زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ

خطای معلمی

اگر در حوزه های شناختی(cognitive) و بخصوص در حوزه روانشناسی شناختی مطالعه کرده باشید، مطمئناً با بحث "خطاهای شناختی" و "هیوریستیک" یا قاعده های خود ساخته ذهن آشنایی دارید. مفهومی که در این مطلب هم معرفی می شود زیر مجموعه همین بحث است.

این خطای ذهنی در متون علمی به "The Curse Of Knowledge" معروف است که در کتاب ها و مقالاتی که ترجمه شده اند اصطلاحِ "نفرینِ دانستن" یا "آفتِ دانستن" برای آن انتخاب شده است. با توجه به مفهوم این خطا، فکر می کنم اصطلاحِ "خطای معلمی" یا "خطای معلم" برای آن، چندان بیراه نباشد، یا حداقل، من فکر می کنم مصداق های ملموس تری از این خطا با این اصطلاح تحت پوشش قرار می گیرند.

ذکر این نکته هم ضروری است که منظورم از "معلم"، اشاره به معنای کلی این مفهوم است و نه معنای خاصِ معلم(یعنی کسی که معلم است یا شغلش معلمی است). در واقع در توضیح این خطا در این مطلب، منظور از معلمی، همه ی موقعیت هایی است که کسی می خواهد چیزی را به دیگری بیاموزد یا توضیح دهد. در این حد کلی که مثلاً شما یک دست انداز را می بینید و به راننده می گوئید که مراقب آن دست انداز باشد!

به هر حال، اسمش چندان مهم نیست، چیزی که اهمیت دارد فهمیدن آن و نفوذ هر چه بیشترش به خودآگاه مان است.

اما بعد.

 

* احتمالاً برایتان پیش آمده باشد که بخواهید به دوستتان آدرس خانه یا محل کارتان را بدهید. طرف مقابل بعد از کلی کش و قوس بالاخره خودش را پیش شما می رسانذ و اولین واکنشش این است که می گوید "عجب آدرس پر پیچ و خم و پیچیده ای داری". شما هم در کمال تعجب شروع به دفاع از آدرستان می کنید که: اتفاقاً خیلی هم سر راست است. "نگاه کن به همین سادگی و سر راستی که گفتم!".  فکر می کنید چرا این اتفاق می افتد؟ چرا در مورد آدرسی به این سادگی(لطفاً استثنائات را نادیده بگیرید!) انقدر اختلاف نظر دارید؟

 

* استاد مشغول توضیح مسئله ای است و بعد از اتمام توضیحاتش نگاهی به دانشجویش می اندازد و به نظرش قیافه ی دانشجو اصلاً شبیه کسانی نیست که مسئله را فهمیده اند(با اینکه این دانشجو، دانشجوی باهوشی است و سر کلاسها هم حاضر بوده و مطالب درس مربوطه را هم فهمیده است).

 

* چند نفر از کارکنان ارشد سازمان دور هم جمع شده اند تا در مورد موضوع مهمی تصمیم گیری کنند. کارشناس فنی توضیحات لازم را ارائه می کند و در پایان جلسه، مدیر عامل نظرات را جمع بندی می کند و تصمیم نهایی را اعلام می کند. کارشناس فنی به مدیرعامل خیره می شود و از اینکه توضیحاتش به این تصمیم منجر شده تعجب می کند. مجبور می شود توضیحاتش را دوباره ارائه دهد و این بار جزئیات و جوانب بیشتری را توضیح می دهد تا موضوع را شفاف تر و آنطور که در ذهنش است توصیف کند.

 

* مشاور عالی اقتصادی رئیس جمهور، طرحی ارائه کرده و در جلسه ای برای رئیس جمهور و وزرای اقتصادی او توضیحش می دهد. قرار می شود طرح اجرایی شود ولی بعد از مدتی می بیند که کارهایی که هیئت دولت در قالب این طرح انجام می دهند اصلاً طبق توافقات جلسه و توضیحات او نیست! (فرضمان بر این است که هیئت دولت واقعاً می خواسته طرح را اجرا کند;)

 

* یک متخصص برنامه نویسی، نرم افزاری برای یک شرکت طراحی می کند(مثلاً نرم افزار مالی) و از نظر خودش طراحی ساده و شفافی ارائه کرده است. به نظرش هر کاربری با حداقلی از سواد می تواند به راحتی با آن کار کند. مثلاً فکر می کند فرایند ثبت یک سند حسابداری را آنقدر ساده و روان طراحی کرده که هر حسابداری به راحتی می تواند مسیر ثبت سند حسابداری را در نرم فزار پیدا کند. چند روز بعد از تحویل پروژه با انبوهی از تماس ها از طرف کارفرمایش مواجهه می شود که:  حسابدار با سابقه شرکت هم نمی داند چطور باید یک سند را در نرم افزار شما ثبت کند!

 

* چند نفر متشکل از توسعه دهنده ها و کد نویس ها و استراتژیست ها و گرافیست ها و غیره! دور هم جمع می شوند و تصمیم می گیرند یک استارت آپ هوا کنند. چند ماه به سختی کار می کنند و در نهایت، وبسایت و اپلیکیشن شان آماده فروش محصولاتشان به مشتریان می شود. خوشحال و خندان منتظر اولین مشتریان می مانند که خریدی انجام دهند. با اینکه آمارها نشان می دهد که افراد زیادی تمایل به خرید محصولاتشان دارند و چند گام را هم برای خرید محصول طی می کنند اما تعداد بسیار کمی خریدشان را نهایی می کنند. بعد از مدتی یکی از مشتریان سمج! تماس می گیرد و می پرسد خانم یا آقا " چطور فلان محصول رو به سبد خریدم اضافه کنم؟ اصلاً چطور فرایند خریدم رو نهایی کنم و پرداختش رو انجام بدم؟! "

 

* تیم تحقیق و توسعه یک شرکت تولید کننده پس از ماه ها تحقیق و بررسی و نظرسنجی و طراحی پرسشنامه های فراوان و تحلیل و آنالیز دقیق این داده ها، مایکروفر جدیدشان را آماده عرضه به بازار می کنند. در نهایت طی چند جلسه که متخصصان محصول حضور دارند، در مورد جانمایی دگمه های مایکروفر و چگونگی استفاده مشتریان از این دگمه ها و دستورالعمل ها(برای انواع استفاده ها و پخت غذاها) تصمیم می گیرند و محصول راهی بازار می شود. بعد از فروش های اولیه ی خوبی که به واسطه ی اعتماد مشتریان به برند صورت می گیرد، کم کم فروش به شدت افت می کند و راهکارهای مختلف واحد بازاریابی و فروش هم تاثیر خاصی نمی گذارند و افت فروش ادامه پیدا می کند. تا اینکه به صورت اتفاقی یکی از کارکنان ارشد شرکت از یکی از آشنایانش می شنود که مایکروفر تولیدی تان خیلی با کیفیت است ولی اصلاً نمی شود به راحتی از آن استفاده کرد. دستورالعمل ها آنقدر عجیب و پیچیده هستند که با کمک دفترچه راهنما هم به سختی می توان انجامشان داد و اصلاً در ذهن نمی مانند و دفعه بعد هم مجبور می شوم دوباره دفترچه راهنما را بخوانم. از خریدم پشیمانم!

 

* جناب دکتر بعد از تجویز یک گونی قرص و کپسول و شربت با خطِ اکثراً عامدانه بدخطش! بیمار را روانه می کند. بیمار به خانه نرسیده تماس می گیرد که کدام قرص ها را دو هفته بخورم؟ کدام کپسول ها را از هفته سوم شروع کنم؟ آیا بعد از شروع کپسول ها، مصرف قرص ها را قطع کنم؟!

 

* مدیرعامل انجام یک کار را به یکی از کارکنان شرکت واگذار می کند. چند هفته بعد کارمند از همه جا بیخبر می رود برای گزارش کار. در حین گزارش می بیند که نوع نگاه کردنِ مدیرش در حال وخیم تر شدن است. مدیر با خودش فکر می کند که چرا کار را اینطور انجام داده؟ اصلاً قرار نبود اینطوری انجام دهد. و کارمند با خودش فکر می کند که "من که دقیقاً همان کاری را که گفته بود انجام دادم"

 

* یک وبلاگ نویس مطلبی را می نویسد و منتشر می کند(مثل همین مطلب ;). با خودش فکر می کند که به خوبی جوانب موضوع را دیده و شفاف و واضح توضیحش داده است. چند روز بعد از انتشار، چندین کامنت دریافت می کند و با خواندن کامنت ها برق از سرش می پرد. با خودش فکر می کند که اصلاً موضوع مورد بحث من چیز دیگری بود، چرا کامنت ها کلاً بیربط به موضوع هستند؟ آیا من به درستی مفهوم را منتقل نکرده ام و دچار کج بیانی! شده ام یا مخاطبم دچار کج فهمی شده است؟

 

نمونه هایی که انتخاب کردم نمونه های ساده و به اصطلاح تابلویی بودند تا مفهوم ملموس تر باشد اما فکر می کنم خودتان بتوانید ده ها نمونه ی دیگر به این مثال ها اضافه کنید.

خطای معلمی زمانی اتفاق می افتد که ما فکر می کنیم که برخی از اطلاعاتی که خودمان می دانیم و در ذهن داریم را طرف مقابلمان هم می داند و در ذهن دارد. در واقع فرض می کنیم که طرف مقابل هم در آن موضوع خاص، عیناً مثل ما فکر می کند و اطلاعات ما را دارد.

طبیعتاً مفهوم مورد بحث در این خطا، این نیست که ما هیچ توضیحی به طرف مقابل نداده ایم یا تعمداً اطلاعاتی را فیلتر کرده ایم. مسئله این است که در توضیح هر موضوعی، ما یکسری پیش فرض و مفروضات داریم که فکر می کنیم طرف مقابل مان هم همان پیش فرض ها و مفروضات را دارد و این فرض غلط ما باعث می شود که این اطلاعات را نادیده بگیریم و در موردشان صحبتی نکنیم. به عبارتی، ما دانسته هایی داریم که فکر می کنیم دیگران هم همان دانسته ها را دارند(وجه تسمیه این خطا(آفت دانستن) هم از همینجا می آید)

 

آیا راهکاری برای کاهش بروز این خطا وجود دارد؟

فکر می کنم درصد قابل توجهی از همه ی خطاهایی که در این حوزه مرتکب می شویم قابل درمان نباشد. دلیل آن "توان محدود مغز" ماست. نمی توانیم از مغزمان انتظار داشته باشیم که همیشه و در همه ی موارد، توضیح به دیگران را از نقطه صفر و بدون هیچ پیش فرضی آغاز کند(یا به زبانی دیگر: آنتروپی را حداکثر کند). در واقع این خطا و همه ی خطاهایی که تا کنون به عنوان خطاهای شناختی شناخته ایم، میانبرهای مغزمان هستند برای مدیریت انرژیِ مصرفی اش. در واقع یکی از راهکارهای مغزمان برای مدیریت منابعش، استفاده از همین میانبرها بوده است.

از طرفی در مورد این خطا، برخی از دانسته ها و مفروضاتمان "ناخود آگاه" هستند و نیازمند تاباندن نور به تاریکیِ شان هستیم تا برای خودمان هم شفاف تر شوند.

اما آگاه شدن به خطاها و شناخت آنها، به خودی خود قدم مثبتی برای کاهش بروز آنهاست. وقتی یک خطا را بشناسیم و احتمال بروز آن را بدهیم قدم اول را برای پیشگیری از بروز آن هم برداشته ایم.

بنابراین حداقل کاری که می توانیم انجام دهیم این است که در مواردی که اهمیت بالاتری برایمان دارند و احتمال می دهیم که در صورت بروز این خطا پیامد های بزرگ و نامطلوبی انتظارمان را می کشند، کمی انرژی صرف کنیم و فرض نکنیم که طرف مقابل مان هم پیش فرض های ما را دارد و تا جای ممکن شفاف سازی کنیم و دانسته هایی را که بدیهی فرض می کردیم ارائه کنیم.

ماکس بیزرمن در این زمینه توصیه می کند که به جای تمرکز و تاکید بر شباهت هایمان با انسان های دیگر، بیشتر روی تفاوت هایمان متمرکز شویم تا امکان بروز این خطا را کاهش دهیم.

مثلاً اگر طراحان مایکروفر(که بالاتر اشاره کردم) فرض نمی کردند که مشتریان هم شبیه آنها فکر می کنند و بر تفاوت های نگاه خودشان با نگاه مشتریان متمرکز می شدند، احتمالاً طراحی بهتر و کاربر پسند تری ارائه می کردند.

جالب اینجاست که معمولاً در موقعیت هایی که فرض ما بر این است که طرف مقابل با ما خیلی متفاوت است، بروز این خطا در کمترین حد آن است. مثلاً فرض کنید در نمونه اول این مطلب، به جای آدرس دادن به یک دوست یا آشنا، به فردی کاملاً غریبه(که شهر را هم نمی شناسد) آدرس می دادید. احتمالاً نوع آدرس دادنتان شفاف تر از حالت قبلی می بود.

 

طرف مقابل(مخاطب) هم می تواند در کاهش بروز این خطا نقش داشته باشد(که به دلیل قرار نگرفتن این نقش در "حوزه کنترل" ما از توضیحش صرف نظر می کنم). اما معنای دیگر این جمله این است که وقتی خودمان در نقش طرف مقابل(مخاطب) قرار گرفتیم، می توانیم با پرسیدن سوالات درست و درخواست شفاف سازی بیشتر، به کاهش بروز این خطا کمک کنیم.

 

پی نوشت: به طور کلی در مورد خطای معلمی و در همه مثال هایی که مطرح شد، دو دسته از انسان ها را استثنا کنید: دسته اول، کسانی که توانایی ذهنی پائینی دارند و به معنای واقعی کلمه "توانایی های شناختی شان کمتر از متوسط است". دسته دوم، کسانی که منافعشان ایجاب می کند که نفهمند( یا همان هایی که مصداق این جمله معروفند که " سخت ترین کار، فهماندن چیزی به کسی است که نفعش در نفهمیدن آن است"). بنابراین اگر خواستید برای این مفهوم مصداق یابی کنید، این دو دسته را استثنا کنید.

پی نوشت بعدی(مخصوص طراحان سایت و طراحان اپلیکیشن): به نظرم درک این خطا، بی ارتباط به درک فلسفه ی به وجود آمدن بحث UI و UX نباشد. و البته می دانید که بحث "تجربه کاربری" فقط مختص وبسایت ها و اپلیکیشن ها نیست و در اغلب کسب و کارها می تواند مطرح باشد.

۳ نظر ۰۱ دی ۹۹ ، ۱۳:۵۰
سامان عزیزی

پیش نوشت: می دانم که ممکن است این نوشته دکتر سریع القلم را که به تازگی منتشر کرده اند خوانده باشید اما حیفم آمد که اینجا هم بازنشرش نکنم تا دوباره و چند باره بتوانم آنرا مرور کنم. گاهی ساده ترین و بینیادی ترین تحلیل ها در میان انبوهِ تحلیل ها و نظرات با خود و بیخودی که این روزها به وفور همه جا ریخته گم می شوند و ما عمیق بودن و پایه ای بودنشان را درک نمی کنیم یا فراموش می کنیم.

با هم این نوشته کوتاه دکتر سریع القلم را مرور کنیم:

 

یک ویژگی مشترکِ حکمرانی میانِ چهار قدرتِ اول جهان، (آلمان، چین، آمریکا و ژاپن)، نگاه های دراز مدت در واکنش ها و تصمیم سازی هاست. اصولاً وقتی حکمرانان، اولویت اول خود را رشد و توسعۀ اقتصادی تعریف کنند، بر اساس بازه های زمانی طولانی مدت تصمیم می گیرند. آلمانی ها برای آنکه بیهوده نگران ناامنی از ناحیۀ روس ها نشوند، پروژه ای چند میلیارد دلاری برای انتقال گاز طبیعی روسیه به آلمان تعریف کردند تا با ایجاد نوعی وابستگی متقابل، هم در تامین امنیت و هم تامین منابع گاز و انرژی برای دراز مدت برنامه ریزی کنند. این پروژه علیرغم مخالفت آمریکا در حال تکمیل است.

ژاپنی ها که برتری اقتصادی چین را تمام شده ( Fait Accompli) می دانند با نادیده گرفتن اختلافات عمیق تاریخی، به روابطِ گسترده ای با چینی ها به خصوص در دهۀ اخیر اهتمام ورزیده­اند. رهبرچین بارها از نخست وزیر ژاپن در رابطه با  مذاکره و روابط اقتصادی با آمریکا، مشورت گرفته است. وابستگی اقتصادی دو کشور باعث شده مخالفان رابطه (که بر اختلافات تاریخی تاکید می کنند) به حاشیه بروند.

برای آنکه انگیزۀ مهاجرت ازآفریقا به اتحادیه اروپا به تدریج کاسته شود، این اتحادیه تصمیم گرفته سرمایه گذاری و فعالیت های گسترده ای را در اقتصاد کشورهای آفریقایی شروع کند تا در یک بازۀ زمانی 10-20 ساله که پیش بینی می شود 150-200 میلیون نفر به جمعیت آفریقا اضافه شود، مهاجرت آفریقا یی ها به اروپا را به حداقل برساند.

آمریکا برای آنکه برتری و اهرم (Edge and Leverage) خود را نسبت به چین در چند دهۀ آینده حفظ کند، به دنبالِ روابطِ استراتژیک با کشورهایی است که یکی از این ویژگی ها را داشته باشد: بازار مصرفی و سرمایه (برزیل و هند)، سرمایه (عربستان، آلمان، کانادا و انگلیس) و فناوری (سنگاپور، هند، اسراییل و کرۀ جنوبی). عموم این کشورها به تثبیتِ موقعیت خود در حدودِ سال 2050 فکر و برنامه ریزی می کنند.

عربستان که 80 سال به درآمدهای نفتی وابسته بوده، در تلاشی همه جانبه در پی عملیاتی کردن چندین استراتژی موازی برای کسب درآمد های غیرنفتی است. عموم مراجع مطالعات انرژی (Mackenzie, Bloomberg, IEA, BP) پیش بینی می کنند که بازگشت به شرایط نسبتاً عادی اقتصادی پس از کرونا همانند قبل نخواهد بود. مدیریت دیجیتالی، دورکاری و حداقلِ سفر، زمینه­های مصرف کمتر انرژی را به همراه خواهد داشت. در دورۀ کرونا، فروش اتومبیل در جهان به شدت کاهش داشته ولی فروش اتومبیل های برقی بنز، تسلا و فولکس واگن صد درصد افزایش داشته است. در سال 2021، 35 نوع اتومبیلِ برقی جدید توسط عمومِ شرکت های تولید کننده به بازار عرضه خواهد شد. 55 درصد مصرف انرژی های فسیلی جهان توسط چین، آمریکا و اتحادیه اروپاست و با برنامه­هایی که هر سه در دست دارند، انرژی های تجدیدپذیر و به ویژه انرژی خورشیدی درصد بالاتری از مصرف را خواهند داشت و صنعت حمل و نقل به سرعت به سوی الکتریکی شدن در حال حرکت است.

اگر کاهشِ تقاضایِ انرژی در جهان را مبنا قرار دهیم، کیفیتِ حیات اقتصادی در ایران که عمدتاً به صادرات انرژیهای فسیلی وابسته است، تابع کدام درآمدهای ارزی خواهد بود؟ در میان عمومِ متغیرهای موفقیتِ اقتصادی، «عنصر زمان» علیه ماست. هرچند ناکارآمدی داخلی بخشی ازمشکل است ولی درعین حال، بیش از 15 سال است که تبعاتِ ناشی از مسائل خارجی و مذاکرات هسته­ای، رشد اقتصادی را به صفر و در دورِۀ کرونا به زیر صفر رسانده است. هرمِ نیاز آبراهام مازلو (Abraham Maslow) علیرغم ظاهرِ ساده ای که دارد، به مهمترین عامل شکل دهنده، هدایت کننده و انگیزه دهنده رفتار انسان­ها اشاره می­کند: عامل امنیت اقتصادی.

تامین امنیت اقتصادی نه به سمینار نیاز دارد و نه جلسات طولانی و سخنرانی، بلکه با Google کردنی ساده مبتنی بر تجربۀ بشری، به ترتیب اهمیت، تابع 10 اصل زیر است:

  1.  اجماعِ عمومِ جریان های سیاسی حولِ اولویتِ رشد و توسعۀ اقتصادی؛

  2. تبدیل دستگاهِ دیپلماسی به وزارت خانه ای جهت تسهیل تجارت و سرمایه گذاری اقتصادی؛

  3. سیاستِ خارجی یعنی روابط اقتصادی خارجی؛

  4. ثباتِ سیاسی؛

  5. تمرکز بر چندین مزیت نسبی برای کسبِ سهم بازارِ منطقه ای و جهانی؛

  6. پیوستن به سازمانِ تجارت جهانی؛

  7. روابطِ عادی و قابل پیش بینی با عموم همسایگان؛

  8. اندونزیایی کردن سیاست خارجی(روابطِ متعادل با ژاپن، هند، روسیه، چین، آمریکا، استرالیا و اتحادیۀ اروپا)؛

  9. نظامِ حقوقی و بوروکراتیک شفاف؛

  10. مصونیت کاملِ رسانه ها در مبارزه با فساد اقتصادی.

این ده اصل تابع 5 مفروض بنیادی زیر هستند:

  1. بدون ارتباطات بین المللی نمی توان به رشد اقتصادی و مازاد دست یافت؛

  2. بدون روابط عادی و امن با همسایگان نمی­توان به رشد اقتصادی و مازاد دست یافت؛

  3. امنیت داخلی، امنیت ملی، انسجام اجتماعی و وفاداری به کشورعمدتاً تابع امنیتِ اقتصادی و مازاد هستند؛

  4. ثبات اقتصادی به ثبات سیاسی می انجامد؛

  5. با توجه به واقعیت های منظومه جهانِ فعلی، مادامی که نخبگان سیاسی به اولویت 80 درصد رشد و توسعه اقتصادی در نظام فکری و استنباطی خود دست نیابند، از یک بحران به بحرانی دیگر حرکت خواهند کرد.

یکی از خطاهای تحلیلی درمحافلِ علوم انسانی کشور این است که ایران را یک «مورد خاص» می بیند در حالی که مطالعۀ مقایسه ای به وضوح نشان می دهد که: کشورهای چند قومی هم پیشرفت کرده اند (مالزی)؛ کشورهای مستقر در مناطق مهم ژئوپلیتیک هم پیشرفت کرده اند (کرۀ جنوبی)؛ کشورهایی که با استعمار مبارزه کرده اند هم پیشرفت کرده اند (ویتنام)؛ کشورهایی که همسایۀ قدرتمند دارند هم پیشرفت کرده اند (مکزیک و تجارت 146 میلیارد دلاری با آمریکا)؛ کشورهایی که سوابق تاریخی و ایدئولوژیک دارند هم پیشرفت کرده اند (چین)؛ کشورهایی که به آن­ها حمله شده و مستعمره شده اند هم پیشرفت کرده اند (هند).

فقدانِ اندیشه و مطالعۀ مقایسه­ای باعث شده است تا به عناصری مانند اجماع نخبگان، عزم ملی، تمرکز فکری، تفاهم جریان های سیاسی، اهمیت اقتصاد بین الملل، تولید مازاد و آینده سرزمین توجه نکنیم. با شناخت دقیق می توان بر عموم موانع فائق آمد. ما خاص نیستیم بلکه شناخت مشترک و تفاهم نداریم.

حداقل این است که عادتِ به درآمدِ حاصل از نفت و گاز به زودی با مشکلِ کاهش تقاضای جهانی برای سوخت های فسیلی رو به رو خواهد شد. بهداشت، آموزش، محیط زیست، مسکن، نهاد خانواده، آرامش درونی، راستگویی، صداقت، جلوگیری از فرسایش آب، خاک و جنگل، امنیت ملی، احترام بین المللی، مهاجرت صفر، مقبولیت و وفاداری به کشور و فرهنگ، همه عمدتاً تابع امکانات، درآمد، مازاد و رشد اقتصادی است. زمان و سرعتِ تحولات علیه ماست. هیچ کشوری بدون بین المللی شدن اندیشه و عملکرد نخبگان سیاسی آن نتوانسته است پیشرفت کند.

بعضی با مطالعه، تشخیص و شناختِ، بین المللی می شوند (سنگاپور و مالزی)؛ بعضی با تعددِ بحران ها بالاخره بین المللی می شوند (چین) و بعضی ها بدون بین المللی شدن، نسل های آیندۀ خود را فقیرتر می کنند (بولیوی، کوبا و کرۀ شمالی).

 

لینک این مطلب در سایت دکتر سریع القلم

 

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۱:۳۹
سامان عزیزی
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۱ ب.ظ

مختصر و مفید درباره معنا

قبلاً در این وبلاگ چند باری در مورد بحث معنایابی و معناسازی(و دغدغه داشتن/نداشتن برای آن) چیزهایی نوشته یا نقل کرده ام. امروز این متن کوتاه را که از یکی از سخنرانی های معلم خوبم مصطفی ملکیان نقل شده بود در کانال ایشان خواندم و به نظرم رسید که بسیار شفاف و مختصر این بحث را توضیح داده اند. فکر کردم شاید بد نباشد برای دوستانی که به اینجا سر می زنند نقلش کنم:

 

مطرح شدن / نشدن بحث معنای زندگی در زندگی فردی:

در واقعیت برای اکثر ما هیچوقت بحث معنای زندگی مطرح نمیشود.اینکه این سوال برای ما طرح نمی شود،علامت خوبی است یا علامت بدی است؟در اینجا فیلسوفان و روانشناسان به دو دسته بزرگ تقسیم میشوند:

1️⃣دسته اول:عمدتا گفته اند که علامت بدی است.انسان سالم(یا انسان آرمانی و یا انسان فرزانه)کسی است که این بحث برایش طرح شود.

2️⃣دسته دوم:کسان دیگری گفته اند اینکه این بحث طرح نمی شود علامت سلامت است؛وقتی بیمار می شویم این مسئله برایمان طرح میشود.

 

🔻اما بالاخره چرا این مسئله برایمان طرح نمیشود؟

پاسخ اول:معنای زندگی برای کسی طرح میشود که به بعضی از واقعیت های زندگی توجه کند.گفته شده پنج واقعیت بزرگ هستند که هرکس به یکی یا 2 تا یا 3تا یا 4 تا و یا هر 5تای اینها توجه کند،مسئله معنای زندگی برایش طرح میشود.(اکثر آدمیان در زندگیشان به این واقعیت ها توجه ندارند)

🔹1)بی قضاوتی جهان هستی:جهان هستی جهان بی قضاوتی است،با اینکه ما در زندگی مان قضاوت را دوست داریم،انواع قضاوت های زیباشناختی،اخلاقی،حقوقی و...می کنیم.اما واقعیت آن است که جهان هستی جهان بی قضاوتی است و ارزش داوری های من و شما را به پشیزی نمی خرد.خوبانی می میرند و بدانی می مانند،زیباهایی می میرند وزشت هایی می مانند،گاندی هایی میروند و هیتلرهایی می مانند. و بعد با مشاهده اینها از خود می پرسیم جهانی که این اندازه بی عاطفه است،آیا زندگی در آن ارزش زیستن دارد؟!

🔹2)زمان:زمان هر چیز زیبایی را زشت میکند.زمان هر چیز باطراوتی را بی طراوت میکند.زندگی ای که اینگونه است و با گذشت زمان به افول میرود این زندگی به چه دردی میخورد؟!

🔹3)مرگ:اگر بناست که بمیریم این زندگی کردن ما چه سودی دارد؟!

🔹4)وجود شر در جهان هستی:چقدر بدی در عالم پدید آمد و کیفر ندید.این غیر از مسئله بی تفاوتی هستی(واقعیت1)است.اینجا بحث این است:هستی طوری ست که کسانی می توانند درونش بدی کنند بدون اینکه  کیفر ببینند و کسانی می توانند درونش نیکی کنند بدون اینکه پاداش ببینند.جهانی که لزوما به نیکان پاداش نمی دهد و لزوما به بدان هم کیفر نمی دهد زندگی در آن چه ارزشی دارد؟!

🔹5)راز خدا:انسان در دوران کودکی اش فکر میکند همه مسائل با توجه به خدا معنادار میشود اما بعد هر چه پخته تر میشود اعتقاد پیدا میکند که بود و نبود خدا برای اینکه در این زندگی آب و رنگی پدید بیاید تاثیری ندارد.

 

🔻من بارها گفته ام،سیمون وی عارف فرانسوی یک نکته را دائم گوشزد میکرد :اگر بخواهیم کسانی که به خدا قائلند ماتریالیست نشوند،اعتقادشان را راسخ کنید به اینکه «خدا در امور این جهان،دخالتی به نفع کسی نمیکند»چون اگر کسی به وجود خدا اعتقاد داشته باشد و بعد اعتقاد داشته باشد که خدا به نفع نیکان دخالت میکند،وقتی این دخالت را نمی بیند میگوید:«پس خدایی وجود ندارد»برای اینکه به این حال نیفتد به او بگویید:نه یک شق سومی بین اعتقاد به خدای ادیان مذاهب و ماتریالیست هست و آن اینکه :«خدا وجود دارد ولی در امور دنیا دخالتی ندارد»

🔻خدا وجود دارد ولی در این عالم کودکانی با تومور مغزی به دنیا می آیند،خدا وجود دارد ولی در بوسنی و هرزگوین چهار تا بچه را در جلوی مادرشان در چرخ گوشت چرخ می کنند و بعد با آنها کتلت درست می کنند و به آن مادر می گویند:«این کتلت را باید بخوری»ولی خدا وجود دارد. اگر کسی انتظار دارد که با بود خدا چنین چیزی پدید نیاید،وقتی می بیند که پدید می آید،اعتقادش را به خدا از دست میدهد.

🔻خدا وجود دارد ولی در زلزله لیسبون 1755 مردی داستان عجیبی را بازگو کرد:«4 تا بچه ام و خانمم را از آوار بیرون کشیدم،کنار دیواری گذاشتم و بچه هایم یکی پس از دیگری مردند و من جلوی خانمم آنها را دفن کردم،او گریه میکرد و گفت که«دفن شان نکن»،گفتم «آخر اگر دفنشان نکنم برای تو چه سودی دارد؟دیگر که زنده نمی شوند.»وقتی چهارمین بچه ام را دفن کردم آمدم و دیدم که خانمم هم مرده است»همین جمله بود بود که ولتر پس از خواندنش گفت«دیگر بعد از این اگر کسی به خدا اعتقاد داشته باشد من می گویم که احمق ترین احمق های روزگار است»سیمون وی برا اینکه این ولترها چنین نتایجی را نگیرند میگوید:پس برای اینکه به این نتیجه نرسیم که اعتقاد به وجود خدا یک حماقت محض است از اول برای همه جا بندازید که خدا وجود دارد ولی بود و نبودش برای زندگی این جهانی تاثیری ندارد.

 

پاسخ دوم: به حال روحی خود ما بستگی دارد.بعضی از انسانها حال روحی ای دارندکه بحث معنای زندگی برایشان طرح نمی شود و بعضی دیگر حال روحی شان چنان است که بحث معنای زندگی برایشان مطرح میشود.مثلا هایدگر می گوید:سه حال روحی هستند که اگر کسی داشته باشد مسئله معنای زندگی برایش طرح میشود:اگر کسی 1)دستخوش ملالت باشد یا2)دستخوش اندوه باشد و یا 3)دستخوش ناامیدی باشد.

 

مصطفی ملکیان،سخنرانی زندگی

@mostafamalekian

۲ نظر ۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۳۱
سامان عزیزی
سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۱ ق.ظ

ما و سیستم ها

" ما انسان ها سیستم ها را می سازیم و سپس، این سیستم ها هستند که ما انسان ها را می سازند". راسل اکاف

پی نوشت: می دانم که ممکن است بارها این جمله ی اکاف را خوانده یا شنیده باشید، اما بعضی مفاهیم هستند که با هر بار تکرارشان و مصداق یابی های جدید برایشان، انگار کمی بهتر از قبل در ذهن و ضمیرمان جا می افتند.

فکر می کنم چندین سال پیش بود که برای اولین بار این جمله را خواندم. و مطمئن بودم که کاملاً هم مفهومش را فهمیده ام (که اگر بخواهم صادق باشم، همان حسی است که امروز هم نسبت به این جمله دارم! و احتمالاً همان حسی که سالها بعد هم(اگر زنده باشم) خواهم داشت. به هر حال...!). اما امروز دغدغه مهمتری که دارم این است که چقدر توانسته ام و می توانم با عینک این مفهوم زندگی و کسب و کار و اتفاقاتِ ملموسِ اطرافم را ببینم و تحلیل کنم.

 

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۳۱
سامان عزیزی

سال 1979 دیوید هارپر(David Harper) زیست شناس دانشگاه کمبریج گله ای از اردک ها(سی و سه اردک) را در باغ گیاه شناسی این دانشگاه جمع کرد و تصمیم گرفت برای مدتی به آنها غذا بدهد.

غذای روزانه برای اردک ها حیاتی است چرا که آنها باید برای پروازِ کم فشار وزنِ کمی داشته باشند و برخلاف جانوران خشکی زی که می توانند در پائیز پرخوری کنند و با ذخیره چربی شان در زمستان زندگی کنند، اردک ها باید هر لحظه آماده پریدن باشند. بنابراین آنها باید سریع غذا پیدا کنند تا سبک زندگی بخور و نمیر شان را حفظ کنند.

از آنجا که دانشمندان همینطوری الکی و محض رضای خدا به کسی غذا نمی دهند، می توان حدس زد که هارپر برنامه هایی داشته است:)

او می خواست بداند که اردک ها باید چقدر زرنگ باشند تا دریافت غذایشان را حداکثر کنند. بنابراین مقداری نان را به تکه های هم اندازه تقسیم کرد و از عده ای از دوستانش خواست تا تکه های نان را به داخل تالاب پرتاب کنند.

طبیعتاً اردک ها از این آزمایش لذت بردند و فوراً به سمت نان ها شنا کردند اما دوستان هارپر شروع به انداختن نان به دو ناحیه جداگانه کردند. در یک نقطه، پخش کنندگان نان هر پنج ثانیه یک تکه نان می انداختند و گروه دوم این کار را آهسته تر انجام می دادند و هر ده ثانیه یک تکه نان پرتاب می کردند.

 

اگر من و شما اردک بودیم چکار می کردیم؟ به سمت نقطه ای که نان ها سریعتر پرتاب می شوند می رفتیم یا به سمت نقطه ی دیگر؟

شاید اول فکر می کردیم که به سمت نقطه ای که نان ها را سریعتر پرتاب می کنند برویم که غذای بیشتری گیرمان بیاید. اما ممکن است بقیه اردک ها هم همین فکر را کرده باشند پس بهتر نیست به سمت نقطه ی دیگر برویم؟

اما احتمالاً ما تنها اردک هایی نیستیم که چنین استدلالی را انجام داده ایم. پس چکار کنیم؟

این سوال سوال ساده ای نیست. حتی اگر خودِ انسانمان هم به جای اردکها باشیم پاسخ چندان ساده نخواهد بود.

برای پیدا کردن پاسخ این سوال باید "تعادل نش" را حساب کنیم.(چالشی شبیه این داستان برای ما)

 


اگر فیلم "ذهن زیبا" را دیده باشید احتمالاً ریاضیدانِ برجسته ی این فیلم را هم به خاطر دارید.

"نظریه بازی ها" به محاسبه ی منفعت بازیگران و حداکثر کردن این منفعت می پردازد. عملکرد استراتژی های مختلف بازیگران را سنجش و ارزیابی می کند و مواردی از این دست.(وقتی که از زاویه این تعریف ساده شده از "پیچیدگی" و "سیستم های پیچیده" که : "هرجا دیدیم تعداد زیادی بازیگر بر سر منابع محدود مشغول رقابت هستند با یک سیستم پیچیده مواجهه هستیم"، نگاه کنیم آنوقت احتمالاً می توان گفت که "نظریه بازی ها" ابزار ریاضیِ مواجهه با "پیچیدگی" است)

 

"سیستم های زیستی، شیمیایی و فیزیکی، حتی سیستم های اجتماعی، همگی در جست و جوی پایداری هستند.بنابراین تشخیص اینکه پایداری چگونه به دست می آید نقشی کلیدی در پیش بینی آینده دارد. اگر وضعیتی ناپایدار باشد، می توانید مسیر وقوع آینده را پیش بینی کنید. با محاسبه ی ضرورت هایی که برای رسیدن به پایداری به آن نیاز دارید. درک پایداری راهی است برای شناختن جایی که چیزها به سوی آن می روند"

نش دقیقاً به دنبالِ این نقطه پایداری بود. و در نهایت هم موفق شد که با زبان ریاضی این نقطه را پیدا کند(همان تعادل نش). البته دقیق ترش این است که او اثبات کرد که : هر بازی با هر تعداد بازیکن، حداقل یک نقطه تعادل دارد.

در واقع، تعادل وقتی اتفاق می افتد که هر کس با در نظر گرفتن عملکرد دیگران، بهترین کاری را که می تواند(و منفعتش را حداکثر می کند) انجام دهد.(چیزی شبیه بهینگی پارتو)

توضیح بیشتر در مورد نظریه بازی ها و تعادل نش، نه در این مطلب می گنجد و نه من چیز زیادی در موردش می دانم. اما برای داستان ما در همین حد کفایت می کند.

 


برگردیم به داستان اردک ها.

در این داستان، با دانستن سرعت پرتاب ها می توان نقطه تعادل را با ریاضیات نش محاسبه کرد. یعنی نقطه ای که هر اردک با در نظر گرفتن عملکرد سایر اردک ها، بهترین کاری را که برای به دست آوردن بیشترین غذا می تواند انجام دهد.

در شرایطی که در ابتدای مطلب توضیح داده شد، اردک ها حداکثر غذای ممکن را به دست می آورند اگر یک سوم آنها جلوی پرتاب کنندگان آهسته و دو سوم بقیه جلوی پرتاب کنندگان سریع جمع شوند.(دقیقاً مطابق نقطه ی تعادلی نش)

فکر می کنید چقدر طول کشید تا اردک ها به آرایش تعادلی نش برسند؟ یک دقیقه!

اما هارپر که نان های زیادی به اردک ها داده بود، فقط به نتیجه این آزمایش قانع نشد.

او بازی را پیچیده تر کرد. اندازه های تکه های نان را تغییر داد و سرعتِ پرتاب تکه نان ها را هم متفاوت در نظر گرفت.

حالا اردک ها، هم باید سرعت های پرتاب متفاوت را محاسبه می کردند و هم اندازه های مختلف تکه نان ها را.

محاسبه ی تعادل نش در این حالت برای خودِ هارپر هم کار پیچیده ای بود چه برسد به اردک ها! اما با وجود اینکه اندکی طول کشید تا گروه های اردک ها به اندازه هایی تقسیم شوند که برای تعادل نش لازم بود ولی نهایتاً همین اتفاق رقم خورد.

 

با وجود اینکه نظریه بازی ها و تعادل نش و محاسبات پیچیده اش طراحی شده بود تا توضیح دهد که چگونه انسان های عاقل منفتشان را حداکثر می کنند اما اکنون همین نظریه ثابت می کند که نیازی نیست عاقل باشید یا حتی انسان باشید تا منفعتتان را در یک بازی حداکثر کنید. به نظر می رسید که نظریه بازی ها و تعادل نش چیز هایی در مورد چگونگی کار جهان ارایه می دهد(حداقل در سیستم های پیچیده ی طبیعت(بجز انسان!) که اینطور به نظر می رسد)

البته بهتر است زیاد هیجان زده نشویم چون بحث های زیادی در میان دانشمندان این حوزه مطرح است و هر نظریه ای که ارایه می شود باگ هایی دارد و نقد های مختلفی به آن وارد می شود. اما به نظرم کمی هیجان زدگی حق مسلّمِ ماست;)

 

شاید با دانستن این موضوعات، فهمیدنِ اتفاقاتِ شگفت انگیزی که در بزرگترین مزرعه کوچک یا در داستان معروفِ گرگ هایی که به منطقه یلواستون وارد شدند کمی(البته فقط کمی) شفاف تر شود. وقتی که با اضافه شدن تعدادی بازیگر جدید به سیستم پیچیده ای که در نقطه ای تعادلی بود، سیستم به نقطه ی تعادلی دیگری حرکت می کند که نفع همه بازیگران(با احتساب بازیگران جدید) حداکثر شود.

 

پی نوشت یک: این مطلب را بیشتر برای خودم نوشتم پس اگر گنگی و آشفتگی و نارسایی دارد بر من ببخشیدش.

پی نوشت دو: در تدوین این مطلب از دو کتاب "ریاضیات زیبا"(A Beautiful Math) نوشته تام زیگفرید(با ترجمه خوبِ مهدی صادقی-نشر نی) و "به سادگیِ پیچیدگی"(Simply Complexity) نوشته نیل جانسون استفاده کرده ام. دو کتابی که با وجود دوبار کاور تو کاور خواندشان، هنوز هم دلم نمی آید از خودم دورشان کنم.

پی نوشت سه: ای کاش شرایطی پیش بیاید که محمدرضا شعبانعلی وقت و فرصت و انرژی لازم را داشته باشد و جزو اولویت هایش باشد که ادامه کتاب "مقدمه ای بر سیستم های پیچیده" را تکمیل کند. الهی آمین.

 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۸
سامان عزیزی
يكشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۴ ب.ظ

جلوه گری خزانِ برگ های پائیزی

۴ نظر ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۲:۳۴
سامان عزیزی

در مورد کتاب سکوت، قبلاً در متمم (در ستایش سکوت و + و +) و این مطلب محمدرضا شعبانعلی(+) صحبت شده و بعید میدانم توضیحات بیشتری برای معرفی این کتاب نیاز باشد. بنابراین از تکرار اونها صرف نظر می کنم.

مطالعه این کتاب از پاسخ به یکی از دغدغه هایم شروع شد و ترجمه آن هم از پاسخ به یکی از دغدغه های همسرم(که میخواست این کتاب را بخواند). بنابراین این کتاب را ترجمه نکردم که کتابی ترجمه کرده باشم!

بعد از خواندن ترجمه های نسبتا زیاد طی سالهای گذشته، فکر می کنم یک مترجم خوب برای یک خروجی خوب، حداقل باید دوتا شایستگی داشته باشد("حداقل" یعنی فقط همین دوتا نیستند ولی از نظر من-نظر شخصیِ غیر کارشناسیِ غیر قابلِ اتکا- این دوتا مهمترینند)

اول: دانش و تجربه کافی در حوزه محتوای کتاب مورد نظر و یا شور و شوقِ آموختن و دغدغه زیاد در موضوع مورد نظر

دوم: دانش و مهارت بالا در هر دو زبان(زبان مبدا و مقصد)

 

تا کنون، تقریباً هر ترجمه ای را که خوانده ام و مترجم آن این دو شایستگی را داشته است خیلی بیشتر دوست داشته ام و به نظرم به راختی می شود درستی این ادعا را در بازار کتاب و میان کتاب خوانان هم سنجید(من که اینطور فکر می کنم)

اگر از این منظر بخواهیم به ترجمه کتاب سکوت نگاه کنیم، فکر می کنم من شایستگی اول را تا حدی داشته ام و شایستگی دوم را نه.

پس اگر بخواهم خلاصه کنم: بهترین ترجمه هایی که خوانده ام این دو شرط را داشته اند و بدترین ترجمه ها هم تقریباً هیچکدام را نداشته اند و الباقی هم طبیعتاً در میانه این طیف قرار می گیرند. ترجمه ی من هم که تکلیفش مشخص است نه جزو بهترین هاست و نه جزو بدترین ها. شاید صفت "قابل قبول" برایش صفت نامناسبی نباشد(البته اعتراف میکنم که خودم ترجمه خودم را دوست داشتم ولی در چسباندن این صفت "اثر مالکیت" را هم لحاظ کرده ام:)

اینها را گفتم که بدانید حد و حدود خودم را تا حدی می دانم ;)

 

اما فارغ از این توضیحات، همانطور که محمد رضا بارها تاکید کرده، اگر بخواهیم محتوای کتابی به خون مان تزریق شود و جزئی از ما بشود، شاید یکی از بهترین راه های انجام این کار ترجمه آن کتاب باشد. در مورد این کتاب، همه ی صد سی سی ای که به خودم تزریق کردم برایم تازه نبود! بعضی از آموزه های کاگه را یا می دانستم یا تجربه کرده بودم که به نظرم در مورد همین ها هم، این تزریق باعث تثبیت هرچه بهترشان در خونم شده است. و بخش های تازه تر که از زبان کسی گفته می شد که تقریباً یقین پیدا می کنی که آنها را زیسته است اثرات به مراتب قوی تر و جالب تری در خون می گذارد.

 

نکته ی دیگری که شاید گفتنش چندان حرفه ای نباشد(البته نه بخاطر خودم، بخاطر یکسری ملاحظات دیگر) ولی دلم نمی خواهد ناگفته بماند این است که به نظرم ترجمه این کتاب، بهترین تمرینِ آموزش و یادگیری زبان انگلیسی ای بوده که تا الان داشته ام.

چندین ماه مشغول ترجمه اش بودم و چالش های مختلفی برایم داشت. لغات و اصطلاحات بیشتری یاد گرفتم. مجبور بودم کاملاً بفهمم که نویسنده چه می خواهد بگوید. گاهی بین چندین تفسیر که از یک مفهوم می شد کرد سرگردان میشدم(که البته این سرگردانی ها باعث شد یکی دو دوست انگلیسی زبانِ ادبیاتِ انگلیسی خوانده پیدا کنم که کمکم کنند) و آموزه ها و یادگیری های مختلف دیگر در حوزه زبان آموزی که خودتان بهتر از من می دانید.

 

تجربه ی دیگری که برایم داشت آشنایی با پروسه چاپ یک کتاب بود. از ویراستاری تا صفحه آرایی و طراحی جلد و مجوز و الی آخر(که تقریباً به اندازه ی مدت زمان ترجمه ی کتاب زمان برد). با توجه به اینکه ناشر کتاب لطف کرد و اجازه داد تا در همه ی این مراحل درگیر کار باشم فکر می کنم برای من تجربه مفیدی بود و به نظرم در حوزه نظر دادن و قضاوتِ کتاب ها و نشر ها و دردسرهایش، کمی آدم تر شده ام! این آموخته ها را هم مدیون منصور سجاد و همکارانش در نشر کلید آموزش هستم.

 

و صحبت آخرم هم در مورد این کتاب این است که فکر می کنم این کتاب، حداقل، ارزش دوبار خواندن را داشته باشد. به نظرم به جز کند خواندنش هم راهی برای مفیدتر کردنش برای خودمان نداریم. کاگه خیلی فشرده و مختصر حرف می زند(گاهی حس می کنی که انگار مجبورش کرده اند که صحبت کند! یا خودمانی تر بگویم: انگار خودش با مقاش از دهن خودش حرف بیرون کشیده). به هر حال فکر می کنم برای کسی که این موضوع را دوست دارد یا دغدغه اش است، بهترین راه یاد گرفتن از این کتاب همین است.(و این توضیحم ربطی به اینکه من آنرا ترجمه کرده ام ندارد.لطفاً این گفته را تبلیغاتی مپندارید. با تشکر:) )

و من الله توفیق.

پی نوشت: این کتاب بجز کتاب فروشی های فیزیکی!، در شهر کتاب آنلاین، جی بوک و وبسایت انتشارات کلید آموزش و چند کتاب فروشی آنلاین دیگر هم عرضه شده است.

 

۹ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۳۷
سامان عزیزی
پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

صدایی که از دل بر می آمد

دوست ندارم بعد از رفتن بزرگان در وصفشان بنویسم و نمی نویسم.

اما امروز دلم نمی خواهد چیزی نگویم.

به جای آوازها و تصنیف های بی نظیر محمدرضا شجریانِ عزیزم، دلم می خواهد احساسات دلنشینِ دوتارنواز خراسانی را در وصف استاد شجریان اینجا بگذارم که در مقابل دوربین های صدا و سیمای میلی ضبط شدند.

 

چه شب هایی که با "شب سکوت کویر" او به صبح رساندم

و چه سال هایی که با "بوی بارانِ" او به استقبال بهار رفتم.

یادش گرامی.

 

 

۲ نظر ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۱
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۴ ق.ظ

خود استیو جابز پنداری! (خود نبودن)

* طرف یک وب سایت آبکیِ فروش موبایل و متعلقات هوا کرده(یا داده به این برنامه های وبسایت هوا کن! براش هوا کردن) و بنا بر هزاران اتفاق مختلف که به زور دو یا سه تاش رو میدونه، یه کم فروش کرده حالا استایلِ استیو جابز برداشته برای ملت. با ادا و اطوارش، ژست گرفتنش، نگاه کردنش، حرف زدنش، لباس پوشیدنش، تقلید حالات و حرکاتش از جابز و ده ها مورد دیگه اش، داره زور میزنه که بگه منم استیو جابزِ جدید.

هر جا میشینه طوری صحبت میکنه که انگار دعوتش کردن دانشگاه استنفورد و باید به اندازه اون سخنرانیِ انگیزشیِ جابز، اثر بگذاره روی همه.

 

* طرف دوتا ایده ی کلیشه ایِ دوزاری از یکجا شنیده یا خونده، حالا طوری ژست میگیره و حرف میزنه و تظاهر میکنه که انگار موتور ایده ی همه زمینه هاست. کله ی جنبان و مکث ها و تاکید های کلماتش رو طوری تنظیم میکنه که شبیه روشن شدن و جرقه زدن های مکررِ "لامپ توی مغز" به نظر بیاد.

 

* عامدانه خودشو کمی خنگ و گیج نشون میده و بعضی رفتارهاش رو توی جمع غیرعادی جلوه میده که همه فکر کنن: نه بابا اینم در زمره نوابغ گیجی مثل انشتین قرار میگیره. گاهی چنان بریده بریده و تلگرافی حرف میزنه که همه فکر کنن این در دنیای دیگه ای سیر میکنه و این دنیا انقدر پیچیده و عجیبه که نمیتونه کلمات درست و کافی برای بیان منظورش پیدا کنه.

 

* رفته کلاس کد نویسی و فقط یاد گرفته که: اگه اولی صفر بود و بعد دیدی دومی هم صفره، اونوقت سومی رو یک در نظر بگیر! از کلاس که میاد بیرون یه حسی داره که انگار "سر تیموتی جان برنرز-لی" رو پشت سر گذاشته.

 

* تازه یاد گرفته دوتا فرمول توی اکسل بنویسه و چهارتا جدول و نمودار خروجی بگیره، یه جوری در مورد مهارت های متحول کننده اش صحبت میکنه که پنداری ابر متخصصِ تحلیلِ داده هاست.

 

* یه کتاب از نسیم طالب خونده، حالا با چنان قطعیتی کسب و کار ها و بازارها و سیستم های طبیعی و غیر طبیعی رو تحلیل میکنه و حکم صادر میکنه که نگو و نپرس. همیشه حالات و سکناتش هم جوریه که انگار کچل و چاقه و همه ی روزنامه های معتبر جهان پشت درن و منتظر مصاحبه با ایشون.

 

* با پولای باباش یه ساندویچی باز کرده و سوزوندن یه سمتِ فلافل رو به عنوان مزیت رقابتیش در نظر گرفته و نتیجه ی همه ی کافه گردیهاشو میخواد یکجا روی مشتریان فلافل خورش پیاده کنه، اونوقت چنان توهمِ خود مک دونالد پنداری برش داشته که خدا رو بنده نیست.

 

* یه شعر در حد اتل متل توتوله سروده، اونوقت از فردا یه عینک با شیشه های بزرگ میزنه و موها و تیپش رو طوری تنظیم میکنه که همه یاد شاملو بیفتن.

 

* یه کتاب تالیف یا ترجمه کرده، اونوقت چنان خودشو "در فکر فرو رونده" نشون میده که پنداری الانه که ترشحات! و تشعشعاتِ ذهنیش دنیای فکر و اندیشه رو متحول کنه.

 

* از جیب دیگران یه چند تومن به فقیری کمک کرده، اونوقت چنان ژست خیّر مابانه و اخلاقی ای گرفته که منجی عالم بشریت هم نمیگیره.

 

* یه کتاب در مورد کودک-والد-بالغ خونده، از فرداش چنان ژستِ روانکاوانه ای به خودش میگیره و همه رو از موضع روانکاو برجسته قرن تحلیل و ارزیابی میکنه که به هیچکس مجالی برای تحلیلِ خودِ مشکل دارِ پنهان در پشتِ روانکاو برجسته رو نمیده.

 

* یه استخون شکسته رو با گند زدن به همه اعضا و جوارح اطراف استخون، گذاشته سرجاش(که این پیرمرد پیرزن های شکسته بند هم از عهده اش بر میومدن)، از فرداش با روپوش سفیدش چنان ژستِ سفت و سختی میگیره که مریضاشو فقط با ژستش شفا میده!

 

*طرف هر رو از بر تشخیص نمیده، و به اتفاقی(اغلب اتفاقی عجیب!) گذاشتنش پشت یه میز و صندلی، اونوقت توهمِ خود مدیرِ برجسته پنداری میزنه و تصمیمات و عملکردهای افتضاحش رو طوری تفسیر میکنه که منتظره مخاطبش یادداشت برداره و بره زندگی نامه شو بنویسه و بعداً برای رونمایی از کتاب دعوتش کنه سالن همایش های برج میلاد!

 

پی نوشت یک: لطفاً مواردی که اشاره شد(و ده ها موردی که اشاره نشد) را به خودتان نگیرید. این موارد رو در خودم یا دیگران دیده ام و از نزدیک شاهدشون بودم و ربطی به شما نداره.

پی نوشت دو: اصلاً منظورم این نیست که خودمونو دست کم بگیریم یا کار خودمون رو با ارزش تلقی نکنیم. فقط میخوام بگم بابا جان یواش تر، کمی آدم باشیم. کمی بیشتر، خودمان باشیم(+). اگر نباشیم ضربه ی مهلک اول را خودمان میخوریم.برای کارها و دستاوردهای کوچکمان اسم ها و تفسیرهای پر طمطراق(عینِ ط دسته دار) برنگزینیم.

پی نوشت سه: یه چند وقتی بود پست های موعظه وار براتون نذاشته بودم، میدونستم دلتون تنگ شدهwink

۲ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۴
سامان عزیزی
سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ

درباره انعطاف پذیری زمان

زمان روزمره، به شهادت ساعت دیواری و ساعت مچی ما، منظم می گذرد. تیک تاک، تیک تاک.

چیزی موجهه تر از عقربه ثانیه شمار سراغ دارید؟ اما با وجود این، کوچک ترین لذت یا کوچک ترین درد کافی ست تا انعطاف پذیری زمان را به ما بیاموزد.

برخی هیجان ها به زمان شتاب می بخشند، بعضی آن را کند می کنند. و گاه نیز زمان گویی غیبش می زند.

جولین بارنز(نقل از کتاب "درک یک پایان" با ترجمه حسن کامشاد)

 

۲ نظر ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۸
سامان عزیزی