینند که ذهن‌های ما معلمان هم مشغول کار است. ذهن‌های ما باید ذهن دانش‌آموزان را با پرسش‌ها تحریک کنند؛ پرسش‌هایی که اطلاعات و تجربیات را به چالش بگیرد؛ پرسش‌هایی که مطالبه‌ی دلایل و شواهد می‌کنند، پرسش‌هایی که دانش‌آموزان را به بررسی تعبیرها و نتایج و پیگیری پایه و اساس آنها می‌کشاند؛ پرسش‌هایی که به دانش‌آموز کمک می‌کنند تا فرضیات خود را کشف کند، پرسش‌هایی که دانش‌آموز را برمی‌انگیزد تا لوازمِ افکار و اندیشه‌های خود را تا آنجا که ممکن است دنبال کنند، عقاید خود را به آزمون بگذارند، نظرات خود را تکه تکه (تجزیه و تحلیل) کنند، به چالش بکشند و به جدّ دربارة آنها بیندیشند. در این فضای جدی و موشکافانه‌ی عقلانی است که کنجکاوی طبیعی به بالندگی می‌رسد.

 

پرسش: آیا برای دانش‌آموزان ما مهم است که اعضای فعال و پرکارِ نیروی کار باشند؟ مدارس چگونه می‌توانند دانش‌آموزان را آماده‌ی‌ مواجه شدن با این چالش بکنند؟

پاول: ویژگی اساسی دنیایی که امروز دانش‌آموزان وارد آن می‌شوند تغییرات دائمی و شتاب‌آمیز است؛ دنیایی که در آن اطلاعات تکثیر و به سرعت کهنه و قدیمی می‌شوند؛ دنیایی که در آن نظریه‌ها دائماً بازسازی و بازاندیشی می‌شوند؛ جایی که شخص نمی‌تواند با تنها یک روش تفکر گلیم خود را از آب بیرون بکشد؛ جایی که شخص باید دائماً عقاید و نظرات خود را با عقاید و نظرات دیگران سازگار کند؛ جایی که شخص باید نیاز به دقت و وسواس نظری را درک کند؛ دنیایی که در آن مهارت‌های شغلی باید دائماً به روز رسانی و کامل‌تر شوند. ما قبلاً هرگز مجبور به مواجهه با چنین دنیایی نبوده‌ایم. آموزش و پرورش پیش از این هرگز مجبور به آماده کردنِ دانش‌آموزان برای چنین تغییرات دائمی، غیر قابل پیش‌بینی و پیچیده  نبوده است. ما معلمان و مربیان اکنون در خط مقدم این جبهه هستیم.

- آیا مایل هستیم در روش‌های تدریس خود به نحوی بنیادین بازاندیشی و تجدیدنظر کنیم؟

- آیا ما آماده‌ی مواجه شدن با چالش‌های قرن 21 هستیم؟

- آیا علاقه‌ای به آموختن مفاهیم و ایده‌های جدید داریم؟

- آیا تمایل به آموختن معنای جدیدی از نظم – آن‌گونه که به دانش‌آموزانِ خود یاد می‌دهیم - هستیم؟

- آیا مایل هستیم روی آراء و عقاید خودمان سخت‌گیری و دقت نظر به خرج دهیم تا به دانش‌آموزان یاد دهیم که همان‌گونه دقت نظر و سخت‌گیری را بر روی عقاید و نظرات خودشان اعمال کنند؟

- و به طور خلاصه آیا علاقه داریم متفکران نقادی شویم به‌گونه‌ای که چه بسا الگویی از همان چیزی بشویم که دانش‌آموزانمان باید بشوند؟

اینها چالش‌های بنیادینی در پیش روی حرفه‌ی ما معلمان است. آنها از ما کاری را می‌خواهند که از نسل قبلی معلمان چنین چیزی مطالبه نمی‌شد، تازه آن دسته از ما که مایلند این هزینه را بپردازند، مجبورند پهلو به پهلوی معلمانی تدریس کنند که حاضر نیستند این هزینه را بپردازند. همین کار ما را دشوارتر می‌کند، اما از هیجان، اهمیت و پاداشِ آن چیزی کم نمی‌کند. تفکر نقادانه قلب بازسازی و اصلاح آموزشِ به معنای درستِ آن است. بگذارید امیدوار باشیم که بسیاری از ما تحمل و بصیرت درک این واقعیت و تغییر زندگی خود و مدارس‌مان مطابق با آن را خواهیم داشت.

منبع: متن این مصاحبه برگرفته از کتاب زیر، اثر ریچارد پاول است:

How to prepare students for a rapidly changing world

پی نوشت: لینک این مقاله در سایت نیلوفر: (+)

پی نوشت بعدی: نقشه راه درس های تفکر نقادانه در متمم (+)

 

۲ نظر ۱۳ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۵
سامان عزیزی