زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

زندگی در کلمات

گاه نوشته ها

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متمم» ثبت شده است

يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۷ ب.ظ

از کتابِ "از کتاب"

"از کتاب" اولین کتابی است که از متمم به عنوان ناشر منتشر می شود. همین اتفاق من را تا مدتها کیفور نگه می دارد. مبارک متمم و همه متممی ها.

کیفور شدن از این اتفاق که حق مسلم ماست و نیازی به توضیح و توجیه ندارد اما اگر فقط یک توضیح لازم باشد آن توضیح لذتِ در دست گرفتنِ کتابی کاغذی است که رنگ و بوی متمم را دارد.

کیفور شدنم هم باعث نمی شود که فراموش کنم متمم، تا به حال آنقدر محتوای اصیل، قابل اعتماد و مفید منتشر کرده است که شاید با فعالیت ده ها نشر و صدها کتاب برابری کند.

*

اما در مورد خود کتاب.

طبیعتاً بررسی و صحبت کردن از کتابی که مولفش هم از تو کتابخوان تر است و تجربه و مهمتر از آن "ظرفیت تجربه پذیری" اش از تو بیشتر است و هم روش ها و ابزارها و جوانب مختلف کتابخوانی را خیلی بهتر از تو می داند، جسارت و حماقت را به صورت همزمان می طلبد. خوشبختانه در لحظه نگارش این مطلب این توش و توان را در خودم احساس کردم که خود را از این دو مصون بدارم و به سلامت عبور کنم ;)

بنابراین این چند خطی که در مورد "از کتاب" می نویسم را صرفاً به عنوان تداعی ها و بلند بلند فکر کردن های یک خواننده معمولی و علاقه مند در نظر بگیرید که واقعاً غیر از این هم نیست.

 

اگر همین الان همسرم که در اتاق دیگری است و مشغول خواندن مقدمه "از کتاب" است بپرسد که در حد چند کلمه کتاب را توصیف کن، می توانم بگویم که کتابی ساده و روان، تا حد زیادی جامع (جامع یعنی به بیشتر جوانب و حواشی کتابخوانی توجه کرده)، و به دردبخور در مورد کتاب و کتابخوانی است.

اگر با توجه به تعریف نویسنده از "کتاب" هم بخواهم توضیح دهم، به نظرم سفری است که ارزش همراهی دارد. با اطمینان می شود گفت که در این سفر هم تجربه ی لذت بردن از طراوتِ واحه های خوش آب و هوا و روح افزا منتظر توست هم واحه به واحه که پیش می روی نشانت می دهد که چطور اسیر بیراهه ها و کج راهه ها نشوی و در مسیر واحه ها بمانی.

 

با توجه به اینکه در گذشته مختصری در مورد کتاب و کتابخوانی مطالعه کرده ام، فایل های صوتیِ محمدرضا شعبانعی(نویسنده همین کتاب) در مورد کتابخوانی را گوش داده ام و تا حدی کتابخوان هم بوده ام، اگر بگویم که بخش های زیادی از این کتاب برایم تازگی داشت یا در موردشان نمی دانستم قطعاً اغراق کرده ام. اما واقعیت این است که حداقل من تا کنون کتابی در مورد کتاب و کتابخوانی ندیده ام که تا این حد جوانب مختلف و موضوعات گوناگونی که پیرامون کتاب وجود دارد را پوشش داده باشد.

به نظرم این وجه تمایز، برای بسیاری از مخاطبان "از کتاب" مفید و برای برخی دیگر شاید قدری دافعه ایجاد کند.

برای بسیاری مفید است چون به احتمال زیاد بسیاری از مخاطبان این کتاب، کتابخوانان هستند(از کتابخوانان مبتدی تا خوره های کتابخوانی). فکر می کنم این طیف از خوانندگان از همه جانبه بودن این کتاب لذت زیادی خواهند برد و بعید است که نتوانند تحفه هایی برای راهشان برچینند و لذتش را ببرند.

اما همانطور که خود نویسنده هم اشاره کرده، تنها مخاطبان این کتاب کتابخوانان نیستند بلکه کتابدوستانی که هنوز کتابخوان نشده اند هم یکی دیگر از مخاطبان هدف این کتابند که شاید مواجهه ی آنها با تنوع زیاد موضوعاتی که پیرامون کتاب و کتابخوانی مطرح شده است ترس شان را بیشتر کند.

البته این موضوع چیزی نیست که از نگاه محمدرضا دور مانده باشد و در ذیل نکته ی دوم از مقدمه کتاب، تکلیف "مخاطب کتاب" را روشن کرده است. طرح این بحث صرفاً نق و نوقی بود که اگر بخواهم این کتاب را به کتابدوستی که هنوز کتابخوان نشده است هدیه بدهم (که به نظرم حدود نیمی از مطالب این کتاب، برای این دسته مفید و اثربخش خواهد بود و فکر می کنم مسیر کتابخوان شدنشان را هموار می کند) باید بنشینم و بخش به بخش(نه فصل به فصل) مطالبی را که برایش مفید می دانم پیشنهاد بدهم.

*

از طرفی، هر قدر که چند خط بالاتر تلاش کردم که در مورد "آشنا سازی" بحث های این کتاب مراقب باشم که اغراق نکنم، بدون نگرانی از اغراق کردن می توانم بگویم که در مورد "آشنایی زدایی" از بحث های کتاب و کتابخوانی بیشترین اثربخشی را برایم داشته است.

از بحث شکل گیری تجربه های مرجع در ذهن بگیرید تا بحث نوشتن بی مخاطب، از تفاوت کتاب های ضعیف و کتاب های نامناسب بگیرید تا تفسیر نادرست تجربه های ناخوشایند کتابخوانی، از بحث زیبای انتخاب های سرندیپی بگیرید تا روش های پیش خوانی و چندین و چند بحث کوچک و بزرگ دیگر.

*

نمی دانم چقدر با بازی تخته نرد آشنایی دارید یا اصطلاحاتش را می شناسید. در تخته نرد اصطلاحی به نام "ششدر" یا "بستن ششدر" وجود دارد که به حالتی گفته می شود که یکی از بازیکنان شش خانه جلو مهره های حریف را گرفته باشد و او نتواند مهره های خود را حرکت دهد(نقل از فرهنگ معین).

"ششدر" معنایی کنایی هم دارد که به بسته بودن راه خروج و نجات اشاره دارد(فرهنگ معین).

این اصطلاح را به عنوان یک استعاره، در دو جا می توانم برای "از کتاب" به کار ببرم.

در سطح کلان و کلیِ کتاب، به نظرم مطالب این کتاب ششدر را بر بهانه گیرها و بهانه تراش هایی که به هر چیزی متوسل می شوند که کتاب خواندن هایشان را به تعویق بیاندازند می بندد.

شاید یکی از لذتبخش ترین بخش های کتاب برای من، بحث هایی بود که ذیل عنوان "درباره تندخوانی" مطرح شد. واقعیت این است که من همیشه با تندخوانی کتاب ها مخالف بوده ام و از نظرم یکی از مضحک ترین بحث هایی بوده که حول و حوش کتابخوانی شنیده ام. با این وجود در مواجهه با کسانی که به تندخوانی هایشان افتخار می کردند تنها واکنشی که داشته ام تحویل دادن یک لبخند تلخ بوده است!

اما در این کتاب، محمدرضا چنان ششدر را بر تندخوانان و مدافعان تندخوانی بسته که دلم برایشان کباب شد :)

*

به طور کلی، اگر بخواهم از بین آموزه های این کتاب در مورد کتابخوانی، فقط یک مورد را بولد کنم که از نظرم درجه اهمیت بسیار بالایی در کتاب خواندن داشته باشد می توانم به این نکته اشاره کنم که "از کتاب" به ما یاد می دهد که چطور کتاب ها و نویسندگانی که ارزش خواندن و دنبال کردن ندارند را تشخیص دهیم و وقت و انرژی و تمرکز مان را برایشان هدر ندهیم.

به نظرم این موضوع دستاورد خیلی بزرگی است که بعید بود از کسی بجز محمدرضا شعبانعلی یا امثال او(که بسیار کمیابند) بتوانیم بیاموزیم.

*

بحث ها، صحبت ها و تداعی های زیادی هست که حین خواندن این کتاب به ذهنم می رسیدند و میشد در موردشان اینجا نوشت، ولی ترجیحم این است که به همین مقدار اندک بسنده کنم که هم بیش از حد خواننده وبلاگم را خسته نکنم و هم از لذت مواجهه با این بحث ها در حین مطالعه این کتاب کم نکنم.

شاید نقل چند جمله کوتاه از کتاب پایان بندی بهتری برای این مطلب کوتاه باشد:

- کتاب باید، به عنوان همراه،فرصت تجربه سفری هدایت شده را برای خواننده فراهم کند.

- به تجربه، من نقش نویسنده را هنگام مطالعه کتاب های درسی مدیریت حس کرده ام. بسیاری از ما چنین فرض می کنیم که کتاب های درسی پایه در دانشگاه ها بسیار شبیه هم اند. بررسی فهرست ها هم این برداشت را تقویت می کند. گاهی فهرست ها چنان شبیه اند که فکر می کنیم نویسندگان از روی دست هم نگاه کرده اند. حتی جمله های مشابه و مشترک هم در این کتاب ها فراوانند. اما کافی است دو کتاب رفتار سازمانی از دو نویسنده مختلف، مثلاً رابینز و کول کوییت، را کنار هم بگذارید تا ببینید آنچه می خوانید به همان اندازه که رفتار سازمانی است، تصویرِ تصورِ نویسندگان از محیط کار نیز هست.

- وقتی پیش از مطالعه کتاب می دانیم آن کتاب به چه پرسش هایی پاسخ نمی دهد، انتظار ما از آن کتاب تعدیل می شود. از آنجا که انتظارات اولیه ما روی رضایتمان از مطالعه اثر می گذارد، وقتی با انتظاری واقع بینانه به سراغ کتابی می رویم، مطالعه آن به تجربه ای لذتبخش تر تبدیل می شود.

- نشانه های متعددی برای تشخیص نویسندگان واسط ضعیف وجود دارد که مهمترین آن ها طرح ایده ای کلیدی و اکتفا به نقل شواهد مثبت در تائید آن ایده است. این نوع نویسندگان از طرح مثال های نقض یا هر نوع گزارش، تجربه و مطالعه که ادعایشان را تضعیف کند خودداری می کنند. تعمیم گسترده و بی منطق هم نشانه دیگری از این دسته نویسندگان است. آن ها معمولاً در کتاب هایشان به چند مقاله اشاره می کنند و نتایج آن مقالات را بدون اشاره به ملاحظات و محدودیت ها به قلمروی بسیار گسترده تر تعمیم می دهند.

- کتابخوانی کار دشواری است و مهارتی است که بسیاری از ما در آن ضعیفیم.

- کتاب ها گاوصندوقی از شمش طلا نیستند که جمله به جمله ی آنها عمیق و آموزنده و حکیمانه باشد. منطقی تر است آن ها را مانند معدن طلا در نظر بگیریم، یعنی رگه هایی از نکات و آموزه های ارزشمند که در میان حجم بزرگ تری از حرف های کم ارزش و نکته های بی خاصیت و بعضاً نادرست پنهان شده اند. مطالعه کتاب تلاشی برای یافتن و استخراج این رگه های طلاست.

- وودی آلن به شوخی گفته است: من در یک دوره تندخوانی شرکت کردم و جنگ و صلح را در بیست دقیقه خواندم. اینطور که فهمیدم درباره روسیه بود.

 

پی نوشت: طبیعتاً نوشتن من در مورد اثر کسی که سالها دوست و معلمم بوده و هست در حدی که هر نوشته ای از او را بدون دانستن نام نویسنده اش به راحتی تشخیص می دهم یا ظرافت های نوشتنش و حتی برخی اوقات نانوشته های لابلای سطورش را می فهمم، آغشته به برخی سوگیری های شناختی(از اثر هاله ای بگیرید تا سایر سوگیری ها) است. چنانچه گاهی برخی از دوستان غیرمتممی هم این ادعا را مطرح می کنند. حتماً که این گونه موارد قابل انکار نیست اما در کنار پذیرش این مسئله دلم می خواهد این موضوع را هم بدانید که نه تنها در این نوشته و در مورد این کتاب بلکه در سایر موضع گیری هایم در مورد متمم و محمدرضا، تا جای ممکن حداکثر تلاشم را کرده ام که حداقل به این نوع سوگیری ها آگاه باشم. حتی گاهی پیش آمده که بخاطر این نوع ملاحظات، بسیاری از موارد مثبت را هم با اشاره مختصری از کنارش گذشته ام. امیدوارم مخاطب آگاه هم، همین تلاش برای رعایت انصاف در موضع گیری ها را به پای شاگردی کردن پای درس های متمم و معلمش بگذارد که غیر از این هم نیست.

 

۱ نظر ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۷
سامان عزیزی
دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۳ ق.ظ

گوشه ای از داستان من و متمم


پیش نیاز مطالعه ی این پست:

  • عضو  قبیله ی متمم باشید و حداقل پنج مورد از سرفصل های درسی متمم را به طور کامل خوانده باشید.(مهم و ضروری)
  • حداقل یکصد مطلب از مطالب روزنوشته های محمد رضا شعبانعلی را مطالعه کرده باشید.(مهم و ضروری)
  • از دانشگاه متنفر باشید و در عمل تا جایی که امکان داشته از آن فاصله گرفته باشید.(ضروری نیست ولی توصیه می شود)
  • در تلاش برای یادگیری، به هر دری زده باشید.در هایی مثل:  کتاب و کلاس و دوره و سمینار و مشاور کسب و کار و الی آخر.(ضروری)
  • یادگیری را به عنوان قسمتی از سبک زندگی تان انتخاب کرده باشید و ضرورت این انتخاب را درک کرده باشید.(ضروری نیست ولی بسیار مهم است)
  • بنده حقیر را هم کمی شناخته باشید! (به عبارتی،کمی با مدل ذهنی من هم آشنایی داشته باشید).(ضروری نیست ولی توصیه می شود)

 

از دوستان عزیز انتظار می رود که بعد از مطالعه ی این مطلب:

  • اگر هنوز عضو فعال متمم نیستند، سریعاً فکری به حال خودشان بکنند.
  • اگر عضو متمم هستند ولی تمرین هایش را(حتی در خلوت خودشان) حل نمی کنند، کمی برای خودشان متاسف شوند.
  • اگر به بهانه اینکه "نمی خواهند اسیر گیمیفیکیشن متمم شوند"، تمرین حل نمی کنند و درس ها را ادامه نمی دهند، کمی به الباقی گیمیفیکیشن هایی که آگاهانه و ناآگاهانه زندگی شان را در بر گرفته فکر کنند و به خودشان بیایند:)
  • متمم را با همه ی نقاط قوت و ضعفش، به عنوان یک سیستم آموزشی درک کنند و قدرش را بدانند(ارجاع مجدد به فایل های مدیریت منابع!).

 

توضیح: می دانم که می دانید قسمتی از این صحبت ها و شیوه ی گفتنشان(به سبک متمم)، شوخی است.اما امیدوارم همزمان این را هم بدانید که قسمت هایی از هر شوخی ای ،می تواند خیلی هم جدی باشد!


 

متمم امروز چهار ساله می شود.(مبارکِ متمم و متممی ها).هر چند که فکر می کنم از نقطه شروع آن،سالهاست که می گذرد.از "شبی" که یک "معلم" نشست و با نگاهی به وضعیت "آموزش" کشور ،عمیقاً متاثر شد. آنقدر به آن نقد داشت که نمی دانست از کجا شروع به گفتنشان کند.اما این معلم بر خلاف بسیاری از ما مردم، منتقد و گشاده دهن و منتظر (لطفاً کسی به خودش نگیرد با خودِ خودم هستم) نبود، اهل ساختن بود.اهل عمل .دنبال ساختن آینده ای بهتر برای خودش و  دیگران. منتظر ننشست که مسئولین کاری بکنند!،خودش را مسئول می دانست و به اندازه ای که در توانش بود مسئولیت قبول کرد. تلاش کرد و تلاش کرد تا بالاخره عده ای را با خودش همراه کرد و قبیله ای ساخت که در کنار هم رشد کنند و این تلاش و این مسیر هنوز هم ادامه دارد به امید ساختن دنیایی بهتر از امروز برای همه ما(بهتر،حتی به اندازه ی یک ذره).

بگذریم.آمده بودم داستان خودم را بگویم.

 

قبل از هر چیز می خواهم یک چیز را در مورد من بدانید و آن اینکه من در کل، آدم نسبتاً خوشبینی هستم.این، هم برداشت خودم است و هم اطرافیانم . نتیجه ی پرسش نامه های سلیگمن هم همین را می گویند. اما با توجه به تجربیاتی که با در معرضِ آموزش های مختلف قرار گرفتن، به دست آورده ام، در حوزه آموزش و سیستم های آموزشی و دوره های آموزشی و کلاس های آموزشی، شدیداً بدبین هستم.

حدود چهار سال و نیمِ پیش هم که با محمد رضا شعبانعلی آشنا شدم، ذهنیتم همین بود.

تقریباً همیشه دنبال آموزش های مختلف و موثر در حوزه کسب و کارم و توسعه فردی بوده ام. آن روزها، رادیو اقتصاد ،ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر، از افرادی که در زمینه آموزش و مشاوره به کسب و کار ها فعال بودند یا تجربه ای داشتند دعوت می کرد و این مدرسان، مباحثی را مطرح می کردند.شعبانعلی را نمی شناختم و فقط چند باری صحبت هایش را در این برنامه شنیده بودم.

ساعت پخش این برنامه ساعت خستگی من بود. از صبح خروس خوان می رفتم دنبال کارهایم و آن برنامه را هم هر وقت فرصت می شد داخل ماشینم گوش میدادم. چون خسته بودم، اگر می دیدم مُدرسی حرف های قلمبه و تو خالی می زند، بعد از نثار چند بد و بیراه خاموشش می کردم. ولی شعبانعلی تنها کسی بود که دلم می خواست حرف بزند. آنقدر حرف هایش با تجربه ها و دغدغه ها و مسائل و مشکلاتم نزدیکی داشت که احساس میکردم مشغول مشاوره اختصاصی به من و شرکت ماست.

اعتراف می کنم که یکی دوبار با خودم گفتم:" ای کلک، خوب بلدی چه جوری مخ کسب و کارها رو بزنی که سرازیر بشن توی کلاس ها و دوره هات".(معذرت می خوام معلم جان)

بعد از چند هفته گفتم خوبه این بار هم یه امتحانی بکنم و ببینم این پیرمرد چی میگه.(خوب ندیده بودمش! نمیدونم چرا احساس میکردم یه پیرمرد سرحالِ بامزه است).این بود که رفتم سراغ وبلاگش.برای مدت های مدیدی ،خیمه زده بودم روی وبلاگش.

انگار برای اکثر بدبینی های من جواب داشت. می شناختشان. کم کم توانست اعتمادم را "تا حدی" جلب کند.

"تا حدی" را از آن جهت می گویم که وقتی متمم استارت خورد، اولین اکانتم را یک ماهه گرفتم(درست یادم نیست شاید هم سه ماهه). هنوز رگه هایی از بی اعتمادی در وجودم مانده بود. اینهمه سابقه ی بدبینی در حوزه آموزش را نمی شد چند ماهه شُست و رُفت.

ولی مدت زیادی نگذشته بود که دیدم شعبانعلی خیلی فرق می کند.می توانستم اهدافش را ببینم.استراتژی ها و عملکردش را می دیدم. می دیدم چیزهایی را که قبلاً خدا تومن! پول داده بودم که نیمه ناقص و با خساست برایم بگویند، چطور با بخشندگی در دسترس همه می گذارد.دیدم که هدف او از آموزش، پول نیست.می خواهد کمک کند که همه باهم رشد کنیم و بسازیم.

به هر حال، متمم متولد شد و شروع به رشد کرد. دیگر آنقدر به شعبانعلی و اهداف ارزشمندش اعتماد داشتم که مهمترین مسئولیتم را در کنار یادگیری ام در ماه های اول متمم، تشویق و انرژی دادن و بازخورد دادن می دانستم(می ترسیدم متمم بیخیالِ ادامه دادنش بشود). می دانم که در  پروسه رشد متمم، تقریباً بی تاثیر بودم ولی خودم حال خوبی داشتم.

امروز می توانم با افتخار بگویم که "متمم، جزئی از زندگی من است". و امیدوارم و تلاش می کنم که روزی برسد که این افتخار کردن صرفاً یک طرفه نباشد و بتوانم به مسئولیتی  که "متممی بودن" بر عهده ام گذاشته به خوبی عمل کنم.

 

چند روز پیش یازدهمین سالگرد تاسیس شرکتمان را جشن گرفتیم.بدیهی است که شعبانعلی و متمم فقط در بخشی از این مسیر به ما کمک کرده اند ولی بدون اغراق می گویم که نقش شان آنقدر بزرگ و ارزشمند بوده که آنها را به عنوان یکی از مهمترین اهرم هایمان برای رشد می دانم.

نمی خواهم از متمم بتی آموزشی بسازم.اتفاقاً اگر قرار باشد زبان دراز ادعا و نقدم را پهن کنم ،خوب بلدم از نقطه به نقطه اش ایراد بگیرم. قطعاً متمم بدون نقص نیست.اما آنقدر بهتر از همه ی آموزش هایی است که من دیده ام که حتی نمی خواهم متمم را در کنار آنها بگذارم و مقایسه شان کنم.

این را وقتی درک می کنید که ده ها کتاب و دوره و کلاس آموزشی رفته باشید تا کمک حالتان باشند برای رشد کسب و کارتان(یا رشد فردی تان)، آنوقت که به متمم برسید می فهمید چه می گویم.مثلاً ده ها کتاب در حوزه فروش و سیستم های فروش خوانده باشید، دوره های مختلف رفته باشید، سمینار های لاکچری که پول خون می گیرند تا جرعه ای آب به تو بدهند(از نوع مسمومش) رفته باشی، بعد که درس های فروش و طراحی سیستم های فروش متمم را می خوانی تازه می فهمی که متمم یعنی چه. ده ها کتاب بازاری در حوزه استراتژی و تصمیم گیری و مدیریت فردی بخوانی، دوره بروی و الی آخر، بعد که درس های استراتژی و تصمیم گیری متمم را می خوانی ،تازه می فهمی که چه کلاه گشادی سرت رفته و از چه منابع اصلی و معتبر و دست اولی محرومت کرده بودند.عمداً بیراهه را نشانت می دادند چون اگر بیراه نمی رفتی دیگر به آنها نیازی نداشتی.و ده ها مثال دیگر.

اینها را کسی می گوید که در شروع کسب و کارش بارها سرش به سنگ خورده، نه سرمایه داشت نه تخصص و تجربه و نه شعورِ کسب و کار. به هر دری میزد. همیشه دلش می خواست دنیای اطرافش را بهتر بشناسد و درک کند، برای توسعه دانسته هایش و رشد فردی و شخصیتی اش تلاش می کرد.  امروز، وقتی به این مسیر نگاه می کند(البته تا اینجایش را)، به نظرش میرسد که هرچند اندک،اما دستاوردهای نسبتاً خوبی در مقیاس خودش داشته است و  احساس می کند که قسمتی از این داشته ها( و بسیاری چیزهای دیگر) را مدیون متمم و بانی متمم است.

بهتر است بیشتر از این روده درازی نکنم.


 

از اینجا به بعد را برای یکی از دوستانم می نویسم که چند بارِ اخیر که همدیگر را دیده ایم و پیگیر متمم خوانی اش شده ام، در جواب می گفت که : متمم خوب است ولی من چون نمی خواهم اسیر گیمیفیکیشنش شوم، خیلی نزدیکش نمی شوم.از چند نفر دیگر از دوستانم هم شنیده بودم. گفتم شاید یکبار اینجا هم جوابش را بدهم بد نباشد! (البته جواب حضوری ام آنقدر طولانی بود که در این مقال نمیگنجد.شاید بعداً چیزهای بیشتری در موردش نوشتم).

فکر می کنم برخی از دوستانم که مدتی با متمم همراه می شوند انتظار معجزه دارند.برادر من خواهر من، شکافتن دریا با یک عصا کار پیامبران بود.در زندگی واقعی، نقطه ی موفقیت ،حاصل یک اتفاق یا یک معجزه نیست بلکه حاصل روند ها و فرآیند های بسیاری است که لازمه اش تلاش کردن است.گاهی ما فقط نقطه ی موفقیت ها را می بینیم و گول می خوریم. یادگیری یک سبک زندگی است نه صرفاً یک دوره معجزه گر.

می ترسی اسیر گیمیفیکیشن متمم شوی!. خوب بشوی. اصلاً لازمه ی آموزش، گیمیفیکیشن است. اگر همینطوری با سیل درس ها و تمرین ها مواجهه می شدی خوب بود؟ ادامه میدادی؟ انرژی و انگیزه داشتی؟تمرین حل می کردی؟ مغزت را برای پیدا کردن یک مصداق در زندگیت سوراخ می کردی؟اصلاً تو می فهمی دوپامین چیه و چکار می کنه؟!. گیمیفیکیشن متمم صرفاً یک ابزار کمکی است.ابزاری برای کمک به خود ما. برای غلبه بر اینرسی ذاتی مان. بعد از مدتی می توانی مسیر خودت را در متمم پیدا کنی. دنبال اولویت هایت می روی. نیاز های آموزشی ات را پیدا می کنی. خودت می فهمی که  فلان درس ها را برای چه می خوانی .بسته به اینکه چه می خواهی، می توانی مسیرت را پیدا کنی.تلاش کن و جلو برو.اگر دغدغه ات فقط گیمیفیکیشن متمم است، بالاخره تو سوار گیمیفیکیشن متمم خواهی شد و نه او سوار تو. گاهی برای سوار شدن بد نیست مدتی سواری هم بدهیم.

من هم به گیمیفیکیشن متمم سواری داده ام.هنوز هم سواری میدهم.ولی دیگر مثل سابق نیست.دیگر همیشه او سوار نیست.من هم یاد گرفته ام سوار شوم.بعد از مدتی میفهمی که کی باید سواری بدهی و کی سوار باشی و این یعنی به استفاده بهینه از گیمیفیکیشن متمم رسیده ای.

اصلاً بیا فرض کنیم گیمیفیکیشن متمم بد است.مزخرف است.  به تو چه؟. اگر معتقدی که متمم به دردت می خورد و برای ادامه دادن مسیرت نیازی به این چیزها نداری،پس چرا راه خودت را بی توجه به این بازی ها جلو نمی روی؟

حیف است با بهانه های مختلف، خودمان را توجیه کنیم و از مسیر یادگیری مان عقب بیفتیم. قرار نیست از متمم انتظار داشته باشیم که همه ی ما را علامه کند.قرار نیست مَش سامان تحویل بگیرد و ایلان ماسک بیرون بدهد.متمم در بهترین حالتش قرار است به عنوان یک همراه به من کمک کند تا امروزم کمی بهتر از دیروزم باشد.تا خودم و کسب و کارم کمی از دیروزمان بهتر باشیم.همین.

همین!. بله همین. فکر می کنی چیز کمی است؟.اگر فکر می کنی کم است، از همینجا راهت را کج کن و برو سراغ فرمول های جادویی و راه های میانبر موفقیت. شاید تو بتوانی فضاهای آموزشی ای بهتر و موثر تر از متمم هم پیدا کنی(که طبیعتاً هستند و خواهند بود) ولی اگر باز هم فکر می کنی که بهتر بودن امروزت نسبت به دیروزت چیز کمی است، بعید می دانم به درد تو بخورند.(البته می دانم که تو واقعاً اینطور فکر نمی کنی و راهت را پیدا می کنی)

 

پی نوشت: ببخشید.طولانی و پراکنده نوشتم و غیر منسجم و بدون طبقه بندی. گاهی حرف دلم را نمی توانم پیوسته و منسجم و طبقه بندی شده بگویم.بنابراین شما صرفاً به عنوان یک دلنوشته(که باید می نوشتم) به آن نگاه کنید.

 

۸ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۳
سامان عزیزی